💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
Ali Ghelich - Sobh-e Ghadir
علی قلیچ
صبح غدیر
🌼🌼🌸🌸🌹🌹
آوای عشق در ایام عید غدیر با ویژه برنامه های شاد در خدمت شماست:
لطفا در جهت حمایت از موسیقی اصیل ایرانی و تشویق ما،دوستان خود را به کانال دعوت بفرمائید. .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آهنگ امام زمان(عج )...
با صدای علی رها...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گل آرایی حرم آقا امیر المومنین علی علیه ال==
=====🍃🌺🍃=====
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن🌺
@به نیت سلامتی وتعجیل درامرفرچ
باهاش بخونید ولذت ببرید،التماس دعای فرج 🙏🙏
@ماروهم ادعای خیرتون بی نصیب نکنید 🙏🙏🙏
با صدای علی فانی، نفست گرم👌
🌴💢🌸💢🌴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#روزشمارِ_اربعین 64روزمانده، تا#اربعین( 1402/6/15)هرروزپنج صلوات باعجل لولیک الفرج هدیه به خانم فاطمه زهرا(س)به نیت تعجیل درفرج آقا امام زمان، اِن شالله #اربعینِ آینده هم قَدم باپسرِفاطمه (س) پیاده روی #اربعین باشیم ( ای رحمت وسیع به من رحم کن حسین..با داغ کربلات نزن, رحم کن حسین..آقا درست وصلهء ناجور بوده ام..از جمع عاشقان شما دور بوده ام..دلواپسم که نوکر خوب تو نیستم..اما برای غربت زینب«س» گریستم... )(سلام الله علی سیدنا المظلوم)(یاکاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین)(اللهم رزقنا زیارت قبر الحُسین بحق الحسین)
#نشر پیام صدقه جاریه است *
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#اسطوره
#قسمت #۱۶۱
دانیار:
سرخی چشمان و گونه هایش داد می زد که گریه کرده…بد هم گریه کرده بود…لبخندش هم غم داشت…سلامش اما..مثل همیشه آرام و متین بود…نگاهی به مانتوی خاکی اش کردم و پدال گاز را فشردم و گفتم:
-این چه سر و وضعیه؟
خاک لباسش را تکاند و جواب نداد…پرسیدنش سخت بود..جان کندم تا گفتم:
-پرسیدم این چه سر و وضعیه؟کسی…کسی اذیتت کرده؟
بی آنکه سرش را بالا بگیرد جواب داد:
-آره.
ناخنم را توی فرمان فرو بردم…فکم ققل شد.
-کی؟
نفسش با بغض همراه بود.
-تو…!
من؟اعصاب معما حل کردن نداشتم…
-یعنی چی؟درست حرف بزن ببینم چی شده.
چشمان مشکی و خیس و معصومش را به صورتم دوخت و گفت:
-دلم واست تنگ شده بود.
ریزش قلبم را حس کردم…انگار کوهی با تمام عظمتش فرو بریزد.رانندگی سخت شد..راهنما زدم و گوشه ای ایستادم..باید اول مطمئن می شدم گریه اش دلیل دیگری ندارد.
-فقط همین؟
چشم از صورتم نمی گرفت..شاداب همیشه کمرو و خجالتی…
-کمه؟می دونی چقدره نه دیدمت..نه صدات رو شنیدم؟
دستم را پشت صندلی اش گذاشتم.
-خب من سایت بودم دختر خوب…هیچ راه ارتباطی هم نداشتم.
هیچ وقت اینهمه خیره نگاهم نکرده بود…انگار می ترسید ثانیه ها از دستش بروند.
-امروزم که اومدی شرکت پیش من نیومدی…
بالاخره سرش را پایین انداخت.
-قهر بودی باهام.
دیگر خسته شده بودم از اینهمه طاقت و صبر…دیگر نمی توانستم…انگشتم را روی چند تار بیرون ریخته موهایش کشیدم و گفتم:
-عصبانی بودم…اما قهر نه…!
سرش را که بالا آورد..انگشت کوچکم با پوست صورتش در تماس قرار گرفت.
-الان دیگه نیستی؟
دوست داشتم خیسی زیر چشمش را پاک کنم…اما به جایش دستم را مشت کردم و دوباره روی صندلی گذاشتم.
-نه…نیستم…!
همیشه بعد از آشتی کنان از ته دل می خندید…خوشحالی اش را می فهمیدم..اما امشب…شاداب،شاداب همیشگی نبود و در جواب من به یک تبسم محو اکتفا کرد.
-فکر کردم واقعاً بود و نبودم واست مهم نیست.
خبر نداشت تمام ده روزی که آنجا بودم اجازه ندادم کسی وارد کانکسش شود…وارد کانکسی که تنها یک شب پذیرای او بود.استارت زدم…آنجا می ماندیم کار دست خودم می دادم.
-دانیار؟
-چیه؟
-مهم نیست؟
مهم بودنش را چطور باید تفهیم می کردم؟
-حالا من تو عصبانیت یه چیزی گفتم…تو چرا به دل گرفتی؟
-یعنی مهمه؟
امشب تا زیرزبان مرا نمی کشید..ول نمی کرد.
-خودت چی فکر می کنی؟
به تندی گفت:
-خواهش می کنم جوابم رو بده…می خوام بدونم اونقدر که دوستیمون واسه من مهمه..واسه تو هم مهمه؟
یک نفر یک بلایی سر این دختر آورده بود..مطمئن بودم.
-شک داری شاداب؟
-می خوام خودت بهم بگی.می خوام بدونم من کجای زندگیتم؟اصلاً توی زندگیت هستم یا نه؟
این شاداب بود؟اینقدر جدی؟اینقدر طلبکار؟من چه باید می گفتم؟چطور باید می گفتم که دیگر این دوستی را نمی خواهم..که دیگر دوستی نمی خواهم…که او را به عنوان دوست نمی خواهم.
-من باید بدونم…باید بدونم و تکلیف خودم رو با اینهمه وابستگی روشن کنم…اگه قراره منو بذاری و بری بهم بگو…باور کن تحملش رو دارم..تحمل کردن رو یاد گرفتم…ولی ازم پنهان نکن…بذار آمادگیش رو داشته باشم…تو عضوی از خونواده مایی..حق نداری یهویی تنهامون بذاری…شادی دق می کنه…مامانمم…تازه بابام چی؟اگه حواست بهش نباشه ممکنه دوباره برگرده طرف مواد…
نمی فهمیدم چه می گوید.
-چی می گی شاداب؟کجا بذارم و برم؟حالت خوبه؟
احساس می کردم چیزی روی دلش سنگینی می کند…احساس می کردم شرایط عادی نیست.یعنی همه اینها به خاطر مهتا بود؟فکر می کرد می خواهم با او ازدواج کنم و بروم؟
-حداقل اگه می خوای بری قبلش بگو…به خاطر اینهمه مدت که با هم دوستیم..به خاطر اینهمه خاطره خوب و بدی که با هم داریم…یدفعه ای نرو…نذار همش با استرس بخوابم که نکنه فردا نباشی…من نمی خوام مانع رفتنت بشم…فقط می خوام مطمئن شم بدون خداحافظی نمی ری.
شاخکهایم تکان خورد و اخمهایم به صورت خودکار در هم رفت… مسبب اینهمه پریشانی تنها یک نفر می توانست باشد.تنها یک نفر می توانست حال آدمها را اینطور دگرگون کند!
مقابل جگرکی توقف کردم و گفتم:
-شاداب؟کسی چیزی بهت گفته؟
فقط سرش را تکان داد.
-مرخصی امروزت بابت چی بود؟کجا رفتی؟کیو دیدی؟
-هیچ کسو ندیدم…دلم گرفته بود نتونستم تو شرکت بمونم.
از لبی که گاز گرفت و نگاهی که دزدید فهمیدم دروغ می گوید…
-خیله خب…پیاده شو…رسیدیم.
کمربندش را باز کرد و گفت:
-نمی خوای هیچی بگی؟
برای آشفتگی اش دلم سوخت.
-قول می دم بدون خداحافظی جایی نرم.خوبه؟
وحشت جایگزین تمام حسهای تو نگاهش شد.
-یعنی واقعاً می خوای بری؟
اگر این ازدواج سر نمی گرفت..می رفتم…!ادامه دادن به این شکل محال بود.
-تا دو سه روز دیگه مشخص میشه…خبرش رو بهت می دم.
کمی نگاهم کرد…کاسه چشمش پر آب شد و از ماشین بیرون رفت…کتم را از صندلی عقب برداشتم و در دل گفتم:
-یک طلبت دایی…!
#اسطوره
#قسمت #۱۶۲
شاداب:
-مگه نگفتی جیگر؟اینم جیگر..چرا نمی خوری؟
اشتهایی برایم مانده بود؟اشتهایی برایم گذاشته بودند؟
-من سیر شدم..خودت بخور…
گازی به لقمه توی دستش زد..چقدر خونسرد و راحت و بی خیال بود…
-نمی دونستم با نگاه کردن به جیگر هم میشه سیر شد.
من چه احمق و ساده بودم…چقدر راحت وابسته می شدم..چقدر راحت دل می دادم..چقدر با این احساسات رقیقم آسیب پذیر شده بودم.
-خب تعریف کن ببینم..این ده روزه که من نبودم چیکار کردی؟
نان جلوی دستم را ریز ریز کردم و گفتم:
-هیچی…درس..کار..مثل همیشه…
نوشابه اش را سر کشید و گفت:
-شوهر پیدا نکردی؟
هرچه رنجش داشتم توی چشمم ریختم و گفتم:
-چرا..اونم نه یکی…ده تا…
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-هوم..آفرین…اکتیو شدی…ملاکت واسه انتخاب این ده تا چی بود؟
با حرص گفتم:
-اینکه شبیه تو نباشن.
آنقدر بلند خندید که همه برگشتند و نگاهمان کردند.
-نه..خوشم اومد…ملاکت کاملاً درسته.کار و بارشون چیه؟
چقدر بدجنس بود…چقدر بی عاطفه بود…چقدر بی احساس بود…چرا نمی فهمید که رفتنش را نمی خواهم؟چرا نمی دید چقدر حالم بد است؟
-واست دعوت نامه می فرستم…خودت بیا و ببین…البته اگه پیدات کنم!
ظرف جلوی دستش را کنار زد و گفت:
-وای چقدر خوردم…بریم یه کم قدم بزنیم.
اصلاً حواسش به من و حرفهای پر کنایه ام بود؟
بی هیچ حرفی برخاستم و فکر کردم من هرگز اجازه ندادم از سر میزی گرسنه برخیزد..حتی اگر اشتها نداشت و او…
-میشه بگی علت این اخما چیه؟
به زن و مردی که از کنارمان..خندان و دست در دست هم رد شدند نگاه کردم و گفتم:
-هیچی…
تنه ی آرام و نامحسوسی به تنه ام زد و گفت:
-اگه دوست داری می تونم اجازه بدم واسه همین یه بار دستم رو تو خیابون بگیری…ممکنه دیگه هیچ وقت همچین افتخاری نصیبت نشه…!
بخشنده شده بود…روشنفکر شده بود…قبل ترها دوست نداشت کسی آویزانش باشد…!
-نه..نمی خوام…نگهش دار واسه اونایی که داری می ری پیششون…!
نگاهش گزنده بود..مثل حرفهای من که این روزها بی اجازه از من تلخ شده بودند و بودار…!
-تازگیا دست به متلکت خوب شده ها..!
آه کشیدم…دیگر توان دعوا نداشتم.
-بیا اینجا بشین ببینمت.
نشستم تا ببیند…که نمی خواهم برود….
-منو نگاه کن.
نگاهش کردم…دلم برای جزء جزء صورتش تنگ می شد.
-چرا نمی گی چی تو دلته؟چرا نمی گی از چی ناراحتی؟
گفته بودم؟واضح تر هم مگر می شد؟من نمی خواستم دانیار برود.
-به خاطر رفتن من ناراحتی؟آره؟
کف دستانم را روی پاهایم گذاشتم و گفتم:
-عیبی نداره..عادت می کنم.
-به چی عادت می کنی؟
چرا اذیتم می کرد؟چرا از عذاب دادن من لذت می برد؟
-به نبودنت.
صدایش آرام شد..ملایم تر از هر وقتی.
-به من نگاه کن.
چه اصراری داشت که چشمان خیسم را ببیند؟
-شاداب با توام..تو چشمام نگاه کن.
چرا امشب..همین امشب باید اینقدر رنگ قهوه ای چشمانش خودنمایی کند؟
-اگه یه راهی باشه واسه نرفتن من…یه راهی که شاید سختت باشه…شاید اذیتت کنه…اما تنها راه ممکن باشه…حاضری امتحانش کنی؟حاضری به خاطر من سختیش رو به جون بخری؟
چشمانم درگیر دو دو زدن مردمکهایش شد…راهی برای نرفتن دانیار؟
-حاضری به خاطر من اون راه رو بری؟
دهان باز کردم….دستش را نزدیک لبهایم آورد.
-نه..فکر کن…زود جواب نده…
آرام آستین تا خورده پیراهنش را گرفتم و دستش را پایین کشیدم و گفتم:
-حاضرم..!
چشمانش درخشیدند…برای اولین بار از زمانی که می شناختمش..درخشش چشمانش را دیدم.
-مطمئنی؟
به قلبم رجوع کردم…من به دانیار اعتماد داشتم…مرا به بیراهه نمی کشید…شاید راهش سخت بود..اما بیراهه نبود…!
-آره.
بی توجه به آدمهای دور و برمان…نزدیکم شد و بازوهایم را در دست گرفت و نگاه نافذش را میخ کرد و توی چشمانم فرو برد.
-ممکنه اذیت شی…ممکنه ناراحت شی..ممکنه بهت فشار بیاد…ممکنه چاله چوله های زیادی سر راهت باشه…با وجود اینا حاضری؟
نمی دانستم چه می گوید و از چه حرف می زند..فقط می دانستم یک راه است برای اینکه دانیار نرود.
-خب…مگه تو نیستی؟
مهربان ترین لبخند دنیا را زد و گفت.
-هستم.
آرام گرفتم..دانیار که بود از هیچ جاده ای نمی ترسیدم….منهم لبخند زدم و گفتم:
-حاضرم.
فشار دستش را برداشت…اما نگاهش را نه…!پرسیدم:
-حالا بگو باید…
انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت و گفت:
-هیش..هیچی نگو..الان نه…بعداً در موردش حرف می زنیم.فقط قول بده که بهم اعتماد می کنی…
خنده از ته دلم محکم ترین قول بود…و نگاه گرم و خاص دانیار آرامش بخش ترین مسکن دنیا…دستانم را بغل زدم و به تهران نگاه کردم…تهرانی که با دانیار دیگر قفس نبود….زیر چشمی نگاهش کردم…او هم به تهران نگاه می کرد…هرچند بدون لبخند…اما او هم آرام بود…فاصله مان را کمی کمتر کردم…همین سانتی مترها را هم نمی خواستم…
دستش را روی نیمکت گذاشت..پشت من…این لبخند تا کجا می توانست کش بیاید؟
-والله که شهر بی تو مرا حبس می شود…!
#اسطوره
#قسمت #۱۶۳
دانیار:
دایی بلند خندید و گفت:
-پس طاقت نیاورد و لو داد.
حوله را روی موهای خیسم مالیدم و گفتم:
-نه..اسمی از شما نیاورد…ولی من فهمیدم اون حال خراب از کجا آب می خوره.من موندم سربازای عراقی با چه جراتی با شما می جنگیدن…دختر بیچاره داشت سکته می کرد.
دایی چشمکی زد و گفت:
-تو هم دست کمی نداری…بهترین استفاده رو از بدترین شرایط اون کردی…استادی هستی و رو نکرده بودی..!
حوله را دور گردنم انداختم…رو به رویش نشستم و گفتم:
-چی شد که تصمیم گرفتین باهاش حرف بزنین؟مگه نگفتین این ازدواج رو قبول ندارین؟
با انگشت شست و اشاره گلویش را ماساژ داد و گفت:
-اگه قرار باشه این طفل معصوم رو اذیت کنی…نه قبول ندارم…اگه ببینم داری بهش ظلم می کنی قول می دم خودم طلاقش رو بگیرم.
خیسی صورتم را پاک کردم و گفتم:
-شما هم به انجمن طرفداران شاداب پیوستین؟
به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت:
-نگرانشم…!
با حسرت به میز نگاه کردم..دلم می خواست پاهایم را رویش بگذارم.
-نگران چی دایی؟سیخ داغ که نمی کنم تو چشمش.
دایی پوزخند زد.
-یعنی همینکه سیخ داغ نکنی تو چشمش، شوهر ایده آلی هستی؟هرچند که…می دونم به محض اومدن دیاکو به ایران این کار رو هم می کنی.
این چیزی بود که خودم را هم اذیت می کرد.
-دانیار تو واقعاً با این قضیه کنار اومدی؟
کنار نیامده بودم…کنارش گذاشته بودم.
-نمی دونم دایی…سعی می کنم بهش فکر نکنم.
-خب اینجوری که فقط صورت مسئله رو پاک می کنی…الان کله ت داغه…فقط می خوای شاداب رو بیاری تو خونه خودت…اما بعدش چی؟دیاکو بالاخره میاد ایران…اون موقع می خوای خون این دختر رو بریزی تو شیشه؟
دایی حال خوشم را زایل کرد…مگر خودش نگفته بود نباید به خاطر این مسائل از کسی که دوست دارم دست بکشم؟
-می دونم سخته دایی…اما من به دیاکو اعتماد دارم..به شاداب هم…حداقل مطمئنم این دو نفر بهم خیانت نمی کنن.
-بحث خیانت نیست دایی…معلومه که دیاکو بهت خیانت نمی کنه…اما اون حس موذی درون خودت رو چیکار می کنی؟ببین…من امروز به بدترین شکل ممکن اون دختر بیچاره رو تحت فشار گذاشتم…فقط دنبال یه نشونه بودم که اونو به دیاکو وصل کنه…هرچی بهونه آورد به دلم ننشست…اما جمله آخرش خیالم رو تخت کرد…گفت حاضر نیست با مردی باشه که یه بار پسش زده…حس کردم اینو از ته دلش گفت…اما اینا باعث نمیشه که تمام حسش رو به دیاکو از دست داده باشه…اولین آدمی که دلت رو می لرزونه تا ابد تو ذهنت می مونه…همه تو زندگیشون این تجربه رو دارن…تجربه اولین طپشهای تند قلب…به کسی هم نمیشه ایراد گرفت…به هر حال هر سن و سالی حال و هوای خودش رو داره…ملاک های خودش رو داره…مشکل اینجاست که در مورد تو…اولین طپشهای تند قلب زنت واسه برادرت بوده…با اخلاقی که ازت سراغ دارم…و با اون دختر مظلوم و عاطفی که امروز دیدم…نگرانم…!
اعصابم بهم ریخت…رسماً بهم ریخت…
-دایی مگه خودت نگفتی…
میان حرفم پرید.
-من می دونم چی گفتم…الانم حرفم همونه…می گم مبادا اون تعصبات الکی باعث شه کسی رو که دوست داری از دست بدی..مبادا باعث شه کسی رو که دوست داری شکنجه بدی…مبادا باعث شه یه دختر پاکدامن رو به خاطر حساسیتات متهم کنی…می گم که حواست رو جمع کنی…می گم یه وقت از صبر و سکوت اون دختر سوءاستفاده نکنی..یه وقت به دور بازو و کلفتی گردنت متوسل نشی…یه وقت به اینهمه مظلومیت ظلم نکنی…حرفم اینه…چون وجدانم درگیره…چون پای منم گیره…چون اون دختر مثه تموم دخترای این کشور واسم عزیزه…نمی تونم اجازه بدم خواهر زاده من بدبختش کنه…اینایی که می گم اتمام حجته دانیار.
نگرانی های دایی نگرانی های منهم بود…اما…
-من شاداب رو دوست دارم دایی…
بدون هیچ تعارفی گفت:
-دیاکو رو هم دوست داشتی..اما پدرش رو در آوردی…تازه دیاکو مرده..قویه…تحملش نهایت نداره…اما این دختر عین شیشه شکننده ست..طاقت درشتی و بی توجهی و بی محبتی رو نداره…حتماً خودت اینا رو بهتر از من می دونی…
نیشخندی زدم و سکوت کردم..چقدر تصور همه از من وحشتناک بود…حتی دایی…که خودش دانیار بود.بلند شدم و گفتم:
-فعلاً که معلوم نیست جواب شاداب چی باشه…هنوز نمی دونه راه حل و پیشنهاد من چیه…بعیدم می دونم به این راحتیا قبول کنه…
برخاست..دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-جواب مثبت گرفتن از اون با من…رو سفید کردن من با تو…قبوله؟
دایی چه می دانست که اینقدر نگران بود؟
#اسطوره
#قسمت #۱۶۴
شاداب:
قبل ترها اینطور نبودم…به خاطر اضطراب، کف دستانم اینهمه عرق نمی کرد…اینطور خیس آب نمی شدم…لرزش بود..گریه بود…بغض بود اما این عرقهای کف دست..آنهم به این شدت نه…!
دستمال را محکم به پوست دستانم کشیدم…از صبح که دانیار گفته بود دایی اش می خواهد مرا ببیند تا همین الان که رو به رویش نشسته بودم تمام آب بدنم حرام این عرق کردنها شده بود…کاش حداقل زودتر حرفش را می زد و راحتم می کرد این…این مرد مخوف.
با چشمان منتظر نگاهش کردم..حرفم را خواند و ماسک را از روی دهانش برداشت و پرسید:
-چقدر از جنگ می دونی؟
جا خوردم..انتظار هرچیزی را داشتم به جز جنگ..! دستمال را توی مشتم گلوله کردم و جواب دادم:
-تا قبل از اینکه آقای حاتمی و دا…آقا دانیار رو بشناسم زیاد نمی دونستم.
با کش ماسکش بازی کرد و گفت:
-حوصله داری منم یه کم واست تعریف کنم؟
سریع گفتم:
-خواهش می کنم…اختیار دارین.
یعنی این ملاقات برای حرف زدن در مورد جنگ بود؟
-البته از روزای جنگ که نه…اون روزا دیگه گذشته..می خوام از روزای بعد از جنگ بگم که هنوزم ادامه داره.خوب گوش می دی؟
-بله..گوشم با شماست.
با انگشت شست و اشاره چشمانش را مالید و گفت:
-یکی از رفقای من…تهرانی بود اتفاقاً…موجی شد.می دونی که موجی چیه؟موج انفجار؟
با سر تایید کردم.
-وقتی برگشت خونه…حدود یه ماه بعد…زنش طلاق گرفت…بچه هاشم با خودش برد و این دوست ما رو بی کس و کار ول کرد و رفت…پدر و مادرشم در قید حیات نبودن…بقیه اعضای فامیل تصمیم گرفتن بذارنش تو یه آسایشگاه روانی…من تا وقتی ایران بودم می رفتم بهش سر می زدم…
چهره اش در هم فرو رفت..چهره ی همیشه خونسردش.
-اونقدر بهش آرامبخش می زدن که هیچی نمی فهمید…یه بار از دکترش پرسیدم یعنی اینقدر حالش بده که نمی ذارین دو دقیقه بیدار بمونه؟اونم یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:
-از یه آسایشگاه دولتی با اینهمه مریض و اینهمه کمبود نیرو چه انتظاری داری؟یه پرستار بیست و چهار ساعته رو نگهبان یه دیوونه کنم؟
دستش را روی دهانش کشید…پیشانی اش کم کم قرمز می شد…
-حیف که نمی تونستم رو یه ایرونی شمشیر بکشم..وگرنه به ولای علی…همونجا…
حرفش را خورد.
-جوابش رو ندادم…چی می گفتم؟حرفی نداشتم…اگرم داشتم مثل میخ آهنی بود و سنگ…مثلاً اگه می گفتم این دیوونه به خاطر تو و زن و بچه ت اینجوری شده فایده ای هم داشت؟اگه می گفتم اون موقع که تو توی خونه خودت در آرامش بودی و غرب و جنوب ایران زیر رگبار خمپاره بود…این دیوونه وسط موج انفجار گیر کرد اما تانک دشمن را با آر پی جی زد…متحول می شد؟اگه می گفتم موشک دوازده متری رو توی کوچه نُه متری..رو سر غیر نظامیا آوار می کردن و تو فقط توی تلویزیون اخبار پیروزیهای پی در پی و موفقیتهای آنچنانی و شکست دشمن رو می شنیدی…غیرتش به جوش می اومد؟نه…فقط یه پوزخند می زد و مثل خیلیای دیگه می گفت می خواست نره…مگه مجبورش کرده بودن؟گیرم که خوزستانم مال عراقیا می شد.ما چی از دست می دادیم؟…اوف…بگذریم…اون بنده خدای دیوونه..زیاد دووم نیاورد…مرد…بهتر بگم..راحت شد..!
هرچند منظورش را نمی فهمیدم..ولی دردی که در کلامش نشسته بود…دل مرا هم به درد می آورد.سرفه برای چند لحظه امانش را برید اما مقاومت کرد و ادامه داد.
-یکی دیگه از رفقا وقتی اومد جبهه جوون بود و مجرد…چه قد و بالایی هم داشت…مثل هنرپیشه ها…چی می گین شما..مدل..مانکن…!اما وقتی برگشت از گردن به پایین فلج بود…فقط می تونست سرش رو تکون بده..اونم خیلی کم…خدا می دونه چقدر واسه اون همه جذابیت مردانه که اونجوری خاک شده بود حسرت خوردم…اما خبر عروسیش عین بمب تو سرم منفجر شد…نمیتونستم باور کنم.مگه می شد؟رفتم سراغش…دیدم نه بابا..انگار واقعیت داره…اتفاقاً خانومش خیلی هم کدبانو و با کمالات بود و از همه مهتر بدون هیچ نقص جسمانی و البته زیبا…!سر به سرش گذاشتم…گفتم ایولا مجید…خوب زرنگی…خانومش نذاشت جواب بده و بلافاصله گفت:
-من زرنگتر بودم که تونستم راضیش کنم با من ازدواج کنه.
دروغ بگم؟کلی ادعا داشتم که تا اونجایی که تونستم عراقی نفله کردم…به زور بازو و قدرت نشونه گیریم می بالیدم…انگار کل افتخار اون جنگ به نام من بود…اما اون دختر کم سن و سال…بدجوری منو زمین زد…بدجوری فتیله پیچم کرد…بدجوری دماغمو به خاک مالید…تازه فهمیدم غیرت یعنی چی…از خود گذشتگی…فداکاری یعنی چی! تازه فهمیدم جنگ یعنی چی..مردی و مردونگی یعنی چی…تازه فهمیدم دشمن اصلی خودمم…نفسم..غرورم…تازه فهمیدم باید جنگ رو اول از همه با خودم شروع کنم..خودمو نفله کنم…خودمو خاک کنم..شاید به مقام اینطور زنی برسم…شاید…!
شانه هایش فرو افتادند.
-این رفیقم با وجود اون شرایط وحشتناک جسمی هنوز زنده ست…حالش خیلی بدتر از اون دیوونهه بود…اما نیروی عشق..نیروی عاطفه..نیروی قدرشناسی…بهش انگیزه زندگی می ده…در حالیکه اون دیوونه رو غصه بی مهری دق داد…غصه بی کسی…غصه تنهایی…غصه سرباری..!
این نم اشک بود توی چشمان این مرد مقتدر؟این بغض بود توی گلوی همیشه گرفته من؟
-می دونی چیه دخترم؟هرکسی که تو جنگ بوده..چه خودش..چه اعضای خانوادش…به یه شکلی آسیب دیده…ای کاش اون آسیب فقط جسمی بود…ماها دلمون خیلی نازک شده…روحمون زود لکه میشه…زود خسته میشه…هرکسی نمی تونه ما رو تحمل کنه…کار هرکسی نیست بودن و موندن با یه مجروح جنگی…ترحم هم تا یه مدتی دووم میاره…بعدش تموم میشه…اگه کسی ما رو واقعاً و از ته دل…به خاطر خودمون نخواد..نمی تونه باهامون بمونه…
به سرعت قطره اشکی را از کنار چشمم زدودم و اجازه ندادم فرو بریزد و گفتم:
-نگین..تو رو خدا اینجوری نگین…ذره ذره این خاک به شما و امثال شما مدیونه.
با آه سرش را تکان داد و حرفم را قطع کرد:
-تعارف که نداریم دخترم…تو دیاکو و دانیار رو ببین…زن دیاکو…چه دختر من باشه چه هرکس دیگه…تا آخر عمرش باید با مشکلات جسمی دیاکو دست و پنجه نرم کنه و زن دانیار…با مشکلات روحیش…!به نظرت زندگی کردن با دانیار راحته؟
دانیار..دانیار طفلی…دانیار رنج دیده من…!
-شاید همون دوست دیوونه من…اگه به جای مغزش…دست و پاش آسیب دیده بود کمتر تنها می موند…چون بیماریهای جسمی قابل تحملن…قابل درمانن…اما امان از مشکلات روحی…امان…!
چند لحظه مکث کرد.
-نگفتی…به نظر تو که یه دختری…زندگی کردن با دانیار راحته؟با آدم سرد و همیشه بی حوصله و بداخلاق که عصبانیتش غیرقابل کنترله و ابراز محبتش رو احدی به چشم ندیده؟تو…می تونی با همچین آدمی زندگی کنی؟
من؟به عنوان یک دختر؟فکر کردم.
-می تونی؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-من همین الانشم دارم با آقا دانیار زندگی می کنم.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-خب؟
صورتش را تجسم کردم…وقتی که شکر توی شیرم می ریخت…یا گرمای آغوشش توی سرمای زیر صفر روز عروسی دیاکو…
-آقا دانیار نه سرده…نه بی احساس…محبتش رو هم به شکل خودش ابراز می کنه…لازم نیست به زبون بیاره…اگه کسی رو دوست داشته باشه به راحتی بهش ثابت می کنه…با کاراش..با حمایتاش..با متفاوت بودناش…!آقا دانیار بد نیست..فقط با آدمایی که ما می شناسیم فرق داره…اگه کسی بتونه این تفاوت رو بپذیره خیلی راحت می تونه باهاش کنار بیاد…خیلی راحت تر از آدمای معمولی…!
تا به حال اینقدر به وضوح رضایت را از چهره کسی نخوانده بودم…با آرامش تکیه داد و دستانش را به سینه زد و گفت:
-پس در اینصورت فقط یه سوال باقی می مونه.تو…به عنوان یه دختر…حاضری با دانیار ازدواج کنی؟
#اسطوره
#قسمت #۱۶۵
این دیگر چه سوالی بود؟کمی دستپاچه شدم.
-خب…من..شرایطم فرق داره..در این مورد نمی تونم نظر بدم.
یه لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-چرا؟
به مردمک پیر شده چشمانش که به خاکستری می زد خیره شدم…این مرد چه می خواست؟حرف زدن در مورد خاطرات جنگ…حرف زدن در مورد مجروحین جنگی؟آنهم با من؟دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم:
-میشه بگین علت این ملاقات چیه؟
گوشه لبش تکان خورد…مثل دانیار پوزخند نمی زد…اما مثل دانیار برای کشف خنده اش،میکروسکوپ الکترونی لازم بود.
-علت ملاقات؟همین سوالی که پرسیدم.با دانیار ازدواج می کنی؟
پلک راستم پرید…دستم را رویش گذاشتم…نفسم هم…فکر کنم چند ثانیه ای بود که نفس می کشیدم.
-می دونم خیلی بی مقدمه و ناگهانی بود…اما حرفی رو که باید می زدم گفتم…می تونی با یه مجروح جنگی…اونم از نوع روحیش..زندگی کنی؟
عضلات اطرافم دهانم یکی یکی منقبض می شدند.
-شما چی دارین می گین؟
لبخند اینبارش را تمام افراد حاضر در رستوران دیدند.
-دارم ازت خواستگاری می کنم…واسه دانیار..همین…!
همین؟فقط همین؟بی اراده پرخاش کردم.
-فکر می کنم سری قبل منو واسه برادر بزرگش خواستگاری کردین.
گوشه چشمانش چین خورد…مثل دانیار…احساس بدی داشتم…تمام درونم پیچ می زد…دلم گواهی بد می داد.
-هدفتون از این حرفا چیه؟دنبال چی هستین؟
چانه اش را خاراند و گفت:
-هدف تموم حرفام همین بوده و هست…با دانیار ازدواج می کنی یا نه؟
می خواست مچم را بگیرد…مطمئن بودم…اما به چه نیتی و برای چه را نمی دانستم…چند روز پیش گفت با دیاکو ازدواج کن و حالا می گوید با دانیار…!از این بازی خوشم نمی آمد.
-لازم نیست جواب قطعی رو الان بهم بدی…می تونی فکر کنی…من فقط می خوام بدونم می تونی به همچین چیزی فکر کنی؟
با حرص اما آهسته مشتم را روی میز کوبیدم و گفتم:
-معلومه که نه..!
دیگر دلم نمی خواست آنجا باشم..نمی خواستم با او حرف بزنم.
-خب…یه دلیل می گی؟چرا نه؟
صدایم بالا رفت…نگاه بدگمان چند نفر را روی خودم حس کردم.
-می دونین اگه دانیار بفهمه چه عکس العملی نشون می ده؟می دونین چقدر از این حرفا بدش میاد؟می دونین چقدر عصبانی میشه؟
با خونسردی انگشتش را روی ماسکش کشید و گفت:
-نگران دانیار نباش…اون در جریانه.
انگار با سوزن به تیوپم زدند.
-منظورتون چیه؟
صندلی اش را جلو کشید و گفت:
-به نظرت دانیار آدمیه که واسه انتخاب دیگران تره خورد کنه؟یا منتظر بشینه تا من واسش دختر پیدا کنم؟یا مثلاً اگه من بگم شاداب دختر خوبیه باهاش ازدواج کن..میگه چشم دایی جون..هرچی شما بگی؟
چرا نمی فهمیدم؟چرا حرفهایش را نمی فهمیدم؟چرا منظورش را نمی فهمیدم؟چرا اینقدر ذهنم کند شده بود؟چرا اینقدر گیج بودم؟
-دخترم…من به عنوان بزرگتر دانیار و به خواست دانیار اینجام.درخواست ازدواجش رو می پذیری؟
ازدواج؟با دانیار؟
مسخ و منگ گفتم:
-ازدواج؟من و دانیار؟
عمیق نگاهم کرد.
-آره…تو و دانیار…
زمزمه کردم:
-مگه میشه؟
خیرگی نگاهش اذیتم می کرد.
-چرا نشه؟مگه نمی گی کنار اومدن با دانیار راحته؟مگه نمی گی خوب می شناسیش؟مگه نمی گی که همین الانم داری باهاش زندگی می کنی؟مگه شب و روزت رو باهاش نمی گذرونی؟مگه اینهمه وقت با کمترین تنش و مشکل کنارش نبودی؟خب!پس چرا رسمیش نکنیم؟
این بی انصافی بود…بی انصافی…
-من و دانیار…با هم دوستیم…اون خودش می دونه که نمیشه.
دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:
-باشه..دوستین…ازدواج این دوستی رو محکمتر می کنه…
مستاصل سرم را تکان دادم.
-نمیشه…خودشم می دونه…نمیشه.
بطری آب را به طرفم هل داد و گفت:
-به خاطر دیاکو نمیشه؟
چشمم مثل گلویم خشک بود و می سوخت.صدایم مثل شمشیر مضرس شده بود.
-نمیشه.
گلویم را مالیدم و تکرار کردم.
-نمیشه.
از نگاه عجیبش می ترسیدم.ملایم و مهربان گفت:
-باشه…نمیشه…خودت رو اذیت نکن.
کیفم را برداشتم…نمی خواستم آنجا باشم.
-فقط اگه بدونی اون راهی که دانیار در موردش حرف می زد همینه و اون دیگه حاضر نیست به این شکل دوستی ادامه بده…بازم همین جواب رو می دی؟
چانه ام لرزید…دانیار بی معرفت…دانیارِ…
-آره.
اینهمه آرامش و خونسردی را می توانستم بپذیرم..اما آن چین گوشه چشمش را نه…به چه می خندید؟
-یعنی به دانیار بگم شاداب نمی خواد با تو ازدواج کنه؟
چقدر شبیه دانیار بود…بی رحم…بی رحم..بی رحم…
-بگین نمی تونه ازدواج کنه…!
کش ماسک را پشت گوشش انداخت و گفت:
-باشه دخترم…برو خدا به همرات…!
متحیر بر جا خشک شدم…حتی اصرار هم نکرد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۶۶
دانیار:
یک هفته گذشت…یک هفته ای که دایی اولتیماتوم داده بود طرف شاداب نروم…یک هفته ای که او هم طرف من نیامد…در بی خبری کامل به سر می بردم…و البته در اضطراب…!دایی می گفت درست می شود…می گفت شوکه شده و برای پذیرشش زمان می خواهد…اما من..تمام مدت…تمام این یک هفته به اشکهایی که برای دیاکو ریخته بود…می اندیشیدم…به حال و روزش بعد از آمدن دیاکو…به جنون رسیدنش در روز عروسی دیاکو…!یک هفته فکر کردم که آیا بعد از دیاکو آن نگاه مشتاق و شیفته و عاشق را در چشمان شاداب دیده ام؟نه ندیده بودم..!شاداب هرگز به هیچ کس مثل دیاکو نگاه نکرد…دیگر نگاه نکرد.
ماشین را مقابل خانه شان پارک کردم…نه به خاطر اینکه دایی گفته بود وقتش رسیده و الان بیشتر از هرکسی به من احتیاج دارد…نه حتی به خاطر به جواب رسیدن خودم….نه حتی به خاطر راضی کردنش…فقط به خاطر خود شاداب…که مادرش می گفت خودش را توی اتاق حبس کرده و از من کمک خواست.
شادی در را باز کرد…سرحال نبود..از رنگ پریده اش فهمیدم…فقط زیرلب سلام کرد…مادرش از او بدتر…پرسید:
-تو می دونی این دختر چشه؟
به در بسته اتاقش نگاه کردم و گفتم:
-آره…فکر می کنم بدونم.
چمانش ملتمس شد.
-خب به منم بگو…یه هفته ست که می ره دانشگاه و شرکت و بعدش مستقیم توی اتاق…هیچی نمی خوره…هیچی نمی گه…با هیچ کس حرف نمی زنه…
دلم برای نگرانی اش سوخت…دلم به نگرانی اش حسادت کرد…
-من باهاش صحبت می کنم…بعد واستون توضیح می دم.خوبه؟
خوب نبود…از پایین افتادن سرش فهمیدم…
در زدم…بفرمایید ضعیفی گفت…وارد شدم…پوشیده و مرتب میان اتاق ایستاده بود…سلام کرد…اما نگاه نه…! در را بستم و گفتم:
-سلام.
لاغر شده بود…ضعیف تر از همیشه.به دیوار تکیه دادم و دستهایم را پشتم گذاشتم.
-خوبی؟
تند شدن حرکات قفسه سینه اش را دیدم.
-مرسی.
دایی با خودش چه فکر می کرد که مرا در چنین موقعیتی قرار داده بود؟
-خب؟فکراتو کردی؟
سرش را بلند کرد.
-نظرت عوض شده یا جوابت همونه؟
بلافاصله اشک توی چشمان دلخورش حلقه زد و با ناراحتی گفت:
-دانیار…!
دستانم را از دو طرف گشودم و گفتم:
-چیه؟چرا یه جوری رفتار می کنی که انگار قتل کردم؟
گوشه های لبش به سمت پایین کشیده شد.
-تو چرا یه جوری رفتار می کنی که که انگار از همه چی بی خبری؟
تیزی یک خنجر زهرآلود را روی قلبم حس کردم.
-اگه منظورت از همه چی دیاکوئه…مطمئن باش چیزی یادم نرفته.
میان دو لبش فاصله افتاد…از ناباوری…
-یعنی…
حرف زدن در این مورد خلقم را تنگ می کرد.
-بله..یعنی یادمه که عاشق برادرم بودی.
عقب رفت…روی دیوار سر خورد و نشست…نباید اجازه می دادم فکر کند…
-علی رغم همه اینا…بازم می خوام همسرم باشی…و می خوام جواب آخر رو به خودم بدی.
زانوانش را بغل کرد و بی روح و دمغ پرسید:
-چرا اینکار رو می کنی؟چرا دوستیمونو خراب می کنی؟چرا من؟اونهمه دختر دور و برت هست…چرا من؟
منهم نشستم…با همان فاصله ی زیاد.
-چرا فکر می کنی می خوام دوستیمونو خراب کنم؟مگه قراره چی عوض بشه؟تو بهترین دوست منی…و می خوام بهترین دوستم بمونی.
نزدیکش شدم…
-مگه نگفتی بهم اعتماد داری و هر جایی که برم باهام میای و هر راهی که باشه امتحان می کنی؟پس چرا جا زدی؟
چشمان مشکی خیس و براقش را به صورتم دوخت.چقدر ناامید و خسته به نظر می رسید.
-می دونم…من آدم خوبی نبودم و نیستم…می دونم چقدر اخلاقم گنده…می دونم تا این سن چقدر کثیف زندگی کردم…می دونم حق تو یه مرد نجیب و
مهربون مثل خودته…می دونم کارم خودخواهیه…می دونم لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفاست…اما اگه می تونی منو ببخشی…اگه می تونی گذشتم رو فراموش کنی…اگه می تونی بهم اعتماد کنی…باهام ازدواج کن…!
لبش را گاز گرفت.
-نمی خوام مجبورت کنم…مجبور نیستی…تو به هیچ کاری مجبور نیستی…جوابت هرچی باشه من می پذیرم…مطمئن باش اگه بگی نه، نمی میرم…خودکشی هم نمی کنم…یه مدت سخت می گذره اما بعد دوباره زندگیم روال عادیش رو در پیش می گیره…ولی…
به قطره اشکی که روی گونه اش افتاد نگاه کردم…گند زده بودم…کدام مردی اینطوری خواستگاری می کرد؟
دیگر نمی دانستم چه باید بگویم…شاید هم می دانستم اما نمی توانستم..!پاهایش را بیشتر درون شکمش جمع کرد و گفت:
-اگه…اگه از منم مثل دخترای دیگه..بعد از یه مدت خسته بشی و ولم کنی..من چیکار کنم؟
حق داشت از بی وفایی آدمی مثل من بترسد.حق داشت…!با نوک انگشت اشکش را پاک کردم و گفتم:
-میشه اینقدر خودت رو با اونا مقایسه نکنی؟
پلکهایش را پایین انداخت.می دانستم از تماس دستهایم خوشش نمی آید..اما چاره ای نداشتم…چانه اش را گرفتم.
-شاداب…تو منو دوست داری؟
توی عمرم این سوال را از هیچ کس نپرسیده بودم.
-فقط همینو بگو و بقیه ش رو بسپر دست من.
به نرمی صورتش را آزاد کرد و گفت:
-دارم…اما…
انگشتم را نزدیک لبش نگاه داشتم و گفتم:
-پس بذار به روش من پیش بریم…!
نگاهش پر از سوال بود..پر از تردید..پر از شک…پر از ترس…
-من…می ترسم دانیار…!
منهم می ترسیدم…نه از او…از خودم…!ضربه آرامی به بینی سرخش زدم و گفتم:
-از چی می ترسی کوچولو؟
تمام صورتم را با وسواس کنکاش کرد.
-من هیچی بلد نیستم.
با وجود حال خرابی که داشتم خنده ام گرفت.
-مگه می خوای چیکار کنی که بلد نیستی؟
دستهایش را روی گونه هایش گذاشت و گفت:
-آخه…اون دخترا…من حتی آرایشم…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-یه بار دیگه اسم اون دخترا رو بیار تا به وسیله همین دستا گردنت رو بشکنم.
اخمهایش در هم رفت…برای اینکه جلوی دست درازی ام را بگیرم برخاستم و گفتم:
-کی با خانواده خدمت برسیم؟
#اسطوره
#قسمت #۱۶۷
شاداب:
درپوش مخملی جعبه حلقه ها را بستم و روی میز گذاشتم…صفحه دوم شناسنامه ام را که هنوز سفید بود باز کردم و روی قسمت نام همسر دست کشیدم و زمزمه کردم:
-دانیار حاتمی…
باورم نمی شد..آنقدر این روزها به سرعت گذشته بودند…آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که هنوز گیج بودم…درک درستی از اتفاقی که داشت می افتاد نداشتم…دانیار و دایی اش آمدند…قبل از آن انگار با پدرم تلفنی صحبت کرده بودند…حرفها و صحبتهایمان شبیه خواستگاری نبود…انگار تنها در مورد یک نقل مکان ساده حرف می زدند…رفتن من از یک خانه به خانه دیگر…!مادر مرتب اشکهایش را می زدود و خدا را شکر می کرد…لبخند از لبهای پدر نمی رفت…آرامش را در چشمان هردویشان دیدم…مادر گفته بود از خدایش است دانیار دامادش شود…پدر گفته بود چه اتفاقی بهتر از این…چه مردی مردتر از دانیار؟شادی تقریبا از خوشحالی می رقصید…و من تنها فکر می کردم دانیار حاتمی؟
دانیار با نامزدی و صیغه محرمیت مخالفت کرده بود…می گفت فقط عقد محضری…بدون مراسم…ساده و خودمانی..اما هرچه سریعتر…همه پذیرفته بودند..انگار همه عجله داشتند..انگار همه از چیزی می ترسیدند..انگار همه نگران اتفاق بدی بودند…مادر برای جشن عروسی مهلت خواست…به خاطر جهاز…دانیار مهلت را پذیرفته بود…نه به خاطر جهاز…می گفت فکر می کند من به زمان احتیاج دارم…و من هیچی نگفته بودم…کسی چیزی از من نمی پرسید…همه سکوتم را به نشانه رضایت می دانستند…به نشانه شرم…اما نبود..سکوتم از رضایت نبود…از سردرگمی بود..دانیار حاتمی؟
چند روزی طول کشید تا کارها ردیف شود…آزمایش دادیم..حلقه خریدیم…با لباسهایی ساده…دانیار گفت خریدهای اصلی بماند برای بعد از عقد…به من نگفت…به مادر گفت…ما خیلی کم با هم حرف می زدیم…الان که فکر می کنم فقط "سلام…خوبی…مرسی…این قشنگه…خداحافظ…"بینمان رد و بدل می شد…!چند روز تمام..فقط همین…!حتی اس ام اس و زنگهای شبانگاهی هم قطع شده بود…تا مجبور نبودیم دستمان به سمت تلفن نمی رفت…تا مجبور نبودیم همدیگر را صدا نمی زدیم…تا مجبور نبودیم بهم نگاه نمی کردیم….احساس می کردم به اندازه قرنها از هم فاصله گرفته ایم…غریبه شده بودیم…نمی شناختمش…حواسش به من نبود…مرا نمی دید…فراموشم کرده بود…
این چند روز بغض داشتم..هر روز قوی تر از دیروز…مثل یک ربات گوش به فرمان…به فرمان همه بودم…اما تا کمی خلوت می شدم…گوشه ای می نشستم و به تکاپوی عجیب مادر و شادی نگاه می کردم…همه عروسها مثل من افسرده و بلاتکلیفند؟
تبسم فهمید…غریبی حالم را…خوب نبودنم را فهمید…آمد و چندین ساعت حرف زد…گفت مگر دانیار را دوست نداری؟گفتم دارم.گفت مگر مجبوری؟گفتم نیستم.گفت اگر نمی خواهی هنوز دیر نشده…گفتم میخواهم.گفت از انتخابم..از تصمیم شوکه شده…گفتم می دانم.گفت دیاکو را چه می کنی…گفتم نمی دانم.و در آخر گفت این حال و احوال طبیعی ست…استرس قبل از ازدواج است…درست می شود..ومن لبخند زدم..اما فکر کردم اگر درست نشد چه؟
شبها توی خانه قدم می زدم…به در دیوار دست می کشیدم…و دلم می گرفت..تنگ می شد…از اینکه باید با تمام خاطراتم خداحافظی می کردم و به خانه ای می رفتم که هیچ چیزش را نمی شناختم…وحشت می کردم…تصور دور بودن از خانواده می ترساندم…فکر می کردم بودن کنار دانیار چگونه است…و بعد از تصور زن بودن مو بر تنم راست می شد و اشک در چشمم می نشست…و صبحها..صبح همان شبها…وقتی دانیار را می دیدم تا آنجایی که می توانستم از تیررس نگاهش خارج می شدم…شبها..همان شبهای وحشت زا و پر کابوس..به سرم می زد عطای دانیار را به لقایش ببخشم و فرار کنم…اما صبحها..صبح همان شبها…به محض اینکه صدایش توی خانه می پیچید…به محض اینکه تلخی بوی عطرش در مشامم می نشست…به محض اینکه نگاههای گوشه چشمی اش را می دیدم…دستِ دلم می لرزید و پای رفتن قلبم لنگ می شد…!
چندبار مادر خواست برایم حرف بزند…از شوهرداری بگوید…قسمتهایی را تاب می آوردم…و قسمتهایی را بالا می آوردم…مادر می ترسید…می گفت ضعیف شدی…فشارت افتاده…آب قند درست می کرد…کمی هم نمک قاطی اش می ریخت…فشارم بالا می رفت…اما…
مادر می گفت زندگی صبوری می خواهد…تحمل می خواهد…نمی شود همیشه من باشی…نیم من بودن می خواهد…می گفت نباید جا بزنی…نباید از زیر بار مشکلات شانه خالی کنی…نباید خانه ای را که خانمش هستی به هر بهانه ای بگذاری و بروی…باید بمانی و برای سقف خانه ات ستون شوی…
می گفت مردها مثل بچه اند…حتی بدتر…با محبت رامند و با لجبازی چموش…می گفت همیشه طوری رفتار کن که مردت احساس قدرت کند…احساس کند نیروی برتر است…اجازه نده غرورش بشکند…چون مردی که غرورش به باد رود به باد می رود…
گاهی که خیلی به خودم جرات می دادم دهان باز می کردم و می گفتم…"من می ترسم"…!مادر می خندید…سرم را روی پایش می گذاشت و موهایم را نوازش می کرد و می گفت:همه دخترها می ترسند…همه…اما بعدها…وقتی بهترین اتفاقات را با شوهرت تجربه کردی به ترس امروزت می خندی…!و من به بدترین اتفاقات فکر می کردم و می گریستم…!
این شبها من و مادر و شادی کنار هم می خوابیدیم…سه تایی پیش هم..مادر می گفت مگر قرار است کجا بروی…تازه هنوز عقد است..کو تا عروسی؟اما خودم می دیدم که با استینش یواشکی…طوری که ما نبینیم اشکهایش را پاک می کند…اشکهایی که هر کدام وزنه می شدند و روی قلب من جا خوش می کردند.
این روزها از همیشه تنهاتر بودم…قبل ترها با دانیار همه چیز را قسمت می کردم…اما این روزها هیچ حرفی با او نداشتم…او هم حرف نمی زد..از همیشه عنق تر و بی حوصله تر…تمام دامادها سر طول دادن خرید یا وسواس برای انتخاب عصبانی می شدند؟بعد از اینکه برای خرید حلقه تشر خوردم دیگر گیر ندادم…از اولین مغازه ای که می رفتیم…اولین لباس را پرو می کردم و والسلام…و توی اتاق پرو به جای برانداز کردن خودم دستمال به چشمهایم می کشیدم که مبادا اشکی بریزد و چشمی قرمز شود و دانیار بفهمد…دانیار بداخلاق و غریبه این روزها..!
این روزها و این شبها را دوست نداشتم…این گیر کردن میان دو پرتگاه را دوست نداشتم…اینکه همه خوشحال بودند به جز من و دانیار را…دوست نداشتم…اینکه یک چیزی این وسط درست نبود را دوست نداشتم…اینکه حتی نمی توانستم فکر کنم و درست تصمیم بگیرم را دوست نداشتم…هیچ چیز این دوران را دوست نداشتم…و…
#اسطوره
#قسمت #۱۶۸
و…فردا جشن عقد بود…جشن که نه…بیشتر به یک میهمانی و دور همی شباهت داشت…اما همین دور همی ساده قرار بود آینده مرا تغییر دهد…همه چیزم را تغییر دهد…به نظرم شب قبل از عقد تبسم…تا صبح با هم حرف زده بودند…تلفنی…یادم می آید صبح روز عقدش چشمانش از بی خوابی باز نمی شد..اما خنده یک لحظه هم لبانش را ترک نکرده بود…می گفت پف چشم با آرایش درست می شود…اما شب قبل را دیگر نمی تواند بازسازی کند..دیگر تکرار نمی شود…و با هیچ چیز…حتی زیبا بودن در روز ازدواج..عوضش نمی کند…به صفحه گوشی ام نگاه کردم…دو نیمه شب بود…یک دوی نیمه شب ساکت و بی سر و صدا…
توی آینه نگاه کردم…احتمالاً چشمهای منهم پف می کرد..آرایشگری هم در کار نبود تا ترمیش کند…دانیار گفته بود اگر می خواهی آرایشگاه بروی..برو..اما خودت را شبیه دلقکها نکن…!من اصراری نداشتم..اگر او دوست نداشت..منهم دوست نداشتم..هیچ وقت آرایش را دوست نداشتم…گفته بودم نمی روم…تبسم جیغ زده بود مگر می شود؟و در آخر تهدید کرده بود که هشت صبح خودش می آید و قیافه آویزان مرا قابل تحمل می کند.
صدای بسته شدن در حیاط مرا از میان اوهام و افکار و ترسهایم بیرون کشید…پشت پنجره رفتم و پدرم را دیدم که با قدمهای آهسته و بی رمق به سمت پله ها رفت و نشست…تعجب کردم…کجا بود تا این وقت شب؟کی رفته بود که من نفهمیدم؟از اتاق بیرون رفتم..مادر کنار چرخ خیاطی خوابش برده بود…احتمالاً در انتظار پدر…شنلی دورم پیچیدم و به حیاط رفتم.
-بابا؟
احساس کردم شانه هایش می لرزند..گریه می کرد؟با دلهره جلو رفتم و پیشش نشستم و باز گفتم:
-بابا؟
آرام جواب داد:
-جان بابا؟تو هنوز بیداری؟
گریه نمی کرد…اما رنگ لبهایش پریده بود.
-کجا بودی؟چرا اینجا نشستی؟
سوال اول را جواب نداد.
-می خوام یه کم هوا بخورم.
با سماجت گفتم:
-کجا بودی تا این موقع؟
چرخید و به صورتم خیره شد…نه چند لحظه و چند ثانیه…چندین دقیقه…در سکوت…
-بابا؟خوبی؟
دستش را بالا آورد و روی گونه ام کشید.
-تو کی بزرگ شدی بابا؟چرا من به جز نه سالگیت..به جز بازیای لب حوضت چیز دیگه ای یادم نمیاد؟چطور بزرگ شدنت رو از دست دادم؟چطور روزهای نوجوونی و جوونیت رو سوزوندم؟چطور؟
دستم را روی دستش گذاشتم.
-تو منو بخشیدی شاداب؟می تونی منو بابت اون همه رنجی که بهت دادم..بابت اونهمه سرافکندگی..اونهمه خجالت..اونهمه فقر و فلاکت…ببخشی؟
انگار فقط منتظر همین تلنگر بودم برای منفجر شدن…!
-می دونم…من بدترین پدر روی زمینم…بی لیاقت ترین پدر روی زمین…بی چشم و رو ترین..بی عرضه ترین..احمق ترین…
دستم را روی دهانش گذاشتم..مگر این بغض گلوگیر اجازه حرف زدن می داد؟به نرمی مرا در آغوشش کشید و سرم را روی سینه اش گذاشت.
-اما…الان دیگه هواتو دارم…درسته دیره…درسته خیلی چیزا رو باختم…اما الان دیگه پشتتم…دلت قرص باشه…هر موقع بخوای..بابات اینجاست..عین یه کوه…تا الان خونه دانیار بودم…بهش گفتم دختر من عین مادرش مظلومه..صبوره…گفتم اگه روزی هزار بارم شکنجه ش کنی صداش در نمیاد…چون دختر همون زنیه که یازده سال من کثافت رو تحمل کرد و دم نزد…بهش گفتم..حق گردنم داری درست…اما اگه بدونم دخترمو اذیت کردی…اگه بدونم از گل نازک تر بهش گفتی…با من طرفی…بهش گفتم بابا…خیالت راحت باشه…بهش گفتم دخترم جونمه…گفتم دارم جونمو دستت می دم…گفتم جونم عین فرشته معصومه…گفتم اشکش عرش خدا رو می لرزونه…گفتم اگه باهاش تندی کنی خود خدا حالت رو می گیره…
صورتم را میان دو دستش گرفت…اشک، ته ریش سپیدش را خیس کرده بود.
-بهش گفتم مبادا طعنه معتاد بودن منو به دخترم بزنی…مبادا واسه دست تنگیمون مسخره ش کنی…گفتم…مبادا دخترمو با من مقایسه کنی…با پدر معتاد به درد نخورش…گفتم دخترم شیره…باهوشه…نجیبه…هم درس خوند..هم کار کرد هم از مسیر مستقیم یه قدم منحرف نشد…گفتم داره منت می ذاره که زنت میشه..مبادا قدرش رو ندونی…
هق هق هردویمان سکوت شب را شکسته بود…
-گفتم این دختر با نون حلال سوزن زدن مادرش بزرگ شده…با کور شدن مادرش..با فلج شدن مادرش…گفتم مبادا دل اون مادر رو با رنجوندن این دختر بشکنی…مبادا کاری کنی نفرینت کنه..آه بکشه…
او اشک مرا پاک می کرد..من اشک او را…
-الانم به تو می گم بابا جون…در این خونه همیشه به روت بازه…اگه اذیتت کرد تحمل نکنیا…برگرد پیش خودم…جات رو چشمامه..تا عمر دارم نوکری شما سه نفر رو می کنم…غصه خرج و مخارجم نخور…بابات که نمرده…گیرم اون اخراجم کنه…خدا که هست..می رم کارگری..عملگی..باربری…ولی دیگه اجازه نمی دم شماها سختی بکشین…باشه بابا…قول می دی اگه اذیتت کرد برگردی؟قول می دی به اندازه مامانت صبور نباشی؟قول می دی؟
#اسطوره
#قسمت #۱۶۹
پدرم می لرزید..تمام تنش می لرزید…محکم بغلش کردم…کسی آمد..صدای شل زدنهایش را می شناختم…بوی دستانش را هم..مادر بود…کنارمان نشست…دستانش را باز کرد و ما را در آغوش گرفت و گفت:
-قربونتون برم…دردتون به عمرم…دردتون به جونم…
من میان سینه پدر نالیدم.
-نه..من قربونتون برم..من فداتون شم..عاشقتونم…عاشقتونم…
و پدر…تنها های های گریه کرد…!
صدای بلند مادر ضربان قلبم را از کنترل خارج کرد.
-بچه ها زود باشین…اومدین.
از توی آینه به چشمان خیس تبسم نگاه کردم.
-خیلی خوشگل شدی شاداب.
سینه ام را چنگ زدم.از پشت دستش را دور گردنم انداخت.
-معرکه شدی…محشر…
دستم را روی گونه تبسم گذاشتم و گفتم:
-خیلی زحمت کشیدی.شرمنده.
ضربه آرامی به شانه ام زد و گفت:
-برو بابا…چه لفظ قلمی واسه من حرف می زنه.پاشو یه چرخ بزن ببینمت.
تعادل نداشتم…پاهایم متزلزل بودند.
-چته؟چرا اینقدر هول کردی؟
آب دهانم را قورت دادم.
-یه کم استرس دارم.
دورم چرخید و گفت:
-استرس واسه چی؟استرس اصلی مال شب عروسیه که خاک بر سرت میشه.الان می ری یه امضا می دی و والسلام.
چپ چپ نگاهش کردم..نای اعتراض به بی ادبی اش را نداشتم.
-ها؟چیه چشاتو بابا قوری می کنی؟با این غول بیابونی که تو به عنوان شوهر انتخاب کردی فاتحه ت خونده ست…می گی نه..بشین و تماشا کن.
پالتوی نازکی روی لباسم پوشیدم و شالی روی سرم انداختم و گفتم:
-خیلی بی شعوری تبسم…برو بیرون تا نکشتمت.
کفشای پاشنه دار و تازه اش را به پا کرد و گفت:
-لیاقت نداری که…الان وقتی عکس العمل کردک رو ببینی تازه می فهمی چه خدمتی بهت کردم…اگه من نبودم که قیافت مثل پی پیِ شب مونده، بود ضایع!
با افسوس سری تکان دادم و از اتاق بیرون رفتم…دایی نشسته بود و با آرامش چای می خورد..دانیار ایستاده بود و این پا و آن پا می کرد…نگاهش به من فقط چند ثانیه بیشتر از همیشه طول کشید.از آن برقهایی که توی چشم داماد می درخشد…از آن لبخندهای مرموز و عاشقانه ای که نویسنده ها توی کتابهایشان می نویسند…یا از آن نجواهای زیرگوشی که توی فیلم ها دیده بودم…خبری نبود…!احساس کردم چیزی توی دلم شکست..اما سریع به خودم نهیب زدم:
-دانیاره دیگه…چه انتظاری ازش داری؟جلو چشم همه بغلت کنه و واست شعر بخونه؟
مادر برایم اسپند دود کرد…دایی لبخندی زد و ماشااللهی گفت…پدر آه کشید و آرزوی سفیدبختی کرد…شادی به روش خودش کل کشید و دانیار… گفت:
-داره دیر میشه ها…!
و بعد رو به من کرد و گفت:
-شناسنامه و حلقه ها رو آوردی؟
کیفم را بالا گرفتم و گفتم:
-آره.
انتظار داشتم در ماشین را برایم باز کند…اما دکمه ریموت را فشار داد…دور زد و پشت فرمان نشست…زیر چشمی به تبسم که زیر نظرمان داشت نگاه کردم و دلم را دلداری دادم و سوار شدم…شیشه را پایین کشید..سرش را از پنجره بیرون برد و به افشین گفت:
-آدرس رو که می دونی…ولی پشت سر من بیا…محضره تو کوچه ست ممکنه پیدا نکنی.
شیشه را بالا داد و پرسید:
-سردت نیست؟
از بیرون نه..اما از درون یخ کرده بودم.
-نه..خوبه.
همین تنها مکالمه ما تا محضر بود…!هر دو در سکوت به رو به رو خیره شده بودیم…یکبار هم موبایلش زنگ زد که با چشمانی متفکر به صفحه گوشی نگاه کرد و جواب نداد.
توی محضر کنار هم نشستیم…از شانس من..عاقد هم یک پیرمرد اخمو بود…تا جاگیر شدیم دفترش را باز کرد و خطبه را خواند…بار اول که پرسید وکیلم به مادرم نگاه کردم…با سر اجازه داد…بار دوم که پرسید به پدرم نگاه کردم…با لبخند اجازه داد…و بار سوم که پرسید به دانیار نگاه کردم…سرش را پایین انداخته بود و با انگشتانش بازی می کرد…نیمرخش هیچ حسی را نشان نمی داد…نه اشتیاق نه اضطراب…هیچی…
عاقد با بی حوصلگی تکرار کرد:
-خانوم شاداب نیایش وکیلم؟
صدای آهسته دانیار را شنیدم…بی آنکه سرش را بلند کند..بی آنکه نگاهم کند…
-جواب بده دیگه…یا آره…یا نه…!
نمی دانم چرا خنده ام گرفت…هیچ چیز امروز شبیه روز عقد نبود…هیچ چیز من شبیه یک عروس نبود…هیچ چیز او شبیه یک داماد نبود…
-بله…!
شنیده بودم همه دامادها بعد از گرفتن بله از عروس یک نفس راحت می کشند…اما دانیار هیچ عکس العملی نشان نداد…و فقط در جواب عاقد بله کوتاهی گفت.
باز هم صدای دست و هلهله بود…تبسم حلقه ها را به دستمان داد و گفت:
-عروس دومادو ببوس یالا…
شادی هم با او همنوا شد…حلقه ها را به دست هم انداختیم…مادر و پدر آمدند که تبریک بگویند…تبسم مانعشان شد…
-اول این دو تا باید همدیگه رو ببوسن…شاداب یالا…
از شدت شرم نمی توانستم سرم را بلند کنم…نیشگون کوچکی از دست تبسم گرفتم..یعنی خفه…اما مگر خفه می شد؟
-نیشگون و لگد و جفتک فایده نداره…من تا صحنه بوسیدن شما دو نفر رو نبینم از اینجا تکون نمی خورم.
دهان باز کردم که حرف بزنم…اما ناگهان میان بازوان دانیار محصور شدم…نفسم بند رفت…تمام تنم منقبض شد…کسی کل کشید…دانیار دستش را زیر چانه ام گذاشت…دمای بدنم به هزار رسید…با خودم فکر کردم دانیار اینکار را نمی کند…محال است…اما چشمم را بستم…خم شدنش را حس کردم و بوسه ای که آرام و نرم…بر پیشانی ام نشست و حلقه دستی که شل شد…
تبسم جیغ کشید.
-این قبول نیست…تقلب نکنین.یه دونه درست و حسابی.
دانیار دستش را توی جیبش کرد و گفت:
-درست و حساسبیش شوی عمومی نداره.
تبسم…از جواب قاطع و صریح دانیار…لبش را گزید و کوتاه آمد. دلجویانه نگاهش کردم…زیرگوشم گفت:
-خدا به دادت برسه با این عزرائیل…چشم بازار رو کور کردی با این شوهر کردنت…
#اسطوره
#قسمت #۱۷۰
بعد از مدتها خندیدم…می دانستم حرکت دانیار به خاطر رگ کردی و متعصبش بود…اما حس خوبی داشتم…آغوشش هیچ فرقی با روز عروسی دیاکو نداشت…همانطور بود…دوستانه…!نه سردتر…نه گرمتر…
بیش از هزارتا امضا دادیم…غرغر دانیار را می شنیدم…خسته شده بود…و من ریز می خندیدم و با خودم فکر می کردم..دانیار را چه به این کارها؟
بالاخره تمام شد…و آن موقع بود که صدای نفس راحت دانیار را شنیدم…به خانه برگشتیم…تبسم و افشین صدای ضبط را تا آخر بالا زدند و با هم رقصیدند…افشین به دانیار اشاره داد…اما دانیار اعتنایی نکرد…می دانستم مردهای کرد به جز رقص محلی خودشان به هیچ نوع رقص دیگری تن نمی دهند…پدر و مادر تبسم هم کمی با خنده و شوخی رقصیدند…شادی هم همینطور…گرمم شد…دکمه های پالتویم را باز کردم…دانیار کنارم ایستاد و گفت:
-برو لباسات رو عوض کن.
با تعجب اول به خودم نگاه کردم..بعد به او…لباس من که پوشیده بود…!
-می خوام از اینجا در برم…برو یه چیزی بپوش که مناسب فرار باشه.
به شادی که ظرفهای میوه را تقسیم می کرد لبخند زدم و گفتم:
-کجا فرار کنیم؟این مهمونی واسه خاطر ماست….زشته…
فشار ملایمی به کمرم داد و گفت:
-دیگه هیچی زشت نیست…بدو…دارم از گشنگی می میرم.
-شام سفارش دادیم..یه کم دیگه صبر کنی می رسه…
گردنش را مالید و گفت:
-خودت لباسات رو عوض می کنی یا من زحمتش رو بکشم؟
بسته های خرید را روی کانتر گذاشت و گفت:
-من عاشق چیزبرگرم.
معذب و مستاصل وسط پذیرایی ایستادم و گفتم:
-فکر کردم قراره بریم رستوران.
کتش را در آورد و جواب داد:
-به اندازه کافی امروز شلوغی و سر و صدا رو تحمل کردم…دلم سکوت می خواد.
وارد آشپزخانه شد…بسته همبرگر را به همراه پنیر و گوجه بیرون آورد و کشوها را یکی یکی باز کرد و در همان حال گفت:
-در خدمت باشیم شاداب خانوم…!
طعنه اش را گرفتم…جلو رفتم و پرسیدم.
-خب چیکار کنم؟
کابینتی را باز کرد..دستهایش را به کمر زد و داخلش را کاوید و گفت:
-کمک…اگه میشه..!
به آشپزخانه رفتم.
-چه کمکی؟داری چیکار می کنی؟
در کابینت را بست و چرخید.
-معلوم نیست؟دارم آپلو هوا می کنم.
به متلکش خندیدم.
-منظورم اینه که دنبال چی می گردی؟
کابینت کناری را باز کرد و گفت:
-ماهیتابه…نمی دونم کجا گذاشتمش.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-خب منم نمی دونم.
درد گردنش شدید بود انگار…هرچند ثانیه یک بار عضلاتش را چنگ می زد.
-تو گوجه ها رو خورد کن…چاقو تو همون کشو بالاییه.
آستینم را بالا زدم.
-با این سر و وضع؟
منظورش را فهمیدم اما به روی خودم نیاوردم.
-چشه سر و وضعم؟
صدایش خشک شد…سخت و بی انعطاف…
-اون مانتو و شال جلوی هیچ اتفاقی رو نمی تونه بگیره…برو درشون بیار…اگه خواستم بخورمت قبلش بهت می گم که غافلگیر نشی.
از آلارم لحنش فهمیدم جای هیچ حرف و حدیث و مبارزه ای نیست…به هال رفتم و شال را برداشتم…مانتویم را هم درآوردم…بافت ظریف آستین کوتاهی را که خرید خودش بود بر تن داشتم…چند سنجاق سری را که تبسم به موهایم زده بود بیرون کشیدم و بلند گفتم:
-شونه داری؟موهام گره خورده.
برای دیدنم کنجکاوی نشان نداد.او هم بلند گفت:
-تو اتاق خواب هست…!
سریع موهایم را شانه کردم و با کش ساده ای که در اختیار داشتم..دم اسبی و محکم بستمشان…صورتم را شستم و وقتی همان شاداب ساده همیشگی شدم به آشپزخانه برگشتم…همبرگرها را توی تابه انداخته بود و سرخ می کرد.
-گفتی من چیکار کنم؟
برنگشت..نگاهم نکرد…
-گوجه ها رو خورد کن و میز رو بچین.
اطاعت کردم.
-اون پنیره رو می دی به من؟
پنیر را برداشتم به سمتش رفتم..کنارش ایستادم و دستم را دراز کردم و گفتم:
-بیا…
بالاخره چشمش به من افتاد…اما خیلی عادی و راحت و بدون هیچ گونه خیرگی و زل زدنی گفت:
-مرسی…
انگار یک کیسه سِرُمِ آرامش توی رگهایم ریختند…چقدر خوب بود که اینقدر راحت برخورد می کرد…حس کردم سرخی گونه هایم از بین رفت.
-بشقابا تو اون کابینت بالاییه..قدت می رسه یا بیام.
دیگر استرس نداشتم…انگار توی خانه خودمان بودم…همانقدر در امنیت…!
-بشقاب واسه چی؟مگه باگت نخریدی؟ساندویچ رو که توی بشقاب نمی خورن.
شام همانطور که او خواست صرف شد…در آرامش و سکوت…اشتهایم باز شده بود…همینکه با دانیار حرف می زدم…همینکه او هیچ تغییری نکرده بود…همینکه همه چیز مثل سابق بود…همینکه دانیاری که می شناختم بازگشته بود آرامم می کرد…دیگر دستهایم نمی لرزید..دیگر از نگاهش فرار نمی کردم…انگار حجاب نداشتنم اصلاً به چشمش نیامده بود و من چقدر بابت این موضوع از او ممنون بودم.
اجازه نداد ظرفها را بشویم…شیر آب را بست و گفت:
-اینا رو بذار واسه بعد…دلم چایی می خواد…
-باشه..تو برو…من آماده می کنم.
آنقدر منتظر ماندم تا با سینی چایی از آشپزخانه بیرون رفتم…لباسهایش را با گرمکن سفید و آبی خوشرنگی عوض کرده و پاهایش را روی میز گذاشته بود…به محض دیدن من گفت:
-امیدوارم تو یکی با این قضیه مشکل نداشته باشی.
به هر دو دستش که گردنش را در بر گرفته بودند نگاه کردم و گفتم:
-کدوم قضیه؟
-اینکه من پاهامو روی میز بذارم.
لبخند زدم و گفتم:
-اگه تو خونه خودت راحت نباشی..پس کجا باشی؟نهایتش صبح به صبح میز رو دستمال می کشم.
از حرف خودم..چیزی توی دلم تکان خورد…اینجا خانه من بود…تا کنون به این موضوع فکر نکرده بودم…اما ضمیر ناخودآگاهم آن را پذیرفته بود.
دانیار باز هم به راحتی با این موضوع برخورد کرد و گفت:
-آخیش…یکی از بزگترین دلایلی که ازدواج رو دوست نداشتم همین بود به خدا…!
سینی را روی میز گذاشتم.
-بیا اینجا…
با دست چند ضربه به تشک مبل زد…کمی خجالت می کشیدم…اما ترس؟نه..!نشستم..استکان را به دستش دادم و قندان را مقابلش گرفتم.قند کوچکی برداشت و گفت:
-باورم نمیشه تموم شد.
لبه بلوز یشمی ام را گرفتم و کمی کشیدم.
-منم همینطور.
-در کمال تاسف یه مرحله دیگه هم مونده…تازه اون جشن گرفتن و کارت دعوت بردن و ماشین گل زدن و واسه فیلم بردار فیلم بازی کردن و واسه عکاس فیگور گرفتنم داره…اوف…
می دانستم برای آدمی مثل او…حتی فکر کردن به این چیزها یک مصیبت بزرگ است…
-خب…مگه مجبوریم جشن بگیریم؟
سعی کردم دروغم زیاد واضح نباشد.
-منم از جشن عروسی خوشم نمیاد…خرج الکیه…کلی به روان خودمون فشار بیاریم که چی؟
لبخندی زد و گفت:
-به روان خودمون فشار میاریم تا ببینیم خوشحال خانومی که با یه آرایش ساده اینقدر خوشگل میشه…با لباس عروسی چه شکلی میشه…
مبهوت نگاهش کردم…دانیار از من تعریف کرده بود؟متوجه آرایشم شده بود؟بدش نیامده بود؟توی ذوقش نزده بود؟دانیار که آرایش دوست نداشت…!
آخرین قطره چایش را هم نوشید و تمام بدنش را کشید و گفت:
-آخ…چه خوبه اینجوری.
چقدر خوب بود که حرف می زد…من از حرف نزدنش می مردم.
-راستی شاداب…دستت رو بده ببینم.
باز این بغض لعنتی از کجا پیدایش شد؟دست راستم را بالا بردم…خم شد و دست چپم را گرفت.
-حلقه ت به دستت گشاده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-یه ذره.
انگشتر را توی انگشتم چرخاند.
-این یه ذره ست؟
-عیبی نداره…می دم درستش کنن.
-چرا همون موقع که خریدیم هیچی نگفتی؟
به انگشت دست چپ او نگاه کردم..خالی بود…
-آخه خیلی بداخلاق بودی…ترسیدم بگم عصبانی بشی.
ابروهایش را بالا برد.
-بداخلاق بودم؟
دست راستم را هم میان دستان بزرگش گرفت و با انگشت شستش پشت دستم را نوازش کرد…از آرامشش..از محبتش..از حرف زدنش..جرات گرفتم…بغض چندین روزه سر باز کرد.
-آره..بداخلاق بودی…همش غر می زدی…می گفتی لفتش می دی…لباسی رو هم که خریدیم دوست نداشتم…ولی جرات نکردم بگم چند جا دیگه رو هم بگردیم…
گوشه چشمش چین خورد…مثل دایی..یا دایی مثل او…
-واسه همین این چند وقته عین برج زهرمار بودی؟
حرصم گرفت..خواستم دستانم را از دستانش بیرون بکشم..اما دلم نیامد..جایشان خوب بود.
-دست پیش می گیری که پس نیفتی؟خودت بگو..این چند روزه سر جمع چقدر با من حرف زدی؟اصلاً محلم نمی دادی..حواست به من نبود…انگار نه انگار که من دارم سخت ترین تصمیم عمرم رو می گیرم…پر استرس ترین روزای عمرم رو می گذرونم…احساس می کردم…
پشیمان شدم…از گفتن حرفهایم پشیمان شدم…دعوا می کردیم و دوباره همه چیز خراب می شد…دوباره حرف نمی زد…دوباره سکوت می کرد…
#اسطوره
#قسمت #۱۷۱
-احساس می کردی که چی؟
همین را هم می گفتم و دیگر حرف نمی زدم.
-احساس می کردم دوستم نداری..انگار به زور داشتی تحملم می کردی..انگار مجبورت کرده بودن که با من ازدواج کنی…
خندید…بلند..از همان خنده های نادر…
-چه جالب..اونوقت کی منو مجبور کرده بود که با یک عدد خوشحال فسقلی ازدواج کنم؟
جواب ندادم…به دستهای گره خورده مان خیره شدم.
پاهایش را از روی میز جمع کرد و کمی به من نزدیک شد و گفت:
-حالا که دیگه تموم شده…فراموشش کن.
همین؟نمی خواست توضیح دهد؟نمی خواست آنهمه حس منفی را کمی تسکین دهد یا جبران کند؟نتوانستم بروز ندهم…نتوانستم سکوت کنم..چون بیش از حد توانم زجر کشیده بودم.
-همین؟می دونی من چقدر غصه خوردم؟چقدر اذیت شدم؟تو گفته بودی هیچی بینمون عوض نمیشه…اما واسه منم مثل دانیاری شده بودی که مردم می شناسن…کم حرف..بداخلاق..عبوس…مگه من همون شاداب نبودم؟پس تو چرا عوض شدی؟
تکیه داد و دستهای مرا هم محکم کشید…به آغوشش پرت شدم..برای جلوگیری از فرارم دستهایش را دورم پیچید و گفت:
-اتفاقاً اونی که عوض شده تویی…عین جن از بسم الله…ازم فرار می کردی!نمی دونم چی تو کله ت می گذشت که تا می دیدیم هزار تا رنگ عوض می کردی…البته می دونما…اما نمی فهمم چرا…! یه طوری از تنها بودن با من می ترسیدی که انگار…
خوشحال بودم که صورتم را نمی دید…گر گرفته بودم…اما به موقعیتم اعتراضی نداشتم…و مطمئن بودم به محض دیدن صورتم رضایت را از چشمانم می خواند.
-می دونم زمان می خوای تا تغییر شکل رابطمون رو بپذیری…منم اون زمان رو بهت دادم…اونقدرم مرد هستم که سر حرفم بمونم…اما سکوت این مدت من به خاطر این چیزا نبود…من وقتی تحت فشارم..حرف نمی زنم…تو هم اینو می دونی…اما اونقدر مسئله این چندتا امضا رو واسه خودت بزرگ کردی که یادت رفت با کی داری ازدواج می کنی…من عوض نشدم..اگه عوض شده بودم تو این مدت واست بلبلی می خوندم…تو عوض شدی که تحت هر شرایطی حرف می زدی و این مدت رو سکوت کردی!
با احتیاط یک دستش را برداشت و روی گردنش گذاشت…جابه جا شدم…اما فاصله نگرفتم…چرا باید به خاطر یک خجالت غیرمنطقی فرصت بودن در چنین آرامشی را از خودم سلب می کردم؟
سرم را بالا گرفتم…می خواستم حرف بزنم…اما چهره اش درهم بود…آهی کشیدم و ادامه ندادم…آمده بود اینجا که آرامش داشته باشد…و من نمی خواستم با هیاهو آرامشش را بگیرم.
از آغوشش بیرون آمدم..مقاومت نکرد..اما اخمهایش غلیظ شد و به سردی گفت:
-باشه بابا…برو اون سر اتاق بشین که نفسمونم بهم نخوره.
و چشمانش را بست.
جواب ندادم…برخاستم و به آشپزخانه رفتم و با حوله گرم برگشتم.کنارش نشستم..چشمانش را باز نکرد…حوله را روی گردنش گذاشتم و گفتم:
-نگهش دار نیفته.
دستش را بالا آورد…اما چشمانش را باز نکرد…خجالت را کنار گذاشتم و نه به خاطر دل او…بلکه به خاطر خودم..سرم را از زیر بازویش رد کردم و به آغوشش خزیدم.
زمزمه کرد.
-مجبور نیستی.
زمزمه کردم:
-می دونم.
دستش را روی بازویم گذاشت و دیگر چیزی نگفت…منهم ساکت ماندم و به صدای نفسهایش گوش دادم…اما این سکوت کجا و آن سکوت کجا…!
#اسطوره
#قسمت #۱۷۲
دانیار:
بالاخره تمام شده بود…بالاخره این کابوس هم به انتها رسیده بود و بالاخره بعد از دو سال بلاتکلیفی و فشار و استرس و فکر و خیال، منبع آرامشم را قانونی و شرعی در آغوش داشتم.
روزهای بدی را گذرانده بودم…علاوه بر پیگیری کارهای مربوط به عقد،کارهای خودم و شرکت دیاکو هم قوز بالای قوز شده بود…شبها روی هم دو ساعت هم نمی خوابیدم…فکر آینده..فکر ازدواجی که چند جایش می لنگید…فکر دیاکو…فکر شاداب…همه و همه دست به دست هم دادند و مرا از پا در آوردند.نمی دانم اگر دایی نبود کارم به کجا می رسید…شاید دیوانه می شدم…شاید همه چیز را رها می کردم و می رفتم…شاید الان شاداب را اینطور آرام و رام در کنارم نداشتم…!
هربار که با دیاکو حرف می زدم…هربار که او بی منظور و از سر عادت حال شاداب را می پرسید تمام عروقم به مرز انفجار می رسیدند…و وقتی که گفت تا چند روز دیگر به ایران می آید…تقریباً مردم..!
شبها دایی کنارم می نشست و آرامم می کرد…می گفت اگر شاداب را می خواهم باید منطقی و درست با این قضیه کنار بیایم..چون نمی توانم دیاکو را از زندگی ام حذف کنم…
عکس دیاکو را جلوی چشمم گرفت…گفت ببین…این مرد فقط برادرت نیست…همه زندگی توست…کسی که همه زندگی اش را برای تو گذاشت…نمی توانی اینقدر بی رحمانه از زندگی ات خطش بزنی…نمی توانی به خاطر یک احساس اشتباه او را از خودت برانی…نمی توانی به خاطر تعصباتت او را از جشن عروسی تنها بازمانده خانواده اش محروم کنی…
نزدیک صبح خوابم می برد…کابوسهایم شکل دیگری گرفته بودند…در هم و پر از تنش…وقتی از خواب می پریدم تمام تنم خیس عرق بود..از تختم..از وقت خواب بیزار شده بودم…و بی خوابی دمار از روزگارم در آورده بود.
دایی می گفت..می گذرد…می گفت صبر کن…می گفت صبور باش…و من به خاطر شاداب…به خاطر تنها دختری که دلم را لرزانده بود…به خاطر بهترین دوستم…خون جگرم را قورت می دادم و صدایم در نمی آمد.
شاداب و پژمردگی اش دیوانه ترم می کرد…هربار که می دیدمش با خودم فکر می کردم اگر به جای من دیاکو کنارش نشسته بود باز اینهمه افسرده و مضطرب و دودل بود؟و باز دندان توی جگرم فرو می بردم که مبادا این افکار بر زبانم جاری شود و اتفاقی که نباید،بیفتد.
به پاکی اش ایمان داشتم…دختری که پس از ازدواج دیاکو،حتی حاضر نشده بود عکسش را پیش خودش نگاه دارد…محال بود در آغوش شوهرش به مرد دیگری فکر کند…!
و بعد باز با خودم فکر می کردم محال است؟من برادر دیاکوام..با کلی شباهت ظاهری..با کلی شباهت در تن صدا…یا حتی شباهت هایی در رفتار.کنترل یک ذهن..یک مغز تا چه حد در اختیار خود آدم است؟تا چه حد می تواند جلوی پرواز افکارش را بگیرد؟تا چه حد می تواند با این شباهت ها به خطا نرود؟
آن موقع بود که پاکت های متوالی سیگار را خالی می کردم و مشتم را به دیوار می کوبیدم.
از دایی پرسیدم چه بلایی به سرم آمده؟چرا طی این دو سال اینقدر در عذاب نبودم؟چرا اینهمه وقت این افکار توی سرم نمی چرخید؟چرا الان؟چرا حالا که جواب مثبت را از شاداب گرفته ام؟چرا حالا که می دانم دوستم دارد؟و دایی تنها در سکوت نگاهم می کرد.
یک شب تلفن خانه را به دست دایی دادم و گفتم به پدر شاداب زنگ بزند و بگوید منصرف شدیم..گفتم می دانم غرور شاداب له می شود اما بهتر از این است که در آتش شک و تردید من بسوزد…دایی سری تکان داد و شماره را گرفت..آن چند ثانیه را جان کندم و به محض شنیدن اولین صدای بوق…پریز تلفن را کشیدم و به دایی گفتم:"از من بدبخت تر هم سراغ داری؟"و همانجا گوشه دیوار چمباتمه زدم.
یک شب دیگر از دایی پرسیدم کدام قسمت مغز بی اعتمادی و شک را هدایت می کند؟کدام قسمت خاطرات بچگی را؟می روم جراحی اش می کنم و دورش می اندازم…شاید آرام شوم…شاید باقیمانده زندگی ام اینقدر سیاه نگذرد…شاید این کابوسها تمام شود…شاید تمام شود…
اما امشب…بعد از مدتها…نه…بعد از سالها…آرامم!
شاداب آرام نفس می کشید و تا آنجایی که می توانست تکان نمی خورد…انگار فهمیده بود چقدر به این سکون و سکوت احتیاج دارم و مثل همیشه به احتیاجم احترام گذاشته بود.
می توانستم چشمهایم را ببندم و تا ابد بخوابم…به اندازه بیست و هفت سال نخوابیدن…بخوابم…!اما خوابیدن لذت این آرامش بیداری..آین آرامش واقعی را از من می گرفت.در همان مدت کوتاهی که شاداب به عنوان همسر در خانه ام حضور داشت…به عنوان همسر کنارم غذا خورد…به عنوان همسر برایم چایی آورد…و با تمام خجالتی بودنهایش و تنها به فاصله چند ساعت پس از محرم شدنش به من،همسر بودنش را هرچند کمرنگ پذیرفت و اجازه داد فاصله مان را کم کنم،طی همان چند ساعت کوتاه اما شیرین…مطمئن شدم که اشتباه نکرده ام…که هرگز اجازه نمی دهم کسی او را از چنگم در بیاورد…که حق با دایی بود…و من نباید باز هم، کسی را که دوست دارم از دست بدهم…به هیچ قیمتی!