-واسه همین…به اندازه تو…به خاطر از دست دادنش نگرانم…واسه همین می ترسیدم تو بیای و شاداب رو ازم بگیری.واسه همین فکرای چرت…الان عذاب وجدان دارم…
ناگفته درکش می کردم…می فهمیدم حالش را.
-من هیچ وقت به شاداب به چشم یه زن…نگاه نکردم…هیچ وقت ناپاک نگاهش نکردم…
-می دونم…
-اینم می دونی که اون دختر…هر حسی که به من داشته و داره…به پای عشقی که به تو داره نمی رسه؟
مکث کرد.
-آره.
سرم را برداشتم و خط به خط نگاهش را رج زدم.
-می دونی امشب به خدا چی گفتم؟گفتم همین حالا که دارم خوشبختی برادرم رو می بینم…همین حالا که خنده های واقعیش رو می بینم..همین حالا که نگاههای عاشقانه همسرش رو می بینم…همین حالا…جونمو بگیر.چون دوست دارم شادی تو آخرین صحنه ای باشه که تو زندگیم می بینم.دوست دارم خنده تو…تنها چیزی باشه که قبل از بستن چشمام می بینم…چون وقتی تو می خندی من دیگه هیچ غمی ندارم…دیگه هیچی از خدا نمی خوام….
اخم کرد.
-من واسه خوشبختی تو هر کاری می کنم…اگه بدونم تو اینجوری راحت تری..اگه بگی..می رم و تا ابد گم و گور می شم…تا تو اعصابت راحت باشه.تا خیالت جمع باشه.اما به روح مامان و بابا قسم…شاداب همیشه واسه من مثل دخترم بوده و می مونه…و به جون خودت قسم…اون فقط عاشق یه نفره…تو.
-به به…دوتا برادر خلوت کردین…واسه منم جا دارین یا نه؟
چشم از رقص نور چشمان برادرم گرفتم و گفتم.
-بله که داریم…بفرمایین…
جا باز کردیم…میان خودمان…با خنده و سرفه دراز کشید.با یک دست،دست مرا گرفت و روی سینه اش گذاشت و با دست دیگر…دست دانیار را.
-داشتین در مورد عروسی حرف می زدین؟
آخ که از فکر این عروسی..سلول به سلولم شیرین می شد.
-نگو دایی…چند روز بیشتر نمونده و من کلی کار دارم.
دایی چشمکی به دانیار زد و گفت:
-کار رو ول کن..من قول دادم مفصل کردی برقصم.رو تو هم حساب کردیم.
دانیار معترض شد.
-من که نیستم.حرفشم نزنین.
دایی رویش را برگرداند.
-بیا..از این که بخاری بلند نمیشه.مگه خودت دست به کار شی.
سرم را خاراندم.
-من مخلص دوماد هم هستم..ولی…
دایی متفکر نگاهم کرد.
-ولی چی؟ نکنه بلد نیستی؟آره؟
سرم را تکان دادم.دایی رو به دانیار کرد.
-تو چی؟بلد نیستی؟
شانه اش را بالا انداخت.
-من فقط چهار سال بین کردا زندگی کردم.از کجا باید بلد باشم؟
دایی با چابکی عجیبی که از سن و سال و بیماری اش بعید بود از تخت پایین پرید و گفت:
-پاشین..یالا…تن هرچی کرده تو قبر لرزوندین..اسم هرچی کرده لکه دار کردین..آبروی هرچی کرده بردین…یالا بلند شین…مگه میشه سنتی ترین رسم و رسومتون رو بلد نباشین؟د یالا دیگه…
به دانیار که چهار زانو روی تخت نشسته بود و با چشمان گرد شده به دایی نگاه می کرد خندیدم و گفتم:
-پاشو داداش…آبرومون رفت.
دایی یک دستمال کاغذی به دستم داد و دستش را روی کمرم گذاشت و گفت:
-دیاکو بیشتر یادشه…قشنگ نگاه کن..دور بعد تو هم باید برقصی…
سعی کردم همگام با دایی قدم بردارم.ولی مگر می شد؟دانیار زیر خنده زد.
-خیلی ضایع می رقصی دیاکو…تن کردای تو گور الان رو ویبره ست.
دایی ایستاد.
-تو بهتر بلدی؟
میان خنده دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
-نه…محاله بتونم…من معاف…
دایی به سمتش هجوم برد و دستش را کشید.
-معاف؟روزی سه ساعت باید تمرین کنین…هم خودت هم زنت هم برادرت…یالا…
دانیار هم به ما پیوست..دایی جدی بود..اما ما دو نفر از خنده روی پا بند نبودیم…
و چه خوب…که هنوز سه بازمانده از یک جنگ…می توانستند برقصند و بخندند….!
#اسطوره
#قسمت #۱۹۲
بی قرار و نا آرام در را با پایم بستم و دستم را شل کردم تا کیفم روی زمین بیافتد.بسته بزرگ و سنگین را روی میز گذاشتم و بدون اینکه لباس از تن درآورم کاور دورش را باز کردم و آلبویم زیبایم را بیرون کشیدم و از دیدن عکس دستهایمان که روی هم قرار داشتند و حلقه هایی که می درخشیدند غرق در لذت شدم.
دو ماه پیش در چنین روزی عروس شدم…عروس دانیار…و از دو ماه پیش تا کنون در این خانه ساکنم…خانه ای که حتی از منزل پدری هم آشنا تر بود.
ورق زدم…
-شاداب خل…بذار آرایشگر کارش رو بکنه…بابا دیوونه..با یه های لایت شرابی محشر می شی…خانوم جون شما به حرف این گوش نده…این اگه عقل داشت اسمشو می ذاشتن عقیله…
جیغ کشیدم.
-نه…دانیار گفته به موهام دست نزنم…نه کوتاه بشه نه رنگ…کلی اولتیماتوم داده…
آرایشگر لبخند زد.
-باشه عزیزم…مشکی موهات خیلی هم قشنگه…با همینا یه فرشته می سازیم.
تبسم با دلخوری دستانش را به سینه زد و گفت:
-خاک تو سر شوهر ذلیلت…حداقل از این موقتا بزن که با یه حموم رنگشون می ره…نا سلامتی یه بار عروس می شی…امشب باید اوج زیباییت باشه.
اوج زیبایی برای من در نگاه دانیار بود…آنطور که او می پسندید…
ورق زدم…و خندیدم…به لبخندهای از سر اجبار و به زور عکاس ِدانیار…
-شاداب…پوشیدی؟شمر بن ذی الجوشن دم در منتظره…زود باش دیگه…
کلاه شنل را روی سرم کشیدم و کفشهای پاشنه دار سفیدم را پوشیدم پرده را کنار زدم.
-تبسم؟خوبم؟
چرخید…کمی تپل شده بود…و خواستنی تر…جلو آمد و از نوک سر تا فرق پایم را دید زد…اشک آمد و حصار شد بر چشمانش.
-الهی قربونت برم…چه ماه شدی…عروسک..فرشته…بذار بغلت کنم.
دستانش را با احتیاط دورم انداخت.
-دلم می خواد یه عالمه ماچت کنم…حیف که سهم یکی دیگه ست.
نیشگونی از بازویش گرفتم..مثل تمام سالهای دوستیمان…
-بی ادب…برو اونور…بذار خودمو ببینم.
مقابل آینه قدی ایستادم…با وسواس نقطه به نقطه صورت و اندامم را بررسی کردم…می خواستم مطمئن شوم همه چیز همانطور است که دانیار خواسته…و همانطور بود.
آلبوم جداگانه ای هم بود…عکسهای لحظه به لحظه و خارج از آتلیه…جایی که دانیار کمکم کرد تا سوار ماشین شوم.
-خوشگل شدی.
هنوز هم از یادآوری حرارت نفسش گُر می گرفتم.
-تو بیشتر…
عکاس نامرد…به زمزمه هایمان هم رحم نکرده بود.
-مهم نیست مراسم تا چه ساعتی طول بکشه…امشب باید از خجالت من در بیای.
مرا چه نیاز به رژگونه؟وجودم از تب دانیار سرخ بود.
ورق زدم…
مگر دو برادر از هم دل می کندند؟چشمان دایی و دیاکو…مرتب پر و خالی می شد…و دیاکو تکرار می کرد.
-خدا رو شکر…خدا رو شکر…خدا…
دایی سرم را بوسید و گفت:
-امشب تو دنیای مرده ها هم جشنه…امشب پدر و مادر دانیار به آرامش می رسن…بالاخره به آرامش می رسن…و تو مسبب این آرامشی…دعای خیرشون پشت سرته…شک نکن…
و برای دوام و خوشبختی یک زندگی…چه تضمینی بزرگتر از دعای دو شهید؟
ورق زدم…
تمام شب چشمم به دو برادر بود…دیاکو یک لحظه هم دانیار را تنها نگذاشت…و دایی…و دایی بیمار و رنجور…یک تنه کل جشن را مدیریت می کرد…
-تو همینجا بشین داداش…من حواسم به همه چی هست…تو نگران نباش…دایی همه چیو هماهنگ کرده…
اینها را می گفت…و چیزی را که نمی گفت من در نگاهش می دیدم.عشق…آنهم از نوع دیوانه وارش…آنهم از نوع افسانه ایش…!
چه کسی گفته که کس و کار به تعداد افراد است؟دانیار با این برادر و دایی…تمام دنیا را داشت.
ورق زدم…خندیدم…
-یا خدا…شروع شد…
نوای زیبا و شورانگیز موسیقی کردی تالار را فرا گرفت…دیاکو دست دانیار را گرفت و گفت:
-شاداب جان…ما یه کار کوچولو داریم…زود برمی گردیم.
فکر می کردند که من خبر ندارم…و نمی دانستند که من چه در سر دارم.
به محض رفتن دانیار به تبسم چشمک زدم…سریع دست به کار شد و با هم به اتاق پرو رفتیم…من عروس کردها بودم…و چقدر دوست داشتم این کردها را…
موسیقی اوج گرفت…صدای هلهله میهمانان بلند شد…رضایت و تایید را از نگاه خیس تبسم گرفتم…و با لباس پسته ای رنگ محلی از اتاق خارج شدم…برای چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت…نوازنده ها نزدند…خواننده ها نخواندند و میهمانان پایکوبی نکردند…
آن سمت سالن…دو مرد کرد با لباس محلی قهوه ای، داماد را با لباس مشکی محلی اسکورت می کردند و چه برازنده شان بود این لباس… و این سمت سالن…عروسی بود با یک سورپرایز بزرگ برای شوهرش…و چه لذتی داشت…دیدن این بهت با شکوه…در چشمان سه اسطوره زندگی ام.
دایی اولین کسی بود که به خودش آمد و از همانجا فریاد زد.
-رحمت به اون شیر پاکی که خوردی عروس.
و باز هم صدای جیغ و کل و هلهله…اینبار با شور و شوقی بیشتر…
ورق زدم…
دیاکو و دانیار دست همدیگر را گرفتند و دایی با دو دستمال در دستانش مقابلشان ایستاد…طبال ها بر طبل کوفتند و زمین زیر پای سه مرد از خطه کردستان لرزید…قسم به یگانگی خدا…که زمین از عظمت و غیرت این سه مرد لرزید…
شانه بالا می انداختند و پای بر زمین می کوبیدند و همه را مسخ هنر آفرینی خویش می کردند…مهم نبود که این دو برادر از کردستان بریده شده بودند…مهم این بود که گلبولهای خونشان هم رسومشان را از بر بود…گلبول به گلبولشان…کرد بودنشان را فریاد می زد…
ورق زدم…
دو برادر..در دو طرف من ایستادند…با خنده گفتم.
-من بلد نیستم.
دستم را گرفتند…و قدرتشان را به تنم تزریق کردند و با خود بردند…
ورق زدم…
دایی میکروفن را از دست خواننده گرفت…و با صدایی رسا…که نمی توانست صدای یک مرد شمیایی باشد…خواند…سرود ملی کردستان را…
-ئەی ڕەقیب ھەر ماوە قەومی کورد زمان
نایشکێنێ دانەریی تۆپی زەمان
کەس نەڵێ کورد مردووە، کورد زیندووە
زیندووە قەت نانەوێ ئاڵاکەمان
و دیاکو برایمان ترجمه کرد:
-ای دشمن، قوم کُرد همچنان با نشاط و سرزنده است
گردش چرخ زمانه نمیتواند او را به تسلیم وادارد.
چه کسی میگوید کُرد مرده است؟ کُرد زنده است.
زنده ایم و پرچممان هرگز برنخواهد افتاد.
ورق زدم…
میان دعاهای بی وقفه پدر و مادرم و دایی و دیاکو…وارد خانه مشترکمان شدیم…خانه ای که چند روز قبل یکی شدنمان را به تماشا نشسته بود…اما امشب…با تزیینات و گل افشانی های تبسم بیشتر به حجله گاه شبیه بود…خانه ای که دیگر مال من و برای من بود…قلمروی فرمانروایی ام…حریم و حرمتم…و من در پیشگاه خدایی که به یکتایی می پرستیدمش سوگند یاد کردم…که هرگز حرمتش را نشکنم…هرگز…!
#اسطوره
#قسمت #۱۹۳
دانیار:
بی رغبت و عصبی ظرف غذا را کنار زدم و گفتم:
-نمی شد روز اول عید رو کوفتمون نکنین؟
دیاکو چشم غره رفت..شاداب با نگرانی نگاهم کرد و دایی لبخند زد.دیاکو لب زد..اما صدای دایی را شنیدم.
-تا کی بمونم که تو راضی شی؟
این پرسیدن داشت؟دیاکو هشدار داد:
-شما باید درمانت رو از سر بگیری…باید بستری شی…
و سر من غر زد.
-سرفه هاش رو نمی بینی؟
از پشت میز برخاستم…خودخواه بودم؟خب بودم…اما نمی خواستم دایی برود…حالا که زندگی ام به توازن رسیده بود…حالا که تعادل داشتم…نمی خواستم با رفتنش دوباره یک طرفم بلنگد.
-مگه اینجا دکتر نداره؟مگه بیمارستان نداره؟اگه نگران زندایی هستی اونم میاریم پیش خودمون.بچه ها هم دیگه بزرگ شدن…
دایی هم بلند شد و کنارم آمد…دستش را روی شانه ام گذاشت.
-من به خاطر دوا و درمون نمی رم…به خاطر همونایی که می گی بزرگ شدن باید برگردم…چون بزرگ نیستن…چون هنوز کلی چیز هست که باید یادشون بدم..کلی حرف هست که باید بهشون بگم…کار من اینجا تموم شده پسر…باید برم سراغ کارای ناتموم…باید تا وقت دارم..تا زنده م …یه چیزایی رو درست کنم.
می دانستم این چیزها…همان زندگی درهم دیاکوست…که خوره روح دایی شده..و تنها، امید به درست شدن همین زندگی بود که دست و پایم را برای مخالفت می بست.
-تا کی؟چقدر طول می کشه؟
شانه ام را فشرد.
-نمی دونم دایی…مهم هم نیست…مرتب باهات در تماسم…قول مردونه.
دایی می رفت…چقدر سخت بود نداشتنش…!رو به دیاکو کردم:
-کی؟
تکیه زد و دستهایش را پشت سرش قلاب کرد.
-یکی دو هفته دیگه…!
سینه ام تیر کشید…چند روزی بود که بد تیر می کشید…چند روزی بود و از ترس نگرانیهای شاداب اعتراضی به این درد نمی کردم.
-شاداب لباس بپوش بریم.
شاداب بی اعتراض به اتاق رفت…دایی بی حرف نگاهم کرد…ابروهای دیاکو به هم چسبیدند.
-الان؟حداقل بذار شامش رو بخوره.
کلافه از درد و دلشوره جواب دادم.
-بهتره بریم.
از گوشه چشم حرکت نامحسوس دایی را دیدم…منظورش را هم فهمیدم..به دیاکو گفت راحتم بگذارد.
شاداب خداحافظی کرد…من فقط سرم را تکان دادم…و به محض رسیدن به فضای باز سیگارم را درآوردم و بین لبهایم گذاشتم…صدای شاداب را می شنیدم اما حرفهایش را نمی فهمیدم…توی فضایی بودم که می شناختمش…فضایی که سالها عذابم داده بود…فضایی که…
شاداب کتم را از دستم گرفت…بدون اینکه جورابهایم را درآورم روی مبل دراز کشیدم و دستم را روی چشمانم گذاشتم..تا درد را در صورتم نبیند.
-دانیاری؟چایی می خوری بیارم واست؟
گلویم عین کویر بود…خشک و بی آب.
-نه.
-میوه چی؟
-نه.
جورابهایم را درآورد…نفسم کمی باز شد…انگار از راه مچ پایم نفس می کشیدم.
-حالت خوبه؟
کافی بود بداند خوب نیستم…خدا را از آسمان پایین می کشید.
-خوبم.
-واسه رفتن دایی ناراحتی؟
هر تلاشی برای حرف زدن دردم را تشدید می کرد.
-آره.
انگشتان نوازشگرش صورتم را درنوردید.
-منم ناراحتم…دایی یه وزنه ست…یه اعتبار واسه هممون.
انگار استخوانهای دنده ام توی قلبم فرو می رفتند.
-اوهوم.
سعی کرد کنارم دراز بکشد و خودش را توی آغوشم جا دهد…با قرار گرفتن سرش روی سینه ام همان ته مانده نفس را هم از دست دادم…دهانم را باز کردم و هوا را بلعیدم..اما دلم نیامد از خودم دورش کنم.
-ولی به نظر منم بهتره بره…تازگیا سرفه هاش خیلی وحشتناک شدن.
عرق سردی را که روی پیشانی ام نشسته بود پاک کردم.
-آره.
سرش را بلند کرد و کمی خودش را بالا کشید.
-حالا من چیکار کنم که تو حالت خوب شه؟
اگر فقط کمی سنگینی تنه اش را از رویم برمی داشت قطعاً بهتر می شدم.
دستانم را دورش حلقه کردم و بوسه ی آرامی برلبهایش زدم.
-هیچی…همینجایی که هستی بمون.
خندید…چقدر این خنده های معصومانه اش را دوست داشتم…بی آنکه از زبانم بشنود خوب می دانست که وجودش چه مخدر قدرتمندی ست.
دوباره سرش را روی سینه ام گذاشت.
-دانیاری…یه چیزی بگم؟
چطور می توانستم بگویم نه.به همه می توانستم بگویم..اما به او؟
-بگو کوچولو.
-میشه هفته بعد که می خوای بری سر سد منو هم ببری؟
نمی گفت هم می بردمش…دلم می خواست خاطره تلخ بار قبل را از سرش بیرون کنم.
-اونجا واسه چی؟
اینبار او چانه ام را بوسید.
-دانشگاه که تعطیله…منم که بیکارم…مثلاً بشه ماه عسلمون.
توی چشمانم خیره شد.
-طاقت نبودنت رو ندارم.
یواش یواش…برای هر بازدمی…به التماس می افتادم…اما در همان حین به خودم نهیب زدم"من هنوز شاداب را به ماه عسل نبرده ام…هنوز نبرده ام…"
-اونجا جای ماه عسله آخه؟
گردنم را بوسید…و عجیب بود که این بوسه هایش هیچ حسی در من ایجاد نمی کرد…برخلاف تمام این دو ماه گذشته…
-باشه.
می خواستم بگویم ماه عسل هم می برمت…هرجا که دوست داشته باشی…اما مگر این درد کشنده اجازه می داد؟
-راستی نکنه همزمان بشه با رفتن دایی؟باید واسه بدرقه ش حتماً باشی.
تمام عضلاتم را منقبض کردم که داد نکشم.
-حواسم هست.
سکوت کرد…و بعد نیم خیز شد.
-دانیار؟خوبی؟
از میان دندانهای کلید شده ام حروف را بیرون فرستادم.
-آره…چطور مگه؟
چشمانش را تنگ کرد.
-آخه خیلی تند نفس می کشی…تنت عرق کرده..قلبتم…
نگذاشتم ادامه بدهد..در آغوشش کشیدم و گفتم:
-وقتی یه کوچولوی خوشگل اینجوری دلبری می کنه…انتظار داری حالم بهتر از این باشه؟
-ولی…
دیگر نه بچه بود و نه بی تجربه…تمام حالات مرا می شناخت و حرفم را باور نکرده بود…درد و شیطان را با هم لعنت کردم و دستم را زیر بلوزش بردم..که ناگهان یادم آمد.
-وای…
نگران نگاهم کرد..
-چی شده؟
-امشب نوبت آمپول دایی بود…باید می بردمش بیمارستان.
چین بر پیشانی اش انداخت و گفت:
-نمیشه به دیاکو بگی؟
نمی شد…می دانستم از فراموشکاری من حس بدی خواهد داشت…می دانستم وظیفه ای را که به عهده گرفته ام خودم باید انجام دهم…نمی خواستم فکر کند از سر باز می کنم.
-نه نمیشه.
نشستم و جورابهایم را پوشیدم…پیراهن چروک شده ام را مرتب کردم و دستی به موهایم کشیدم.شاداب پشت سرم ایستاد.
-منم بیام؟
چرخیدم.
-نه کوچولو.
سگکک کمربندم را میزان کرد.
-زود برمی گردی؟
این روزها برای تا سر کوچه رفتنم هم بهانه گیری می کرد.
-آره.
قلبم تیر کشید…ترسیدم…نکند زود برنگردم…نکند اصلاً….
-شاداب؟
-جونم؟
محکم میان بازوانم گرفتمش…در خودم حلش کردم…دایی از وقت حرف زده بود…از کارهایی که قبل از مرگ باید انجام می شد…از حرفهای نگفته….از کارهای ناتمام.
-دوستت دارم.
آنقدر تنگ در بر گرفته بودمش که بفهمم نفسش رفت.کمی فاصله گرفت و حریصانه چشمانم را جستجو کرد.می خواست باور کند که اشتباه نشنیده…کمکش کردم.
-دوستت دارم کوچولو…خیلی…
بدون اینکه پلک بزند اشکهایش سرازیر شد.خم شدم و قطره های درشتِ روی پوست نرم و لطیفش را بوسیدم. دستهایش را دور گردنم انداخت…مثل بچه ها…و به جای حرف زدن هق زد…آنقدر شوکه شده بود که حتی نتوانست بگوید"منهم"…
-نخواب تا برگردم…باشه؟
با سر جواب داد…به بهتش لبخند زدم…صورت قشنگش را توی ذهنم حک کردم و رفتم…
چقدر احساس سبکی می کردم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۹۴
تهران و شبهایش…تهران و مردم سردرگمش…تهران و شبهای پر رمز و رازش…تهران و…-سه ساعته علاف یه آمپول زدنیم…یه بار دکتر هست پرستار نیست…پرستار هست دارو نیست…دارو هست تجهیزات نیست…خدا به داد اونی برسه که مریض اورژانسی داره…خدا به داد مردم این کشور برسه…به ساعت ماشین نگاه کردم..دوازده را رد کرده بود.-ای کاش گذاشته بودی با دیاکو برم.خوب نیست زنت تا این وقت شب تنها بمونه.پخش را روشن کردم…آهنگ ملایم و محبوب شاداب در فضا طنین انداز شد.هوا را به زور توی ریه هایم چپاندم و گفتم:-مشکلی نیست.آستین هایش را پایین داد و دکمه هایش را بست.-مشکل که هست…فقط نمی دونم چیه.باز هم دستم را خوانده بود.-از سرشب حواسم پیشته..مرتب رنگ به رنگ می شی..عین آدمایی که دارن خفه می شن واسه یه ملکول اکسیژن دست و پا می زنی.جریان چیه؟چیزی هست که من نمی دونم.با دایی می شد گفت…با دایی می شد حرف زد…دایی بوی مادر را می داد…با دایی می شد فرزندوار درددل کرد.-ها؟دانیار؟چیزی هست که باید به من بگی؟درد جایش را به یک فشار چندین و چند پاسکالی داده بود…مثل فشاری که کوه بر زمین وارد می کند.-نمی دونم..دو سه روزه یه حالی ام…قفسه سینه م تیر می کشه مدام…دلم آشوبه…کابوسام دوباره شروع شده…شاداب رو خیلی تو خواب اذیت می کنم…خودم بدتر از اون…نفس کشیدنم واسم سخت شده…گاهی می گم الانه که سکته کنم.نمی دونم چمه…غلظت اخمهایش انقدر زیاد بود که بی نگاه هم می فهمیدمش.-دکتر رفتی؟سرم را به علامت نفی تکان دادم.-پس دور بزن..برمی گردیم بیمارستان..باید همین الان یه نوار قلب بگیری.شادابم تنها بود…شادابم تا برگشتن من خواب به چشمش نمی رفت…-نوار قلب واسه چی؟دستش را روی فرمان گذاشت.-این چیزایی که می گی علائم خوبی نیست پسرم…سرسری نگذر ازش.دستی به گردنم کشیدم.-نه دایی..من سالهاست که این درد رو می شناسم…یه مدت نیستش و باز برمیگرده…ربطی به قلبم نداره.عصبانی شد.-مگه تو دکتری؟امشب یه سره قلبت رو چنگ می زدی…صورتت مثل لبو سرخ می شد…اینا باید چک بشن.آن چیزی که باید چک می شد روح بیمارم بود…جسم من قربانی روح زخمی ام بود…-باشه چک می کنم…ولی امشب نه…شاداب تنهاست.دست گذاشتم روی نقطه ضعفش…-فردا اول وقت…با هم می ریم…خب؟قطعاً راه نجاتی نبود.-باشه…فقط نمی خوام شاداب و دیاکو بفهمن…بیخودی نگران میشن.به جلو خیره شد و جواب نداد.-دایی؟-جان دایی؟-به خاطر نشمین و دیاکو داری برمی گردی.درسته؟-میشه گفت مهمترین دلیلشه.چطور؟-آخه دیاکو از زور و تحمیل خوشش نمیاد.نمی خواد…-می دونم…واسه دیاکو گداییِ عشق نمی کنم…مطمئن باش.-پس چی؟آه کشید.-یه حرفایی هست که به عنوان پدر وظیفه دارم به دخترم بگم.اما در نهایت اونه که واسه زندگیش تصمیم می گیره.زانویم را نوازش کرد.-دنیا بر اساس لیاقته…باید دید سهم دختر من از این لیاقت چقدره…صدایش آرام شد.-فقط امیدوارم اونقدر نالایق نباشه که دیاکو رو از دست بده.زمزمه کردم.-هیچ کس رو ندیدم که به اندازه دیاکو بچه بخواد…اما اونقدر مرده که…فشار دستش را زیاد کرد.-می دونم..می دونم…اونی که می بازه نشمینه…می دونم..وقتی آنقدر مرد بود که طرف حق را به طرف پاره تنش ترجیح می داد من چه باید می گفتم؟-واسه دیاکو چیزی که…زیاده…دانیار…سرم را چرخاندم.-نگه دار.-چی؟چرا؟-گفتم نگه دار.مسیر نگاه خشمگینش را گرفتم…-چی شده؟-نمی بینی؟نگه دار این لعنتی رو.ماشینی مقابل زنی ایستاده بود و…-دایی بی خیال…این صحنه ها اینجا طبیعیه.غیظ چشمانش را به سمت من پرت کرد.-کجا می خوای بری؟اینا شرن.معلوم نیست چی زدن.هرکاری ازشون بر میاد.دستگیره در را گرفت.بازویش را گرفتم.-دایی..نکن…صورتش سرخ شد…مشتش را گره کرد.-یه کاری نکن که تف بندازم به غیرتت…نمی بینی بچه ش تو بغلشه؟نمی بینی نمی خواد سوار شه؟نمی بینی دارن اذیتش می کنن؟خیابان خلوت و چهار پسر لگام گسیخته…!-بذار زنگ بزنم پلیس…از ما کاری ساخته نیست.اینبار نگاهش استهزا داشت..تمسخر داشت..تاسف داشت…-اگه به جای اون زن، شاداب بود یا دایان یا مادرت…بازم منتظر پلیس می شدی؟و صبر نکرد تا حرف بزنم…در ماشین را بهم کوفت و به سمتشان رفت…وقتی برای تلف کردن نبود…دنبالش رفتم.یکی از پسرها پیاده شده بود و علناً دست زن را می کشید…زن بیچاره رنگ به رو نداشت…به محض دیدن ما التماس کرد.-کمک.تو رو خدا کمک کنین.صدای رسای دایی سکوت شب را شکافت.-دستت رو بنداز بی ناموس.تا چشمان سرخ و آب آورده پسر را دیدم حساب کار دستم آمد.دور و برش را پایید و چون اثری از پلیس و نیروی کمکی ندید سینه اش را سپر کرد و جلو آمد:-تو چی می گی پیری؟دایی هم سینه جلو داد.-می گم دمت رو بذار روی کولت و گورت رو گم کن.سه پسر دیگر پیاده شدند…زن هراسان بچه اش را به سینه اش چسباند و عقب رفت.قهقهه مستانه و شیطانیشان مو به تنم راست کرد.-مثلاً اگه گورم رو گم نکنم چه غلطی می کنی؟دایی آستینش را بالا داد و با خونسردی گفت:-دانیار اون دختر رو ببر تو ماشین تا من
به اینا نشون بدم می خوام چه غلطی بکنم.دوره مان کردند…یکیشان زنجیری را توی دستش می چرخاند.-اینجوریه پیری؟دیر اومدی می خوای زودم بری؟ما گیرش آوردیم تو بلندش کنی؟رگ گردن دایی آنچنان تا مرز ترکیدن متورم شد و بعد دیگر نفهمیدم چه شد…مشت دایی توی صورت پسر نشست و هنگامه ای برپا شد…تعادل نداشتند…به حال خود نبودند..اما به قصد کشت می زدند.فریاد کشیدم.-دایی…تو برو…
#اسطوره
#قسمت #۱۹۵
من از پسشون برمیام.فریاد کشید.-تو حواست به اون دختر باشه…دیدم که دو نفر به جانش افتادند…سعی کردم خودم را نجات دهم و به کمک او بروم…اما مواد توهم زا نیرویشان را هم اضافه کرده بود…خون بینی ام را پاک کردم و با زانو به شکم فرد مهاجم کوبیدم که ناگهان یکی داد زد:-بچه ها فرار کنین.فکر کردم پلیس آمده…دنبالشان دویدم…اما وقتی به قامت تا شده دایی رسیدم متوقف شدم.-دایی؟-نرو دنبالشون…ولشون کن.ولشان کنم؟پا تند کردم؟اما..این چه بود؟این قطره های سرخی که می چکید؟-دایی؟اینا…ماشین زوزه کشان از کنارمان گذشت…سردرگم دور خودم چرخیدم…دستم را روی دستش گذاشتم…مایعی لزج کف دستم را خیس کرد.-دایی؟این چیه؟کمر راست کرد…صورتش بی رنگ..اما خونسرد بود.-هیش پسر..خوف نکن…بالاخره دیدم…وای…-زدنت دایی…زدنت نامردا…خدا…صدایش هم خونسرد بود.-نترس بابا جون…من خوبم…زیر بازویش را گرفتم و به زور سوارش کردم…به خون چسبناک روی دستم نگاه کردم…خون..باز هم خون…-الان می رسونمت بیمارستان…طاقت بیار…الان می ریم.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.-اول این دختر رو برسون خونش.زن گریه کنان و بی وقفه حرف می زد…دیوانه وار راندم تا یک آژانس پیدا کردم.زن کاغذی به دستم داد و زار زد:-این شمارمه..تو رو خدا بهم خبر بدین.بی توجه به او پایم را روی گاز فشردم…فشار روی قلبم هرلحظه بیشتر می شد.-دایی..خوبی؟-خوبم دایی.-الان می رسیم…طاقت بیار…لبخند زد.-نمی رسیم بابا جون…خودت رو اذیت نکن…بذار حرف بزنم.تنم رعشه داشت.-نه..حرف نزن…انرژیت رو نگه دار…-دانیار..بابا…گوش کن…داد زدم.-گوش نمی کنم…تو نمی میری…نباید بمیری…دستش را روی بازویم گذاشت…قدرتش تحلیل رفته بود یا من اینطور فکر می کردم؟-یادته می گفتم منم مثل تو کابوس می بینم؟التماس کردم.-دایی حرف نزن.-منم همیشه مادرت رو توی خواب می دیدم…با اخمای درهم…عصبانی…دلخور.می رفتم جلو…می گفتم روژان…باهام حرف بزن…روش رو بر می گردوند…می گفتم من چه گناهی کردم؟دور می شد..دنبالش می دویدم…یه جایی دورتر بابات ایستاده بود…می گفتم..تو بگو…من چه خطایی کردم که روژان ازم رو بر می گردونه…گریه می کرد..بابات گریه می کرد و می گفت..دانیار…دانیار…سرفه زد…خون از گوشه لبش سرازیر شد.-اما نگاه کن…می بینی مادرت رو…با وحشت نگاهش کردم…انگشت اشاره اش را به سمت پنجره گرفت.-می بینیش؟اونجاست…داره می خنده…نالیدم.-دایی…نه…-روژان…خودتی؟بالاخره اومدی…بالاخره خندیدی…بیا این پسرت…سوگلیت…سرحال و سلامت…خوشبخت و عاشق…دیگه آروم بگیر…آروم بخواب…سرفه زد…خون پرتاب شد…با مشت روی فرمان کوبیدم.-نه دایی…دووم بیار…اگه تو هم جلو چشمم بمیری..اگه نتونم تو رو هم نجات بدم…دیگه نمی تونم رو پاهام بایستم…دیگه با این حقارت نمی تونم زندگی کنم.دیگه با این شرم نمی تونم سرم رو بلند کنم.دستش دوباره روی بازویم نشست.-پسر جون…من و تو خیلی ضعیف تر از اونیم که بتونیم جلوی مرگ رو بگیرم…اختیار زندگی آدما دست اون بالایی…من و تو چکاره ایم.قلبم می خواست بایستد…من مجالش نمی دادم.-مامان بابامو جلو چشمم کشتن…تو رو جلو چشمم کشتن…من نتونستم هیچ کاری بکنم…بازم نتونستم هیچ کاری بکنم…دوباره به پنجره نگاه کرد..لبخند زد…تمام حواسش به چیزی بود که من نمی دیدم.-گفتم نرو…گفتم خطرناکه…گفتم اونا وحشی ان…گفتم دایی..گوش نکردی دایی..به خاک سیاه نشوندیمون دایی…اخم کرد.-هشت سال جنگیدیم…خون دادیم…جوون دادیم…جون دادیم…که ناموسمون حفظ شه…داشتن خون شهدا رو لگدمال می کردن بابا جون…درد داشت…خیلی بیشتر از چاقویی که زدن درد داشت…اینکه ایرانی به ناموس خودش رحم نکنه ننگه دایی…اینکه آدما از این صحنه ها بی تفاوت رد می شن درد داره…صدایش هم تحلیل می رفت…-این صحنه بیشتر از مرگ مادرت منو زجر داد…اینکه ایرانی به ناموس خودش رحم نکنه…مرگه دایی…!ضجه زدم.-جواب دیاکو رو چی بدم؟به بچه هات چی بگم؟بدون تو چیکار کنم؟نمیر دایی…به هرکی می پرستی نمیر…دستش از بازویم افتاد.-فقط افسوس…افسوس که نتونستم زندگی دیاکو رو سر و سامون بدم…حیف که مهلتم تموم شد…سرش را برگرداند…رنگش تمام شده بود…حتی سفید هم نبود…-مراقب دیاکو باش…پشتش باش…هواش رو داشته باش…تکیه گاهش باش…دم در بیمارستان توقف کردم…خواستم از ماشین بیرون بپرم…مچم را گرفت.-مواظب زنت هم باش…قدرش رو بدون…اون خوشبختت می کنه…چشمانش بسته می شدند…اما ولم نمی کرد…-و…بابت اتفاقی که هیچ قدرتی واسه تغییرش نداری خودت رو سرزنش نکن…زندگی کن…چون زندگی بدون من هم نبض داره…و نبضش بی وقفه می زنه…چشمش را بست.-خوشحالم که واسه ناموسم جون دادم.اشکم سرازیر شد.-خدا رو شکر که تو این خاک و برای این خاک جون دادم.سرم را روی سینه اش گذاشتم.-خدا… رو… شکر…که روژان…گوش دادم…گوش دادم…اما به جز یک نفس عمیق دیگر چیزی نشنیدم.اسطوره مرد…اسطوره وار مرد…!زیر باران…زیر شلاق های بی امان بهاره اش…ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی
خبرشان…! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم…بیش از این له شوم…بیش از این خراب شوم…!صدای بوق ماشینها مثل سوهان…یا نه مثل تیغ….! یا نه از آن بدتر…مثل یک شمیشیر زهرآلود…! روحم را خراش میدادند.سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست…تکیه دادم…! آب از فرق سرم راه می گرفت…از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد…! از آن به بعدش را…نمی دانم به کجا می رفت…!همهمه اوج گرفت…دهانم گس شد…عدسی چشمانم سوخت…گلویم آتش گرفت…خشکی گردنم بیشتر شد…اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد…سیاه بود دیگر…نبود؟
#اسطوره
#قسمت #۱۹۶
خواستم تحمل کنم…خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود…خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود…اما نتوانستم…درش که باز شد تاب نیاوردم….کامل چرخیدم…پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم….لرزش فکم را حس می کردم…حالا…یا از گریه و بغض…و یا از خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه…!دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم…چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا…روی این دنیا…!پایان خط…خط پایان….همانکه می گویند آخر زندگی ست…همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند…همان سوت دقیقه نود…اینجاست…! همینجا…درست همین جایی که من ایستاده ام…! می دانی چرا؟چون امروز اسطوره مُرد…!!! اسطوره من…مَرد من…مُرد!*************اسطوره مرد…نه از بمب های شیمیایی دشمن..نه از تیر و ترکش عراقی ها…نه از رنج مرگ اعضای خانواده اش…که اسطوره با این سختیها از پا در نمی آید…! اسطوره را دشنه نامردی می کشد…اسطوره را زخم خنجر خودی از هستی ساقط می کند…ما اسطوره کُشیم.مایی که نفسهایمان مدیون اسطوره هاست،اسطوره هایمان را می کشیم…!دایی تاب آورد…سالها…همه جوره…!بی مهری دید…تلخی دید…قضاوت ها شنید…لب بست…!حمایتش نکردند…باورها و آرمان ها و اعتقاداتش را نخواستند…نه! بدتر…! مسخره کردند…فقط لبخند زد…در به در غربت شد…حرفها بابت رفتنش شنید…باز بی مهری..باز تلخی…باز قضاوت…اما سکوت کرد…و…ما اسطوره کُشیم…اسطوره هایمان را بی آنکه بشناسیم می کشیم…دایی این چاقو را هم تاب می آورد…اگر از فرزندان ایران زمین نبود..!بچه هایی که دایی و امثال دایی به عشق آنها جنگیدند…به خاطر آنها جنگیدند و امروز اسطوره می کشند…صدایش توی گوشم زنگ می زد…رحم نکردن ایرانی به ناموسش…ننگه دایی…مرگه دایی…!روی زمین خیس نشستم…"ما ننگ هایمان زیاد است دایی…این تنها یکی از هزاران ننگ ماست…"سرم را برگرداندم…دور بودم..اما نه آنقدر که صدای ضجه های جانسوز نشمین را نشنوم.دور بودم…اما نه آنقدر که لرزیدن شانه های دیاکو و شاهو را نبینم…دور بودم…اما نه آنقدر که خاک بر سر ریختن های زندایی را نبینم…دایی غریب مرد…توی غربت مرد…و من چقدر دل چرکین بودم از مردمی که نمی دانستند چه از دست داده اند…امروز باید شهر را سیاه می پوشاندند…شهر را؟نه…کشور را…!امروز همه باید خاک بر سر می ریختند و زار می زدند…!نه به خاطر مرگ دایی…که روح بزرگ او بی نیاز بود از هرچه عزاداری…!ایران باید عزادار خواب خرگوشی اش باشد…عزادار فرزندکشی اش…عزادار مرگ اسطوره هایش…!دایی حتی در مزار شهدا هم جایی نداشت…علت مرگش نزاع خیابانی بود و تمام…!آخ خدا…عجب صبری داری…آخ خدا…سرم را رو به آسمان گرفتم…ابرهای سیاه یک لحظه هم فضای سرد قبرستان را ترک نمی کردند…ایران سیاه پوش نبود…اما خدا…به احترام دایی…به ابرهایش گفته بود ببارند…اشک بریزند و خاکی که می خواست جسم اسطوره را در بر بگیرد مطهر کنند…انگار تنها خدا…عظمت این مرد را درک می کرد…فقط خدا می دانست چه کسی را از آدمیان دوپا گرفته…و به افسوس از ندانم کاری همان آدمها…ابرهایش گریه می کردند.دوباره به جماعت اندک حلقه زده دور قبر نگاه کردم…نشمین لحظه ای آغوش دیاکو را ترک نمی کرد…و دیاکو هم مردانه…دلخوری هایش را با دایی خاک کرد و کوه شد برای همسرش…!بغض جدیدی سرباز کرد.-می بینی دایی؟حتی مرگت هم چاره ساز بود.حتی با مردنت هم کارا رو درست کردی…!کاغذ خیس شده توی مشتم را باز کردم…یک شماره تلفن بود و یک شماره پلاک ماشین.-راحت شدی دایی…اونطرف بیشتر هوات رو دارن…اونور می دونن تو کی هستی…اینقدر دلت رو نمی شکونن…روزی هزار بار با حرفا و طعنه هاشون به قلبت خنجر نمی زنن…اونجا خود خدا هوات رو داره…اونجا مادرم مواظبته…بابام کنارته…خوب شد که رفتی…زمین جای تو نبود.آخ قلبم…آخ از روحی که بو می کشید و حوادث بد را قبل از وقوع می فهمید…آخ…-اما به روح خودت قسم…همونطوری که تو انتقام خون پدر و مادر منو از عراقیا گرفتی…منم انتقام تو رو می گیرم…ایرانیی که روی ایرانی شمشیر می کشه…از عراقی هم کثیف تره…خونش مباحه…قتلش واجبه…!من ازشون نمی گذرم دایی…نمی گذرم..!با اولین خاکی که توی قبر ریخته شد…آسمان غرید…رعد زد..برق زد…داد زد.-می بینی دایی…این صدای فریاد خداست…دلش گرفته از آفریده هاش…!به نظرت وقتی داشت انسان رو می آفرید می دونست قراره چیکار کنن؟می دونست از حیوون بدتر می شیم؟می دونست و باز آفرید؟لرزیدم…تمام تنم می لرزید.-آخه خدا…نسل دایناسورا رو منقرض کردی که به جاشون آدم بیاری؟حیف نبود؟زندایی جیغ کشید.-نه..نریزین…خاک نریزین…پوزخند زدم.-بذار بریزن زندایی…خاک قدرشناس تره…می دونه کی به مهمونیش رفته..این خاک…می دونه چقدر مدیون این مرده…می دونه این مرد واسه هر سنگریزه ش چقدر عرق ریخته و خون دل خورده…بذار دایی رو خاک کنن…این خاک با این مرد بد تا نمی کنه…زیر این خاک دنیای بهتریه…امان از روی این خاک…!برخاستم…دیگر آنجا کاری نداشتم…کاغذ را توی مشت فشردم و
رفتم…رفتم تا اسطوره کش ها را به خاک و خون بمالم…رفتم تا منهم دینم را به این خاک ادا کنم…!دیاکو:-سلام دایی…!آب و گلاب را روی سنگهای سفید ریختم و گل را روی اسمش گذاشتم.-خوبی دایی؟اوضاع رو به راهه؟آه کشیدم.-حتماً هست…درسته که حرف نمی زنی…اما مطمئنم که خوبی…خیلی بهتر از اینجا…خیلی آروم تر از اینجا.دستم را روی سنگ کشیدم.-می دونم که می شنوی…می دونم که می بینی…اما اومدم خودم واست تعریف کنم…مثل همه روزایی که از دنیا می بریدم و به تو پناه می آوردم…نمی خوام اذیت شی..غصه بخوری…اما من به جز تو کیو دارم که بشه باهاش حرف زد؟کنارش نشستم و زانوهایم را بغل کردم.-اول خبرای خوب رو بدم…زندایی حالش بهتره…نگرانش نباش…بچه ها یه لحظه هم تنهاش نمی ذارن…بالاخره داغ از دست دادنت کم چیزی نیست…زمان می بره تا هممون عادت کنیم…خیلی هم زمان می بره.چقدر آه توی این سینه جمع شده بود.-نشمینم خوبه…می گه این دو سه ماهی که از هم دور بودیم بهش ثابت کرده که منو بیشتر از بچه می خواد…ترفندت چاره ساز بود دایی…اینکه می گفتی آدما باید از هم دور شن تا قدر همدیگه رو بدونن..! اما در کنار اینا یه جورایی ترسیده…بین حرفاش فهمیدم…تا وقتی تو بودی بدون هر آدمی می تونسته سر کنه…چون دلش به تو قرص بوده…اما حالا حس می کنه پشتش خالی شده…می دونم مقایسه ش غلطه..اما می گه بعد از بابام تو تنها مردی هستی که می تونم همه جوره بهت اعتماد کنم.تو چی فکر می کنی دایی؟من می تونم جای تو رو واسه زن و بچه ت پر کنم؟هی…نمی دونم…!فقط می خوام خیالت راحت باشه…نشمین به هر دلیلی که برگشته…تا وقتی که خودش بخواد رو چشم من جا داره…مطمئن باش من قصد انتقام گرفتن از امانتی تو رو ندارم…چون دوستش دارم…نه به خاطر اینکه دختر توئه…به خاطر اینکه زنمه…پس هیچ منتی سر هیچ کس نیست…هنوز هم…حتی همین الان هم…حرف زدن در مورد چیزی که می دانستم منتظرش است سخت بود…-می دونم سکوت کردی و منتظری که از دانیار بشنوی…می دونم چشم به راهشی و اون اینجا نمیاد…می دونم نگرانشی و هیچ کس هیچ خبری بهت نمی ده…اما آخه چی بگیم؟چی بگم؟پشت سرم را به تنه درختی که بر قبر دایی سایه افکنده بود فشار دادم.-نبودی دایی…موقعی که عراقیا ریختن تو خونه و اون بلاها رو سرمون آوردن نبودی…موقعی که می خواستن بهش تجاوز کنن نبودی…موقع فرارمون…موقع در به دریمون…موقع مردن دایان…موقع خاک کردنش…موقع گوشه خیابونا خوابیدنمون…موقع کفش و لباس پاره پوشیدنمون نبودی دایی…!موقعی که به زور غذا رو می ریختم تو حلقش…موقعی که به زور می فرستادمش مدرسه…موقعی که با التماس می بردمش دکتر…موقع بلوغش…بزرگ شدنش…شکل گرفتنش نبودی…!اما من بودم…توی لحظه به لحظه زندگیش…و الان خوب می دونم که دانیار حالش از همیشه خرابتره.این بغض های کهنه کی سر باز می کردند؟کی اشک می شدند؟-بهت خیلی وابسته شده بود…خب تو هم مثل خودش مهره مار داشتی…همه آدما رو شیفته خودت می کردی…حتی دانیار رو..با تموم بدبینی هاش…با تموم نفرتی که به آدما داشت…با همه علاقه ای که به پیله تنهاییش داشت.تو دانیار رو شناختی…حتی بهتر از من…دستش رو گرفتی…حتی بیشتر از من…کمکش کردی…حتی موثرتر از من…!بهش یاد دادی عاشق بشه…یه غیرممکن رو واسش ممکن کردی…بهش یاد دادی که احساسش رو بپذیره…بهش یاد دادی مسئولیتاش رو بپذیره…بهش یاد دادی با ترساش رو به رو بشه…کنارش خوابیدی تا…چشمم را بستم…اشکی سر خورد و میان ریشهای نامرتبم گم شد.-بعد از سالها به یکی دل بسته بود…به حمایت یکی دلخوش شده بود…واسه دانیار پدر ندیده…پدر شدی و پدری کردی…و باز…درست وقتی که کابوساش داشت ته می کشید…خاطرات بدش داشت کمرنگ می شد…شیرینای زندگیش بیشتر از تلخیاش می شد…یه نفر اومد و جلوی چشمش پدرش رو کشت..!
#اسطوره
#قسمت #۱۹۷
یه نفر اومد و تاریخ رو واسش تکرار کرد..!یه نفر اومد و تنها نقطه سفید و سالم روحش رو سیاه کرد..!تحت همچین شرایطی انتظار داری بگم نگران دانیار نباش؟حالش خوبه؟دستانم را روی شقیقه هایم گذاشتم.-همون موقع هم که بچه بود…در برابر تموم اتفاقایی که افتاد سکوت کرد و یه قطره اشک هم نریخت…الانم سکوت کرده و یک قطره اشک هم نمی ریزه…فکر کن قبلاً طی روز چقدر حرف می زد…حالا همونم نیست…سر کارش می ره…باشگاه می ره…به موقع برمی گرده خونه…غذاشو می خوره…دوشش رو می گیره…اما داغونه.از بس رفته پاسگاه و کلانتری و دادگاه که…آخ دایی…دلم واسه داداشم کبابه…کاش اینجوری نمی رفتی…کاش تو رو هم با نامردی ازمون نمی گرفتن…کاش من به جای دانیار بودم…دانیار دیگه فوله…دیگه تکمیله…دیگه نمیکشه.غصه در دلم بیداد می کرد…فغان می کرد…فریاد می کرد.-ببخش دایی…تو رو هم ناراحت کردم…اما این روزا اینقدر همه بدحال و خرابن که جرات هیچ شکایتی ندارم..انگار همه چشمشون به منه تا یه ذره خم بشم و اونا هم بشکنن…هیچ جایی به جز اینجا واسه حرف زدن و سبک شدن ندارم…هنوزم که هنوزه بعضی روزا که از خواب بیدار میشم فکر می کنم هستی…با خیال راحت بلند می شم…می گم خوبه دایی هست…اون درستش می کنه…بعد یادم می افته که نه…یادم می افته که دیگه تنهام…دیگه پشتیبان ندارم…ناگهان میان آنهمه بغض و اندوه لبخند روی لبم نشست.-البته به جز شاداب…شاخه ای گل در دست گرفتم و گلبرگهایش را پرپر کردم.-از اون بگم واست تا یه کم سرحال بیای…باورت نمیشه دایی…اما اگه شاداب نبود ستونهای اون خونه تا الان هزار بار ریخته بود…نمی دونی این یه ذره بچه با چه قدرتی داره اوضاع رو مدیریت می کنه…پرستاری از نشمین و زندایی…مراقبت از دانیار…سنگ صبوری شاهو…و قوت دل من…!یه تنه مهمون داری می کنه..خونه داری می کنه…به اعضای خونه رسیدگی می کنه…صبحا زودتر از همه بیداره…شبا دیرتر از همه می خوابه…!یه لحظه هم خم به ابرو نمیاره…!نمی دونی چطوری دانیار رو پابند کرده…هرجا باشه واسه شام خودش رو می رسونه…چون می دونه شاداب بدون اون هیچی نمی خوره…میاد که شادابش گشنه نمونه…درسته زود می ره تو اتاقش..اما گاهی صداشون رو می شنوم…منتظر می مونه تا شاداب بره پیشش و بعد می خوابه…خوشحالم که حداقل اینبار..دانیار یه انگیزه ای واسه زندگی کردن و ادامه دادن داره.شاید خودش اونقدر گرفته باشه که ندونه…اما من می بینم که داره به کمک شاداب نفس می کشه…شاداب نفس دانیاره…قلبشه…چشمشه…و تنها امید منه.نظر تو چیه دایی؟شاداب می تونه بازم خنده بیاره رو لب دانیار؟فکر می کنی بتونه به بچه دار شدن راضیش کنه؟فکر می کنی اگه بابا شه حالش بهتر میشه؟نمی دونم…به نشمین گفتم بحثش رو با شاداب پیش بکشه تا ببینم مزه دهنش چیه…گفته بود من عاشق بچه م ولی دانیار نه…!اما من اونقدر چیزای عجیب غریب از این دختر دیدم که فکر می کنم بالاخره دانیار رو رام می کنه.ها دایی؟چی می گی؟خورشید کم کم رو به غروب می رفت…برخاستم و خاک لباسم را تکاندم…آبی به صورتم زدم و موهایم را شانه کردم.باید از این فضای خاموش به هیاهوی شهر برمی گشتم.میان آدمهایی که هنوز به ایستادگی من محتاج بودند.جنگ هنوز هم برای من ادامه داشت…و من سربازی بودم که برای حراست از خانواده اش، همچنان مجبور بود بجنگد.شاداب:-سلام دایی…!دستمال را روی قاب عکس کشیدم…دریغ از ذره ای گردوغبار.-جاتون خیلی خالیه…خیلی.به جای خالی دانیار نگاه کردم…ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و ….-می دونم راحت شدین از اون همه دردی که می کشیدین…می دونم زندگی تو این دنیا در حد شما نبود…می دونم باید می رفتین به اونجایی که لیاقتش رو داشتین…آنقدر این روزها گریه کرده ام که طبیعتاً نباید اشکی توی چشمه ام مانده باشد…اما هنوز هست…-ولی کاش نمی رفتین…کیف پولم را درآوردم و به عکس دانیار خیره شدم.-چون رفتین و دانیار رو هم با خودتون بردین…قاب عکس را روی پاتختی گذاشتم.دستانم گِز گِز می کرد.ملافه را کنار زدم و بلند شدم.در قوطی کرم مرطوب کننده را برداشتم و مقدار زیادی روی پوستم مالیدم..این روزها اینقدر دستم توی آب بود که…-نمی دونم باید چیکار کنم دایی…هیچ کس نمی دونه.همیشه تو اینطور شرایطی شما به داد دانیار می رسیدین.شما باهاش حرف می زدین.شما آرومش می کردین.ولی الان امیدم به کی باشه؟سوزش دستم بیشتر شد…کرم را روی ساعدم پخش کردم.-یه ماهه که باهام حرف نزده…هیچی…یه سلام و خداحافظ…همین!درست مثل وقتی که فکر می کرد دیاکو مرده…یا شایدم بدتر…!دارم دق می کنم دایی.دارم دق می کنم.بازویم را هم چرب کردم.تمام بدنم کم آب و خشک شده بود.-چشماش رو یادتونه؟عین سیاهچال…خالی…الان بدتره.مثل ذغال گداخته شده…سرخ و سیاه قاطی…می ترسم نگاشون کنم.یه حال عجیبی دارن.ترسناکن…خیلی…دستهای چربم را به صورتم مالیدم…چربی با خیسی پوستم کنار نیامد و پسم زد.-نمی ذاره نزدیکش بشم…یه بالش برمی داره میندازه رو زمین…هرچی التماسش می
کنم قبول نمی کنه…هیچی نمی گه..ولی من می دونم..نگرانه تو خواب بلایی سرم بیاره…لبهای ترک خورده ام از شوری اشک آتش گرفتند.-ولی مگه می خوابه که کابوس ببینه؟هربار نگاش می کنم چشماش بازه و زل زده به سقف.به نظر شما با این روند چقدر دووم میاره؟چقدر زنده می مونه؟حواستون هست دایی؟به دانیاری که اونقدر دوستش داشتین..حواستون هست؟صدای در را شنیدم…سریع قوطی استوانه ای را سرجایش گذاشتم و به تخت برگشتم.نمی خواستم اشکهایم را ببیند..نمی خواستم منهم باری شوم روی دوشش.آهسته دستگیره در را پایین کشید…بوی عطر تلخش دلم را بیقرارتر کرد…من دلتنگ شوهرم بودم…من دلتنگ آغوشش بودم…من دلتنگ محبتش بودم…یعنی نمی دید؟چند لحظه ایستاد و حرکت نکرد…حتماً تعجب کرده بود از اینکه خوابم…!می دانست تا نباشد نه لب به غذا می زنم و نه پلک به خواب..!بدون اینکه چراغ را روشن کند لباسهایش را عوض کرد و به حمام رفت.مسواک زدنش هم از همیشه آهسته تر بود.شیر آب را هم زیاد باز نکرد.برایش مهم بود که بیدار نشوم؟؟؟یعنی هنوز مرا می دید؟نزدیک تخت که شد قلبم ضربان گرفت…منتظر بودم بالش را بردارد و برود…برایش تشک انداخته بودم که کمرش اذیت نشود..اما همیشه از عمد بالش نمی گذاشتم..همان چند لحظه که برای برداشتنش نزدیک من می شد و حسش می کردم دنیای این روزهای مرا می ساخت.انتظارم طول کشید…نزدیکی اش را حس می کردم…اما دور شدنش را نه.پلک هایم می پریدند…نکند بفهمد بیدارم.تخت سنگین شد و پایین رفت…نشسته بود؟نفسش به صورتم خورد…دراز کشیده بود؟دستش را روی گونه ام گذاشت…دانیار بود؟-تو که بیداری.چرا چشمات رو باز نمی کنی؟قهری؟توی دوران کارشناسی..بعضی درسها بود که ده قبولیشان از صدتا بیست بیشتر مزه می داد.آنقدر که سخت بودند و پاس کردنشان غیر ممکن به نظر می رسید…این سه جمله دانیار حکم همان ده را داشت برایم…همانها که وقتی رو برد می دیدمشان از خوشحالی بغض می کردم.چشم باز نکردم…اما به محض اینکه انگشتانش به نزدیکی لبهایم رسید بوسیدمشان.-گریه کردی؟حتی تن صدایش هم یادم رفته بود…-شاداب؟نگام نمی کنی؟می ترسیدم…جرات نداشتم چشم باز کنم..اگر همه اینها خواب بود چه؟بی حرف سرم را به سینه اش چسباندم…نه این گرما نمی توانست خواب باشد.توی خواب که گرما و سرما حس نمی شد؟می شد؟فکر کنم عمق دلتنگی ام را فهمید که او هم بی حرف دستش را از زیر گردنم عبور داد و موهایم را بوسید.-خسته شدی؟خسته؟بودم.خیلی زیاد.دلم خانه مان را می خواست.خلوتمان را.اما بیشتر از آن دلتنگ بودم.اگر فقط حرف می زد تا ابد تحمل می کردم.-من که همون روزای اول گفتم برگردیم.خودت قبول نکردی.گفتی نمیشه تنهاشون گذاشت.نوازشش به بازوهایم رسید…و با دست دیگرش دستم را گرفت.-دستات خراب شدن.همش روسری سرته.همش تو آشپزخونه ای.دلم نمی خواست حرف بزنم…فقط می خواستم صدایش را بشنوم.-الانم که قهر کردی و حرف نمی زنی.نمی دانست که سکوتم از قهر نیست…جایی خوانده بودم که مردها هیچگاه معنی سکوت یک زن را نمی فهمند.-از من دلخوری؟برای این سوالش منتظر جواب نشد.آه کشید.-حق داری.اسم این کوفتی هرچی که باشه…زندگی نیست.نیمه راست صورتم را محکم به سینه اش چسباندم…دلم تنگ بود..نمی فهمید؟-اسم منم هرچی باشه…شوهر نیست…!این یکی را تاب نیاوردم.با صدایی زخم خورده از بغض گفتم:-دانیاری؟سرم را بالا گرفت…اشکهایم سرازیر شد.-بگو.دستم را روی گونه زبرش گذاشتم.-شام خوردی؟لبخندش نا نداشت…همان پوزخندها را هم نمی زد دیگر.-گرسنه نیستم.تو چی؟باورم نمی شد بعد از یک ماه باز مرا به آغوشش راه داده.گرسنه بودم…اما نمی خواستم این فضا را ترک کنم.-منم.اشکهایم را پاک کرد.-فردا برمی گردیم خونه.اینا دیگه از پس خودشون برمیان.دلم را ریسه بستند و چراغانی کردند.-دانیاری؟-هوم؟-چرا اینقدر دیر اومدی امشب؟سینه اش با یک دم و بازدم عمیق بالا و پایین شد.-کلانتری بودم.-تا این وقت شب؟دستش را از زیر سرم بیرون کشید و نیم خیز شد.هول کردم.-کجا؟زیرلب گفت.-قاتلای دایی رو گرفتن.دستم را روی دهانم گذاشتم که جیغ نزنم.بعد از یک ماه،اولین بار بود که اسم دایی را می آورد.-منو خواستن واسه شناسایی.هر دو دستش را روی گردنش گذاشت.-خب؟
#اسطوره
#قسمت #۱۹۸
موهایش را چنگ زد.-خودشون بودن.پس دلیل باز شدن زبانش این بود….شانه اش را ماساژ دادم.-اینکه خیلی خوبه.خدا رو شکر.برخاست و بالش را زیر بغلش زد.-آره…بالش را روی تشک انداخت..خودش را هم…-شاید امشب بتونم راحت بخوابم.با حسرت به پتویی که گلوله کرد و بغل گرفت نگاه کردم.همین؟تمام سهم من بعد از یک ماه همین بود؟خواستم اعتراض کنم..اما لجم گرفت…تا کی می خواست دوری کند؟تا کی می خواست به جای من تصمیم بگیرد؟با حرص تخت را ترک کردم و کنارش دراز کشیدم.پشتش به من بود…صدایش خواب و خستگی داشت اما هنوز هوشیار بود.-برو سر جات دختر خوب.به پهلو خوابیدم و دستم را دور شکمش انداختم.-جام اینجاست.نچ بی حوصله ای گفت.-شاداب خانوم..اذیت نکن.از حقم کوتاه نمی آمدم…من جایگاهم را می خواستم و باید پسش می گرفتم…حالا که می دانستم او هم دلتنگ من است…باید این حصار را می شکستم.-چیکارت دارم؟می خوام پیش شوهرم بخوابم. گناهه؟چرخید…ذغالهای گداخته…اخمهای درهم..پیشانی خط افتاده.-می ذاری بعد از یه ماه کپه مرگمو بذارم یا پاشم برم تو هال بخوابم.ناباور و بهت زده به صورت جدی اش نگاه کردم..دانیار واقعاً میلی به من نداشت..وگرنه…سعی کردم درک کنم..سعی کردم دلم نشکند..اما فایده ای نداشت.دلم شکست..بد هم شکست.نشستم و آهسته گفتم:-باشه..ببخشید.پوف بلندی کرد.-شاداب…توجیه نمی خواستم..حرفش را قطع کردم.-حق با توئه…نه اسم این کوفتی زندگیه…نه اسم تو شوهر…!بازویم را گرفت…با خشم دستش را پس زدم…کوتاه نیامد.-گوش کن.چانه ام می لرزید.-به چی گوش کنم؟این گوش پره از بهونه هات…که می ترسی بهم آسیب بزنی…که نگرانی اتفاقی واسم بیفته..که می ترسی بفرستیم گوشه قبرستون…با مشت به سینه اش کوبیدم.-دروغه..همش دروغه…چون خودت می بینی که قبر من اون تخته…می بینی که مرگ من دوری از توئه…می بینی که عزرائیلم سکوتته…می بینی و هیچ کاری نمی کنی.اسم این رو می ذاری دوست داشتن؟دستانش شل شد.بلند شدم.-باشه…تنها بخواب…تا هر وقت که دوست داری…من آدم گدایی کردن نیستم…فکر می کردم اینو می دونی…حالا هم دیر نشده…مطمئن باش تو هم بخوای من دیگه نمیام.صدای ملایمش را شنیدم.-تو غلط می کنی.پا برداشتم…پیراهنم را گرفت و بعد مچ پایم را…آنقدر محکم کشید که افتادم…میان بازوانش زندانی شدم…غرور شکسته ام نمی خواست آنجا باشم…اما دلم شل بود و دلتنگ.-ولم کن…می خوام برم.انگار یک گنجشک را توی مشت گرفته بود..خونسرد به تقلایم نگاه می کرد.-مگه دست خودته؟غرورم سرکشی می کرد…اما دلم می گفت..نکن…بیشتر از این عذاب نده این مرد را.گلویم را بوسید…انبساط عضلاتم را فهمید..چون فشار پنجه اش را کم کرد…لاله گوشم را بوسید و همانجا زمزمه کرد.-من طاقت ندارم یه نفر دیگه جلوی چشمام آسیب ببینه.می فهمی؟نمی تونم.می فهمی؟می ترسم.توی چشمانم نگاه کرد.-سالم بودن تو…مهمتر از خواسته های منه…نمی خوام باهات باشم و بعد مجبور شم تنهات بذارم…باور کن حس بدی بهت می ده…باور کن.سرم را پایین انداختم.-خب تنهام نذار.موهایم را پشت گوشم زد.-من حال و روز خوبی ندارم شاداب…اگه..انگشتم را روی لبش گذاشتم.-من رو اون تخت..تنهایی…شبی صدبار می میرم…اینجوری داری بیشتر بهم آسیب می زنی…خیلی بیشتر.با افسوس سرش را تکان داد و از جا بلندم کرد و روی تخت گذاشت…با چشمان دریده حرکاتش را قورت می دادم…و وقتی دیدم بالش را برداشت و روی تخت انداخت..خودم را به آغوشش پرتاب کردم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۹۹
دانیار:-سلام دایی…!دستهایم را توی جیب کتم فرو بردم…هنوز هوا کامل روشن نشده بود. باد نیمه شب زمستانی به شدت سرما داشت.-اومدم دایی…ننشستم…دایی که توی آن قبر نبود…رو به رویم ایستاده بود…مثل همیشه پر قدرت و با صلابت…!-می دونم که می دونی…اما اومدم خودم بهت خبر بدم…امروز قاتلت رو اعدام کردن…همین دو ساعت پیش…!سرم را رو به آسمان گرفتم…دایی… شاید هم آنجا بود.-نمی دونم از این تصمیم راضی هستی یا نه…دیاکو می گفت اگه خودت بودی ازش می گذشتی…می بخشیدیش…اما من گفتم نه…دایی به دزد ناموس رحم نمی کنه…همونطور که قاتلای مامان و بابا رو به رگبار گرفت…همونطور که هشت سال به هیچ عراقیی رحم نکرد…اینا که از عراقیا هم بدتر بودن…خودت گفتی…ایرانی که به ناموسش رحم نکنه از کفتار هم کثیف تره…به سنگریزه جلوی پایم ضربه زدم.-از خونت نگذشتم دایی…نه من…نه شاهو…نگذشتیم…!فیلم هندی که نبود…منم جهان پهلوان تختی نیستم…من یه مرد زخم خورده م…یکی که از اول عمرش از آدما کشیده…از خودی و نخودی و بیخودی…بذار یه بار منم طعم انتقام رو بچشم…یه بار انتقام خونهای ریخته شده خانواده م رو بگیرم…بذار حس کنم حداقل خون یکیتون پایمال نشده…حداقل یکیتون…!روی زانوهایم نشستم…-تو هم راضی باش دایی…به این فکر کن که حداقل شر یه اسطوره کش از سر این کشور کم شد…حداقل یه نفر کمتر مزاحم دخترای این کشور میشه….حداقل یه نفر کمتر تو این شهر چاقو می کشه و نا امنی ایجاد می کنه…یه معتاد بنگی کمتر…مگه چی میشه؟با تمام وجود…از ته دل آه کشیدم.-اما یه اعتراف…درسته که جلوی چشمام جون داد و پاهام نلرزید…درسته که تا لحظه آخر نفرت از وجودم نرفت…درسته که به درستی کارم معتقدم و پشیمون نیستم…درسته که دیاکو و شاهو روشون رو برگردوندن و طاقت نیاوردن اما من ایستادم و نگاه کردم…ولی…چشمانم را روی هم فشردم..-ولی حالم خوب نشد دایی…چه فایده؟تو که دیگه برنمی گردی.تو که دیگه نیستی…چه فایده دایی؟چه فایده از اینهمه دوندگی؟چه فایده از اینهمه جنگ اعصاب؟هی…-دلم تنگته دایی…دنیا که از اولشم رنگی نداشت…بدون تو که کلا دیگه سیاه شده…انگار خودت می دونستی چی می شه که شاداب رو آوردی تو زندگیم…چون اگه اون نبود…سرم را چرخاندم..دیاکو کنار ماشین ایستاده و دستانش را بغل زده بود.با من نیامد..گفت"برو..می دونم کلی حرف داری…تنها باشین بهتره…"-دیاکو هم اونجاست دایی…می بینیش؟سپردیش به من…اما مثل همیشه اون بود که منو سرپا نگه داشت…هممون رو سرپا نگه داشت…خودش از همه داغون تر بود اما مثل همیشه خم به ابرو نیاورد..فکر می کنم خون تو بیشتر توی رگای اون جریان داره تا من…!یه فکرایی هم داره…می خواد یه بچه از پرورشگاه بیاره…یکی عین خودم و خودش…یکی که هیچ کس رو نداشته باشه…نشمین هم فعلاً مخالفتی نکرده…خوبن با هم دایی…نگران نباش…چشمک زدم.-البته خوبی از داداش منه…اگه من بودم عمراً نشمین رو نمی بخشیدم.گلویم گرفته بود…درد داشت…سنگ سرد را لمس کردم…دایی سردش نمی شد؟-شاهو آخر این ماه برمی گرده امریکا…اما زندایی گفته که می مونه…می خواد نزدیک تو باشه…شاید شاهو رو هم راضی کردیم بیاد همینجا…مگه کلاً چند نفریم که هر کدوممون یه پر دنیا باشیم؟باز به دیاکو نگاه کردم…چرا توی ماشین نمی نشست؟نگران بودم سرما بخورد.-خلاصه که دایی حق با تو بود…زندگی همچنان ادامه داره…نبض زندگی همچنان داره می زنه…مثل همون شعری که توی دفترت نوشته بودی…راستی…گفتم دفترچه خاطراتت رو پیدا کردم؟هیچ کس به جز شاداب نمی دونه…شبا کنار همدیگه می شینیم و چند صفحه ازش می خونیم…ناراحت که نمی شی؟آخه یه جورایی بهم آرامش می ده…انگار هنوز هستی و واسم حرف می زنی…حتی دستخطت هم آرومم می کنه…اگر تا ابد آه می کشیدم تمام نمی شد.-حیف دایی…چقدر دیر شناختمت…چقدر دیر پیدات کردم…چقدر زود از دستت دادم…حیف دایی…حیف که تا بودی قدرت رو ندونستم…حیف که نمی دونستم کی هستی و چی هستی…الان که نوشته هات رو می خونم بیشتر حسرت می خورم…چون بیشتر می شناسمت…اما دیاکو می گه این خاصیت آدماست…تا از دست ندن نمی فهمن…راست می گه دایی…راست می گه…خورشید کم کم بالا می آمد…خندیدم…در این طلوع سبکبال تر از همیشه بودم.-چقدر حرف زدم دایی…فکم درد گرفت…خب می دونی چند وقت بود با هم حرف نزده بودیم؟من اعتقادی به اینجا اومدن ندارم…مطمئنم تو،توی این قبرستون ساکت و دخمه نیستی…من حست می کنم…پیش خودم…هر روز و هرشب…اما انگار بازم حق با دیاکو بود…اینجا راحت تر میشه حرف زد…اینجا قفل زبون رو باز می کنه…ولی دیگه برم..شاداب تنهاست…برخاستم…-می دونی دایی…تو بهترین اتفاق زندگیم بودی…چون بزرگترین نعمت رو به زندگیم دادی..شاداب رو می گم…تا خود قیامت بهت مدیونم…باهاش خوشبختم دایی…نمی دونم خوشبختی از نظر بقیه آدما با چی معنی میشه…اما واسه من تو وجود شاداب خلاصه شده…ممنونم ازت دایی…ممنونم که مجبورم کردی به خاطرش حتی با خودمم بجنگم…ارزشش رو داشت
دایی…ممنونم…تنه بی برگ و بار درخت را نوازش کردم.-بازم میام…مراقب داییم باش…!شالی که شاداب برایم بافته بود دور گردنم پیچیدم و به سمت دیاکو رفتم.-چرا اینجا ایستادی؟هوا سرده.سرش را توی یقه اش فرو برد.-خیلی خلوته.نگران بودم.برادر بزرگتر،همیشه برادر بزرگتر بود و می ماند.-تو نمی ری اونجا؟نگاهش را به دور دوخت.-نه…من از همینجا حرفامو زدم.بریم؟پشت فرمان نشست…منهم کنارش.-سبک شدی؟هوای وارونه و آلوده را فرو دادم.-اوهوم.نگاهش کردم.-تو خوبی؟لبخند زد.-آره…اما طول می کشه تا اون صحنه چوبه دار از ذهنم خارج شه.پوزخند زدم…دستش را روی پایم گذاشت.-می دونم به چی فکر می کنی.تو از چهارسالگی داری با این صحنه ها زندگی می کنی.می دونم داداش.خواستم بگویم"اینکه طناب بود…سر بریدن ندیده ای"…اما چه فایده از تکرار گذشته مزخرفم؟-یه جا پیدا کن یه خورده حلیم بگیرم.شاداب دوست داره.سرش را تکان داد.-باشه.خریدم..هم برای خودمان..هم برای آنها…مقابل خانه توقف کرد.-دانیار؟بچه که بودم…دستانش به نظرم بسیار بزرگ می آمد…فکر می کردم چنین دستان بزرگی آنقدر قدرتمندند که می توانند هر مانعی را خم کنند و هر صخره ای را بشکنند…امروز این دستانی که دستم را گرفته بودند خیلی هم بزرگ نبودند…اما همان قدرت را میان رگ و پی اش می دیدم.-عزاداری دیگه بسه…تو هرکاری می تونستی واسه دایی کردی…دیگه بعد از اینهمه وقت باید به زندگی عادی برگردیم…ما مصیبتای زیادی از سر گذروندیم..اما هنوز سر پاییم…هنوز همدیگه رو داریم…من تو رو…تو منو…!هرچی که پشت سرمونه بذار همونجا بمونه…ما هنوز وقت داریم واسه خوشبخت بودن…خصوصاً تو..با وجود زنی مثل شاداب.مامان…بابا..دایان و دایی تا ابد توی قلبمون می مونن…اما زنده ها واجب ترن…من و تو وظیفه داریم خونوادمون رو سرپا نگه داریم…بیشتر به شاداب برس…تو این یازده ماه خیلی اذیت شده…خیلی بهش فشار اومده…خیلی صبوری کرده…یه کم شادی..یه کم تفریح…یه کم خلوت حقشه..حقتونه…
#اسطوره
#قسمت #۲۰۰
می دانستم…شادابم…اسطوره صبر و گذشتم…لایق بیش از اینها بود…-باشه.لبخند زد.. از آن لبخندهای دلگرم کننده و مختص خودش.-منم هستم…تا ابد اولویت زندگی من تویی…هرجا بخوای..هر وقت بخوای…می دونی که؟سفیدی موهای شقیقه اش ناشی از نزدیک شدن به چهل سالگی نبود…برادر من را روزگار پیر کرده بود…برادر من را برادرش پیر کرده بود.-می دونم.ظرف حلیم را توی دست گرفتم و پیاده شدم…بوق کوتاهی زد و دست تکان داد.جلویش را گرفتم.شیشه را پایین زد.-جانم؟دیر بود؟نه…!دایی می گفت..دیر برای مرده هاست.-مرسی.ابروهایش بالا رفت.-بابت؟می پرسید بابت؟بابت جوانی اش که به پای من سوخت..بابت رنجی که اینهمه سال به خاطر من تحمل کرد…بابت کارگریهایی که با پای برهنه به خاطر من کرد..بابت گرسنگی هایی که به خاطر من کشید…بابت کلیه ای که سخاوتمندانه به من بخشید…بابت هزینه های تحصیلم…بابت حضور مداوم و بی دریغش…بابت چیزی که امروز بودم…بابت زندگی ای که امروز داشتم…-بابت همه چی.برق توی چشمش ناشی از اشک بود.-تشکر لازم نیست…تو جون منی داداش.لبه پنجره را فشردم.-تو هم…!خندید…حس کردم سفیدی موهایش کمتر شد…!کلید انداختم و در را باز کردم.چراغها روشن بود و صدای آب می آمد.شاداب توی آشپزخانه بود…پشت به من و در حال ظرف شستن…پاورچین نزدیکش شدم و دستم را دورش حلقه کردم.تمام تنش تکان خورد و جیغ کشید.فشارش دادم و موهایش را بو کشیدم.-نترس..منم.قلبش مثل یک نوزاد تازه متولد شده..زیر دستم می زد.-کُشتی منو دانیار.گونه ام را به گونه اش چسباندم.-دلم می خواد.چرخید و کمرش را به سینک تکیه داد…هنوز نفسهایش تند بود.-چرا بیداری؟دستکشش را در آورد و دستهایش را روی سینه ام گذاشت.-تموم شد؟گردنم تیر کشید…چشمم را باز و بسته کردم.-خوبی؟نگرانی در نگاهش بیداد می کرد..نمی دانست صحنه جان دادن آدمها چقدر برای من تکراری شده.-خوبم کوچولو.دست بردم و گیر موهایش را باز کردم.-می خوای یه دوش بگیری؟لباس آماده کنم واست؟پشت دستم را روی پوست صورتش کشیدم.-نه.-پس بشین یه چیزی بیارم بخوری.خم شدم و نوک بینی اش را بوسیدم.-حلیم خریدم.روی پنجه ایستاد و چانه ام را بوسید.-آخ جون.مثل ماهی از زیر دستم لیز خورد.شکر و دارچین را از توی کمد بیرون آورد و گفت:-لباسات رو عوض کن تا از دهن نیفتاده.کتم را در آوردم و دست و صورتم را شستم…چه خوب بود که وارد جزییات نمی شد و سوال نمی پرسید..حرف زدن در مورد آن اعدام آخرین چیزی بود که در دنیا می خواستم.-بفرمایید سرورم…شکر بریزم؟به اندام باریک و صورت قشنگش نگاه کردم..چرا اعتراض نمی کرد؟چرا شاکی نبود؟چرا غر نمی زد؟مگر او هم مثل همه تازه عروسها انتظار یک زندگی رویایی، حداقل برای سال اول را نداشت؟-بریز مرسی.زیر چشمی حلیم خوردن با لذتش را پاییدم و دلم برایش ضعف رفت.-امروز می ری دانشگاه؟شانه اش را بالا انداخت.-شاید..البته کار خاصی ندارم…فقط یه سر می رم پیش استاد راهنمام.-نرو.قاشق را از دهانش بیرون آورد و گفت:-چشم.هرچی دانیاری بگه.می شد این دختر را دوست نداشت؟می شد؟-نمی پرسی چرا؟کاسه را کنار زد.-نچ…تو این خونه امر، امرِ سروره.بلند شدم…دستش را گرفتم و با خودم به اتاق خواب بردم.مطیع و بی حرف آمد.-چمدون کجاست؟خندید.-می خوای بفرستیم خونه بابام؟لپش را کشیدم.-شیطونی نکن وروجک.بگو کجاست بیارمش.به قسمت بالایی کمد اشاره کرد…چمدان را پایین آوردم.دست به کمر نگاهم می کرد.-اونجا نایست…بدو وسایلت رو جمع کن.-نمی گی چرا؟اخمهایش درهم رفته بود..چشمهایش دو دو می زد…جا خوردم.چه فکری کرده بود؟یعنی اینقدر توی زندگی با من احساس ناامنی می کرد؟چمدان را کف اتاق رها کردم.-واسه ماه عسل خیلی دیر شده که اینجوری اخم کردی؟نفس راحتش بیشتر شرمنده ام کرد…-وای…راست می گی؟بوسه ای که به گونه ام زد از خجالت آبم کرد.-کجا می ریم؟چند روز می ریم؟چقدر می مونیم؟چند دست لباس بردارم؟شاداب به پای چه چیز من خودخواه مانده بود؟بغلش کردم و روی پایم نشاندمش.-شاداب؟دستانش را درو گردنم انداخت.-جون شاداب؟به چشمان پاک و روشنش خیره شدم.-تو با من خوشبختی؟چه سوال چرتی..!-این چه سوالیه؟-می خوام بدونم.با دستهایش صورتم را قاب گرفت.-تو نفس منی…مگه میشه آدم با نفسش خوشبخت نباشه؟جان دیاکو بودم و نفس شاداب…!خوشبختی از این بیشتر؟فرورفتگی گلویش را بوسیدم.-تو این یه سال خیلی اذیت شدی…خیلی ازت غافل بودم…می دونم…این زندگی اون چیزی نبود که می خواستم واست بسازم.موهایم را نوازش کرد.-ممنون که تحمل کردی…صورتش را بوسیدم.-ممنون که موندی…دست کوچکش را بالا بردم و به لبم رساندم.-ممنون که تنهام نگذاشتی…سرم را به سینه گرفت و شقیقه ام را بوسید.-اینجوری نگو..تو رو خدا اینجوری حرف نزن.عطر تنش را قورت دادم.-منو می بخشی؟کف دستم راروی قلبش گذاشت.-ببخشم؟ مگه چیکار کردی که ببخشمت؟این قلب رو ببین.هنوز بعد از یکسال…وقتی می بینمت…وقتی پیشتم…هیجان زده می شه…طپشش رو ببین…انگشتم را روی قطره
های اشکش کشیدم…چقدر گریه کردن برایش راحت بود…-من آدم جا زدن نیستم دانیار…آدم تنها گذاشتن نیستم…مثل مادرم…مثل پدرم…اونا هم سالها با مشکلات همدیگه کنار اومدن ولی جا نزدن…بعدشم..تو که گناهی نداشتی..با اون اتفاق وحشتناکی که افتاد..هرکی به جای تو بود…با انگشت خط بین دو ابرویم را صاف کرد.-من درکت می کنم عزیزم…دایی معتقد بود شاداب پاداش سختی های گذشته من است…اگر می دانستم شبهای سیاهم به شاداب ختم می شوند…بی شک تحمل همه چیز راحت تر بود.-حالا چرا گریه می کنی خوشحال خانوم؟لبخند زد.-دست خودم نیست…اشکام همیشه آماده به خدمتن.بوسه ای به لبهای لرزانش زدم.-دوست داری کجا بریم؟اشکهایش را پاک کرد.-هر جا تو بگی…فرقی نمی کنه.دلم از اینهمه مظلومیت آتش می گرفت..کاش کمی گستاخی می کرد…کمی لجبازی…کمی قهر…کمی مخالفت…-نمیشه…ماه عسله…تو باید تصمیم بگیری.غنچه لبهایش شکفت.-دلم یه جای گرم می خواد…از این سرما خسته شدم…سرم را به علامت تایید تکان دادم.-باشه…ولی فبلش یه چند ساعتی بخوابیم…ها؟از روی پایم بلند شد.-آره…دیشب نخوابیدی..خسته ای…دستش را کشیدم و کنار خودم نشاندمش.-بدون تو که نمیشه…و چقدر قشنگ بود که هنوز هم شیطنت نگاه من…سرخ و سفیدش می کرد…و این شرم قشنگ و خواستنی اش…اختیار از کفِ دل و عقلم می ربود …!شاداب خوابید…اما من علی رغم خستگی زیاد پلک روی هم نگذاشتم…دلم دایی را می خواست…سر شاداب روی سینه ام بود…زیاد قدرت مانور نداشتم…دستم را دراز کردم و دفتر خاطراتش را برداشتم…تنها یک صفحه تا پایان مانده بود…به تاریخ یک شب قبل از مرگش…دایی:-می دونم که بالاخره یه روز…یکی این دفتر رو پیدا می کنه…روزی که من دیگه نیستم…و عجیب خودم رو به اون روز نزدیک حس می کنم…پدرم می گفت…چند روز قبل از مردن…خدا به بنده ش الهام می کنه…نشانه های رفتنش رو نشون می ده…به دلش میندازه.دیگه بستگی داره به اون بنده…که چقدر با دلش..با خودش..با خداش… صادق باشه و واقعیت رو بپذیره…این روزا..من اون نشانه ها رو می بینم و اونقدر خسته م که هیچ دلیلی واسه فرار از مرگ ندارم.خیلی وقته که دلم یه خواب راحت می خواد…یه خواب آروم..یه خواب بدون بیداری…!اما دروغ چرا؟دلم گرفته…بابت همه کارایی که ناتموم می مونن…حرفایی که ناگفته می مونن…آدمایی که نادیده می مونن…!ای کاش هنوز فرصت بود تا همه چیز رو سرجاش بذارم…دلم نوه می خواد…بچه شاهو..نشمین..دیاکو..دانیار…! دلم یه زندگی می خواد مثل همه پیرمردهای همسن و سالم…یه بازنشستگی قشنگ…کنار بچه هام…نوه هام…!پارک برم…نوه هامو رو زانوم بذارم و واسشون بستنی باز کنم…اما حیف…روزگار از اول با ما سر سازگاری نداشت…اما شکر…قسمت منهم همین بوده…اعتراضی نیست…آزاد و رها…از چون و چرا…به داده ی حق…همیشه رضا…می دونم دفتر زندگیم داره به آخر می رسه….داره بسته میشه…درست مثل همین دفتر خاطرات پونصد برگی…ناراحت نیستم…نگرانم…نگران بچه ها…می ترسم رفتن من اذیتشون کنه…می ترسم روزای نبودن من واسشون سخت بگذره…اما اینو هم می دونم که سخت یا آسون بالاخره می گذره…بالاخره فراموش می کنن…بالاخره به زندگی برمی گردن…مثل همه اونایی که بعد از مرگ عزیزاشون به زندگی ادامه می دن…این قانون دنیاست…رسم زندگیه…شاید سخت…اما می گذره…زندگی لنگ هیچ آدمی نمی مونه….دنیا راه خودش رو می ره…به قول یه شاعری…"دیدی که سخت نیست…تنها بدون من؟دیدی که صبح می شود…شبها بدون من؟این نبض زندگی…بی وقفه می زند…!فرقی نمی کند…با من….بدون من…!دیروز گرچه سخت…امروز هم گذشت…طوری نمی شود…فردا بدون من…"!…پایان
May 11
Mohsen Chavoshi - Adle Movasagh (320).mp3
11.03M
ا🌸🍃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃💐آوا و نوا💐🍃
🍃❣🍀🎧🎼آوای زیبای : عدلِ موثق...
🍃🍀🎤محسن چاووشی...
🍃💚🤍❤️🍃
عدل موثق
قله ی مطلق
فاتح خندق
نیست به جز عشق
گفت و شنودی
بین تو و حق
واقعه ی خم
گفت به مردم
گفت پیمبر
گفت به مردم
غیر علی هیچ
غیر علی شر
غیر علی هیچ
غیر علی شر
قوم نمک کور
گوش کن از دور
ماه علی بود
از دل کعبه
تا در خیبر
راه علی بود
قوم نمک کور
گوش کن از دور
ماه علی بود
از دل کعبه
تا در خیبر
راه علی بود
گفت پیمبر
گفت به مردم
کل جهان دید
کل جهان بود
شاهد منبر
بعد شد اما
چشم همه کور
گوش همه کر
کوفه ی بد خواه
تیغ شما بود
روی سر شاه
تا به قیومت
رنج فقط رنج
آه فقط آه
رنج فقط رنج
آه فقط آه
غیر علی هیچ
غیر علی شر
غیر علی هیچ
غیر علی شر
غیر علی هیچ
غیر علی شر
غیر علی هیچ
غیر علی شر
کل جهان دید
کل جهان بود
شاهد منبر
بعد شد اما
چشم همه کور
گوش همه کر
🍃💚🤍❤️🍃
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💞سلام بر غدیر
💞سلام بر غدیر جاوید
⚜كه دین الهی جز با او جاویدان نیست
⚜و رسالت پیامبر جز ابلاغ آن تمام و كامل شده نیست.
💞سلام بر اوج همه خوبیها و نقطه كمال همه رسالتها و پایان همه نعمتها
✍در آینه غدیر :
🍃از یك سو خدای مهربان را می بینم با همه لطف و رحمت و كرامتش كه انسان را بدون راهنما و راهبر و امیر نمی خواهد
🍃و از یك سو خود را می بینم كه چگونه و چه اندازه با آن برگزیده حق پیوند داریم و به دنبال او روانیم
💞این است كه غدیر از یك سو یاد آور نعمت بزرگ پروردگار مهربان است كه باید سپاسگذار هماره او باشیم
💞و از سوی دیگر نشانگر صدق راهیان و پیروان امامت تا بنگرند چه میزان رفتار و منش خود را غدیری كرده اند و بر آرمانها ی آن پای می فشرند.
🌸به شكرانه این نعمت بزرگ لحظه های خود را به سپاس الهی معطر می كنیم
🌸و می خوانیم :
الحمدا... الذی جعلنا مع المتمسكین به ولایة امیر المؤمنین واولادهم معصومین
خدای را سپاس كه ما را از متمسكین به ولایت امیر مؤمنان وفرزندان معصومش قرار داد
و ما بر این تمسك افتخار می كنیم و مباهات
تا لحظه ای كه جان در بدن داریم و هستیم
و باز می خوانیم الحمدالله الذی هدانا لهذا و ماكنا لنهتدی لو لا ان هدانا الله.
🎀این عید سعید بر تمام مسلمانان جهان فرخنده باد🎀
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
984_14233232465527.mp3
15.32M
من در این باور هستم که خوش شانس ترینم😍
من خــودم را دوست دارم😌
تمام زیبای های خلقت توی وجـــود منه☺️🍃
خـــــــدایاشکـــــــرت🦋🥰
خـــــــدایاشکـــــــرت🦋🥰
خـــــــدایاشکـــــــرت🦋🥰
خـــــــدایاشکـــــــرت🦋🥰
خـــــــدایاشکـــــــرت🦋🥰
خـــــــدایاشکـــــــرت🦋🥰
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5877749047648846147.mp3
947.9K
🦋🦋یه سوال مهم بین شادیای صبح جمعه تون... 😉😉
🎙استاد عرشیانفر
حال عالی زندگی عالی میاره 👌
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Aliakbar-ghelich.Sobhe-ghadir(320).mp3
10.92M
عشق بی پایان علی جانم .
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨ «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ»✨
🕋 ذکر مخصوص امروز جمعه 👇👇👇
🕋 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🕋 ذکر بعد از نماز صبح جمعه 👇👇
🕋 ذکر یا نور ۲۵۶ مرتبه
🕋 ذڪر روز جمعه موجب عزیز شدن مے شود؛ روایت شده ڪه در این روز زیارت امام زمان (عج) خوانده شود.
🕋 خواندن دعای عهد و زیارت عاشورا هر روز
🕋 خواندن دعای پرفیض دعای ندبه در صبح جمعه فراموش نشود
🕋🌸🕋🌸🕋
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایته علی ابن ابي طالب و اولاده المعصومين صلواه الله عليهم اجمعين
🕋🕋🕋🕋
💐اوصاف علی به هر زبان باید گفت
💐تبریک به صاحب الزمان باید گفت
عید کمال دین سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصایت و ولایت امیر المومنین علیه السلام برسادات، شیعیان و پیروان ولایت خجسته باد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍ غدیر درقرآن📋
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
...... الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا.......
┉┉❈۩(المائده/۳)۩❈┉┉
...... ﺍﻣﺮﻭﺯ [ ﺑﺎ ﻧﺼﺐ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﻃﺎﻟﺐ ﺑﻪ ﻭﻟﺎﻳﺖ ، ﺍﻣﺎﻣﺖ ، ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻰ ﺑﺮ ﺍﻣﺖ ] ﺩﻳﻨﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﻛﺎﻣﻞ ، ﻭ ﻧﻌﻤﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺗﻤﺎم ﻛﺮﺩم ، ﻭ ﺍﺳﻠﺎم ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻳﻦ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪم ......
•≈•🌸تفسیرنور🌸•≈•
💐ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﻳﺎﺕ ﺷﻴﻌﻪ ﻭﺳﻨّﻰ، ﺍﻳﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺁﻳﻪ: ﺍﻟﻴﻮم ﺍﻛﻤﻠﺖ... ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﺼﺐ ﻋﻠﻰّ ﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﻃﺎﻟﺐ ﻋﻠﻴﻬﻤﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎم ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺩﺭ ﻏﺪﻳﺮﺧﻢ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
💐ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﺎﺋﻞ ﻧﻘﻠﻰ، ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻋﻘﻠﻰ ﻧﻴﺰ ﻫﻤﻴﻦ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺭﺳﺎﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﭼﻬﺎﺭ ﻭﻳﮋﮔﻰ ﻣﻬﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ: 1- ﺭﻭﺯ ﻳﺄﺱ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ، 2- ﺭﻭﺯ ﻛﻤﺎﻝ ﺩﻳﻦ، 3- ﺭﻭﺯ ﺍﺗﻤﺎم ﻧﻌﻤﺖ ﺍﻟﻬﻰ ﺑﺮ ﻣﺮﺩم، 4- ﺭﻭﺯﻯ ﻛﻪ ﺍﺳﻠﺎم ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻳﻦ ﻭ ﻳﻚ ﻣﺬﻫﺐ ﻛﺎﻣﻞ، ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺣﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﻭﻗﺎﻳﻊ ﺭﻭﺯﻫﺎﻯ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺍﺳﻠﺎم ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﻰ ﻛﻨﻴﻢ، ﻫﻴﭻ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻤﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻌﺜﺖ، ﻫﺠﺮﺕ، ﻓﺘﺢ ﻣﻜّﻪ، ﭘﻴﺮﻭﺯﻯ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻫﺎ ﻭ... ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻯ ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ، ﺷﺎﻣﻞ ﺍﻳﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﺻﻔﺖ ﻣﻬﻢ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ. ﺣﺘّﻰ ﺣﺠّﺔﺎﻟﻮﺩﺍﻉ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﻫﻤﻴّﺖ ﻧﻴﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺞ، ﺟﺰﺋﻰ ﺍﺯ ﺩﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﻯ ﺩﻳﻦ.
ﺍﻣّﺎ ﺑﻌﺜﺖ، ﺍﻭّﻟﻴﻦ ﺭﻭﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮم ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﻭّﻝ ﺑﻌﺜﺖ، ﺩﻳﻦ ﻛﺎﻣﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻣّﺎ ﻫﺠﺮﺕ، ﺭﻭﺯ ﻓﺮﺍﺭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺭﻭﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﻯ ﻛﻔّﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﻳﺄﺱ ﺁﻧﺎﻥ.
ﺍﻣّﺎ ﺭﻭﺯﻫﺎﻯ ﭘﻴﺮﻭﺯﻯ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﻭﺧﻨﺪﻕ ﻭ... ﺗﻨﻬﺎ ﻛﻔّﺎﺭﻯ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﺤﻨﻪ ﻯ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﺄﻳﻮﺱ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ، ﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﻛﻔﺎﺭ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﻰ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: ﺍﻟﻴﻮم ﻳﺌﺲ ﺍﻟّﺬﻳﻦ ﻛﻔﺮﻭﺍ... ﻫﻤﻪ ﻛﻔﺎﺭ ﻣﺄﻳﻮﺱ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺍﻣّﺎ ﺣﺠّﺔﺎﻟﻮﺩﺍﻉ ﻛﻪ ﻣﺮﺩم ﺁﺩﺍﺏ ﺣﺞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ، ﺗﻨﻬﺎ ﺣﺞ ﻣﺮﺩم ﺑﺎ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻛﺎﻣﻞ ﺷﺪ، ﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﻯ ﺩﻳﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﻰ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: ﺍﻟﻴﻮم ﺍﻛﻤﻠﺖ ﻟﻜﻢ ﺩﻳﻨﻜﻢ
ﺍﻣّﺎ ﻏﺪﻳﺮﺧﻢ ﺭﻭﺯﻯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺸﻴﻨﻰ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﻛﺮﺩ، ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺫﻛﺮ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺁﻳﻪ ﺍﻛﻤﻠﺖ، ﺍﺗﻤﻤﺖ، ﺭﺿﻴﺖ، ﻳﺌﺲ ﺍﻟّﺬﻳﻦ ﻛﻔﺮﻭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﺒﻖ ﺍﺳﺖ.
🔹❀ حدیث روز 🔹❀
🕋حضرت فاطمه عليها السلام :
🔺ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَديرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ ؛
🔻خداوند پس از غديرخم براى كسى حجّت و عذرى باقى نگذاشت
📚دلائل الإمامَه ، ص 122
🕋🕋🕋
🤲اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
🕋🌸🕋
به رسم ادب و ارادت
✋🏻 سـلام میدهیم به ارباب بی کفن:🚩
🚩اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلے اولاد الحسين وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌸🌸
_________________________________
🕋 امروز جمعه شانزدهم تیر ماه ۱۴۰۲ 👈 و روز هجدهم ماه ذی الحجه ۱۴۴۴ هجری قمری مصادف با روز عید سعیدغدیر خم
__________________________________
🕋🌸🕋 التماس دعا 🕋🕋 ۱۴۰۲/۰۴/۱۶
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d