eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.3هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 دادند هر چه داشتند در راه عزیز فاطمه (سلام الله علیهما)... وَ چه بالاتر از سعادتی که هیچ خودی نمانَد و تمامی "او" باشد... ناقابل است جان ، ولی ای حسین جان از من مرا بگیر و خودت را ب من بده ... الهی به یاران باوفای مولا اباعبدالله الحسین (سلام الله علیهم) ، ما را وفادار به ولیت مهدی آل فاطمه (سلام الله علیهم) قرار بده... (سلام الله علیه) • به اشتراک بزارید...👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هرچند که من گناهکارم یا رب بر رحمت تو امیدوارم یا رب بر وسعت عفوت چه نگاه اندازم بر کرده خود نظر ندارم یا رب التماس دعا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از سه گروه از مردم بپرهیز : خیانت کار ، ستمگر ، سخن چین کسی که بخاطرتو خیانت کند،بر علیه تو نیز خیانت خواهد کرد کسی که به نفع تو ظلم کند،بر علیه تو نیز ظلم خواهد کرد و سخن چینی که سخن دیگران را نزد تو می آورد، سخن تو را هم جای دیگر خواهد برد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🔆🔆🌺🔆🔆🌺🔆🔆🌺 🔆کتاب در هم زنی 🦋شاگردی برای طلب علم، نزد مولانا مجدالدین درس می‌خواند اما فهم مطالب نمی‌کرد. استاد را شرم می‌آمد که او را از درس خواندن منع کند. روزی استاد کتاب بگشود تا این دانش‌آموز بخواند. چنین نوشته بود: «گفت بهزین حکیم» او چنین خواند: «گفت به زین چکنم!» استاد مجد الدّین برنجید و گفت: 🦋«به زین، آن کنی که کتاب در هم زنی و بیهوده دردِ سرِ ما و خود ندهی.» 📚(نوادر راغب اصفهانی، ص 15 -رساله‌ی دلگشا، ص 77) ✨✨امام زین‌العابدین علیه‌السلام فرمود: «اگر مردم خاصیت فراگرفتن علم را بدانند، اگرچه به ریختن خون و فرورفتن در امواج دریا باشد، هرآینه فرامی‌گرفتند.» 📚(اصول کافی، ج 1، ص 27) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆زيارت رسول خدا با امام علىّ عليهماالسّلام 🌾اصبغ بن نباته كه يكى از اصحاب و ياران امام علىّ عليه السّلام است ، حكايت كند: مدّتى پس از آن كه مولاى متقيّان علىّ عليه السّلام به شهادت رسيد، محضر مبارك حضرت اءبا عبداللّه الحسين عليه السّلام شرفياب شدم و عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! درخواستى دارم ، اگر اجازه بفرمايى آن را مطرح كنم ؟ و امام حسين عليه السّلام پيش از آن كه من سخن را ادامه دهم ، فرمود: اى اصبغ ! آمده اى تا كارى كنم كه بتوانى برخورد جدّم رسول الّله صلّى اللّه عليه و آله را با ابوبكر، در مسجد قبا، بنگرى ؟ 🌾عرض كردم : بلى ، اى پسر رسول خدا! خواسته من همين است . 🌾امام عليه السّلام در همان مجلسى كه در شهر كوفه بوديم ، فرمود: برخيز، و من جاى خود برخاستم و ايستادم ، ناگهان خود را در مسجد قُبا ديدم ؛ و چون بسيار تعجّب كرده و متحيّر شدم . 🌾حضرت ضمن تبسّمى ، اظهار داشت : اى اصبغ ! حضرت سليمان بن داود عليهماالسّلام نيروى باد در كنترل و اختيارش بود و در يك چشم بر هم زدن مسافتى را به سرعت مى پيمود. و ما اهل بيت عصمت و طهارت ، بيش از حضرت سليمان و ديگر پيامبران عليهم السّلام به تمام علوم و فضائل آشنا و آگاه مى باشيم . عرضه داشتم : با اين حركت طىّ الارض از كوفه به مكّه در كمتر از يك لحظه ، تصديق مى كنم ، كه شما از همه بالاتر مى باشيد. 🌾حضرت فرمود: آرى ، تمام علوم و معارف الهى نزد ما اهل بيت رسالت خواهد بود؛ و ما محرَم اسرار و علوم خداوند متعال هستيم . 🌾من با شنيدن چنين مطالبى ، اظهار داشتم : خدا را شكر مى كنم كه مرا از دوستان شما اهل بيت رسالت قرار داده است . 🌾آن گاه حضرت فرمود: اكنون وارد مسجد شو. وقتى داخل مسجد رفتم ، ديدم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله در محراب نشسته و عباى خود را بر دوش افكنده است . 🌾بعد از آن امام علىّ عليه السّلام را ديدم كه گريبان ابوبكر را گرفته است و هر دو در حضور رسول خدا ايستاده اند. 🌾و حضرت رسول انگشت مبارك خود را به دندان گرفت ؛ و اظهار داشت : اى ابوبكر! تو و يارانت پس از رحلت من ، مرتكب حركت ناشايسته اى شده ايد. 📚مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 52 ، بحارالا نوار: ج 44، ص 184، ضمن حديث11. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆بزرگوارى و اهميّت نعمت خداوند 🍂همچنين مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه عليه در كتاب عيون أ خبار الرّضا عليه السّلام داستانى را آورده است كه از جهاتى قابل اهميّت مى باشد: 🍂روزى از روزها امام حسين عليه السّلام در حال داخل شدن دست شويى - مستراح -، تكّه نانى را مشاهده نمود، آن را برداشت و تحويل غلام خود داد و فرمود: هنگامى كه خارج شدم آن را به من بازگردان . 🍂غلام لقمه نان را از حضرت گرفت ؛ و پس از آن كه آن را تميز و نظيف كرد، خورد. وقتى كه حضرت از دست شوئى - مستراح - بيرون آمد، غلام را مخاطب قرار داد و فرمود: آن لقمه نان را چه كردى ؟ 🍂غلام عرضه داشت : يا ابن رسول اللّه ! آن را تميز كردم و خوردم . 🍂امام حسين عليه السّلام فرمود: همانا تو در راه خداوند متعال و به جهت خوشنودى و رضايت او آزاد كردم . 🍂در اين هنگام شخصى در آن حوالى حاضر بود و متوجّه اين جريان گرديد، به همين جهت جلو آمد و خطاب به حضرت كرد و عرضه داشت : اى سرورم ! - به همين سادگى - او را آزاد گرداندى ؟! 🍂امام حسين عليه السّلام فرمود: بلى ، چون از جدّم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه فرمود: 🍂هركس لقمه نانى را كه بر روى زمين يا در جائى افتاده است ، ببيند و آن را بردارد و تميز كند؛ و تناول نمايد، در درونش استقرار نمى يابد مگر آن كه خداوند متعال او را از آتش دوزخ آزاد و رها گرداند. 🍂و سپس امام حسين عليه السّلام افزود: من نخواستم كسى را كه خداوند مهربان از آتش آزاد نموده ، عبد و غلام من باشد، به همين جهت او را آزاد كردم . 📚ـعيون الا خبار: ج 2، ص 43، ح 154، بحارالا نوار: ج 66 ص 433، و ج 80، ص186، وسائل الشيعه : ج 1، ص 254. ضمنا همين داستان را به بعضى ديگر از معصومينعليهم السّلام نسبت داده اند؛ و در كتابهاى مختلفى وارد شده است . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کمک به پدر پيرمردي تنها در مينه‌سوتا زندگي مي‌کرد. او مي‌خواست مزرعه سيب‌زميني‌اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که مي‌توانست به او کمک کند در زندان بود پيرمرد نامه‌اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد: پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب‌زميني بکارم، من نمي‌خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده‌ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي‌شد من مي‌دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي‌زدي. دوستدار تو پدر. و چند روز بعد پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام. ساعت 4 صبح فردا 12نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه‌اي پيدا کنند. پيرمرد بهت‌زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت: که چه اتفاقي افتاده و مي‌خواهد چه کند؟‌ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سيب‌زميني‌هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که ازاينجا مي‌توانستم برايت انجام بدهم. نتيجه‌ي اخلاقي: هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي‌توانيد آن را انجام بدهيد. مانع ذهن است. نه اينکه شما کجا هستيد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نسبت باخدا شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي. پسرک، درحالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد. در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد. خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، درحالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد و گفت: آهاي، آقاپسر. پسرک برگشت و به سمت خانم رفت، چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به او داد. پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد: ببخشيد شما خدا هستيد؟‌ اون خانم گفت: نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم. پسرک گفت: آها، مي‌دانستم که باخدا نسبتي داريد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حلاج و جزامي‌ها ظهر يکي از روزهاي ماه رمضان بود. حسين حلاج هميشه براي جزامي‌ها غذا مي‌برده و اون روز هم داشت از خرابه‌اي که بيماران جزامي توش زندگي مي‌کردند مي‌گذشت، جزامي‌ها داشتند ناهار مي‌خوردند. ناهار که چه؟ ته مونده‌ي غذاهاي ديگران و چيزهايي که تو اشغال‌ها پيداکرده بودند و چندتکه نان. يکي از اون ها بلند مي شه به حلاج مي گه: بفرما ناهار. حلاج مي گه: مزاحم نيستم؟‌ اونا مي گن: نه بفرماييد. حسين حلاج مي شينه پاي سفره. يکي از جزامي‌ها رو بهش مي گه: تو چه جوريه که از ما نمي‌ترسي؟ دوستاي تو حتي چندششون مي شه از کنار ما رد شند. ولي تو الآن. حلاج مي گه: خب اون ها الآن روزه هستند براي همين اينجا نمياند تا دلشون هوس غذا نکنه. اونا مي گن پس تو که اين‌همه عارفي و خداپرستي چرا روزه نيستي؟‌ حلاج مي گه: اره نشد امروز روزه‌بگيرم ديگه. حلاج دست به غذاها مي بره و چند لقمه مي خوره. درست از همون غذاهايي که جزامي‌ها بهشون دست‌زده بودند. چند لقمه که مي خوره بلند مي شه و تشکر مي کنه و مي ره. موقع افطار که مي شه منصور غذايي به دهنش مي زاره و مي گه: خدايا روزه من را قبول کن. يکي از دوستاش مي گه: ولي ما تو را ديديم که داشتي با جزامي‌ها ناهار مي‌خوردي. حسين حلاج در جوابش مي گه: اون خداست، روزه‌ي من براي خداست، اون مي دونه که من اون چند لقمه غذا را از روي گرسنگي و هوس نخوردم، دل بنده‌اش را مي‌شکستم روزه‌ام باطل مي‌شد يا خوردن چند لقمه غذا؟‌ و اين‌گونه است که گويند: عارفي را ديدند مشعلي و جام آبي در دست، پرسيدند: کجا مي‌روي؟‌ گفت: مي‌روم با آتش، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش‌کنم تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،‌ نه به خاطر عياشي در بهشت و ترس از جهنم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روش معامله پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج کني. پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم. پدر: اما دختر موردنظر من، دختر بيل گيتس است. پسر: آهان اگر اين‌طور است، قبول است. پدر به ديدار بيل گيتس مي‌رود. پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم. بيل گيتس: اما براي دختر من هنوز خيلي زود است که ازدواج کند. پدر: اما اين مرد جوان قائم‌مقام مديرعامل بانک جهاني است. بيل گيتس: اوه که اين‌طور! در اين صورت قبول است. پدر به ديدار مديرعامل بانک جهاني مي‌رود. پدر: مرد جواني براي سمت قائم‌مقام مديرعامل سراغ دارم. مديرعامل: اما من به‌اندازه کافي معاون دارم. پدر: اما اين مرد جوان داماد بيل گيتس است. مديرعامل: اوه، اگر اين‌طور است، باشد. و معامله به‌اين‌ترتيب انجام مي‌شود. ‌ نتيجه‌ي اخلاقي: حتي اگر چيزي نداشته باشيد بازهم مي‌توانيد چيزهايي به دست آوريد؛ اما بايد روش مثبتي برگزينيد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d