eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.7هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند. کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچ وقت به مخیله اش خطور نمی کرد، چرا که همیشه فکر می کرد ابومعروف پدر واقعی اش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر، اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچ وقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبت هایی کنند، چون تا جایی که به یاد می آورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابو معروف بود، انجام می شد و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمی توانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود. ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت. پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحن های فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند. مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد. کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب می آمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند، اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت: سلام آقا! مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت: آقا با عنایت شما یکی از گمشده هایم را پیدا کردم و الان آمده ایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان. مهدی همانطور که دست کیسان را در دست می فشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت. داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت: این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم و سپس آهی کشید و گفت: زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذت بخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابو معروف، زنی دیگر را به خلوت مردانه ام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد و بعد همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟! کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت: من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز می کند می بیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد. باید بگویم من هیچ وقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست. مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده می کرد من می توانستم مادرم را ببینم، هیچ وقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب می فهمیدم که ابو معروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش بر می آمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد. به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابو معروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهره ای مهم برای اسرائیل محسوب میشد. مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت: تو الان به چه دینی هستی؟! کیسان آهی کشید و گفت: طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان می گفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام می پرسیدم، او چیزهایی می گفت که در اسلام ابو معروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش می آمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق می کرد. کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت: من در تناقضاتی بی شمار دست و پا می زدم، پس از خیر دینداری گذشتم، الان نمی دانم بر چه عقیده و دینی هستم. کیسان نگاهش را در اطراف گرداند و گفت: اما اینجا خیلی آرام بخش است، می شود درباره اش برایم بگویی؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ آذر ۱۴۰۳
🎬: با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما نمی دانست از کجا و چطور حرفش را آغاز کند و می خواست طوری پیش برود که کیسان خودش راهش را انتخاب کند و پس زیر لب از امام غریب مدد گرفت تا خودش او را مدد برساند. در همین هنگام کیسان که خیره به قاب عکس دستش بود انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: اینقدر همه چی با سرعت پیش رفت که من گیج شدم، الان می خواهم یه سوال بپرسم، آیا شما می دونستین که من پسرتون هستم که منو به خانه خودتون دعوت کردین؟! اگر میدونستین از کجا متوجه شدین؟! مهدی هم که انگار تازه یادش افتاده بود خیلی چیزها را نگفته است، لبخندی زد و گفت: آره، تقریبا اطمینان داشتم که شما پسرم هستی، اما برای اینکه بفهمی که از کجا متوجه شدم تو پسرمی باید یه داستان قدیمی را که با زندگی من و مادر و برادرت گره خورده بشنوی... کیسان با تعجب گفت: برادر؟! و یک لحظه ذهنش کشیده شد سمت اون جوانی که ادعا می کرد برادرش هست و... کیسان آشکارا یکه ای خورد انگار دوباره به همه چیز مشکوک شده بود و دستش را عقب کشید و گفت: اما...اما شما گفتید تازه با مادرم ازدواج کرده بودید مادرم منو باردار بود که ناپدید میشه، پس این برادر؟ نکنه شما منو توی دام... مهدی که خوب متوجه حالت کیسان بود دستش را روی دست کیسان گذاشت و همانطور که او را نوازش می کرد گفت: به چی مشکوکی پسرم؟! به من؟ این عکس؟! اون داستان؟! و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: صبر کن هر چی اتفاق افتاده بگم بعد اگر هنوز شک داشتی، آزادی هر کار که دوست داری بکنی فقط قبلش به من بگو‌ محیا الان کجاست؟! کیسان خیره به نقطه ای روی کاشیکاری های دیوار لب زد: مادرم در چنگ صهیونیست ها اسیر هست، حالا قصه تون را بگین... مهدی آهی کشید و شروع به گفتن کرد: از محیا، از ابو‌معروف و نقشه اش برای تصاحب محیا، از عشق خودش به محیا، از عقدشان و از زندگی مخفیانه و از آن ماجرای طلاق زورکی، از ناپدید شدن محیا...از جنگ از پیداشدن نشانه ای از محیا، از صادق که یادگار محیا بود...از خرمشهر...از اسارت محیا و آخرش هم از شنیدن خبر کشته شدن او و محیا ... مهدی میگفت و کیسان در سکوتی مطلق گوش می کرد، نفهمیدند چقدر زمان گذشت. حرفهای مهدی تمام شده بود، رو به کیسان گفت: هنوز هم شک داری؟ به جان خودت قسم به این امام غریب که هر چه گفتم همه عین حقیقت بود. کیسان با اشاره به گلویش گفت: دارم خفه می شم، انگار در حال احتضارم، نجاتم دهید، کمکم کنید... مهدی لبخندی زد، از جا بلند شد و بازوی کیسان را گرفت و او را از جا کند و گفت: بیا برویم که دوای دردت همین جاست، که مددکار روزگارت همینجاست، بیا که دوا اینجا، شفا اینجا...طبیب دردها اینجا... و سپس همانطور که شانه های پسرش را در بر گرفته بود به سمت ضریح امام رضا علیه السلام حرکت کردند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ آذر ۱۴۰۳
🎬: مهدی همانطور که به همراه کیسان رو به ضریح زیبای امام غریب ایستاده بود، گفت: پسرم! هر چه دل تنگت می خواهد به خود آقا بگو...اینجا آستان خوبان است و بی توجه به تو که به چه دین و مذهبی هستی حرفت را می شنود، چه بگویی و چه نگویی غم و غصه ات را می داند که اینان انوار خدا هستند و نانوشته را میدانند و نا خوانده را می خواندند، خلاصه کلام هر چه می خواهد دل تنگت بگو... مهدی این را گفت و خود را به گوشه ای کشاند و کیسان را گذاشت تا با ضامن آهو تنها باشد. مهدی سرش را روی دستش گذاشت، و نفهمید چقدر گذشته و وقتی به خود آمد که دست کیسان روی شانه اش بود و گفت: بابا! حالت خوبه؟! و عجیب این بابا گفتن به جان مهدی نشست. مهدی با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: خسته شدی؟! می خواهی برویم؟! کیسان نگاهی به ضریح کرد و گفت: خسته؟! مگر اینجا خستگی معنا دارد؟! نمی دانم چه سرّی در این مکان هست که تمام خستگی و غم و غصه آدم را زایل می کند! الان اینقدر احساس سبکی می کنم که تا به حال در عمرم نکردم و بعد اشاره ای به ضریح کرد و گفت: از این آقا خواسته ام تا مادرم محیا را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد و آنوقت من هم حلقه غلامی این خاندان را به گوش می کنم. اشک مهدی بار دیگر روان شد و رو به ضریح گفت: فدایت شوم که سپردم دست خودت و انگار خودت می خواهی اعتقادات این پسر را بسازی..‌ شبی پر از هیجان و التهاب و در آخر آرامش و زیبایی به صبح رسید. اول صبح گوشی مهدی زنگ خورد و نام پسرم صادق روی آن نقش بست. مهدی نگاهی به کیسان که کنار تخت روی زمین راحت خوابیده بود کرد و با نوک پا از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گوشی را وصل کرد. صادق از آن طرف خط با هیجانی در صدایش گفت: سلام بابا! نمی گی ما دل توی دلمون نیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ جرات نمی کردم زنگ بزنم اما کلی پیام براتون دادم اما دریغ از یک جواب، چی شد بابا؟! مهدی لبخندی زد و گفت: سلام پسرک عجول، سر صبی ما را از خواب پروندی و رگباری سوال میپرسی و اجازه حرف زدن هم نمیدی ، یه ذره نفس بگیر تا برات بگم. صادق نفسش را آرام بیرون داد و گفت: باشه قربان! من به گوشم فقط قبل از هر چیزی بگم، مامان رقیه و آقا عباس و آقا رضا برای ساعت سه بلیط دارن، میخوان برن طرف عراق، انگار میخوان برن سر مزار نفیسه و کمیل... مهدی سری تکان داد و گفت: باشه پس تا قبل حرکت ما خودمون را میرسونیم، همه چی به خوبی پیش رفت، دیشب با کیسان تا صبح حرم امام رضا بودیم داداشت بیدار شد میایم اونجا از اونجا هم با هم میریم مرکز باید کیسان درباره کسایی که باهاشون در ارتباطه اطلاعاتی بده و با هم فکری هم یه راهی برای نجات مادرت محیا پیدا کنیم. صادق از شنیدن نام داداش، حس مطبوعی بهش دست داد و گفت: خدا را شکر...امروز رؤیا را راهی کردم بره طرف شهرستان و کارش، من هستم تا هر وقت که لازم باشه اینجا می مونم، فقط یه سوال، لازم نیست چیزی درباره کیسان به مامان رقیه بگم؟! مهدی لبخندی زد و گفت: نه، بزار خودش ببینه، ببینیم می تونه تشخیص بده یا نه و به نوعی سورپرایز بشه، در همین حین صدای سلام کیسان از پشت سرش به گوش رسید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
۶ آذر ۱۴۰۳
🎬: آقا مهدی یاالله یاالله گویان وارد خانه مامان رقیه شد و کیسان هم بی خبر از همه جا به دنبالش روان بود، انگار یک حکمی نانوشته به او ابلاغ شده بود که به جبران یک عمر دوری از پدر، حتی لحظه ای هم نباید از او جدا شود عباس آقا برای استقبال روی حیاط خانه ایستاده بود و همانطور که با تعجب سراپای مهدی با میهمانی ناخوانده را به تماشا نشسته بود، آنها را به داخل دعوت کرد. در هال باز شد و صادق جلوی در انتظارشان را می کشید و رقیه خانم هم در کنارش ایستاده بود و آقا رضا همانطور که در خود فرو رفته بود و انگار هیچ‌چیز از وقایع اطرافش نمی فهمد روی مبل کنار اوپن نشسته بود. مهدی و کیسان وارد هال شدند و سلام کردند و مهدی جلو رفت تا همچون همیشه دست مامان رقیه را ببوسد که رقیه خیره به میهمان ناخوانده اش پلک نمیزد،کیسان نگاهی به مامان رقیه انداخت و با حالت سؤالی پدرش را نگاه کرد، چون مهدی گفته بود خانه یکی از دوستان می روند و کیسان تعجب کرده بود از اینهمه گرمی روابطی که حاکم بود. کیسان نگاه سوالی اش را به پدر دوخته بود که از کنار گوشش صدای سلام کردن بلند شد و تازه متوجه صادق شد. کیسان نگاهی به صادق کرد و همانطور که آشکارا یکه ای می خورد گفت:توو... صادق کیسان را در آغوش گرفت و‌گفت: بالاخره به هم رسیدیم داداش و بعد آهسته تر ادامه داد: من اون پذیراییت را فراموش نکردم عزیزم اما ناراحت نشدم چون هر چه از برادر رسد نیکوست و بعد بوسه ای از گونهٔ کیسان گرفت. دست سرد رقیه در دستان مهدی بود و همانطور که هنوز با نگاهی سرشار از تعجب هر دو نفر را می نگریست بغضش شکست و‌گفت: دیدی چه خاکی به سرم شد مهدی؟! نفیسه و کمیل هم رفتند و بعد اشکش جاری شد و ادامه داد: آخه قربون خدا بشم این چه تقدیری دردناکی هست که برای من نوشتن، اون از بچه ام محیا که یکدفعه می گن کشته شده و یکدفعه می گن زنده است و الانم معلوم نیست محیا و پاره جگرش کجا هستند و اینم از پسرم رضا و زن و بچه اش... رقیه حرف میزد و حرف میزد گریه می کرد و اشک میریخت اما در مغز کیسان مدام اکو‌ میشد: بچه ام محیا... کیسان ناخوداگاه قدمی به سمت رقیه برداشت و گفت: شما...شما چی گفتین؟! رقیه همانطور که پرده ای از اشک جلوی چشمهاش را گرفته بود گفت: پسرم تو از همکارای آقا مهدی هستی؟! من داشتم از درد روزگارم میگفتم، دردی که درمان نداره... کیسان سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه...نه...شما گفتین محیا... در این هنگام مهدی با دست کیسان را گرفت و روی دست رقیه گذاشت و گفت: آره پسرم، این خانم مادر بزرگت هست، مادری چشم انتظار که سالها در انتظار تو و محیا سوخته و گریه کرده... رقیه انگار زبانش بند آمده بود و اینبار عباس جلو آمد و همانطور که خیره به صورت کیسان بود ناخوداگاه لبخندی زد و گفت: به خدا خودشه...چقدر شبیه شماست... اما چشماش مثل چشم های محیاست... رقیه دستان کیسان را در برگرفت و با لکنت گفت:ت...ت...تو پسر محیای منی؟! اشک چشمان کیسان هم جاری شده بود، انگار هوای حرم امام رضا رقت قلبی به کیسان داده بود که با اولین تلنگر چشمانش آماده باریدن بود. رقیه قدم جلو آمد و ناگهان در آغوش کیسان آرام گرفت و چشمانش روی هم آمد. صدای مهدی بلند شد مامان رقیه... در این لحظه رضا که انگار تازه از عالم خودش بیرون آمده بود به سمت کیسان آمد و با کمک هم رقیه را روی مبل خواباندند و صادق با ستپاچگی مقداری آب اورد و به صورت رقیه می پاشید و مدام نام مامان رقیه را میگفت و رضا با تعجب نگاهی به کیسان کرد و گفت: شما کی هستی؟ چرا مامانم توی آغوش تو بود؟! در این هنگام پلک های رقیه تکان خورد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ آذر ۱۴۰۳
🎬: با ورود کیسان به جمع غم زده خانواده، انگار شور و شوقی پنهانی در گرفت و رضا هم که اندوهی سخت دلش را پوشانده بود و داغی را که بیش از دوسال بر دل داشت اینک به عاقبت خود رسیده بود، هم اندکی از دردش کم شد، انگار خداوند کیسان را ذخیره نگه داشته بود که در چنین روزی وارد جمع خانواده شود و نور امیدی بر دل مهجورشان بتابد و بفهمند که اگر کسی را از دست دادند، عزیزی را هم به دست آوردند. رقیه به هوش آمده بود و گویی توانی دیگر گرفته بود و همچون پروانه دور کیسان می گشت. کم کم به وقت رفتن خانواده عباس آقا نزدیک میشدند، رقیه که دل از یادگار محیایش نمی کند و می خواست کنارش باشد و باز هم سوال پشت سوال کند و با شنیدن داستان زندگی او، در لحظه لحظه این عزیزان دور افتاده اش سهیم باشد پس رو به مهدی کرد و گفت: آقا مهدی اگر پرواز به نجف جای خالی داشت امکان داره کیسان هم همراه ما بیاید؟! مهدی نگاهی به کیسان کرد و گفت: شرایط کیسان ویژه هست ما باید هرچه سریعتر به مرکز مراجعه کنیم و با اطلاعاتی که کیسان تحت اختیارمان قرار می دهد از همین الان راه نجاتی برای محیا پیدا کنیم با آمدن نام محیا انگار بغض فرو خورده رقیه دوباره برگشت و او که دل از کیسان نمی کند از جا بلند شد و گفت: الان نهار را میکشم ، نهار که خوردین سریع برین به مرکزتون ...آااخ بچه ام محیا... مهدی سری تکان داد و خیلی زود سفره نهار کشیده شد و بوی برنج ایرانی و کباب کنجه ای که عباس آقا از بیرون گرفته بود مشام را نوازش میداد. جمع غم زده ای که تا ساعتی قبل حال و هوای هیچ کاری نداشتند الان دور سفره جمع شده بودند و با حرفهای خودمانی و گرم، نهار را صرف می کردند. کیسان از اینکه چنین خانواده ای داشت و از بودن در این جمع گرم و صمیمی احساسات مبهم اما شیرینی به او دست داده بود، انگار او قطره ای از این چشمه زلال بود که تازه به چشمه برگشته بود. بعد از نهار مهدی و کیسان و صادق از خانواده عباس آقا جدا شدند و به سمت مرکز رفتند. در بین راه کیسان خلاصه ای از اطلاعاتی که داشت در اختیار آنها قرار داد. حالا صادق و مهدی می دانستند که محیا مانند یک گروگان، زندانی اسراییل هست و شرط آزادی اش هم کار بی عیب و نقص کیسان می باشد و کیسان با مهره ای از موساد به نام«بیژن» در ارتباط هست که البته چند روزی بود با او تماس نگرفته بود. صادق با شنیدن داستان رو به کیسان کرد و گفت: اشتباه کردی بیژن را از حال خودت بی خبر گذاشتی، من پیشنهاد می دهم یک ارتباط تلفنی با او بگیری و به نوعی این کار را توجیه کنی و البته باید سناریویی بچینیم که بیژن کوچکترین بویی نبرد که تو با نیروهای امنیتی ایران در ارتباطی... کیسان نفسش را آرام بیرون داد و گفت: درست می گویی، اما اون موقع من فکر می کردم شما نیروی بیژن هستی که منو زیر نظر گرفتی و برای همین به بیژن نگفتم مشهد میام، اون فکر می کنه من تو راه اتفاقی برام افتاده چون آخرین تماسمون توی جاده بود به گمانم شک کرده بود که قصد من تهران رفتن نیست چون ردیابی با من بود که موقعیت هر لحظه مرا نشان می داد و من از وجودش خبر نداشتم، آن ردیاب را توی راه مشهد بیرون انداختم. مهدی خیره به کیسان گفت: باید با هم فکری دیگر نیروها، نقشه ای حساب شده بکشیم، اولویت اولمان این است که بیژن اصلا متوجه نشود تو به آنها مشکوکی و با ما در ارتباطی و می خواهی همکاری نکنی... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ آذر ۱۴۰۳
🎬: کیسان خودش را به سمت پنجره مشرف به خیابان کشید و همانطور که وانمود می کرد ماشین های داخل خیابان را نگاه می کند گفت: ببین بیژن! من برات توضیح دادم که ... یک عده آدم وحشی ریختن سرم، چون از لهجه ام فهمیدن من ایرانی نیستم، فکر می کردن پول و پله دارم، هر چی که داشتم و نداشتم را بردند، فقط همین پیرهن و شلوار تنم برام موند، من اصلا از ایرانی و ایرانی جماعت متنفرررم، می خوام از این جهنم دره هر چه زودتر برم، حالا تو هر چی دوست داری به سازمان بگو ولی اینم در نظر داشته باش اگر چیزی بگی که سازمان یک ذره به من مشکوک بشه، نان خودت هم آجر میشه و برا خودتم عواقب بدی داره خود دانی... بیژن که انگار بحث های چند ساعته با کیسان فرسوده اش کرده بود و هم از شکی که به او داشت درش آورده بود گفت: گیرم من طوری این حادثه دزدی و غیبت چند روزه ات را لاپوشانی کردم، برای اون اطلاعات و نتایج آزمایش هایی که به گفته خودت روی لپ تاپ بوده و همه را از دست دادی چه جوابی بهشون بدم، اونا نتیجه از تو می خوان، می فهمی؟! کیسان لبخندی زد و گفت: منو دست کم گرفتی انگار... بهت که گفتم با یه نفر که دانشجوی پزشکی هست آشنا شدم، دل خوشی از ایران و این نظام و این مملکت نداره، له له می زنه برای اینکه به خارج از کشور بره، قولش دادم اگر کمکم کنه براش شرایط خروج از ایران را فراهم می کنم، کیسان به اینجای حرفش رسید صداش را پایین تر آورد و ادامه داد: اما برای خروج از ایران روی کمک تو و سازمان حساب کردم. بیژن اخمهاش را توی هم کشید و گفت: اولا این آقای دانشجو چه ربطی به نتایج کار شما داره؟! ثانیا چرا بدون هماهنگی با من قول الکی میدی، میگن موشه تو سوراخ نمی رفت جارو هم به دمش می بست....اه...اه... کیسان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: طرف خییلی زبله، یه نیرو مثل این داشته باشین کلی براتون کار میکنه، حالا کار بدی کردم که نیروی به این فعالی را براتون جذب کردم؟! بعدم همون روز که این اتفاق برام افتاد باهاش تماس گرفتم که به مناطقی که من رفتم مراجعه کنه و نتایج تمام آزمایشات عمومی را که ثبت کردم برام جمع آوری کنه و از طرفی نتایح آزمایشات خاصی که برای سازمان مهم هست را روی یه فلش ریختم و اون فلشه را دارم... بیژن خنده بلندی کرد و از جا بلند شد و همانطور که به سمت کیسان می آمد و با دست روی شانه او زد گفت: خوب! پسر خووب از همون اول بگو که اطلاعات را روی فلش داری و خیال ما را راحت کن، واقعا نمی بینی چقدر جلز و ولز می کنم؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۷ آذر ۱۴۰۳
🎬: بیژن دست کیسان را گرفت و همانطور که به سمت مبل های کرم رنگ می کشاند گفت: حالا بیا دقیقا تعریف کن چی برات پیش اومده؟! کیسان دست بیژن را به کناری زد و گفت: من با تو که هنوز به من مشکوکی هیچ حرفی ندارم، چندین بار برایت تعریف کردم، منظورت چیه دم به دقیقه ای از من می خواهی برایت یک واقعه تکراری را تعریف کنم؟! و بعد سری به نشانه تاسف تکان داد و ادامه داد: هنوز یادم نرفته در چندین مرحله، چند نفر را فرستادی که مثلا من را تعقیب کنند و سراز روابط من در بیارن. کیسان سرش را نزدیک سر بیژن آورد و کلمات را شمرده شمرده اما بلند تکرار کرد: ای آقای شکاک، این را توی مغزت فرو کن، اگر تو یه مدت هست با سازمان کار می کنی، من یک عمر توی خود اسرائیل زندگی کردم و درس خوندم و قد کشیدم، تو اصالتت ایرانی هست و من هیچ خط و ربطی به ایران ندارم. پس اگر خیانتکاری در بین باشه، اون خیانتکار تو می تونی باشی نه من!! و بعد به سمت در خروجی آپارتمان حرکت کرد و همانطور که وانمود می کرد می خواهد از آنجا بیرون برود گفت: من کاری با تو و سازمانت ندارم، با یه زنگ به داخل اسرائیل شرایط خروجم را از این کشور عقب مانده، فراهم می کنم و تو بمان و سازمانت... بیژن که مشخص بود دستپاچه شده خودش را به کیسان رساند و گفت: حالا چرا تلخ شدی؟! ببین جایی که ما آموزش دیدیم لازمه اش شک کردن هست، الانم بعد از کلی تلاش، موساد یک عملیات را به عهده سازمان مجاهدین گذاشته، حالا ما تمام تلاشمان را می کنیم که سرفراز بیرون بیایم تا مأموریت های بیشتری به ما دهد و ما را مهره سوخته فرض نکند، من عذر می خواهم، بگذار با سازمان تماس بگیرم تا ببینم قدم بعدی... در همین حین صدای گوشی بیژن بلند شد. بیژن حرفش را نیمه کاره رها کرد و به سمت اوپن کوتاه آشپزخانه رفت و با دیدن شماره روی گوشی چشمانش از همیشه بازتر شد و تماس را وصل کرد و گفت: سلام آقا، امرتون... صدای خشنی از پشت خط فریاد زد: همین الان خودت را به من برسان! بیژن با تعجب گفت: اتفاقی افتاده؟! صدا بلند تر از قبل در گوشی پیچید: گفتم خودت را به من برسان. بیژن چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و همانطور که به سمت تنها اتاق اپارتمان می رفت گفت: من یه توک پا میرم تا بیرون و زود برمی گردم، تو هم تا میام استراحت کن، خیالت راحت باشه دیگه بازپرسی در کار نیست و تمام تلاشم را می کنم که پایان مأموریتت را بگیرم.. بیژن با شتاب بیرون رفت و سر خیابان برای خودش تاکسی گرفت و نمی دانست که سوار ماشینی شده که راننده اش یک نیروی امنیتی هست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۷ آذر ۱۴۰۳
🎬: بیژن به سمت پایین شهر حرکت کرد و بعد از یک ربع رانندگی وارد محله ای قدیمی شدند و جلوی در سبزرنگ بزرگی که انگار خانه باغ بود دستور توقف داد. بیژن کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد و صبر کرد تا ماشین حرکت کرد و از او دور شد و بعد شماره کاووسی را لمس کرد و چند دقیقه بعد در باز شد. بیژن همانطور که پشت سر مرد لاغر اندام جلویش می رفت، اطراف حیاط را که باغی با درختان مختلف را از نظر گذراند. روبه رویش ساختمانی آجر سفالی بود که رنگ کدر سفالها نشان از قدمت خانه میداد. بیژن وارد هال بزرگی که با سه قالی کرم رنگ فرش شده بود و دور تا دور هال با کاناپه های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود، شد. مرد لاغر اندام در هال را بست و خودش روی حیاط ماند، دقیقا مثل دفعه قبل که بیژن به انجا امده بود. کاووسی روی مبل روبه روی در نشسته بود و بیژن همانطور که به سمتش می رفت سلام کرد و دستش را دراز کرد. مرد با نخوتی در حرکاتش دست بیژن را لمس کرد و مبل کنارش را به او نشان داد تا بنشیند و به محض نشستن بیژن، خودش از جا بلند شد و دستانش را پشت سرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن کرد و بیژن از هیبت این مرد که اینک به نظرش بلندتر و با شانه های پهن و گوشتی که کمی قوز هم داشت می آمد، کمی می ترسید، پس ترجیح داد چیزی نگوید. کاووسی خود را به پنجره بزرگ هال که با پرده ای سفید رنگ پوشیده شده بود رفت و کمی پرده را کنار زد و همانطور که حیاط را از نظر می گذراند گفت: متاسفانه تیم اصلی ما لو رفته است و تعدادی از بچه ها دستگیر و تعدادی دیگر گم و گور شده اند و بعد همانطور که مشت گره کرده اش را روی پایش میزد زیر لب فحشی نثارشان کرد. بیژن با شنیدن این حرف مانند فنر از جا پرید و گفت: از کجا معلوم این جا لو نرفته باشه؟! باید زودتر بریم... کاووسی به عقب برگشت و گفت: اولا هیچ‌کدام از افراد گروه ادرس اینجا را نداشتند، تنها کسی که آدرس دارد، شما هستید. الانم هم برای احتیاط شما را اینجا خواندم تا بیایید و باهم با محموله ای که برایمان فوق مهم هست به آپارتمان شما برویم. بیژن که آشکارا رنگش را باخته بود گفت: شا..شاید اینجا لو رفته باشد و بعدم آپارتمان من که تا الان سفید مانده هم لو بره... کاووسی با خشم به طرف بیژن برگشت و گفت: من مطمئنم اینجا لو نرفته، اگر می خوام به اون لونه موش بیام فقط به دو دلیل هست، اول اینکه احتیاط کنم ، دوم اینکه ماموریت مهمی را که اسراییل بر عهده ام گذاشته با همفکری هم انجام بدیم. بیژن نگاهی استفهام آمیز به کاووسی کرد و گفت: گفتم که اون دکتره تحقیقاتش را انجام داده و نتایج اختصاصی تحقیقات را داره و نتایج عمومی را هم قراره جوانکی که دکتره جذبش کرده و بهش اعتماد کرده طی امروز و فردا برامون بیاره... کاووسی اوفی کرد و گفت: نه منظورم این نبود و صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: تعدادی کتاب خطی که از نظر قدمت تاریخی ارزشی بسیار دارند و از لحاظ علمی ارزشی مافوق تصور من و تو دارند را به دست آوردیم که باید به اسرائیل منتقل شود، اما از آنجایی که افراد ما لو رفتن و امکان اینکه من و تو و کل گروه هم شناسایی شده باشیم زیاده، پس باید این محموله را توسط افرادی ناشناس به آن طرف مرز بفرستیم و راهی اسرائیل کنیم. چون وقت تنگ است نمی تونم منتظر کمک سازمان باشیم و باید خودمون فکری کنیم، حالا از تو می خوام چند نفر که ناشناس و البته مورد اطمینان... بیژن که انگار چیزی ذهنش را قلقلک میداد جرات کرد و به میان حرف کاووسی دوید و گفت:... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۷ آذر ۱۴۰۳
🎬: بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون می آورد رو به کاووسی گفت: من بارها و بارها این پسره را آزمایش کردم، امتحان خودش را پس داده و تاکید می کنم قابل اعتماد هست البته خودتان بهتر از من می دونید که این آقا ایرانی نیست،رگ و ریشه اش از عرب های لاشخور بعثی ست و بزرگ شده اسرائیل، حالا خودت بگو نمیشه بهش اعتماد کرد؟! کاووسی همانطور که سخت در فکر بود گفت: درست میگی،اما اون پسره که گفتی رفیق اینه چی؟! بیژن خنده بلندی سرداد و گفت: اون که حیرون خدایی هست و اومدن خودش را به دم این دکتره چسپونده تا بلکه بتونم کمکش کنه و بره اونور مرز... کاووسی گفت: یعنیدمطمئنی مورد امنیتی نداره و پلیس دنبالش نیست؟! دلیلش بر اصرار به رفتن چی هست؟ بیژن که خودش هم از این موضوعات خبر نداشت اما نمی خواست جلوی کاووسی کم بیاورد گفت: خوب یه جوون که از این کشور و قوانین جهان سومیش خسته شده و آرزوی رفتن به خارج را داره، خلاف ملافی هم نکرده، البته جوان مستعدی هست و به نظرم اگر توی این پروژه خودش را نشون بده،آینده خوبی خواهد داشت. کاووسی سری تکان داد و گفت: می خوام هر دوشون را ببینم. بیژن که انگار به هدفش رسیده بود و تونسته بود خودی نشان دهد، گلویی صاف کرد و شماره جدید کیسان را گرفت. با دومین بوق، صدای کیسان در گوشی پیچید: سلام آقا بیژن... بیژن بدون سلام و علیک رفت سر اصل مطلب و گفت: ببینم این پسره که گفتی، اسمش چی بود؟ کیسان که انگار انتظار نداشت به این زودی صادق وارد دور گردونه بشود گفت: یاشار..یاشار بود یه دانشجوی نخبه پزشکی... بیژن گفت: کی میتونیم ببینیمش؟ کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: اتفاقا قبل از تماس شما زنگ زد و انگار مدارکی را که گفتم جم و جور کرده و به محض اینکه بهش بگم به سمت تهران حرکت می کنه... بیژن چشمکی به کاووسی زد و گفت: پس باهاش تماس بگیر که هر چه سریعتر...اصلا با اولین پرواز خودش را به تهران برساند. کیسان که نمی دانست واقعا چه نقشه ای پشت حرفهای بیژن هست اما هر چه بود صادق و گروهش را همونطور که اونا می خواستن داشت وارد معرکه می کرد، گفت: چشم، الساعه تماس میگیرم و میگم بهش، فقط میتونم بپرسم چی شده یاشار براتون مهم شده؟! بیژن خنده بلندی کرد و گفت: نه نمی تونی بپرسی، فقط بدون که پرنده خوشبختی روی شانه های شما نشسته... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۷ آذر ۱۴۰۳
🎬: محیا نمونه های بیماران را با ماده ای شیمیایی آرام آرام در هم آمیخت و همانطور که خیره به لوله شیشه ای بود مشاهداتش را می نوشت. فردریک که خود، پزشکی حاذق بود اما در مقابل محیا شاگرد کوچک او هم محسوب نمیشد خیره به حرکات او بود. محیا کارش را انجام داد و روی صندلی نشست، فردریک با تحسینی در نگاهش به او چشم دوخت و گفت: به نظرم مراحل اولیه فراوری ویروس ها تمام شده، الان باید چند مورد پیدا کنیم که موجودات ریز سلولی ساخته دستمان را رویشان امتحان کنیم. محیا که این حرفها جگرش را آتش می زد و اصلا دوست نداشت در این قتل عام ملت ها سهیم باشد و الان مجبور بود نقش بازی کند، سری تکان داد و گفت: حرف شما درست است اما از نظر من پروژه هنوز تکمیل نشده، در جلسه دیروز هم به دیگر محققان اعلام کردم، باید یک سری تغییراتی روی پایه های جاذب ویروس ها انجام شود، یک طرحی به نظرم رسیده، تا من آن طرح را به کار گروه اعلام نکردم. و احیانا رد یا تایید آن را نگرفتم، خواهشا این نظریه ای که الان دادید را علنی نکنید. فردریک که هم صورت و هم علم محیا او را مجذوب خود کرده بود، با لبخندی کمرنگ سرش را تکان داد و گفت: فقط به افتخار زیباترین پزشک مجموعه، حرفتان را می پذیرم و بعد در حالیکه از جای خود برمی خواست گفت: من میروم یک فنجان قهوه برای خودم بیاورم شما هم میل می کنید؟ محیا سری تکان داد و گفت: لطف می کنید. با خروج فردریک از اتاق محیا خودش را به سرعت به اتاق تاریک کوچک کناری رساند و به طرف فریزر رفت، درش را باز کرد و محفظه ای که بخارات سرما از آن بلند بود را بیرون کشید، قفل ریز در محفظه را باز کرد و سپس لوله شیشه ای که با دهانه ای پلاستیکی پوشیده شده بود و مایعی بی رنگ که به آبی غلیظ شده شباهت داشت داخلش بود را بیرون کشید. از داخل جیب روپوشش، سرنگی کوچک که سری نازک و ظریف داشت بیرون آورد، با سرنگ از مایع داخل لوله بیرون کشید و سر لوله بست و داخل جیبش گذاشت و با شتابی در حرکاتش، آستین دست چپش را بالا زد و همانطور که زیر لب بسم اللهی می گفت مایع را به خود تزریق کرد. محیا محفظه را به حالت اول در اورد و داخل فریزر قرار داد و بعد با سرعت از اتاق بیرون آمد فردریک هنوز نیامده بود، محیا لوله آزمایشی را که از آن مایع کشیده بود و داخل جیبش گذاشته بود بیرون آورد. به سمت روشویی رفت و باقی مانده مایع را داخل روشو خالی کرد و آب را باز کرد و لوله آزمایش را توی سطل آشغال انداخت و زیر لب گفت: اول باید روی خودم امتحان کنم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۷ آذر ۱۴۰۳
🎬: از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پیچید و گفت: شما کجا هستید؟! باید ساعتی قبل در هتل مستقر میشدید، چرا تاخیر داشتید؟ کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: ما به محلی که شما برایمان تعیین کردید نمی آییم و هیچ محموله ای را به شما تحویل نخواهیم داد تا اینکه مادرم را صحیح و سالم پیش من آورید و در همین حین صدای صادق بلند شد که می گفت: تو رو خدا منو از دست این دکتر روانی نجات بدین، اصلا من چکاره هستم که این آقا منو گروگان گرفته... صدای پشت خط با عصبانیتی شدید گفت: تو چه غلطی داری می کنی؟! فکر کردی خیلی باهوشی و می تونی ما را دور بزنی؟! تو نمی دونی با این کارات نه تنها به مادرت نمی رسی بلکه جان خودتم از دست می دی و بعد لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد: ببین پسر خوب، من این حرکتت را نادیده می گیرم، بهتر هست همین الان مکانی را که هستی ترک کنی و به هتلی که قرار بود ساکن بشی بیایی، ما هم به نشانه حسن نیت مبلغی را که با شما به توافق رسیدیم قبل از دریافت اون چمدان ها به شما میدیم، شنیدی چی گفتم؟! همین که شما..‌.. کیسان به میان حرف او دوید و گفت: مثل اینکه تو نفهمیدی چی گفتم! یک شبانه روز به شما وقت می دم، اگر فردا همین موقع مادرم پیش من بود که همه چی را تحویل شما می دهم و انگار اتفاقی نیافتاده، اما وای به حالتان اگر مادرم را نیارید یا بخواهید کلکی سوار کنید، اونموقع نه دستتون به این محموله کتاب های خطی می رسه و نه خبری از نتایج آزمایشات ژنتیک ایرانیان هست و در ضمن من اگر عصبانی بشم، قادر هستم کارهای خطرناکی بکنم، خیلی از اسرار موساد و جنایات اسرائیل هست که من از آنها خبر دارم، اگر عصبانی بشم این اسرار را توی تمام فضاهای مجازی پخش خواهم کرد و بدون اینکه اجازه دهد طرف مقابل حرفی بزند گوشی را قطع کرد. صادق همانطور که دست ریزی می زد از جا بلند شد، جلو امد و شانه های کیسان را در آغوش گرفت و گفت: آفرین خیلی خوب بود الان تنها کاری که باید انجام بدیم اینه اون شماره را که به گوشی زنگ زد برداریم و سیم کارت و گوشی را از دسترس خارج کنیم، چون امکان اینکه از طریق این گوشی به ما برسند زیاده، همانطور که نیروهای ویژه الان محل این دزدان سر گردنه را کشف کردند، آنها هم می توانند چنین کنند. و در عوض با سیمکارتی که غیر قابل ردیابی هست با اونا تماس می گیریم و اتفاقات را آنطوری که هست پیش میبریم. کیسان سری تکان داد و گفت: امیدوارم به همین راحتی که تو میگی باشه و آسیبی به مادر نرسه... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🍂🌺🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۹ آذر ۱۴۰۳
🎬: همهمه ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را زد و گفت: اون کتاب های برای دولت ما بسیار مهم هستند، ما مجموعه ای بسیار نفیس از این کتاب های خطی و قدیمی از سرتاسر زمین گرد هم آوردیم، مجموعه ای که مثل یک گنج برای دولت برگزیده می مانند که علاوه بر ارزش مادی آنها، اطلاعات بسیار جامع و مهم و اصلی از ملت های مختلف درونشان نهفته هست. پس لازم به اینهمه بحث نیست، خانم دکتر را تحویلشون میدهیم و کتاب ها را پس می گیریم، به نظر من این کتاب ها حتی از نتایج آزمایش ژنتیک هم مهم ترند، پس چرا بیهوده وقت خودتون را تلف می کنید، خانم دکتر را حاضر کنید و با یک پرواز اختصاصی به ترکیه برسانید و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: اما قبل از پرواز، یکی از خطرناک ترین ویروس هایی که تولید کردیم را به او تزریق می کنیم که علاوه براینکه خودش جانش به خطر بیافتد، اطرافیان و سپس کل جامعه شان درگیر شود. با زدن این حرف،صدایی از هیچ کس در نیامد و بعد از اندکی سکوت، جمعی که پشت میز نشسته بودند، شروع به کف زدن کردند. خیلی زود خانم دکتر به ترکیه منتقل شد و در نقطه ای مشخص با رعایت موازین بهداشتی، به دست عوامل موساد سپرده شد، چهار نفری که آمده بودند برای تحویل خانم دکتر، او را سوار یکی از دوماشین سیاهرنگ با شیشه های دودی کردند و می خواستند به سمت هتل حرکت کنند و پس از تماس با کیسان، منطقه ای را برای مبادله مشخص کنند که خود را در حلقه محاصره افردای ناشناس گرفتار دیدند و رکبی سخت و ناگهانی خوردند وخیلی زود، خانم دکتر به دست نیروهای امنیتی ایران افتاد. محیا که تازه هنوز از شوک اون آمپول تزریقی بیرون نیامده بود و خوب می دانست چه چیزی را وارد بدن او کرده اند، با دیدن مردانی سیاه پوش که چهره شان هم با نقابی سیه پوشیده بودند و حرکاتی سریع داشتند، یکه ای خورد و نمی دانست که واقعا در عمق چه قضیه ای دست و پا میزند، زیر لب شروع به خواندن آیاتی از قران کرد. آیاتی که تنها محرم دل این سالهای دوری و تنهایی او بودند. مردان سیاه پوش، او را تا اقامتگاه نیروها همراهی کردند و بعد از ورود به محوطه و پیاده شدن از ماشین ها، با احترام و البته بدون هیچ صحبت و کلامی او را به سمت اتاقی راهنمایی کردند که مردی انتظار او را می کشید. محیا که در دل به خدا و قران و چهارده معصوم متوسل شده بود، احساس خطر می کرد. او را وارد اتاقی کردند که دور تا دور ان با صندلی های ساده چوبی پوشیده شده بود، به او اشاره کردند روی یکی صندلی ها بنشیند، محیا همانطور که به روبه رویش نگاه میکرد، آخرین صلوات را فرستاد و روی صندلی نشست. حالا در اتاق بسته بود و فقط محیا و مردی که پشتش به محیا بود در اتاق حضور داشتند. مرد آرام آرام به عقب برگشت سرش را همراه با سلامی کوتاه به پایین تکان داد. محیا هم با تکان دادن سر جواب او را داد. مرد جوان با قدم های شمرده شمرده به محیا نزدیک شد و همانطور که به او خیره بود با صدایی قاطع گفت: نمی دانی کجا را برای به دست آوردن شما زیر پا گذاشتیم! اما بالاخره به هدفمان رسیدیم و حالا موقع، موقع پاسخگویی ست. محیا از حرفهای مبهم مرد جوان ترسی در وجودش افتاد، اما از صورت او هیچ دشمنی را نمی خواند، صورتی صاف و یکدست که مشخص بود تازه ریش و سبیلش را زده است. محیا آب دهنش را قورت داد و‌گفت: من اصلا نمی دانم شما چه کسی هستید، چرا مرا ربودید و من پاسخگوی کدام گناه باید باشم؟! البته فکر می کنم اشتباهی رخ داده و شما مرا با کس دیگری اشتباه گرفتید. مرد جوان که ایستاده بود دوباره شروع به جلو آمدن کرد و گفت: ما اشتباه نکردیم، شما همان کسی هستید که دنبالش بودیم، شما باید پاسخگو باشید چرا به قول خودتان وفا نکردید؟! محیا با حالت سوالی به مرد جوان خیره شد و گفت: من اصلا شما را به خاطر نمی اورم چه برسد به اینکه قولی به شما هم داده باشم. در این هنگام که مرد جوان درست مقابل صندلی محیا رسیده بود، جلوی او زانو زد و ناگهان آن صدای قاطع تبدیل به لحنی بغض دار شد و گفت: شما مرا از میان آتش و خون نجات دادید و قول دادید تا خودتان را به این بینوا برسانید، در این هنگام چشم محیا به گردنبندی در گردن صادق افتاد، گردنبندی که صادق مخصوصا در معرض دید او قرار داده بود، گردنبند تکان میخورد و ذهن محیا به سالهای دور کشیده میشد و همزمان با چکیدن اولین اشک از گوشه چشمانش زیر لب گفت: پسرم صادق..‌ ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۹ آذر ۱۴۰۳