💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستو_هشت با مشتی که زد به دهن پدرش دیگه خان چیزی نگفت و کشیده ای خوابوند زیر گوش بهادر _ب
#قسمت_سی
تصمیم گرفتم برم زیر درختی که بهادر گفته بود
باترس اطرافمو نگاه میکرد صدای خش خش از بین بوته ها به گوشم خورد خودمو باختم هرلحظه منتظر یه موجود ترسناک بودم ولی با دیدن بهادر جیغ کشیدم فوری جلوی دهنمو گرفت_جیغ نزن منو میگیرن
سرمو تکون دادم که ولم کرد _فکرشو نمیکردم که بیای!
سرمو پایین انداختم _گلرخ اینو با دقت بخون! وقت ندارم چیزی توضیح بدم فقط گلرخ اینو بدون من گناهی نداشتم..
جون آقاجانت قسمت میدم اگر حرفامو باور کردی برام نامه بزار تو این تنه درخت یا سیب بزار اگر میترسی فقط یک کلام بگو
بهم که با من میمونی یا نه!
نگاهی به اطراف انداخت _من میرم شهر فردا شب میام حالا برو اینجا نمون این نامه رو هم آتیش بزن!
سرمو تکون دادم که رفت ،آب دهنمو قورت دادم و با ترس رفتم سمت عمارت،
نامه رو داخل لباسم پنهون کردم و عادی راه میرفتم که حس کردم کسی پشت سرمه
💍💜
#قسمت_سیو_یک
سرمو تکون دادم که رفت.
آب دهنمو قورت دادم
و با ترس رفتم سمت عمارت.
نامه رو داخل لباسم پنهون کردم و عادی راه میرفتم که حس کردم کسی پشت سرمه اما نبود!
از در پشتی عمارت دویدم داخل اتاقم و نفس آسوده ای کشیدم
نامه رو باز کردم انقدر استرس داشتم که خوندن از یادم رفته بود! با دقت شروع کردم به خوندن نامه
که از پشت نامه کاغذی افتاد زمین کج شدم و برداشتمش سه جلدم بود!
اولش تعجب کردم و بعد اهمیت ندادم و نامه رو خوندم بعد خوندنش رنگم پرید پاهام سست شد و نشستم روی زمین
باورنکردنی بود..!
اخه چجور ممکنه!؟
نفس عمیقی کشیدم چرا خان باید اینکارو باهام میکرد؟
داخل نامه نوشته بود که اون از روزی که اومدم عمارت و دعوام باهاش دراومد عاشقم شده!
و به پدرش اصرار میکنه که منو برای اون بگیره ولی چون جزو رعیت بودم
براش کسر شان بوده!
در اصل منو به عقد بهادر درآوردن و به دروغ گفتن که منو به عقد پسر معلولش درآورده
تا مردم خبر دار نشن من عروس خان شدم با دیدن سه جلدم که اسم بهادر داخلش بود بغضم ترکید
اشکامو پس زدم چه فکر هایی که راجب بهادر نکردم!
چه عذاب هایی که نکشیدم
ازم خواسته بود اگر به حرفش اطمینان دارم فردا شب برم زیر درخت تا فرار کنیم بریم شهر اما من نمیتونستم اقام و ننم رو ول کنم تا صبح خوابم نبرد و به اسم بهادر خیره بودم که توی سه جلدم جا خوش کرده بود..
سپیده دم با حالی خراب پاشدم رفتم مطبخ و صبحانه خوردم حالم از خان و خانوادش بهم میخورد.
از طرفی نگران خودم بودم خبری از اون موجودات نبود ولی حالم خیلی خراب بود
آخرشب شده بود
نمیدونستم برم یا نه
استرس گرفته بودم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستو_نه می دونستم مواد مخدره ولی خب اسم و عوارضشو نمی دونستم. منصور شروع کرد به تعریف از او
#قسمت_سیو_یک
به اعتبار چند سال قبل بهم کار می سپردن ولی اوضاع فرق کرده بود.
همه چی گرون شده بود و هیچکس به یه معتاد پول قرض نمی داد تا کار کنم و برگردونم.
پدرم کمکم کرد تا یه پراید قراضه بخرم و باهاش برم و بیام.
قول داده بودم خودم رو پیدا کنم و هر طوری شده ترک کنم.
همیشه شنیده بودم که می گفتن هیچ معتادی درست بشو نیست
ولی هیچ چیزی تو این دنیا غیر ممکن نیست و فقط اراده ی خدا لازمه که بتونی غیر ممکنا رو ممکن کنی.
یه شب موقع برگشتن از سر ساختمون بودم و واسه خودم تو ماشین آهنگ گذاشته بودم و داشتم زمزمه می کردم.
بعد این اتفاقا هرگز دلم برای یاسمن تنگ نشده بود.
فکر می کردم اون بدترین کارو کرد اگه مشکلی داشت میومد با هم می رفتیم دکتر
چرا یه دفعه اون تصمیم احمقانه رو گرفت و سر هیچ و پوچ زندگیمونو به باد داد؟
علامت سوال بزرگی که توی ذهنم بود هنوز بعد نزدیک بیست سال به جواب نرسیده بود.
همینطور تو افکارم غوطه ور بودم که حس کردم کنار بلوار چند نفر بهم پیچیدن و صدای جیغ های پی در پی یه زن، توجهم رو جلب کرد.
ماشین رو زدم کنار همیشه با خودم سلاح سرد داشتم چون تو اون سالها مار خورده و افعی شده بودم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم نزدیک تا ببینم چه خبره؟ چند نفر با صورتای پوشیده به یه دختر حمله کرده بودن...
💚
#قسمت_سیو_دو
و یکی هم روی زمین افتاده بود. ساعت دوازده شب بود و بلوار از همیشه خلوت تر.
با عصبانیت داد زدم: چیکار دارید میکنید کثافتا؟...
از طرفی ترس داشتم چون اون قدرت قبلو نداشتم و بیشتر شبیه یه پیرمرد فس فسو بودم که الکی هارت و پورت داره.
چندتا ماشین دیگه هم کنار ماشینم نگه داشتن و همین باعث شد تا خفت گیرا بذارن و برن.
با عجله رفتم جلو دختری که ایستاده بود
با گریه و التماس اومد چند قدم طرفم و گفت: آقا تو رو خدا به دادم برسید
دوستمو زدن باید برسونیمش بیمارستان..
سریع رفتم جلو و دستمو انداختم دختره تا بلندش کنم که قلبم لرزید.
واسه چند ثانیه مبهوت مونده بودم انقدر که زیبا و مظلوم چشماشو بسته بود و داشت درد می کشید.
دختر کناریم گفت: آقا تو رو خدا بدو دیگه..
به خودم اومدم بلندش کردم نهایت بیست سال بیشتر نداشتن.
زورم کم شده بود حالم از خودم بهم می خورد که دیگه فرزاد قبل نیستم که اونقدر هیکلش خوب و عالی بود و زورش به همه چی می رسید.
با زور دختره رو گذاشتم صندلی عقب دوستشم نشست کنارش. نشستم پشت فرمون و با عصبانیت پرسیدم: این وقت شب چیکار میکنید اینجا؟ چجوری زدنش؟..
دختره با گریه گفت: آقا تو رو خدا میشه شماره ی خوابگاهو بگیم زنگ بزنید بگید از ساعت نه ما رو پیدا کردید با این حال و روز؟ خواهش می کنم..
اخمی کردم و گفتم: دوستتو چجوری زدن؟..
نگاهی بهش انداخت و گفت: نمی دونم فکر کنم با مشت زده تو سرش میگه حالت تهوع دارم و سرم گیج میره..
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_یک
صبح تا شب فکرم درگیر این بود که دوباره برگردم تو خونه ام و جور دیگه انتقام بگیرم..
هرچقدر کلنجار میرفتم که شاید راهی برای بخشش باشه پوزخندی زدم و تو دلم گفتم تا ابد من نمیتونم آرمین رو ببخشم، دیگه برام مثل یه غریبه بود، حتی از دیدنش هم حس بدی بهم دست میداد و آرمین همون شبی که رسوا شد برام مرد و الان جز حس تنفر هیچ حسی بهش نداشتم
با این فکر و خیال ها آماده شدم رفتم تو پارک کمی قدم بزنم فکر کنم، وقتی برگشتم خونه مامان داشت گریه میکرد، گفتم باز چی شده؟
گفت الهه خونریزی کرده الانم سعید بردش بیمارستان.. بخدا نمیدونم غصه کدومتونو بخورم، هی بهش میگم انقد کار نکن تو حامله ای اما تو گوشش فرو نمیره که نمیره...
نگران الهه شدم، هیچ دلم نمیخواست چیزیش بشه.. تنها دلخوشی این روزام انتظار دیدن بچه سعید بود
تا وقتی سعید و الهه برگشتن، من و مامان مثل مرغ سرکنده بودیم، هرچی ام به گوشیشون زنگ میزدیم خاموش بودن..!
وقتی اومدن من و مامان نگران رفتیم سمتشون که سعید گفت دکتر گفته الهه باید استراحت کنه..
الهه گفت یه ماهی میرم خونه بابام تا اینجا زحمت من نیوفته گردنتون.
مامان لبشو گزید و گفت این چه حرفیه..؟ من و شیوا وظیفمونه نگهداری تو و نوه گلم بکنیم دیگه این حرفو نزن...
منم گفتم اره الهه جون ما هستیم چرا بری خونه بابات، تو فقط مواظب فندق عمه باش نمیخواد کاری انجام بدی ما هستیم.
بعد ناهار رفتم پیش الهه که اگه کاری داره براش انجام بدم گفت شیوا فکراتو کردی؟ به نظر من بهترین راه طلاقه، آرمین تمام پل های پشت سرشو خراب کرده به نظرم تو هم بهتره به فکر ترقی و پیشرفت خودت باشی، بازم تاکید میکنم درستو ادامه بدی...
با حرف الهه تو فکر رفتم...
چند روز بود که فکر انتقام مثل خوره افتاده بود به جونم..!
میدونستم با طلاق آروم نمیشم، من باید زهرمو میریختم
تصمیم گرفتم برم خونه پدرشوهرم و به ظاهر بگم زندگیمو دوست دارم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_دو
قرار شد الهه کمکم کنه درسامو بخونم و کنکور بدم.
فرداش پدرشوهرم اومد دنبالم و در کمال نارضایتی خانوادم رفتم خونه آرمین.
زن دایی اونجا منتظرم بود، آرمین تا منو دید صورتشو درهم کشید و رفت تو اتاق..
زن دایی گفت ولش کن درست میشه، عاقبت سرش به سنگ میخوره، تو خانمی کردی بخشیدیش..
زن دایی و پدرشوهرم بعد یک ساعت رفتن و من چمدون به دست رفتم تو اتاق مهمان و وسایلامو اونجا چیدم
در حین کار بودم که آرمین طلبکارانه اومد تو و گفت واسه چی برگشتی مگه قرار نشد طلاق بگیریم؟
گفتم نترس کاری به کار تو و زن عقدیت ندارم، شما راحت زندگیتونو بکنید، من خودم تو این خونه زندگی خودمو میکنم فقط خرجمو تمام و کمال باید بدی همین...
گفت باشه هر چقدر بخوای بهت میدم فقط مزاحم زندگی من و آرزو نشو، به اون نگفتم برگشتی اگه بفهمه قهر میکنه..
گفتم من کاری ندارم بهتون راحت باشید.
آرمین از خونه رفت بیرون، منم بعد از چیدن وسایلام و جا دادن کتابام تو قفسه، رفتم دنبال سوییچ ماشینم گشتم که تو کشو کنار تخت پیداش کردم، خداروشکر ماشینمو تقدیم خانم نکرده بود..!
کیفمو برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم، تو خیابونا در به در دنبال موسسه کمک درسی کنکور میگشتم، میخواستم تو بهترین موسسه ثبت نام کنم
چندتایی که رفتم مشاور خوبی نداشت و میدونستم فقط اوضاع پوله..
به الهه زنگ زدم و ازش راهنمایی خواستم که یه موسسه که از قضا مال یکی از استاداش بود بهم معرفی کرد،
وقتی وارد موسسه شدم خیلی شلوغ بود، بعد از اینکه مشاوره شدم فهمیدم اینجا میتونه کمک زیادی تو رسیدن به هدفم کنه.
من باید سخت درس میخوندم، رشته من انسانی بود ولی الان میخواستم تو رشته تجربی کنکور بدم.. واسه منی که به زور قبول میشدم سخت ترین کار دنیا بود..
شبا تا دیر وقت درس میخوندم، به عشق انتقامی که تو وجودم بود با جون و دل درس میخوندم و درس خوندن برام آرامش بخش بود، بعضی شبا آرمین بهم سر میزد ولی هر وقت میومد از اتاقم بیرون نمیومدم، اونم نمیفهمید تو اتاقم دارم چیکار میکنم
بعضی روزا میرفتم خونه بابام و الهه مشکلاتمو برام حل میکرد.
آرمین ماهیانه مبلغ زیادی برام میریخت که نصف بیشترشو پس انداز میکردم و سعی میکردم زیاد خرج نکنم تا بتونم پولامو جمع کنم..
مامان هم گاهی اوقات بهم سر میزد و کلی غر میزد که این چه زندگیه که به تنهایی داره برات میگذره، جمع کن بیا خونه..
و منم هر بار مخالفت میکردم....
https://eitaa.com/joinchat/2776
#قسمت_سیو_یک
عباس بلند شد و آزمایشها رو از روی میز برداشت و دست من رو گرفت و بی حرف از مطب خارج شد ..
سوار ماشین شدیم و من با گریه گفتم عباس .. چیکار کنیم؟؟
عباس برگه های آزمایش رو پرت کرد روی داشبورد و گفت این دکتر هیچی حالیش نیست .. میگردم دکتر خوب پیدا میکنم ، میریم.. تو هم تموم کن گریه کردنت رو ، اعصابم خورد شد...
نه اون روز و نه روزهای دیگه عباس اجازه نمیداد در مورد این موضوع صحبت کنم از منم خواسته بود فعلا به کسی حرفی نزنم ..
بعد از چند ماه فرزانه زنگ زد و برای آش دندونی پسرش دعوتم کرد ..
جشن بود و همه میرقصدن و میخندیدند ولی من هربار به بچه ی فرزانه نگاه میکردم قلبم تیر میکشید ..
منم اگر بچه هام سالم بودند اینطور براش جشن میگرفتم ..
وقتی بچه ی فرزانه رو بغل کردم چشمهام یه لحظه پر شد ..
عمه متوجه شد و گفت نذر کردم واست مریم جون خدا بهت یه بچه ی سالم بده ..
با لبخند کوتاهی ازش تشکر کردم ..
بعد از مهمونی عباس اومد دنبالم .. تا سوار ماشین شدم گفت خوش گذشت ..؟
مظلوم نگاهش کردم و گفتم عباس .. چرا یه دکتر خوب پیدا نمیکنی ؟
عباس بدون این که نگام کنه گفت واسه چی؟؟ واسه بچه؟؟ مریم جان من بچه نمیخوام .. من همین الان با تو دارم حال میکنم .. اصلا حرف دکتره درست بوده.. دندونت رو بکن از این بچه دار شدن ...
با گریه گفتم ولی من دلم بچه میخواد..
عباس محکم زد روی فرمون و گفت مریم تو رو خدا .. تو رو جان هر کی که میپرستی تمومش کن .. بردم پیش چند تا دکتر ، ما بچه دار نمیشیم و هیچ درمانی نداره ... منم روی این خواسته ام خاک ریختم .. تو هم بریز... نفست رو کور کن .. دیگه دلت بچه نخواد تمام...
نفسم بالا نمیومد.. حرفهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم ..
چرا من؟؟ چرا این بلا باید سر من و زندگیمون بیاد ..
از اون روز کارم شده بود گریه کردن و زانوی غم بغل گرفتن .. نه به خودم میرسیدم نه به خونه .. حتی نمیتونستم حمام کنم .. حالم به قدری بد بود که اطرافیان نگرانم شده بودند و وقتی ازم پرسیدند به همه گفتم که مشکلم چیه...
هر کس حرفی میزد ولی مامانم حرفی زد که عباس از همون لحظه بهم اجازه نداد که برم خونه ی مامانم....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_بیستو_نه گوشکوبو برداشتم و رفتم شیشه در تراسو خورد کردم به بدبختی خودمو از توش رد کردم
#قسمت_سیو_یک
سهیل داد زد طلاقش نمیدم، اگه به فکر اینه که بخواد طلاق بگیره، بگو بیاد بریم خونه.
به زور از توی اتاق اومدم بیرون، شقایق هولم داد و گفت برو دفاع کن از خودت.
سهیل اومد سمتم بغلم کنه هولش دادم گفتم برو عقب کثافت، دیگه نمیخوامت،
گریه کردم اشک ریختم گفتم من اهلش نیستم اهل خیانت نیستم،
خودشو ولو کرد روی مبل و رو به مادرم گفت حاج خانوم بخدا من مرد بد دلی نیستم،
کی به ستاره شک دارم ولی حضرت عباسی بیا گوش بده به حرفم..
مامانم منطقی نشست گفت خب بگو،
گفت اگه پسرعمه حسین آقا بیاد بگه زنت امروز فلان لباسو تو خونه پوشیده بود حسین آقا به تو شک نمیکنه؟
مامانم حرفی نداشت نمیدونست چی بگه گفت شاید شک کنه ولی این دلیل نمیشه من خراب باشم.
سهیل زد توی سرش گفت چرا یکی به من این وسط حق نمیده؟
بابا شک داره مثه خوره جونمو میبلعه، شما حقو به دخترت میدی، معلومه چون دخترته،
مامانم گفت یبار شد بری خونتون بگردی شاید دوربینی چیزی توش باشه؟
یبار گوشی زنتو زیر و رو کردی شاید هکش کردن؟
گفت باشه پس اون صدای عاشقتم چی؟
مامانم دستشو گذاشت روی صورتش و گفت نمیدونم بخدا نمیدونم فقط میدونم دختر من اهلش نیست،
سهیل اومد نزدیکم دستمو گرفت و گفت باشه هر کاری که توی گذشتم حتی کردی به خودت مربوطه بیا از نو بسازیم بیا بریم خونمون،
مامانم گفت نه آقا سهیل میترسم بلایی سرش بیاری، هنوز جای چنگات روی بدنش هست، ما به این دختر از گل نازک تر نگفتیم.
به مامانم گفت غلط کردم بزار ببرمش، بخدا دیگه تکرار نمیشه
، بخدا آزادیشو بهش برمیگردونم دیگم گذشته رو به روش نمیارم.
گفتم مگه من چیکار کردم که به روم نمیاری؟
گفت ببین من نمیتونم فکر کنم اونا الکیه، حرفای بهنام الکیه،
فکر میکنم احمق گیر آوردی، اینجوری راحت ترم که فکر کنم گذشته ای بوده ولی بخشیدمت،
نفسمو دادم بیرون و گفتم باشه میام..
موقعی که از در میومدم بیرون مامانم گفت برو ولی هرچی شد من پشت و پناهتم..
بغلش کردم و زدم بیرون…
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱 ❤️
#قسمت_سیو_یک
به اعتبار چند سال قبل بهم کار می سپردن ولی اوضاع فرق کرده بود.
همه چی گرون شده بود و هیچکس به یه معتاد پول قرض نمی داد تا کار کنم و برگردونم.
پدرم کمکم کرد تا یه پراید قراضه بخرم و باهاش برم و بیام.
قول داده بودم خودم رو پیدا کنم و هر طوری شده ترک کنم.
همیشه شنیده بودم که می گفتن هیچ معتادی درست بشو نیست
ولی هیچ چیزی تو این دنیا غیر ممکن نیست و فقط اراده ی خدا لازمه که بتونی غیر ممکنا رو ممکن کنی.
یه شب موقع برگشتن از سر ساختمون بودم و واسه خودم تو ماشین آهنگ گذاشته بودم و داشتم زمزمه می کردم.
بعد این اتفاقا هرگز دلم برای یاسمن تنگ نشده بود.
فکر می کردم اون بدترین کارو کرد اگه مشکلی داشت میومد با هم می رفتیم دکتر
چرا یه دفعه اون تصمیم احمقانه رو گرفت و سر هیچ و پوچ زندگیمونو به باد داد؟
علامت سوال بزرگی که توی ذهنم بود هنوز بعد نزدیک بیست سال به جواب نرسیده بود.
همینطور تو افکارم غوطه ور بودم که حس کردم کنار بلوار چند نفر بهم پیچیدن و صدای جیغ های پی در پی یه زن، توجهم رو جلب کرد.
ماشین رو زدم کنار همیشه با خودم سلاح سرد داشتم چون تو اون سالها مار خورده و افعی شده بودم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم نزدیک تا ببینم چه خبره؟ چند نفر با صورتای پوشیده به یه دختر حمله کرده بودن...
🌱
#قسمت_سیو_دو
و یکی هم روی زمین افتاده بود. ساعت دوازده شب بود و بلوار از همیشه خلوت تر.
با عصبانیت داد زدم: چیکار دارید میکنید کثافتا؟...
از طرفی ترس داشتم چون اون قدرت قبلو نداشتم و بیشتر شبیه یه پیرمرد فس فسو بودم که الکی هارت و پورت داره.
چندتا ماشین دیگه هم کنار ماشینم نگه داشتن و همین باعث شد تا خفت گیرا بذارن و برن.
با عجله رفتم جلو دختری که ایستاده بود
با گریه و التماس اومد چند قدم طرفم و گفت: آقا تو رو خدا به دادم برسید
دوستمو زدن باید برسونیمش بیمارستان..
سریع رفتم جلو و دستمو انداختم دختره تا بلندش کنم که قلبم لرزید.
واسه چند ثانیه مبهوت مونده بودم انقدر که زیبا و مظلوم چشماشو بسته بود و داشت درد می کشید.
دختر کناریم گفت: آقا تو رو خدا بدو دیگه..
به خودم اومدم بلندش کردم نهایت بیست سال بیشتر نداشتن.
زورم کم شده بود حالم از خودم بهم می خورد که دیگه فرزاد قبل نیستم که اونقدر هیکلش خوب و عالی بود و زورش به همه چی می رسید.
با زور دختره رو گذاشتم صندلی عقب دوستشم نشست کنارش. نشستم پشت فرمون و با عصبانیت پرسیدم: این وقت شب چیکار میکنید اینجا؟ چجوری زدنش؟..
دختره با گریه گفت: آقا تو رو خدا میشه شماره ی خوابگاهو بگیم زنگ بزنید بگید از ساعت نه ما رو پیدا کردید با این حال و روز؟ خواهش می کنم..
اخمی کردم و گفتم: دوستتو چجوری زدن؟..
نگاهی بهش انداخت و گفت: نمی دونم فکر کنم با مشت زده تو سرش میگه حالت تهوع دارم و سرم گیج میره..
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتیم
#قسمت_سیو_سه
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به مسئولش توضیح دادم که دو نفر با اون شرایط پیدا کردم و بیمارستانن.
اورژانس رفتیم دختره رو معاینه کردن قرار شد عکس بگیرن ببینن آسیبی دیده یا نه؟
همون طور تو سالن منتظر بودم و کاراشون رو انجام می دادم
دختری که سالم بود به مأمور تو بیمارستان ماجرا رو شرح داد و گفت که من کمکشون کردم.
اون یکی دختره هم به هوش شده بود و حالش خوب بود.
گفتن چون نصفه شبه باید فردا بیاد واسه عکس.
دخترا جفتشون اومدن بیرون.
رفتم طرفشون و گفتم: بذارید من ببرم برسونمتون خوابگاه دوباره از این اتفاقا نیفته..
دختری که حالش بدتر بود گفت: ممنون باعث زحمت شما هم شدیم خودمون با آژانس میریم..
خیلی جدی گفتم: زحمتی نیست بفرمایید..
هر دو سوار ماشین شدن.
ساعت دو شب بود و دستام داشت از استرس می لرزید.
بعد مرگ یاسمن با هیچ زنی رابطه نداشتم اصلا بلد نبودم رابطه چه شکلیه و چطوری باید حرف بزنم باهاشون؟
خجالت می کشیدم بهشون نگاه کنم ولی ناخودآگاه از آینه نگاهم کشیده شد سمتشون.
چشمم افتاد به دختری که حالش بد بود…
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی دلم میخواست فقط ازش بپرسم پولی که من برای پسرمون با جون کندن گذاشتم کنار رو خرج چه کاری و
💕 💌
#قسمت_سیو_یک
انقد جیغ و داد کردم که از ترس همسایه ها آوردن امیرمو دادن بهم و دوباره درو بستن
سعی کردم با اون وضعم شیرش بدم اما هرچی میمکید و سینمو فشار میداد شیر نداشتم..
دردای بدنم یه طرف، دیدن چهره پسرم که گرسنه ست و شیر ندارم از طرف دیگه زجرم میداد..
نگاهی به اطرافم کردم، یه آجر اون گوشه بود، یکمی فکر کردم دیدم از این بدتر که نمیشه.. دیگه چه بلایی میخوان سرم بیارن؟!
آجر رو برداشتم و شیشه های در زیرزمین رو خورد کردم، دستمو از لای شیشه شکسته اوردم بیرون و درو باز کردم، امیر و زدم زیر بغلمو از پله های ایوون رفتم بالا
حمید گفت خستم کردی نازی اون همه زدمت بست نبود؟ برو بتمرگ..
نشستم یه گوشه و گفتم این بچه چی بخوره حمید؟ تو مگه رحم و مروت نداری؟ من الان چی بهش بدم؟ خودم شیر ندارم...
پاشد در گوش عشرت یه چیزی گفت، عشرتم از تو لباسش پول دراورد داد بهش، گفت وایسا الان با شیر برمیگردم
یه گوشه کز کرده بودم که حمید با قوطی شیرخشک اومد، ذوق زده از جام پاشدم رفتم سمت آشپزخونه که شیر درست کنم،
مچ دستمو گرفت و گفت کجا؟
گفتم شیر درست کنم دیگه...
گفت لازم نکرده این شیرخشک در ازای اینه که گورتو از این خونه گم کنی که خونه خرابمون کردی..،
بهت زده گفتم من؟؟
گفت آره، تو، انقد تو کوچه قر و غمزه اومدی که تو اون سن بهت دل باختم، بعدم که داداش و بابات تو تون سن بدبختم کردن، مگه من هفده سالم بیشتر بود؟؟ که مجبورم کردن تو رو بگیرم، من چی از زندگی فهمیدم؟ کی جوونی کردم؟ چشم وا کردم دیدم زن دارم، چشم وا کردم دیدم بچه دارم، من خودم بچم...
چادرمو محکم گذاشتم توی بغلم که گفت برو نازی فقط برو وگرنه مجبورم به زور بیرونت کنم...
همونجا چمباتمه زدم و گفتم تو رو خدا حمید من کجا رو دارم برم؟ کجا برم؟؟
گفت از همونجا که اومده بودی.. خونه بابات...
#قسمت_سیو_دو
گفت برو از همونجا که اومدی، برو خونه بابات... اصلا من چه میدونم، برو و بیا طلاقت بدم راحت.. خستم ازت...
کشون کشون بردم دم در، بیرونم کرد و درو بهم زد!!
امیرم، خودم، زندگیم، بدبخت بدبخت شده بودم..
چند ساعتی به امید اینکه دلش بسوزه درو وا کنه همونجا ایستادم، چند باری زنگ درو زدم اما فایده نداشت
تا دم در خونه خودمون رفتم ولی با اون کبودیا روم نمیشد برم تو،
میگفتن دیدی گفتیم اینا آدم نیستن...
حمایتم نمیکردن و فقط سرکوفت بود، دم درمون چند دقیقه ای ایستادم، صدای همشون که رو تخت توی حیاط نشستن و میگن و میخندن میومد..
من همیشه نقل این مجالس بودم، بچه که بودم ادای فک و فامیلو درمیاوردم و نریمان و مامان و بابام از خنده ریسه میرفتن،
چی رو به چی فروختم؟؟
به اون روز کذایی شوم فکر کردم که انگار مسخ شده بودم، هیچ چیز دست خودم نبود...
دلم نیومد شادی مادرم که صدای خندش میومد رو خراب کنم، بجای خونه ی پدرم رفتم خونه عزیز، مادربزرگ حمید، کلون درشو زدم، چند باری گفت کیه؟ چیزی نگفتم، صداش میومد که غرولند کنان گفت خب مسلمون بگو کی هستی...
و یدفعه درو باز کرد، محکم زد توی صورتش و گفت نازی این چه حالیه؟ این چه روزگاریه؟
دستمو گرفت و بردم توی خونه، گفت نمیخواد حرف بزنی، اول غذا بخور حالت جا بیاد
گفتم چجوری غذا بخورم وقتی نمیدونم امیرم حالش چطوره..
هرجوری بود بهم غذا داد و گفت حالا بگو..
سیر تا پیازشو گفتم و گفتم حمید گفته برو طلاقتو بگیر..
آهی کشید و گفت مگه از رو نعش من رد شه، نازی بخدا حمید پسر بدی نیست، ولی عشرته که تو گوشش مدام ور ور میزنه، خب آدم بالاخره تا یه حدی حرف بقیه روش تاثیر نداره، بعد یه مدت تاثیر میذاره..
حمید به بابای خدابیامرزش رفته، آرومه، اوایل دوست نداشت؟
گفتم میمرد برام...
گفت همین دیگه.. حمید دو تا اخلاقش به باباش رفته، یکی اینکه سریع تاثیر میگیره و یکی ترس از عشرته..
اون خدابیامرزم هرچی گفتم این عشرت به درد تو نمیخوره، اینا از خانواده خوش نامی نیستن، مادر عشرت از کولی هایی بود که توی کاباره میرقصید، اصلا عشرت معلوم نبود پدرش کیه..!
ولی به گوش پسر سادم نرفت که نرفت، آخر عشرت معتادش کرد و انقدددد کشییید تا سکته کرد و مرد...
عشرت خودش معتاد نیست ولی هرکی باهاش نشست و برخاست کنه سر سال نشده شیره ای و نعشه ای شده...!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی بدون اینکه سرم بلند کنم گفتم اسد بنویس و برو .. اسد کاری که گفتم رو انجام داد و بعد از رفت
#قسمت_سیو_یک
بی تفاوت گفتم امشب چیزی برای من مهم نیست. .. مطمئن باش اگه امشب تو این حال بمونم قلبم از کار میوفته..
اسد دستش رو گذاشت پشت سرم و به سمت کافه هدایتم کرد..
منی که حتی دوست نداشتم از جلوی همچین جاهایی رد بشم بی معطلی وارد کافه شدم و پشت اولین میز نشستم ..
اسد خم شد نزدیک گوشم و پچ زد بریم اون طرف تر .. اینجا سر راهه .. هر کی بگذره میبینه..
بلند شدم و به سمت ته کافه جایی که فقط یه میز بود رفتیم... اسد قلیون و غذا سفارش داد
تو ذهنم یعقوب رو تصور میکردم ..
اسد گفت بخور .. امشبم میگذره و دوباره زندگیت رو میسازی ..
دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم آره میگذره ولی درد امشب تا آخر عمر با هیچ مسکنی خوب نمیشه..
وقتی چشمهام رو باز کردم از تلخی دهنم حالم بهم میخورد .. نگاهی به اطراف انداختم .. خونه ی اسد بود ولی کسی تو اتاق نبود بلند شدم تا اسد رو صدا بزنم ..
سردردی داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم .. دستم رو گذاشتم روی سرم و دوباره دراز کشیدم ..
اسد در اتاق رو باز کرد و با سینی چای داخل شد .. کنارم نشست و گفت پاشو یه چای بخور سردردت خوب بشه ..
به سختی نشستم و گفتم از کجا فهمیدی سردرد دارم؟
اسد استکان رو به دستم داد
کمی از چای سر کشیدم و گفتم اسد همین الان پاشو برو ببین اون مرتیکه رفته یا نه ؟ باهاش قرار بزار برید طلاقش رو بگیر و پولی که قراره بهش بده تا قال این قضیه کنده بشه که عمرم رو تموم کرد..
اسد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت اگه نبود چیکار کنم برم نونوایی؟
باقی چای رو سرکشیدم و گفتم نونوایی یا سر قبر باباش... فرقی نداره .. هر جاست امروز طلاق صنم رو میگیری و برمیگردی ....
اسد پوفی کشید و گفت یا خدا .. امروز این ماجرا تموم بشه که من یکی پیرم در اومد..
کتش رو تنش کرد و گفت پاشو تو هم ببرم حجره ..
بلند شدم و گفتم نه .. حوصله ی حجره رو ندارم ... منو برسون خونمون برم حموم کنم ..
موقع پیاده شدن از ماشین گفتم اسد منتظر خبرتم ..
سلطانعلی در باز کرد و با دیدنم داد زد خانوم .. آقا یوسف... سالمه خداروشکر ..
دستم رو گرفت و گفت آقا کجا موندید که خانوم تمام دیشب رو گریه و بی تابی کرده .. از نگرانی...
با قدمهای بلند خودم رو با اتاق رسوندم .. مادر سرش رو با دستمال بسته بود و دراز کشیده بود .
چشمهاش پر از اشک شد و گفت یوسف نمیایی خونه نمیگی مادرت جون به لب میشه ..
خم شدم سرش رو بوسیدم و گفتم کاری برام پیش اومد نتونستم بیام ..
مادر صورتش رو جمع کرد و با غیض گفت یوسف ؟؟
بلند شد نشست و به آفت گفت برو برای آقا ناشتایی آماده کن در اتاق رو هم پشت سرت ببند ..
همین که آفت درو بست مادر با اخم پرسید یوسف .. یوسف.. چه کاری کردی؟ چطور تونستی تن پدرت رو تو گور بلرزونی.. تو که حتی دوست نداشتی با کسی که کافه میره سلام و علیک کنی چطور تونستی....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی خاستم شمارشو بگیرم که در اتاق باز شد و یه خانمه نسبتا مسن وارد اتاق شد... تو یه دستش یه
#قسمت_سیو_یک
. همونطور که به طرفه در می رفت دستشو تو هوا تکون داد وگفت:شبه تو هم بخیر مادر.... بعد از اتاق بیرون رفت و درو بست... به این فکر می کردم که خانم کوچیک دیگه کیه؟...نکنه همین زنه تو عکسه؟... با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا...به من که ربطی نداشت..بی خیال. لباسا رو از توی پلاستیک در اوردم...یه شلوار جین سفید و یه پیراهنه ابی تیره و یه شاله سفید و یه صندله ابی و سفید بود... رفتم جلوی اینه ایستادم... یقه ی لباسم کمی خونی شده بود...دستمو بردم پشتم و به سختی دستمو به زیپش رسوندم و بازش کردم..لباسه سنگینه عروسیم افتاد رو زمین...با حرص و خشم با پام پرتش کردم کنار... دستمو بردم سمته تاجم و به هر بدبختی بود بازش کردم..البته بماند که به خاطره کشیده شدنش موها و سرم چقدر درد گرفت...پرتش کردم رو میز... وقتی نگام به خودم توی اینه افتاد زدم زیره خنده....موهام به طرزه فجیهی به هم ریخته بود و سیخ سیخ رو هوا وایساده بود..درست مثله این بود که انگشتمو کرده باشم تو پریزه برق... به یه حمومه حسابی احتیاج داشتم ولی به خاطره زخمام نمی تونستم...ولی سرمو باید یه جوری می شستم..اینجوری نمی تونستم بخوابم... دوتا در توی اتاق بود که وقتی یکیشو باز کردم دیدم دستشوییه و یکی دیگه اش هم حموم بود... ایوووووول...با ذوق همچین نگاش کردم که انگار دو دستی همون موقع دنیا رو بهم دادن... با اون پانسمانا سختم بود و همه اش سعی می کردم اب روش نره...سرمو به بدبختی شستمو و اومدم بیرون.....لباسایی که نسرین خانم برام اورده بود رو تنم کردم...به نظرم یه کوچولو برام بزرگ بود ولی خب چه میشه کرد همین هم از سرم زیاد بود...قده پیراهن تا زیره باسنم می رسید و بدن نما نبود...اتفاقا اینجوری راحت تر بودم... با خستگی خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم رو خودم... به کل یادم رفت به شیدا زنگ بزنم... تا لحظه ی اخرکه چشمام بسته بشه به این فکر می کردم که چه توضیحی به پرهام و هومن بدم تا برام مشکلی به وجود نیاد؟... اروم اروم چشمام بسته شد و به خواب رفتم... ادامه دارد... پرهام در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد وارد اشپزخانه شد.. هومن و نسرین خانم مشغول خوردنه صبحانه بودند. پرهام لبخند زد و در حالی که پشت میز می نشست گفت:سلام به همگی...صبحتون بخیر... نسرین خانم لبخند مهربانی به رویش زد و گفت:سلام مادر...صبحه تو هم بخیر..دیشب خوب خوابیدی؟ پرهام در حالی که چایش را هم می زد سرش را به ارامی تکان داد :بله...اولش خوابم نمی برد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d