eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان 🦋💞 - بخش هفتم مدتی بعد از دور صدای ساز بوشهری و طبل بلند شد ..مثل اینکه زنگ تفریح یک مدرسه رو زده باشن همه با هم بلند شدن و سر قلیون ها رو خالی کردن و چادرها شونو بسر انداختن و راه افتادن طرف بیرون .. فاطمه به من گفت : بریم ؟.. همراه فاطمه و مادرش راهی رو که رفته بودیم برگشتم تا همون جایی که ماشین رو گذاشته بودیم و مردم همه جمع شده بودن ..و منتظر اومدن هیئت چشم می کشیدن ..که صدای سازشون از دور شنیده میشد .. من چی دیدم ؛؛ شور و حال مردم بوشهر دیدنی بود مردهابا یک دست همدیگر رو گرفته بودن و با دست دیگه با ریتم یکنواخت و هماهنگ , دایره وار به سینه می زدن و با هر خم شدن و نیم قدم بطرف میدون بر می داشتن .. اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که مو به تنم راست شده بود و با صدای نوا و نوحه ای که همه با هم سر داده بودن بغض کردم .. اما به این فکر بودم که اون حرکات باید یک معنایی داشته باشه ..مثل این بود که می گفتن باید متحد باشیم ؛دست همدیگر رو رها نکنیم ؛ همنوا باشیم و همدل ؛ .. نسبت به هم مهربون و با عدالت باشیم تا بتونیم ظلم رو از بین ببریم تا راهمون حسینی باشه ... مگه فلسفه ی حسین ص همین نیست ؟ بین سینه زن ها می گشتم تا پسرا رو پیدا کنم ... ولی مشکل بود ..بین اون همه مرد که تا کمر خم می شدن و راست و مرتب دایره وار حرکت می کردن بتونم اونا رو پیدا کنم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش هشتم وای که وقتی اون سه تاعزیز جونم رو دیدم که داشتن هماهنگ با بقیه نوجه ی بوشهری می خوندن و سینه می زدن چه حالی شدم اشکم مثل سیل میومد پایین و همه ی حواسم به اونا بود تا گمشون نکنم .. تا مراسم رو پایان بود یک مرتبه یکی دستم رو گرفت .. ترسیدم پیمان بود گفت : پروانه ما برای شام نمونیم می ترسم شب نتونم با ماشین برگردیم ما زود تر بریم .. گفتم : آره موافقم منم خسته شدم و خونه ی ممد معذبم .. گفت : تو همینجا بمون تا من مهیار و مهدی رو بیارم از ممدم خدا حافظی کنم ... برگشتن پیمان یکم طول کشید ولی با یک قابلمه با پسرا برگشت ؛ گفتم شما ها برین توی ماشین من از فاطمه و مادرش خدا حافظی کنم .. داشتم دنبالشون می گشتم که یک صدای آشنا به گوشم خورد ..پرپروک ؟ سرجام میخکوب شدم .. دوباره گفت : خودتی ؟ تو پرپروکی ؟ برگشتم با اولین نگاه یادم افتاد ..خندم گرفت و با هیجان گفتم : خو تو رضایی ؟ خندید و اومد جلو گفت : تو کجا ایجا کجا ..اومدی به شر مو ؟ گفتم : باورم نمیشه رضا تو اصلا عوض نشدی .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش نهم گفت : ولی تو خیلی فرق کردی دیگه بچه نیستی بزرگ شدی ؟ یادُمه خیلی مریض بودی و ندیدُمت رفتی ... گفتم : تو چی؟ اونسال رتبه آوردی؟ گفت : نِ ..هیچی ..موکه نقاشی رو ول کردُم .. گفتم : ولی من هنوز می کشم ..زیر اونام می نویسم پرپروک ..دیدی دوست داشتم ؟ گفت : نگفتی ایجا چیکا می کنی ؟ گفتم : بابام منتقل شده پایگاه زندگی می کنم .. گفت : دیپلم گرفتی ؟ گفتم : سال آخرم دبیرستان شاهدخت میرم تو چیکار می کنی ؟ گفت : ماهیگیری .. می خوای یک روز ببرُمت ببینی ؟ گفتم : نه دیگه فکر نمی کنم بشه ..خوب خوشحال شدم دیدمت ..برادرام منتظرن باید برم .. گفت : برو دست خدا ..پرپروک پیدات می کنُم ..هر جا باشی گپ می زنیم ..و من بدون اینکه از فاطمه خداحافظی کنم برگشتم طرف ماشین که ممد و فاطمه و مادرشو اونجا دیدم که اصرار می کردن ما رو نگه دارن .. ولی نموندیم سوار شدیم و برگشتیم خونه .. توی ماشین برای پسرا جریان رضا بوشهری رو تعریف کردم .. تعطیلات تموم شد و بابا و مامان برگشتن ..و محرم و تموم شد و من دوباره رضا رو فراموش کردم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش دهم تا نیمه اسفند بود که هوا دوباره بشدت گرم شده بود اما بعد از ظهر بودو ما هم که آروم و قرار نداشتیم ... خریدن ماهی رو بهانه کردیم و رفتیم به بندر گاه که بهش می گفتن خور هوای کنار ساحل عالی بود و نسیم ملایمی از طرف دریا میومد که احساس خوبی بهم می داد .. دریا متلاطم و طوفانی بود موج ها بلند با شدت می خوردن به قایق ها و اونا تکون می داد؛ و انگار مرغ های دریایی رو بی تاب کرده بودن .. بلند گفتم بابا توی ماشین نون نداریم یکم بهشون بدیم .. مثل اینکه نمی تونن ماهی بگیرن ..که رضا رو دیدم همون طور داشت به من می خندید گفت : ای کارو نکن ..یک تیکه نون بدی دیگه ولت نمی کنن با خوشحالی . بلند و هیجان زده گفتم رضا ؟ تویی ..بابا براق شد و اومد سمت ما .. رضا و دستشو دراز کرد و گفت , مو رضا هستم ..با دختر شما توی رامسر مسابقه می دادیم .. بابا باهاش دست داد ولی نگاهی غضبناک و مشکوک داشت .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 #قسمت_سوم بعدم یه ایموجی پوزخند گذاشت. چند تایی عکس دیگم فرستاد، ده دقیقه قبلش یه فیلم در حال
🌱 خاصیت سهیل این بود که سریع میفهمید من یه چیزیم شده ، اون روز شروع کرد به دلقک بازی و بعدم گفت یه چیزیت شده. همه چیز تو سکوت کامل بود من نمیخندیدم و سهیل میگفت زجرآوره که نخندی و دندونای براق خرگوشیتو نبینم ، لپمو کشید و گفت جهان به اعتبار همین خرگوشیاته که زیباست ، ولی فایده ای نداشت ، آخر شب دیدم بهنام یه صدای ۱۰ ثانیه ای ارسال کرده ، هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و صدا رو پلی کردم ، توی اون صدا من گفتم دوستت دارم عزیزم ، بهنامم گفته منم همینطور، زیرشم نوشته فقط شیش روز دیگه ، بعدم بلاکم کرده. من داشتم متلاشی می شدم ، دیوونه شده بودم ، اگه فیلما رو یکاریش میکردم اگه میگفتم هک شدم با این صدا چیکار میکردم؟… به خودم خیلی فشار آوردم ولی یادم نمیومد هیچوقت به بهنام گفته باشم دوستت دارم ، واقعا من هیچ وقت قدیم به بهنام اونم توی ویس نگفته بودم که دوسش دارم. همینقدر که سهیل مهربون و آروم بود به همون اندازه غیرتی بود ، یادمه یبار توی نامزدی یه پسره توی خیابون بهم تیکه انداخت کارش به کلانتری کشیده شد مجبور شدیم دیه ی دماغ شکسته پسره رو بدیم. فکرای بد به ذهنم میومد ، توی ذهنم تصور میکردم سهیل همه چیزو فهمیده، و اتفاقایی که قرار بود بیوفته حرفایی که قرار بود بزنه رو تداعی میکردم و اشک میریختم. هر چی بهم میگفت چت شده میگفتم چیزی نیست سرم درد میکنه از سر درد گریه میکنم. سهیل خیلی بد پیله بود گفت خب تو یه چیزیت هست بگو تا ولت کنم. گفتم یه شماره بهم زنگ زد ناراحت نشیاااا ببین سهیل خیلی چشم پشت زندگیمونه، حسودی میکنن، یه شماره ناشناس زنگ زده و گفته یه بلایی سر تو و شوهرت میارم که انقدر پز زندگیتونو ندید، بیا من چند روز برم خونه مامانم تو به همه بگو رفته قهر. سهیل گفت بیخیال بابا ول کن ستاره، این چرت و پرتا چیه؟ چشم پشتمونه و این حرفای خرافاتی چیه؟ گفتم میدونی که من به چشم اعتقاد ندارم، یه وقت یه بلایی سرمون میارن. گفت اون گوشیتو بده ببینم شماره رو، جرات نمیکردم گوشیمو بدم و بعدم بگم کدوم شماره.. گفتم عشقم شماره نداشت زده بود ناشناس. سهیل نفسشو محکم داد بیرون و گفت نه نشدنیه. هیچ جوره قبول نمیکرد، تا اینکه کلی گریه کردم و گفتم حالم خوب نیست سهیل ولم کن بذار برم خونه مامانم، چند روز توی کل فامیلتونم بگو زنم رفته قهر، وگرنه هر روز همینه بساطمون، هر روز گریه میکنم، من خیلی میترسم. اون شب سهیل راضی نشد، تا فردا که دوباره از سرکار برگشت و دید دارم گریه میکنم و می نالم، راضی شد. گفتم حتی بگو زدمش و کارمون به کلانتری کشیده شد. سهیل میگفت ببین کارتو میخوای آبرو نذاری، این چه دیوونه بازی ایه درمیاری؟ ول کن ستاره، دلم برات تنگ میشه. گفتم غروبا از سرکار بیا در خونه بابام شامتم بخور و برو. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #فرزاد و یاسمن #قسمت_اول سلام اسم من فرزاده حالا که دارم داستان زندگیمو مینویسم حس میکنم کلی
🌱 ❤️ نمیدونستم درباره چی باهاش صحبت کنم انگار اون یکم از من سر زبون دارتر بود لبخندی زد و گفت اسمتون چیه؟ با تعجب گفتم یعنی شما نپرسیدید کسی میاد خواستگاری اسمش چیه ؟ خندید و گفت چرا میخاستم سر صحبت رو باهم باز کنیم. خندیدم و این شد مقدمه ی حرف زدن ما ،گفتم پیمانکارم و خونه و سازه های کوچک رو با سرمایه ای که دارم انتخاب میکنم و به سرانجام میرسونم . امیدوارم باهم خوشبخت بشیم ،یاسمن هم گفت قصد درس خوندن نداره و ترجیح میده توی خونه بمونه و خونه دار باشه ،اتفاقا خیلی از این حرفش خوشم اومد دوست نداشتم دختر زیبایی مثل یاسمن بره دانشگاه و ازم دور بشه،همچین تفکری داشتم با رضایت و خرسندی از اتاق اومدیم بیرون ،وقتی مامانم لبخند رو لبامون دید کل محکمی کشید و دست زد.همه خوشحال بودن خیلی زود مقدمات عقدمون فراهم شد ،مدت خیلی کوتاهی نامزد موندیم تو دوران نامزدی انقدر شیفته یاسمن شده بودم که حد نداشت و تمام وقتمو تمام و کمال با اون میگذروندم ،خانوادش ادمهای خیلی خوبی بودن برادر بزرگش بعد از مراسم عقد ما رفت شهرستان و نشد که خیلی باهم صحبت کنیم و بدونم که چطور آدمی هست؟ بعد از شش ماه نامزدی تصمیم گرفتیم بریم سر خونه زندگیمو،یکی از اون خونه هایی که خودم ساخته بودم رو انتخاب کردم تا توش زندگی کنیم ،پدر یاسمن هم چون یدونه دختر داشت بهترین جهیزیه رو براش حاضر کرده بود،میتونستم خوشبختی رو با تک تک سلولهام لمس کنم ،چند روز مونده به عروسی،توی بازار چشمم افتاد به گردنبندی که به گفته ی دوست طلافروشم گرون ترین چیزی بود که تا حالا براش اومده بود ،تصور اون گردنبند زیبا روی گردن یاسمن وسوسم میکرد تا اونو براش بخرم . وضعم خوب بود و با پس اندازی که داشتم خیلی راحت میتونستم اونو بخرم . تصمیم گرفتم گردنبند رو براش بخرم تا موقع عروسی توی باغ بندازم گردنش تا هم غافلگیر بشه و هم یه جورایی هدیه ی عروسی باشه. 💐💐💐💐 روز عروسی گردنبند رو گذاشتم توی جیب کتم و با خودم گفتم بعد از رقص عروس میندازم گردنش. عروسی خیلی خوبی برگذار کردیم همه چیز به بهترین شکل ممکن بود، بعد از رقص ،از فیلمبردار خواستم لحظه ی غافلگیر شدن یاسمنو ثبت کنه. گردنبندو از جیبم دراوردم و کنار گوش یاسمن گفتم یه سورپرایز ویژه برات دارم ،یاسمن با تعجب نگام کرد و گفت همه ی عروسی برام سوزپرایز بود دیگه خندیدم و گفتم نه هنوز مونده چشماتو ببند گردنبندو جلوی چشمام گرفتم و آروم گفتم ،خب حالا میتونی چشماتو باز کنی ،یاسمن با ذوق نگاهی بهش انداخت چند لحظه ماتش برده بود،برق زیبای اون چشم همه رو گرفته بود. زن داداش یاسمن اومد جلو و با ذوق گفت وااای باورم نمیشه تو کل زندگیم چیزی به این قشنگی ندیده بودم خوش به حالت یاسمن اقا فرزاد خیلی دوست داره ها. یاسمن محکم بغلم کرد و گفت ممنون بابت هدیه ی قشنگت خیلی خوشحالم کردی . زن داداشش یهو گردنبندو از دستم بیرون کشید و اجازه نداد که برای اولین بار یاسمن اونو لمس کنه و بندازم گردنش .با تعجب نگاش کردم ،داشت به گردنبند مات و مبهوت نگاه میکرد با ذوق و حسادت گفت خیلی قشنگه مبارکت باشه،یاسمن چشم غره رفت و گفت ممنون،گزدنبند رو گرفتم و انداختم گردنش .چقدر روی پوستش میدرخشید 💐💐💐 این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو نگاه میکردن و تعریف و تمجید بود که به گوشم میرسید. وقتی مراسم تمام شد همه تا جلوی در همراهیمون کردن.دل تو دلم نبود که میخاستم با عشقم زندگیمو شروع کنم یاسمن به کمک من لباس عروسشو عوض کرد و گردنبندو هم گذاشت روی میز کنار تخت.همه چیز عالی برگذار شده بود و خوشحال بودم و خدارو شکر میکردم. صبح زود با صدای یاسمن از خواب بیدار شدم داشت کنار گوشم اهنگ میخوند ،چشمامو که باز کردم لبخندی زدم و گفتم سلام صبح بخیر اولین روز زندگیمون مبارک خندید و گفت صبح بخیر عزیزم باورم نمیشه تو خونه ی خودمون باشیم ،یکمی باهم حرف زدیم و بعدش یاسمن بلند شد و گفت الانه که مامانم برامون صبحانه بیاره میرم لباسامو عوض کنم ،من هم از جام پاشدم و رفتم توی اشپزخونه کتری رو پر کردم و گذاشتم تا بجوشه چند لحظه بعد یاسمن از توی اتاق صدام کرد و گفت فرزاد یادت نمیاد دیشب گردنبندمو کجا گذاشتم؟؟؟ نیستش هر چی میگردم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
. انگار که داشت روضه میخوند و دوتامون اشک میریختیم اخر گفت پاشو صورتتو بشور که صبح باید بری عقد کنی... داشتم راستی راستی به آرزوم که حمید بود میرسیدم ولی چه رسیدنی.... اون شب بعد مدت ها رفتم دوش گرفتم و آروم آروم زخم هامو که خشک شده بود از روی پوستم برداشتم، هر چی که بود فردا عروسیم بود و حمید هم عشقم... کسی که آرزو و حسرتش رو داشتم... بعدم اومدم یه گوشه کز کردم و به این فکر کردم دیگه از فردا نمیتونم توی این خونه باشم توی این خونه بخوابم... توی همین فکرا بودم که نریمان وارد اتاق شد، بیشتر خودمو جمع کردم.. انگار همه اومده بودن دلم رو بسوزونن.. نریمان گفت نیومدم که بزنمت راحت باش، بهش چشم دوختم و بعد نشستم گفت فردا از این خونه میری نازی، و دیگه هیچ وقت برنمیگردی، اونجایی که داری میری مثل اینجا نیست که یه وعده سیر غذا بخوری، کسی نازتو نمیکشه، و قراره با آدمایی زندگی کنی که هرگز مثلشون رو ندیدی، قراره برای اولین بار معتادا رو از نزدیک ببینی، برای اولین بار کثافت ببینی، برای اولین بار حرکات و رفتارایی ببینی که به عمرت ندیدی، ولی حق نداری برگردی... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مستقیم به چشمهام نگاه کرد و گفت میگم واسه چی دنبال من راه افتادی؟ شیطنت از چشمهاش میبارید .. یه جورایی خوشم اومده بود ازش... لبخندی زدم و گفتم خاطرخواهت شدم .. دهنش رو کج کرد و گفت هه . هه . چه بامزه خندیدم ... از سربه سر گذاشتن و حاضر جوابیش سرکیف اومده بودم خندیدم و گفتم روز تعطیلی پدر و مادرت نمیگن این دختر رو نفرستیم بلا سرش میاد.. بی اینکه نگاهم کنه گفت دلت خوشه ننه بابام کجا بود .. آستینش رو گرفتم و دمغ پرسیدم مردند؟ به دستم که آستینش رو گرفته بود نگاه کرد و گفت بابام مرده .. ننه ام هم شوهر کرده .. +پس تو با کی زندگی میکنی .. آهی کشید و گفت چند روز خونه ی این عمو، چند روز خونه ی اون عمه... اشاره کرد به گوسفندها و گفت در ازاش هم من شدم چوپان گوسفنداشون .. از شنیدن سرنوشتش متاثر شدم و پرسیدم خواهر و برادر داری دختر؟ با اخم کمرنگی نگاهم کرد و گفت چی همش بهم میگی دختر .. دختر .. بدم میاد... خندیدم و گفتم باشه چرا عصبانی میشی.. اصلا تو پسر ، خوبه؟ ایستاد و براق نگاهم کرد و گفت اسمم صنم.. بگو صنم.. نه دختر نه پسر.. اسمش رو چند بار زیر لب تکرار کردم .. به نظرم اسم قشنگی بود .. بدون اینکه من دوباره بپرسم گفت یه برادر دارم .. مهربونه ولی نمیتونه منو ببره پیش خودش .. یه خواهرم داشتم که دو سه سال پیش افتاد تو رودخونه و مرد.. ناراحت شدم و دقیق به نیمرخش نگاه کردم .. صورت گردی داشت ..ابروهای پر کمونی .. مژه های مشکی و بلند .. بینی کوتاه و صافی داشت.. خوشگل بود.. ولی معلوم بود خیلی وقته یه حموم درست و حسابی نکرده .. غرق افکارم بودم که با دست روبه روش رو نشون داد و گفت رسیدیم ... مثل یه روستا بود ولی فکر نکنم بیشتر از بیست ، سی تا خونه باشه .. گفتم کدوم خونه؟ ایستاد و با شیطنتی که از چشمهاش میبارید گفت د نه د .. انگار راستکی خاطر خوام شدی .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
... شربتا رو ریختم و سینی رواز روی میز برداشتم و گرفتم بالا و همین طور که داشتم نگاشون می کردم شونهمو با بیتفاوتی انداختم بالا و گفتم:به من چه که پارسا چه شکلیه و کیه و چکاره است؟...خدا ببخشه به صاحبش... مثل همیشه نقاب بی تفاوتیمو زدم به چهرهمو رفتم توی پذیرایی و شربتا رو تعارف کردم بابا و شراره برداشتن. وقتی به پارسا رسیدم سرشو بلند کرد و نگاه عمیقی بهم انداخت و دستشو به سمت لیوان برد. همین طور داشت با لبخند نگام می کرد که منم ازاونور داشتم از شرم اب می شدم..مرتیکه چقدر هیز بود... هنوز دستش به لیوان شربت بود و لیوان هم میشه گفت هنوز تو سینی بود اونم که حواسش نبود پس..... اورم سینی رو کج کردم که لیوان هم باهاش کج شد و نصف شربتا ریخت روپاش..اون هم سریع از جاش پاشد و هی شلوارشو تکون میداد...خب تو لیوان چند تا تیکه یخ هم بود واسه همین حسابی خنک شده بود.... مثلا غیرعمد اینکارو کرده بودمااااااا... به روی مبارک نیاوردم و کنار وایسادم به جای من شراره از جاش پاشد و یه دستمال از روی میز برداشت وبه طرف پارسا گرفت و گفت:ای وای بخشید جناب پارسا.... بعد یه چشم غره ی اساسی به من رفت که منم بی توجه بهش رفتم و روی مبل نشستم...میوه و شیرینی هم روی میز بود خودش زحمت کوفت کردنشو می کشید دیگه... نمی دونم چرا از پارسا خوشم نمی اومد بی دلیل بودا ولی خب دست خودم نبود..یه حس بدی بهش داشتم شاید ب ه خاطر نگاه های بدی بود که بهم مینداخت... پارسا در جواب حرف شراره در حالی که با دستمال داشت روی کت و شلوار خوش دوختش می کشید تا اثر شربتو از بین ببره گفت:نه خانم..مهم نیست..اتفاقه دیگه...اشکالی نداره... بابا لبخند مصنوعی زد و گفت:درسته پارسا جان....امیدوارم به دل نگیری... اون هم گفت:نه اقای تهرانی...این حرفا چیه؟... برای اینکه شراره رو بیشتر حرصیش کنم اروم بهش گفتم:میخوای میوه و شیرینی هم تعارف کنم؟ اون هم نگاه خطرناکی بهم کرد و غرید:نخیر.لازم نکرده دختره ی دست و پا چلفتی... لبامو کج کردم و گفتم:خودتی مامان بزرگ. همیشه ازاینکه به سنش گیر می دادم عصبی می شد ..دستاشو مشت کرد و سرشو با عشوه چرخوند ... می دونستم اگر پارسا و بابا توی اتاق نبودند حسابی از خجالتم در می اومد... نگام افتاد به اقای پارسا که با لبخند کمرنگ و نگاه خاصی به من زل زده بود..نخیر این انگار دست بردار نیست... بهش اخم کردم و رومو برگردوندم اون هم مشغول حرف زدن با بابا شد که متوجه شدم میخواد توی کارخونه با بابام شریک بشه واینجوری می خواستن کارخونه رو گسترش بدن و یه جورایی تو کارشون پیشرفت کنند.... سر میز شام جوری نشستم که بهم دید نداشته باشه...اونجوری کوفت هم از گلوم پایین نمی رفت چه برسه به غذا.... بالاخره اون شب هم تموم شد و اقای پارسا اخر شب رفت... ولی نگاهی که موقع خداحافظی بهم انداخت رو فراموش نمی کنم...به نظرم نگاهش خاص وبا معنا بود...مثله اینکه داره به کالای مورد علاقه اش نگاه می کنه که مورد پسندش هم واقع شده... یعنی چه خوابایی برام دیده؟... ادامه دارد... امروز جمعه بود و قرار بود شیدا بیاد پیشم..اکثر جمعه ها یا من میرفتم پیشش و بعد می رفتیم بیرون گردش و تفریح یا اون می اومد پیشم..خداروشکر شراره به این یه مورد گیر نمی داد. ساعت 10/5 بود که شیدا اومد..شراره هم رفته بود خونه ی خواهرش....درو باز کردم که از همون جلوی در با سر وصدا اومد تو.. تا همدیگرو دیدیم با خوشحالی همو بغل کردیم .. شیدا گفت:سلااااااااااام خانم بی معرفت.... خندیدمو از تو بغلش در اومدم و گفتم:علیک سلام ...من بی معرفتم یا تو؟ همونطورر که تو خونه سرک می کشید گفت:وقتی جوابو خودت می دونی چرا دیگه می پرسی؟خوب معلومه تووووووو... هولش دادم تو و گفتم:برو تو انقدر حرف نزن... گفت:رییست نیست؟..شراره جونو میگم. با اخم گفتم:اولا رییس نه و زن بابا..دوما صدبار گفتم شراره جون صداش نزن..خیلی ازش خوشم میاد تو هم باهاش صمیمی میشی؟ خندید ودستشو انداخت دور گردنم.. داشتیم می رفتیم سمت اتاقم که گفت:خیلی خب بابا چرا جوش میاری...زن بابای سیندرلا خوبه؟...اتفاقا شبیهش هم هستا... از این حرفش خنده ام گرفت و... چیزی نگفتم. رفت توی اتاقم و منم رفتم وسایل پذیرایی رو اوردم و اومدم تو اتاق که دیدم نشسته روی تختم و داره با موبایل من ور میره.. از دستش کشیدم و گفتم:فضولی موقوف خانم مفتش... بهم چشم غره رفت وگفت:اوهوووووو حالا نخوردمش که...داشتم پیامکاتو می خوندم...یه چندتاش مونده بود که عین جن بوداده سر رسیدی. -پس به موقع رسیدم...حالت گرفته شد. شربتشو دادم دستش و نشستم کنارش..شربت خودمو هم از روی میز برداشتم و یه جرعه ازش خوردم... رو به شیدا که داشت لیوان شربتو سر می کشید گفتم:شیدا...؟ لیوانو اورد پایین و همینطور که داشت با دستمال دور لباشو پاک می کرد با حالت بامزه ای لباشو کج کرد
هیچکس نگفت6.mp3
4.55M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!" 📝 6⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈• اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ https://eitaa.com/matalbamozande1399
با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب بودی آره برای چی زنگ زدی ؟! روشنک کلاس شروع شده نمیای ؟ نگاهی به ساعت کوچک کنار تخت انداختم هشت 🕖 خوابم برده بود درست مانند دیروز فکر نمی کنم ،باید بروم پیش بابا کار های ترخیصش را انجام بدهم . استاد گفت اگر یک جلسه دیگر غیبت کند این درس را حذف می شود آه تلخی کشیدم عجب وضعیتی شده بلند شدم و آخرین جمله ام را لیلی گفتم سعی می کنم بیام ... البته هیچ تمایلی به رفتن نداشتم به سمت حمام ،دستشویی رفتم تا صورتم را بشویم و بعد هم کمی سرحال شوم دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد اما این بار لیلی نبود مامان در حالی که پشت خط داد می زد کجایی پس را نیامدی بابا مرخص نشده ،حالش هم بدتر شده بلند شو بیا باید ببرمش آنژیو بشود دوباره به سمت اتاق برگشتم سردرگم که کجا بروم ! تصمیم بر این شد اول دانشگاه بروم و بعد نزدیک ظهر خودم را به بیمارستان برسانم از طریق گوشی تاکسی گرفتم طولی نکشید که پشت در خانه رسید و چند بوق زد در دلم حرص می خوردم خوب الان می آیم پائین برای چه این قدر بوق می زند سوار تاکسی شدم و به رانند گفتم خیلی عجله دارم تند بروید راننده مرا با تاخیر بسیار به دانشگاه رساند ؛زمانی که به راهرو رسیدم دانشجویان در حال خروج از کلاس بودند لیلی که مرا دید با تمسخر ساعت خواب خانم زود باش بریم به کلاس ادبیات برسیم 🚶 با اتوبوس داخل دانشگاه خودمان را به دانشکده ی ادبیات رساندیم مامان در این مدت بیست بار زنگ زد و من مجبور بودم رد تماس بزنم 🚫 تا این که پیامک زد ساعت دو بیمارستان باش تا ساعت دو بعد ظهر هیچ چیزی نخورده بودم که لیلی گفت بیا ناهار بخوریم بعد برو بیمارستان که قبول نکردم نویسنده :تمنا ☘🌷 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین گذاشت و هدا همانطور که تاتاتاتا می کرد جلو‌ رفت تا چشمش به مهدی افتاد با زبان شیرین کودکی گفت: آ..آ...آقا جون مهدی جلو آمد و هدا را بغل کرد و گفت الهی قربان این آقا جون گفتنت بشم و بعد رو به صادق کرد و گفت: سلام بابا چی شد یاد ما کردین؟! نمی گی که دل ما برای این بچه ها یک ذره می شه و بعد رو به رویا کرد و گفت: خوش آمدی دخترم بفرمایید داخل، اتفاقا مامان اقدس هم همین جاست. رؤیا لبخندی زد و گفت: عه چه خوب! راستی آقاجون خودتون به این گل پسرتون بفهمونید که تعطیلات آخر هفته متعلق به خانواده، گردش و دید و بازدید هست. مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: صادق خودش خوب میدونه مگه نه بابا؟! صادق همانطور که در هال را باز می کرد به پدرش تعارف کرد و گفت: البته البته....من میدونم برای همین تعطیلات همگی اومدیم اینجا منتها من قراره برم یه جا دیگه سر بزنم اینم یه دید و بازدید برای منه.... وارد هال شدند، آقا مهدی لبخندی زد و گفت: پس بگو عروس خانم چرا شاکی هستن، نقشه کشیدی هنوز نیومده بری.. رؤیا به سمت اقدس خانم که روی ویلچر بود رفت و سلام کرد و اقدس خانم همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: سلام عزیزم! خوش اومدین و بعد دست هاش را به طرف هدی دراز کرد تا اونو بغل کنه و صادق و پسرش هم با اقدس خانم سلام و علیکی کردند رؤیا مشغول صحبت با اقدس خانم شد و صادق هم کنار مهدی نشست. مهدی اشاره ای به محمد هادی کرد و گفت: پسر گلم، یه چند تا چایی بریز بیار که تازه دم هست، صادق هم نگاهی به پسرش کرد و گفت: بدو بیار که چای آقاجون خوردن داره من تا چای را نخورم از اینجا تکون نمی خورم. محمد هادی چشمی گفت و از جا بلند شد که رؤیا به طرف آشپزخانه رفت و‌گفت: من میارم و اشاره به ظرف میوه روی اوپن کرد و گفت: میوه ببر برای پدرت بخوره... مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: به سلامتی کجا راهی هستی؟! صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: راستش یه آدم فوق العاده مشکوک پیدا کردم، میدونم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست اما نمی تونم ثابت کنم، امروز هم میرم طرف همون تا بلکه چیزی دستگیرم شد. مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: دقیقا کجا هست؟! صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: خدا میدونه، طرف مثل جن می مونه، هر دفعه یک جا اتراق میکنه، با اینکه لهجه فارسیش اصلا به ایرانی ها نمی خوره ولی انگار با حرکاتش شعار میده همه جای ایران سرای من است و هر دفعه یک جای این سرا را درمی نوردد، اما طبق آخرین اخبار الان باید کرمان باشه، برای یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم، باید این دفعه سر از کارش دربیارم. مهدی سری تکان داد و گفت: با چه پوششی وارد ایران شده و همه جا تردد میکنه؟! صادق خیره به سیب سرخ داخل ظرف روبه رویش گفت: به عنوان یک پزشک جهادی، توی پرونده اش نوشته که دکتر جراح هست اما این طرف و اونطرف میره نمونه بزاق جمع میکنه مهدی با تعجب گفت: بزاق؟! و بعد انگار تو فکر رفته باشه گفت: مشکوکه...یه چیزایی بچه های حفاظت می گفتن توی این مورد صادق سرش را تکان داد و گفت: منم همونا را شنیدم که شک کردم، اما این آقا کاملا قانونی عمل میکنه، هیچ ردی به جا نمیذاره و اصلا نمیشه ازش شکایت کرد.. مهدی گفت: احتمالا ازاین بهایی هاست یا جاسوس موساد هست.. صادق سرش را تکان داد و گفت: دقیقا! من فکر می کنم اصلا مسلمان نیست، طرف اینقدر موز ماره که حتی آیه قران گردنش انداخته تا بقیه را گول بزنه و بعد نگاهی به مهدی کرد و به گردنش اشاره کرد و گفت: دقیقا یه گردنبند عین همین وان یکادی که یادگار مامان هست، گردنش دیدم.. مهدی با شنیدن این حرف آشکارا یکه ای خورد و گفت:.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🌺🍂🌺🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399