🌱 ❤️
#قسمت_هشتادو_نه
یه روزی بهم گفت که از من خوشش میاد!
از اون روز چتامون بیشتر و بیشتر شد و به تماس تبدیل شد، کم کم باهاش قرار گذاشتم،
من اون موقعم که مجرد بودم و قبل از سهیل با کسی دوست نبودم و الان روی نیمکت پارک نشسته بودم و انگشتامو میشکستم و دستام از ترس یخ کرده بود، میترسیدم کسی منو ببینه و به بابام بگه.. پدرم رو اینجور مسائل خیلی حساس بود.
خلاصه که دیدم از روبه رو داره میاد، با اون عکسایی که دیده بودم خیلی فرق داشت...!
قدش خیلی کوتاه تر و هم قد خودم بود و حالا هر چیز دیگه ای که داشت و دیده بودم کلی با عکساش فرق میکرد...! اصلا انگار بهم شوک وارد شده بود ولی اصلا به روی خودم نیاوردم.
باهاش حرف زدم، همونقدر که پشت تلفن دلنشین بود اینجا هم همونطور بود و به دل مینشست اما زیبایی نداشت..
خلاصه که گفتم همون شب میپیچونمش و جوابشو نمیدم، دنبال بهونه بودم، دو سه روزی گذشت و بهونشو گذاشتم سر اینکه من پدر مادرم بهم اعتماد دارن و نمیتونم رابطمو با پسری ادامه بدم..
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت خب میام خواستگاریت...
من بهش چیزی از گذشتم نگفته بودم، گفته بودم مجردم اما خب حقش نبود که دروغ بگم،
همونجا بهش واقعیتو گفتم... از سهیل تا اینکه قرار بود طلاق بگیریم تا تصادفش همه رو گفتم...
اونم گفت باید یکمی راجع بهش فکر کنه.. و قطع کرد.
خیالم جمع شده بود گفتم دیگه محاله که زنگ بزنه اما دو سه روز بعدش زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه...
این بار دوم بود که میدیدمش، چهره جدیدش برام عادی شده بود و اصلا کنار اومدن باهاش سختم نبود، انگار خوشم میومد ازش!
بهم گفت.....
#قسمت_نود
بهم گفت من برام مهم نیست تو یبار ازدواج کردی، ولی خانوادم خیلی حساسند، لزومی نداره بفهمند، من میخوام موقعی که میایم خواستگاری این مسئله پنهان باشه..
بهم برخورد و گفتم مگه من خراب بودم که پنهانش کنم؟ خب یبار ازدواج کردم...
ولی خیلی زبون باز بود، بلد بود آدمو چجوری راضی کنه،
انقدر حرف زد که راضیم کرد
گفت واقعا به کسی غیر از ما دوتا ربطی نداره که گذشته چی بوده و چی شده..
گفتم اگه وسطش بفهمن چی؟ تو پشتمی؟
قبول کرد و گفت مطمئن باش من پشتتم..
خلاصه اول به مامانم گفتم که با پسری تو اینستا آشنا شدم قراره بیاد خواستگاریم..
اولین جملش این بود.. سهیل که همینجا همشهریمون بود ما نشناختیمش نفهمیدیم چجور آدمیه، تو میخوای بری زن یه پسری بشی که نمیدونیم کیه؟ ننه باباش چیکارن؟
گفتم خب کم کم میشناسیم، من از شهر خودمون خیر ندیدم از کجا معلوم این پسر خوبی نباشه؟
مامانم خیلی دلش میخواست من ازدواج کنم،
گفت یبار خودم پسره رو ببینم بعد به بابات میگم.
یه روزم مامانمو امیر باهم قرار گذاشتن، حرف زدیم راه رفتیم، مامانم حسابی عاشقش شد، میگفت خیلی خوش سرو زبون و باتربیته..
و حالا نوبت بابام بود، بابام بعد از اینکه کار کویت رو رها کرده بود اینجا یه میوه فروشی بزرگ زده بود، شب بود که از سرکار برگشت،
مامانم اول شروع کرد به حرف زدن در مورد دوستای من که تک تک شوهر کردن، بعد چایی آورد هی رفت اومد تا بابام فهمید گفت یه چیزی شده.. بگو چی شده؟
مامانم گفت یه پسره توی کلاس زبان آلمانی میومده اینجا، ستاره رو دیده، بعد شماره ستاره رو دیروز از آموزشگاه پیدا کرده زنگ زده گفته بزارید بیام خواستگاری..!
بخاطر دروغاش از خنده بیهوش شده بودم،
بابام گفت مگه تو شهر خودشون دختر نیست که پیله کرده به ستاره؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_هفت ، به طرز عجیبی آروم بودم، هر روز میرفتم و به مادر سهیل سر میزدم، گاهی با ما
🌱 ❤️
#قسمت_هشتادو_نه
،
یه روزی بهم گفت که از من خوشش میاد!
از اون روز چتامون بیشتر و بیشتر شد و به تماس تبدیل شد، کم کم باهاش قرار گذاشتم،
من اون موقعم که مجرد بودم و قبل از سهیل با کسی دوست نبودم و الان روی نیمکت پارک نشسته بودم و انگشتامو میشکستم و دستام از ترس یخ کرده بود، میترسیدم کسی منو ببینه و به بابام بگه.. پدرم رو اینجور مسائل خیلی حساس بود.
خلاصه که دیدم از روبه رو داره میاد، با اون عکسایی که دیده بودم خیلی فرق داشت...!
قدش خیلی کوتاه تر و هم قد خودم بود و حالا هر چیز دیگه ای که داشت و دیده بودم کلی با عکساش فرق میکرد...! اصلا انگار بهم شوک وارد شده بود ولی اصلا به روی خودم نیاوردم.
باهاش حرف زدم، همونقدر که پشت تلفن دلنشین بود اینجا هم همونطور بود و به دل مینشست اما زیبایی نداشت..
خلاصه که گفتم همون شب میپیچونمش و جوابشو نمیدم، دنبال بهونه بودم، دو سه روزی گذشت و بهونشو گذاشتم سر اینکه من پدر مادرم بهم اعتماد دارن و نمیتونم رابطمو با پسری ادامه بدم..
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت خب میام خواستگاریت...
من بهش چیزی از گذشتم نگفته بودم، گفته بودم مجردم اما خب حقش نبود که دروغ بگم،
همونجا بهش واقعیتو گفتم... از سهیل تا اینکه قرار بود طلاق بگیریم تا تصادفش همه رو گفتم...
اونم گفت باید یکمی راجع بهش فکر کنه.. و قطع کرد.
خیالم جمع شده بود گفتم دیگه محاله که زنگ بزنه اما دو سه روز بعدش زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه...
این بار دوم بود که میدیدمش، چهره جدیدش برام عادی شده بود و اصلا کنار اومدن باهاش سختم نبود، انگار خوشم میومد ازش!
بهم گفت.....
💐💐💐💐
#قسمت_نود
بهم گفت من برام مهم نیست تو یبار ازدواج کردی، ولی خانوادم خیلی حساسند، لزومی نداره بفهمند، من میخوام موقعی که میایم خواستگاری این مسئله پنهان باشه..
بهم برخورد و گفتم مگه من خراب بودم که پنهانش کنم؟ خب یبار ازدواج کردم...
ولی خیلی زبون باز بود، بلد بود آدمو چجوری راضی کنه،
انقدر حرف زد که راضیم کرد
گفت واقعا به کسی غیر از ما دوتا ربطی نداره که گذشته چی بوده و چی شده..
گفتم اگه وسطش بفهمن چی؟ تو پشتمی؟
قبول کرد و گفت مطمئن باش من پشتتم..
خلاصه اول به مامانم گفتم که با پسری تو اینستا آشنا شدم قراره بیاد خواستگاریم..
اولین جملش این بود.. سهیل که همینجا همشهریمون بود ما نشناختیمش نفهمیدیم چجور آدمیه، تو میخوای بری زن یه پسری بشی که نمیدونیم کیه؟ ننه باباش چیکارن؟
گفتم خب کم کم میشناسیم، من از شهر خودمون خیر ندیدم از کجا معلوم این پسر خوبی نباشه؟
مامانم خیلی دلش میخواست من ازدواج کنم،
گفت یبار خودم پسره رو ببینم بعد به بابات میگم.
یه روزم مامانمو امیر باهم قرار گذاشتن، حرف زدیم راه رفتیم، مامانم حسابی عاشقش شد، میگفت خیلی خوش سرو زبون و باتربیته..
و حالا نوبت بابام بود، بابام بعد از اینکه کار کویت رو رها کرده بود اینجا یه میوه فروشی بزرگ زده بود، شب بود که از سرکار برگشت،
مامانم اول شروع کرد به حرف زدن در مورد دوستای من که تک تک شوهر کردن، بعد چایی آورد هی رفت اومد تا بابام فهمید گفت یه چیزی شده.. بگو چی شده؟
مامانم گفت یه پسره توی کلاس زبان آلمانی میومده اینجا، ستاره رو دیده، بعد شماره ستاره رو دیروز از آموزشگاه پیدا کرده زنگ زده گفته بزارید بیام خواستگاری..!
بخاطر دروغاش از خنده بیهوش شده بودم،
بابام گفت مگه تو شهر خودشون دختر نیست که پیله کرده به ستاره؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نود
°•○●﷽●○•°
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری
+خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم
محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت:
+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم
با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:
_چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن
شنیدن صداش بهم انرژی داد
لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن
وقتی جمعیت کمترشد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت
رنگ به چهره نداشت
خودشو بالاترکشید
تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گف
+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان
رفتم جلو تر وگفتم
_ولی اینطوری بیشتر نگران شد
با تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم
_سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام
مکث کرد و گفت:
+ به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن
برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا
من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم
حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:
_ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است
مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت
+من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم
نگاهش رو چرخوندسمت من
نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد
گفت
+ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شماخطاب کرده بود
شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم
فقط تونستم لبخند بزنم
که ازچشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت
+میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم
که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:
+فاطمه جون آقامحمدباشماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید
این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه
گفت
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید
آروم گفتم
_چشم
که دوباره لبخندزد
قندتودلم آب شد
مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد
ازفرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام
همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد
اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم
مامان گفت
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید
ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت
ادامه داد:
+نبایداینجوری بشینی
بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت:
+اها درست شدحالا تکیه بده.
محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d