🌟بسم الله الرحمن الرحیم 🌟
#مکر مرداب
(قسمت اول)
هفت سال بود درو دیوار این مکان مانوس تنهایی و دلتنگی هایش بود. شاید به قول گل افروز چشم بد دنبال زندگی اش بود که آشیانه ی پر مهر و عاشقانه اش ویران شد.
نگاهی در آینه ی بزرگ و قد نمای روبه رویش انداخت.بعد از مدت ها حوصله کرده بودو لباسی نو برای عید امسال خریده بود. چرخی دور خودش زدو دوباره در آینه به خود خیره شد.گل افروز میگفت این لباس خیلی به او می آید و قامت ریزو ظریفش را کشیده تر نشان میدهد.اما چه فایده! دیگر کسی نبود که خودرا برایش آراسته کند. موهایش تا زیر کمر بلند شده بود و جمع کردن و رسیدگی به آن برایش مشکل شده بود. دستی لای آنها برد و زیر لب گفت
_باید دوباره کوتاهت کنم. وقتی طرفدار نداری چرا اینقدر زود رشد میکنی؟
_کی گفته طرفدار نداره ؟
ترسیده جهت صدا برگشت و با دیدن او سر جایش خشکش زد. درست می دید؟بعد از هفت سال قسمش را زیر پا گذاشته بودوسراغش آمده بود؟ همچنان در بهت بود که روبه رویش قرار گرفت و با نگاهی که دلتنگی از آن فریاد میزد ادامه داد
_بی انصاف! چه طور دلت اومد هفت سال منو نبینی؟
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
(قسمت دوم)
با صدای جیغ سینا از خواب بیدار شد
چند وقتی بود به خاطر درآوردن دندان ناسازگار شده بود
با اینکه دیشب زود خوابیده بود
هنوز احساس خواب آلودگی و بی حالی داشت. تجربه ثابت کرده بودحتما تا دقایقی دیگر سردرد هم به آن اضافه میشد.
شاید بدنش نسبت به خبر دیشب اکنون
واکنش نشان داده بودو این چنین اعتراض می کرد
-هانیههه..هانیه ... پاشو دیگه
صدای مادرش بود که به حالت اعتراض آمیز اورا صدا میزد و باخودش اورا ملامت میکرد
- باز نصف شب خواب نما شده.... آخه چه کاریه... روزو ازت گرفتن نصف شب پاشی نماز بخونی...
اولین بار نبود که این چنین مورد شماتت قرار میگرفت
نفسش را کلافه بیرون داد وایستادو موهای بلندش را یک طرف شانه اش انداخت وبه سمت صدای مادرش که از آشپز خانه صادر شده بود حرکت کرد.
به آشپزخانه که رسید مادرش را در حال غذا دادن به سینا دید.
-جانم مامان؛ بیدارم
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
قسمت سوم
_والا من که دیگه کم اوردم...میدونی مارو باکارات به ستوه اوردیو به کارت ادامه میدی؟...لااقل به خودت رحم کن ،ببین پوست واستخون شدی
بامحبت به سمت مادرش رفت وبوسه ای از گونه برجسته اش گرفت وبا حالتی که اورا وادار کند دیگر ادامه ندهدگفت:
_مامان جان ،عزیزمن ، آخه دل من میاد شمارو اذیت کنم
خنده ای کرد وادامه داد:
_اصلا منواذیت مامانجونم!
پشت صندلی مخصوص برادرش ایستاد و نیشگون آرامی از لپهای کثیفش گرفت که باعث شد نق ونوقی کند وکلافه دستش را پس بزند
_این چرا جیغ میکشیه اول صبحی؟
مهری درحالی که حریر بادام سینارا با حرص هم میزدگفت:
_اینم مثل خواهرشه ،حرف گوش نمیکنه ،صلاحشو نمیدونه ،نمیدونه من خیرشو میخام، هی لجبازی میکنه
این طور که پیدا بودامروز مادرش از دنده چپ بلند شده بود وقصد کوتاه
آمدن نداشت .از آشپز خانه به سمت سرویس راه افتاد نمیدانست تصمیمش را چگونه به پدر ومادرش اعلام کندمخصوصا به بابا میثم مهربانش که وابستگی زیادی به اوداشت
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکرمرداب
قسمت چهارم
_هانیه !دختر بابا، متوجه هستی چی میگی؟
آهنگ صدای ملایم، اما سرزنشگر پدرش قلبش را به درد می آورد
_معلومه نمیفهمه چی میگه ....این عقلش نمیکشه چرت وپرت میگه توچرا وایسادی حرف اینو گوش میدی؟
مهری نگاه غضبناکش را سمتش چرخاندو ادامه داد:
_آخه دختر.... ما که نمیخایم از یه شهر به یه شهر دیگه بریم که میگی من نمیام،میخایم بریم یه کشور دیگه میفهمی اینو؟ یه دختر چهارده ساله میتونه تنها زندگی کنه؟کم تواین چند سال اذیتمون نکردی، بسه هر چی بادلت راه اومدیم.
مادر همیشه نگران ومهربانش، اینگونه اتمام حجت کرده بود تا راه هرگونه اعتراض ازبین برود. اما او تصمیم خود را گرفته بود و از آن کوتاه نمی آمد
_مااماان... من میخام اینجا درس بخونم. کلی کار وهدف برای خودم
دارم، تازه دایی ام هست هوامو داره، باور کنید اینجوری برای همه بهتره
مهری کلافه از لجبازی یگانه دخترش سعی کرد ازراه دیگری وارد شود
_هانیم، یکی یدونم،اولن اون زندایی ازدماغ فیل افتادت نمیذاره دائیت به توبرسه،دوما تو نخبه ای ،چنتا زبان مسلطی،آیندت اونجا بهتره ،منم دل نگرون نمیمونم
ساعتها تلاش کرده بود آنهارا راضی به ماندن کند اما گویی سدمخالفت پدر ومادرش محکمتر از این حرفها بود و براحتی شکسته نمیشد. باید چاره ای دیگر می اندیشیدتا آنها راضی شوند.
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
قسمت پنجم
حدود دوسال پیش فهمیده بود بابا میثم مهربان ومامان مهری عزیزش
پدرو مادر واقعی اش نیستند.
بگذریم که چقدرآشفته وسرگردان شده بود.هرچند هویت مجهولش اکنون نیز اورا آزار میداد،امااگر ایمان وعقیده اش مثل سابق بودیقینا دوام نمی آورد.
دوازده ساله بود که بازهره، همکلاسی بسیار مهربان و مقید و مذهبی اش آشنا شد.ابتدا افکار و رفتارش برایش عجیب بودو حتی مسخره می آمد.اما دیری نپایید، اویی که تا چشم بازکرده بودو درمیان خانواده ای بزرگ شده بود که زیاد درقید وبند حجاب نبودند، حالا به جایی رسیده بود که چادر، جزئی از وجودش شده بود.
زهره پاک وزلال بود.مثل زلال رودخانه،مثل پروانه زیبا وعمرش نیز پروانه ای وکوتاه بود.گویی تنها مامور بودتامثل نسیمی روح آسیب پذیر اورا
جانی تازه بخشد. اماحالا که جان تازه ای گرفته بودو وارد دنیای شیرینی شده بود، تنهایش گذاشت تا باقی مسیر را به تنهایی طی کند. چند ماه پیش زهره به علت سرطان خون درگذشت وچقدر این واقعه برایش گران تمام شده بود.
پدرو مادرش از عقاید جدید او استقبال نمیکردند ،چون ازانجام بعضی از کارهاکه منافی عقاید نوپایش اما خوشایند آنها بود خودداری می کرد. این مخالفت باعث شده بود ازبسیاری از فعالیتهای هانیه اطلاع نداشته باشند.
مانند حافظ قرآن شدن دخترشان واینکه زبان عربی میداند و کلاسهای تفسیر قرآن شرکت میکند وازجمله کارهای دیگری که رازی میان او وزهره بود.
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
قسمت ششم
_مامان ...چرا اصرارمیکنی؟
میدونی که من نمیام.... اوندفه یادت رفته چیشد؟
مهری لحظه ای جسارت پسر زیبا خواهر میثم به هانیه را به خاطر آوردواز آمدن او منصرف شد. اما بابه یادآوردن کنایه های خانواده شوهرش باز اصرار را از سر گرفت
_من نمیدونم هانیه باید بیای،من حوصله تیکه پرونی زیبارو ندارم،
حالا حتما تو باید چادر سرت کنی دهن اون آرمان سبک سر بازبشه؟
اون سری چقد چادرتو مسخره کرد؟
تازه اون دوست ازخودش بدتر مزاحمت شد،تو هم هولش دادی وچه
غوغایی به پاشد،یه لباس بلند بپوش بسه دیگه،اگه با این سن وسال به خاطر چادرسر نکردن گناه کردی گناش گردن من خوبه ؟
با این سخن مادرش آیه ای از قرآن را به یاد آورد
(بارگناه هیچ کسی بردوش دیگری نیست...)*
_ بااشه... باشه میام ولی هر کی بخاد به هر بهانه به من دست بزنه
یا بی احترامی کنه من برمیگردم، چادرمم درنمیارم.
_خوبه حالا ازت نخاستم کره ماه بیای
آخه باچادر میرن مهمونی خانوادگی؟
سپس صورتش را به حالت مشمئز جمع کردوگفت:
_مثل پیرزنای خانباژی خودشو میپوشونه ،انگار همه ندید پدید وبیکارن که گیس این بخاد به گناه بندازتشون خدا بیامرزه زهره رو ولی تو رو ازراه به درکرد.
*(سوره اسرا/آیه۱۵ )
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
قسمت هفتم
روسری طوسی اش رامقابل آینه ی روبه رویش باگیره ی پروانه ای شکل و زیبایی به صورت لبنانی محکم کرد.چقدر دلش میخاست به این ضیافت اجباری نرود.
کاش مادر مهربانش کمی اعتقادات اورا درک میکرد. لاغری وظریفی صورتش او را دوازده ساله نشان میداد.
بابا میثمش عاشق آن چشم های کشیده وزیتونیش بود. خدارا شاکر بود که بی بی مادر مهری به محرم ونامحرم پایبند بوده واز همان شیر خوارگی ، عمه آسیه را که به عاطفه دخترش شیر میداد وادار میکند به اونیز شیر دهد. چقدر خوشبخت بود که میتوانست آغوش پدرانه ی اورا داشته باشد.
چادر عربیش را بر سر انداخت. صورت معصومش درعین سادگی زیبا بود.شاید تاثیر نور قرآنی بود که درسینه داشت و یا پاداش تحمل وایستادگی در مقابل تضادهای اخلاقی که درمیان آن زندگی میکرد.
پیش از آماده شدن سوره اعراف رابرای درامان ماندن از آزارواذیت دیگران خوانده بود وخداخدا میکرد که این مهمانی ختم به خیر شود.
_هانیه... ای خدا میثم این بازمیخاد نیاد. بروبیارش تاعصبانی نشدم
صدای مهری باعث شد پله هارا به صورت دوتا یکی پایین بیاید.
_دخترم چندباربگم پله هارو اینجوری پایین نیا؟
خودرا به میثم رساندو بوسه ی کشداری ازگونه اش گرفت
_قربونت برم من هیچیم نمیشه اگه مامان خوشگلم اینقد منو اذیت نکنه
میثم بوسه ای روی سرش زدوباچشم غره ای اورا از خود جدا کرد
_بیاین دیگه دیر شد!
مهری بود که از دیدن سرو وضع هانیه کلافه
این را گفته بود و دستش را که سینارا به بغل داشت سمت او دراز کرد.
_سینا رو بگیر سوار ماشین بشین که حوصله زیبارو ندارم. دیر برسیم باز میخاد یه حرفی بزنه.
سینارا که یقه مانتوی مهری را چسبیده بود و قصد جدایی نداشت رابغل گرفت وبا توکل به خدا عقب ماشین نشست.
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
قسمت هشتم
به خانه اعیانی زیبا رسیدند .وارد حیاط که شدند با ماشین های مدل بالایی روبه روشدن که شاید ماشین آنها پایین ترین مدل در بین آنها بود.
با ورود به سالن با دیدن جمعیتی که بی قید وبند در هم آمیخته بودند آه از نهادش بلند شد.
عمه زیبا بادیدن آنها با لباس بادمجانی
که بلندی اش تا بالای زانوبود وموهای شرابی کوتاهش، باکلی ناز وکرشمه به سمتشان آمد وگویی که هوا را بوسیده باشد با آنها روبوسی کرد .عقب که ایستاد بادیدن هانیه
پشت چشمی برایش نازک کرد وگفت:
_زنداداش خیلی خوش اومدی . می تونید لباساتونو بالا عوض کنید
مهری که حواسش به جمعیت حاضر رفته بود گفت :
_باشه عزیزم، میگم مهمون غریبه هم دارید؟
زیباگلویی صاف کردو با غروری که همیشه برای مهری به کار میبرد گفت:
_آره یه دفه ای جمشید همکاراشم دعوت کرد
سرش را نزدیک گوش مهری آورد وادامه داد:
_همشون آدم حسابین ،بعضیاشونم از
وزیر وزرای دولتن
مهری طوری که وانمود کندبرایش مهم نیست ابرویی بالا انداخت و رو به میثم گفت :
_مواظب سیناباش تا ما لباس عوض کنیم بیایم
💓🌱💓🌱💓🌱💓 💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکرمرداب
قسمت نهم
نگاهی به مادرش انداخت، لباس بلند وسبز یشمی با کفش وشال حریر ست آن، به خوبی به اندام زیبایش نشسته بودو موهای بلندش را آزادانه از هرطرف شال رهاکرده بود. زیاد در قیدحجاب نبود اما از لباس های باز هم بدش می آمد. معتقد بود یک زن با اصالت، بدن خود را درمعرض نمایش قرار نمی دهد
ودر عین زیبا بودن باید حریم خودرا برای دیگران مشخص کند. این یکی از مشخصه هایی بود که میثم را عاشق مهری کرده بود
_مامان جون نمیگی با این تیپ نکش مرگ من بری بیرون تلفات میدیم؟
مهری لبخندی که زیباییش را چندین برابر میکرد تحویلش داد و با ذوق گفت:
_واقعا خوب شدم؟بهم میاد؟میترسم باز عمت یه چیز برا تحقیر من پیدا کنه
چقدراین افکار برایش پوچ و بیهوده می آمد.اینکه چراباید برای خوشایند دیگران خود راتغییر داد واز باورقلبی خوددورشد وهمیشه نگران این بودکه
دیگران چه خواهند گفت وچه فکری خواهند کرد.
_قربونت برم چراحرف یه مشت آدم که بزرگترین افتخارشون کوتاه تر پوشیدن لباسشونه برات مهمه؟
_خوب حالا... منتظری من یه چیز بگم منبر بری .چرا آماده نشدی؟
دست روی شانه مادرش انداخت واورا سمت دراتاق چرخاند وگفت:
_مامان خواهش میکنم بیا بریم .دقیقا سکانس مهمونی قبل داره تکرار میشه، من که گفتم بدون چادر نمیام تازه تو این شلوغی کی حواسش به منه؟
_اوندفم بهت گفتم با چادر بیشتر جلب توجه میکنی گوش نکردی عواقبشم دیدی.
دستش را به سمت چادرهانیه برد وقبل از اینکه واکنشی نشان دهد انگشت روی لبهایش گذاشت وهیسی گفت و ادامه داد:
بخدا هانیه اینبار بخای رو حرفم حرف بزنی نمیبخشمت ،مانتو به این بلندی و گشادی پوشیدی بسه دیگه
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
قسمت دهم
دستان مهری راگرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید.
_مامان ....شرط من برای اومدن چی بود؟ الان اگه چادرنپوشم اون آرمان
حرف نمیزنه؟باورکن دفعه بعد باید روسریمم دربیارم که آقا خوشش بیاد
مامان میدونی که عاشقتم جونمم برات میدم،ازمن نخواه شرمندت بشم ،اصلا من همینجا میمونم تامهمونی تموم شه.
مهری که این جدیت اورا میشناخت با نگاه درمانده ای گفت:
_لازم نکرده،میای پایین ازکنارم جم نمیخوری تا هرکی خواست حرفی بزنه
خودم جوابشو بدم،با عاطفه هم میخاستی حرف بزنی بگو اون بیاد پیشت.
عاطفه دختر عمه آسیه ،خواهر رضایی اش بود. تنها کسی که درخانواده پدری اش با هانیه رابطه خوبی داشت وبا تغییر عقیده ی او کنار آمده بود.
همبازی دوران بچگی ، رفیق دوران جاهلی واکنون همراه دوران عاشقی اش بود.
همراه مهری که پایین آمدند، نگاه حضار ناخواسته به آنها افتاد. آنهایی که او را میشناختند برایشان تازگی نداشت. امامابقی از حضور یک دختر محجبه کنار زنی با آن پوشش، تعجب کرده بودند.
با نگاه کردن به جمعیت
باخود فکرکرد که مادرش راست می گفت ،اوبااین چادر بدجلب توجه می کرد.کاش میتوانست پدر ومادرش را برای نیامدن مجاب کند.
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چارلی_چاپلین :
عادت ندارم درد دلم را به هرکسی
بگویم پس خاکش می کنم زیر چهره
خندانم تا همه فکر کنند ،
نه دردی دارم... نه قلبی...!
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399