چند روزیه یه مهمون کوچولو دارم
تو این ۴روزی که اینجاست میتونم بگم ۹۰تا کارتون دیدم 😂😂
سوالی راجب هر کارتونی داشتید در خدمتم
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_کاردستی
با دستمال کاغذی و ماژیک کاردستی گل درست کنید
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_کاردستی
کاردستی خوشگل کِرم ابریشم رنگین کمونی
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه حسابی ترسید😂😂😂
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
به فرزندان خیلی واضح و روشن توضیح دهید کاری که میخواهند انجام دهند چه پیامدی دارد
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
😂 تصورمون از بچه دار شدن و واقعیت
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#حدیث
امام علی -علیه السلام- میفرمایند:
هرگاه پدری با نگاه خود فرزند خویش را مسرور کند، خداوند به او اجر آزادکردن یک بنده را میدهد.
📚روضه الواعظین، ج۲، ص۳۶۹
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
زنگ نقاشی
زرافه گردن دراز
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترمون شوهر میخاد 😳😁😍😂
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داشتن نعمت خوب مثل خواهر بزرگ تر😂😂😂😂😂
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباه نکنید عروسک خیمهشببازی نیست، بچهست که دادن دست باباش😐😂😂
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍓 آموزش آش دوغ
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترشک خونگی خوشمزه😋
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارده خونگی🍚🤤
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالاد جوانه
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوری ترین فینگرفود😍🎁
مواد لازم:
نون تست
تخم مرغ دوتا
پودر سوخاری یک پیاله
مواد داخلی ام دلخواهه هررررررچی عشقت کشید بریز
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوری ترین فینگرفود😍🎁
مواد لازم:
نون تست
تخم مرغ دوتا
پودر سوخاری یک پیاله
مواد داخلی ام دلخواهه هررررررچی عشقت کشید بریز
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش آش شله قلمکار🍲
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوپ مقوی با پای مرغ🐔🍜
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوپ گشنیز متفاوت و خوشمزه🤩
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترشی گوجه فرنگی کال 🍈😎
گوجه کال۵۰۰ گرم
سرکه سیب یا انگور۲ لیوان
آب۲ لیوان
نمک½ قاشق چایخوری
ترخون و جعفری۱ پیمانه
سیر هشت عدد
لیموترش یک عدد و نمک
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دونات سیبزمینی با یه بافت عالی🍩
مواد لازم :
آرد ۵۰۰ گرم
خمیر مایه ۱ قاشق سر صاف
شکر ۱ قاشق غذاخوری
نمک نوک قاشق چایخوری
زردچوبه نصف قاشق چایخوری
تخممرغ ۱ عدد
سیبزمینی ۳ عدد متوسط
فوروارد یادتون نره ❤️
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#مکر مرداب خشت چهلم وارد خانه اش شد. آپارتمان نقلی که معلوم نبودتاکی در اختیار اوست. نگاهی به اطراف
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
#مکر مرداب
خشت چهل ویکم
هنوز نتوانسته بود با صحبت هایی که شنیده بود کنار بیاید.در دلش گفت
_عمه چه راحت میگه تو رو مثل دخترم دوست دارم.خودش حاضره عاطفش تو این سن ازدواج کنه؟
_عمه من هنوز عزادارم... اصلا الان کسی نیست که بخاد بامن ازدواج کنه.
_اگه باشه چی؟ قرارم نیست پر سر وصدا برگزار بشه
متعجب ازاین حرف پرسید
_اون کیه عمه؟ توخانواده شما که کسی ازمن خوشش نمی یاد! اگه هم
غریبس، چطور ندیده ونشناخته می خاد با من ازدواج کنه؟
_خواستگارت ،همونیه که پدرت سهامشو ازش خرید،حالام نود درصد سرمایه پدرت به اون برمیگرده . تو رو تومهمونی زیبا دیده. خیلی ام ازت خوشش اومده. دورا دور میشناسمش،درسته سنش از تو خیلی بیشتره ولی از هر لحاظ مناسبه ازدواجه، مطمئن باش حتی اگه ازمن عاطفه رو می خاست مخالفت نمی کردم.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
خشت چهل ودوم
روی صندلی محضرخانه منتظر بود
تا ارتباط با اویی که آن سوی دنیا، باید به خطبه ی عقد بله میگفت برقرار شود.
هیچ کس برای مخالفتش با این ازدواج یاری اش نکرد. مصطفی که زورش نرسیده بود به قهرخانه را ترک کرده بود.
خانه اش، سرپناهش را تحویل داده بودند. تمام اثاث واثاثیه اش فروخته شده بود. کسی که قرار بودغیابی همسرش شود، تمام دارایی های پدرش را تصاحب کرده بود.
_هانی ...چرا اینقدر خودتو آزار میدی؟
کاریه که شده،اون یارو هم من دیدم، با اینکه خیلی ازت بزرگتره ولی خیلی خوشتیب وجذابه، پس اینقدر
ناراحت نباش، مثلا مراسم نامزدیته
به عاطفه نگاه کرد، گویی که مراسم اوست حسابی به خودش رسیده بود.
انتظار نداشت از دل او بداند، اما کاش کمی اورا درک می کرد ،که این چه مراسمی است که سه نفر شاهد آن می باشند وعروس لباس مشکی بر تن دارد؟
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
خشت چهل وسوم
_خانم ارتباط با آلمان برقراره، میتونیم شروع کنیم.
صدای مردی که از سوی او آمده بودو مخاطبش آسیه بود، باعث شد دلشوره ای عجیب سراغش بیاید.
مدام درذهنش تکرار می شد آیا واقعا
امروز متاهل خواهد شد؟ مگر چنین روزی آرزوی والدینش نبود؟ پس چرا نیستند؟
محضر دار میانسال روبه اوکرد وبا مهربانی گفت
_دخترم،شما از این ازدواج وشرایطش راضی هستی؟
آیا حق انتخاب دیگری داشت ؟ مگر از چیزی هم خبر داشت؟
فقط می دانست مهریه اش خانه پدرش در مونیخ میباشد. می خاست فریاد زند که از سر بی کسی وبی سرپناهی حاضر به این وصلت شده است، اما فریادش بیصدا درگلوخاموش ماند.
_بله
آنقدر آهسته گفته بود که محضردار مجبور به تکرار سوال و او مجبور به تکرارجواب شد.
تنها کاری که می توانست انجام دهد *خواندن آیاتی بود که می دانست هنگام خطبه عقد سفارش شده است
*آیه ۱۲۰ سوره ال عمران ، ۷۱ سوره احزاب ،آیه اول سوره نساء
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
#مکر مرداب
خشت چهل وچهارم
نفهمید کی خطبه خوانده شد ونوبت
به جواب اورسید. یادش آمد که پدرش همیشه می گفت
_من دل اینو که هانیه شوهر کنه ندارم، فکر میکنم هیچکس لیاقتشو نداره
آنوقت مادرش با خنده جواب میداد
_خوب بیا یه خمره بخریم،
رنگشم هانیه انتخاب کنه ترشی بندازیمش
حالا کجا بودند ببینند تک دختر شان
چه غریبانه ازدواج می کند؟ آن هم با فردی ناشناس
با اولین سوال جواب بله را داده بود.
حتی نتوانست بگوید با اجازه ی عمه ام. وقتی کسی نبود تا زیر لفظی دهد، وقتی دامادی نبود تا ناز اورا بخرد،چه لزومی داشت بعد سه مرتبه بله بگوید
حالا نوبت داماد مجهول الهویه بود که تا الان اسمش را هم نمی دانست
حاج آقا همان سوال را با ذکر نام او تکرار کرد
_آقای ارمیا سعیدی ...آیا وکیلم شما را به عقد دائم خانم هانیه قائمی در بیاورم
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
خشت چهل وپنجم
سکوت نسبتا طولانی آن سوی خط این فکررابه وجود آوردکه شاید ارتباط قطع شده است. اما قبل از تکرار سوال
صدای بم ومردانه ای کلمه بله را ادا کرد وتمام
ارتباط قطع شده بود وصدای بوق ممتددر فضای اتاق پیچید
دردل با خود گفت
_ حتی زحمت یه احوال پرسی قبل ازدواجو به خودش نداد،چطور میتونه بدون اینکه منو بشناسه و بامن حرف بزنه بخاد با من ازدواج کنه؟
_هانی الان باید بری خونه خودت؟
بااین سوال عاطفه لحظه ای مات ماند. احساس تنهایی واجباری که متحمل شده بود سر باز کرد و به صورت قطره های اشک، گونه بی فروغش راخیس نمود،که باعث شد عاطفه نیز به گریه بیفتد و اورا درآغوش بگیردو نامفهوم بگوید.
_ غصه نخور ...هانی جونم ....منو ومصطفی ....زود زود... بهت سر
میزنیم
آسیه هم گوشه ای ایستاده بود واین وداع را تماشا میکرد.پیدا بود سعی می کند همچنان خشک وسرد به نظر بیاید.
اما از اعماق وجودش نگران این دختر
مظلوم بود .هرچند به نظرش این ازدواج بهترین گزینه برای هانیه بود.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
#مکر مرداب
خشت چهل وششم
داخل ماشینی که مدلش را نمی دانست نشسته بود. راننده وکیل و همه کاره ی شوهر غیابی اش بود. قراربود اورا به فرودگاه برساند تا به تنهایی به مقصد شیراز سوار هواپیما شود.
خنده دار بود که حتی شهری را که دنیایی از آن خاطره داشت را باید ترک میکرد. تصمیم گرفته بود دیگر اشک نریزد. داغ بزرگی بر دلش نشسته بود درست، اما اگر بیشتر از این به سوگواری ادامه میداد یقینا به دام رانده شده رجیم می افتاد.
باید خود را به آنکه بهترین دوست ودلسوز برای او بودمی سپرد همان که ابراهیم را از آتش نمرود ،یونس را ازاعماق دریا، یوسف را از تاریکی چاه ،موسی را از فرعون نجات داد.
میدانست اگر این افکار را بر زبانش جاری کند، متهم به اغراق خواهد شد.
اما مهم خدایی بود که علیمٌ بذات الصدور است.
_دخترم ...فرودگاه شیراز که رسیدی
همسر من میاد دنبالت.
اسمش نسرینه، من باید اینجا کارای انتقال دانشگاتو انجام بدم،متاسفانه نمیتونم همراهت بیام.
درمدتی که از این مصیبت با خبر شده بود از دانشگاه خبری نداشت. حتی فرصت نکرده بود از ملیکا خداحافظی کند.
فراموش کرده بود استادش از او چه درخواستی کرده بودوتاوانش این بود که در آینده بارها افسوس این کوتاهی را خورد.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
خشت چهل وهفتم
چمدانش را از روی نوار نقاله گرفت.
دو چمدان تمام چیزی بود که همراهش داشت. بعد از یک ونیم ساعت به فرودگاه شیراز رسیده بود.
روی یکی از صندلی های سالن، منتظر تماس از طرف نسرین نامی نشست.
طولی نکشید که صدای زنگ مبایلش باعث بیرون آوردن آن از کیف دستی کوچکش شد.
شماره ای ناشناس،هر چند دراین مدت همه ی اطرافیانش برای او ناآشنا وبیگانه شده بودند.
_الو...
_الو سلام... هانیه جان؟
_سلام ،بله
_عزیزم خوبی ؟من نسرینم، بغل کیوسک اطلاعات وایسادم، یه مانتوی آبی کاربنی با یه شال مشکی پوشیدم . یه کیف دستی سفیدم دستمه
بانگاهی به اطراف توانست اورا ببیند
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
#مکر مرداب
خشت چهل وهشتم
سوار ۲۰۶ سفید رنگی که سمت راستش فرو رفتگی کوچکی داشت،
در حال رفتن به جایی بود که قرار بود ازاین به بعد خانه وآینده اش آنجا باشد.
هیچ تصویری از یک زندگی مشترک نداشت وچه خوب بود که او هنوز آلمان بود.
نسرین زن خون گرم وشادابی به نظر می رسید. اما وقت خوبی را برای چانه گرمی انتخاب نکره بود، که هر چه می پرسید کوتاه ومختصر جواب می داد، تا اینکه وارد بلوار زیبایی شدند.روی تابلوی ورودی اسم بلوار ارم توجهش را جلب کرد. قبلا پارک ارم رفته بود. فهمید اینجاباید یکی از محله های اعیان نشین شیراز باشد. کمی بعد جلوی یک خانه ویلایی توقف کردند.
_الو سمیه خانم ...نسرینم ....ما رسیدیم ،به آقا حبیب بگو بیاد در وباز کنه
تازه نگاهش از در ورودی خانه وسر در زیبایش گرفته شده بود، که با صدایی در آرام آرام باز شد. آن طرف تر مردی میانسال ریموت به دست ایستاده بود
که حتما همان حبیب آقا بود.
ماشین که سمت حیاط خانه حرکت کرد، ناخود آگاه نگاهش را دعوت به دیدن فضای روبه رویش کرد.
خانه ی عمه زیبا حتی نصف زیبایی و بزرگی این جارا نداشت. اما این همه زیبایی و بزرگی می توانست دل وقلب به تنگ آمده اوراوسعت دهد؟
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
خشت چهل ونهم
وارد عمادت پر زرق و برقی که جدای از منظره ی زیبایش هیچ جذابیتی برایش نداشت شد وبعد از آشنایی با سمیه خانم که گویی مستخدم آنجا بود،به بهانه ی خستگی منتظر پذیرایی او نماندوبایک معذرت خواهی از نسرین خداحافظی کرد و از سمیه خانم خواست تا به جایی که قرار بود اتاقش باشد راهنمایی اش کند.
سمیه خانم زن سبزه و لاغر و میانسالی بود که مهربان به نظر میرسید وخیلی گرم از او استقبال کرده بود.با خوشرویی به سمت طبقه بالا هدایتش کردتا اتاقش را نشانش دهد.
عمارت سه طبقه بود .طبق اول سالن بزرگ پذیرایی وطبقه دوم دارای یک پذیرایی کوچکتر با یک راهرو که درآن چهار اتاق به چشم میخورد .حوصله ی توجه به جزئیات پذیرایی و دکراسیون آن را نداشت .طبقه سوم به گفته ی سمیه خانم ممنوع الورود بود و ورودی اش از مسیر دیگری بود .
_این اتاق مسترِ درش همیشه قفله، کلیدشم دست آقاس
سمیه خانم باگفتن این جمله از جلوی دراول ردشده بود وحالا جلوی در دوم ایستاده بود
_این اتاق کار آقاس، بیشتر وقتا
اینجا می مونن.
جلوی در سوم که رسیدند روبه رویش
یک در آبی رنگ بود.
_این اتاق شماس ،اتاق روبه روهم اتاق آقاهادیه که الان خوابن.
باشنیدن نام هادی تازه یادش آمد که
اویک فرزند دارد .آنقدردر این مدت آشفته بود که این موضوع را کاملا از یاد برده بود.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
#مکر مرداب
خشت پنجاه
اولین چیزی که باوارد شدن به اتاق
توجهش را جلب کرد، گلدان فیکوسی بود که جلوی درب ورودی قرار گرفته بود .کتابخانه کوچک بارنگ سفید، با یک جفت شمعدانی آبی رنگ در کنار آن .
داخل اتاق شد و با شب بخیری به سمیه خانم در را بست. دوباره نگاهش را به اتاق داد. روبه روی کتابخانه آینه ی بزرگی بودکه طول آن با کتابخانه برابری میکردو نمای اتاق را بزرگتر نشان میداد.
میز شیشه ای پر از گل های نرگس که عطرش در تمام فضای اتاق پیچیده بود، باعث شد لحظه ای چشم هایش را ببندد و از هوای اتاق نفس بگیرد.
گوشه ی اتاق یک اسند کوچک پر از گیاهان سبز ولوازم التحریر که در کنارش باز یک گلدان سفید بزرگ با گیاه برگ انجیری بود. زیباترین قسمت اتاق، پنجره ی رو به حیاط عمارت بود که پرده هایش با تخت یک نفره ی سفید خاکستری ، ست شده بود.
جالب بود که انگار تک تک آنها را از اوپرسیده بودند و باسلیقه ی دلخواه او چیدمان شده بود.چمدانهای صورتی رنگش قبلا توسط حبیب آقا بالا آورده شده بود. آنهارا به سمت کمد دیواری که انتهای اتاق بودحرکت داد و با تمام خستگی که داشت لباس راحتی از میان آن بیرون کشید و وارد حمام شد.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11