🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وشصت ویک
_دائی سد ممد ...شما دیگه چرا؟....درسته من سن و سالی ندارم ،اما این دلیل نمی شه به حق من رسیدگی نشه.
شورایی که مشکل مردم رو حل نکنه به درد لای جرز می خوره.... تک تک شما امین مردم بودید که انتخاب شدید ....حالا حرف منو چون بچم پشت گوش می ندازید؟
_بابا جان ....کی گفته حرف تورو پشت گوش می ندازیم ...ما میگیم وقتی بزرگترت هست که بیاد حرف بزنه تو چرا اومدی؟.... با این حرفات همه ی ما ریش سفیدا رو نا حق کشیدی.
_ببخشید.... ولی می خاین ثابت کنم که ناحقین؟ ...
شما چطور ریش سفیدو بزرگ روستا هستید که نمی دونید مادر من تقریبا یک ساله زمین گیر شده ؟
چه طور تو این سه سالی که پدرم مارو ول کرده ،یه بار نگفتید بریم ببینیم زن و بچه ی این یارو چکار می کنند، چه طور شُو روز میکنند؟
_لااله الاالله....دختر....آدم با بزرگترش این جور صحبت نمی کنه.... اسدم میگه سهم زمینو از بابات خریده ...مدرکم داره ....دیگه ما چی میتونیم بگیم؟
_هع.... بگو مدرکشو بیاره ببینید دو سال پیش به چه قیمتی زمینو از پدر من که فقط فکر تهیه ی موادش بوده خریده؟....من می دونم شما هم میدونید ، چون همتون با عموی من رودرواسی دارید نمی خاید باهاش طرف بشید... ولی اگه به حق من و مادرم و اون طفل معصومی که
شب گشنه سر رو بالش میذاره نرسید، از فردا در این شورا رو گل بگیرید که پیش خدا و خلق خدا رسوا نشیدو آه کسی مثل من دنبالتون نیاد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و شصت و دو
با دنده ای که مو برداشته بود ودندانی که لق شده بود، توانست اعضای شورا را راضی به این کندکه یا عمویش به قیمت واقعی زمین سهم آنها را بخرد ویا همچنان از فروش محصول اندازه ای که سهم آنها میشود به آنها پرداخت کند.که دومین مورد برای آنها اجرا شد.
_بیا بغلم خوشگل آبجی ....عه عه چی خوردی دستات اینقد کثیفه ؟
هانیه با دیدن خواهر بزرگش با نیش باز ازاو استقبال کردوقصد رفتن در آغوشش را کرد .
_آخ آخ ....صبر کن عزیزم.... آبجی یکم شکمش درد میکنه نمی تونه بغلت کنه
_سلام ....چرا اینقد....
مادرش بود که با دیدن حال و روز او،حرفش را قطع کردو ضربه ای به صورتش زدو نگران پرسید
_وای هادیه ....چرا این طوری شدی؟
_هیچی نشده مامان زینب....میخاستم زودتر برسم اف....
اجازه نداد ادامه دهدو با چشم های پر از اشک گفت
_هیس .... دیگه هیچی نگو .... همیشه گفتم از دروغ بدم میاد،من که میدونم اون عموی از خدا بی خبرت این بلا رو سرت آورده
اشک دیدگان مادرش، همچون خنجری بر قلبش زخم میزد. جلو آمد و با احتیاط در آغوشش کشید و آرام با او همراهی کرد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و شصت و سه
_هادیَم ....دیگه سفارش نمی کنم تا من میام سر خود بازی در نمیاری ...با هیچ کس دهن به دهن نذار،جون تو وجون هانیه،امانت من دست تو تا برگردم .
_مامان خوب بذار باهم بریم دیگه ،بخدا تا شما برگردید من دیونه میشم با این حالت .
_نمیشه ،معلوم نیست چه بلایی سر هادی اومده ،نمی خام از این طرف شما حواسمو پرت کنید.
هانیه را از بغلش گرفت و چند بار بوسید و به آغوش امن او بازگرداند.
اشک در چشمان مادرش حلقه زده بودوگویی درگفتن حرفی مردد باشد این پا و آن پا میکرد.
_منو ببخش دخترم ....این مدت خیلی اذیت شدی و بار منو خواهرتو یه تنه به دوش کشیدی ،حلالم کن مادر.
مادرش رفت و اورا بادل آشوبش تنها گذاشت .پیغامی که شخص ناشناسی از گرفتاری هادی آورده بود اورا به شهر تهران کشاند تا از صحت آن اطلاع پیدا کند.
خانه ی بزرگ ثریا خانم ، در اولین شب تنهاییش از هرشب خوفناک تر به نظر می رسید. درهارا قفل کردو به اتاقشان بازگشت.کنارهانیه دراز کشید اما دل شوره اش مانع خوابیدنش میشد .
چه خوب بود هانیه فارغ از دل نگرانی های او آرام خوابیده بود. کاش او هم می توانست لحظه ای از افکار بدبین ذهنش خلاص شود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وشصت وچهار
دامن لباسش را در مشت مچاله میکرد و دور تا دور حیاط راتا ورودی خانه قدم میزد.بیرون را سرکی میکشید وباز این عمل تکرار میشد .
تابی روی درخت انجیرمخصوص هانیه وصل کرده بود.گاهی اورا تاب میداد و دوباره سمت ورودی خانه میرفت تاشاید از دور کسی را ببیند.چند ساعتی بود که منتظر سید محمدو خبری که او قرار بود از مادر و برادرش بیاورد مانده بود.
پنج روز بود که از آنها خبری نداشت و لحظه ای لبش از ذکر خاموش نبود. در ذهنش دیگر مقدساتی نمانده بود که خدا رابه آن ها قسم نداده باشدتا مادر و برادرش در سلامت باشند.
انتظار و بی خبری شکنجه وار عذابش میداد و تاب ماندن را از او گرفته بود. سمت هانیه رفت تا لباسهای مناسب تری به او بپوشاند و خودش برای گرفتن خبری به شورا برود.
خواهر زاده ی سید محمد از مکان هادی خبر داشت و گویی چند باراورا مهمان کرده و از او مهمانی خورده بود ومیتوانست پل ارتباطی خوبی بین آنها باشد.
به نزدیکی های شورا که رسید ،همهمه ی جمعیتی از دور توجهش را جلب کرد. عمو و زنعمویش وحتی اعظم بیرون شورا بودند و چند مرد دور عمویش را که قطعا در حال گریه کردن بود گرفته بودند. پاهایش سست شده بود و مغزش فرمان حرکت نمی داد.این همهمه به او وهانیه اش مربط نبود بود؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و شصت وپنج
_دائی سد ممد ....منم مثل مریم خودتون ،شما آدرسی که از هادی دارین به من بدین من خودم میرم پیداشون میکنم.
سید محمد طبق معمول لااله الا اللهی گفت و با حالتی که عاجز شده باشد جواب داد
_آخه دختر.... عزیزمن....چرا حرفو گوش نمی کنی ....دارم میگم قراره مادرت و هادیو بیارن همین جا تو کجا می خای بری؟
هانیه رااز آغوشش کناری گذاشت و جلوی روی او ایستاد و فریاد زد
_من حرف شما رو نمی فهمم چون حرفتونو باور ندارم ، یه آقایی اومد یه پیغام به مامانم داد،من نفهمیدم چی گفتن ،از مامانم پرسیدم گفت باید بره دنبال هادی ، حالا شما با یه تلفن دارید میگید مامان و برادرم تو آتیش سوزی جزغاله شدن؟می گید من و هانیه بی مادر شدیم ؟ میگید داداش رشیدم ازش هیچی نمونده ؟اگه خدا رو قبول دارید آدرسو بدین منو اذیت نکنید.
اشک هایش روان شده بود و فریاد زد
آهای مردم از خدا بترسید.بخدا آهم دامنتونو میگیره به من دروغ نگید.... مامانم جونش به هانیه بند بود ،چطوری میگید مارو تنها گذاشته؟
زن عمویش جلو آمدوبا تشر اورا به عقب هل داد وگفت
_بیا برو اینقدر بی عابرویی نکن ....من نمی دونم تو به کی رفتی؟ مادر خدا بیامرزت که با حیا بود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
# مکر مرداب
خشت صد و شصت وشش
با شنیدن این جمله جیغ بلندی کشید و چنگی به صورت سوگل انداخت و گفت
_تو غلط می کنی مامان منو خدا بیامرز میگی ...مامان من زنده اس .... بفهمه با من این کارو کردین میاد پدر همتون و درمیاره ...بخدا اگه بیاد یه لحظم تو این خراب شده نمی مونیم.
سوگل که صورتش خراش نسبتا عمیقی بر داشته بود دستش را بند روسری او کرد و موهایش را کشید
_دختره ی نمک به حروم ...یه ساعته مردم وایسادن به تو دلداری بدن تو ی بی چشم رو به همه فوش میدی ومثل گربه چنگ میندازی؟ از بس گربه صفتی.... اون مادرتم همونجور بود که نمک خورد ونمک دون شکست.
در فرصتی توانست دست سوگل را گاز بگیرد و با تمام نیرویی که نفهمید از کجا در او پیدا شده بود چادر نصفه نیمه ای که سرش بود را کشید و از غفلتش استفاده کرد و او را زمین زد. رویش نشست و با ضرباتی که به سر و صورتش میزد گفت
_یک بار دیگه .....اسم مادر .....منو بیاری ....با دستای خودم ...خفت میکنم عجوزه ی بد ترکیب
تا اینکه دست بزرگی اورا بلند کرد و به سینه ی دیوار کوبید
_خجالت بکش بی چشم و رو ....تو کی اینقدر سلیطه شدی و به همه میپری ....
عمویش اسد بود که از زور عصبانیت رگ های گردنش بیرون زده بود.نگاهش را بین جمعیت تماشا چی گرداند. چرا کسی طرف او نبود و فقط نگاهشان میکردند؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و شصت وهفت
با دستی ضرب دیده و دلی پر خون سمت خانه ی ثریا خانم در حال حرکت بود .هانیه کند راه میرفت و بهانه ی آغوشش را می گرفت .
جان بغل کردن اورا نداشت، اما هر چه زودتر می خواست از هوایی که مردم اینجا نفس می کشیدند دور شود.
چقدر خوب بود که خانه ی ثریا خانم بالای ثپه ای ودور از روستا قرار داشت. پس با آخرین توانی که برایش مانده بود اورا بغل کرد و با قدم های تند به راه افتاد .
همه را مقصر حال خرابش می دانست، حتی از مادرش عصبانی بود که زودتر باز نمی گشت تا مشتی بر دهان یاوه گویان باشد.با خود فکر می کرد وقتی آمد راضیش میکند از این جا بروند.
اصلا بروند پیش خانواده ی مادرش.راضیش میکرد با آنها آشتی کندوخودش هم همپای هادی کار می کرد و با فروش زمین جایی را اجاره میکردند.
با همین رویاها به خانه رسید. این جا بدون نفس های گرم مادرش چقدر یخ زده و سرد بود.
برای لحظه ای از ذهنش گذشت، اگر واقعا بلایی سر هادی و مادرش آمده باشد چه میکند ؟ محکم بر سرش کوبید تا دیگر از این افکار وحشتناک تحویلش ندهد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و شصت و هشت
گل های نرگس ، مادرش عاشقشان بود .آغوش مهربانش همیشه عطر نرگس می داد .راستی هادی چه گلی دوست داشت ؟حتما اوهم هر چه مادرش دوست داشت مورد تاییدش بود. پس حتما راضی بود.
کارش تمام شده بود وهوای سرد باعث سرخی بینی و گونه های هانیه شده بود. از جایش به سختی برخاست صدایی برای صدا زدن هانیه که خود را درگل فرو برده بود نداشت.
جلو رفت و اورا درآغوش کشید و سرش را زیر بافت بلندش فرو برد تا از سوز سرمای پاییزی در امان باشد.
هانیه با ارزش ترین دارا یی اش بود. کسی که اورا به زندگی امید وار می کرد. کسی که در این دنیای بزرگ فقط او برایش مانده بود و نگاه معصومش مانع این میشد که خود را از زندگی خلاص کند. قدم هایش را از گورستان سرد دور کرد.
دوروز بود که مادر و برادرش را به خاک سرد سپرده بود.گلهای نرگس را برمزارشان پَر پَر کرده بود، تا بوسه بر خاکشان زنند . مادری که تنها دست های پینه بسته اش سالم مانده بود و برادر رشیدی که از جسمش تنها تلی از خاکسترباقی مانده بود.
چشم هایش سالم بود و نگاهش دید که چگونه زمین عزیزانش را درآغوش کشید . ای کاش بی بی بود و برایش *آیه ی صبرو و لا تحزن می خواند.
*(سوره بقره آیه ۱۵۵)
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وشصت و نه
ترحم و دلسوزی در نگاهش موج میزد.
پیدا بودگفتن حرفش چقدر برایش سخت است. اماانگار چاره ای برایش نمانده بود که دستی به ریش های سفید مشکی اش کشید و گفت
_دخترم .... خودت میدونی که تا هر وقت بخای میتونی این جا باشی ،ولی عموتم پربیراه نمیگه،یه دخترنوجون اونم به قشنگی و خانمی تو ....با یه بچه ی کوچیک، نمی تونه تنها زندگی کنه ،از طرفی قیم قانونی شما عموته ،من حرف مردم پشیزی برام ارزش نداره ....وقتی از من خواست خونه رو ازتو تحویل بگیرم به شدت مخالفت کردم .ولی چیزی که گفت پای منو سست کرد.
در حالی که نگران از بی جایی اش بود، سرش را که پایین بود کنجکاو بالا آورد و منتظر ادامه ی حرف یوسف خان ماند.
_عموت گفت ....هادیه هر ....نمی تونم بگم چی گفت .ولی منظورش این بود که تو هرجا می خای بری آزادی ،ولی خواهرتو باید بدی دست اون
به ضرب از جایش کنده شد وگویی که الان این کار انجام میشود ، هانیه را که در حال بازی کردن با عروسکش بود ،سفت و سخت در آغوش کشید.
_مگه از جنازه ی من رد بشه که من هانیه رو بدم زیر دست سوگل ....بگو کور خونده ،شده خودم و این بچه رو سر به نیست میکنم ولی هانیه رو دست اونا نمیدم.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و هفتاد
_اگه عموت بخاد خواهرتو ازت بگیره هیچ مشکلی نداره و میتونه به زور یا قانونی این کارو انجام بده ....متاسفانه زور تو نمی رسه و نمی تونی مانع بشی.
درمانده روی کاناپه ای که روزی ثریا خانم با اقتدار روی آن می نشست آوار شد.
_شما بگید من چکار کنم ؟.... عموم افسارش دست زنشه ،روزگار منو هانیه اونجا جهنمی میشه،تازه سربازی بهادر پسر عموم داره تموم میشه ،من با یه پسر مجرد که چشم و دل پاکی ام نداره زیر یه سقف چه کار کنم؟
کف دستهایش را جلوی صورتش گرفت وبدون خجالت شروع کرد بلند گریه کردن .دیگر باید خدا به دادش میرسید.جهنمی که در انتظارش بود یک طرف ، حالا شرفش در خطر بود.
_غصه نخور دخترم ....خدا بزرگه ،یه فکری ام برای این مسئله میکنیم....اگه این مسئله حل بشه حاضری بری با عموت زندگی کنی ؟
چطور می توانست بگوید تا دنیا دنیاست حاضر به این کار نیست ،اما مگر چاره ای جز این داشت ؟
نمی توانست پاره ی تنش را ، خواهر کوچکش را بی پناه دست آدم های بی رحمی چون آنها بسپارد. تا آخرین نفس هایی که داشت خود را سپر می کرد تا آسیبی به هانیه نرسد.
_بله حاضرم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_کاردستی
براتون کاردستی خوشگل وجذاب آوردم ☺️
پس پیش به سوی درست کردن کاردستیمون که هم پراز خلاقیت هست وهم کاربردی 🤩😍🤩
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399