🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و شصت وپنج
_دائی سد ممد ....منم مثل مریم خودتون ،شما آدرسی که از هادی دارین به من بدین من خودم میرم پیداشون میکنم.
سید محمد طبق معمول لااله الا اللهی گفت و با حالتی که عاجز شده باشد جواب داد
_آخه دختر.... عزیزمن....چرا حرفو گوش نمی کنی ....دارم میگم قراره مادرت و هادیو بیارن همین جا تو کجا می خای بری؟
هانیه رااز آغوشش کناری گذاشت و جلوی روی او ایستاد و فریاد زد
_من حرف شما رو نمی فهمم چون حرفتونو باور ندارم ، یه آقایی اومد یه پیغام به مامانم داد،من نفهمیدم چی گفتن ،از مامانم پرسیدم گفت باید بره دنبال هادی ، حالا شما با یه تلفن دارید میگید مامان و برادرم تو آتیش سوزی جزغاله شدن؟می گید من و هانیه بی مادر شدیم ؟ میگید داداش رشیدم ازش هیچی نمونده ؟اگه خدا رو قبول دارید آدرسو بدین منو اذیت نکنید.
اشک هایش روان شده بود و فریاد زد
آهای مردم از خدا بترسید.بخدا آهم دامنتونو میگیره به من دروغ نگید.... مامانم جونش به هانیه بند بود ،چطوری میگید مارو تنها گذاشته؟
زن عمویش جلو آمدوبا تشر اورا به عقب هل داد وگفت
_بیا برو اینقدر بی عابرویی نکن ....من نمی دونم تو به کی رفتی؟ مادر خدا بیامرزت که با حیا بود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
# مکر مرداب
خشت صد و شصت وشش
با شنیدن این جمله جیغ بلندی کشید و چنگی به صورت سوگل انداخت و گفت
_تو غلط می کنی مامان منو خدا بیامرز میگی ...مامان من زنده اس .... بفهمه با من این کارو کردین میاد پدر همتون و درمیاره ...بخدا اگه بیاد یه لحظم تو این خراب شده نمی مونیم.
سوگل که صورتش خراش نسبتا عمیقی بر داشته بود دستش را بند روسری او کرد و موهایش را کشید
_دختره ی نمک به حروم ...یه ساعته مردم وایسادن به تو دلداری بدن تو ی بی چشم رو به همه فوش میدی ومثل گربه چنگ میندازی؟ از بس گربه صفتی.... اون مادرتم همونجور بود که نمک خورد ونمک دون شکست.
در فرصتی توانست دست سوگل را گاز بگیرد و با تمام نیرویی که نفهمید از کجا در او پیدا شده بود چادر نصفه نیمه ای که سرش بود را کشید و از غفلتش استفاده کرد و او را زمین زد. رویش نشست و با ضرباتی که به سر و صورتش میزد گفت
_یک بار دیگه .....اسم مادر .....منو بیاری ....با دستای خودم ...خفت میکنم عجوزه ی بد ترکیب
تا اینکه دست بزرگی اورا بلند کرد و به سینه ی دیوار کوبید
_خجالت بکش بی چشم و رو ....تو کی اینقدر سلیطه شدی و به همه میپری ....
عمویش اسد بود که از زور عصبانیت رگ های گردنش بیرون زده بود.نگاهش را بین جمعیت تماشا چی گرداند. چرا کسی طرف او نبود و فقط نگاهشان میکردند؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و شصت وهفت
با دستی ضرب دیده و دلی پر خون سمت خانه ی ثریا خانم در حال حرکت بود .هانیه کند راه میرفت و بهانه ی آغوشش را می گرفت .
جان بغل کردن اورا نداشت، اما هر چه زودتر می خواست از هوایی که مردم اینجا نفس می کشیدند دور شود.
چقدر خوب بود که خانه ی ثریا خانم بالای ثپه ای ودور از روستا قرار داشت. پس با آخرین توانی که برایش مانده بود اورا بغل کرد و با قدم های تند به راه افتاد .
همه را مقصر حال خرابش می دانست، حتی از مادرش عصبانی بود که زودتر باز نمی گشت تا مشتی بر دهان یاوه گویان باشد.با خود فکر می کرد وقتی آمد راضیش میکند از این جا بروند.
اصلا بروند پیش خانواده ی مادرش.راضیش میکرد با آنها آشتی کندوخودش هم همپای هادی کار می کرد و با فروش زمین جایی را اجاره میکردند.
با همین رویاها به خانه رسید. این جا بدون نفس های گرم مادرش چقدر یخ زده و سرد بود.
برای لحظه ای از ذهنش گذشت، اگر واقعا بلایی سر هادی و مادرش آمده باشد چه میکند ؟ محکم بر سرش کوبید تا دیگر از این افکار وحشتناک تحویلش ندهد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و شصت و هشت
گل های نرگس ، مادرش عاشقشان بود .آغوش مهربانش همیشه عطر نرگس می داد .راستی هادی چه گلی دوست داشت ؟حتما اوهم هر چه مادرش دوست داشت مورد تاییدش بود. پس حتما راضی بود.
کارش تمام شده بود وهوای سرد باعث سرخی بینی و گونه های هانیه شده بود. از جایش به سختی برخاست صدایی برای صدا زدن هانیه که خود را درگل فرو برده بود نداشت.
جلو رفت و اورا درآغوش کشید و سرش را زیر بافت بلندش فرو برد تا از سوز سرمای پاییزی در امان باشد.
هانیه با ارزش ترین دارا یی اش بود. کسی که اورا به زندگی امید وار می کرد. کسی که در این دنیای بزرگ فقط او برایش مانده بود و نگاه معصومش مانع این میشد که خود را از زندگی خلاص کند. قدم هایش را از گورستان سرد دور کرد.
دوروز بود که مادر و برادرش را به خاک سرد سپرده بود.گلهای نرگس را برمزارشان پَر پَر کرده بود، تا بوسه بر خاکشان زنند . مادری که تنها دست های پینه بسته اش سالم مانده بود و برادر رشیدی که از جسمش تنها تلی از خاکسترباقی مانده بود.
چشم هایش سالم بود و نگاهش دید که چگونه زمین عزیزانش را درآغوش کشید . ای کاش بی بی بود و برایش *آیه ی صبرو و لا تحزن می خواند.
*(سوره بقره آیه ۱۵۵)
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وشصت و نه
ترحم و دلسوزی در نگاهش موج میزد.
پیدا بودگفتن حرفش چقدر برایش سخت است. اماانگار چاره ای برایش نمانده بود که دستی به ریش های سفید مشکی اش کشید و گفت
_دخترم .... خودت میدونی که تا هر وقت بخای میتونی این جا باشی ،ولی عموتم پربیراه نمیگه،یه دخترنوجون اونم به قشنگی و خانمی تو ....با یه بچه ی کوچیک، نمی تونه تنها زندگی کنه ،از طرفی قیم قانونی شما عموته ،من حرف مردم پشیزی برام ارزش نداره ....وقتی از من خواست خونه رو ازتو تحویل بگیرم به شدت مخالفت کردم .ولی چیزی که گفت پای منو سست کرد.
در حالی که نگران از بی جایی اش بود، سرش را که پایین بود کنجکاو بالا آورد و منتظر ادامه ی حرف یوسف خان ماند.
_عموت گفت ....هادیه هر ....نمی تونم بگم چی گفت .ولی منظورش این بود که تو هرجا می خای بری آزادی ،ولی خواهرتو باید بدی دست اون
به ضرب از جایش کنده شد وگویی که الان این کار انجام میشود ، هانیه را که در حال بازی کردن با عروسکش بود ،سفت و سخت در آغوش کشید.
_مگه از جنازه ی من رد بشه که من هانیه رو بدم زیر دست سوگل ....بگو کور خونده ،شده خودم و این بچه رو سر به نیست میکنم ولی هانیه رو دست اونا نمیدم.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و هفتاد
_اگه عموت بخاد خواهرتو ازت بگیره هیچ مشکلی نداره و میتونه به زور یا قانونی این کارو انجام بده ....متاسفانه زور تو نمی رسه و نمی تونی مانع بشی.
درمانده روی کاناپه ای که روزی ثریا خانم با اقتدار روی آن می نشست آوار شد.
_شما بگید من چکار کنم ؟.... عموم افسارش دست زنشه ،روزگار منو هانیه اونجا جهنمی میشه،تازه سربازی بهادر پسر عموم داره تموم میشه ،من با یه پسر مجرد که چشم و دل پاکی ام نداره زیر یه سقف چه کار کنم؟
کف دستهایش را جلوی صورتش گرفت وبدون خجالت شروع کرد بلند گریه کردن .دیگر باید خدا به دادش میرسید.جهنمی که در انتظارش بود یک طرف ، حالا شرفش در خطر بود.
_غصه نخور دخترم ....خدا بزرگه ،یه فکری ام برای این مسئله میکنیم....اگه این مسئله حل بشه حاضری بری با عموت زندگی کنی ؟
چطور می توانست بگوید تا دنیا دنیاست حاضر به این کار نیست ،اما مگر چاره ای جز این داشت ؟
نمی توانست پاره ی تنش را ، خواهر کوچکش را بی پناه دست آدم های بی رحمی چون آنها بسپارد. تا آخرین نفس هایی که داشت خود را سپر می کرد تا آسیبی به هانیه نرسد.
_بله حاضرم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_کاردستی
براتون کاردستی خوشگل وجذاب آوردم ☺️
پس پیش به سوی درست کردن کاردستیمون که هم پراز خلاقیت هست وهم کاربردی 🤩😍🤩
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه قشنگ تو نقششون فرو رفتن😁
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
شعر قناری من
تو دفترم می کشم
قناری قشنگی
می خوام که رنگش کنم
با یک مداد رنگی
اما قناری من
بال و پرش رو بسته
چون که مداد زردم
نوک نداره، شکسته
شکوه قاسم نیا
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلام خدا❤️
سوره قدر رو باهم بخونیم😘😍
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
سپاسگذاری از خدای مهربان❤️
خدایا از تو ممنونم به خاطر چیزهای جالب و زیبایی که آفریدی.
به من یاد بده که چگونه با حیوانات، گیاهان و محیط اطرافم مهربان و خوش رفتار باشم.🤲
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399