AliFani-EmamZaman-02.mp3
5.29M
به طاها، به یاسین، به معراجِ احمد، به قدر وُ به کوثر، به رضوان وُ طوبی…●♪♫
به وحیِ الهی، به قرآنِ جاری، به توراتِ موسی وُ انجیلِ عیسی●♪♫
بسی پادشاهی کنم؛ در گدایی! چو باشم، گدایِ گدایانِ زهرا…●♪♫
چه شب ها، که زهرا دعا کرده تا، ما همه شیعه گردیم وُ بی تابِ مولا●♪♫
غلامیه این خانواده؛ دلیل وُ مرادِ خدا بوده، از خلقتِ ما…●♪♫
مسیرت مشخص، امیرت مشخص، مکُن دل دل، ای دل!●♪♫
بزن دل به دریا؛ که دنیا، که دنیا، که دنیا، به خُسرانِ عقبی نیــرزد، به دوری ز اولادِ زهرا نیــرزد…●♪♫
و این زندگانیه فانی، جوانی خوشی های امروز وُ اینجا به افسوسِ بسیارِ فــــردا نیرزد…●♪♫
اگر عاشقانه هوادارِ یاری؛ اگر مخلصانه گرفتارِ یاری؛ اگر آبرو می گذاری به پایش؛ یقیناً! یقیناً! خریدارِ یاری…●♪♫
بگو چند جمعه گذشتی، ز خوابت؟ چه اندازه در ندبه ها، زارِ یاری؟●♪♫
به شانه کشیدی، غمِ سینه اش را و یا چون بقیه، تو سَربارِ یاری…●♪♫
اگر یک نفر را به او وصل کردی؛ برای سپاهش، تو سردارِ یاری…●♪♫
به گریه شبی را سحر کردی، یا نه؟ چه مقدار، بی تاب وُ بیمارِ یاری؟●♪♫
دل آشفته بودن، دلیلِ کمی نیست…●
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لحظاتی از زیارت خادم الرضا(علیهالسلام) شهید سید ابراهیم رئیسی در حرم حضرت عبدالعظیم(علیه السلام) از نگاه دوربینهای مداربسته
#مدیون_شهدا_هستیم
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
آرامـش 🌸🍃
با ارزش ترین
حـس دنیـاست 🌸🍃
براتون یه دنیـا آرامش
یه دنیـا تندرستی
و یک عالمه خوشبختی🌸🍃
و برکت
از خـدای بزرگ خواستارم🌸🍃
صبحتـون پـر از عطر گـــل🌸🍃
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
سلام پدر مهربانم
🍂برگـــــــــــــردانتظار اهالی آسمان....
خیره به راه آمدنت مانده چشممان...
🍂داریم از نیامدنت زجر می کشیم...
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
پدري فرزند خود را خواند
دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود نگاه كرد و گفت:
فرزندم چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتي و آن را كثيف نكردي؟
پسر با تعجب پاسخ داد:
چون معلم هر روز آن را نگاه مي كند و نمره مي دهد.
...
پدر گفت: دفتر زندگي خود را نيز پاك نگاه دار، چون معلم هستي
هر لحظه آن را مي نگرد و به تو نمره مي دهد......
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
داستان کوتاه
"حکایت پادشاه و پیرزن"
نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."
👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! *
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
📚داستان کوتاه
“طعم هدیه”
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را
برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان
زبان اوست و بدترین دشمن نیز
باز هم زبان اوست"
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
یا رَبَّ🙏
پر از نیازم😔
و اجابت آن را در ✨
«آمینِ» تو می جویم🙏
خدای من🙏
بی نیازم کن😔🙏
و خالی از هر نیاز
که جز به روزیِ آسمانی تو
نیازم نیست🙏
الهی آمین
یا ذوالجلال و الاکرام🙏
جهت سلامتی و تعجیل در امر
فرج #امام_زمان صلوات
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399