eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینکه بدانیم جاده ی زندگی برای همه دارای پیچ و🌸🍃 خم هایی است که ناگزیر به عبور از آن هستند، شاید کمتر به خود سختی دهیم. آن چه مهم است🌸🍃 گذرا بودن آن ها و پایان شیرینشان است🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
زمان به خاطر هیچ کس ... منتظر نمی ماند! پس فراموش نکنید دیروز به تاریخ پیوست... فردا معما است و امروز هديه است امروزتون زیبا🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
. ✨محبوب‌ترین جمله نزد زنان "دوستت دارم" است ! محبوب‌ترین جمله برای مردان چیست؟  آیا سخنی جاندار و جمله‌ای کلیدی وجود دارد که باتری جانشان را شارژ کند و آنان را اوج دهد ؟ بله ، این جمله : "به تو افتخار می‌کنم" مرد ، اقتدار طلب است و عاشق‌پیشه. جمله "به تو افتخار می‌کنم" همان اندازه به مردان انرژی می‌دهد که جمله "دوستت دارم" به زنان نیرو می‌بخشد.. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
به قول صائب تبریزی: «آرامش است؛ عاقبت اضطراب ها..» خلاصه که اینقدر غصه نخورید بالاخره خوب میشه، قشنگ میشه، میرسیم، میبینیم، میخندیم😊😍 عمر کوتاهه ، زندگی کن عشق کمیابه بدستش بیار ترس وحشتناکه باهاش رو به رو شو خَشم بَده بریزش دور✨💛 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خــــدایـا یـادم بـده آنقدر مشغول عیب‌های خودم باشم که عیب های دیگران رانبینم یادم بده اگر کسی را بد دیدم قضاوتش نکنم، درکش کنم... یادم بـده بـدی دیـدم ببخشم ولی بـدی نکنم چرا که نمیدانم بخشیده میشوم یا نه... یادم بده اگر دلم شکست نفرین نکنم دعا کنـم ... یادم بده اگر سخت بگیرم سخت میبینم یادم بده به قضاوت کسی ننشینم چرا که در تاریکی همه شبیه هم هستیم... یادم بده چشمانم را روی بدی‌ها و تلخی‌ها ببندم چرا که چشمان زیبا بی‌شک زیبا میبینند‌ آمین 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
ما عکس میگیریم بـه عنوانِ بلیطِ برگشت بـه لحظه ای کـه سپری شـده و رفته📸 وبرای تجدید خاطرات روزهای خوب پس لبخند بزن دوست من😍 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
در این روزگار، که ما بیش از هر چیز به امید و ایمان احتیاج داریم، مگذار ناامیدی، روزنی به اندازه ی سر سوزنی در قلبت پیدا کند و از آنجا هجوم بیاورد. امید را برای روزهای بد، ساخته‌اند؛ چراغ را برای تاریکی. انسان اگر با مشقّت و درد و مصیبت روبرو نمی‌شد، نه به چیزی ایمان می‌آورد، نه به آینده‌ای دل می‌بست، و نه از امید، سلاحی می‌ساخت به پایداری کوه. 📕 آتش بدون دود ✏️ نادر ابراهیمی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
وابستگیِ زیاد نسبت به هر چیزی باعث میشه که شما آدمِ خوشحالی نباشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خانه ی پدرو مادر بی شک گوشه ای از بهشت است خانه ی پدری پناهگاهی برای زدودن غمها و خستگی ها رد پایی از کودکی تا بزرگسالی در گوشه گوشه اش هویداست مملو از بوی خاطره عشق صفا صمیمیت دل های بهم پیوسته آه از خاطراتی که دیکر تکرار نمی‌شوندپنج شنبه است بـه یـاد آنهـایـی که دیگر میان مـا نیستند و هیچکس نمیتواند جایشان را در قلب ما پر کند نثار روح پدران و مادران آسمانی فرزندان خواهران و برادران درگذشته و همه در گذشتگان بخوانیم فاتحه وصلوات روحشون شاد و یادشان گرامی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
همسرم از من خواست یڪ شب را با زن دیگرے بگذرانم. دوستے تعریف میڪرد: پس از سالها زندگے مشترڪ، همسرم از من خواست ڪہ با زن دیگرے براے شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت: گرچہ تو را دوست دارم، ولے مطمئنم ڪہ این زن هم تو را دوست دارد و از بیرون رفتن با تو لذت خواهد برد. زنے ڪہ همسرم اصرار داشت آن شب را با او بگذرانم مادرم بود. مادرم از ۸ سال پیش یعنے بعد از فوت پدرم تنها شدہ بود ولے مشغلہ هاے زندگے من و داشتن ۳ بچہ باعث شدہ بود ڪہ من فقط در موارد اتفاقے و نامنظم بہ او سر بزنم. آن شب بہ او زنگ زدم تا براے سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانے پرسید چہ شدہ؟ اتفاقے افتاده؟! بہ او گفتم: نہ، فقط بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود ڪہ اگر ما امشب را با هم باشیم. آن شب وقتے براے بردنش میرفتم ڪمے عصبے بودم. وقتے رسیدم دیدم ڪہ او هم ڪمے عصبے بود، ڪفش قرمزے پوشیدہ بود و جلوے درب ایستادہ بود، موهایش را جمع ڪردہ بود و لباسے را پوشیدہ بود ڪہ در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیدہ بود. با چهرہ اے روشن همچون فرشتگان بہ من لبخند زد. وقتے سوار ماشین میشد گفت با غرور و افتخار بہ دوستانم گفته‌ام امشب با پسرم براے گردش بیرون میروم و آنها خیلے تحت تاثیر قرار گرفتہ اند. ما بہ رستورانے رفتیم ڪہ هر چند لوڪس نبود ولے بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفتہ بود ڪہ گویے گنج بدست آورده. پس از اینڪہ نشستیم بہ خواندن منوے رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاے منو نگاهے بہ چهرہ مادرم انداختم و دیدم با لبخندے حاڪے از یاد آورے خاطرات گذشتہ بہ من نگاہ میڪند. بہ من گفت یادم مے آید ڪہ وقتے تو ڪوچڪ بودے و با هم بہ رستوران میرفتیم من بودم ڪہ منوے رستوران را میخواندم و تو نگاہ میڪردی. من هم در پاسخ گفتم ڪہ حالا وقتش رسیدہ ڪہ تو نگاہ ڪنے و بگذارے ڪہ من این ڪار را براے تو بڪنم. هنگام صرف شام گپ وگفتے صمیمانہ و شیرین داشتیم، هیچ چیز غیر عادے بین ما رد و بدل نشد بلڪہ صحبتها پیرامون وقایع جارے بود و آنقدر حرف زدیم ڪہ سینما را از دست دادیم. وقتے او را بہ خانہ رساندم گفت ڪہ خیلے دلش میخواهد باز هم با من بیرون برود بہ شرط اینڪہ دفعہ بعد او مرا مهمان ڪند و من هم قبول ڪردم. وقتے بہ خانہ برگشتم همسرم از من پرسید ڪہ آیا شام بیرون با مادر خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلے بیشتر از آنچہ ڪہ میتوانستم تصور ڪنم. چند روز بعد مادرم در اثر یڪ حملہ قلبے شدید درگذشت ، بدون اینڪہ من بتوانم ڪارے ڪنم..... مدتے بعد پاڪتے حاوے ڪپے یڪ رسید از رستورانے ڪہ با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتے هم بدین مضمون بدان الصاق شدہ بود: نمیدانم ڪہ آیا در آنجا خواهم بود یا نہ، ولے هزینہ را براے ۲ نفر پرداخت ڪردہ ام یڪے براے تو و یڪے براے همسرت. و تو هرگز نخواهے فهمید ڪہ آنشب براے من چہ مقدار ارزش داشتہ است،  بینهایت دوستت دارم پسرم. و در آن هنگام بود ڪہ دریافتم چقدر اهمیت دارد ڪہ بموقع بہ عزیزانمان بگوئیم ڪہ دوستشان داریم و برایشان وقت بگذاریم. زمانے ڪہ شایسته‌ے عزیزانتان است را بہ آنها اختصاص دهید ، زیرا هرگز نمیتوان این امور را بہ وقت دیگرے واگذار نمود. همیشہ امروز بهتر از فردا و فرداهاے ناشناختہ است🤔 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم را گذاشتم تا بگم ڪه: پدر ها آروم آروم مے روندو جایش هرگز پر نمے شود... امروز اگر پشتت بہ پدرت گرم است ، مواظب باش ڪہ شاید روزے حسش نڪنی... پدرها همیشہ هستند و همیشہ هم نیستند بر خلاف مادرها هستند ، خدماتشان اصلا بچشم نمیاد ، ڪمرشان اگر خم شد براے آن است ڪہ تو سنگین شدے وگرنہ ڪہ با یڪ ڪودڪ ڪسے ڪمرش نمے شڪند.... گفتم ڪہ بدونی... حتما این فیلم را ببینید فرقے ندارد ڪہ پدر هستے یا فرزند فقط ببین شاید درسے براے زندگے ات شد پدرها همیشہ زحماتشان گم هست 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیز از بنده خدا نخواه که اگر بدهد منت است که اگر ندهد ذلت است همه چیز را از خدا بخواه که اگر بدهد رحمت است و اگر ندهد حکمت است. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🛑 هشداری مهم برای نشست و برخاست های خانم ها...! عالم ربانی مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد تقی بهلول که بنیان گذار مبارزه با بی حجابی و فساد دوره رضاخان بودند، در شرح حالی از زندگی خود اینگونه گفتند: پس از سخنرانی بنده و اجتماع مردم در مقابله با کشف حجاب و ماجرای مسجد گوهرشاد و کشتار مردم به دست مزدوران رضاخان، برای مدت طولانی به افغانستان تبعید شدم. دورانی که در افغانستان بودم با یک دختر شیعه اما مریض و فقیر ازدواج نمودم. مدت کوتاهی از ازدواج ما نگذشته بود که همسرم از دنیا رفت. خیلی برای او ناراحت بودم. سه ماه از مرگ زنم گذشت. یک شب به فکرش افتادم و گریه کردم. در حال گریه خواستم که اگر از اهل نجات است او را ببینم. همین که خوابم برد یک نفر پیش من آمد و گفت: بیا که زنت جلوی بخشداری ایستاده و تو را صدا میزند. در همان عالم خواب از اتاق بیرون آمدم؛ دیدم زنم در حالیکه چادر سبز خوشرنگی به سر دارد، مقابل بخشداری نشسته است. در همان حال به ذهنم آمد که این زن مرده است چگونه زنده شده؟ سلام کردم و با تعجب گفتم: تو را دفن کردیم چگونه زنده شدی و اینجا آمدی؟ گفت: من از بهشت آمدم چون شما مرا خواستی، علاوه بر آن کار مهمی با شما دارم. گفتم: با چه آمدی؟ گفت: با آن هواپیمای کوچک سفید. نگاه کردم دیدم یک هواپیمای کوچک در میدان بر زمین نشسته. گفتم: عجب هواپیمائی داری؟ گفت: این که چیزی نیست، بهشتی ها هواپیماهایی دارند که در دنیا دیده نشده. من وقتی آنها را میبینم از خود خجالت میکشم. این که یک هواپیمای کوچک است. گفتم: خوب بگو کارت چیست؟ گفت: وقتی از دنیا رفتم اعمال مرا بررسی کردند. هیچ گناهی که باعث عذابم شود نداشتم. غیر از غیبت مردم در اوقات بیکاری! هر وقت با زنهای محله نشسته بودم و آنها پشت سر دیگران حرف می‌زدند، من هم شریک می‌شدم یا گوش میدادم یا گاهی خودم از کسانی بد می‌گفتم. برای همین بدگوئی‌ها و غیبت‌ها سخت زیر فشار بودم. می‌خواستند مرا با ارواحی که در عذاب هستند همنشین کنند. ناگهان صدائی شنیدم که گفت چون این زن تمام اعمالش صحیح است و غیر غیبت هیچ گناهی ندارد و در دنیا سختی بسیار دیده، او را با ارواح مؤمنین قرار دهید. اما از او تعهد بگیرید اشخاصی که غیبت آنها را کرده همه را از خود راضی کند. در نتیجه مرا داخل باغ بزرگی آوردند که بسیار عالی است. ولی به من گفتند: از این ساعت وقت داری تا آنها را از خود راضی کنی. اگر راضی شدند که هیچ اما اگر راضی نشوند محاکمه طولانی خواهی داشت و شاید در جهنم بمانی. الان خواهشی که از شما دارم این است که هر کس از اهالی محل ما در شهر مزار شریف را دیدید، برای من از آنها طلب بخشش کنید. هر وقت از تبعید رها شدید خود شما به مزار بروید و بگویید هر کسی حقی بر من دارد مرا ببخشد. دیگر کاری با شما ندارم و شما را به خدا می سپارم زیرا باید بروم و بیش از این اجازه ماندن ندارم، ضمناً خبر خوشی میدهم که شما از این مشکلات خلاص خواهید شد و روزهای خوبی خواهید داشت اما مرا از دعا فراموش نکنید. گفتم میشود قدری دیرتر بروی؟ هنوز میخواستم چیزهای دیگری بپرسم که صدائی بلند شد زود بیائید که وقت حرکت است. زنم دست مرا بوسید و سریع به طرف هواپیما رفت و سوار شد و پرواز کرد و بنده هم از خواب بیدار شدم. من هم بعدها به محل زندگی همسرم رفتم و از همه برای او حلالیت طلبیدم. بلافاصله هم خبر رهایی من رسید و به ایران برگشتم. اما تنها چیزی که از این رویای صادقه مرا به فکر فرو برد موضوع غیبت بود ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خانمی به دکتر گفت:  نمیدانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت میدانم. دکتر گفت: باید ۵ نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند. زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود.  به دکتر گفت: برای پیدا کردن آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینهایند رفتم، اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم. خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید.  خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست، نه افسوس بابت نداشته ها. خدایا شکرت... 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صدو هشتاد و شش با رفتن مهمانها از جایش بلند شد.دست هانیه را که در تمام مدت گوشه ای مظلومانه تماشایش کرده بود گرفت واز خانه ی عمویش بیصدا خارج شد. در تاریخ زندگی اش، حتماامروز را یکی از نحس ترین روزهای عمرش ثبت میکرد. ‌چشم هایش را بست و هوای خنک بیرون را نفس کشید. _کجا؟ سوگل دست به کمر دنبالش آمده بودو با تمسخر سوال کرده بود. از خدا خواست صبرش دهد تا آن چشم های وق زده اش را که با تحقیر به اونگاه میکردرا ،از حدقه بیرون نکشد. _دایره دمبکتون تموم شد ....دیگه برا چی وایسم _منم نمخام ریختت بینم،ننم و *اباجیم میخان عروس بهادر اَ نزدیک بینن خودش کم بود حالا باید ادا و اطوار خانواده اش راهم تحمل میکرد. _باشه بر می گردم،هانیه خوابش میاد،مهمونای شمام که امشب هستن، هانیه رو میخابونم میام. *خواهر 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد و هشتاد وهفت با خستگی روحی و جسمی که متحمل شده بود وارد اتاقش شد.خانواده ی سوگل آن طور که فکر میکرد بد نبودند. مخصوصا مهربانی و گیس های حنا بسته ی مادر سوگل اورا یادبی بی خودش انداخت. شال را کلافه از سرش کشید.موهایش را از بند گیره خلاص کرد ومیان آنهادست برد و تکانی داد تا شاید درد سرش را کمترکند. نگاهی به هانیه ی خواب رفته انداخت و در دل قربان صدقه ای برایش رفت. سفره رابازکردو نان بیاتی که داخل آن بود را بیرون آورد. نتوانسته بود مقابل چشم آنها از قرمه آلویی که سوگل درست کرده بود بخورد. خوشحال بود که لااقل سر شب هانیه را سیر کرده بود. در حال زدن نان به کاسه ی آب بود که در بازشد وقامت بهادر در آستانه ی در هویدا شد.تکه نان در دستش در هوا خشک شده بود و از حضور او در شک بود،که بهادر با لبخندی که از نظرش زشت ترین لبخند دنیا بود جلوتر آمد. _باید به مامانم میسپردم که اون لباسی که از شهر اوردم تنت کنه....ولی خوب عیب نداره تو هر جوره و با هرلباسی خوشگلی. تازه به خودش آمد و روسری کنارش را چنگ زد و روی سرش انداخت. چرا یادش رفته بود در را قفل کند؟ _کی بهت اجازه داده اینجا بیای؟ 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مراب خشت صد و هشتاد و هشت با همان لبخند مسخره نزدیک تر شد که باعث شد جستی بزند و چوبی که همیشه در دسترس داشت را بردارد. _اوه اوه ....شب اول عروسی کی سر شوهرش چوب برمیداره که تو برداشتی؟هانیه چرا اینجاست ؟بفرستش بره اونور. _برو بیرون.... وگرنه خوب میدونی که چه چوب بازی ام و میتونم قلم پاتو بشکنم. _آره میدونم ....تو ازاولم جسور و نترس بودی ،مثل اعظم پی قر و فر نبودی، همیشه غد و مغرور بودی و محل سگم بهم نمیدادی ،ولی حالا ....من به دستت آوردم،دیگه اگه بخای هم نمیتونی از دستم لیز بخوری. _شرط ازدواجمو عمو بهت نگفته که اومدی اینجا؟ _چرا شرط مسخرتو گفت،منم قبول کردم،ولی الان میخام زیرش بزنم حرفیه؟ اگر از در لجبازی با او در می آمد یقینا مغلوب میدان خودش بود. پس سعی کرد جور دیگری اورا دست به سر کندو ازشرش خلاص شود. _تو نمیخای یه فرصت به من بدی تا من احساسم بهت عوض بشه؟اگه واقعا این طور که می گی به من علاقه داری، بیا و خرابش نکن،من هنوز عزادارم،حالم خوش نیست.... اگه می خای زندگی خوبی با من داشته باشی ،اگه میخای منم دوست داشته باشم این فرصتو بهم بده که با وضعیت زندگیم کنار بیام. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد و هشتاد و نه با هزار ترفند و زبان ملایمت که سخت ترین کار برایش بود،فعلاشر بهادر را از سرش باز کرده بود. ولی میدانست او هیچ گاه پایبند به قول و قرارش نیست و دیر یا زود به سراغش می آمد. زمانی که به عمویش از جواب مثبتش گفته بود شرط گذاشته بود تا سال عزیزانش کسی کاری به او نداشته باشد. اما گویی این شرط فقط برای خودش اهمیت داشت. سه روز از ازدواج اجباری اش می گذشت. در حیاط مشغول آویزان کردن لباسهای شسته شده روی بند بودکه در خانه به شدت کوبیده شد.تا جایی که صدای سوگل را به ناسزابلند کرد. اما کسی که پشت در بود بی وقفه کارش را تکرار میکرد. _نمتونی درو باز کنی اُوینی دق _کسی اینجا با من کار نداره _اگه جواب ندی نمگن لالی با صدای لخ لخ دمپایی که به زمین کشیده میشد سمت در رفت.صدادور بود و نمیشنید شخص پشت در چه میگوید.اما فهمید هرکه هست مرد است. بعد از چند دقیقه صحبت صدای جیغ سوگل بلندشد.به سمت در رفت تا علت کولی بازی اورا بفهمد ،که مراد دوست بهادر را، جلوی دربا لباس خونی دید. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد ونود چند روزی بود در خانه ی عمویش صدای قرآن و رفت وآمد همسایه ها پیچیده بود. از یک طرف ناله و نفرین های سوگل نسبت به خودش ،از طرفی نگاه ها و کنایه های آزاردهنده ی اطرافیان به اوج در ماندگی اش رسانده بود. بهادر کشته شده بود. چون اورا با بیوه ی ابراهیم خدا بیامرز از اقوام مادری اش گرفته بودند و برادران ابراهیم از روی تعصب و غیرت با ضربه های چاقو اورا کشته بودند. نه خوشحال بود ونه ناراحت، اما میدانست که اگرتا امروز آرامش نصف ونیمه ای داشت، ازاین به بعد سوگل روزگارش را سیاه خواهد کرد.چون معتقد بود که از قدم نحس او پسرش جوان مرگ شده است واگر زودتر به او پا میدادو راضی به شروع زندگیشان میشد، هوس زن دیگری بر سرش نمیزد. _بیا بیرون عوضی....داداشمو کشتی حالا کپیدی تو اتاقت بشکن میزنی .... اعظم نیستم بذارم آب خوش از گلوت پایین بره. برای چندمین بار بود که پشت در اتاقش گرد و خاک کرده بود و همسایه ها جلویش را گرفته بودند. معلوم نبود کی زهرشان را بر سرش آوار می کردند.بیم جان خودش را نداشت وتنها از آسیب دیدن هانیه میترسید. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد ونود و یک دوروزی بود که همه چیز به طرز عجیب و مشکوکی ساکت و آرم بود. از این آرامش قبل از طوفان احساس خوبی نداشت. دلش به هوای خانه ی ثریا خانم ودیدن گلخانه ای که هادی و ارمیا آن را به ثمر رسانده بودند و حالا دست کس دیگری بود پر میزد. با احتیاط در اتاقش راباز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.خانه بر عکس هرروز خلوت و سوت وکور بود.هانیه تازه بیدار شده بود و چشم هایش رامی مالید. به سمت اوبرگشت و بوسه ای ازصورت رنگ پریده اش گرفت.چند روز بود درست وحسابی نتوانسته بودند چیزی بخورند.اگر چیزی هم از ته مانده ها ی غذا در آشپز خانه که از شانس خوبش نزدیک به اتاق اوبود پیدا میکرد،اول شکم هانیه را سیر میکرد و چیزی برای خودش نمیماند. تصمیم گرفت برود وگلخانه ای که زمانی بهترین روزهایش را در آن سپری کرده بود را از دور ببیند. دست هانیه را گرفت وآرام از در خارج شد. به نزدیکی گل خانه که رسید روی تپه ای نشست تا نمای بیرونش رابتواند از دور ببیند. چقدر آن روزی که زحمتشان به بار نشسته بود سه نفری خوشحال شده بودند.حالا هادی از دنیا رفته بود و ارمیا در آلمان زندگی خودش را داشت و او ....آیا روزهای خوش دوباره سراغش می آمد؟ 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد ونود ودو _کجا بودی تا این موقع روز دختره ی خیره سر؟ گذر زمان را نفهمیده بود و همزمان با عمویش که برای ناهار آمده بود، به خانه بازگشته بود. _سلام عمو....رفته بودم یکم هانیه رو بگردونم.این چند روز تو اتاق بی قراری میکرد. _تو غلط کردی!.... تونمیدونی که مثل سابق نمی تونی این ور اون ور برای خودت بگردی؟ببینم یه دفعه ی دیگه تنها پاشدی رفتی ولگردی،دیگه باهات این جوری صحبت نمیکنم،جوری ادبت میکنم که تا چند وقت رنگ آسمونو نبینی،بوگو فهمیدی برم پی بدبختیم. _فهمیدم _این چند وقت سر به سر سوگل و اعظم نذار .....اینا هنوز داغشون تازس. منم داغ پسرم کمرمو شکسته. بیشتر از این نمی تونم میون شمارو بگیرم.می بینی که از صبح کله سحر از خونه میزنم بیرون تا بوغ سگ،همیشه نیستم نذارم بلایی سرت بیارن،پس حواستو جم کن بونه دستشون ندی _باشه عمو ...فقط ... _فقط چی ؟ _چند روزه من و هانیه فقط نون و یه زره سیب زمینی خوردیم ،اگه بشه یه مقدار وسایل برام بیارید من همینجا رو چراغ یه چیزی درست کنم. _باشه غروبی برگشتم برات یه چیزایی میگیرم. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد و نود وسه با عطشی که یک باره به جانش افتاده ّبود از خواب بعد ازظهر سرد زمستان بیدار شد.آن همه تشنگی برایش عجیب بود،آن هم دراین فصل. دست به کوزه ی آبی که دیروز آن را پر کرده بود بردکه متوجه ی خالی بودن جای هانیه در کنارش شد.دلش هری پایین ریخت وبه ضرب از جایش کنده شد. اتاق کوچک نُه متری آنقدر بزرگ نبود که نتواند با یک نگاه اورا نبیند. با این حال صدایش زد و چشم هایش وجب به وجب آن را کاوید. نا امید از حضور او وحشت زده از اتاق، پابرهنه روی برفی که حیاط گِلی را سفید پوش کرده بود قدم گذاشت. _هانیه....هانیه....جون آبجی کجایی؟ گویی سردی و بی حسی پاهایش را احساس نمی کرد که همچنان سرگردان حیاط را گشت میزد.نگاهش به خانه ی عمویش افتاد. فکر کرداگرهانیه آنجا رفته باشدو بلایی سرش می آوردند چه ؟با تردید قدم هایش را سمت مقصد نگاهش کج کرد. میترسید که تلافی همه ی کینه هایشان را از او بگیرند.برایش ثابت شده بود آنها به طفل معصوم بی زبان هم رحم نمی کنند. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد نود و چهار از در که وارد شد کسی را ندید.تا اواسط اتاق دم دری که رسید، سوگل را درآستانه ی اتاقش دید که لبخند به لب نگاهش می کرد. _هانیه کجاست ؟ _به به قدم چشمم گذاشتی....آفتوو اَ کدوم دری واشده عاروس اومده اینجو؟ _زن عمو،من حالم خوب نیست،جونم به خرم رسیده،هانیم کجاست ؟ لبخند مضحک و تمام نشدنی سوگل ،بی خبری از وضعیت هانیه ذهنش را لگد کوب میکرد. پاجلو گذاشت تا خودش تک تک اتاق هارا به دنبال عزیز جانش بگردد که صدای گریه ی ضعیفی را از اتاق مهمان شنید. بی شک صدای هانیه بود.انگار روح از تنش برای لحظه ای جدا شد.به سمت اتاق پاتند کرد که سوگل با صدای بلند اعظم را صدا زد. _اعظم بیگیرش در نره تا خواست حرکتی کند،از پشت نا غافل اسیر دستان پرزور اعظم شد.اگر ازروبه رو حمله میکرد می توانست با لگد پرانی خودش را نجات دهد، اما جثه ی نحیف او کجا و هیکل پر و بزرگ اعظم کجا! 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد نود و پنج با ترس اینکه هانیه در چه حالیست فریاد میکشید و تقلای بیرون آمدن از چنگالهای سوگل و اعظم را داشت که با ضربه هایی به سرو صورتش اورا وادار به افتادن میکردند. کم کم توانش برای مقاومت تحلیل رفت و روی زمین افتاد.اعظم باوزن سنگینش روی پاهایش نشست و سوگل روسری اش را در آورد و شروع کرد به بستن دستهایش. _تو باعث شدی بهادرم بمیره ....اگه بش پا میدودی نمیرفت سراغ بیوه ابراهیم ،حالو که بهادرم نصیبی ازت نبرد،کاری کنم تا قیوم قیامت کس صورتت نیگاه نکنه. _چه بلایی سر هانیه آوردین از خدا بی خبرا،هانیههه.....آبجی سوگل اورا به اعظم سپرد و از صندوقچه ی مخصوصش یک قیچی بیرون آورد ودوباره بالای سرش نشست.روسری اش را با خشونت کشید و موهای بلند و بافته اش رادر دست گرفت و از بیخ قیچی زد. با این کار جیغش بلند شد و بی فایده به جنب و جوش افتاد. اعظم در حالی که از پاهایش نیشگون های درد آوری میگرفت با غیض گفت _حالا مونده جیغ بکشی خوشگل خانم، اون صورت خوشگلتو میخایم یه دستی بهش بزنیم تا همه از دیدن قیافت کیف کنن. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399
✅ بزرگی میگفت : 🌸‏کسی که اول معذرت خواهی میکند شجاع ترین است! 🌸اولین کسی که میبخشد قوی ترین است 🌸 و اولین کسی که فراموش میکند خوشحال ترین! 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
✅ حق الناس در آخرت ✍روايت داريم حق الناس در برزخ انسان را اسير مي كند مثلا يك سوم فشار قبر متعلق به غيبت است. در روايتی دیگر هست كه خداوند بر روي پل صراط كمينی قرار داده كه هر كس حق الناس بر گردن دارد، از آنجا به بعد حق عبور ندارد. رسول اكرم (ص) فرمودند: بيچاره ترين مردم كسی است كه با اعمال خوب وارد صحراي محشر شود مثلا در نماز ، حج و ... مشكلی نداشته باشد و جز اصحاب يمين قرار گيرد اما زماني كه قصد ورود به بهشت می كند گروهی از مردم مانع می شوند . علت را جويا مي شود و می شنوند كه حقوق آنها را پايمال كرده است . در آن لحظه از فرشتگان كمك می طلبند و آنها می گويند: حلاليت بگير , يعنی قسمتی از اعمال خوب خود را به آنها بده تا حلالت كنند وقتی اين كار را می كنند متوجه می شوند ديگر هيچ چيز ندارند و نامه را به دست چپ می دهند كه از نظر پيامبر بيچاره ترين بنده ها هستند. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به رسم ادب ✨سلام برحسین 🌸سلام برحسن ✨سلام بر محمد باقر 🏴 🌸سلام بر امین خدا ✨سلام بر مدینه 🌸سلام بر بقیع سلام بر شما دوستان عزیز 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌⊱⊰ྀུ──❥✿❊ ⃟🌸❊✿❥──⊰ྀུ⊰ ‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا