فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاشو گم کرد!!!!😅😅
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوبیده آبگوشت دوست دارین؟!
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بد شانس کیست! 😐😂😂
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شوخی های خرکی پسرا 🤪😂
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا اگه میتونی درو ببند🤓😂
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه بچه ی من بوددی ..........😁😁😁
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پیش دوستام عطسه میکنم😂😂
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظار همچین پایانی نداشتم 😂
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شانسم به روایت تصویر 😂😂
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش گویی عالی بود🤣😁😅😅😅
همه منفجر شدن
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
16.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗳حداقل یک میلیون رای تو این مصاحبه خوابیده
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند : چرا چنین مى کنى ؟
بهلول گفت : صاحب این قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت :
باغ من ، خانه من ، مرکب من و...
ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#زندگی مانند بازی #شطرنج است؛
ما نقشهای میریزیم، اما اجرای آن مشروط به حرکتهایی است که رقیب به دلخواه میکند.
این رقیب در زندگی، «سرنوشت» است.
📖 در باب حکمت زندگی
✍🏻 #آرتور_شوپنهاور
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸✨گل هرڪجا باشد
⚪️✨گــــل اســـت
🌸✨و دست از گل بودن
⚪️✨خــود بــر نـمـےدارد،
🌸✨توے باغ باشد یا باغچه،
⚪️✨دیــــدہ شـــود یـــا نـــه
🌸✨چـــیــدہ شــود یــا نـــه
🌸✨دوســـت مــــن
⚪️✨بــیــایـیـم گــل بــاشـیــم
🌸✨عطر مهربانی هدیه دهیم
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
این دعا را تا روز انتخابات بخوانید ان شاءالله رئیسجمهور خوب نصیب شود
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
بالا و پایین دارد این دنیا
غم های سنگین دارد این دنیا
ایام غمگین دارد این دنیا
هی تلخ و شیرین دارد این دنیا
اما دلی فارغ از آن داریم
چون ما خدایی مهربان داریم
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ساعته خیارشور درست کن
🥒🥒🥒
#ترشی🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجتالاسلام فرحزاد
💢ذکری که ملائکه از نوشتن ثواب آن عاجز میشوند!
🔸کوتاه و شنیدنی
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
انتشار این سلسله مباحث ؛ باقیات الصالحات است برای شما🌸🌱
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجتالاسلام فرحزاد
💢ذکری که ملائکه از نوشتن ثواب آن عاجز میشوند!
🔸کوتاه و شنیدنی
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
انتشار این سلسله مباحث ؛ باقیات الصالحات است برای شما🌸🌱
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#تلنگرانه
#گناه
روزی امام رضـا علیه السلام از کوچه
رد می شدند که جـوانی از ایشـان سوال
کرد: شمـا گنـاه نمی تـوانیــد بکنیـد یـا
دوست نـدارید؟
حضـرت حرکت کردند و به خانه ای
رسیـدنـد که چـاه فـاضـلاب خـود به بیـرون
مي کشیـدند.
حضـرت از آن جـوان سـوال کردند :
آیـا تو گرسنـه که مي شـوی حتی فکر میکني که کمی از این نجـاست ها میـل
کنی؟
جـوان گفـت: هرگـز .....
امـام فرمـودند:
گنـاه مانند آن نجـاست است. اگـر بر نجـس بـودن گنـاه علـم پیـدا کنیـم آنـگاه هـرگز خودمان سمـت گنـاه نمی رویـم و نیـازی نیسـت کسي مـانع ما شـود.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
تفاوت ادب یک انقلابی با یک اصلاحاتچی:
پزشکیان: تو
جلیلی: شما
پزشکیان: این
جلیلی: ایشان
پزشکیان: دروغگو
جلیلی: خلاف واقع می گوئید صادق باشید
پزشکیان : نمی فهمی
جلیلی : اطلاع کافی ندارید
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و نود و یک
_یه بار دیگه این حرفو بزن تا یه دندون سالم برات نمونه
با چشم هایی که از این حرکت او هم شوکه و هم ترسیده بود، چانه اش لرزیدوبا تمام مقاومتش هجوم قطره های اشک در چشم هایش میل بیرون ریختن پیدا کردند.
ارمیا بادیدن قطره های اشکش با تکان نسبتا محکمی به عقب هلش داد وبه طرف کمد لباسهایش رفت .حال خراب اورا پشت سر گذاشت وبا برداشتن حوله اش وارد حمام شد.
دختر نازک نارنجی نبود و رنج های بسیاری کشیده بود، اما چرا این رفتار
تا این حد بر قلبش سنگینی کرد؟
تقریبا خودرا روی صندلی انداخت واشکهایش را پاک کردو به در حمام خیره شد.در دلش قسم خورد اگر روزی ارمیا بگوید برود بدون ذره ای تردید هرچنددوری اش برایش سخت باشد اورا ترک خواهد کرد. پس دعا کرد آن روز هیچ گاه فرا نرسد.
در حمام باز شدو ارمیا حوله پوش از حمام خارج شد.بدون نگاه کردن به او مشغول پوشیدن لباسهایش شدوگفت
_ازاین به بعد مواظب رفتارت باش ،نمیخوام آبروم به خاطر بچه بازی های تو ازبین بره
دیگر آنروی عصیانگرش تاب نیاورد.از جا بلند شدو پیراهنی که او برای پوشیدن برداشته بود به دست گرفت وروبه رویش ایستاد.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست ونود و دو
_اگه کار من بچه بازی بوده ،اسم کاری که توکردی چیه ؟
درحالی که سعی میکرد صدایش بالا نرود ادامه داد
_خوب گوشاتو باز کن ارمیا سعیدی ،
هرکی ندونه و ندیده تو خوب میدونی من با این سن چه جهنمی رو پشت سر گذاشتم و تو بدترین شرایط اجازه ندادم کسی تحقیرم کنه.... اگه فقط یه درصد احساس کنم دیگه جایی تو این خونه ندارم، شک نکن یه لحظم این جا نمی مونم ،حالا اگه میخای یه دندون سالم تو دهنم نذار
با پایان حرفش، لباس را به سینه اش کوباند و منتظر عکس العمل اونماند و از اتاق خارج شد.
سکوت خانه نشان میداد که بقیه هنوز بیدار نشده اند .خود را به حیاط رساند تاشاید در هوای آزاداز حرارت و داغی صورتش کاسته شود.
روی صندلی آلاچیق نشست و به گل های زیبای باغچه خیره شد .با تمام علاقه ای که به ارمیا داشت ،می خواست تا مدتی اورا نبیند.
دلش از او گرفته بود. شاید دوست داشت وقتی از مخالفتش برای رفتن او به فرودگاه گفته بود بیشتر اورا توجیه میکردو با محبت دلش را نرم میکرد.مگر نه اینکه برای آرامش کسی که دوست داری باید تلاش کنی؟
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و نود و سه
نزدیک یک ساعت در حیاط باغ مانند چرخیده بود و میلی به برگشتن به داخل خانه را نداشت. البته کسی هم سراغی از او نگرفته بود .
احساس غریبی و تنهایی میان این خانواده به قلبش چنگ میزد و آزارش میداد.حالا که شوهرش هم از او رو گردانده بود، باید با چه کسی درد و دل میکرد و از چه کسی مشورت می خاست؟
گودالی که با تکه چوب کوچکی در باغچه در حال کندن آن بود، حالا عمیق شده بود و برایش ،حفره ای که در قلب و روحش در حال بزرگ شدن بودرا تداعی میکرد.
_چرا نمیای تو ؟
با صدای ارمیا نگاهش را از خاک نم وزیرورو شده گرفت و به اوداد.نگاهی پر از دلخوری به او انداخت و بدون کلامی از حالت نشسته در آمد وشروع کرد به تکاندن دستهایش.
ارمیابا سکوتش به او نزدیک شد و دلجویانه گفت
_همه سر میز صبحانه جمع شدن ومنتظر تو هستن ....میدونم باید بیشتر باهات حرف میزدم و شرایط رو بیشتر برات توضیح میدادم ....اما توام یه ذره شرایط منو درک کن که چقدر تحت فشارم
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست ونود و چهار
آهی از سینه بیرون داد و بدون اینکه به ارمیا نگاهی کند سمت عمارت راه افتاد که ارمیا دست به شانه اش گذاشت واورا سمت خود برگرداندو گفت
_خواهش میکنم از این در که تو میری این قیافه ی درهم و ناراحتت رو بزار کنار ،اینا برن قول میدم برات جبران کنم.
خودش هم دوست نداشت این کدورت بیش از این کش پیدا کند. پس با حالتی جدی گفت
_امیدوارم بتونی جبران کنی، چون دلی که از من شکستی به سادگی مثل قبل نمیشه
همین عقب نشینی به ارمیا جرات داد تا در آغوشش بگیردو با خنده بگوید
_خدا بهم رحم کنه! من که میدونم هادیه خانم چه سخت راضی میشه
همان طور که دست به شانه اش گذاشته بود وسمت عمارت هدایتش میکرد ادامه داد
_جون من ایندفعه روبی خیال شو، منم قول میدم معدل کارنامه آخر سالت بیست بشه یه جایزه ی توپ بهت بدم
خوشحال از این آشتی او هم خندید و مثل همیشه جواب دندان شکنی نثارش کرد.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و نود و پنج
روی صندلی غذا خوری نشسته بود و با هر کلام دختر روبه رویش ،با تمام خوداری و صبری که سعی بر آن را داشت نگاه حرص داری به او می انداخت و در دل کلی بد وبیراه نثارش میکرد.
دختری که آزادانه موهای رنگ کرده اش را عریان روی شانه هایش ریخته بود و از هیچ آرایشی روی صورتش دریغ نکرده بود.
هم سن و سال ارمیا به نظر میرسید و نقطه ی عطف صورتش،چشم های درشت و مشکی اش بود. بلوز سفید و شلوار قرمزی که پوشیده بود پوستش را سبزه نشان میداد.
اعصابش از آن ناخن های بلند و لاک خورده که هرزگاهی با عشوه موهای بلندش را با آن جابه جا میکرد بهم میریخت و با هربار تکرارش نگاهش را تیز بینانه به ارمیا میداد.
_ارمیا جان! چرا خانمت اینقدر خودشو پیچیده ....گرمش نمیشه
کتایون خاله ی ارمیا بود که اظهار فضل کرده بود.دوست داشت یکی از آن جواب هایی که به قول بهادر نیش مار غاشیه است نصیبش میکرد،اما باید با سیاست رفتار میکرد، پس اجازه داد به جای او ارمیا جواب دهد.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و نود و شش
_خاله هادیه از یه خانواده ی اصیل و مذهبیه ،چون صفدر اینجا رفت و آمد داره اینجوری لباس پوشیده
سپس نگاه محبت آمیزی به او انداخت و ادامه داد
_از شما چه پنهون،با اینکه خودم مذهبی نیستم ولی عاشق همین پوشش واعتقادش شدم.هادیه مثل یه مروارید داخل صدفه که فقط برای من باز میشه.
کتایون پشت چشمی نازک کرد و گفت
_خودتون میدونید، ولی فکر کنم با این پوشش هادیه جان بعدا به مشکل بر بخورید .چون به هرحال فرهنگتون با هم فرق داره و خیلی جاها نمیتونه همراهت باشه .
زبانش مانند آتش فشان درحال فعال شدن برای جواب دادن بود که با عوض کردن صحبت توسط مرجان خاموش ماند .
_ولشون کن ،لابد فکر اون روزام کردن. غذاتونو بخورید یخ کرد .
در این بین رفتار مهسا برایش سوال بود که بر خلاف مادرش سکوت اختیار کرده بود.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و نودو هفت
نیمه های شب بود که با احساس دستشویی از خواب بیدار شد. ازاینکه خوابش به خاطر آب خوردن زیاد بعد از شام خراب شده بود کفری شده بود وبه اجبار خودش رابه دستشویی رساند .
با برگشت به تخت خواب تازه متوجه ی غیبت ارمیا شد.دلش با فکرهایی که حمله وارو بدون فوت وقت پشت افکارش هجوم آوردند و سلسله وار امانش را بریده بودند نا آرام شد.
سریع بدون اینکه متوجه ی لباسش باشد از اتاق بیرون زد و نزدیک اتاق مهمان شد.گوشش را به در چسباند و امیدوار بود صدای ارمیا را از آنجا نشنود.هرچند میدانست مهسا در اتاق تنها نیست و با مادرش آنجا میباشد اما باز دلش آرام نمی گرفت.
صدایی که از آنجا نشنید تصمیم گرفت به طبقه ی پایین برودودر دل به خدا التماس میکردتا علت موجهی برای نبود ارمیاپیدا شود.
پا به پله ی آخر نگذاشته صدای نجوایی توجهش را جلب کرد. آرام آرام جهت صحبت پچ پچ واری که به گوشش میرسید قدم بر داشت و با دیدن صحنه ای که روبه رویش بود چیزی درون دلش فرو ریخت.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399