eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🍃 🔖 دمنوش غوره ؛ کاهنده فشار خون ✔️غوره طبیعتی سرد و خشک دارد و اضافه کردن غوره تازه به غذای فردی که مبتلا به فشار خون بالا است، بسیار توصیه شده است، به خصوص اگر فشار بالا همراه قرمزی چهره و سردرد است غوره انتخابی درست است. ✔️ فریز کردن غوره تازه و استفاده از آن طی سال یا خشک کردن این دانه‌های سبز و ترش مزه و کمی گس، نیز کارآمدی خاص خودش را دارد و موجب می‌شود در همه سال، دسترسی به فواید آن داشته باشید. 🌀ده دوازده عدد غوره خشک شده یا یک ق. م. سر پر گرد غوره برای درست کردن دمنوش کافی است، در یک لیوان آب جوش بریزید، نیم ساعتی بماند و صاف کنید و با یک ق. چ. عسل شیرین کرده بنوشید. روزی یکی دو بار بسته به فشار شما، قابل مصرف است. ⚠️توجه داشته باشید که افرادی با سابقه التهاب معده، ورم روده و زخم‌های گوارشی با غوره میانه خوبی ندارند، ابتدا امتحان کنید اگر خوب بودید گاهی بنوشید. 🖋 دکتر الهام اختری (متخصص طب سنتی ایرانی)🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
چهارمین باب الحوائج حضرت رقیه(س)😇 همه قائل بر این هستند که باب الحوائج در عالم سه نفر هستند.حضرت موسی بن جعفر، حضرت‌ علی اصغر و حضرت ابوالفضل(ع) است،من مجتبی می‌ گویم چهار نفرهستند... برمن مکشوف شده است و قائل بر این هستم که چهارمین کسی که درعالم باب الحوائج است♡حضرت رقیه (س)♡است. والله قسم آنقدر آبرو دارد که اگر دستان کوچک اش را بالا بیاورد دعا نکرده خدا می‌ گوید مستجاب شد🌹 ✍حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
سلام امام زمانم ▪️ در تمناے نڪَاهت بي‌قرارم تا بیایی مڹ ظهور لحظہ‌ها را مي‌شمارم تا بیایی... خاڪ لایق نیست تا بہ رویش پا ڪَذارے در مسیرت جاڹ فشانم گل بڪارم تا بیایی... 💚اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنا به💚 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ ‌‌‎‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‎‌🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
الهی به رقیه 🤲 شهید حسین معز غلامی به ذکر «الهی به رقیه» خیلی اعتقاد داشت میگفت‌ تا گره‌ای به کارتون افتاد یه تسبیح بردارید و بگید : الهی به رقیه...🌱 خدا حتما به سه‌ ساله ارباب نظر میکنه و مشکلتون‌ حل میکنه 💔 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونستید خوردن پیاز باعث می شود که رنگ چهره باز و جذاب گردد؟ به خاطر همین خانم هایی که می خواهند چهره ای قشنگ و زیبا داشته باشند همراه غذا پیاز بخورند. ‌‌‎‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‎🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
سنگ پا چه فوایدی دارد؟ شاید عجیب باشد اما به گفته محققان؛ کشیدن سنگ پا باعث کاهش غلظت خون در اندام های بدن شده! و با کشاندن خون به اندام‌های انتهایی باعث کاهش میگرن، سردرد و مشکلات مغزی میشود! ‌‌‎‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‎🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مداحی_آنلاین_درده_دوا_رقیه_اسفندیاری.mp3
8.07M
درده وا رقیه...😭 مشگل گشا رقیه.. به همه میگم حرمش به دنیا میارزه دختر ارباب منه...😭 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست و یک _من هرچی ازت تشکر کنم کمه ،میدونم این مدت چقدر تحت فشار بودی و غمبرک زدنای منم غوز بالا غوز شده بود.هرچیو خدا ازم گرفت به جاش هوامو داشت که تورو سر راهم قرار داد.خوشحالم هستی ارمیا خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت _اگه میدونستم چهارتا درخت و گل اینقدر به هیجانت میاره که بامن اینقدر مهربون میشی، خیلی وقت پیش همچین جایی می آوردمت. حرصی مشتی اهسته به سینه ی اوزد و گفت _واقعا که ،یعنی من به خاطر چهارتا درخت دارم ازت تشکر میکنم وخودت برام مهم نیستی؟ خیلی بدی ،من اینجور آدمیم؟ _اوه اوه....بر منکرش لعنت ، شما اصلا این چیزا برات مهم نیست و شوهرتو آس و پاسم باشه دوست داری، خوب شد؟ صورتش را به حالت قهر از ارمیا برگرداندکه چانه اش رابه آرامی سمت خود چرخاندو ادامه داد _هرچقدر دوست داری ناز کن بانو جان .میدونی که الان منم مثل خودت فقط تورو دارم .نازتورو نخرم مال کیو بخرم خوشگل خانم با این حرف او تازه متوجه ی غم پنهان درون صدای همسرش شد و دلش برایش ریش شد.چرا حواسش نبود او چه بلایی سرش آمده و فقط خودش را دیده بود؟باید تمام سعیش را میکرد که از این به بعدشوهرش کمتر به یاد فقدان پدرو مادرش و دختر کوچکشان بیافتد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست و دو به خاطر شراکت جدید و انتقال شعبه ی اصلی به شیراز، سر ارمیا حسابی شلوغ شده بود.با اینکه خسته میشد و گاهی شکایت میکرد و شبها دیر وقت به خانه می آمداما از رونق کارشان راضی بود.خودش هم سرش به درس هایش مشغول شده بود و شکایتی نداشت. بعد از فروش خانه باغ تهران، صفدر مرخص شده بود و قرار بود خدمتکار جدیدی برای انجام کارهای خانه استخدام شود.دلش میخواست کسی بیاید که علاوه بر کمک در کارهای خانه همدم خوبی هم برای او باشد. بعد از تحقیق و سخت گیری که ارمیا در این مورد داشت بلاخره فرد مورد نظرانتخاب شد که نمیدانست این فرد نقش بسزایی در آینده ی او خواهد داشت. _سلام خانم انتظار زن مسن تری را داشت که زنی حدودادسی ساله با ظاهری معمولی وارد سالن شد. نزدیک شد و با روی باز با او دست داد و گفت _سلام ،خیلی خوش اومدید بفرمایید بشینید. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست و سه زن با نگاه نا محسوسی که به اطرافش می انداخت، روی مبل سلطنتی مقابل او، که رنگ آنها را خودش انتخاب کرده بود نشست. _اسمتون چیه ؟ _گل افروز لبخندی زد وگفت _ازاسمت پیداس توام مثل من روستایی هستی _بله خانم ،سه سال پیش با شوهرم اومدیم شهر، ولی چند ماه پیش سر کارش دیوار ریزش کرد و شوهرم مردومن موندم و یه پسر هفت ساله _الان خودت سرپرست بچتی ؟ _بله ، اگه برگردم پیش پدر و مادرم حتما شوهرم میدن .برای همین مجبورم خودم کارکنم. دوست نداشت زیاد وارد جزئیات زندگی خصوصی اش شود بنابراین با همان خوش رویی اورا تعارف به خوردن میوه ی روی عسلی کرد و ادامه داد _باشه عزیزم ،من اینجوری نیستم که هیچ کاری نکنم،کارها رو تقسیم میکنیم ولی وقت هایی که امتحان دارم زحمت همه ی کارها گردن شما می افته،فکر کنم شوهرم بهتون گفته شبانه روز باید اینجا باشید ولی اگه جایی رو برای زندگی دارید میتونی شبا بری _خدا خیرتون بده،من از خدامه از زیر پله ی کثیفی که میشینم بیرون بیام ،طفلک بچم اونجا مریض شده از بس جک و جونور داره دست دراز کرد تا بااو دست بدهد و همزمان گفت _خوب پس گل افروز خانم ،میتونی بری پسرتم بیاری از امشب اینجا زندگی کنی گل افروز نگاهی به دست دراز شده ی او انداخت و با خوشحالی آن را گرفت ومیان دستانش فشرد و گفت _الهی خدا ازتون راضی باشه ،ناراحت نشین ولی فکر میکردم حتما با یه پیرزن از خود راضی طرف میشم، ولی شما همون قدر که خوشگل و خانمی مهربونم هستی https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست وچهار _خواهش میکنم ارمیا _هادیه جان .... اصرار نکن ،تازه یکم حالت بهتر شده ،میری اونجا می افتی به ناله و گریه حالت دوباره بد میشه،بذار یه مدت بگذره سر پاشی بهت قول میدم سر فرصت میبرمت _ارمیااا....من حالم خوبه ،میخام برم سر خاک مامانم و هادی، از وقتی ازدواج کردیم منو نبردی سرخاکشون،همش امروز و فردا کردی تا الان چرااین روزها تا کمی ناراحت میشد بغض لعنتی سراغش می آمد؟ _ببین ....ازالان بغض کردی وای به حالی که بخای بری سرخاک چیزی نگفت و با لبهای برچیده به دستهای قلاب کرده اش خیره ماند. ارمیا از صندلی میز کارش بلند شد و روبه رویش ایستاد،قلاب دستهایش را از هم باز کرد و اوراسمت خودکشید و گفت _متاسفانه میدونی نقطه ضعف من چیه بغض میکنی تا حرفتوبه کرسی بشونی.جهنم و ضرر، بذاریکم کاراموسرو سامون بدم چشم خوشحال ازاینکه بعد ازقریب یک سال ونیم به زادگاهش بر میگشت و علاوه بر سرخاک رفتن عزیزانش، میتوانست به خاله سکینه هم سر بزند آخ جونی گفت وبا کف زدن مثل بچه ها بالا پرید. از این حالت و ذوق او ارمیا هم بلند خندید و گفت _هادیه قبول کن هنوز بچه ای ،البته منم دلم برای همین شیطنت و انرژیت ضعف میره و آرزومه همیشه خوشحال باشی https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست و پنج آخر خرداد بود و هواروبه گرمی میرفت.خیره به جاده ای بود که انتهایش جایی بود که تکه ای ازقلبش ،ریشه و اصلش در آنجابود. دلش میخواست بهار آنجا میرفت و با عطر گل های دشت مست میشد .هرچند حالا هم میتوانست به یاد قدیم از درخت توت بی بی بالا برود و نظاره گر زمین های پر از تاک انگور باشد . به جعفر تپه که رسیدند ،خاطرات تلخ و شیرین مثل نقل ونبات بر سرش هجوم آوردند و چشم هایش را نم کردند .فکرش حوالی سرنوشت هانیه چرخ می خورد .هانیه ی خودش،دختر معصومش از دنیا رفته بود و خیالش راحت بود در آرامش کامل خوابیده است .امااینکه نمیدانست خواهرش در چه وضعیتی به سر میبردو از سرنوشتش آگاه نبود بیشتر آزارش میداد. _رسیدیم ،ولی گفته باشم، ببینم خودتو آزار میدی زود بر میگردیم . دزدانه اشکهایش را پاک کردو نگاه پراز محبتی به ارمیا انداخت. _خیالت راحت ،اتفاقا اینجا یه تعلق خاطری دارم که با تمام خاطرات بدو خوب اینجابودن حالمو خوب میکنه _ببینیم و تعریف کنیم https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست و شش _نگفتم حالت بد میشه ؟آخه چرا حرف گوش نمیدی ؟ به کمک ارمیا جسم فرو افتاده اش را از سر مزار مادرش بلند کرد .نگاهش دوباره به قبر کناری آن افتاد. برادر جوان مرگش ،هادی عزیزش هرگز داغش سرد نمیشد. _میگم ، حالا که تا اینجا اومدی نمی خای سر خاک باباتم بری؟ چهره اش از یاد آوری کاری که پدرش بااو کرده بودجمع شدو با صدای گرفته اما خشمگین جواب داد _هیچ وقت پامو اونجا نمیذارم ،من قسم خوردم نبخشم ،نه بابامو، نه هرکسی که مسبب جدایی من از هانیه بوده اخم های ارمیا درهم رفت و گفت _خیلی خوب ،گفته بودم خودتو اذیت کنی زود برمیگردیم .فاتحتو بخون شب خونه مامان ثری میمونیم و صبح اول وقت بر میگردیم خونه _ولی .... _ولی نداره ....یه کلمه گفتم بر میگردیم برای یه بارم شده بگو چشم https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست و هفت فریادبلند ارمیا برایش غیر منتظره بود و باعث شد یکه ای بخورد و با تعجب نگاهش کند .این حجم از عصبانیت ناگهانیش برایش عجیب بود و میخواست علت آن رابداند اما ترجیح داد فعلا آرام و مطیع از آن جا خارج شوند. تا منزل ثریای مرحوم هیچ کلامی بینشان رد و بدل نشد و همچنان اخم های درهم ارمیا برایش سوال بود. در خانه که گشوده شد وضع آشفته و نا مرتب حیاط اولین چیزی بود که در ذوق میزد.چقدر این حیاط را دوست داشت و در آن بازی کرده بودو مادرش را حرص داده بود. حتی درختچه هایی که با دست خود کاشته بود قد کشیده بودند.حوض بزرگ وسط حیاط که خاطره ی اولین دیدارش با ارمیا بودحالا لجن زاری بیش نبود. _چقدر اینجا بهم ریخته شده .واقعا حیفه مانباشیم اینجا تو این وضعیت بمونه ارمیا در حالی که در بزرگ و زنگ زده ی حیاط را می بست کلافه گفت _میگی چکار کنم ؟نکنه میخای اونجارو ول کنم بیام اینجا زندگی کنم ؟ ناراحت از برخورد ارمیا کلید در سالن را از کیفش در آورد وبدون جواب که از او این صبوری بعید بود واردسالن شد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست و هشت بوی گرد و خاک هم نمیتوانست حواسش را از جای جای حضور مادرش پرت کند.تصویرزحمت هاو رنج های مادرش که در این خانه کشیده بود غالب بود و نگاهش را به اطراف میچرخاند .در این حال و هوا بود که دست ارمیا روی شانه اش نشست وسمت خودش برگرداند و هشدار گونه گفت _منو نگاه کن ،پاتو داخل اون اتاق کوفتی نمیذاری .فهمیدی ؟ اشاره اش به اتاقی بود که با مادرش در آن زندگی میکرد.تحمل این تغییررفتارش کم کم برایش سخت میشد و به زور خودش را کنترل کرده بودتا جوابش را ندهد _ولی من هنوز اونجا وسایل.... __هادیه !امشب اصلا حوصله ی جر وبحث ندارم، سرم درد میکنه ،برو یه چایی بذار شایدخستگیم در بیاد. خیره نگاهش کرد تا شاید ناراحتی اش را بفهمد .اما او بی تفاوت سمت کاناپه رفت وروی آن دراز کشید. ‌کلافه پفی کشید و سمت آشپزخانه راه افتاد. بعد از آتش سوزی کلی تغییر کرده بود اما باز سلیقه ی مادرش ،پرده ی دست دوز آویخته روی پنجره و همه ی بالا و پایین آن انگار حضور اورا فریاد میزد و کاسه ی چشمانش را پر میکرد. _چی شد هادیه ؟کجا موندی پس؟ چشم هایش را از حرص روی هم گذاشت و سمت کتری خاک خورده رفت،با شستن و پر کردن آن از آب و قرار دادنش روی گازبه سالن برگشت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست ونه _من تا خاله سکینه رو نبینم از اینجا نمیرم سر میز صبحانه نشسته بودند وچهره ی جدی و مصمم ارمیا هم نمیتوانست اورا از تصمیمش باز گرداند.لقمه ای از مربای بهی که صبح از مش مراد خریده بودسمتش گرفت و خونسرد گفت _بیا بخور تا برسیم خونه ضعف میکنی از گرفتن آن امتناع کرد و صورتش را برگرداند. _ما دیشب حرفامونو زدیم ، این اداها چیه در میاری ؟ _ما حرف نزدیم تو حرف زدی .چرا صبح منو بیدار نکردی باهات بیام یه دقه خاله رو ببینم بعد برگردیم . _چون اینجور صلاح دونستم ،اگه بامنم میومدی خاله رو نمیتونستی ببینی چون خونش نبود،رفته پیش پسراش _خوب قبل اون که نمیدونستی خاله نیست .چرا از دیروز تاالان رفتارت عوض شده؟ ارمیادر جواب عصبی و محکم روی میز کوبید و با صدای بلند گفت _بس میکنی یانه ؟....حتما باید سرت داد بزنم تااز لجبازی و زبون درازی دست برداری ؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وسی برای اولین بار کوتاه آمده بود و به خانه باز گشته بودند.شاید دیگر مثل سابق توانایی مقابله و جنگیدن برای خواسته هایش را نداشت و زود تسلیم میشد. علت رفتار ارمیا برایش نا معلوم بود که بعد از دو روز هنوز سفت و سخت در موضع خود باقی مانده بود و جز ضرورت با او صحبت نمیکرد. هرچه در ذهنش مرور میکرد رفتاری از او سر نزده بود که موجب ناراحتی او شده باشد.با اینکه از این وضعیت ناخشنودبود و سردی رفتار ارمیا آزارش میداد اما بیشتر از این نمیتوانست خود را کوچک کند و برای برقرای صلح بینشان پیش قدم شود. _خانم ناهار چی میل دارید درست کنم؟ نگاهش را از تلویزیونی که بی جهت روشن بود گرفت و به گل افروز که این سوال را پرسیده بود دادوبا لبخند گفت _حالا تا ناهار خیلی مونده ،بیا بشین یکم حرف بزنیم گل افروز از خدا خواسته لبخند گشادی تحویلش دادوبا ذوق گفت _پس صبر کنید برم دوتا چایی بریزم بیارم که غیبت بدون چایی نمی چسبه. خیلی زود میانه اش با گل افروز جفت و جور شده بود و بیشتر اوقات با هم به صحبت و گفتگو می نشستند، حتی گاهی که سر او شلوغ بود و پسرش عباس بهانه میگرفت با گفتن قصه اورا آرام میکرد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وسی و یک _شوهرم پسر شهری بود.منم که میدونید روستایی بودم.یه سال تابستون اومده بود خونه خالش که همسایه مابود،منم با دختر همسایمون نرگسی دوست بودم. عمم اصفهان فوت شده بود و امکانش نبود همراه پدر و مادرم برای مراسم ختمش برم، برا همینم چند روزی منو گذاشتن پیش نرگسی اینا،کمالم برای تعطیلات اومده بود اونجا،بعدا به من گفت همون چند روزی که من اونجا بودم به من علاقه مند شده _چه جالب ! لابد بعدش ازت خواستگاری کردو ازدواج کردین گل افروز غمگین سرش را پایین انداخت و گفت _نه....خواستگاری کرد اما دیگه دیر شده بود،من زن پسر عموم شده بودم، بابام و عموم باهم توافق کرده بودند از هم دختر و پسر بگیرن،داداشم با دختر عموم.... منم مجبور شدم با اکبر ازدواج کنم. چقدر این قسمت از زندگی اش شبیه اجبار بی رحمانه ی اوبرای ازدواج با بهادر بود! _عه.... پس چه طوری با آقا کمال ازدواج کردی ؟ _قصش طولانیه سرت درد میاد هادیه خانم، فقط همینو بگم یکسالی که زن اکبر بودم جهنم جلوی چشمام اومد.فقط خدا خواست تا نجات پیدا کردم. خدا....خدای مهربان ....اگر خدا به دادش نمیرسید معلوم نبود سرنوشت او با بهادر و خانواده ی عمویش چه میشد!شاید نباید از مرگ کسی خوشحال میشد اما حالا خدا را شکر میکردکه عمر کوتاه بهادر مانع ادامه ی آن وصلت شد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و سی و دو _الان ساعت چنده ؟....سه بعد از ظهره! میگی از صبح اینجوری شده اونوقت الان منو خبر کردی ؟ صدای فریاد ارمیا باعث شد چشم های سنگینش باز شوند.نگاهش به گل افروز افتاد که دست هایش را به هم میمالید ودر جواب فریاد و توبیخ ارمیا با شرمندگی و احتیاط گفت _بخدا خودشون گفتن چیزی نیست و شما رو نگران نکنم _روز اولی که اومدی اینجا بهتون چی گفته بودم ؟گفتم اگه زنم یه آخ گفت اون سردنیام بودم باید زود خبردارشم چه برسه که میگی دستاش از کار افتاده....برو دعا کن چیزیش نشده باشه وگرنه ....زود برو زنگ بزن دکتر صفایی بگو آب دستشه بزاره زمین بیاد اینجا....بجنب بعد از رفتن هراسان گل افروزاز اتاق نگاه نگران ارمیا به سمتش روانه شد. سعی کرد بلند شود تا بیشتر از این نگرانش نکند اما نتوانست حرکتی کند. خودش هم کم کم از این کرختی دستهایش نگران شده بود.از بالای آرنج تا نوک انگشتانش بی حس بود و احساس گنگی خفیفی آزارش میداد _هادیه جان ،خانمی چی شدی تو ؟ لبخند بی جانی زد و برای اینکه آرامش کند گفت https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وسی و سه _چیزی نیست عزیزم نگران نباش .یه ذره دستام بی حرکته و احساس منگی دارم انگار که حرفش را نشنیده باشد کنارش نشست و با گرفتن دست هایش کمی آنهارا فشار داد و گفت _فشار دستمو حس میکنی ؟ تعجب کرد که نسبت به قبل بدتر شده است. _نه انگار محکم تر فشار داد که کمی قلقلکش آمد _حالا چی ؟ _نه فقط یه ذره مور مورم شد با این حرفش ارمیا دست هایش را آرام کنار پهلویش برگرداند و کلافه و عصبی از جایش بلند شد،چند قدم کف اتاق راه رفت و دوباره کنارش ایستاد و گفت _از کی علایم بی حسی داشتی و به من نگفتی ؟ میخاستی تا کی ازم پنهون کنی؟یعنی اینقدر ازم دلگیر بودی؟ _باور کن همین امروز این جوری شدم _هادیه.... یه چیز میپرسم راستشو بگو...به خاطر رفتار این چند روزه ی من اینجوری شدی ؟باور کن میخام دنیا نباشه اگه یه خار به پات بره،شاید من این چند وقته زیادی مزخرف رفتار کردم ولی....منو نترسون و بگو چیزیت نیست،بگو به خاطر رفتار من اینجوری نشدی؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وسی و چهار _نه، باور کن به خاطر تو اینجوری نشدم .چون میدونستم حتما دلیل خوبی برای این رفتارت داری و بلاخره خودت بهم میگی چی شده .من خودمم کم کم دارم میترسم .ارمیا اگه من دیگه نتونم دستامو تکون بدم چی ؟ ارمیا لبه ی تخت نشست و دستهایش را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد و گفت _مطمئن باش اگه شده زمین و زمانو بهم میریزم که علت حال امروزت معلوم بشه .می خام نترسی و ذهنتو آزاد کنی. من نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیفته ..... _خوب دختر ما در چه حالیه که اینقدر پسر مارو ترسونده ؟ دکتر صفایی دکتر خانوادگی ارمیا بود و چند باری اورا دیده بود.دکتر خون گرم و مهربانی که موهای سفیدش نشانگرتجربه ی کاری اش بودوحالا در حال معاینه ی او سعی در انحراف ذهن او نسبت وضعیتش داشت _یعنی قبل از اینکه به این حا لت بیفتی هیچ علایمی نداشتی ؟ _نه تا دیشب خوب بودم .صبح که می خواستم برای نماز بلند شم دستام حرکت نداشت. انگار اصلا عضوی از بدنم نیست حسش نمیکنم . _اگه سابقه داشتی و بی حسیت زود برطرف میشد ،میگفتم شاید خدای نکرده ام اس باشه .ولی ....نزدیک چند ساعته تو همین حالتی....باید آزمایش بدی تا معلوم بشه دلیلش چیه https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و سی پنج _تورو خدا هادیه خانم ....تورو به بچه ای که از دست دادی قسمت میدم به آقا چیزی نگو _خواهش میکنم قسم نده،آخه باید بگی کی ازت خواسته منو چیز خور کنی؟ _به خدا نمیشناختمش .پری روز که رفتم خرید یه مردِبا ماشین پیچیدجلو پام، میخاستم فحش کشش کنم ولی از هیکل گندش ترسیدم،کوچم خلوت بود فکر کردم میخاد مزاحمم بشه،تا خواستم جیغ بزنم گفت اگه جون عباستو دوست داری خفه شو و سوار ماشین شو،اول باور نکردم تا اینکه یه گوشی گرفت سمتم،با شک گرفتم و گذاشتم بغل گوشم که..... صدای عباسم از اون طرف اومد که داشت گریه میکرد و منو صدا میزد. به اینجای صحبتش که رسید شروع به گریه کرد و ادامه داد _از ترس اینکه بلایی سر بچم بیارن سوار ماشین شدم،یکم که رفتیم عین این فیلما یه چشم بند داد ببندم سرم.....اصلا نفهمیدم منو کجابرد....یه خونه خرابه بود تو یه روستا....باور میکنید الانم که دارم تعریف میکنم از وحشت اون ساعت دارم میلرزم....نه به خاطر خودم، بیشتر به خاطر بچم میترسیدم. این حرف ها برایش غیر قابل باور بود و با هر کلمه تعجبش بیشتر میشد .چه کسی با او عداوت و دشمنی داشت و برایش نقشه کشیده بود؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399