سنگ پا چه فوایدی دارد؟
شاید عجیب باشد اما به گفته محققان؛ کشیدن سنگ پا باعث کاهش غلظت خون در اندام های بدن شده!
و با کشاندن خون به اندامهای انتهایی باعث کاهش میگرن، سردرد و مشکلات مغزی میشود!
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز براق شدن و تمیز شدن اصولی لباس ها
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
مداحی_آنلاین_درده_دوا_رقیه_اسفندیاری.mp3
8.07M
درده وا رقیه...😭
مشگل گشا رقیه..
به همه میگم حرمش به دنیا میارزه
دختر ارباب منه...😭
#محرم #امام_حسین #حضرت_رقیه
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست و یک
_من هرچی ازت تشکر کنم کمه ،میدونم این مدت چقدر تحت فشار بودی و غمبرک زدنای منم غوز بالا غوز شده بود.هرچیو خدا ازم گرفت به جاش هوامو داشت که تورو سر راهم قرار داد.خوشحالم هستی
ارمیا خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت
_اگه میدونستم چهارتا درخت و گل اینقدر به هیجانت میاره که بامن اینقدر مهربون میشی، خیلی وقت پیش همچین جایی می آوردمت.
حرصی مشتی اهسته به سینه ی اوزد و گفت
_واقعا که ،یعنی من به خاطر چهارتا درخت دارم ازت تشکر میکنم وخودت برام مهم نیستی؟ خیلی بدی ،من اینجور آدمیم؟
_اوه اوه....بر منکرش لعنت ، شما اصلا این چیزا برات مهم نیست و شوهرتو آس و پاسم باشه دوست داری، خوب شد؟
صورتش را به حالت قهر از ارمیا برگرداندکه چانه اش رابه آرامی سمت خود چرخاندو ادامه داد
_هرچقدر دوست داری ناز کن بانو جان .میدونی که الان منم مثل خودت فقط تورو دارم .نازتورو نخرم مال کیو بخرم خوشگل خانم
با این حرف او تازه متوجه ی غم پنهان درون صدای همسرش شد و دلش برایش ریش شد.چرا حواسش نبود او چه بلایی سرش آمده و فقط خودش را دیده بود؟باید تمام سعیش را میکرد که از این به بعدشوهرش کمتر به یاد فقدان پدرو مادرش و دختر کوچکشان بیافتد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست و دو
به خاطر شراکت جدید و انتقال شعبه ی اصلی به شیراز، سر ارمیا حسابی شلوغ شده بود.با اینکه خسته میشد و گاهی شکایت میکرد و شبها دیر وقت به خانه می آمداما از رونق کارشان راضی بود.خودش هم سرش به درس هایش مشغول شده بود و شکایتی نداشت.
بعد از فروش خانه باغ تهران، صفدر مرخص شده بود و قرار بود خدمتکار جدیدی برای انجام کارهای خانه استخدام شود.دلش میخواست کسی بیاید که علاوه بر کمک در کارهای خانه همدم خوبی هم برای او باشد.
بعد از تحقیق و سخت گیری که ارمیا در این مورد داشت بلاخره فرد مورد نظرانتخاب شد که نمیدانست این فرد نقش بسزایی در آینده ی او خواهد داشت.
_سلام خانم
انتظار زن مسن تری را داشت که زنی حدودادسی ساله با ظاهری معمولی وارد سالن شد.
نزدیک شد و با روی باز با او دست داد و گفت
_سلام ،خیلی خوش اومدید بفرمایید بشینید.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست و سه
زن با نگاه نا محسوسی که به اطرافش می انداخت، روی مبل سلطنتی مقابل او، که رنگ آنها را خودش انتخاب کرده بود نشست.
_اسمتون چیه ؟
_گل افروز
لبخندی زد وگفت
_ازاسمت پیداس توام مثل من روستایی هستی
_بله خانم ،سه سال پیش با شوهرم اومدیم شهر، ولی چند ماه پیش سر کارش دیوار ریزش کرد و شوهرم مردومن موندم و یه پسر هفت ساله
_الان خودت سرپرست بچتی ؟
_بله ، اگه برگردم پیش پدر و مادرم حتما شوهرم میدن .برای همین مجبورم خودم کارکنم.
دوست نداشت زیاد وارد جزئیات زندگی خصوصی اش شود بنابراین با همان خوش رویی اورا تعارف به خوردن میوه ی روی عسلی کرد و ادامه داد
_باشه عزیزم ،من اینجوری نیستم که هیچ کاری نکنم،کارها رو تقسیم میکنیم ولی وقت هایی که امتحان دارم زحمت همه ی کارها گردن شما می افته،فکر کنم شوهرم بهتون گفته شبانه روز باید اینجا باشید ولی اگه جایی رو برای زندگی دارید میتونی شبا بری
_خدا خیرتون بده،من از خدامه از زیر پله ی کثیفی که میشینم بیرون بیام ،طفلک بچم اونجا مریض شده از بس جک و جونور داره
دست دراز کرد تا بااو دست بدهد و همزمان گفت
_خوب پس گل افروز خانم ،میتونی بری پسرتم بیاری از امشب اینجا زندگی کنی
گل افروز نگاهی به دست دراز شده ی او انداخت و با خوشحالی آن را گرفت ومیان دستانش فشرد و گفت
_الهی خدا ازتون راضی باشه ،ناراحت نشین ولی فکر میکردم حتما با یه پیرزن از خود راضی طرف میشم، ولی شما همون قدر که خوشگل و خانمی مهربونم هستی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست وچهار
_خواهش میکنم ارمیا
_هادیه جان .... اصرار نکن ،تازه یکم حالت بهتر شده ،میری اونجا می افتی به ناله و گریه حالت دوباره بد میشه،بذار یه مدت بگذره سر پاشی بهت قول میدم سر فرصت میبرمت
_ارمیااا....من حالم خوبه ،میخام برم سر خاک مامانم و هادی، از وقتی ازدواج کردیم منو نبردی سرخاکشون،همش امروز و فردا کردی تا الان
چرااین روزها تا کمی ناراحت میشد بغض لعنتی سراغش می آمد؟
_ببین ....ازالان بغض کردی وای به حالی که بخای بری سرخاک
چیزی نگفت و با لبهای برچیده به دستهای قلاب کرده اش خیره ماند.
ارمیا از صندلی میز کارش بلند شد و روبه رویش ایستاد،قلاب دستهایش را از هم باز کرد و اوراسمت خودکشید و گفت
_متاسفانه میدونی نقطه ضعف من چیه بغض میکنی تا حرفتوبه کرسی بشونی.جهنم و ضرر، بذاریکم کاراموسرو سامون بدم چشم
خوشحال ازاینکه بعد ازقریب یک سال ونیم به زادگاهش بر میگشت و علاوه بر سرخاک رفتن عزیزانش، میتوانست به خاله سکینه هم سر بزند آخ جونی گفت وبا کف زدن مثل بچه ها بالا پرید.
از این حالت و ذوق او ارمیا هم بلند خندید و گفت
_هادیه قبول کن هنوز بچه ای ،البته منم دلم برای همین شیطنت و انرژیت ضعف میره و آرزومه همیشه خوشحال باشی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست و پنج
آخر خرداد بود و هواروبه گرمی میرفت.خیره به جاده ای بود که انتهایش جایی بود که تکه ای ازقلبش ،ریشه و اصلش در آنجابود.
دلش میخواست بهار آنجا میرفت و با عطر گل های دشت مست میشد .هرچند حالا هم میتوانست به یاد قدیم از درخت توت بی بی بالا برود و نظاره گر زمین های پر از تاک انگور باشد .
به جعفر تپه که رسیدند ،خاطرات تلخ و شیرین مثل نقل ونبات بر سرش هجوم آوردند و چشم هایش را نم کردند .فکرش حوالی سرنوشت هانیه چرخ می خورد .هانیه ی خودش،دختر معصومش از دنیا رفته بود و خیالش راحت بود در آرامش کامل خوابیده است .امااینکه نمیدانست خواهرش در چه وضعیتی به سر میبردو از سرنوشتش آگاه نبود بیشتر آزارش میداد.
_رسیدیم ،ولی گفته باشم، ببینم خودتو آزار میدی زود بر میگردیم .
دزدانه اشکهایش را پاک کردو نگاه پراز محبتی به ارمیا انداخت.
_خیالت راحت ،اتفاقا اینجا یه تعلق خاطری دارم که با تمام خاطرات بدو خوب اینجابودن حالمو خوب میکنه
_ببینیم و تعریف کنیم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست و شش
_نگفتم حالت بد میشه ؟آخه چرا حرف گوش نمیدی ؟
به کمک ارمیا جسم فرو افتاده اش را از سر مزار مادرش بلند کرد .نگاهش دوباره به قبر کناری آن افتاد. برادر جوان مرگش ،هادی عزیزش هرگز داغش سرد نمیشد.
_میگم ، حالا که تا اینجا اومدی نمی خای سر خاک باباتم بری؟
چهره اش از یاد آوری کاری که پدرش بااو کرده بودجمع شدو با صدای گرفته اما خشمگین جواب داد
_هیچ وقت پامو اونجا نمیذارم ،من قسم خوردم نبخشم ،نه بابامو، نه هرکسی که مسبب جدایی من از هانیه بوده
اخم های ارمیا درهم رفت و گفت
_خیلی خوب ،گفته بودم خودتو اذیت کنی زود برمیگردیم .فاتحتو بخون شب خونه مامان ثری میمونیم و صبح اول وقت بر میگردیم خونه
_ولی ....
_ولی نداره ....یه کلمه گفتم بر میگردیم برای یه بارم شده بگو چشم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست و هفت
فریادبلند ارمیا برایش غیر منتظره بود و باعث شد یکه ای بخورد و با تعجب نگاهش کند .این حجم از عصبانیت ناگهانیش برایش عجیب بود و میخواست علت آن رابداند اما ترجیح داد فعلا آرام و مطیع از آن جا خارج شوند.
تا منزل ثریای مرحوم هیچ کلامی بینشان رد و بدل نشد و همچنان اخم های درهم ارمیا برایش سوال بود.
در خانه که گشوده شد وضع آشفته و نا مرتب حیاط اولین چیزی بود که در ذوق میزد.چقدر این حیاط را دوست داشت و در آن بازی کرده بودو مادرش را حرص داده بود.
حتی درختچه هایی که با دست خود کاشته بود قد کشیده بودند.حوض بزرگ وسط حیاط که خاطره ی اولین دیدارش با ارمیا بودحالا لجن زاری بیش نبود.
_چقدر اینجا بهم ریخته شده .واقعا حیفه مانباشیم اینجا تو این وضعیت بمونه
ارمیا در حالی که در بزرگ و زنگ زده ی حیاط را می بست کلافه گفت
_میگی چکار کنم ؟نکنه میخای اونجارو ول کنم بیام اینجا زندگی کنم ؟
ناراحت از برخورد ارمیا کلید در سالن را از کیفش در آورد وبدون جواب که از او این صبوری بعید بود واردسالن شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست و هشت
بوی گرد و خاک هم نمیتوانست حواسش را از جای جای حضور مادرش پرت کند.تصویرزحمت هاو رنج های مادرش که در این خانه کشیده بود غالب بود و نگاهش را به اطراف میچرخاند .در این حال و هوا بود که دست ارمیا روی شانه اش نشست وسمت خودش برگرداند و هشدار گونه گفت
_منو نگاه کن ،پاتو داخل اون اتاق کوفتی نمیذاری .فهمیدی ؟
اشاره اش به اتاقی بود که با مادرش در آن زندگی میکرد.تحمل این تغییررفتارش کم کم برایش سخت میشد و به زور خودش را کنترل کرده بودتا جوابش را ندهد
_ولی من هنوز اونجا وسایل....
__هادیه !امشب اصلا حوصله ی جر وبحث ندارم، سرم درد میکنه ،برو یه چایی بذار شایدخستگیم در بیاد.
خیره نگاهش کرد تا شاید ناراحتی اش را بفهمد .اما او بی تفاوت سمت کاناپه رفت وروی آن دراز کشید.
کلافه پفی کشید و سمت آشپزخانه راه افتاد. بعد از آتش سوزی کلی تغییر کرده بود اما باز سلیقه ی مادرش ،پرده ی دست دوز آویخته روی پنجره و همه ی بالا و پایین آن انگار حضور اورا فریاد میزد و کاسه ی چشمانش را پر میکرد.
_چی شد هادیه ؟کجا موندی پس؟
چشم هایش را از حرص روی هم گذاشت و سمت کتری خاک خورده رفت،با شستن و پر کردن آن از آب و قرار دادنش روی گازبه سالن برگشت.
https://eitaa.com/matalbamozande1399