eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت عبدالله دیوونه 🌹اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . . یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔 مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !' عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. . خونه ما 💔💔 بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه . . اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ... !! چجوری حسین حسین خونه ما باشه کتکش زد . . گفت عبدالله من نمیدونم تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه عبدالله قبول کرد معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . . روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . . عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔 رفت ؛ از شهر خارج شد بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟! عبدالله دیوونه گریش گرفت تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔 عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔 رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده ! حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!! امانتی یابن الحسن رو داد بهش رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔 رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت چه هیئتی شد اون شب 💔 آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻‍♂ عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍 میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود حواست بود خرج هیئتت رو نداره اینجوری هواشو داشتی آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه💔 ... *میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟!*🚶🏿‍♂ میشه درد منم دوا کنی بیام حرم💔😔 یا امام حسین خیلی ها دلشون میخواد بیان کربلا اما......ندارند خودت مثل عبدالله دیوونه براشون درست کن...بحق مادرت . 💔😭😭 هر کس خوند ودلش شکست برا فرج امام زمان عج دعا کنه وثوابش رو هدیه کنه نثار اموات همه مومنین *کپی با ذکر صلوات* 🍃 *اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🍁* 🌴🌴این داستان زیبا را حتما بخونید و هر کجا دلتون شکست برای بنده حقیرم دعا کنید🌴🌴 ✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌🌤‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌━━⊰❀😭🖤😭❀⊱━═ 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
آب مرواريد چیست؟ عبارتست از كدر شدن عدسی چشم علائم شايع آب مرواريد ▫️حساسيت به نور ▫️كاهش ديد در شب ▫️دوربينی در يک چشم ▫️تغييرات مكرر نمره عينک ▫️محو شدن يا زرد شدن رنگها ▫️احتياج به نور بيشتر برای مطالعه 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
قابل ذکر است که میوه‌هایی که مانند تمشک آبی رنگ آبی و قرمز پررنگ دارند سرشار از آنتی اکسیدان می باشندکه خاصیت ضد پیری و ضد التهاب دارند. توت فرنگی، تمشک، تمشک آبی، انار و آلبالو همه در این دسته از میوه‌ها قرار گرفته اند و بسیار در جوان سازی موثر هستند. مصرف تمشک آبی می‌تواند از بدن شما در برابر افزایش فشار خون محافظت نماید. تمشک آبی حاوی ترکیب زیست فعال آنتوسیانین‌ تاثیر ضد فشار خونی دارد.واقعیت این است که متخصصان علوم تغذیه در یک تحقیق جدید خاطرنشان کردند که تمشک آبی برای مقابله با چاقی هم بسیار مفید است 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
+ گفت:اصل بده!😁 _گفتم:مادرم كنيز رباب.... بابام هم غلام عباس..... برادرم غلامــ على اكبر.. خودمم كنيز زينب.... مااصل و نصبمون غلامـ در خونه حسينهــ....🌹 جد در جدمون نوكرش بودن. غلامـ خانه زادشيم....☺️ +گفت:تُ دنيا چى دارى؟😃 _گفتم:يه چادر كه رنگش مِشكيه😍 چون تا ابدعزادارحسيــنِ ويه سَر كه اگه لايق باشـه افتاده زيرپاشون....🙂 +خنديدوگفت: روانى خداشفات بده😂 _گفتم:بيمارِ حسـيــنم شفا نميخواهم و جز حسـيـــ♥️ــن وكربــ✨ـــلا از خــ😍ــدا چيزى نميخوام.. _اللهم الرزقنا کربلا 🤲 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
امام حسین،خريدار اشکهاتون🏴 ابوالفضل، گره‌گشای کارهاتون🏴 غریب مدينه، شفاعت خواهتون🏴 خورشیدطوس،ضامن دعاهاتون🏴 ومهدی فاطمه، سايبان دلهاتون🏴 قبول التماس دعا  ظهور مولایمان را برساند 🤲 🌴🏴🥀🏴🌴 فرج امام زمان صلوات🌹💚 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔴 دعای امام زمان برای عفت و حیای زنان 🔵 امام زمان عجل الله فرجه در دعای «اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا تَوْفِيقَ الطَّاعَةِ...» برای افراد و گروههای مختلف دعا می کنند و وقتی نوبت به زنان و دختران می رسد، عرضه می دارند: 🔺 «عَلَى النِّسآءِ بِالْحَیآءِ وَ الْعِفَّهِ» خدایا به جامعه زنان عفت و حیا ارزانی بدار 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و سی وشش _منو بردن تو یه اتاق که عباسم.... دست و پا بسته اونجابود .تا می خاستم سمتش برم یه نفر از پشت گردنمو گرفت ....گفت اگه برگردم گردنمو میشکنه.....گفت هر وقت بخان میتونند پسرمو بگیرن و دفعه ی دیگه جسدشو میبینم صدای گریه ی گل افروز به هق هق تبدیل شده بود وبه سختی ادامه داد _یه بسته از پشت سرم گذاشت کف دستم .....گفت روزی نصف قاشق چای خوری به خورد شما بدم .....پرسیدم اگه شما چیزیتون بشه چی ؟....گفت هیچیتون نمیشه و اگه هم علایمی دیدم نترسم.... چون بعد دو روز خوب میشین.... ولی چیزی که هر روز خوردین تو خونِتون جاگیر شده و مثل مواد بهش معتاد میشین. حرف های گل افروز باعث وحشتش شده بود یعنی به سرنوشت پدرش دچار میشد ؟ _نگفتن چند روز من باید اینو بخورم ؟ _یه هفته ،گفتن بعد یه هفته بهم پول خوبی میدن و زودتر از این خونه برم. _اون بسته که بهت دادن الان کجاست _بعد از یه باری که ریختم داخل معجونتون ازترس همرو داخل دستشویی خالی کردم. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و سی وهفت _دکتر میگید جواب آزمایشش نرمال بوده پس چرا اینجوری شده؟ _صبور باش پسر جان !باید همه ی مراحل مو به مو انجام بشه تا معلوم بشه،البته یه چیزای مشکوکی توخونش دیده شده ولی هنوز سی تی اسکن و آزمایشات مربوط به مغز و اعصابش باید انجام بشه تا نظر قطعی گفته بشه. صفایی نگاهش را به او که همچنان در فکر و بهت پشت پرده ی این ماجرا بود انداخت و گفت _گفتی حس انگشتات برگشته ؟ با مخاطب قرار گرفتنش به تایید آن بله ای گفت و دوباره به فکر فرو رفت.چه کسی میتوانست بااوچنین کاری کند ؟اصلا از جان او چه میخواستن که کمر به نابودی اش بسته بودند؟میدانست گل افروز بی گناه است و از طرفی پنهان کردن این موضوع را از ارمیا کار درستی نمیدانست و باید اورا در جریان قرارمیداد. _هادیه حواست کجاست ؟ با صدای ارمیا از افکار گیج کننده اش خارج شد و گفت _بله !چیزی گفتی ؟ _دکتر گفت باید بیمارستان بستری بشی https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و سی وهشت حالا که مشکلش را میدانست کمی خیالش راحت شده بود.اما هر چه کرده بود حریف ارمیا نشده بود و دو روز بیمارستان بستری شده بود و انواع آزمایش ها و ام آی آر و غیره هیچ جوابی برای حالتش پیدا نکردند و با حرکت نصبی دستانش به خانه باز گشته بود. هر چه فکر میکرد نمیتوانست موضوع به این مهمی را از ارمیا پنهان کند ،پس در یک فرصت مناسب سر صحبت را با او باز کرد و ابتدا اورا به خاک پدر و مادرش قسم داد تا با گل افروز کاری نداشته باشد و سپس آرام آرام جریان را برایش باز گو کرد _گل افروز خانم ... _ارمیا چرا داد میزنی ؟مگه قسم نخوردی کاریش نداشته باشی؟ _تو ساکت باش که یکی ام میخابونم بغل گوش تو، موضوع به این مهمیو چطور تونستی تا الان ازمن پنهون کنی ؟از کجا معلوم دوباره این کارو نکنه ؟ _عزیزم اگه میخاست میتونست اصلا هیچی نگه .ولی وجدانش اجازه نداده و حتی با وجود به خطر افتادن جون بچش اومد به من گفت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و سی ونه تمام سعیش را کرده بود و توانسته بود ارمیا را راضی کند که از گل افروز شکایت نکند.هرچند ارمیا تا میتوانست اورا توبیخ و تهدید کرده بود که اگر حتی به طور اتفاقی او تب کندو مریض شود باید جواب گو باشد. _هادیه خانم تورو خدا ناهارتونو کامل بخورید. آقا ببینن نخوردین من باید جواب پس بدم. _میلم نمیکشه ،نگران ارمیام نباش امروز دیر تر میاد .یه جلسه ی مهم داره .کمکم کن باهم بریم باغ پشت عمارت دلم اینجا پوسید . _بچم عباسم هنوز حالش جا نیومده بخدا جرئت نمیکنم تا حیاط تنهاش بذارم. برم بگم اونم بیاد یکم حال و هواش عوض شه با کمک گل افروزبه باغ زیبا و رویائیش رسید و یک راست سراغ تابی که ارمیا برایش روی درخت بید مجنون و خمیده ای نصب کرده بود رفت و روی آن نشست. گل افروز مشغول چیدن وسایل پذیرایی که آورده بود شدو عباس هم به شیطنتش به اطراف پرداخت. کاش مادرش هم همراه هانیه ، هادی،حتی خاله سکینه، در کنارش بودندو خوشبختی اش کامل میشد.آنطرف باغ درسبز فسفری رنگ و قدیمی بود که به طبقه ی سوم راه داشت که متروک و بلا استفاده بود. دوست داشت روی آن مسیر کار کند و استفاده ی مبتکرانه ای از آن داشته باشد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وچهل یک ماه از حادثه ی فلج شدن دستانش گذشته بود وکاملا بهبود یافته بود. تابستان شده بود واز بیکاری مثل سابق و به دور از چشم ارمیا در کارها به گل افروز کمک میکرد،زیرا اگر اورا در حال کار میدید غر میزدو می گفت _من پول مفت ندارم به کسی بدم که زنم همپای مستخدم کار کنه ، کی میخای یاد بگیری مثل یه خانم رفتار کنی؟ درک نمی کرد که همسرش آدم خوردن و خوابیدن نیست و نمیتواند صامت و بی فایده نظاره گر جنب و جوش دیگران باشد و دست به سینه کاری نکند.از همه بیشتر عاشق رسیدگی به گلهای زیبای باغ پشت عمارت بود و باکمک گل افروز آنجارا سر سبز نگه داشته بود.سایه درختان، نسیم خنک بعد از ظهر آنجا برایش یاد اور روستای خودشان بود. درحال آب دادن به گل های کلماتیس بود که صدای فریاد گل افروز که آمیخته با جیغ و هوار بود نگرانش کرد، با اضطراب سمت عمارت پاتند کرد وبه انتهای درختان سروناز نرسیده گل افروز را دید که با حالت هراسان و نفس های منقطع به او نزدیک شد _خانم ....عباس ....عباسو ندیدین.... پیش شما باغ نبود ؟....همه جارو دنبالش گشتم خودش را به اورساند و دست بر شانه اش گذاشت و گفت _آروم باش ، یه نفس بگیر ببینم چی میگی ؟داری پس میفتی https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وچهل ویک _دارم میگم عباسم نیست . کار خودشونو کردن .....چقدر گفتم اونا آدمای خطر ناکین؟ تا داخل خونه اومدن عباسمو بردن وگرنه اون ازترسش دیگه بیرون نمیرفت. وای خداااا ....وای خدا بچم.... تا به خودش بیاید گل افروز خودش را روی زمین انداخت و شروع کرد به سر و صورتش ضربه زدن.دلش از این فکر به وحشت افتاد که اگر واقعا چنین اتفاقی برای عباس افتاده باشد چگونه خودش را میبخشید. با تمام وجود حال گل افروز را درک میکرد .زمانی که پدرش هانیه رابا حیله از او جدا کرد دلش میخواست بمیرد تا اینکه بیخبر از هانیه به زندگی اش ادامه دهد .چشم هایش پر از اشک شد و کنارش نشست. سعی کرد دستهای گل افروز را که ضربه های سنگینی به سر و صورتش وارد میکرد را بگیرد . به گریه افتاده بود و از آرام کردنش عاجز شده بود . _تو رو خدا گل افروز این جوری نکن.شاید همین اطراف یه جایی داره بازی میکنه، الان میرم به ارمیا زنگ میزنم بیاد به پلیس خبر بده حتما پیداش میکنند. _نمیکنند ....پیداش نمیکنند ....اونایی که اونجوری پسر هفت ساله ی منو بسته بودن رحم ندارن.....گفته بودن دفه دیگه جنازشو تحویلت میدیم..... اگه عباس چیزیش بشه من میمیرم ....خدایا شوهرمو گرفتی دیگه عباسمو ازم نگیر https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وچهل و دو _متاسفانه هیچ ردی ازشون نیست .گل افروز خانوم هم اون دفعه برای شناسایشون زیاد نتونسته بود اطلاعات بده ....من موندم اینا چه جوری به راحتی داخل خونه من رفت و آمد میکنند که دوربینا اصلا اومدن کسیو ثبت نکرده. _ارمیا خواهش میکنم یه کاری کن .گل افروز به خاطر من این بلا سرش اومده .اصلا حالش خوب نیست .به زور آرام بخش دکتر صفایی خوابیده .ارمیا اگه عباس پیدا نشه من یه عمر نمیتونم خودمو ببخشم .طفلک بیچاره معلوم نیس... دیگر نتوانست طاقت بیاورد و شروع کرد بلند گریه کردن.ارمیا نوچی کرد و روی مبل کنارش نشست و سرش را به سینه چسباند و اشک هایش را پاک کرد و گفت _گریه نکن دیگه ، از فردا این نگهبانای بی خاصیت و اخراج میکنم و به جاش یکیو استخدام میکنم که قابلیت و مهارت بادیگاردی داشته باشه و شبانه روز اینجا کشیک بده و مراقب شما باشه، تمام سعیمو میکنم عباسو پیدا کنم .حالا آروم باش و دیگه گریه نکن مگر میتوانست آرام باشد. فکر اینکه طفل معصوم اکنون در چه وضعیتی به سر میبرد همپای گل افروز خواب و خوراک را از او گرفته بود.مدام فکر میکرد چه هیزم تری به این بچه دزد مجهول الهویه فروخته که بعد از ناکامی اش زهرش را اینگونه خالی کرد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وچهل وسه دو هفته گذشته بود و اثری از عباس نبود .هرروز حال گل افروز بدتر میشد و دیگر آرام بخش های صفایی هم آرامش نمیکرد . در تمام این مدت همپای او غصه خورده بود و اشک ریخته بود. دلش به حال گل افروز میسوخت که دیگر طعم واقعی خوشی را احساس نمیکرد .اگر سیر بودیا گرسنه، اگر گرم یا سردش بود، اگر خوشحال بود و ناراحت در همه حال یاد فرزندش می افتاد. خودش دوسال بود که به خاطر هانیه و سرنوشت نامعلومش همین حس و حال را داشت. _گل افروز جان .خواهش میکنم فقط یه قاشق ازاین سوپ بخور. داری از بین میری .دکتر گفت به زورم شده باید یه چیز بخوری وگرنه از گرسنگی سیستم بدنت ضعیف میشه و کم کم از کار میافته . انگار فایده ای نداشت که روی تخت به حالت نشسته فقط خیره به یک نقطه نگاه میکرد _بخدا من حالتو درک میکنم . وقتی بابام خواهرمو شبانه ازم دزدید و فرار کرد همین حالت تورو داشتم . دوست داشتم بمیرم و هیچ امیدی برای زندگی نداشتم .ولی به مرور زمان به خودم امید دادم که اگه یه روز پیداش کنم، اگه بزرگ شده باشه ،باید جون داشته باشم خودم عروسش کنم. براش مادری کنم.من الانم امید دارم یه روزی میاد که دوباره میبینمش و تمام دلتنگی هام جبران میشه.امیدتو از دست نده ، مطمئنم عباست سالمه و بلاخره پیدا میشه https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وچهل وچهار _هادیه خانم، همه ی نرفتن من پیش خانوادم به خاطر عباسم بود .تصمیممو گرفتم ،برمیگردم دهاتمون پیش پدر و مادرم . با تعجب به گل افروز که بعد از چند روز به حرف آمده بود نگاه کرد .نزدیک تختش شد و دستهایش را گرفت و گفت _خوشحالم که حالت بهتره ولی نمیذارم بری .میدونی اگه یه درصد فکر کنی عباس پیدا بشه اونوقت چی میشه ؟ اگه مجبور شدی ازدواج کنی چی ؟بعدش با عباس میخای چه کار کنی ؟ تازه اگه خبریم بشه اینجا نزدیکتره و زودتر خبر دار میشی . _نمیدونم دیگه باید چکار کنم .تمام تلاش من برای زندگی عباس بود.حالا چه انگیزه ای دارم که صبح تا شب کار کنم و خوشحال باشم که دستم جلو بچم خالی نیست . اشکهایش روان و سینه اش بالا پایین می شد .تنگی قلبش را انگار او هم احساس میکرد که گریه اش گرفت و با همان حال گفت _میدونم الان دلت تنگه ....دلت تنگ بغل کردنش .... تنگ خنده ها وگریه هاش.... بوی تنش.... آخ حسرت بوی تنش دیوونه میکنه آدمو .... بهت که گفته بودم من دو تا هانیه از دست دادم.... یکی دخترم که پاره جگرم بود و نشکفته پر پر شد که حتی فرصت نشد یه دل سیر بغلش کنم و بعد بذارمش سینه خاک سرد و نمور، یکی خواهرم....خواهر دوسالم .....باور میکنی از مرگ بچم اندازه ی جدایی از خواهرمو بی خبری ازش اذیت نشدم ؟ چون نمیدونم چه سرنوشتی پیدا کرده پس این حال تورو خوب میفهمم .تا وقتی که واقعا بخای تشکیل خانواده بدی اینجا بمون .من نیاز دارم یه خواهر بزرگتر کنارم باشه .توام نیاز داری یکم درباره ی زندگیت فکر کنی. پس عجله نکن . https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و چهل وشش بعد از یک ساعت احوال پرسی و درد دل کردن، گوشی را قطع کرد و به فکر فرو رفت .چرا ارمیا به او دروغ گفته بود؟او که از خاله سکینه بدش نمی آمد.یادش آمد که در آن سفر چقدر عصبی و پرخاشگر شده بود. بعد از آمدن ارمیا و سر میز شام تصمیم گرفت موضوع را مطرح کند و عکس العمل اورا ببیند _برات دوغ بریزم ؟ _ آره ممنون پارچ دوغ را گرفت ودر لیوان او کمی از آن برایش ریخت و بعد از صاف کردن گلویش، در حالی که ماکارانی را دور چنگالش می پیچید گفت _امروز خاله سکینه زنگ زده بود نگاه کنکاش گرش روی دستهای او که لحظه ای از حرکت ایستاد زوم کرد. به خوردن ادامه داد و گفت _میگفت از اول سال نیومده خونه پسراش و حالا براش خونه گرفتن که از این به بعد نزدیک خودشون زندگی کنه _خوب خدا رو شکر....توام خیالت راحت شد که دیگه تنها نیست _چرا وقتی گفتم میخام برم خونه خاله سکینه گفتی نیست ؟خاله گفت از اول سال تا همین دیروز خونش بوده و جایی نرفته ارمیا بشقاب غذایش را که هنوز تمام نشده بود به جلو هل داد و خونسرد گفت https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و چهل وهفت _چون مش مراد گفت خاله نیست و رفته خونه پسراش اخمی بین ابروانش نشاند و طلبکار ادامه داد _الان این سوال جوابا برای چیه ؟یعنی میگی من دروغ گفتم ؟ اینبار نمیتوانست با اخم و تخم اورا ازسرش باز کند. پس اوهم اخمی چاشنی ابروانش کرد و گفت _ارمیا ....تو داری یه چیزی رو از من پنهون میکنی .از قبرستون به بعد رفتارت عوض شده بود .چرا من نباید داخل روستا میشدم ؟ _بس کن دیگه ارمیا با صدای نسبتا بلندی این را گفت و از جایش بلند شد و روبه رویش قرار گرفت و عصبی گفت _چرا هر چند وقت یه بارمیخای اعصاب منو بهم بریزی ؟ چی کم داری که دنبال جر و بحثی ؟ _من دنبال جرو بحثم ؟ الان خیلی آروم دارم میپرسم علت این کارت چی بوده .اون وقت تو مثل همیشه گرد و خاک راه میندازی تامن کوتاه بیام _اصلا دلم خواست زودتر برگردیم .چی میگی حالا ؟ خسته و کوفته از سر کار اومدم خانم برام برنامه چیده . _ارمیاااا _هیس ....دیگه ادامه نده .خستم میرم بخابم. توام به جای این فکرای بی سر و ته بیا بگیر بخواب نماز صبحت قضا نشه. این را گفت و به طرف اتاقشان رفت و اورا طلبکارانه تنها گذاشت.همیشه ازاین رفتارارمیا که با قلدری سعی بر سر پوش گذاشتن کارهایش را داشت حرصش میگرفت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و چهل وهشت تابستان تمام شده بود و با شروع سال تحصیلی دوباره سرش گرم درس خواندن شده بود. همان طور که انتظارش را داشت استعداد فوق العاده اش در یادگیری باعث شده بود چند دوره را باهم امتحان بدهد و مدرک پنجم ابتدایی اش را بگیرد. قرار بود ارمیا دنبالش بیاید تا برای تولد گل افروز هدیه ای تهیه کنند وکمی اورا از حالت افسردگی بیرون بیاورنداما به محض بیرون آمدن از مدرسه با دیدن کسی که گویا منتظرش بود غافلگیر شد. _سلام _تو این جا چیکار میکنی ؟ _سلام واجبه دختر عمو....تو که شاگرد خوبه ی بی بی بودی نا خود آگاه دلش آشوب و اخم هایش درهم شد. بوهای خوبی از حضور اعظم به مشامش نمیرسید.حضور او و مادرش همیشه برای او مصیبت بود و یاد آور بدترین روزهای زندگی اش _سلام....جواب سلامتم گرفتی حالا بگو چی میخای ؟ اینجارو از کجا پیدا کردی ؟ _چرا مثل غریبه ها حرف میزنی؟ یادت رفته من دختر عموتم ؟ یه زمانی نا سلامتی زنداداشم بودی و بلاخره فامیل همیم.... گوشت همو بخوریم استخونشو دور نمیریزیم منزجر از عناوینی که او نام برده بود جواب داد _هعع ....آره فامیلیم که میخاستین منو خواهرمو سر به نیست کنید . میدونی که زیاد خوشم نمی یاد باهات همکلام بشم، الان شوهرمم میاد نمی خام تورو ببینه اعصابش بهم بریزه پس برو سر اصل مطلب _اتفاقا اصل مطلب شوهرته....باید یه چیزایی رو جلو روش بگم تا بفهمه بازی دادن اعظم یعنی چی https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و چهل ونه _چی داری برا خودت بلغور میکنی ؟شوهر من تا حالا ریخت نحس تورو ندیده که تو بخای باهاش حرف بزنی _مطمئنی تا حالا منو ندیده ؟فکر میکنی وقتی پیش ما بودی و بابام اجازه نمیداد از خونه بیرون بیای ارمیا از کجا زیر و بم زندگیتو میدونست ؟ برای خودت سوال نشده بود چه جوری مو به مواز همه چیزت خبر داشت؟ کم کم حرف های اعظم نگرانش میکرد اما به روی خودش نیاورد و محکم و قاطع جواب داد _ببین اگه اومدی برای زندگی من نقشه بکشی کور خوندی....گورتو گم کن از اینجا برو....شوهر من با هیچکی ام نه ...با توئه بد قیافه رو هم نمیریزه،توصیه میکنم به جای اینکه بیای برای زندگی من نقشه بکشی بری زن کل محمود بشی تا کمتر بی شوهری بهت فشار بیاره _تو و مادرت همیشه از بالا به ما نگاه میکردید.... ولی خدا زدتونو مثل هندونه ای که از بالا بخوره زمین ترکیدید و له شدید.اومدم بگم وقتی خونه ما داشتی زیر دست و پای من و مادرم کتک میخوردی....تموم مدت من با ارمیا وقتمو میگذروندم .حتی تا یه جاهایی ام پیش رفتیم و وعده ی ازدواج به من داد . _تو غلط کردی دختریِ هر** ی بی چشم رو با صدای ارمیا هردو صورتشان سمت او برگشت که ازشدت عصبانیت سرخ شده بود و با گام های بلند خودرا روبه روی اعظم رساند وبا غیض گفت https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وپنجاه _گورتو بی سر و صدا از این جا گم کن....وگرنه بلایی سر صورتت میارم که از اینی که هستی بدترکیب تر بشی. _منو از چی میترسونی ؟تونبودی که عاشق شجاعت من بودی؟تو نبودی می گفتی عاشق این جسارتو و تپلیتم ؟نگفتی تکلیف هادیه ی مزاحم معلوم بشه میای خواستگاریم ؟چند وقت پیش که اومدی روستا چرا نذاشتی هادیه بیاد داخل روستا؟ چون میترسیدی من همه چیزو بهش بگم با این حرف دلش نا آرام شد.اگر اعظم حقیقت را میگفت چه؟ اما باز خودش را نباخت و با تمسخر گفت _بیا بریم ارمیا....این زده به سرش،تا صبحم وایسی میخاد از رویا پردازیای اون مغز فندقیش بگه _آره برو ، ولی اینو بدون که این آقای به ظاهر عاشق ، کاری باهات کرده که هی... نفهمید اعظم که حالا مابین آنها قرار داشت چگونه توسط ارمیا با ضرب از پشت کشیده و روی زمین پرت شد و کلامش ناتمام ماند _گفتم گورتو گم کن تا خودتو ازاینی که هستی مفلوک تر نکردی باتحقیری که شده بود با نفرت نگاهش را بین او و ارمیا گرداند و با وزن سنگینی که داشت به سختی از زمین بلند شد وبدون اینکه کوتاه بیاید دوباره حق به جانب رو به او گفت _اگه من دروغ میگم....از کجا میدونم اولین باری که تورو دیده از داخل حوض نجاتت داده ؟خودش بهم گفت به خاطر خنگی و دست و پا چلفتگی تو آشپز خونه ی ثریا خانم آتیش گرفته افتاده گردن اون https://eitaa.com/matalbamozande1399