امام حسین علیهالسلام در عبارتی به امام سجاد علیهالسلام میفرمایند :
يا وَلَدی يا عَلیّ
وَاللهِ لا يَسْكُنُ دَمی حَتّی يَبْعَثَ اللهُ الْمَهدیَّ
ای پسرم ، ای علی !
سوگند به خدا ، خون من از جوشش باز نمیایستد
تا آنکه خدا مهدی را برانگیزد .
| مناقب _ ج 4 _ ص 85 |
شهادت امام سجاد 🖤
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خواندنی👌
🔴 من بودم، نادرقلی نبود!
وقتی محمود غلزایی حاکم قندهار به اصفهان حمله کرد، شاه سلطان حسین صفوی پسر خودش شاه تهماسب رو برای کمک، پنهانی از اصفهان خارج کرد.
شاه تهماسب هم که فرد عیاشی بود، کمکی نتونست بکنه و نظر قوای روس و عثمانی رو برای اینکار جلب نکرد و با اتفاقات عجیبی پدرش و بسیاری از اعضای سلسله صفویه این وسط کشته شدند.
نزدیک به ۸ سال بعد اصفهان توسط نادرقلیبیگ (که بعداً شد نادرشاه افشار) آزاد شد و شاه تهماسب به تخت پادشاهی برگشت.
بعد از اون نادرقلیبیگ به سمت عثمانی قشونکشی کرد. عثمانی در اون زمان شرایط کشور را برای تجاوز مناسب دیده بود و آذربایجان، کردستان، خوزستان، لرستان، کرمانشاه و بخشهایی از مناطق مرکزی ایران رو تصرف کرده بود!! نادر موفق شد عثمانی رو به عقب برونه!
این وسط و بعد از این کلی اتفاق افتاد که ازش میگذرم، اما یکیش رو بد نیست بشنوید؛
👇👇
نادرقلیبیگ در مسیر جنگ با عثمانی به قزوین رسید. در این شهر تصمیم گرفت عدهای از مردان توانا و رزمدیده رو به سپاه خودش اضافه کنه. برای همین از کسانی که میتونستند تیراندازی کنند دعوت کرد تا در یک مسابقه شرکت کنند. نادرقلی حلقه انگشترش را روی تنه درختی نصب کرد و سپس به تیراندازان شهر که به آنها «جزایرچی» میگفتند دستور داد به حلقه انگشتر شلیک کنند.
بسیاری از گلولهها به خطا میرفت، اما در این بین گلوله مردی دقیقا به وسط حلقه اصابت کرد! نادر از اون خواست دوباره شلیک کنه. مرد حلقه رو نشانه رفت و دوباره گلولهاش را در وسط هدف نشوند! نادر که از دقت تیراندازی اون شگفتزده شده بود، ازش خواست یه بار دیگه هم حلقه رو هدفگیری کنه. مرد قزوینی این بار هم به هدف زد.
نادر با نگاهی پر از ستایش به طرفش رفت و گفت: «وقتی افغانها حمله کردند تو کجا بودی؟» و منظورش این بود که با وجود جزایرچیهایی با این قدرت، دشمن چطور تونست کشور رو اشغال کنه؟!
مرد قزوینی به سرعت پاسخ داد:
«من بودم، نادرقلی نبود!!»
جواب مرد نادر رو به فکر فرو برد. منظور جزایرچی این بود که سربازان خوب و سلحشور به یک فرمانده و رهبر توانا نیاز دارند تا با دشمن بجنگند و اونها الآن این سردار رو پیدا کردند ...
#حمید_کثیری
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#خاطــره🎞
مادرشہید :
بابڪبهظاهرشمےرسید
اماازباطنشغافلنبود🙂❌
مادرشہیدنوࢪیبابیاناینکہفرزندمازکودکی
بسیارزرنگبودومدرسهاشرابہموقعمیرفت،
اظهارکرد :بابڪوقتےکارشناسیاشراگرفت،
درمقطعارشددرتهرانقبولشد🎓👨🏻🎓.
ویبابیاناینکہبابڪهنگامورزش
آهنگزینبزینبرامےگذاشت،افزود :
همیشہبہفرزندممیگفتمتوجوانییکآهنگشاد🎧 بگذارچراایننوحہرادرموقعورزشمیگذاری،
میگفت :ماماناینطورینگومناینآهنگ
رادوستدارم🌸🖐🏻
مادرشهیدبابیاناینکہبابڪبہظاهرشمیرسید🧔🏻 اماازباطنشغافلنبود،گفت : درمشارکتهای اجتماعےوعامالمنفعہمانندهلالاحمر🏥🏥کےازفعالیتهایبابڪاست
ویبابیاناینکہبابڪمسجدی، هیئتی،ورزشکار بسیجیو ... بود،
تصریحکرد: منوپدرشوکلخانوادهبابڪ
راپسازشهادتششناختیم.
گفتنےاست؛ شهیدبابڪنوࢪیهریس
متولد21مهرسال1371بود
کہدر28 آبان96درمنطقهالبوکمالبہدست تکفیریهایداعشبہشهادترسید🕊
ودریکمآذرماهدررشت تشییعوتدفینشد🥀🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💐#کجایند_مردان_بی_ادعا
🌸چند ساعت بعد از اینڪه زلزله بم رخ داد،شهیدحاج احمد ڪاظمی با من تماس گرفت و گفت میخواهیم با شهید حاج قاسم سلیمانی برای ڪمڪ رسانی بہ بم برویم.
از من خواست تا بہ سرلشڪر صفوی اطلاع دهم.آن زمان من رئیس دفتر سرلشڪر صفوی بودم.صبح موضوع را بہ سرلشڪر صفوی اطلاع دادم وایشان هم بہ سرعت بہ بم رفت.وقتی رسید دید شهید ڪاظمی یڪ سر برانڪاردی را گرفتہ و سر دیگرش در دست حاج قاسم است و در حال جا بہ جا ڪردن مجروحین هستند.
🌸 در اربعین شهادت شهید ڪاظمی او را در خواب دیدم واحوالش را پرسیدم؛
گفت خوبم وادامه داد ڪه ماجرای بم را بہ خاطر داری؟ڪاری ڪه آنجا انجام دادیم اینجا نتیجه داد...»
این حرف راشهید ڪاظمی ای زدڪه در عرصہ نبردهشت سالہ و در فتح خرمشهر ودر عرصہ های نظامی اثرگذار بود،با این وجود حرفی از آن نمی زندوبہ خدمت جهادی اشاره می ڪند...
🌷#سردارشهیدحاج_احمدکاظمی
فرمانده نیروی هوایی سپاه بہ نقل از سردار نصرالله فتحیان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍁
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم...!
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد.
باید که جای پایش در این دنیا بماند.
آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود.
نیامده ایم تا جمع کنیم، آمده ایم تا ببخشیم، آمده ایم تا عشق را ؛
ایمان را ، دوستی را
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم
آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس! بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت.
آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم...
پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
📚#حکایت_بهلول_و_مستخدم
آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداري از آن در ریـشش ریختـه
بود . بهلول از او سوال نمود چه خورده اي ؟ مـستخدم بـراي تمـسخر گفـت : کبـوتر خـورده ام . بهلـول
جواب داد قبل از آنکه بگویی من میدانستم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟
بهلول گفت : فضله ای برریشت نمودار است.😂
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
📕حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
نگاه متفاوت مردم به یک مسئله
*خر مشهدی رجب را شبانه دزدیدند.*
*صبح شد و داد مشهدی رجب بالا رفت.*
*اهالی روستا جمع شدند.*
*یکی گفت : تقصیر معمار است که دیوار را کوتاه ساخته، دزد براحتی اومده داخل.*
*یکی گفت : تقصیر نجار است، درب طویله را محکم نساخته.*
*یکی گفت : تقصیر قفلساز است، قفل ضعیفی ساخته.*
*یکی گفت : تقصیر خود الاغ است که سر وصدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه.*
*یکی گفت : تقصیر خود مشهدی رجب است که شبها میرفته راحت میخوابیده، اون باید روزها میخوابید و شبها کنار الاغش مینشست.*
*خلاصه همه مقصر بودند، به جز شخص دزد.*
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
📚#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین ده راس خر داشت که آنها را بسیار عزیز میداشت روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علفهای تازه به دشت ببرد .وقتی که بر روی خر نشست شروع کرد به شمردن خرها
یک دو سه ....نه
نه خر را شمرد خری را که خودش روی آن نشسته بود به حساب نمی آورد دوباره شمرد .بازهم یک خر کم بود.از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند.
باز هم سوار خر شد تا راه بیفتد . ولی پیش خود گفت:شاید اشتباه کرده باشم .دوباره شمرد.اینبار نه خر بودند .با تعجب گفت:عجیب است وقتی سوار می شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می شوم ده خر؟!
بعدخنده ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت :اصلا پیاده میروم خرسواری به گم شدن یک خر نمیارزد.!!!😂
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻برای حاجت، روزهای سه شنبه این عمل را انجام دهید
از کرامات شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
🌿این شهیدعزیزمون انقدرحاجت میده
که خودم شخصا بارها بهشون متوسل
شدم وجواب گرفتم😍
💌روز سه شنبه ۳ مرتبه سوره یس نذر
شهید صالحی خوانساری میکنید
(شهیدی که بعداز شهادت کارنامه
دخترش رو امضا کردن )
دو تا سه شنبه سوره یس رو فقط
یکمرتبه میخونید تا هفته سوم اگر
صلاح خداوند باشه حاجت روا میشید🤲🏻
✅حتما ببینید
و برای حاجت دارها بفرستید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک حرکت بسیار بسیار ساده و بنیادی و فوق العاده کار بردی برای جلوگیری از هرگونه سکته مناسب برای سنین چهل به بالا لطفا" هر روز انجامش دهید اگر در فامیل کسی را دارید که بعلت کهولت سن قادر نیست اینکار را انجام دهد شما برایش انجام داده و مانع از فوت او بشوید. سپاس
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼
خشت چهار صد وبیست و سه
_گل افروز وسط اتاق.....با شکم پاره افتاده بود.انگار با چاقو..... شکمشو پاره کرده بودند.حالم خراب شد و با همون حال با چشم دنبال هادیه گشتم.روی مبل نشسته بود. خوشحال شدم که سالمه چون چشم هاش باز بود.....اماجلوترکه رفتم.....
از شدت گریه شانه هایش به لرزه افتاده بود وبه سختی ادامه داد
_هانیه .....صورت رنگ پریدش..... با پیشونی که ازش خون میومد.لبهای خشکش....چشم هایی که شاید منتظر من بود.....هیچ وقت از یادم نمیره....من همون جا مردم....با هادیم مردم.
دیگر نتوانست ادامه دهد.صورتش کبود شد و سست شده دستش را بند سینه اش کرد.نگران نزدیکش شدوهراسان پرسید
_ارمیا چت شده ؟ صورتت کبود شده
_قرصام.... تو کیفمه.....یه قوطی صورتی
سریع از مقابلش بلند شد و سراغ کیف چرمی ارمیا که اکثر اوقات همراهش بود رفت. با کمی گشتن قوطی مورد نظر را پیدا کردویک دانه از آن را برداشت،آبی از پارج بغل پا تختی داخل لیوان ریخت به دستش داد
ارمیا آنرا گرفت و با خوردن قرص، تکیه به صندلی داد و چشم هایش را بست
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد و بیست و چهار
_میخای بریم بیمارستان؟
چشم هایش را باز کرد و خیره نگاهش کرد. هنوز نم اشک روی صورتش بود.
_خوبم.... الان خوبم، انگار یه بار بزرگو از دوشم برداشتن.
_تو مریض بودی و به من نگفتی؟
لبخند تلخی زد و جواب داد
_یادگار همون روز نحسه....سکته کرده بودم و نفهمیده بودم....اصلا دردشو احساس نکردم.
_دیگه در موردش حرف نزن، میترسم حالت بد بشه.
آهی کشید و گفت
_نترس من هیچیم نمیشه.سگ جون تر از این حرفام
با تردید پرسید
_هادیه....چه بلایی سرش اومده بود؟
دوباره نگاهش رااز او گرفت و با انگشت گوشه ی چشم هایش را فشار داد و به زمین خیره شد
_وقتی رفتم جلو تکونش دادم سرجاش افتاد،بیشتر تکونش دادم و صداش زدم ولی فایده ای نداشت، نمیدونم چقدر طول کشید و با چه حالی با اورژانس تماس گرفتم و تا اومدن اونا بغلش کردم و نگاش کردم. دستاش روی شکمش بودو روی صورتش یه حالت خاصی احساس میشد....هادیه دختر نترسی بودو خیلی کم پیش میاومد بترسه، اما اینبار وحشتو میشد تو صورتش دید.... اونم به خاطر بچش
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد و بیست وهفت
ساعت دو نصب شب بودوفکر و خیال باعث بی خوابی اش شده بود. برای اینکه از این حالت خلاص شود به آشپزخانه آمده وبرای خودش شیر داغ کرده بود. دست هایش را دور لیوان حلقه کرد، گرمای خوشایند آن انگار کف دستهایش را درآغوش گرفته بود. صحبت های ارمیا دلش را به درد می آورد.سرنوشت تلخ مادر و برادر و خواهرش....
چه کسی با آنها دشمن بود؟چه کینه ای میتوانست این قساوت را درحق خانواده ی او انجام دهد؟
ارمیا گفته بود حتی مرگ و اوردوز پدرش مشکوک بوده است ،حالاهم قصد جان اورا هم کرده بودند.ازطرفی هنوز احساس متناقضی که در آن دست و پنجه نرم میکرد آزارش میداد.باور اینکه ارمیا دوستش دارد برایش سخت بود.بی اختیار خود را با هادیه و عشق ارمیا به او مقایسه میکرد.نه از روی حسادت ، از روی حسرت عشقی که بین آنها وجود داشت و اینچنین تلخ به پایان رسید. بلاتکلیفی آزارش میداد و جایگاه خود را گم کرده بود.کاش هرچه زودتر ازاین حس نا مطبوع خلاص میشد.لیوان شیر را به لبهایش نزدیک کردو جرعه ای از آن نوشید.
_خوابت نمیاد؟
ارمیا بود که با این حرف صندلی روبه روی اورا عقب کشید و مقابلش نشست. موهایش بهم ریخته روی صورتش افتاده بود و بامزه اش کرده بود. چرا این مرد را دیگر نمیتوانست از زندگی اش حذف کند؟
_هرکار کردم خوابم نبرد. داره مغزم منفجر میشه.
ارمیا از جایش بلند شد و یک لیوان شیر برای خودش ریخت و دوباره روبه رویش نشست و لحظه ای خیره اش ماند
_هنوز فکر میکنی من به یاد هادیه باهات زندگی میکنم؟
از این که فکر اورا خوانده بود تعجب کرد ونمیدانست باید چه جوابی بدهد در حالی که هنوزهمین احساس را داشت، احساسی که ناخواسته آرامش نمیگذاشت. سکوتش باعث شد ارمیا ادامه دهد
🌟🌼☘🌼☘
خشت چهارصد و بیست وهشت
_اولین باری که خونه ی عمت دیدمت یه لحظه فکر کردم خود هادیه ای! نفهمیدم چه طور سمتت کشیده شدم....هادیه چادر سر نمیکرداما همیشه پوشیده بود و یه تاراز موهاش بیرون ازشال وروسری های قواره بزرگش نبود،اونموقع صورتت باریک تر بودولی بازم شبیهش بودی ،
از همون اول یه احساس قوی بهم میگفت تو خواهر هادیه هستی، هر اندازه مشتاق بودم از نزدیک ببینمت همون اندازه به خاطر عشق بی حد و حسابی که هادیه به تو داشت دوست داشتم بهت آسیب بزنم،شاید بهت حسودیم میشد.
اماوقتی بعد دوسال برگشتم و تو آشپزخونه دیدمت..... انگارخود هادیه بودی و باهاش مو نمیزدی.هر وقت میخواستم اذیتت کنم و با چشم های معصومت نگاهم میکردی نمیتونستم کاری کنم
دست داز کرد و دست های یخ زده اش راکه تازه از حرارت لیوان داغ آمده بود گرفت
_اول برای انتقام باهات ازدواج کردم، چون فکر میکردم هادیه به خاطر تو از خونه فرار کرد و باعث شد من دیوونه بشم و اونجور وحشیانه کتکش بزنم، که فکرش همیشه عذابم داد که چرا اون کارو باهاش کردم. قهر و غیبتش باعث شد مهسا اون کار کثیف و انجام بده و هفت سال ازش دور بمونم. فهمیده بودم به حجابت حساسی پس اول از این نقطه ضعفت استفاده کردم و برای اذیت کردنت گفتم اون لباسو بپوشی،بعدم اذیت هایی که خودت بهتر از من می دونی
_یعنی برات مهم نبودکه شاید به حرفت عمل میکردم و بدون حجاب میومدم مهمونی؟
ارمیا خنده ای کرد و جواب داد
_شک نداشتم این کارو نمیکنی....تو خواهرهادیه بودی و هیچ وقت از اعتقادت کوتاه نمی اومدی.
بامحبت نگاهش کردوبا لحنی که صداقت درآن موج میزد ادامه داد
فکر میکردم بعد هادیه محاله عاشق بشم و زن دیگه ای رو به قلبم راه بدم.اما وقتی تو به طور جدی وارد زندگیم شدی،با قلب مهربونت،با گذشت و صبوریت،با خلوص و قدرتی که در رفتارت بود مقاومت منو شکستی.اون موقع فهمیدم هرچی بعید باشه یه دل که هزار تیکه شده باشه دوباره سر هم شه،با یه معجزه دوباره میشه عاشق بشه، حتی شاید محکم تر از قبل.
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد و بیست وهشت
_اولین باری که خونه ی عمت دیدمت یه لحظه فکر کردم خود هادیه ای! نفهمیدم چه طور سمتت کشیده شدم....هادیه چادر سر نمیکرداما همیشه پوشیده بود و یه تاراز موهاش بیرون ازشال وروسری های قواره بزرگش نبود،اونموقع صورتت باریک تر بودولی بازم شبیهش بودی ،
از همون اول یه احساس قوی بهم میگفت تو خواهر هادیه هستی، هر اندازه مشتاق بودم از نزدیک ببینمت همون اندازه به خاطر عشق بی حد و حسابی که هادیه به تو داشت دوست داشتم بهت آسیب بزنم،شاید بهت حسودیم میشد.
اماوقتی بعد دوسال برگشتم و تو آشپزخونه دیدمت..... انگارخود هادیه بودی و باهاش مو نمیزدی.هر وقت میخواستم اذیتت کنم و با چشم های معصومت نگاهم میکردی نمیتونستم کاری کنم
دست داز کرد و دست های یخ زده اش راکه تازه از حرارت لیوان داغ آمده بود گرفت
_اول برای انتقام باهات ازدواج کردم، چون فکر میکردم هادیه به خاطر تو از خونه فرار کرد و باعث شد من دیوونه بشم و اونجور وحشیانه کتکش بزنم، که فکرش همیشه عذابم داد که چرا اون کارو باهاش کردم. قهر و غیبتش باعث شد مهسا اون کار کثیف و انجام بده و هفت سال ازش دور بمونم. فهمیده بودم به حجابت حساسی پس اول از این نقطه ضعفت استفاده کردم و برای اذیت کردنت گفتم اون لباسو بپوشی،بعدم اذیت هایی که خودت بهتر از من می دونی
_یعنی برات مهم نبودکه شاید به حرفت عمل میکردم و بدون حجاب میومدم مهمونی؟
ارمیا خنده ای کرد و جواب داد
_شک نداشتم این کارو نمیکنی....تو خواهرهادیه بودی و هیچ وقت از اعتقادت کوتاه نمی اومدی.
بامحبت نگاهش کردوبا لحنی که صداقت درآن موج میزد ادامه داد
فکر میکردم بعد هادیه محاله عاشق بشم و زن دیگه ای رو به قلبم راه بدم.اما وقتی تو به طور جدی وارد زندگیم شدی،با قلب مهربونت،با گذشت و صبوریت،با خلوص و قدرتی که در رفتارت بود مقاومت منو شکستی.اون موقع فهمیدم هرچی بعید باشه یه دل که هزار تیکه شده باشه دوباره سر هم شه،با یه معجزه دوباره میشه عاشق بشه، حتی شاید محکم تر از قبل.
☘🌼☘🌼
خشت چهارصدو بیست ونه
هادی را خاباندو طبق عادت همیشگی اش که بعد از ظهرها کتابهای درسی اش را مرور میکرد به اتاق مطالعه رفت. حالا که همه چیز را میدانست رد پای هادیه را همه جای خانه احساس میکرد.انگاراین اتاق را با سلیقه ی خودش چیده بودو چقدر خواهرش هم سلیقه ی او بود.حالا میدانست گل های نرگسی که بدو ورودش به این اتاق مشامش را عطر آگین کرده بود به دستور ارمیا بعد از مرگ هادیه نیز به یاد مادر عزیزش همیشه آذین گلدان شیشه ای روی میز بود.
گویی نگاه و دقتش به جزءجزءخانه بیشتر شده بود.روی صندلی مقابل میز تحریری که حتما روزگاری برای هادیه بود نشست و دستی روی آن کشید.با خود تصور کردچه شب و روزهایی با اشتیاق روی آن درس میخانده و به آینده امیدوار بوده است.
آهی از سینه بیرون داد و قبل از اینکه کتاب ادوات الکترونیک حالت جامد را باز کند،باصدای زنگ و روشن و خاموش شدن صفحه ی مبایلش آن را کنارگذاشت .برایش سوال بود چه کسی با او تماس گرفته است! مدت هابود کسی سراغش را نگرفته بود.با دیدن اسم ملیکا اولین دوست دانشگاهش غافلگیر وخوشحال شد. چرا دراین مدت اورا فراموش کرده بود؟
_الو ....
_الو هانیه خودتی؟
_خودمم ملیکا جون .... وای چقدر از شنیدن صدات خوشحالم
_یعنی بگم خیلی بی معرفتی مینی ....واقعا تو نباید تو این مدت یه خبر از من میگرفتی مردم یا زنده؟
ازاینکه اورا هنوز مینی صدا میزدلبخندی برلب آورد و پاسخ داد
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد وسی
_اول اینکه دیگه مینی نیستم،یک سالی میشه دانشگاه نرفتم که الان مینی دانشجو باشم.دوم اینکه چرا خودت که با معرفتی یه بار زنگ نزدی؟
_اوه اوه....هانیه خودتی؟ مینی من که زبون نداشت تو کی هستی؟ راستشو بگو با مینی من چکار کردی؟
خنده ای کرد وجواب داد
_وای ملیکا دلم برای این مسخره بازیات یه ذره شده بود.....ولی خوب یه اتفاقاتی برام افتاد که زیاد سراغ گوشی نمی رفتم....حالا این رو ولش کن چه خبراز دانشگاه و بچه ها؟
_خبرا که زیاده ....راستش بعد رفتن تو منم اتفاقی برام افتاد که هم دانشگاه رفتنم غدقن شد هم گوشی مبایلم توقیف شد.
_عه چرا!؟
مکثی کرد و بعد از کشیدن آهی جواب داد
_داستانش مفصله حالا سر فرصت بهت میگم،راستش الان یه ماهی هست که دوباره میرم دانشگاه و گوشی مبایلم دستم اومد و تونستم باهات تماس بگیرم.دو روز پیش خیلی اتفاقی استاد غریبان و دیدم.نمیدونم از کجا میدونست من و تو باهم دوست بودیم.از من شمارتو میخاست که چون من اخلاقتومیدونستم
گفتم باید از خودش اجازه بگیرم.
_بامن کار داشت؟!من که دیگه دانشجوی اونجا نیستم!
_منم نمیدونم ،خیلی عصبی بودو گفت مسئله مرگ و زندگیه و حتما باید باهات حرف بزنه،ولی من یه سفر اضطراری برام پیش اومد نتونستم باهات زود تماس بگیرم، شمارشو داده بود که حتما بهت بدم و تاکید داشت هرچه زودتر باهاش تماس بگیری
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات شادی..
خدا را ستایش کن
لحظات سختی ..
به خدا اعتماد کن
لحظات آرامش ....
خدا را مناجات کن
و در تمام لحظات ..
خدا را شکر کن
شبتون خوش
🍃🌸🍃
خدا تنها روزنه امید است
که بسته نمیشود
خدا کسی است که
با دهان بسته هم میشود صدایش کرد
و با پای شکسته سراغش رفت
و با دل شکسته صدایش کرد
اوخریداری است که
اجناس شکسته را بهتر میخرد
آرزو می کنم غیر از خـدا
محتاج کسی نشوید
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆کم کم ، موبایلها حذف خواهند شد !
⁉️🤔 جایگزین موبایل 👆
*از Ai Pin چه میدانید؟* آیپین (سنجاق هوش مصنوعی) تا قبل از پایان امسال (سال میلادی) روانه بازار گردیده و جایگزین گوشیهای موبایل میگردد
⬅️ یادتونه در روایات میخوندیم ،در آخرالزمان مردم در کف دست ، همه چیز را می بینند...
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خدا تنها روزنه امید است
که بسته نمیشود
خدا کسی است که
با دهان بسته هم میشود صدایش کرد
و با پای شکسته سراغش رفت
و با دل شکسته صدایش کرد
اوخریداری است که
اجناس شکسته را بهتر میخرد
آرزو می کنم غیر از خـدا
محتاج کسی نشوید
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
در جنگ صفین،شمر درکنار علی علیه السلام
و زهیردرکنارمعاویه بود !
درکربلا،شمردرکناریزیدو
زهیردرکنارحسین علیه السلام...🦋
[ عاقبت بخیری خیلی مهمه.. ]
✨اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا✨
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔴 700 سال پیش در اصفهان مسجدی میساختند ...
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاریهای پایانی بودند، پیرزنی از آنجا رد میشد، ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است !
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشار دهید ، فشااااااااااار !!!
و مرتب از پیرزن میپرسید مادر درست شد ؟
بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر میشود مناره را با فشار صاف کرد ؟
معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن میرفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت ، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد !
ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم !!!
از شایعه بترسید !
در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد ...
📖 داستان های کوتاه و آموزنده
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️مهدی جان...
در این ماه فقط خدا میداند حالِ تو را...
اللهمعجللولیکالفرج🍃
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ...
🌱سلام بر گوشهی روشن قبایت که آسمان را بر ما زمینگیران دوریات میتکاند.
سلام بر تو و بر ریسمان مهربان دستانت که تنها راه نزول ملکوت آسمانها بر برهوت غفلت زمیناند...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
🍃🧡💛🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌅تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها سفارش شده :
☆❣34 بار الله اکبر،🌼🍃 33 بار الحمدلله،🌼🍃33 بار سبحان الله🌼🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
حضرت امیرالمومنین امام علی(علیه السلام):
هر کس بعد از نماز صبح ۱۱ مرتبه سوره توحید را قبل از طلوع آفتاب بخواند آن روز مرتکب گناه نمیشود حتی اگر شیطان به سوی او طمع کند.
ثواب الأعمال و عقاب الاعمال، ص 277
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🗞دعای شش قفل🔒
📚بسم الله الرحمن الرحیم📚
🔒قفل اول:بِسمِ اللهِ السَّمیعِ الٌبَصیرِ الَّذی لَیسَ کَمِثلِه شَیء بِرَحمتِکَ یا اَرحمَ الرّحمینِ وَ صلَی اللهُ علی مُحَمَّدٍ و ألهِ أجمَعینِ🖇
📝سپس گرفتاری خود را متذکر شود.🔗
🔒قفل دوم:بِسمِ اللهِ الٌخالقِ الُعَلیمِ الّذی لَیسَ کَمِثلِه شَیء وَ هُوَ الًفَتّاحُ الٌعَلیمٌ بِرَحمتِکَ یا اَرحَمُ الٌرّحِمینِ🖇
🔗📌سپس حاجت خود را بگوید.🧷
🔐قفل سوم:بِسمِ اللهِ السَّمیعِ الُعَلیمِ الَّذی لَیسَ کَمِثلِه شَیء وَ هُوَ الٌغَنِیُّ الٌقَدیرٌ بِرَحمَتِکَ یا اَرحَمُ الٌرّحِمینِ🖇
🔐قفل چهارم:بِسمِ اللهِ الٌعَزیزِ الٌکَریمِ الَّذی لَیسَ کَمِثلِه شَیء وَ هُوَ الٌعَزیزِ الٌکَریمِ بِرَحمَتِکَ یا اَرحَمُ الٌرّحِمینِ🖇
🔓قفل پنجم:بِسمِ اللهِ السَّمیعِ الٌعَلیمِ الَّذی لَیسَ کَمِثلِه شَیء وَ هُوَ الٌعَلیمِ الًخَبیرِ بِرَحمَتِکَ یا اَرحَمُ الٌرّحِمینِ🖇
🔓قفل ششم:بِسمِ اللهِ الٌعَزیزِ الٌرَّحیمِ الَّذی لَیسَ کَمِثلِه شَیء وَ هُوَ الٌعَزیزِ الٌغَفورٌ فَاللهُ خَیرً حافظاً وَ هُوَ أرحَمُ الٌرّحِمینِ🖇
👈در فضیلت و تاثیر این دعا برای حاجت گرفتن از حضرت محمد (ص) روایت شده است که اگر کسی دعای شش قفل را نزد خود نگه دارد یا بخواند خدا او را مشمول رحمت خود قرار داده و او را از تمام آفات حفظ مینماید، دعایش همیشه مستجاب بوده و در دنیا با عزت و احترام زندگی میکند⭐️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️تسبيح جبرئيل عليه السلام
✨سُبْحانَ الدّائِمِ الْقائِمِ، سُبْحانَ الْقائِمِ الدّائِمِ، سُبْحانَ الْواحِدِ الاَْحَدِ، سُبْحانَ الْفَرْدِ الصَّمَدِ، سُبْحانَ الْحَىِّ الْقَيُّومِ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِه، سُبْحانَ الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوتُ، سُبْحانَ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ، سُبْحانَ رَبِّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ، سُبْحانَ الْعَلِىِّ الاَْعْلى، سُبْحانَهُ وَ تَعالى.
هر کس اين تسبيح را هر روز تا يک سال بگويد، از دنيا نمي رود تا آنکه جايگاه خويش را در بهشت ببيند .
__ منبع :
بحار الانوار : 84 / 6
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/matalbamozande1399
دعا برای عاقبت بخیری
🌷 امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) فرمودند :
👌 اگر آسمان ها و زمين ، راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهـــى پيشه كند ، خــداوند حتما راه گشايشى بـراى او فراهم خواهد كرد و از جايىكه گمان ندارد روزىاش را خواهد داد
،🤲ان شاالله عاقبت بخیر وحاجت روا همه جوانان مخصوصا سفارش شده اقای علی اکبر وواقا سیدعلی وامیر حسین و امیرعلی ...
📚( غررالحكم ، ح ۷۵۹۹)
┄┅┅┅🍃🌺🍃┅┅┅┄
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅┅┅╯
https://eitaa.com/matalbamozande1399