eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸ســـلام 🍃صبح بخیر 🌸در اولین روز 🍃ماه آبان براتون 🌸 سـلامتی،سـربلندی 🍃عاقبت بـخیری 🌸وسـایه خـشنودى خـدا 🍃را از یگانه معبودم میطلبم 🌸صبح زیبای سه شنبه تون شادو دلپذیر 🍁لا به لای رنگهای زیبـا ❣و هوای دلپذیر پاییزی 🍁آرامش و خوشبختی ❣و عشق ماندگار 🍁را براتون آرزو میکنم ❣روزتـون پـراز لبخـند 🍁شادی و شیرینی ❣زندگیتون همیشگی  1403/8/1   به اولین روز ماه آبان خوش آمدین🍊🍃 ان شاءالله شروع ماه آبان برای🍊🍃 تک تکتون پرازخبرهای خوب🍊 سرشـاراز اتفاق های عـالی🍊🍃   و لبریز ازخوشبختی باشه🍊🍃 سه شنبه تون شـادو زیبـا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
یک نصیحت دوستانه استفاده از روش هایی که در گذشته شما را به جایی نرسونده، مثل تلاش پرنده ای🐦 است که می‌خواد از شیشه بیرون بره، اما شیشه رو نمی‌بینه و هر بار که تلاش کنه و هر چقدر با قدرت پرواز کنه، نمی‌تونه از شیشه عبور کنه و هر بار فقط بیشتر به خودش آسیب می‌زنه.😢 https://eitaa.com/matalbamozande1399
❌❌❌ استفاده از کلمات منفی ما رو غمگین و ناراحت😢 می‌کنه ،و استفاده از کلمات مثبت، باعث شادی و خوشحالی😃 ما می‌شه، در مورد کودکان نیز این موضوع صدق میکنه، برای شادی بیشتر کودکان از کلمات مثبت استفاده کنیم: ❌ منفی: یادت نره دندون‌هات رو مسواک بزنی. ✅ مثبت: یادت باشه دندون‌هات رو مسواک بزنی. ❌ منفی: تا وقتی تکالیفت را انجام ندادی نمی‌تونی بازی کنی. ✅ مثبت: وقتی تکالیفت رو انجام دادی می‌تونی بازی کنی. ❌منفی: توپ توی خونه نبینم. ✅ مثبت: بیرون با توپ بازی کن. ❌منفی: تا وقتی اتاقت رو تمیز نکنی نمی‌تونی به خونه دوستت بری. ✅ مثبت: بعد از اینکه اتاقت رو تمیز کردی می‌تونی به خونه دوستت بری. https://eitaa.com/matalbamozande1399
جواب رو به دست بیار؟
کدوم راه این دو تا دوست رو به هم میرسونه؟
نقاشی و خلاقیت با تراشه مداد😍
حافظه بلند مدت⁉️ حافظه کوتاه مدت⁉️
🧐🧐🧐 زمانی از حافظه بلند مدت استفاده می‌کنین که اطلاعات رو برای مدت طولانی در ذهن‌تون نگه می‌دارین. بعضی از این اطلاعات مثل یه، جشن به یاد موندنی🎉، ممکنه سالها در خاطرتون ثبت بشه. ولی بعضی دیگه بیشتر از یه هفته هم در خاطرتون نمی‌مونه. 😳
حافظه کوتاه مدت مثل میز امانت کتابخونه هست، چند تا کتاب روی میز هست ، اما همیشه اطلاعات اونها رو برای مدت طولانی به خاطر نمیارین.
اعداد رو به ترتیب به هم وصل کن.
سایه هر شکل رو پیدا کن.
1_8099013934.mp3
2.04M
قصه شب 🌛💫 مامانش شب براش قصه بگو 🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
به طرف آسانسور رفتم دکمه آن را فشار دادم مدتی طول کشید اما خبری نشد به نظر رسید آسانسور خراب هست معطل نکردم و از پله ها بالا رفتم واحد پدرم در طبقه ی سوم قرار داشت و من مجبور بودم سه طبقه بالا بروم جلوی ورودی ایستادم و در حالی که نفس نفس می زدم در روبه رویم باز شد وقتی چهره ی صدر در حالی که لبخند گشادی روی لبش بود را دیدم نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم به به خانم درخشنده خوش آمدید به شرکت پدرتون وارد واحد شدم دو ماه بود به شرکت نیامده بودم پدر و سینا گفته بودند قرار هست تغییر دکوراسیون بدهند نگاهی به اطراف کردم دیوار ها در حالی که با چوپ های رنگ شده تزئین شده بود نمای خوبی در این جا ایجاده کرده بود چند گلدان در اطراف قرار داشت و سقف هم کنف کاری شده بود با چراغ های کوچک داخلش قرار داده بودند ناگفته نماند پدر تمام میز صندلی ها را هم تعویض کرده بود میز مشتریان در حالی که به صورت تخت کوچک ابری با روکش کرم رنگ وجود داشت صدر نگاهی به من کرد بفرمایید برای چه سرپا ایستادید ؟! عجیب هست امروز کارمندان شرکت زود تعطیل شدند خب ... کارمندان که ساعت سه بعد ظهر تعطیل می شوند و مستخدم و منشی حدود چهار عصر اما امروز به افتخار شما گفتم زودتر تشریف ببرنند تا بیشتر آشنا بشویم !☺️ نگاهی به به صدر کردم در حالی که گره در ابروهایم انداخته بودم با صدای بلندی به نظرتون چین کاری لازم بود ؟! ناراحت نشوید منظور خاصی نداشتم خب بگذریم برویم سرکارمان💻 ... به سمت اتاق مدیر رفتیم صدر خودش را به قفسه های چوپی انتهای اتاق رساند و مشغول در آوردن چند پرونده📁 شد حسابی عرق کرده بودم یکی از صندلی های میز جلسه را بیرون کشیدم و روی آن نسشتم روشنک خانم حالتون خوبه؟! ببینید آقای صدر اگر امکان دارد آرش صدایم کنید ببینید آقا آرش من اینجا برای تفریح نیامدم زودتر کار انجام بدهیم تا بروم صدر که این بار کلافه شده زیر لب زمزمه کرد باشه مشکلی نیست هر چیزی شما بگویید... نویسنده :تمنا 😇🍓🍉 https://eitaa.com/matalbamozande1399
آرش چند پرونده 📂 از قفسه بیرون آورد و روی میز قرار داد و شروع به بررسی آن کردم ،متوجه نمی شدم چرا یک شرکت صنایع غذایی باید برای تهیه کنسرو از کشور های اروپائی وارد کند آه تلخی کشیدم به نظر پیچیده تر از این ها می آید شما چه فکر می کنید ؟! آرش در حالی که مشغول ورقه زدن یکی از پرونده ها بود ،به طوری که حتی سرش را بالا نیاورد و زیرلب زمزمه کرد بودجه شرکت برای خرید و آماده سازی مواد اولیه کم بود ؛ وارد کردن آن ها به صرفه تر بود. حدود یک ساعت🕕 دیگر به پرونده ها نگاه کردم کاملا گیج شده بودم ،از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به آرش کردم من متوجه این حجم از بهم ریختگی نمی شوم بهتر است به پدرم بگویید یک حساب دار مجرب استخدام کند تا پیچیدگی پرونده از بیین برود آرش از جایش بلند شد الان کجا می روید قهوه درست کردم بمونید با هم .... وسط حرفش پریدم ؛به اندازه کافی وقت گذاشتم آرش آهی کشید این بار آخرین تقلای خودش را کرد حداقل اجازه بدید برسانمتان متشکرم اما باید پیاده روی کنم تا ابتدای ورودی پله ها همراهیم کرد بعد در شرکت را بست من هم فورا از ساختمان خارج شدم ،وارد خیابان که شدم زنگ موبایلم به صدا در آمد ،گوشی را کیف بیرون آورد نگاهی به شماره کردم سلام بابایی سلام دختر بابا کجایی ؟! از شرکت آمدم بیرون اوضاع چطور بود خوب بود دوباره آهی کشیدم بد نبود آقای صدر چطوره خوبه ؟ انگار پتکی در سرم زده باشند درست متوجه نمی شدم این صدای بابا بود که آرش حمایت می کرد به لطف شما بله تماس را تمام کرد و به آرامی شروع به راه🚶 رفتن کنار جدول های خیابان کردم نویسنده :تمنا 🍓🎼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: صادق آرام آرام شیرش را می خورد که منیژه نفس زنان خودش را داخل داروخانه انداخت و در حالیکه بسته ای داخل دستش داشت جلو آمد و گفت: از قرار معلوم،شهر دست خودمونه، هنوز دشمن به اینجا نرسیده و اون خانمه خبر الکی شنیده بود، اما دهات اطراف را گرفتن و اینطور که میگن هدفشون گرفتن خرمشهر هست برای همین مدام دارن با انفجارهای پشت سر هم می کوبوننش، همهمه ای بین مردم افتاده، اونایی که کشته شدن هیچ، زنده ها در تقلا برای فرار هستن، میگن تا شهر را نگرفتن و کنترل کمتری روی جاده دارن باید بزنیم بیرون و بعد دستش را داخل بسته کرد و همانطور که چیزی را در می آورد،لبخندی زد و گفت: اینم برای آقا پسر گلمون، این دست لباس نوزادی را بکن تنش باید بریم، محیا که با دیدن لباس مثل بچه ای ذوق زده شده بود گفت: وای چقدر قشنگه! اینو از کجا آوردی؟! منیژه با افتخار نگاهی به دستاوردش کرد و گفت: اینو از یه مغازه لباس فروشی قرض گرفتم، منتها صاحبش نبود دیگه گفتم خدا توی دفترش بنویسه و بعد چند تیکه لباس دیگه بیرون کشید و گفت: تازه ایناهم هست، همه را برا صادق برداشتم، بجنب بجنب بپوش تن این بچه و از تو اون چادر خاکی و سیاه درش آر... محیا که واقعا نمی دانست کار منیژه درست بوده یانه؟! با تردید گفت: آاااخه... منیژه صادق را که خواب بود جلو خودش کشید و گفت: آخه نداره! میپوشی یا خودم بپوشم؟! محیا لباس ها را باز کرد و همانطور که به تن صادق می کرد گفت: تازه خوابیده پسرکم! منیژه آه کوتاهی کشید و باز دستش را داخل بسته کرد و به دنبال چیزی می گشت و بالاخره پیداش کرد، دوتا کیک بیرون کشید و جلد یکی را باز کرد و به طرف محیا داد، محیا سرش را به نشانه نه تکان داد، منیژه اوفی کرد و گفت: دختر بخور! از وقتی بامن بودی چیزی نخوردی، به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه توی شکمت باش، صادق داداش می خواد،باید زنده بمونه! بخور وگرنه خودم میام با زور توی حلقت جا می کنم. محیا که انگار تازه یاد شکم گرسنه اش افتاده بود و از طرفی منیژه هم سماجت می کرد، کیک را گرفت و همانطور که لباس صادق را مرتب می کرد تکه ای کیک هم داخل دهانش گذاشت. طعم شیرین کیک که در کامش پیچید، توانی دیگر پیدا کرد، از جا بلند شد، چند قوطی شیرخشک با یک شیشه شیر را داخل پاکت گذاشت و کلمن آبی که پایین میز بود را برداشت و گفت:بریم منیژه... منیژه لبخندی زد و آخرین گاز را به کیک دستش زد و از جا برخاست و هر دو زن می خواستند بیرون بروند که ناگهان انگار چیزی به ذهن منیژه رسیده بود برگشت و گفت: یه لحظه بیا! محیا به عقب برگشت و منیژه همانطور که روپوش سفید را به طرف محیا میداد گفت: بگیر این روپوش را بپوش، روپوش خودت کثیف شده، اینم اینجا بمونه ممکنه با یه انفجار دود بشه و بر هوا بره.. محیا صادق را روی بغل منیژه داد و گفت: باشه، روپوش را پوشید و گویی حرف منیژه اونو به فکر انداخته بود و بعد به طرف قفسه های داروخانه رفت،پاکتی برداشت و هر چه که از دارو و باند و چسپ به دستش می امد داخل پاکت ریخت و گفت: حتما هستند کسایی که نیازمند اینها باشند. منیژه با نگاهش محیا را تشویق می کرد. هر دو زن با دستی سنگین از داروخانه بیرون آمدند، انگار این قسمت شهر خالی از سکنه بود و هراز گاهی صدای موتور و ماشین با موج انفجار در هم می آمیخت. محیا و منیژه به آن طرف خیابان رفتند و داخل کوچه ای شدند که به خیابان بعدی می رسید که ناگهان زمین زیر پایشان لرزید، دو زن بی پناه خود را به کنار درخت نخلی که توی جدول بود رساندند، بعد از لحظاتی که گرد و خاک فرو نشست، منیژه همانطور که خیره به پشت سرشان بود گفت: فک کنم به احترام این بچه، خدا عمر دوباره ای دادمون ! داروخانه را زدند... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: محیا و منیژه با سرعت کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر می گذاشتند، هر چه که جلوتر می رفتند جمعیتی که می دیدند بیشتر و بیشتر می شد، مردمی که هر کس به دنبال وسیله ای برای خروج از شهر بود. هر کس با هر وسیله نقلیه ای که داشت به دنبال فرار از این شهر پر از هیاهو و جنگ بود. منیژه بار دستش را جلوی پای محیا گذاشت و گفت: تو اینجا باش تا من برم یه پرس و جو‌کنم ببینم چکار باید کرد. محیا باشه ای گفت و روی جدول کنار خیابان نشست، کوله باری را که داشتند جلوی پایش گذاشت و نگاهی به صادق که الان سیر سیر بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، خوابی که نه هیاهوی اطراف و نه صدای انفجارها قادر به بهم زدن آن نبود. محیا که گویی صادق پسر واقعی خودش است،با انگشت دست، گونه نرم و نازکش را که هنوز به سرخی میزد، نوازش کرد و زیر لب گفت: آرام بخواب پسرم، شاید تو فرشتهٔ نجات زندگی محیای بیچاره بشوی. محیا صورت کودک را با روسری سفیدی که روی لباس هایی که منیژه آورده بود پوشاند و نوزاد را به خود چسپاند در همین حین پسر نوجوانی که سر و صورتش غرق خاک بود نزدیک محیا شد و گفت: خانم دکتر...خانم دکتر تو رو خدا به دادمون برسید، آبجیم...خانم دکتر... پسر نزدیک محیا شد و از آن طرف منیژه هم با شتاب خود را به او رساند و همانطور که کوله بار کوچک سفرشان را از جلوی پای محیا برمی داشت ، با دست دیگرش بازوی محیا را چسپید و گفت: پاشو...پاشو دیگه، یه می نی بوس داره از شهر خارج میشه، کلی التماسش کردم تا خودمون هم ببره، گفته به شرطی که بار و بنه نداشته باشین می برمتون، بجنب تا پر نشده، پاشو... محیا مانند انسان های گیج از جا بلند شد، پسرک جلو آمد و همانطور که روپوش محیا را در دست گرفته بود گفت: خانم دکتر، به خاطر خدا بیاین...آبجیم را نجات بدین، پدر و مادرم کشته شدن، من...من فقط همین آبجی برام مونده... منیژه با عصبانیت به پسرک نگاه کرد و گفت: ما مسافریم آقاپسر، ابجیت را برسون به بیمارستان... محیا بین دو راهی گیر افتاده بود، از یک طرف شتاب برای رفتن و نجات نوزاد داخل آغوشش را داشت و از طرفی وضع این شهر مردمش را میدید و می توانست کاری برایشان کند، او را مردد کرده بود منیژه نگاهی به چهرهٔ پر از شک و تردید محیا انداخت و‌گفت: بریم دختر، به فکر بچه تو بغلت باش، به فکر اون بچه توی شکمت باش! مگه برای دوباره دیدن همسر و مادرت له له نمی زدی؟! خوب بیا بریم، اگر نیای من خودم میرم هااا... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
محیا نگاهی به منیژه که با نگاه خیره و عصبانی او را می نگریست، کرد و نگاهی هم به آن پسرک هراسان که دل در دلش نبود تا خواهرش را نجات دهد، نمود، یک آن تصمیم خودش را گرفت به سمت منیژه رفت و صادق را در آغوش منیژه گذاشت و بسته ای را که از داروخانه پر کرده بود به دست گرفت همانطور که به پسرک اشاره می کرد تا بایستد دستش را روی شانه منیژه گذاشت و آهسته چیزی در گوشش زمزمه کرد. منیژه با تعجب به سمت او برگشت و گفت: چی داری میگی؟!محیا میخوای اینجا بمونی و من بچه رو ببرم؟ یعنی چی؟ مگه نمی خوای از این جنهم سوزان نجات پیدا کنی؟! بعدم من خودم یه دختر بچه دارم از سرمم زیاده، این یتیم مادر مرده را من کجا ببرم؟! و بعد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اصلا من صادق را نمیبرم، تو خودت به دنیاش آوردی، خودت نجاتش دادی و میگفتی خودت بزرگش می کنی، پس من نیستم، اگر می خواهی بمونی، بمون، اما صادق هم پیش خودت نگه دار. محیا با لحنی مملو استیصال گفت: منیژه! وضع این مردم را ببین، اینا به کمک پرستار و دکتر احتیاج دارن، من درس خوندم تا در چنین مواقعی کمک همنوع خودم باشم، یه خدمت به خلق الله کنم،حالا تو قبول کن صادق را ببری، ادرس خونه مامانم را مشهد میدم، صادق را به دستش برسون و بگو بچه محیاست، بگو بوی محیا را میده، بگو برسونتش دست همسرم مهدی تا من میام. بالاخره منم میام منیژه، حالا یکی دو روز دیرتر و بعد لحنش را آرام تر کرد و گفت: اصلا خودت و دخترت هم پیش مامان رقیه بمونید، خونه ما خیلی بزرگه و‌جا برا همه داره، منیژه ! جان دخترت...فقط صادق را برسون دست مادرم ...همین منیژه اوفی کرد و گفت: چقدر تو لجبازی...باشه میبرم، من فقط صادق را به دست مادرت میرسونم و اگر قبولش نکرد همون توی کوچه رهاش می کنم هااا محیا بسته دستش را زمین گذاشت و دست زیر مقنعه سورمه ای رنگش برد و چیزی را از گردنش درآورد و بعد زنجیر نقره ای رنگی که ایه وان یکاد روی پلاک اویزان به ان به چشم می خورد را گردن صادق کرد و زنجیر دقیقا هم قد نوزاد بود، منیژه خنده کوتاهی کرد و گفت: عجب مادر مهربانی! بچه را حصارش هم میکنه اما این حصار برا صادق بزرگه کاش به من میدادیتش... محیا سرش را تکان داد و گفت: می خوام تا دوباره صادق را میبینم این زنجیر گردنش باشه، برای صادق هست و با زدن این حرف حلقه دستش را در آورد و بعد گوشواره های گوشش هم بیرون کشید، هر دو را در مشت منیژه گذاشت و گفت: گوشواره ها مال خودت، حلقه هم بده به مادرم تا برسونه به مهدی تا وقتی خودم برمیگردم امانت دستش باشه و بعد آدرس خونه مامان رقیه را داد و بی آنکه بگذارد منیژه حرفی بزند، به طرف پسرک برگشت و گفت: بریم عزیزم، بگو از کدام طرف باید بریم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: منیژه در حالی که صادق را در آغوش گرفته بود و بسته کوچکی به دست دیگرش بود؛ سوار بر مینی بوس شد مینی بوسی جای سوزن انداختن نبود منیژه جلو و جلوتر رفت، می خواست خودش را به آخر مینی بوس برساند و با این حال در باز بود و هنوز راننده مسافر روی مسافر سوار می کرد که ناگهان با صدای انفجار مهیبی که از کنارشان برخاست، در بسته شد و می نی بوس به سرعت حرکت کرد ماشین که حرکت کرد هم همه ای در می نی بوس به پا شد، هر کسی حرفی میزد، یکی صلوات میفرستاد یکی یا حسین می گفت و زنی هم صدا زد آهای راننده! بایست همسر و پسرم جا ماندن، بایست تو را خدا.. راننده دستی تکان داد و گفت: نمی شود؛ می بینی که وضعیت شهر را ، آنها هم بالاخره خودشان را با ماشینی چیزی به آبادان خواهند رساند، بذار جان این مسافران را نجات دهیم در همین چاله ای که در جاده ایجاد شده بود باعث شد تا ماشین یک وری شود، منیژه که هنوز وسط می نی بوس حیران ایستاده بود، به سمتی پرت شد و روی سر زن و بچه ای دیگر افتاد که صدای آنها هم در آمد. در این هنگام، صدای گریه صادق هم بلند شد، منیژه همانطور که سعی می کرد کمر راست کند و تعادل خودش را حفظ کند، اوفی کرد و گفت: توی این وضعیت همین گریه تو را کم داشتم. پیرمردی که عصای چوبی داشت از جا بلند شد و به منیژه گفت: بیا دخترم! بیا جای من بشین و به بچه ات شیر بده.. منیژه نگاهی سپاسگزارانه به پیرمرد کرد و گفت: ممنون! خدا خیرت بده پدرجان، این کودک بینوای مادر مرده را باید برسانم دست اقوامش، مادرش نیستم اما مامورم که این بچه را نجات بدم و با زدن این حرف روی صندلی پیرمرد نشست و متوجه زنی شد که کنارش به او چشم دوخته بود، زن به کمک منیژه آمد و شیشهٔ شیر را از داخل پلاستیک دستش، پیدا کرد و به منیژه داد. منیژه تشکر کوتاهی کرد و مشغول شیر دادن به صادق شد، زن آهی کشید و گفت: این بچه را کجا باید ببری؟ آبادان؟ اهواز؟! منیژه سرش را بالا گرفت و گفت: اگر زنده بمانیم باید بریم مشهد... لبخندی روی لبهای بی روح زن نشست، انگار از شنیدن نام مشهد، شیرینی در وجودش پیچیده بود، سری تکان داد و گفت: خوش به حالتان و در همین حین صدای زوزهٔ بمبی دیگر بلند شد و پشت سرش می نی بوس تکان شدیدی خورد و چند معلق زد، متوقف شد، انگار زمین و زمان بهم آمیخته بود.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: منیژه آهسته در خانه را که مثل همیشه، عمه خانم بهم آورده بود و درست بسته نشده بود را باز کرد و داخل شد و دوباره در را بهم آورد و با سرانگشتان پا آهسته آهسته به طرف اتاقی که تحت اختیار داشت و درش از داخل حیاط باز میشد، حرکت کرد. از حوض گرد و بزرگ آب وسط حیاط گذشته بود که صدای عمه خانم اونو میخکوب کرد: به به! چه عجب خانم خانما بعد از ده روز پیداشون شد، تو که رفتی دو روزه برگردی، چی شد طول کشید؟ نکنه سفر قندهار رفتی و بعد همانطور که دمپایی هایش را می پوشید آاخ و اوخ کنان از پله ها پایین آمد و گفت: ببین من گناه کردم که عمه تو شدم؟! من گناه کردم که بهت پناه دادم و خونه ام را تحت اختیارت قرار دادم؟! من گناه کردم که اون دخترهٔ ورپریده ات را که از دیوار راست بالا میره نگه داشتم هااا؟! منیژه آب دهانش را قورت داد و به سمت عمه خانم برگشت و گفت:س..س..سلام عمه خانم.. عمه خانم تا صورت منیژه را دید زد توی سرش و گفت: ای وای خدا مرگم بده، چی شده عمه؟! چرا صورتت را با باند پوشوندی و بعد با صدای گریه بچه روی بغل منیژه با تعجبی بیشتر گفت: ای..این دیگه چیه؟! بچه؟! مال کیه؟! یه حرفی بزن دختر تا سکته نکردم. در همین حین دخترکی سه ساله و ریز نقش با پیراهن چین چین صورتی از پله ها پایین اومد و با لحن شیرین کودکانه ای گفت: سلام مامانی، کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. منیژه لبخندی زد و گفت: سلام دختر کوچولوی خودم، سلام هدیه خانمم، خوبی دخترم؟! دختر اشاره ای به صورت مادرش کرد و‌گفت: آخ مامان صورتت زخمی شده؟ و بعد متوجه دست های صادق که الان در هوا معلق بود شد و گفت: آخ جونم، عروسک برام آوردی؟! منیژه روی زانویش نشست و بوسه ای از گونه دخترک گرفت و گفت: عروسک نیست مامانی! یه نی نی واقعی هست! هدیه که باورش نمیشد، جلوتر آمد دستش را روی گونه صادق کشید و با خوشحالی شروع به دویدن کرد و همانطور که دور تا دور حوض آب میگشت گفت: آخ جون، یه نی نی واقعی...من نی نی خیلی دوست دارم. عمه جان با توک پا به پشت منیژه زد و‌گفت: بگو ببینم با این وضعیت از کجا میایی و این بچه را از کجا آوردی؟! منیژه از جا بلند میشد و‌گفت: قضیه اش مفصله عمه خانم تو رو خدا بزار یه کم استراحت کنم بعد همه چی را برات میگم عمه خانم جلوی راه منیژه را سد کرد و گفت: تا نگی چی به چیه اجازه نداری یک قدم برداری! منیژه اوفی کرد و صادق را روی بغل عمه تپاند و گفت: من از میدان جنگ میام!حتما خبرای حمله صدام را شنیدی! بزار یک ساعت بکپم بعد میام همه چی را بهت میگم، فعلا به این بچه برس و با زدن این حرف از عمه خانم که مبهوت به صادق نگاه می کرد گذشت و در اتاقش را باز کرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399