فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودک دلبندت رو برای👆 زندگی آماده کردی؟
دنیای ما با دنیای کودکمون تفاوتهای زیادی خواهد داشت🧐
روح و روان ، جسم و هوش فرزندانمون آماده زندگی در، این 👆دنیا هست؟؟؟؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
1_7936714066.mp3
2.23M
قصه شب🌛💫
مامان برام قصه بگو 🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔷رمز موفقیت، شروع کردن است.
موفقیت ها با تصمیم ها شروع میشوند زیرا تا تصمیمی اتخاذ نشود تغییری در زندگی رخ نمی دهند.
تصمیم بگیرید تا آینده ای را خلق کنید که دیگر هبچ شباهتب به گذشته ناکام شما نداشته باشد و بدانید که فاصله ی نداشتن و داشتن فقط یک خواستن است
پس بخواه....🔷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود روح شون شاد یادشون گرامی و جاوید 😔😔😔🖤🖤🖤🙏🏻🙏🏻🤲🤲
هرکی نمیتونه تحمل کنه نبینه😭😭سخته بخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨الـهـی بـا نـام و یـادت
⚪️✨در پناه امام زمان (عج)
🌸✨امروزمان را آغـاز مـیکـنـیـم
⚪️✨خدایا به اندازه مهربانیت
🌸✨در کــار هــمــه بــرکــت
⚪️✨در مشکلشان گـشـایـش
🌸✨در وجودشان سلامـتـی
⚪️✨در زنــــدگـــَیـــشـــان
🌸✨خـوشـبـخـتـی قـرار بـده
🌸✨ بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
⚪️✨الـــهـــی بــــه امـــیـــد تــو
نیایش صبحگاهی
خدای مهربانم
به درون قلبمان نفوذ کن
و خشم، ترس درد، ناامیدی را
از ما دور کن
و روحمان راجانی تازه ببخش
آمین
🌸در آغوش امن پروردگار باشید🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
.
حتی اگر عزت نفس شما 100 درصد باشه ولی نتونی ورودهای ذهن را کنترل کنی ... به موفقیت نخواهی رسید ، چون ذهن انسان همیشه درحال صحبت کردن با ماست واصلا نمیشه جلوشو گرفت ... ولی میشه آگاهانه وارد صحبت با ذهن بشیم و به احساس خوب برسیم و در نهایت به اتفاقات خوب....
قبلا گفتیم که جواب ذهنو خیلی آروم و با لبخند بدیم .... مثلا ذهن میگه محاله موفق بشی و شکست میخوری ... خیلی راحت بگید من تلاش میکنم و امیدم به خداست چون یقین دارم همراه منه .... بعد ببینید چقدر راحت میشید .. فقط مداومت داشته باشید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ پای دردِ دل دو یتیم غزهای
😭😭😔😔
═━⊰⊰❀🕊️☀️🕊️❀⊱⊱━═
🇵🇸اسرائیل،غدۀسرطانیاست!
ישראל היא גידול סרטני
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔹يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ
🔸اى مؤمنان! اگر خدا را يارى كنيد، خدا هم شما را يارى مىكند و گام هايتان را محكم و استوار مىسازد
🔸O You Who faith! If you help Allah, He will help you and make you steadfast
📗سوره محمد، آیه 7
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😍✋ــــلام🌸🍃
صبحتـون بـهتـریـن و 🌸🍃
خوشرنگ تـرین صبـح دنیـا🌸🍃
با لحظه هـایـی پـراز خـوشی 🌸🍃
و آرزوی سـلامتـی برای شمـا🌸🍃
صبـح یکشنبه تـون زیبـااااا🌸🍃
الهی بهترینها نصیبتون🌸🍃
صبح یعنی
بتپد قلبِ عزیزت با تو
مثلِ کوهی
که به خورشید
دلش پابند است
صبح قشنگت بخیر دوست خوبم😍✋ 1403/8/6
🍃🌸یکشنبه پاییزیتون عالی و بینظیر
🍃🌼امــروزتـان پـر از زیـبـایی
🍃🌸زندگیتون پرازباران برکت
🍃🌼روزگـارتـون پـر از
🍃🌸مـوفـقیـت و شـادکامی
🍃🌼روزی سرشاراز مهر ودوستی
🍃🌸و حـال خـوب بـرایتـان آرزو دارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز شاد بودن در این است که
در هر لحظه از عمر🌸🍂
از صمیم قلب
بابت آنچه در زندگی داری
سپاسگزار باشی
و از آن لذت ببری ..❤️🍃
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز می تواند
يك رنگ متفاوت داشته باشد
اصلا يك روز ديگر باشد
نه شبيه ديروز
نه شبيه خيلی از روزهای رفته
شبيه خودش
شبيه يك روز خوب
امروزتون پر از خبرهای خوب 💌
و لحظات بیادماندنی و شـاد🎉😊
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی با خنده گر جاری شود
نور شادی گر به چشمانت رود
میرود غم از درون سینهات
محو خواهد شد به خنده کینهات
بیخبر باش و بخند و شـاد باش
راضی از هر چه خدایت داد باش
🥰روزتون پراز عشق و لبخند😊🫶
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نه شادی ماندگار است نه غم...
پس در شادی هایت مغرور نشو
و در غم هایت ناامید...
هر دو میگذرد... 🍂🧡
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که جناب صائب میگه :
می شود دانه ی انگور به
مهلت مِی ناب
مُهر طاقت به لب پر گله
می باید زد ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونه با تو سبزه مامان🥺🦋🌱
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
مهم نیست اگر کسی رو از خودت متنفر کردی،
اما کسی رو از خودش متنفر نکن!
- مارک منسن
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من مث شما حزباللهی نیستم...
ولی..
درود بر سربازان وطن
نامشان ماندگار ، راهشان، تاابد جاویدان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
داستان کوتاه و خواندنی سکه
روزی پسر بچه ای در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن سکه، آن هم بدون زحمت خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او از بقیه ی روزهای عمرش هم با چشم های باز سرش را به سمت پایین بگیرد و به دنبال سکه بگردد!
او در طول عمرش، ۲۹۶ سکه یک سنتی، ۴۸ سکه ۵ سنتی، ۱۹ سکه ۱۰ سنتی، ۱۶ سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد، یعنی جمعا ۱۳ دلار و ۲۶ سنت!
اما در عوض به دست آوردن این ثروت ناچیز! او زیبایی دل انگیز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشید، درخشش ۱۵۷ رنگین کمان و منظره درختان افرا درختی از تیره افراها جزو تیره های نزدیک به گل سرخیان که درختی است تنومند با برگهای پنجه ای که در باغها و جنگلها می روید. اسپندان. اسفندان. بوسیاه. (فرهنگ فارسی معین ) در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچ گاه ابرهای سفیدی را که بر فراز آسمان ها در حرکت بودند را ندید؛ پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزیی از خاطرات او نشدند.
⚫️⚫️⚫️⚫️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
داستان کوتاه احساس شکست!
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط صندوقچه آن را به دو بخش تقسيم کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى صندوقچه نيز نرفت!
⚫️⚫️⚫️⚫️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
پنجره ی بیمارستان
دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با هم صحبت میکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت. روزها و هفته ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!
نویسنده: پائولو کوئلیو
⚫️⚫️⚫️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💢مواظب باشید #فتنه رنگ عوض می کند!!!
🔹گاهی لباس دیانت به تن کرده و با اهرم دین و شعار مبارزه با انحراف و تندروی به میدان می آید
🔹گاهی لباس مردم داری و دموکراسی خواهی به تن کرده و با روش های پوپولیستی و شعار دغدغه مردم و مبارزه با دیکتاتوری به میدان می آید
🔹گاهی لباس مظلوم و بی گناه به تن کرده و با اهرم مظلوم نمایی و مورد ظلم واقع شدن و با شعار به داد مظلوم برسید وارد میدان میشود
🔹گاهی از در دوستی وارد شده و لباس رفیق بی کلک به تن کرده و با اهرم بیایید با هم دوست و متحد شویم و شعار همه برای یکی یکی برای همه وارد میدان میشود
📌اما فتنه با هر لباسی آید در هر صورت کار خود را میکند و صرفاً ذات پلید خود را زیر نقابی جدید پنهان می دارد
📌باید اهل دل بازی بکند ولی بازی نخورد
باید استخوان در گلو و خار در چشم باشد ولی فریاد وا مصیبتا هم سر ندهد
آگاه کند، #نفاق عیان سازد ولی نباید جنجال کند و زخم های چرکین بعمل آورد
📌سخت است ولی قطعاً پیروزی با حق است، این فتنه ها نیز با این یال و کوپال و پیچیدگی موقتی و گذراست آنچه می ماند فقط خواست خداست و این مسیر مشیت الهیست پس باید ادامه داد و نامید و خسته نشد. #بیداری_مدیا
✍ محمدمهدی شریعت
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥تخلف از قانون و #حجاب گریزی ریشه روانشناختی دارد
🔹دکترصبورنژاد، روانشناس: افرادی که اختلال ضد اجتماعی دارند، پرخاشگرند، این اختلال باعث پرخاشگری به #پلیس و نپذیرفتن #قانون جامعه میشود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#قسمت_شانزدهم
#روشنا
ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدایی هیجان زده
زود باش سوار شو روشنک
چمدان بنفش رنگ خودم را بلند کردم و داخل ماشین قرار دادم
رانده به من نگاهی کرد و با صدایی ملایم
این همه وسیله فقط برای سه روز
دوباره نگاهی به لیلی انداختم زیر لب لبخند زدم
به سمت او رفتم و کنارش نشستم و به بقیه دختران سلام کردم
یکی از آن ها نگاهی به من کرد
به به روشنک خانم ستاره سهیل💫⭐️ شدی
آهی کشیدم چی بگم
این روز ها سرم خیلی شلوغ شده است
مهسا که سرش را گوشی بیرون آورد ؛نگاهی به من انداخت حالا بگذریم از آقای صدر چه خبر
نگاه تندی به لیلی کردم
لیلی کمی خودش را جمع جور کرد که با تکان های ماشین ،متوجه آن حرکت شدم
چراغ سبز شده بود خیابان شلوغ بود راننده هر چند دقیقه ،یکبار ترمز می کرد
با صدای محکم به مهسا گفتم
قرار نبود خبری باشد
مهسا سکوت کرد اما لبخند از تمسخر آمیزش مشخص بود ؛حرف هایی برای گفتن دارد
یک ربع گذشت راننده صدای رادیو را زیاد کرده بود و بعد با صدای بلند تری به لیلی گفت
آقای محتشم کجا قرار هست سوار سود ؟!
لیلی گوشی خودش را از کیف بیرون آورد بدون آنکه پاسخ بدهد
تماس گرفت
چند لحظه بعد
سلام آقای محشتم شما کجایید ؟!
صدا از پشت خط واضح شنیده می شد
من در ایستگاه اتوبوس منتطر
لیلی وسط حرفش پرید
دیدمتون
بعد به راننده با صدای بلندی
آقا جمشید نگه دارید اینجاست
لیلی از ماشین پیاده شد در حالی که به پسر جوان کمک می کرد
چمدان را داخل ون بگذارد
به او گفت ممنون که آمدید !
شدایشان این قدر واضح بود که تمام جملاتشان به راحتی شنیده می شد
ذهنم درگیر لیلی شده بود
این پسر جوان چه زمانی با لیلی آشنا شده بود
اصلا قرار بود همراه ما بیاید ؟!
نویسنده :تمنا🌈🌴
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمامن_آنلاین
#دست_تقدیر۷۰
#قسمت_هفتاد🎬:
محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بود.
فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود.
انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی می کرد، محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، می بایست در جبهه بماند تا به بعثی ها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت.
در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد.
صدای تیر اندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون میزدند و صدای تیراندازی بلند می شد.
محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش می کشید گفت: عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من...
در همین حین صدای تحرّک تحرّک سربازی بلند شد.
محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت، می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد.
خوب دقت کرد..خودش بود...زیر لب گفت: این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی...
قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می اورد که خود را به آقای سعادت برساند.
رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره...
محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی انصافین، وضعیت جمسانی من را نمی بینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم!
سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایین تر آورد و گفت: از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون...
دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۱
#قسمت_هفتاد_یکم🎬:
محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود می رفت، گفت: صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش می کند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمی دانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد.
محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه می کرد گفت: اینجاست بیا ببرش.
سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت: خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمی دادم، پایش را که هیچ کس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی می شوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا...
محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع می کرد گفت: بیا تو هم از این بخور...
سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت: نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که...
محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت: فرمانده از کجا می خواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم.
سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد
محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت: اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟!
سرباز آخرین گاز را زد و گفت: اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت می خواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا می آید تیرباران کند.
محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت: کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه می دارن؟!
سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت: فردا هم فرمانده جدید می اید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است می آید و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانی ها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید...
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانی ها و هم عراقی ها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد.
سرباز سری تکان داد و گفت: من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد..
محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهم تر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم.
سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت: باشه، پیاز داغش هم زیادتر می کنم که حالتون خوب نبوده و با زدن این حرف از در بیرون رفت.
به محض بسته شدن در، محیا از جا برخواست، انگار نقشه ای کشیده بود که می بایست آن را عملی کند، سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399