4_5798387866019039038.mp3
28.4M
📚 اسرار ذهن ثروتمند
نوشته : تی هارو اکر
✨👈قسمت یازدهم
پایان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
╲\╭┓
╭ 💞🍃
┗╯\╲
┅┅❀🍃
♻️کانال ما را به دوستاتون معرفی کنید😍
https://eitaa.com/matalbamozande1399
𒊹︎︎︎〰〰〰💰💰〰〰〰𒊹︎︎︎
تبدیل رابطه ها 3.mp3
19.87M
#تبدیلرابطهها 🤝
●قسمت{سوم}
●فرمول وصل شدن
✍هیچ چیز به اندازه محبت به ما کمک نمی کند.
#استاد حاجیه خانم رستمی فر🎤
https://eitaa.com/matalbamozande1399
𒊹︎︎︎〰〰〰💰💰〰〰〰𒊹︎︎︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه شوهرت بداخلاقه... 👆🥲
🪻🪻🪻🪻🪻
↪️ بفرست برای دوستت و تو ثواب حال خوبش شریک شو 👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399
𒊹︎︎︎〰〰〰💰💰〰〰〰𒊹︎︎︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت اثر وحشتاک زِنــــــ⛔ــــــــا
از زبان امام سجاد ع 🌱
🪻🪻🪻🪻🪻
↪️ بفرست برای دوستت و تو ثواب حال خوبش شریک شو 👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399
𒊹︎︎︎〰〰〰💰💰〰〰〰𒊹︎︎︎
سلام ای فتاح
سلام ای گشاینده
سلام ای رزاق
سلام ای روزی رساننده
سلام ای خالق
ای آفریننده
سلام ای خدای مهربانم
ای تنها قدرت جهان
ای بزرگترین
ای مهربانترین
ای عالم ترین
ای دوست داشتنی ترین
شکرت که تو را دارم
شکرت که هستی
شکرت که تو خالق منی
شکرت که تو پشت و پناه منی
شکرت که من بنده توام
شکرت که تو پروردگار منی
شکرت که من عاشق توام
شکرت که تو عاشق منی
شکرت که تو پشت و پناه منی
شکرت که تو حامی منی
شکرت که تو شنوای منی
شکرت که تو اجابت کننده منی
شکرت که تو زنده ای
شکرت که همیشه هستی
شکرت که همیشه بیداری
شکرت که همیشه میشنوی
شکرت که همیشه جواب میدی
شکرت که قضاوت نمیکنی
شکرت که درکنارمی
شکرت که آرام جان منی
شکرت که تو الله منی
ای مهربانم ای جان جانانم
ای خدای یگانه دوستت دارم
قلبی دارم در جان که برای تو میطپد
نام تو یاد تو آرامبخش قلب من است
خدای خوبیها خدای فراونیها خدای بخشندگیها
خدای ثروتها خدای شادیها خدای عشق ها من تو را دوست میدارم
با تمام وجودم تو را میخوانم
ای جاری در وجودم تو را دوست میدارم
تو بهترین آشنای منی
تو امید قلب منی
تو پناه روزها و شبهای منی
ای مونس من دوستت دارم
مینویسم برای تو با جانم سلام
سلام برتو که سلامی
از همه هستی تو مرا بسی
تو مرا کفایت میکنی
تو که هستی همه چی هست
تو را که دارم همه چی دارم
ای همه دارایی من تو را دوست دارم
ای ثروت عظیم دوستت دارم
ای بی انتها ای بی نهایت ای وصف ناپذیر دوستت دارم
ای هستی بخش من تو را شکر میکنم برای هر آنچه دارم
تو را شکر میکنم برای هر آنچه ندارم
راضیم به حکمتت و دل سپرده به رحمتت
ای مهربان ترین ای ارحم الراحمین
من تو را به فضل میشناسم
من تو را به رأفت میشناسم و مهربانی
به خودم می بالم که چون تو خدایی دارم
ای بهترین رفیق من بر آنچه میبینم تو را شکر
بر ندیده هایم تو را شکر
بر شنیده هایم تو را شکر بر نشنیده هایم تو را شکر
بر درکم تو را شکر بر فهمم تو را شکر
بر علمم تو را شکر بر دانشم تو را شکر
بر معرفتم تو را شکر بر شناختم تو را شکر
الله من ای جان جانانم
ببخش بر من هر آنچه نیاز من است و تو میدانی
بگیر از من هر آنچه برای من نیست
آنی را خواهم که تو برایم خواهی
بگیر از من غرورم را بگیر بگیر از من جهلم را بگیر بگیر از من بخلم را بگیر از من حسدم را بگیر بگیر از من کبرم را بگیر
بگیر هر آنچه در لوح محفوظ جان من راه ندارد و ببخش برمن از خوبیهایت از زیباییهایت از ثروتت از نیکی هایت از دانشت از نورت از علمت از نورت از آگاهیت از قدرتت از بزرگیت
ببخش برمن هر آنچه بر من نیکوست
ای مهربانا من به تو اعتقاد دارم من به تو اعتماد دارم
هر آنچه از جانب تو بر من میرسد خیر است
من یک دریافت کننده خوب هستم
میستانم هر آنچه تو به من میدهی
هم اکنون آغوش من برای دریافت بهترین نعمتها برکتها ثروتها عشق ها و شادی های کاینات باز است میستانم و با خوشحالی شکرگزاری میکنم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
𒊹︎︎︎〰〰〰💰💰〰〰〰𒊹︎︎︎
4_5902069823948456484.mp3
27.93M
کدام مسیر بهتر است،
مسیر هموار یا ناهموار؟؟
استادعباس منش
❇️هزینه ی استفاده از مطالب این کانال ارسال آن به حداقل پنج نفر می باشد
لطفاً در انتشار آگاهی بی تفاوت نباشیم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
سهیل سنگرزاده_5909170087788547637.mp3
3.37M
✅يادت باشه تو بايد ثروتمند بشى
✅و یادت باشه که👇
💎 ثروتمند شدن معنوی ترین کار دنیاست
https://eitaa.com/matalbamozande1399
شکرگزاری
🌸خدای عزیزم ممنون بابت اینکه منوآفریدی
☘خدای عزیزم ممنون که بهم فرصت زندگی دادی
🌸خدای عزیزم ممنون بابت اینکه بهم فرصت عاشقی کردن دادی
☘خدای عزیزم ممنون بابت اینکه بهم فرصت محبت کردن دادی
🌸خدای عزیزم ممنون بابت انرژی فوق العاده ام
☘خدای عزیزم ممنون بابت این روززیبا
🌸خدای عزیزم ممنون بابت این هوای فوقالعاده
☘خدای عزیزم ممنون بابت معجزه های امروز
🌸خدای عزیزم ممنون بابت شادی های امروز
☘خدای عزیزم ممنون بابت روزی فراوان امروز
🌸خدای عزیزم ممنون بابت شگفتی های شادی آفرین امروز
☘خدای عزیزم ممنون بابت معامله های پرسود امروز
🌸خدای عزیزم ممنون بابت لبخند های امروز
☘خدای عزیزم ممنون بابت خیروخوبی و ثواب های امروز
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸از هیچ روزی تو زندگیت گله نکن
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از خودت ایمان و یقین نشون میدی یعنی با تمام وجودت میخوای و از جات بلند میشی بقیه کارها خودشون طوری کنار هم چیده میشن که به مقصد برسی...اینو به عنوان تجربه هزاران آدم موفق قبول کن...
#مجتبی_تمسکی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#سلام_امام_زمانم
#سلام_مولای_من 🌹
صبحت بخیر یابن الزهرا❤️
🌺 دیده در حسرت دیدار شما مانده هنوز
🌸 و به امید نگاهت دل ما مانده هنوز...
🌺 فقرا پیش کریمان که معطل نشوند
🌸 منتظر بر سر راه تو جدا مانده هنوز
🌺 میشود دیدن روی تو نصیبم یا نه؟
🌸 دل من بین همین خوف و رجا مانده هنوز
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی🎬:
مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت: همین..همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش..
رؤیا ناگهانی پایش را روی ترمز گذاشت و همانطور که ناباورانه لبخند می زد گفت: چی گفتی تو؟! وای ژاله جان درست شنیدم؟! دکتر محرابی، همین پزشک جهادی؟!
ژاله که از حرکت رؤیا متعجب شده بود گفت: آره، چطور مگه؟!
رؤیا دوباره ماشین را به راه انداخت و همانطور که از ته دل می خندید گفت: هیچی باورم نمیشه اینقدر زبل باشی که همچی دکتر خوش تیپ و ماهری را تور کرده باشی و بعد انگار اختیار حرکاتش دست خودش نبود، لپ گلگون ژاله را با انگشتش فشار داد و گفت: خیییلی برات خوشحالم، یعنی ژاله جان خیلی خوشحالم، کاش ما هم دعوت می کردی توی مراسم هااا
ژاله آه کوتاهی کشید و گفت: من میگم شاید بابام مخالفت کنه و اصلا حرکات بابام میگن شاید جواب رد بده اول راهی و تو میگی منو دعوت کن؟!
رؤیا که توی ذهنش دنبال راهی برای گرفتن بیشتر اطلاعات بود، لحظاتی ساکت شد و ژاله هم به گمان اینکه رؤیا از این واقعه متاسف است و سکوت اختیار کرده نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت.
رؤیا در ذهنش مدام اسم کیسان اکو میشد و اینقدر خوشحال بود که دوست داشت الان ژاله کنارش نبود و زنگ میزد و این خبر را به صادق و آقا مهدی میداد و با امدن نام پدر شوهرش فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت.
پس با سیاستی که مخصوص خودش بود گفت: تو دلت گیر این دکتره هست درسته؟!
ژاله آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
رؤیا گفت: ببین من راه حلی برای این کار دارم، که اگر پایه باشی و مو به مو گفته هام را انجام بدی راحت به مراد دلت میرسی.
ژاله با حالت سؤالی نگاه کرد و گفت: مثلا چکار کنم؟!
رؤیا شمرده شمرده گفت: ببین من یه پدر شوهر دارم مااااه، گل، اصلا بلبل
می تونم ازش بخوام به عنوان یکی از اقوام داماد همراه آقای محرابی بیاد، البته اینم بگم طرف سرهنگ هست اما دیدم دستش به کار خیره و من میتونم طوری موضوع را بگم که قانعش کنم فقط میمونه این وسط تو به کیسا ...و حرفش را خورد و ادامه داد: به دکتر محرابی بگی که فلانی همراهت میاد و هماهنگ باشه...
ژاله که باورش نمیشد به این راحتی معضلش حل بشه، چشماش برقی زد و گفت: مگه میشه؟!
رؤیا با لحنی قاطع همانطور که چشمکی میزد گفت: چرا نشه بانو؟!
ژاله دست های عرق کرده اش را بهم مالید و گفت: م...م..من روم نمیشه به دکتر بگم، آاااخه...
رؤیا نگاهی به ژاله کرد، ماشین را بغل جاده متوقف کرد و رویش را کاملا به ژاله کرد و همانطور که گوشی اش را از روی داشبرد برمی داشت گفت: بهت حق میدم، اما امروز اراده کردم، خودم یک تنه کاری کنم که ژاله جونم را عروس کنم اما به شرطی براعقدت کل خانواده ام را دعوت کنی و بعد صفحه گوشی را باز کرد و به طرف ژاله داد و گفت: شمارش را بگیر
ژاله با تعجب سرش را تکان داد و گفت: شماره کی را؟!
ژاله ابرویش را بالا داد و گفت: شماره دلبر جان را دیگه و اجازه نداد ژاله اعتراضی کند و گفت: بگیر دیگه، تا نگیری دست بردار نیستم.
ژاله که انگار توی عمل انجام شده قرار گرفته بود و از طرفی خودش هم دلش می خواست این کار به همین شکل. انجام بشه، شماره کیسان را گرفت و گوشی را به رؤیا داد، با خوردن اولین بوق، رؤیا از ماشین پیاده شد و ژاله را که در استرس دست و پا میزد تنها گذاشت.
بعد از چند دقیقه رؤیا درحالیکه انگار کل صورتش از شادی می خندید سوار ماشین شد و رو به ژاله که صورتش به عرق نشسته بود کرد و بشکنی زد و گفت: وقتی کار دست رؤیاخانم باشه همه چی اوکی اوکی هست
ژاله با لکنت گفت:چ...چ.چی شد؟! چی گفتی؟!
رؤیا ماشین را روشن کرد و گفت: حالا بعدش مفصل از خودش بپرس، گفتم همکار خانم خانما هستم و از راز درونش باخبرم و گفتم که متوجه شدم که ژاله خانم از چی نگران هست و بعد پیشنهادم را خیلی سیاستمدرانه و محترمانه دادم، طرف انگار خودش هم ترس از تنها اومدن داشت و با آغوش باز پذیرفت و قرار شد قبل از آمدن به خانه شما یه جا با پدر شوهر بنده قرار بزارن و همدیگه را ببینن با هم بیان و منم باید هماهنگ کننده باشم هااا
ژاله نفس راحتی کشید و همانطور که با محبتی عمیق چهرهٔ رؤیا را نگاه می کرد گفت: خدا را شکر! تو چقدر خوبی رؤیا خانم...
رؤیا توی دلش گفت: آره والا جاری هستن جاری های این دوره و لبخند ریزی زد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_یکم🎬:
رؤیا با اینکه برنامه ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر رسید چون اول هدی را از مهدکودک برداشت و بعد ژاله را به ایستگاه ماشین های مشهد رساند و درست همزمان با محمد هادی به خانه رسید.
مادر و دختر و پسر همزمان وارد خانه شدند و محمد هادی همانطور که هدی را بغل می کرد و داخل ساختمان می شد نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان امروز دیر رسیدی اما به نظرم خیلی سرحال میای هااا
رؤیا لبخندی زد و گفت: مورد داره، اما فعلا چیزی نمی گم بزار بابات بیاد، فک کنم مجبور بشیم بریم یه سر تا مشهد.
محمد هادی گفت: مامان من عصر کلاس زبان دارم هااا، بعدم همین دیروز از مشهد اومدیم، مگه چه خبره اونجا؟!
رؤیا گفت: خیلی خبرا...حالا تو خواستی بمون ما نهایت تا آخر شب میایم دیگه یه ساعت و نیم راه بیشتر نیست که...
محمد هادی گفت: باشه اما شرط داره، شرطشم اینه که...
در همین حین در هال باز شد و چهرهٔ خستهٔ صادق که انگار خسته تر از قبل به نظر می رسید توی چارچوب در ظاهر شد.
هدی بدو خودش را جلوی در رساند و با زبان شیرین کودکی شروع به شیرین زبانی کرد، صادق بر خلاف همیشه که تا هدی جلوش میرفت ،بغلش می کرد و به هوا میدادش و کلی بخند بخند می کردند، دستی روی موهای هدی کشید و گفت: سلام خوشگلم و بعد با صدایی آهسته جواب سلام رؤیا و محمد هادی را داد و یک راست به سمت کاناپه سه نفره رفت و خودش را روی کاناپه انداخت.
وقتی صادق این حال میشد، یعنی یک اتفاق بد افتاده..
محمد هادی با نگاهش از مادر می پرسید چه شده و رؤیا همانطور که شانه ای بالا می انداخت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کن و با اشاره چشم و ابرو به محمد هادی فهماند که لباسش راعوض کند و بیرون بیاید.
رؤیا خیلی زود از اتاق بیرون آمد به سمت آشپز خانه رفت و قابلمه ماکارونی را از یخچال بیرون آورد و روی گاز گذاشت، زیرش را روشن کرد و شعله را کم کرد و رفت توی هال، کنار کاناپه ای که صادق روی ان خوابیده بود نشست و همانطور که با موهای صادق بازی می کرد گفت: چی شده صادق؟!
صادق چشماش را همچنان بسته نگه داشت و چیزی نگفت...
رؤیا که می خواست صادق را از این حال دربیاره گفت: بیا زودتر آشپزخونه غذا بخوریم به نظرم لازمه یه سر تا مشهد بریم.
صادق مثل فنر از جاش بلند شد و گفت: مامان رقیه موضوع را بهت گفته؟!
رؤیا با تعجب گفت: کدوم موضوع؟!
صادق آه بلندی کشید و گفت: خوب همین موضوع که به خاطرش می خوای بری، اومدن آقا عباس و پیدا شدن نفیسه...
رؤیا با دو دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: وای خدایا شکرت، نفسیه پیدا شده؟! یعنی بعد از چند سال پیدا شده؟! وای خدایا شکرت و بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: کمیل چی؟! کمیل هم هست.
صادق که انگار در این عالم نیست مثل یک روح لب زد و گفت: آره استخوان های نفیسه و کمیل تو بغل هم توی یک گور دسته جمعی توی یه روستا نزدیک موصل پیدا شدن...
دنیا دور سر رؤیا شروع به چرخیدن کرد و گفت: وای من! خدا به داد دل آقا رضا و عباس و رقیه برسه...
اشک رؤیا شروع به تکاپو افتاد او یاد نفیسه این دختر زیبای عرب که از اقوام عباس بود و با رضا ازدواج کرده بود افتاد.
دختر مهربانی که زبان فارسی را شکسته اما شیرین صحبت می کرد و توی یه سفر که برای دیدار از اقوامش به همراه برادرش ناصر به عراق رفته بود نا پدید شد و همان موقع گمانه زنی ها این بود که در چنگ داعش اسیر شدند و الان....
رؤیا با شنیدن قصهٔ غصهٔ نفیسه و کمیل، همسر و فرزند رضا، داستان پیدا شدن کیسان را فراموش کرد بگوید و همانطور که اشک می ریخت گفت: نفیسه اینا الان کجان؟!
صادق که مشخص بود بی صدا اشک ریخته، دماغش را بالا کشید و گفت: همونجا توی عراق دفنشون کردن، اما هنوز موضوع را به رضا نگفتن، باید خودمون بریم و کنارشون باشیم.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_دوم🎬:
نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند.
نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود می خواست موضوع را بگوید اما حسش می گفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه می کشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد.
صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد وگفت: باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه...
رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت: الو بابا..
رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت: سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیم ساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا...
مهدی آه کوتاهی کشید وگفت: سلام دخترم، باشه منتظر می مونم، نمی دونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه وکمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن...
رؤیا سری تکان داد و گفت: حالا خوش به حالشون که شهید شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه...
مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت: اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، ان شاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم...
رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمی توانست ناراحتیش را ببینه گفت: خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم...
صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت: توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!
رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت: حالا ان شاالله خونه رسیدیم میگم و بعد خدا حافظی کرد...
صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت: بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا می خوای...
هدی از پشت صندلی صدا زد: مامان آبو می خام...
رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز می کرد رو به صادق گفت: تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمی دم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم...
صادق که خوب می دانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت: که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا
رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: حالاااا
صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش می رفتند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌷بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🌷
به نام خالق یکتای جهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
به نام خالق خورشید و باران
خداوند طراوت، جویباران
بار پروردگارا
امروزمان را نیز
با نام تو آغاز میکنیم
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
ســلام آقـ♡ــای مهربانم
#مهدیجان
سلامی از دردهای ناگفته
به حضرت طبیب...
سلامی از اشکهای ناتمام
به شانه ی امن...
سلامی از پاییز و خزان ...
سلامی از بغض یتیمی
به مهربانترین پدر...
....سلامی از ماکه چشم بهراهیم
به شما که دوستتان داریم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399