eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کتلت شیرازی این دستور، کتلت رو ترد و پوک و خوشمزه و کم چرب میکنه. هر چي از تردی و خوشمزگی اين كتلت بگم كم گفتم. دقيقاً عين كتلت های بيرون شده. ‌ 🍴مواد لازم🍴 برای تقریباً 17 عدد آب : 1 لیوان آرد گندم يا آرد كيك پزی : 1 لیوان كره يا روغن جامد : 20 گرم (يك ق غ پر) سيب زمينی : 3 عدد متوسط تخم مرغ : 1 عدد آرد سوخاری : 3 تا 4 ق غ (كه حتما هم بايد خودتون آرد سوخاری رو درست كنيد نون باگت رو بزاريد خشک شه بعد آسیاب کنید) نمک و فلفل : مقداری زرد چوبه : 1 ق چ پياز، آب گرفته : 1 عدد متوسط ‌ 👩‍🍳طرز تهیه👩‍🍳 سيب زمينی رو آبپز كنيد و پوست بگيريد و داغ داغ بكوبيد يا رنده كنيد بعد كنار بگذاريد. يک ليوان آب رو به همراه كره در قابلمه ای نچسب ريخته بعد زردچوبه را اضافه كنيد و بعد از اينكه روی آب يكم حباب ايجاد شد آرد رو اضافه كنيد و حرارت رو كم كنيد و سريع با قاشق هم بزنيد حسابی با پشت قاشق آرد رو سه دقیقه زير و رو كنيد تا بوی خامی آرد از بين بره و آرد به شكل يه گلوله يه جا جمع بشه. بعد از سه دقيقه حرارت رو خاموش كنيد. اجازه بديد يكم خنک شه. بعد سيب زمينی های كوبيده شده اضافه کنید. نمک، پودر سير، فلفل و پياز آب گرفته و تخم مرغ را به خمير اضافه و مخلوط كنيد. بعد كم كم آرد سوخاری رو اضافه كنيد بايد يه خمير لطيف و نچسب بما بده و بعد اجازه بدید خمیر کاملا خنک شه (نیازی نیست بزارید تو یخچال). یکم فقط یکم دستتون رو چرب کنید بعد از خمير به اندازه گردو بزرگ برداشته و با دست شكل بديد و يه خط با چاقو وسط كتلت رو برش بديد تا موقع سرخ كردن پف نكنه و وسطش خمير نشه. موقع شكل دادن در دست تمام ترک ها رو بگيرد صاف و يكدست و در روغن با حرارت متوسط سرخ كنيد يه دونه اول سرخ كنيد اگه وا رفت بازم آرد سوخاری اضافه كنيد. ‌ ✔ نکته 1. اگه حرارت زياد باشه كتلت زود ميسوزه و وسطش خام میمونه و مزش هم تلخ ميشه. 2. اگه سیب زمینی ها رو حسابی نکوبید و له و یکدست نکنید کتلت وا میره. مواد اگه داغ باشه کتلت وا میره. باید حرارت متوسط رو به کم باشه و آروم آروم سرخ و مغز پخت شه. ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
💊 ❌نذارید طولانی بشه ❌نذارید طوفان بشه ❌نذارید احساسِ سنگینی کنه 🗣هرچقدر هم که بالا رفت و اخمتون در هم شد با یک نقطه‌ ی پایان بذارید... ادامه دادن یعنی غرور و غرور تمرینِ جدایی ❌ میاره ... به امیدزندگی های بی قیل وقال👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ✿❤️❥━━(◍•ᴗ•◍)━━❥❤️✿
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
👌آقایان توجه کنند💙 💯چند روش برای به دست آوردن زنهــــــــــــــــــــــــ🧕ــــــــــــــــــــا از زبان دکتر محمود انوشه:👇👇 💟- به حرفهاش گــــــــــــــــــــ👂ــــــــــــــــــوش بده 💟- بهش محبــــــ😍ــــــــــت کن 💟- گاهی براش یک شاخه گــــــــــــ🌷ـــــــــــل بگیر 💟- چندروز یک باربهش بگو دوستـــــــــــ❤️ــــــــــــت دارم 💟- تولــــــــــ🎊ـــــــدش وفراموش نکن ┄https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ✿❤️❥━━(◍•ᴗ•◍)━━❥❤️✿
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
❣ همسرتو کن تو این جاهایی که میگم💕👇🏻 🌸وقتی یه خبر خوش بهت میده 🍃وقتی میگه دارم مریض میشم 🌸وقتی استرس داره میخواد کار مهمی انجام بده 🍃وقتی از مسافرت برمیگرده 🌸وقتی دلش گرفته و نمیدونه چرا 🍃وقتی باهات قهره اما بات حرف میزنه 🌸وقتی به هردلیلی احساس تنهایی میکنه 🍃وقتی عصبانی بوده و ازت شکایت میکنه 🌸وقتی میخوای از دلش دربیاری 🍃وقتی داره اشک میریزه 🌸وقتی یهویی بهت ابراز علاقه میکنه 🍃 وقتی خیلی خسته ست 🌸وقتی موفقیت کوچیک یا بزرگی کسب میکنه 🍃وقتی برات ناز میکنه 🌸وقتی یکی دیگه دلشو شکونده https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ✿❤️❥━━(◍•ᴗ•◍)━━❥❤️✿
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت315 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d آب دهنم رو قورت دادم _چرا به خ
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d سوالی نگاهش کردم _خانوم شدی. جا افتاده شدی. دیگه خبری از شیطنت های پر نازت نیست. ساکت نشستی و فقط نگاه مبکنی _روزگار یادم داد. سختی کشیدم بیشتر از حد طرفیتم. اما احساس میکنم‌روز های خوبی پیش رو دارم _الان دیگه راحت میتونی زندگی کنی همه چی داری _نه. منطورم از روز های خوب به خاطر پول نبود.‌ _دوست داری بهم‌ بگی؟ _دوست دارم ولی الان‌نه. من میرم ولی برمیگردم. فقط خواهش می‌کنم حرفهایی رو که زدم به سامان بزنید. _باشه عزیزم _خوشحال شدم که دیدمتون و خوشحالترم از اینکه که پیداتون کردم. دستش رو تو جیبش کرد و پول زیادی رو سمتم گرفت _ این رو داشته باش نگاهی به پول توی دستش انداختم _نمیخوام آقای ماجدی. ممنون. لبخندی زد و پول تو دستم گذاشت _بهم بگو بابا. تو مثل سپیده میمونی پول رو توی جیب پالتوم گذاشتم. _دستتون درد نکنه ولی واقعا نیازی نبود _ می دونم دخترم از اتاقش بیرون رفتیم منشی با دیدنش ایستاد و گفت _تماس گرفتن گفتن‌ ترافیک بوده پنج دقیقه ی دیگه میرسن _عجله ای هم‌نیست. دستش رو روی شونم گداشت و رو به منشیش گفت _ایشون هر وقت اومدن بدون نوبت بفرستش تو اتاق حتی اگر مهمون داشتم. لبخندی زدم و در دفتر رو باز کردم. _ برام دعا کنید کنار اتفاقات تلخ زندگیم یه اتفاق دیگه هم افتاده احساس می کنم زیبا و شیرینه. باید حقیقتی رو به یک نفر بگم. _خدا پشت و پنهات من منتظرت میمونم. خداحافطی کردم. چند پله پایین رفتم ماجدی در رو بست. نفس راحتی از این که حرف هام رو زدم و حرف های خوبی شنیدنم. کشیدم. به پاگرد پله نرسیده بودن که با سامان چشم تو چشم شدم. انگار کل وجودم یکباره پایین ریخت سامان هم از دیدن من جا خورده بود و متعجب از سرعت قدم هاش کم کرد. چشم هاش پر اشک شد. و نفس هاش حرصی شد 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت316 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d سوالی نگاهش کردم _خانوم شدی. جا
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d همه چیز هایی که از دست داده بودم رو بهم برگردوندی. حکمتت چی بود که سامان رو حذف کردی. نگاهم رو به شناسنامه ای که از ماجدی گرفته بودم دادم. دنبال شناسنامه بودم که بدست اوروم. حدس اینکه ماجدی الان داره برای سامان تعریف میکنه کار سختی نیست. دستم رو به نرده ها گرفتم و به سختی ایستادم. دیگه دوست ندارم با سامان روبرو بشم. بعد از شنیدن حرف های پدرش دیگه خبری از نفرتش نیست اصلا دوست ندارم زندگیش رو خراب کنم. قسمت من و سامان، با هم نبود. از ساختمون بیرون اومدم و سمت ماشین هانیه رفتم. درش رو باز کردم که سرگیجه باعث شد چشم هام رو ببندم و بهش تکیه بدم. هر روز فکر میکنم دیگه روزی بد تر از امروز قسمتم نمیشه. کاش میتونستم الان برم‌ پیش مامان و بابا باهاشون حرف بزنم. صداشون توی گوشم پیچید. _حاج احمد هی من میگم‌بزار یگانه بره یه کلاس هنری شما میگی نمیخواد. مگه بده خیاطی بلد باشه. این زبان خارجه به چه دردش میخوره اخه؟ _حمیده جان تو نگران آینده نباش. من انقدر برای یگانه میزارم‌ که بچه هاشم راحت زندگی کنن. _اخه این حرفه شما میزنی! زن‌باید هنر بلد باشه. شاید یه روزی به در بسته خورد _نمیخوره خیالت راحت. هم سامان پسر خوبیه هم‌ ماجدی‌ پشتوانه ی مورد اطمینانیه. _من هر چی بگم‌شما یه چیزی میگی. در همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه.... نفس سنگینی کشیدم و تکیه ام رو از روی ماشین برداشتم. بازد زود تر از اینجا برم‌ تا دیگه با سامان روبرو نشم. روی صندلی نشستم‌خواستم‌در رو ببندم که صدای بلند سامان رو شنیدم. _یگانه... یگانه... هر لحظه صداش نزدیک تر میشد و قلب من رو پاره میکرد. باید برم. نباید بایستم. در رو بستم و ماشین رو روشن کردم. برای اخرین بار نگاهم رو به در اصلی ساختمون دادم. سامان هراسون به اطراف نگاه میکرد و دنبال من میگشت. باهام چشم تو چشم شد و پریشون نگاهم کرد. لب هام رو به داخل بردم تا جلوی گریم رو بگیرم. خوشحالم که فهمید اشتباه میکرده. اما غمگینم از حالش. نگاهم رو ازش گرفتم و به روبرو دادم. ماشین رو به حرکت دراوروم و از جلوش رد شدم درمونده و بیچاره با نگاه بدرقم کرد. از تو آینه نگاهش کردم با قدم هاس سست تر از من چند قدمی دنبال ماشین اومد. پام رو روی گاز فشار دادم و به سرعت ازش دور شدم. کمی از کوچه فاصله گرفتم و سرعتم رو کم کردم. اشک پایین پلکم جمع شده و منتظر پلک زدن برای جاری شدنه و من قصد پلک زدن ندارن. دیدم تار شده و همه چیز رو محو میبینم. ماشینی که با سرعت از کنارم شد و به نشانه ی اعتراض بوق زد متوجهم کرد که سرعتم خیلی پایینه. ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کردم. سرم رو روی فرمون گذاشتم. اجازه دادم اشک هام پایین بریزه. سامان امروز برای من تموم شد. امید وارم زودتر از اون حال پریشونی در بیاد. ضربه های آرومی که به شیشه ماشین خورد نفسم تو سینه حبس شد یعنی سامان دنبالم اومده؟ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d آهسته سرم رو از روی فرمون بلند کردم اما از دیدن پلیسی که جلوم ایستاده بود نفس راحتی کشیدم. شیشه رو پایین دادم و بهش نگاه کردم. نگاهش بین چشم های اشکیم جابجا شد. _خانم شما خوبید. گلوم‌ رو صاف کردم و اشک‌روی صورتم‌ رو پاک کردم و گفتم _ بله خوبم _ مدارک ماشین لطفا نگاه کلی به آینه و روی داشبورد انداختم رو بهش گفتم _همراهم نیست. _گواهینامتون رو بدید ای کاش همراه با شناسنامه گواهینامم رو هم‌گرفته بودم. حتی یادم‌رفت شماره ی تماسی از ماجدی بگیرم. _همراهتون نیست! _بله _بی مدارک و گواهینامه میشنید پشت فرمون _ببخشید ماشین‌برای خودم نیست. _پیاده شید. ماشین میره پارکینگ تا مدارکش رو بیارید _میشه زنگ بزنم‌مدارک‌رو بیارن. کلافه به ساعت نگاه کردم. _فقط یک‌ ربع صبر میکنم. _خیلی ممنون گوشیم‌رو برداشتم‌و شماره ی هانیه رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد _سلام عزیزم _سلام . من با ماشینت بیرونم پلیس جلوم رو گرفته مدارک میخواد نگران‌گفت _تند میرفتی؟ _نه. یه گوشه پارک‌کردم گریه میکردم _گریه برای چی؟ _حالا بیا بهت میگم. _مجبورم با امیرمرتضی بیام‌، عیب نداره؟ _نه دیروز فهمید دیگه. _باشه ادرس رو بفرست بیایم _فقط این‌پلیسه گفت یه ربع بیشتر صبر نمیکنه. _زود میایم. تماس رو قطع کردم و ادرس رو فرستادم. ذهنم انقدر آشفتس که نمیدونم باید چی کار کنم. کی باید به امیر مجتبی بگم. اصلا بعداز شنیدن گذشتم‌و نامزدی کوتاه مدتم بازم‌ قصد ازدواج با من رو داره؟ خوبی این دیدار با ماجدی این بود که خیالم‌از سر پناه جمع شده و اگر امیرمجتبی نخواد ادامه بده از تموم شدن محرمیتمون نمیترسم. _خانم چی شد؟ از ماشین‌پیاده شدم _زنگ زدم‌ بهشون الان میان. به ماشینی که پشت‌ماشین هانیه ایستاد نگاه کردم.امیرمرتصی و هانیه پیاده شدن و جلو اومدن امیر مرتصی رو به پلیس سلامی داد و مدارک‌رو سمتش گرفت. هانیه کنارم‌ایستادو اهسته گفت _چرا‌گریه کردی؟ شناسنامم رو سمتش گرفتن. بازش کرد و لبخندی زد _دست پدر سامان‌بود؟ با سر تایید کردم.امیر مرتصی گفت _شما برید تو ماشین‌ بشینید. هانیه دستم‌رو گرفت _بیا بریم‌تو ماشین این با خودشم‌ دعوا داره. _اخه من گواهینامه همراهم نبود. _خودش حلش میکنه. بیا بشین هانیه پشت فرمون نشست و من هم کنارش. _امروز شناسنامت رو نشون امیرمجتبی بده. خودش تا ته قضیه رو میفهمه. اون‌اوایل یه بار بهم‌گفت که فکر میکنه تو با تهرانی ها یه نسبتی داری الانم‌که اینو ببینه خودش میفهمه 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d امیر مرتصی از شیشه ی پایین ماشین نگاهی بهم انداخت رو به خواهرش گفت _ببرش خونش. خودت زود برگرد _یکم‌ پیشش میمونم میام نگاه تیزی به خواهرش انداخت هانیه گفت _من اگر بیام‌هم‌جوابم‌ منفیه _تو بیخود کردی که بیخودی منفیه _بی خودی نیست. از صبح دارم‌براتون توضیح میدم‌نمی خواید بفهمید ابروهای امیرمرتضی بالا رفت. _کی نمیفهمه؟ _نه منظورم اینه که متوجه نمیشید. خیره نگاهش کرد و گفت _یه ساعت دیگه خونه ای. منتظر جواب نشد و رفت. _میبینی تو رو خدا. شوهر کردنم زوری شده. ماشین‌رو روشن کرد و راه افتاد _سنا به نظرت چی کار کنم‌؟ یکی اومده خاستگاریم‌همه چیش خوبه ولی من دوسش ندارم از طرفی مامانم از طرفی هم این .... صدای یگانه گفتن پر از التماس سامان توی سرم میپیچه. نگاه آخرش دلم رو به درد میاره. اما دیگه تموم شده و باید فراموش کنم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به بیرون دوختم. سه ماه پیش از سر بی پناهی حاضر به زندگی با امیرمجتبی شدم. الان که‌ همه چی دارم‌ باز هم‌‌ میرم‌ پیش امیرمجتبی. کاش زوتر و احساسم به سامان رو فراموش میکردم. توی ازدواج رسمی با امیرمجتبی نباید عجله کنم بهش میگم و ازش میخوام‌تا فراموش کردن کامل سامان بهم‌ مهلت بده. شاید اصلا با شنیدن حقیقت دیگه نخواد ادامه بده _سنا من دارم با خودم‌حرف میزنم! سر چرخوندم و بهش نگاه کردم _ببخشید حواسم‌پرت شد. دلخور گفت _جواب تلفنت رو بده. گوش کردن حرف من پیشکش. تازه صدای زنگ گوشیم‌رو شنیدم. از جیبم بیرون اورومش و با دیدن اسم امیرمجتبی تماس رو وصل کردم. _سلام. از نوع صداش فهمیدم که با امیرمرتضی حرف زده _سلام. کجایی شما؟ _رفته بودم دنبال شناسنامم.‌ _مگه میدونستی کجاست! _دیشب فهمیدم.باید باهات حرف بزنم‌ حرف هایی که از روز اول باید میگفتم‌ اما انگار قسمت نبود. _داری میری خونه؟ _بله _باشه. منم‌ باهات حرف دارم سعی میکنم‌ زود تر بیام. فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم. _خیلی دوست داشتم‌ کنارت بمونم ولی دیدی که امیرمرتصی گفت باید برگردم _تو خوبیت به من ثابت شدس. ولی بهتره تنها باهاش حرف بزنم. این بار صدای زنگ گوشی هانیه بلند شد. تماس رو روی حالت بلندگو گداشت بدون سلام‌کردن کلافه گفت _هنوز نرسیدیم‌. صدای نگران‌امیر مرتضی تو ماشین پخش شد _هانیه تو نمیدونی مامان کجا رفته _نه. شاید رفته پیش خاله. اخه دیشب داشت بهش میگفت که صبح میبینش _جواب تلفنش رو نمیده. فهیمه هر چی بهش گفته کجا میری جواب نداده دلم شور میزنه _مامانه ها! سوگول که نیست نگرانی _مهمون ها دو ساعت دیگه میان. نگران‌اینم. زود خودت رو برسون _چشم بدون حداحافطی تماس قطع شد. _یه برنامه هم‌ دارم‌ بعد خاستگاری. باید صد بار توضیح بدم چرا جوابم نه هست ماشین‌رو جلوی خونه نگه داشت. _دستت درد نکنه. ببخشید بهت زحمت دادم. _تو عزیز منی. زحمت نبود. برو خدا به همرات. وارد خونه‌ شدم لباس هام‌رو عوض کردم. نگاهی تو آینه به چهره ی غمگینم‌ انداختم. نباید احازه بدم اتفاقات و مشکلات زندگی شکستم کنه. موهام‌رو شونه کردم و دورم ریختم. لباس صورتی که امر مجتبی برام‌ خریده بود رو پوشیدم. لوازم ارایش ندارم اگر داستم‌حتما خودم رو اراسته تر میکردم. زیر کتری رو روشن کردم و روی مبل نشستم. انتظارم زیاد طول نکشید و صدای پیچیدن کلید توی خونه خبر اومدن امیر مجتبی رو بهم داد. در باز شد و به دیدنم لبخندی زد و وارد شد. ایستادن و سلامی گفتم _به به. چه روز خوبی! لبخند زدم که صدای در خونه بلند شد. امیر مجتبی از چشمی در بیرون‌رو نگاه کرد و برگشت‌سمتم. ناراحت و متعجب بی صدا لب زد _مامانمه! 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d هول شدم و موهام با دست عقب فرستادم. اهسته گفتم _الان چی کار کنم؟ جلو اومد و سمت اتاق خواب هدایتم کرد _برو تو اتاق نمیزارم بیاد اون سمتی.‌ دعا کن ختم بخیر بشه. وارد اتاق شدم‌در رو بست. روی تخت نشستم. امروز چه روز پر استرسیه. صدای مادرش رو شنیدم _چه عحب باز کردی _ببخشید دستم بند بود. این ورا؟ _دیدم پسر بی معرفتم بهم سر نمیزنه گفتم بیام ببینم سرش به چی گرمه. _به چی گرمه؟ صبح میرم‌ سر کار غروب میام. _پس چرا الان خونه ای؟ _امروز مسجد مراسم‌ داریم‌ زود اومدم. _اتفاقا دیشب با حاج اقا حرف میزدم. گفت یه ماهی میشه ازت بی خبره. امیر مجتبی تو بچه ی منی. نمیتونی سر من رو کلاه بزاری. _چی شده که اینجوری فکر میکنی؟ _نمیخواد فکر کنم.‌ این کفش ها برای کیه؟ اروم‌با دست به پیشونیم زدم. چرا یادم رفت کفش هام رو بردارم _برای هانیه س. _هانیه با کفش اومده پا برهنه رفته! نخیر این کفش ها برای دوست هانیه س که... _مامان تو رو خدا بس کن‌. معلوم نیست کی پرت کرده _الان معلوم‌ میشه _عه مامان چی کار میکنی... در اتاق به ضرب باز شد. ایستادم به مادری که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم. _تو توی خونه ی پسر من چی کار میکنی؟ با ترس به امیر مجتبی چشم دوختم. رد نگاهم رو گرفت و به پسرش که شرمنده سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد.با انگشت من رو نشون داد حرصی گفت: _پس این اون بهونه ایه که به خاطرش سینه چاک کردی باید خونه ی جدا بگیرم. ابن بهونه ای که شب ها خونه نمیای. این هست که دیگه قهر من برات مهم نیست بغض توی گلوش رو نتونست کنترل کنه شروع به گریه کرد. _بیست و هشت سال برات زحمت کشیدم که سرخود زن بگیری! _مامان... _اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم. من دیگه پسری به اسم امیر مجتبی ندارم. برو تنهایی خوش باش. از خونه بیرون رفت. امیر مجتبی عصبی نگاهم کرد. _همین رو میخواستی؟ متعجب لب زدم _من! _بله شما. صد بار بهت گفتم هی از خونه بیرون نرو. گفتم‌با هانیه نریز رو هم. از اینکه داشت مینداخت گردن من ناراحت شدم. _برای چی با من اینجوری حرف میزنی. به من چه ربطی داره. از کجا معلوم هانیه گفته _اون نگفته پس کی گفته _شاید برادر کوچیکتون گفته. اون روز اومد اینجا من رو دید هانیه بهش گفت من دوستشم ولی باور نکرد همش هم بهم میگفت زن داداش... با فریاد گفت: _اینو چرا الان میگی؟ _هانیه گفت بهت نگم _هانیه غلط کرد با تو. الان من چه جوری باید دل شکسته ی مادرم رو درست کنم؟ _چرا سر من داد میزنی! یکی دیگه گفته یکی دیگه قهر کرده من این وسط چی کارم دستش رو به حالت بی اهمیت بودن حرفم تکون داد و سمت در رفت _این رفتارت خیلی توهین امیزه امیر مجتبی _من تو رو مقصر این افتصاح میبینم _به من ربط نداره قدمی سمتم برداشت و با صدای بلند گفت _اتفاقا ربط داره. تویی که بهت گفتم از خونه بیرون نرو رفتی. گفتم با هانیه نباش گوش نکردی. جلوی برادر بزرگم سر از کلانتری در اوردی. امروزم زنگ زده سرکوفت میزنه که خاک بر سرت نمیدونی زنت کدوم گوریه. یه کم فکر کن ببین جز دردسر چی هستی؟ دستم رو روی سینم‌گذاشتم‌و ناباورانه لب زدم _من برات دردسرم؟ نگاهش رو ازم گرفت و سمت در رفت. _من اصلا دوست ندارم دردسر باشم. اگر فکر میکنی دردسرتم همین الان از اینجا میرم. در خونه رو باز کرد _هر کار دوست داری بکن. بیرون‌رفت و در رو بهم کوبید. از شدت ناراحتی قفسه ی سینم‌بالا و پایین میشد. چرا باید بشینم تا اعضای این خانواده یکی یکی بهم توهین کنن. منکر کمک‌ بزرگ‌امیرمجتبی به خودم نیستم اما حق نداره سر من داد بزنه و با حرف هاش بهم توهین کنه. عصبی سمت اتاق رفتم. موهام رو بستم و لباسم رو پوشیدم. این مدت خیلی برام پول خرج کرده نباید اجازه بدم منی ازش سرم بمونه. از پولی که ماجدی برام گذاشته اندازه ی کرایه ی ماشین برداشتم‌و الباقیش رو روی اپن گداشتم. گوشی تلفن همراهم رو هم که بهم داده بود گذاشتم. و از خونه بیرون رفتم. نگاهی به خونه ی عمه خانم انداختم و بغض گلوم رو قورت دادم. و از خونه بیرون رفتم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d خودم‌ رو به خیابون رسوندم جلوی اولین ماشین دست بلندم‌‌کردم. خواستم بشینم که با امیرمصطفی که اون طرف خیابون بود چشم‌تو چشم شدم. کمی نگاهش کردم و نشستم. ادرس رو به راننده دادم و منتظر موندم تا به دفتر ماجدی برسیم.‌ استرس این رو دارم که نکنه سامان هنوز اونجا باشه. یا بعد رفتن من ماجدی از اونجا رفته باشه. اتفاقات بد انروز انقدر زباد بوده که اصلا نمیتونم تفکیکشون کنم. لحظه ی اخر که سامان رو دیدم با صدای امیرمجتبی توی ذهنم قاطی شده. _خانم رسیدیم. به کوچه نگاه کردم.‌ _بله فقط یکم‌ برید جلوتر. ماشین رو روبروی ساختمون نگاه داشت. اگر برم‌بالا و سامان‌هنوز اونجا باشه چی؟ دیگه دوست ندارم ببینمش. رو به راننده گفتم. نگاهم‌به تابلو کوچک سر در ساختمون افتاد که اسم و شماره ی همراه ماحدی روش نوشته شده بود _آقا میشه تلفن‌همراهتون رو بدید من یه زنگ بزنم. بدون هیچ حرفی گوشیش رو سمتم‌ گرفت. شماره ماجدی رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. صدای ناراحت و کلافه ی ماجدی توی گوشی پیچید _بله با شنیدن صداش دوباره بغض به گلوم چنگ انداخت. ماجدی واقعا برام حکم پدر رو داره. خودم‌رو کنترل کردم و گفتم _سلام. من پایینم. میاید بریم خونه. _یگانه تویی؟ _بله. ببخشید نیومدم بالا . گفتم شاید سامان اونجا باشه‌ _نه نیست. صبر کن الان میام. تماس رو قطع کردم‌و گوشی رو به راننده دادم. کرایش رو حساب کردم. پیاده شدم. ماجدی با عجله از پله ها پایین اومد با دیدنم لبخندی زد. _فکر کردم دیر میای. نمیدونستم منظورت از بعدا یعنی چند ساعته دیگه واقعا قرار بود دیر بیام. اگر اون اتفاق نمیافتاد الان هنوز پیش امیرمجتبی بودم. سکوتم‌ رو که دید ریموت ماشینش رو زد. _بشین‌بریم. روی صندلی ماشین نشستم و بدون هیج حرفی چشم هام رو بستم. دلم‌نمیخواد فکر کنم. دلم نمیخواد تجسم کنم. کاش تمام این خاطرات از ذهنم پاک‌میشد. _خوبی بابا بدون اینکه چشم‌باز کنم‌ نفسم رو با صدای آه بیرون دادمو گفتم _خوبم. _چرا انقدر بهم ریختی؟ _کاش فراموشی خاطرات گذشته توی انسان یه دکمه داشت. الان‌میزدم و راحت میشدم. _درست میشه بابا.توکلت به خدا باشه ماجدی فکر میکنه این دکمه ی فراموشی رو برای خاطراتم‌با سامان‌میخوام. من گذشتم‌ با سامان رو فراموش نکردم‌ اما باهاش کنار اومدم. چیزی که الان‌داره اذیتم‌ میکنه امیرمجتبی است. بعد از نیم ساعت ماشین رو پارک‌کرد. چشم باز کردم و به در بزرگ روبروم دادم. _اینجاست؟ _اره. بابات تو خرید وسایل زندگی خیلی حواسش بود. هر چی که دوست داشتی رو برات میخرید. میگفت دوست دارم این خونه خونه ی ارزوهای یگانه باشه. پیاده شو برین‌داخل. فقط چهار ماهی میشه که کسی اینجا نیومده. الان باید حسابی خاک گرفته باشه. گرد و خاک فقط توی این‌خونه رو نگرفته. تمام وجود بالخصوص قلب من رو هم گرفته. کلید رو توی در فرو کرد و در رو باز کرد. وارد حیاط شدم. نگاه کلی به حیاط بزرگ خونه انداختم. حق با ماجدی بود. بابا خونه ای که همیشه ازش براش تعریف میکردم رو خریده. حیاط بزرگ و پر از درخت. فقط حیف که رنگ زمستون به کلش نشسته و من اصلا حوصله قبل رو ندارم _اونم‌ ماشینته روش چادر کشیدم. هفته ای یه بار کلید میدادم‌به نگهبان‌کارخونه میاوند روشنش میکرد که باطری خالی نکنه. بریم‌ بالا 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۴ بهمن ۱۳۹۹