eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
26.6هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صد_و_هفدهم_دالان_بهشت 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d به فاصله چند ساعت از
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d خیلی بهت سلام رسوندحالتم پرسید و براي جمعه ناهار دعوتمون کرد. هر چی هم اصرار کردم، اول اون ها بیان، قبول نکرد. گفت: ایشااالله مامان که اومدن با هم مزاحمتون می شیم. محترم خانم رو می گفت ها. آخه حاج آقا و محترم خانم رفتن پیش زري. نمی دونی وقتی محمد گفت، فاطمه بچه دار شده.. محمد؟! پس با او هم حرف زده؟! بهت زده و گیج با صداي بلند گفتم: محمد گفت؟! اصلاً معلومه شما چتونه؟! همچین می گین محمد، زن مرتضی، انگار نه انگار که ما با این ها قبلاً چه نسبتی داشتیم. مامان هیچ حواستون هست این ها کی هستن؟! عقل از سر من پریده یا شما؟! همچین خوشحالی می کنین که ..مادر با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت: دست شما درد نکنه، نخیر عقل از سر من نپریده. آره که خوشحالم، چرا نباشم؟! یک عمر با هم دوست بودیم، نون و نمک هم رو خوردیم. دشمن خونی که نبودیم، اون ها باید از ما و تو طلبکار باشن و ناراحت، که نیستن. با انسانیت و محبت زنگ زدن دعوتمون کردن، بهم بر بخوره؟! اگه تو همه چیزت با آدم ها فرق کرده، من از آدم به دور نشدم. وقتی اون ها با بزرگواري به روي خودشون نمی آرن، توقع داري من خودمو بگیرم؟! این ها قبل از این که با ما وصلت کنن هم، دوست و همسایمون بودن. امیر واسه محمد جونش در می رفت، الان ثریا می گه دو روزه امیر از خوشحالی روي پایش بند نیست. خود من هم همین طور. از صبح که شنیدم تا حالا انگار علی و امیر خودم برگشته، ذوق کردم، اصلاً می دونی ... مادر براي اولین بار بود که سر مسئله اي با من این طور بگومگو می کرد و من براي اولین بار نمیتوانستم فکرش را بخوانم و حالش را درك کنم. چرا خوشحال بود؟ یعنی امیدوار بود که دوباره؟! نمی دانستم، نمی فهمیدم. از طرفی هم این را قبول داشتم که رابطه ما با خانواده محترم خانم، مثل رابطه فامیلی بوده. محمد با امیر بزرگ شده بود، وقتی هم رفته بود، با خاطره بدي نرفته بود، همه گناه ها گردن من بود و رفتن او براي مادرم به منزله از دست دادن یک داماد و پسر خوب بود. یاد حرف نرگس افتادم وقتی زندگی وارونه باشه، اتفاق هایش هم وارونه می شه حالا حکایت زندگی من بود که هیچ چیزش به آدم شبیه نبود. همان طور که به طرف اتاقم می رفتم، گفتم: خیله خب، باشه، شما بفرمایین. خوش بگذره. یعنی چه؟ دختره چند دفعه سفارش کرده، مگه می شه نیای؟ مامان ..مامان، بی مامان. وقتی اون ها به روي خودشون نمی آرن، یعنی چی؟! تو هم نباید به روي خودت بیاري. خوبه خودت گفتی نه، اگه اون گفته بود نه، چه کار می کردي؟! وا رفتم، مادر بدون این که بداند انگشت درست روي نقطه اي گذاشت که قلبم را به درد می آورد. دردسر همین بود که او گفته بود نه، که من حالا تکلیف خودم را نمی دانستم. مادرم ادامه داد: دیگه به قول امیر، دختر هفده، هجده ساله نیستی که. مثلا، اگه خدا بخواد، تحصیلکرده اي! بعد از اون هم، اگه نیاي فکر می کنن چشمت بار برنمی داره! کاش می شد بگویم که واقعاً هم چشمم بار برنمی دارد که با محمد باشم و کنارش نباشم. نزدیکی و غریبگی برایم تلخ و سخت بود و از همه بدتر چیزي بود که آن ها ینم دانستند و خبر نداشتند، این که او به من گفته بود به درد هم نمی خوریم و این که او مرا نخواسته بود. براي همین وقتی با او روبرو می شدم احساس بدي می کردم، احساس حقارت. نمی دانستم باید چه رفتاري داشته باشم. تازه می فهمیدم، این طوري پیدا کردنش، چقدر سخت است. با این افکار تلخ و پریشان، محکم و عصبانی گفتم: به هر حال من نمی آم. در اتاق را به هم زدم و به خودم دلداري دادم : نه نمی رم. رفتن من مخصوصاً حالا که اون روز جلوي همه اون جوري رفتار کرده بودم، چه معنی دارد؟! فقط خدا می داند چه حال خرابی داشتم، حالی که قابل بیان و بازگویی نیست. بعد از سال ها خدا خداکردن، حالا پیدایش کرده بودم و می دیدم فایده اي ندارد، باز هم سرگردانم و بدبخت. سعی میکردم چهره اش را که آن روز چند لحظه دیده بودم مجسم کنم، اما تنها چشم هایش توي خاطرم می نشست و نگاهی که نمی توانستم معنایش کنم. حالا می فهمیدم که قادر نیستم با او روبرو شوم وحالت طبیعی داشته باشم. از وحشت آنچه ممکن است توي نگاهش ببینم به خودم می لرزیدم، ازتمسخر تحقیر یا حتی بی اعتنایی که ممکن بود توي نگاه و رفتارش باشد. در حالی که می دانستم اگر خودم را هم بکشم، نگاه چشم هایم مرا لو می دهد. مگر همیشه نمی گفت از نگاهم همه چیز را می فهمد؟! چقدر مسخره است که حالا، بعد از هشت سال، با نگاه از او توجه گدایی کنم و او با تمسخر نگاهم کند. واي نه، بمیرم بهتر است. چشمم به خط نرگس افتاد که زیر شیشه میزم بود. نوشته بود: اگر از جانب معشوقه نباشد یکشش کوشش عاشق بی چاره به جایی نرسد زیرش امضا کرده بود: نیش زهر آگین. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
💠این صدقه دادن های اول صبح... 🔸️ حضرت صادق علیه السلام فرمودند: «که هیچ چیز نزد خدا از صرف نمودن مال برای امام علیه السلام محبوب تر نیست و بدرستی که خداوند در عوض یک درهم که مؤمن از مال خود بمصرف امام برساند به اندازه کوه احد در بهشت به او عطا می فرماید.»  (مکیال المکارم/ج۲/ص۳۵۱) 🔹️این صدقه دادن های اول صبحت به نیابت از امام رضا علیه السلام و برای سلامتی امام زمانت (اگر چه مبلغ اندکی باشد) خیلی اوضاع و احوال زندگی ات را سر و سامان می دهد ، مولا علیه السلام بدهکار تو و من نمی مانند و هزار هزار برابر برایمان جبران می کنند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔘 داستان کوتاه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" ─┅🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🔘 داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─═इई ❄️☃═─┅ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
😂😂 ✅چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه)😬🤪🙃 یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟🤔 گفت :"هرکاری راهی داره" گفتم مثلا😐 گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر ، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه! فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم.😍 وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره ، محکم روی پیشونیم میزنم و میگم دیدی یادم رفت. 🤦‍♂️ استفاده از این دو عضو ، یعنی "چشم " و "پیشونی" راز موفقیت منه".😉😉 🔹️ به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و پیشونی برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ". رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!! وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی پیشونیش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.😂😂😂😂 ♥️ اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂 خانمهاروهیچوقت دست کم نگیرید 😍😉✌️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d چون این جزو حرف هایی بود که گهگاه به متلک به من می گفت و من می گفتم، تو فقط بلدي نیش بزنی. و حالا فکر می کردم واقعاً چه شعر قشنگی است. خدایا، چقدر دلم براي نرگس تنگ شده بود، اگر الان این جا بود می توانست مرا از تنهایی. صداي مادر، رشته افکارم را پاره کرد: از جا بلند شدم و با خستگی و بی حالی پرسیدم: کیه؟! مادر گوشی را کنار تلفن گذاشته بود و رفته بود. به تردید گوشی را برداشتم. الو؟! سلام مهناز خانم، منم فرزانه ... اي مامان بدجنس، مرا کجا گیر انداخت. اصلاً نمی فهمیدم چه دارم می گویم. فرزانه با خوش زبانی دوباره حالم را پرسید و خودش براي جمعه دعوتم کرد و هیچ کدام از بهانه هایی را که من با بدبختی سعی می کردم ردیف کنم، قبول نکرد و گفت: ما جمعه رو انتخاب کردیم که شما هم وقت داشته باشین. بالاخره مجبور شدم قول بدهم. یعنی تا وقتی قول ندادم رضایت نداد. آخ که دوست داشتم تلفن رابکوبم زمین و خرد کنم. خدایا، چرا حتی خوشبختی هاي مرا با خون جگر قاطی کردي؟! آرزو دارم ببینمش، ولی با این حال و روز؟! یکدفعه فکر کردم، اصلاً شاید جمعه او نباشد!! یعنی ممکن است نباشد؟! اگر نباشد، چه؟! مسخره بود. خودم هم نمی دانستم چه مرگم است. مبادا واقعاً دیوانه شوم. با همان افکار درهم و برهم درست تا ظهر جمعه مثل مار به خودم پیچیدم و با فکرهاي جورواجور کلنجار رفتم. هزار بار، برخورد او را مجسم کردم و هزار بار رفتار خودم را سبک و سنگین کردم هزار جور تصمیم گرفتم و فکر کردم و آخر هم به هیچ نتیجه اي نرسیدم. فقط دلهره و اضطراب بود و بلاتکلیفی. بالاخره جمعه رسید، همراه یک دنیا دلشوره که داشت مرا از پا در می آورد. هر چه به خانه مرتضی نزدیک می شدیم، رعشه اي غریب از اضطراب و دلهره تنم را می لرزاند. گوش هایم انگار اصلاً حرف هاي امیر و ثریا و مادر را نمی شنید و چشم هایم سحر را که همیشه با دیدنش بی تاب میشدم، نمی دید. هر لحظه دلم می خواست در ماشین را باز کنم و فرار کنم. از یک طرف دلم میخواست بروم و ببینمش، از طرف دیگر می دیدم قدرت ندارم جلوي جمع با او روبرو شوم. میخواستم هر جوري هست ظاهرم را حفظ کنم و می ترسیدم نتوانم. هشت سال بود سعی کرده بودم کسی نفهمد از درون چقدر شکسته و خرد شده ام. نگذاشته بودم کسی غرور مچاله شده و پرپر زدن دل بدبختم را ببیند و حالا می فهمیدم که بیش ترین موفقیتم براي این بوده که با محمد روبرو نشده بودم. وقتی امیر زنگ در را فشار داد، رعشه تنم چند برابر شد و بدنم یخ زد، خدایا کمکم کن. در باز شد. فرزانه و مرتضی با رویی گشاده پشت در بودند. یک لحظه نفسم بالا آمد، خدا را شکر پس او نیامده. ولی همین که خواستم نفس راحتی بکشم، صدایش توي هیاهو سلام و علیک دیگران توي گوشم پیچید. از بین مرتضی و امیر که بر سر سبد گل بزرگی که دست امیر بود شوخی میکردند، گذشت و گفت: سلام مادر جون. دوباره نفهمیدم چه مرگم شد. مادر اما شوقش را نشان داد و، در کمال تعجب، دست گردن محمد انداخت و به گرمی همدیگر را بوسیدند. مادر درست مثل این که یکی از پسرهایش را بعد از سال هادیده باشد، ذوق می کرد و محمد هم ذوق زده بود. مادر در حالی که می خندید گفت: چرا نگاه می کنین، پسرمه. بعد از اون، به من محرمه، بوي امیرخودمو می ده. محمد خندان دوباره خم شد و صورت مادر را بوسید و همان موقع بود که از فراز شانه مادر، یک آن نگاهش به من افتاد. نگاهی سرد و سخت که تا عمق وجودم را سوزاند. زود نگاهم را دزدیدم و به خودم نهیب زدم. بدبخت خودتو جمع کن، محکم باش، نگاهش رو ندیدي؟! سرم را بالا گرفتم و سعی کردم دیگر نگاهم به او نیفتد. با فرزانه دست دادم و روبوسی کردم و به تلافی بار قبل هر چه می توانستم مهربان و صمیمی برخورد کردم، حالا دیگر خیالم راحت بود که همسر محمد نیست! سعی می کردم رفتارم طبیعی باشد و خدا می داند که چقدر سخت بود طبیعی رفتار کردن و نادیده گرفتن او که همه وجودم به سمتش پرواز می کرد. اما به خودم تشر زدم. بی چاره نگاهش رو ندیدي؟! در مقابل آنچه من از محمد و نگاه هایش به خاطر داشتم، آن نگاه مثل اعلان جنگ بود. بابدبختی تلاش کردم حواسم را جمع کنم و همان موقع بود که تازه متوجه مرتضی شدم و بی اختیارگرم و صمیمی و غرق حیرت سلام کردم. با تعجب به مرتضی خیره مانده بودم و از دیدن قیافه اش که زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود و با موهایی که کمی ریخته بود به نظر جا افتاده تر ازمحمد می آمد، جا خورده گفتم: چقدر عوض شدین! مرتضی خندان جواب داد: اما شما اصلاً فرقی نکردین. ناخودآگاه از این حرف چقدر خوشحال شدم. همراه مرتضی و فرزانه به جایی کنار مادر راهنمایی شدم. در حالی که محمد هم روي مبل کناري مادر، بین امیر و مادر نشسته بود.https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ثریا هم کنار من نشست و فرزانه و مرتضی روبروي ما. امیر و مرتضی با سر و صدا شوخی می کردند و ثریا و فرزانه احوالپرسی و تعارف. محمد هم با مادر گرم صحبت بود و این میان فقط من بودم که سرم را به سحرگرم کرده بودم تا بتوانم جلوي خودم را بگیرم و بی اعتنا باشم. انگار چیزي مثل آهن ربایی قوي مرا به سمت محمد می کشید و از این که حس می کردم او آرام و بی تفاوت غرق صحبت با مادر است و اصلاً من را نمی بیند و وجودم را حس نمی کند، عذاب میکشیدم. نمی دانم شاید توقع من زیاد بود و به اشتباه در انتظار همان نگاه ها و رفتارهاي گذشته بودم وشاید به خاطر عطش و کشش شدیدي که خودم نسبت به او داشتم، رفتار عادي او به نظرم بی اعتنایی می آمد. احمقانه بود ولی حقیقت داشت، او را عاشق و بی قرار می خواستم. حالا می فهمیدم که اشتباه می کردم که شب و روز دعا می کردم خدایا فقط ببینمش، چون حالا می دیدم دیدنش بدون داشتنش برایم چقدر کشنده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌غوغایی که توي وجود من بود با رفتار عادي و آرام او چقدر مغایر بود و چقدر عذابم می داد. احساس می کردم با بی اعتنایی و بی توجهی می خواهد مرا کوچک کند و بیش تر از این که آن روز جلوي مرتضی این ها حالم به هم خورده و گریه کرده بودم، در رنج بودم و فکر می کردم مشتم پیش همه باز شده. نمی دانم، شاید هم بی اعتنا نبود، رفتارش معمولی بود و من انتظار بیجایی داشتم. به هر حال هر چه بود، لحظه به لحظه اعصابم کوفته تر می شد. همین موقع بود که چشمم به چشم هاي فرزانه افتاد و به نظرم آمد با کنجکاوي نگاهم می کند که شاید هم باز اشتباه از من بود که مثل گربه دزده فکر می کردم توجه همه به ما و رفتارهاي ماست. براي این که سرم به چیزي گرم باشد از فرزانه خواستم که اگر عکسی از زري دارد برایم بیاورد. وقتی عکس ها را آورد، ماتم برده بود. اصلاً باور نمی کردم. زري در حالی که هیکلی تقریباً دوبرابر گذشته ها پیدا کرده بود، قیافه اي زنانه داشت و با دو پسري که در بغل گرفته بود با آن زري که در ذهن من بود، زمین تا آسمان فرق داشت. دو تا پسرهایش، سالار و سهند، مثل سیبی بودند که از وسط با شوهرش نصف کرده باشند. خود مسعود هم تقریباً بیش تر موهایش ریخته بود و دیگر کاملاً شبیه دکترها شده بود. چند تا عکس هم با محمد داشت که معلوم بود توي این چند سال محمد دو سه بار رفته انگلیس. از عکس هاي زري جالب تر، عکس هاي فاطمه خانم بود که با یک پسر و دو دختر دوقلو، کنارقیافه هاي بسیار شاد محترم خانم و حاج آقا انداخته بودند. پرسیدم: بچه هاي فاطمه خانم، الان چند ساله هستن؟ فرزانه گفت: دوقلوها، هورا و هیوا، شش ساله شونه و هومن سه سال. هنوز اصفهان زندگی می کنند؟! فرزانه جواب داد: نه الان چهار ساله که رفتن بحرین. هومن همان جا به دنیا آمده. بقیه عکس هاي عروسی خود فرزانه و مرتضی بود که مربوط به سه سال پیش بود، ولی محمد توي هیچ کدام از عکس ها نبود. فهمیدم آن موقع ایران نبوده. پس کی آمده؟! یعنی بعد از این چند سال بار اول است که آمده؟ اصلاً تازه برگشته؟! کاش یکی درباره او حرف می زد یا از او سوال میکرد. از فرزانه پرسیدم: چطوري زري تا حالا نیامده ایران؟! مرتضی به جاي فرزانه توضیح داد : دو سال اول که داشت زبان می خواند و اقامتش درست نشده بود. بعد هم که حامله شد و قرار شد وقتی بچه بزرگ تر شد بیاد. اما تا سالار خواست یکخورده بزرگ تربشه، دوباره زري خانم حامله شد و مادر رفت اون جا. امسالم که قرار بود به خاطر قلب آقا جون بیاد،بازم قرار شد مادر این ها برن و خلاصه فکر کنم دیگه همون بمونه یکدفعه درس شوهرش که تموم بشه با هم بیان و در حالی که با خنده به محمد اشاره می کرد گفت: خانواده ما اینجورین دیگه. رفتنشون با خودشونه، برگشتنشون با خدا! مادر حال مهدي را پرسید. مرتضی گفت: اي بابا، اون ها وقتی که ایران هم بودن، کسی خبر از حالشون نداشت. مادر با تعجب گفت: مگه حالا کجا هستن؟! شش، هفت ساله رفتن کانادا، پیش فامیل هاي زنش. مادر آهی از ته دل کشید و سري تکان داد و گفت: بیچاره محترم خانم. چقدر توي این سال ها اتفاق هاي جورواجور افتاده بود. صحبت به پدرم و خانم جون کشید و اظهارتاسف مرتضی که دنباله اش باز محمد با مادر همصحبت شد و بعد توي چند لحظه اي که سکوت شد، محمد با خنده و خوشرویی از ثریا پرسید: خوب حالا تو بگو چی شد با جماعت پسر حاجی ها آشتی کردي؟! هنوز شنیدن صدایش برایم مثل آهنگی زیبا، دوست داشتنی و دلنشین بود. فکر کردم تن صدایش عوض که نشده، هیچ، گرم تر و گیراتر از گذشته ها مرا مجذوب می کند. ثریا با خنده گفت: آشتی نکردم. یک خوبشون رو سوا کردم، همین. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d امیر قهقه زنان گفت: همه ش حرف بود براي رنگ کردن من، تو چرا این قدر ساده اي، می خواست منو گول بزنه که زد ... امیر و محمد می گفتند و ثریا جواب می داد و همه می خندیدند. این میان هر بار فرزانه یا مرتضی با من حرف می زدند، محمد رویش به سمت مادر یا امیر بود و من که فکر می کردم مخصوصاً این رفتار را می کند، داشتم دق می کردم. راحت حرف می زد، شوخی می کرد، گهگاه در پذیرایی به مرتضی و فرزانه کمک می کرد ولی انگار اصلاً مرا نمی دید. درست مثل این که من اصلاً آن جا نبودم و این وجودم را از تحقیر و توهین و زجر پر می کرد. اعترافش سخت بود، ولی حقیقت داشت. در برابر او دوباره همان مهناز هشت سال پیش شده بودم، محتاج نوازش و مهر و نگاه های حمایتگراو، محتاج تکیه کردن به سینه فراخش و حس کردن گرماي آرامش بخش دست هایش . در مقابل آتشی که وجود مرا می سوزاند، رفتار او آب یخی بود که اعصابم را مختل می کرد و از خودم و وضعی که داشتم بیزار. ذره ذره تحملم تمام می شد و از این که آمده بودم بی نهایت شیمان بودم. غمی سنگین به دلم چنگ می زد و احساس تلخی از حقارت و کوچک شدن به من دست می داد، بی اختیار اخم هایم لحظه به لحظه بیش تر درهم فرو می رفت. صداي خنده هاي آن ها با وجود معذب و قیافه درهم من که هیچ جوري نمی توانستم معمولی و بی اعتنا نشانش بدهم، ناهمانگی عجیبی داشت. مدام به خودم براي این که آمده بودم، بد و بیراه می گفتم : خوب شد؟! خیالت راحت شد؟ دیدي چطوري انگار تو یک دیواري، ندیده گرفتت؟! خوب خودتو سنگ روي یخ کردي؟! بی چاره، تو مثل یک وصله ناهمرنگ دیگه هیچ وقت توي این جمع رفونمی شی. اومدي این جا که چی؟ که ازش توجه و اعتنا گدایی کنی؟! غرق این افکار عذاب آور بودم که یکدفعه مرتضی گفت: راستی مهناز خانم تبریک، شنیدم مهدکودك باز کردین. فرزانه ادامه داد: واقعاً کار خوبیه، هم شغل خوبیه هم محیط خوبی داره، نه؟شاید مرتضی هم با دیدن قیافه درهم من خواسته بود مرا از آن حالت در بیاورد و خبر نداشت وضع این جوري خراب تر می شود. چون یکدفعه همه ساکت شدند و حواس ها متوجه ما شد. تمام نیرویم را به کار می بردم که صدایم نلرزد و سنجیده و آرام و درست جواب بدهم. سرم را تکان دادم و گفتم: خوب، اگه آدم بچه ها را دوست داشته باشه، بله کار خوبیه، منتها کار من اون جا بیش تر کارهاي دفتریه. مریم بیش تر از من با بچه ها سر و کار داره . محمد به جاي من از مادر پرسید: همون مریم مهدوي، مادر جون؟! واي خدا، انگار خانه را توي سرم کوبیدند، جلوي چشم هاي همه، چرا از مادر پرسید؟ چرا از من نمی پرسید؟! میداند که حواس همه به ماست، می خواهد همه بفهمند اوست که دلش نمی خواهد با من همکلام شود. از حرص و غصه و لجبازي داشتم خفه می شدم. با خود گفتم شاید پشیمان شده که هشت سال پیش هم نگذاشته دیگران بفهمند او بوده که مرا نخواسته و حالا می خواهد تلافی کند. زجري که به خودم داد و پیش خودم در تنهایی کشیدم کم بوده که حالا می خواهد تمام و کمال خردم کند؟! حرص همراه هجوم فکرهاي مختلف داشت اعصابم را از کنترل خارج می کرد. بعد ازاین همه سال زجر، این همه سال انتظار تلخ، حالا حقم این بود؟ بدبخت! خوب شد؟ دوباره خوب لگد مالت کرد؟ خیالت راحت شد؟ براي چی اومدي؟ این جا چه کار داري؟ این همه زجر را براي چی می کشی؟! ... خودم هم نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که سراپا ایستاده بودم و می گفتم: با اجازه فرزانه جون، آقا مرتضی، من چند تا کار عقب افتاده دارم باید برم. یکدفعه سکوت شد. فرزانه و مرتضی با تحیر گفتند: چی؟ الان؟ ناهار نخورده؟ مادر و امیر هم با ناراحتی گفتند: کجا؟ در جواب مرتضی و زنش گفتم: به خدا مامان می دونن، صبح هم اگه به شما قول نداده بودم نمی اومدم، وظیفه ام بود بیام ببینمتون که موفق شدم. بعد با نگاهی که به مادر و امیر کردم به آن ها فهماندم که دوباره آن روي سگی ام بالا آمده تا دیگراصرار نکنند . امیر با ناراحتی گفت: خیلی خوب، صبر کن می رسونمت. نه امیر جان، خودم می تونم برم. نه صبر کن، سر ظهره. مگه روزهاي دیگه کسی منو می رسونه سرکار؟ خودم می رم. بعد رو به همه یک خداحافظی دسته جمعی کردم و برگشتم بروم که ناگهان شنیدم: امیر، تو باش. من می رم. غیر ممکن بود. محمد بود. نفسم بند آمد. حتی جرئت نکردم رویم را برگردانم. سکوت ناگهانی همه،وضع را وخیم تر کرد محمد به مادر گفت: مادر جون، با اجازه، من مهناز خانم رو می رسونم. می رم خونه. قراره یک کتاب براي امیر بیارم. برمی دارم و می آم. طفلک مادرم نمی دانست چه بگوید، و امیر بدتر از مادر. من در حالی که سعی می کردم سحر را که سفت به گردنم چسبیده بود و گریه می کرد به امیر بدهم با حرصی که تلاش می کردم مخفی کنم،.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامان
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d غیر ممکن بود. محمد بود. نفسم بند آمد. حتی جرئت نکردم رویم را برگردانم. سکوت ناگهانی همه،وضع را وخیم تر کرد محمد به مادر گفت: مادر جون، با اجازه، من مهناز خانم رو می رسونم. می رم خونه. قراره یک کتاب براي امیر بیارم. برمی دارم و می آم. طفلک مادرم نمی دانست چه بگوید، و امیر بدتر از مادر. من در حالی که سعی می کردم سحر را که سفت به گردنم چسبیده بود و گریه می کرد به امیر بدهم با حرصی که تلاش می کردم مخفی کنم، گفتم: خیلی ممنون خودم می رم. محمد خیلی جدي گفت: گفتم که کار دارم. لجم گرفت. انگار من آدم نبودم یا در مورد کنیزش حرف می زد. سحر را به امیر دادم و همان طور که دوباره خداحافظی می کردم بدون این که نگاهش کنم گفتم: شما به کارتون برسین، من خودم می رم. خداحافظ. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی هشد بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود. اما محمد صبر نکرد، گفت: با اجازه، فعلاً خداحافظ. در را بست و به سرعت دنبال من که داشتم به قدم هایی که به دویدن بیش تر شباهت داشت میرفتم، دوید. صبر کن، کارت دارم. جواب ندادم. دوباره آن رعشه لعنتی برگشته بود. با خود می گفتم خدا کند نیاید. خدایا اگر دوباره حالم به هم بخورد؟! چه کار داشت؟! به اندازه کافی خردم کرده بود دیگر چی می خواست؟! توي کوچه، در حالی که یکی دو قدم بیش تر با هم فاصله نداشتیم، با لحنی محکم که براي من گزنده و تلخ بود، گفت: گفتم صبر کن باهات کار دارم . ایستادم، ولی برنگشتم. نمی توانستم با او روبرو شوم. دست هایم را مشت کرده بودم بلکه لرزه تنم کم تر شود. همان طور که کنارم می ایستاد، بدون این که نگاهم کند، گفت: ماشین من اون جاست. گفتم که خودم می تونم برم . منم گفتم که باهات کار دارم . چرا این طور حرف می زد؟ چرا چنین با تحکم و سرد دستور می داد و رفتار می کرد؟ با حرص گفتم: ولی من با شما کاري ندارم. از کنارش که در ماشین را باز کرده بود، گذشتم. آستین لباسم را گرفت، نه با ملایمت، با عصبانیت مرا به طرف عقب کشید: گفتم باهات کار دارم، سوار شو، می تونی بفهمی یا نه؟! باور نمی کردم، اهانت از این بیش تر؟ این همان محمد آرام بود؟ اصلاً چه حقی داشت با من این طور رفتار کند؟ من را به هیچ می گرفت، آخر به چه حقی؟! خواستم چیزي بگویم، ولی تقریباً به زور مرا سوار ماشین کرد و در را بست. دوباره احساس آن روزي که توي گوشم زده بود، پیدا کردم. احساس خفیف شدن، احساس خواري وشکستگی و هیچ شدن. آن موقع مستحق این رفتار بودم، ولی حالا چه؟! بغض گلویم را گرفت، بغضی که ثمره هشت سال رنج و عذاب شبانه روزي بود. بغضی که هشت سال قورت داده بودم و حالا با این رفتارش باعث می شد که خفه ام کند. صدایم به فریاد بلند شد وخودم هم نفهمیدم چه شد که عقده هشت ساله ام را با کینه و غیظ و نفرت بیرون ریختم. چی کار داري؟ از جون من دیگه چی می خواي؟ بعد از این چند سال اومدي که دوباره منو خرد و له‌کنی و بري؟ که به دیگران چی رو بفهمونی؟ خیال می کنی نمی دونم براي چی دوباره خواستی باامیر این ها رابطه برقرار کنی؟! ‌‌هاج و واج مانده بود و با چشم هایی که از غضب به سرخی می زد، گفت: من از جون تو چی میخوام؟ من تو رو خرد کردم؟! تو رو خدا بس کن، نگذار فکر کنم هنوز عقلت نمی رسه. بعد با زهرخندي تلخ اضافه کرد: در تعجبم براي فراموش کردن اون تجربه تلخ چطور تا حالا ازدواج نکردین؟! اگه .... نتوانستم طاقت بیاورم، حرفش را بریدم. احساس کردم مسخره ام می کند. مخصوصاً با حرف آخرش کاملاً از کوره در رفتم. با همه توانم فریاد زدم. فریاد زدم تا اشک هایم را کنار بزنم. داري اعتراف می کنی که فکر می کردي عقلم نمی رسه آره؟! اشتباه می کنی. هم اون موقع عقلم میرسید، هم حالا. خیلی خوب هم عقلم می رسه، این قدر که از همه مردها نفرت داشته باشم. این قدرکه بفهمم مردها فقط اسمی از مرد دارن، یک مشت نامردن که فقط، فقط حرف می زنن، دروغ میگن، بهت قول می دن و بعد زیر قولشون می زنن. این قدر عقلم می رسه که از تو، از گذشته ام و ازهرچی مرده متنفر باشم . در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و سوار اولین ماشینی که می گذشت شدم، در حالی که او مبهوت،سرجایش خشکش زده بود و به من خیره مانده بود. اشک هایم سرازیر شده بود که از راننده که با تعجب از توي آینه نگاهم می کرد، خجالت می کشیدم. خدایا، چه کار کرده بودم؟ براي این که مرا پس نزده باشد، براي این که دوباره تحقیر نشوم، براي این که می ترسیدم دوباره خفیفم کند، تمام خشمم را از بی اعتنایی اش و تمام رنجی که این چند سال کشیده بودم، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
💠شهیدی که با اذانش ۱۸ نفر را بدام انداخت🌷 🔸️در یکی از عملیات‌ها که زمان زیادی به سپیده نمانده بود و ارتفاعات باید فتح می‌شده و ابراهیم هادی مسئول بازپس‌گیری ارتفاعات بوده ، تیر می‌خورد ، وقتی بالای سر او می‌روند می‌گویند که هنگام اذان صبح روی بلندی ایستاده و رو به دشمن اذان گفته است که در همین حین تیری رها می‌شود و به کتف شهید ابراهیم هادی برخورد می‌کند که آسیبی نمی‌بیند. اما در همین لحظات می‌بینند که 18 نفر عراقی خودشان را تحویل داده و اسیر می‌شوند. وقتی علت این کار را از آنها سوال کردند ، می‌گویند که به ما گفته بودند ایرانی‌ها مجوس هستند ، اما با شنیدن صدای اذان فهمیدیم که ایرانی‌ها اهل نماز هستند ، در حالی که فرماندهان ما اهل خوردن مشروبات و کارهای ناپسند هستند. عمادی اضافه کرد : راوی نقل می‌کند که سالها بعد حین یک عملیات ، یک نفر جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید من را شناختی؟ من فرمانده آن 18 نفری هستم که با اذان ابراهیم هادی خود را تحویل دادیم و آیت‌الله حکیم ضمانت ما را کرد و اکنون در گردان توابین لشگر بدر با عراق می‌جنگیم. 🔹️ شما نگاه کنید ، یک اذان شهید هادی 18 نفر را نجات داد و آنها را بدام انداخت.❤ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📢 وای بر این پدر و مادرها 💠حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به تعدادی کودک نگاه میکرد و فرمود: واى بر فرزندان آخر الزمان از روش پدرانشان! 🔹️پرسیدند : از پدران مُشرک آن ها؟ 🔸️حضرت فرمود : نه ، از پدران مسلمانشان كه چيزى از فرائض دينى را به آنها ياد نميدهند و تنها از اين خشنودند كه فرزندشان درآمد مالى داشته باشند هر چند ناچيز باشد. 🔹️سپس فرمود: من از اين پدران بيزارم و آنان نيز از من بيزارند! 📚مستدرك الوسائل، ج 2، ص 625 🔺️بسیاری از پدر و مادرها در این دوران پر مشغله و فشار اقتصادی ، برای آینده فرزندان خود نگرانیهایی دارند. 🔹️کلاس کنکور خوب ، کلاس موسیقی، ورزش و... اما کمترین توجهی به نیازهای روحی و معنوی آنها در راستای آشنایی با فرائض دینی ندارند. 🔸️ تربیت فرزندان تک بُعدی در آینده اولین آسیب را به خود او وارد میکند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d توي صورتش کوبیده بودم و درد می کشیدم. خیلی سخت است که آدم با دست خود قلبش را به لجن بکشد و دور بیندازد، فقط براي این که بر دیگري پیشی بگیرد. من از سر ترس، تمام دردم را به صورت نفرت بیرون ریخته بودم و حالا پشیمان بودم. چرا؟ نمی دانستم. با خود می گفتم « مگه ندیدي چطوري ندیده ت میگرفت ؟! مگه توهین رو توي حرف زدن و رفتارش ندیدي؟ !» پس چرا از این که به او نیش زده بودم به جاي احساس آرامش، رنج می بردم و درد می کشیدم؟ « آخه احمق، چرا لااقل صبر نکردي ببینی چی کار داره؟! تو که هشت سال صبر کرده بودي ده دقیقه هم رویش. نمی مردي که .. . » وقت هایی هست که دنیا با همه بزرگی براي آدم مثل قبري تاریک و تنگ می شود و همه هواي دنیا، جلوي خفگی آدم را نمی گیرد. آن روز براي من از آن وقت ها بود. خدایا، اصلاً چه لزومی داشت دوباره من و او با هم روبرو شویم؟ چه حکمتی چه مصلحتی توي این برخورد دوباره ،بود غیراز شکنجه روح فرسوده من؟! پس این سرطانی که مثل خوره، جان من را می خورد کی می خواهی تمام کنی؟! بی قرار و ناآرام به خانه رسیدم، در حالی که هنوز اشک هایم مثل باران جاري بود. بعد از سال ها دوباره چشمه اشکم روان شده بود. خدایا چه کنم؟! صداي اذان بلند شد و مرا بی اختیار به سمت پنجره کشاند. نمی دانم در وجودم چه ارتباطی بین اذان و آسمان هست که وقتی اذان را می شنوم دوست دارم آسمان را هم ببینم. صداي اذان توي آن ظهر خلوت جمعه و سکوت محیط و نگاه به آسمان آبی و فراخ، قلبم را بی طاقت تر از آن که بود کرد. هق هق کنان و از ته دل زار زدم و آن قدر اشک ریختم که احساس کردم آرام آرام آخرین قواي بدنم هم تحلیل می رود. با حال زار رفتم سراغ قرص هاي معده ام و بعد از سر ضعف دراز کشیدم و نفهمیدم کی با چشمانی خیس از اشک خوابم برد. گاهی آدم حاضر است هر چه دارد بدهد تا فقط چند ساعت بی خبر و رها از قید چیزهایی که آزارش می دهد، در سکوتی محض آرامش بگیرد. همان موقع هاست که خواب به داد آدم می رسد، و اگر مثل علاج کامل نباشد، لااقل مثل مسکنی قوي دردها را در زمان حال از آدم دور می کند. آن روز خواب براي من با همه آشفتگی اش این طور بود. فراموشی و فرار از زمان حال. با صداي آرام مادر و ثریا هوشیار شدم، ولی چشم هایم را باز نکردم، ثریا داشت می گفت: دیدین بیخودي حرص و جوش خوردین. من که گفتم حتماً یا خوابیده یا رفته پیش مریم. چه می دونم مادر، وقتی دیدم جواب تلفن رو نمی ده، دلم هزار راه رفت. صداي بلند امیر آمد: ثریا کجایی؟ پس چرا نمی آي؟ مادر آرام گفت: مادر یواش، خوابیده. امیر با لحنی گزنده و پر از حرص گفت: ا ، پرنسس خواب تشریف دارن؟! و در جواب مادر و ثریا که می گفتند « یواش تر با» صدایی بلند تر از قبل ادامه داد: مامان، به خدا دیگه من از دست رفتار شما، بیش تر از خود اون دارم ذله می شم. آخه مادر من، چرا قبول نمی کنین که این دیگه یک دختر بچه هفت هشت ساله نیست؟! به خدا من امروز جلوي این ها آب شدم. باز دارین اشتباه چند سال پیش رو ادامه می دین ها. بالاخره کی باید بفهمه مردم نوکر باباش نیستن؟! کی یاد می گیره هچ جوري رفتار کنه؟! ثریا براي این که غائله را ختم کند، گفت: سحر کو؟ بریم دیر شد. پایین پیش محمده. محمد؟! پس محمد همراهشان آمده بود؟ الان آن پایین دم در است؟! چقدر دلم می خواست بلند شوم و از پنجره پایین را ببینم، ولی می ترسیدم از صداي تخت بفهمند که بیدارم. دوباره با حرف هاي امیر که نمی دانم حس می کرد من بیدارم، یا با صداي بلند می گفت که بیدار شوم، حواسم متوجه حرف هاي او شد. مادر جون، هی نگین با مردم خوب رفتار می کنه، به خدا اگه ناصر و مریم نبودن، این با این خلق و خویش نمی تونست اون مهد رو هم بچرخونه. من بچه هک نیستم، اسمش اینه، ایشون مدیر اون جان ولی اصل قضیه گردن ناصر و مریم است. خوب آخه تا کی این هر کاري دلش می خواد بکنه و دیگران جورش را بکشند؟! بالاخره باید درست زندگی کردن رو یاد بگیره یا نه؟! یک لحظه فکر کردم، همچو بیراه هم نمی گوید. واقعاً اگر ناصر و راهنمایی ها و تلاشش نبود و پشتکار و زحمت هاي مریم، من اصلاً از عهده برنمی آمدم. ولی من کی فکر کردم همه نوکر بابامند؟! چرا امیر این طور در موردم قضاوت می کرد؟! ثریا گفت: امیر جان، الان چه وقته این حرف هاس؟ از اون گذشته این ها که مربوط به مادر نمی شه. تو بعد با خود مهناز حرف بزن. امیر کلافه گفت: پس کی وقت این حرف هاس؟! به مامان می گم چون مقصرن. شما یک امروز خودتون رو جاي من بگذارین ... ثریا گفت: ا ، امیر چرا حرف غیر منطقی می زنی؟ خوب مادر هم اون جا بود. مادر هم ناراحت شد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است