eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
طرز تهیه آنتی بیوتیک خانگی؛شلغم را برش داده،داخل آن راخالی کنید و در فضای خالی شده عسل بریزید.!!بعد از 3 ساعت شلغم آب انداخته و معجون حاصل بهترین درمان سرماخوردگی است!! فروارد فراموش نشه🙇‍♂ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
روش صحیح دعوای زن و شوهری همین است! این کلیپ را باید دو بار تماشا کنید! دفعه اول به دعوای عجیب این زن و شوهر توجه کنید و دفعه دوم که دیدید خوب به حرکات گربه بالا یخچال دقت کنید تا اندازه کل عمرتان بخندید!😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یک شیوه ساده و صد در صد تضمینی برای پیدا کردن شوهر فقط با چند اسکناس که باید همه ببینند!😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بررسی اصلی یا تقلبی بودن گوشی و تبلت در تلفن و تبلت ما کد بین المللی سریال جهانی گوشی یا IMEI را داریم. که به صورت: #* (به ترتیب = ستاره مربع صفر شش مربع ) در شماره گیر گوشی به دست می آید. بعد از نوشتن کد ، شما عددی 15 رقمی (مانند زیر )خواهید دید. 43 4 5 6 6 1 0 6 7 8 9 4 3 5 - اگر شماره های هفتم و هشتم 02 یا 20 باشد، گوشی شما مونتاژ امارات متحده عربی است. - اگر شماره های هفتم و هشتم 08 یا 80 باشد، گوشی شما در آلمان تولید شده است و کارکرد آن بدک نیست. - اگر شماره های هفتم و هشتم 01 یا 10 باشد، گوشی شما تولید فنلاند است و کارکرد آن خوب است. - اگر شماره های هفتم و هشتم 00 باشد، گوشی شما ساخت کارخانه اصلی و دارنده نشان (مارک) خود گوشی است و دارای بهترین کیفیت است. - اگر شماره های هفتم و هشتم 13 باشد، گوشی شما مونتاژ کشور آذربایجان و کیفیت آن کمی پایین می باشد.و همچنین: 10 = Finland also 01 = Finland 20 = Germany or 02 30 = Korea or 03 40 = China or 04 50 = Brazil, USA, Finland or 05 60 = HK, China, Mexico or 06 70 = Finland or 07 80 = Hungary or 08 91 = Finland or 19 در صورتی که شماره شما در دسته بندی بالا موجود نیست احتمال 99% گوشی مونتاژ چین می باشد. که تحت نظارت ساخته شده!!!این پست را تا جایی که میتونید نشر دهید🙏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ترفند خنک کردن سریع یک بطری نوشیدنی گرم در عرض دو دقیقه !!ظرف یا پیاله بزرگی که در اختیار دارید را پر از آب کنید و چند تکه یخ داخل آن بیندازید.کمی نمک هم در آب بپاشید!!بطری نوشیدنی خود را داخل ظرف فرو ببرید و حدود یک دقیقه هم بزنید!!بعد از این مرحله، بگذارید بطری نوشیدنی یک دقیقه دیگر داخل ظرف بماند.!!حالا نوشیدنی شما به اندازه یخ خنک شده و آماده نوشیدن است🍺 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💕💕 - نمیدونم آخرین بار کی رفتی جلوی آینه و به خودت نگاه کردی و خودت رو کردی. موهای پریشونت، حلقه های کبود زیر چشمت، شکم و پهلوهات، کم پشتی موهات، پوست نه چندان شادابت و ... چقدر خودت رو مقایسه کردی و غصه خوردی. چقدر به عکس های قبل از مادر شدنت نگاه کردی و با خودت گفتی چقدر اون موقع شاداب تر بودم. چقدر به خاطر لباس هایی که شاید قبلا میتونستی بپوشی و الان نمیتونی خودت رو اذیت کردی. اگر این افکار توی ذهنت میاد و گاهی اذیتت میکنه میخوام بدونی که عزیزت به تو جور دیگه ای نگاه میکنه. برای اون موهایی که فکر میکنی نیاز به شستشو و تقویت داره، موهای مادرشه که بلند و زیباست. برای اون چشمهایی که فکر میکنی قرمزه و دورش حلقه های کبود هست، چشمهاییه که دائم مراقبشه و حواسش هست. برای اون بازوهایی که فکر میکنی چاق و بدفرم شده، بازوهای قویه که اون رو در میگیرند. برای اون شکمی که فکر میکنی بزرگ و افتاده است، یه شکم نرمه که میتونه سرش رو روش بزاره و آروم بگیره. برای اون پاهایی که فکر میکنی پر از سلولیته، پاهاییه که قدم به قدم باهاش راه میان. - عزیز دلم، پس نگاهت رو نسبت به خودت عوض کن، نسبت به دنیا عوض کن. اونوقت میبینی که همه چیز زیباتره و دنیا بهت لبخند میزنه. 🔺 لطفا این پست رو برای یه مامان که نیاز به شنیدن این حرف ها داره بفرست. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕 پستونک یک وسیله آرامش بخش تو دوره نوزادیه، بچه‌های کوچیک به شدت میل به مکیدن دارن، مکیدن پستان مادر، پستونک، انگشت شصت و... . در نتیجه ارتباطی بین پستونک و آروم شدن برای بچه برقرار میشه. استفاده از اون می‌تونه به خواب رفتن بچه کمک کنه و همینطور از پرخوری اون جلوگیری کنه. البته در دهان بودن افراطی پستونک می‌تونه مانع حرف زدن بچه و رشد زبان و گفتارش بشه. البته بعضی بچه‌ها میلی به پستونک ندارن که امر غیر طبیعی نیست. گاهی والدین از گریه بچه اونقدر آشفته می‌شن که تلاش می‌کنن فقط زود آرومش کنن. در نتیجه پستونک رو زودی می‌ذارن تو دهنش. بهتره تو اینجور مواقع کمی صبور باشیم و اولین کار گذاشتن پستونک تو دهانش نباشه. فرایند کنار گذاشتن پستونک مثل ترک پستان و شیر مادر باید مرحله به مرحله باشه. تا حدود دو سالگی استفاده از پستونک اشکالی نداره. سن قطعی در این مورد وجود نداره و بسته به روحیه بچه و آمادگیش این سن می تونه متغیر باشه. اما مهمه زمانی این کار رو انجام بدین که کوچولوتون یا خودتون بیمار نباشین، در حال جابه‌جایی منزل، مهد یا پرستار نباشین، تنشی در محیط خانواده وجود نداشته باشه. و در یک کلام محیط امن و آروم باشه. بهترین راه برای ترک پستونک، اینه که بچه رو از قبل آماده کنین. برای کوچولوتون کتابها و یا فیلم‌هایی که جنبه آموزشی دارن تهیه کنین. چون بچه خیلی خوب با شخصیت داستان همانند سازی می‌کنه و رفتار اونو تقلید می‌کنه. بهش بگین وقتی ما بدنیا میایم فقط شیر می‌تونیم بخوریم اما بزرگتر که میشیم کلی خوراکی خوشمزه هست که دلمون می‌خواد بخوریمشون. هر چی بزرگتر می‌شیم یه کارای جدیدی یاد می‌‎گیریم. می‌تونیم خودمون لباس بپوشیم، به جای اینکه فقط گریه کنیم، حرف بزنیم و موقع خواب می‌تونیم عروسک کوچولومون رو بغل کنیم و با پستونکمون خداحافظی کنیم. براش داستانی تعریف کنین که قهرمان کوچولوی داستان خیلی از بزرگتر شدنش ذوق کرده و از کارای جدیدی که می‌تونه بکنه خوشحاله و دیگه به پستونکش احتیاج نداره و اونو به مامانش می‌ده. می‌تونین پستونک رو با هم تو یه ظرف آب بندازین و باهاش خداحافظی کنین و بگین اینو باید بذاریم برای ماهی کوچولو، چون بهش نیاز داره. یک راه دیگه: برید یک مغازه از قبل با فروشنده هماهنگ کنین که می خواین چه کار کنین. به کوچولوتون بگین که می‌تونی فلان عروسکی که دوست داری رو برداری و جای پولش پستونکت رو بدی به آقای فروشنده. ولی نمی‌تونه هم عروسک رو داشته باشه و هم پستونک رو. شما با چه روشی کوچولوتون رو از پستونک گرفتین؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕 چند تا نکته خیلی خیلی مهم که هر بچه ای باید بدونه: اینو باید به بچه ها یاد بدیم دزد فقط مرد نیست. ممکنه یه زن خیلی مهربون و خوش تیپ باشه. اما ظاهر مهربون افراد بیانگر خوب و بد بودن اونها نیست! پس گول نخوریم! راز دو نوعه. راز خوب و راز بد. رازهای خوب (مثلا خرید پنهانی هدیه) را میشه مخفی نگه داشت؛ اما رازهای بد مثلا کسی ما را اذیت میکنه را باید به آدم مورد اعتمادمون یعنی مامان یا بابا گفت. به هر کسی نباید کمک کرد. کمک خیلی خوبه؛ ولی اگه یه غریبه ازت کمک خواست بگو من زورم نمیرسه! چون اگه واقعا واقعا کمک میخواست از بزرگترها کمک میگرفت نه تو! کسی خواست بری تو یه کوچه خلوت باهاش نرو. هر جایی میری باید قبلش به مامان و بابا بگی. دست غریبه را نگیر؛ سوار ماشین و موتور و دوچرخه غریبه نشو حتی اگه به نظر خیلی مهربون میرسید. از غریبه نمیشه چیزی قبول کرد! نه شکلات نه کادو نه هیچ چیزی!! اگه چیزی مثل عروسک، شکلات و پول یا هرچیزی... دیدی روی زمین افتاده بهش دست نزن. چیزی که روی زمین افتاده مال تو نیس!! گوش وایسادن و دزدکی نگاه کردن کار بدیه. اگه چیزی رو قراره همه بدونن، توی جمع میگن. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕 آیا پنیر خنگ میکنه؟ ندیم به بچه ها؟ در پنیر ماده ای به نام تیرامین وجود داره که در خیلی از کودکان باعث سر درد میشه. قدیما میگفتن بچه ای که پنیربخوره خنگ میشه. علت این مسئله وجود تیرامین در پنیره که فقط مواد غذایی حاوی مس میتونه تیرامین را از بین ببره. خرما و گردو مس دارند و تیرامین پنیر را نابود میکنند. پس پنیر را با خرما و گردو بخورید. بعضی از بچه ها پنیر پیتزا یا نون پنیر که میخورن سردرد میگیرن و به پنیر حساسیت دارن!هضم پنیر براشون سخته. طبع پنیر سرده و نباید پنیر را با گوجه، خیار و هندوانه که طبع سرد دارند خورد. این امر سبب بروز بسیاری ازبیماریها شامل دیابت، ام اس، اختلال عصبی، گوارشی میشود. پنیر را با گردو بخورید! حتماً نصف قاشق چایخوری به پنیر زیره اضافه کنید. زیره پدر وپدر جد چربی وچاقی رو در میاره! هضم پنیر هم راحت تر میشه. خیلیا خیال میکنند پنیرهای چرب مثل پنیرخامه ای خاصیت بیشتری دارند. چربی لبنیات با کلسیم ترکیب میشه وماده ای کف مانند داخل معده درست میکنند که اجازه جذب کلسیم را نمیده. پس دنبال لبنیات کمچرب باشید( اغلب عامل چربی لبنیات روغن پالمه که سرطانزاست) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕💕 تا حالا آرامشی که تو اولین‌ آغوش گرفتن هست رو از نزدیک دیدید؟ حس میکنم آغوش یکی از نیازهای اساسی انسانه. مثل غذا و هوا و آب و... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و پنجم- بخش سیزدهم سرشو به علامت نه بلند کرد و گفت: مگه بچه ام فقط
🌾 و ششم- بخش چهارم گفتم: بابا خواهش می کنم منو به اون دوران بر نگردون خودت می دونی که مهی عوض نمیشه، من تازه دارم خودمو پیدا می کنم و دیگه نمی خوام یک توسری خور بی عرضه باشم، یادتون نیست؟ تربیت منو گذاشتن به عهده ی اون، من مظلوم بودم درسته، گوشه گیری می کردم شاید اینم عیب من بود ولی شما برام چیکار کردین؟ فقط هر بار که دیدین منو توی تاریکی حبس کرده و یا داره کتک می زنه فقط باهاش دعوا کردین و تمام ، و اون بازم به کارش ادامه داد، تحقیرم کرد و تو سری خور بارم آورد، حالا بیام چیکار؟ یا باید با هم دعوا کنیم و یا من دوباره برم توی لاک خودم، گفت: به جون خودت قسم می خورم مهی منظور بدی نداره دوستت داره تو دخترشی، مدام داره حرفت رو می زنه و دلش برات می سوزه گفتم: وای بابا از شنیدن این جمله متنفرم، کاش مادرم نبود کاش اصلاً مادر نداشتم لطفاً بهش بگو این دوست داشتن اونو نمی خوام و از دلسوزی که برام می کنه بیشتر ازش بیزار میشم، من سوگل رو دفن کردم و با اون مهران و مهی از زندگیم رفتن بیرون. 🌾 و ششم- بخش پنجم اگر می خواین دلیلشو بدونین برین از خود مهی بپرسین، نمی فهمم چطور مهی تونست این کارو با من بکنه که یک عمر بزنه توی سر من و عذابم بده، بهش بگو این داغ روی دلم مونده که از مادرم یک حرف خوب بشنوم و یک عمل نیک ببینم و یاد بگیرم مثل همه ی دخترا که رفتارشون ریشه از رفتار مادرشون داره منم یک کاری بکنم و بگم مثل مادرم بودم، اگرم یک وقت ناخودآگاه کاری کردم که مثل اون بود از خودم متنفر شدم، اجازه بدین من مهی رو از زندگیم پاک کنم با اینکه مادرمه ولی می دونم اونطور که شما میگین براش مهم نیستم. گفت: من به خاطر مهی نمیگم دلم می خواد پیش خودم باشی و با ما زندگی کنی فکر می کنیم اصلاً ازدواج نکردی همه چیز رو از نو شروع می کنیم. 🌾 و ششم- بخش ششم گفتم: نمیشه بابا، دیگه امکان نداره من بتونم فکر کنم مهران توی زندگیم نبوده و یا پر پر شدن سوگلم رو فراموش کنم، پسر آقای خادم به سعادت خانم گفته که من برم کارخونه کار کنم هنوز به خودم چیزی نگفته، اگر گفت تصمیم دارم قبول کنم. بابا گفت: چی گفتی؟ پسر خادم خواسته تو بری کارخونه کار کنی؟ میون اون همه کارگر چرا تو؟ آوا یکم هوشیار باش تو جوونی و خوشگل تازه توی این دور زمونه هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره، ببین هر کاری خواستی کردی منم بهت احترام گذاشتم توام این بار به حرفم گوش کن و هیچ کاری نکن تا من تحقیق کنم، ببینم جریانش چیه بی کس و کار که نیستی راه بیفتی بری یک شهر غریب. گفتم: بابا من هیچ وقت ازتون گله ای نکردم ولی بی کس و کار به کی میگن؟ شما که بابای من هستین با اون حال و روز اینجا منو گذاشتین و رفتین و بهم قول دادین مرتب بهم سر می زنین ولی تا الان نیومدین. گفت: می دونم عزیز بابا ولی باور کن مهی مریضه یک شب هم نمی تونستم تنهاش بزارم مدام تب می کنه و سردرد های شدید میشه ، و مدام میگه طلاق می خوام، حرفی ندارم ولی اون جایی رو نداره بره حرف مفت می زنه، الانم که اومدم از یکی از دوستاش خواهش کردم پیشش بمونه. 🌾 و ششم- بخش هفتم دلم شور می زد نکنه حجت بیاد سراغت و خامت کنه و بخواد تو رو با خودش ببره تهران. گفتم : چی عمو حجت دنبال من می گرده؟ گفت: آره فکرشو بکن حجت که از آب کره می گیره اصرار داره آدرس تو رو بهش بدم و تو رو ببره پیش خودش، ببین بهت چی میگم مبادا، مبادا راه بیفتی. اصلاً بهش اعتماد نکن اونم برای سود جویی می خواد تو رو ببره به آقاجون هم سفارش کردم اگر تو رو پیدا کرد اومد قاطع بهش بگو که همراهش نمیری، اگر رفتی دیگه راه برگشتی نداری و زندگیت نابود میشه، بعد هم فردا می خوام برم یک خط تلفن برای اینجا بگیرم، تا بتونم هر روز باهات حرف بزنم . گفتم: شما بهم میگن اینجا نرو اون کارو نکن ولی راهی جلوی پام نمی زارین من که نمی تونم دست روی دست بزارم و بشینم ببینم کی می خواد دوزار پول کف دستم بزاره، گفت: آهان راستی مهران زنگ زد و سراغت رو گرفت می خواست باهات حرف بزنه بهش گفتم نیستی، البته باورش نشد ولی پیغام داد که می خواد یک مقدار پول بهت بده. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و ششم- بخش چهارم گفتم: بابا خواهش می کنم منو به اون دوران بر نگر
🌾 و ششم- بخش هشتم با خشم پرسیدم: شما چی گفتین؟ گفت: من قبول نکردم و گفتم پولات رو خرج فهم و شعورت بکن ما به پول تو نیازی نداریم. گفتم: خوب کردین اون می خواد با دادن یک مقدار پول وجدان خودشو راحت کنه، ولی من نمی زارم از این درد خلاص بشه، بابا چند روزی موند تا تلفن خونه رو نصب کردن . توی این مدت منو برد برای خودم یکم لباس خریدم و حسابی با هم وقت گذروندیم، احساس می کردم رفتارش با من تغییر کرده دیگه مثل یک دختر بچه باهام رفتار نمی کرد و اون حالت دلسوزی رو هم نداشت و این باعث می شد جسارتم برای ادامه ی زندگی بیشتر بشه ، یک روز بارونی من و بابا دوباره رفته بودیم خرید و حدود ساعت دو بعد ظهر بود که بر می گشتیم خونه، وقتی به کوچه ی باریک باغ رسیدیم یک ماشین از کنارمون خیلی با زحمت رد شد و من جهان رو دیدم اونم منو دید و خیلی موذیانه دو انگشت شو زد به پیشونیشو به علامت سلام، فوراً رو برگردوندم. 🌾 و ششم- بخش نهم نفهمیدم چرا اون طرفا اومده اما دلم خواست که اومده باشه تا منو ببره سر اون کاری که تو کارخونه به سعادت خانم گفته بود، من باید میرفتم سر یک کار درست و حسابی و پول در میاوردم . همون روز عصر بابا قصد رفتن کرد، هنوز بارون میومد، من و آقاجان تا دم در بدرقه اش کردیم که دوباره همون ماشین رو دیدم یکم دور تر نگه داشته بود، فوراً جهان رو هم پشت فرمون تشخیص دادم، به روی خودم نیاوردم و از بابا جدا شدیم و اون رفت و منو آقاجون هم در رو بستیم و رفتیم بالا، تا وارد اتاق شدیم گفتم: آقاجان همون پسره که باهاش تصادف کردیم و صاحبکار ما از آب در اومد الان نزدیک خونه ایستاده، شما میگی برای اینکه منو ببره کارخونه اینجاست؟ یا کار دیگه ای داره برم ازش بپرسم؟ خانم جان دخالت کرد و گفت: نه قربان بشم دختر مبادا این کارو بکنی صبر کن خودش بهت بگه تازه مگه ایرج نگفت که نباید بری؟ 🌾 و ششم- بخش دهم آقاجان نشست کنار بخاری و گفت: اگر تا اینجا اومده و جلوی در ایستاده حتم بدون که نظر خوبی نداره، این روزا که اغلب کارخونه ها درست کار نمی کنن کسی دنبال کارگر راه نمی افته، چی گفتی نزدیک خونه ی ما ایستاده؟ غلط نکنم این پسره قصد خوبی نداره، از فکرش منصرف شو سعادت داره کارگر جمع می کنه حتماً دنبال توام میاد امسال رو صبوری کن من می دونم خدا راهشو جلوی پات می زاره، یک کاری نکن آقاجان که دوباره پشیمون بشی، یک مرتبه تکون خوردم این حرف رو بارها خانمی بهم زده بود من دیگه فرصت اشتباه کردن نداشتم و حالا که به قضیه با چشم بازتری نگاه می کردم می فهمیدم که اون مرد نیت خوبی نباید داشته باشه. گفتم: آقاجان ظهر هم که با بابا میومدم خونه دیدمش، بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد و کتش رو انداخت روی شونه هاشو و از پله ها که می رفت پایین گفتم: آقاجان دعوا نکنی؟ 🌾 و ششم- بخش یازدهم گفت: غلط می کنه پدر نامرد، افتاده دنبال تو، پدرشو در میارم، من همینطور توی ایوون منتظر شدم تا آقاجون بیرون و نگاه کرد و برگشت و در حالیکه دو طرف کتشو گرفت بود گفت: نیست رفته این منظوری داره باید بهش بفهمونم که انگشت جای بدی گذاشته. چند روزی من به آقاجان کمک کردم و میوه های رسیده ی باغ رو جمع کردیم، برای همین من از خونه بیرون نرفتم، تا بالاخره سعادت خانم اومد دنبالم و منو برد سرکار، عده ی زیادی کارگر بودن و باغ بزرگی بود خیلی بزرگ انگار سر و ته نداشت، همون اول که رسیدم هفت، هشت تا از اون خانما رو می شناختم که با من برای زیتون چینی میومدن از دیدن هم خوشحال شدیم و این بار اونقدر احساس غریبی نمی کردم، موقع برگشت سعادت خانم منو کنار جاده پیاده کرد و معذرت خواست که کار داره، راه زیادی تا خونه بود و من باید با اینکه خیلی خسته بودم پیاده می رفتم هنوز چند قدم نرفته بودم که یک ماشین کنارم نگه داشت، نمی دونم جهان منو تعقیب می کرد و یا اتفاقی از اونجا رد می شد شیشه رو کشید پایین گفت: ژاکت صورتی بیا بالا من از اون طرف میرم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و ششم- بخش هشتم با خشم پرسیدم: شما چی گفتین؟ گفت: من قبول نکردم و
🌾 و ششم- بخش دوازدهم گفتم: باغ آقا جان من بن بسته بعد از اون جنگله چطوری راهت از اون طرفه؟ گفت: بیا بالا خودتو لوس نکن هوا سرده می رسونمت به هر حالا اینقدر رو به تو مدیون هستم، با خودم فکر کردم می خواد بهم پیشنهاد کار بده نخواستم این فرصت رو از دست بدم، سوار شدم و گفتم: راستش سردمه و پاهام قدرت راه رفتن نداره وگرنه سوار نمی شدم تو آدم خوبی به نظر نمی رسی، گفت: توام زیاد چنگی به دل نمی زنی، فکر نکن تحفه ای، بد اخلاق و بد دهنی، دماغت هم خیلی گنده است. گفتم: نگه دار پیاده میشم، عوضی. گفت: حرف راست نباید زد؟ تو خوش اخلاقی؟ یا خوش زبون، خب دماغت رو هم که توی آینه می ببینی کجاش دروغه ؟ و قاه قاه خندید و گفت شوخی کردم ، گفتم : تو آدم بی تریبت و بی ملاحظه ای هستی و کلا هر کس بهت نگاه می کنه یاد مارمولک میفته، ها، ها، ها منم شوخی کردم، بازم خندید و گفت ، جان من بگو توی اون قاب چیه که همش گرفتی توی مشتت ؟ خیلی دوستش داری؟ گفتم: با اینکه فضولیش به تو نیومده بهت میگم آره خیلی دوستش دارم عاشقشم؛ اون تنها عشق زندگی منه، حالا نگه دار می خوام پیاده بشم. 🌾 و ششم- بخش سیزدهم جهان ماشین رو مینداخت توی دست اندازه ها و با همون سرعت میرفت، وبازم با حالتی شوخی مانند ادامه داد: تو رو خدا بهم نشونش بده شما دخترا چقدر ساده این وقتی به یکی دل می بندین مثل کنه می چسبین و ول نمی کنین، مرد بیچاره از دستت فرار کرده تو هنوز عکسشو گرفتی توی مشتت. گفتم : آخه تو از کجا می دونی که من چسبیدم به کسی حرف مفت می زنی. گفت: نتونستی بهش بچسبی معلومه ولت کرده وگرنه تهرون کجا؟ اینجا کجا؟ اومدی دوران نقاهتت رو بگذرونی گفتم که نگی نمی فهمم ،اصلا همه ی زن ها همینطورن اونوقت اسمشو می زارن عاطفه گفتم: اصلاً برام مهم نیست که تو چی فکر می کنی نگه دار پیاده بشم. گفت: بشین بابا شوخی کردم داریم می رسیم، دیگه عصبانیم کرده بود، ولی نمی دونستم جوابشو چی بدم چون اون فوراً جوابی می داد که بیشتر ناراحتم می کرد. سرکوچه نگه داشت و گفت: بفرمایید ژاکت صورتی رسیدیم دیدی سخت نبود؟ گفتم: وای چقدر تو پر رویی خواهش می کنم دیگه سر راه من سبز نشو ازت منتفرم تو از اون آدمایی هستی که فقط می خوای دیگران رو ناراحت کنی و بهشون بخندی و من حوصله سر و کله زدن با تو رو ندارم، پیاده شدم و در ماشین رو محکم زدم بهم و گفتم گمشو، بلند خندید و گفت: یک روز عکس منو می زاری توی اون قاب و می گیری توی مشتت حالا ببین اگر نشد؟ دیگه از شدت عصبانیت خونم به جوش اومده بود و یک سنگ برداشتم و پرت کردم به شیشه ی ماشینش. 🌾 و هفتم- بخش اول نمی دونم سنگ با شیشه چیکار کرد ولی حرف اون با دل زخمی کاری شد، مثل این بود که کسی می خواست سوگلم رو به زور از بغلم بکشه بیرون. جهان فوراً پیاده شد. اما زبونم قفل بود و لبهام می لرزید چنان اعصابم بهم ریخته بود که نمی تونستم حرف بزنم درست انگار برگشته بودم به زمانی که سوگل از دستم رفته بود و مهران ناجوانمردانه داشت با حرفای بی رحمانه اش در مورد مقصر بودن من در مرگ اون سرزنشم می کرد، و من بجای عزاداری برای بچه ام حالت دفاعی به خودم گرفته بودم و از جدایی می ترسیدم و نمی تونستم از خودم دفاع کنم وبه جای هر کاری گریه می کردم، در حالیکه احساس خفگی بهم دست داده بود یکم با غیظ و حرص بهش نگاه کردم و دستهامو گذاشتم رو گوشم و جیغ بکشم و دویدم بطرف در باغ و با لگد باز کردم و با سرعت رفتم بالا، تا به پاشنه ی در رسیدم و بازش کردم، خانم جان داشت رختخواب ها رو مرتب می کرد و پشتش به من بود و بدون اینکه به من نگاه کنه ومتوجه ی حالم بشه با ناراحتی گفت: قربان بشم دختر اومدی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و ششم- بخش دوازدهم گفتم: باغ آقا جان من بن بسته بعد از اون جنگله چ
🌾 و هفتم- بخش دوم اون زنیکه مه لقا زنگ زده بود با تو حرف بزنه، بهش گفتم خفه شو دست از سر بچه ی من بردار، خودمو انداختم روی زمین و زار زار گریه کردم. نه اینکه ندونم چی داره بهم می گذره می فهمیدم که حالم خیلی بدتر از اونی که نشون میدم هست، برای همین به خودم نهیب می زدم آوا نکن این کارو نکن تو که دوباره برگشتی به همون رفتار قبل، و یک مرتبه مشت هامو گره کردم و فریاد زدم، نمی خوام، من این زندگی رو نمی خوام، خدایا به فریادم برس، دیگه نمی تونم، خسته شدم، خسته ام، می خوام بمیرم این زندگی برای من فایده ای نداره، از همه چیز بیزارم، آقاجان خونه نبود و خانم جان با درموندگی جلوم زانو زد و همینطور که قربون صدقه ی من می رفت می پرسید: چی شده دخترجان ؟ خاک عالم به سرم که این خبر رو به تو دادم، ولش کن محلش نزار، ببینم نکنه من حرف بدی زدم؟ نکنه می خواستی باهاش حرف بزنی؟ خب بزن من حرفی ندارم، خودمو انداختم در آغوشش، پیرزن داشت می لرزید و عاجز بود از ساکت کردن من، و من عاجز تر از اینکه براش توضیح بدم فقط بهش فهموندم که از دست اون ناراحت نیستم و تا می تونستم گریه کردم 🌾 و هفتم- بخش سوم گفتم: خانم جان یک چیزی بهم بده بخوابم ودیگه بلند نشم، خانم جان دلم می خواد بمیرم، چقدر تحمل این زندگی سخته، چرا برای زنده بودن باید این همه سختی رو تحمل کرد؟ من تا کی باید برای یکم خوشحالی دست و پا بزنم؟ تا کی فکر کنم که چه کاریم درسته و چه کاریم اشتباه، دیگه دارم از پا درم میام، دیگه دلم نمی خواد اینطوری زندگی کنم من موفق نمیشم هیچوقت دیگه نمی تونم مثل آدم های عادی زندگی کنم. به هر شکلی بود خانم جان آرومم کرد و یک لیوان جوشنده به خوردم داد و خوابیدم، ولی شدت ناراحتی من بیشتر از اون اتفاقی بود که برام افتاد انگار اصلاً ربطی به اون نداشت، هر چی ناراحتی از قبل روی دلم تلنبار شده بود مثل آتشی که زیر خاکستری داغ پنهون کرده بودم تا با زندگی بجنگم، با یک جرقه دوباره زبونه کشید، وجودم داشت در یک حسرت باور نکردنی می سوخت، و چراهای زیادی ذهنم رو آشفته می کرد، و نمی دونم از شدت ناراحتی بود یا اون روز موقع میوه چینی سرما خورده بودم که اول سردرد شدیدی شدم و بعدم سینه درد و تب کردم. 🌾 و هفتم- بخش چهارم به هر حال نای بیرون اومدن از رختخواب رو نداشتم و روز بعد و روز بعد هم خوابیدم، یکبار آقاجان منو به زور بلند کرد برد کلینک و دارو هامو گرفت و خانم جان به زور به خوردم می دادو راحت می خوابیدم، و حتی وقتی تبم هم بند اومده بود بازم دلم نمی خواست از رختخواب بیرون بیام، این وضع هم آقاجان و خانم جان رو نگران کرده بود و هم بابا رو که مدام زنگ می زد و من باهاش حرف نمی زدم . حتی دیگه از توی اتاق هم بیرون نمی اومدم مدام اشک می ریختم و برای سوگل مرثیه می خوندم، مرتب یاد خانمی می افتادم و دلم خواست باهاش حرف بزنم، ولی حس همین کارو هم نداشتم و دوباره می خوابیدم، تا یک روز بعد ظهر تلفن زنگ خورد خانم جان و آقاجان هر دو پایین بودن خودم گوشی رو برداشتم، به محض اینکه گفتم الو، خانمی صدامو شناخت و با هیجان گفت: آواجان تویی؟ خوبی؟ ای خدا چرا صدات اینطوریه؟ حرف بزن، آروم گفتم: سلام شما خوبین؟ با زحمت های ما؟ گفت: تو برای من رحمت بودی حالا بگو چرا حالت بد شده اصلاً چرا توی این مدت از خودت منو با خبر نکردی؟ گفتم: شما از کجا فهمیدن؟ از صدام ؟ 🌾 و هفتم- بخش پنجم گفت: نمی دونم چرا نگران بودم، چند روز پیش زنگ زدم ویلای شمال، با مادرت حرف زدم شماره ی تو رو بهم نداد یعنی گفت نمی دونه، امروز ایرج خان زنگ زد و شماره رو بهم داد. می گفت چند روزه با کسی حرف نمی زنی، گفتم: خسته شدم، خیلی از این دنیا دلم گرفته ، رفتم سرکار تلاش کردم تا حالم بهتر بشه، توی سرما و بارون میوه چیدم سعی کردم با مردم بجوشم، اما خانمی یک نفر تونست با چند کلمه حرف بی ربط منو برگردونه به همون آوای سابق. گفت : خیلی خب شلوغش نکن عزیزم، اگر بر نمی گشتی طیبعی نبودی، من مدام نگران همین بودم و از خدا می خواستم که تو یک بارم شده برگردی به همون زمان و برای بچه ات عزاداری کنی اینو به ایرج خان هم گفتم، تو راه طولانی در پیش داری نباید انتظار داشته باشی چون توی سرما رفتی سرکار دیگه حالت خوب بشه، تو زمانی که باید برای دخترت گریه کنی داشتی برای خودت گریه می کردی، نگران نباش تو دختر قوی و با اراده ای هستی همین که با این همه غصه داری کنار میای نشون میده که به زودی راهتو پیدا می کنی، گفتم: ولی من هنوز بین درست و غلط ها موندم، گفت: آخه عزیز دلم این راهش نیست خودتو رها کن به کسی فکر نکن زندگی خودتو بکن، درست و غلط اصلاً چی هست کی میدونه که تو بدونی؟ بهش فکر نکنم https://eitaa.com/jo
🌾 و هفتم- بخش دهم ای آقاجان از دست شما ،میگم من وقت ندارم همین حالا باید برگردم تهران امشب یک کار مهم دارم ، اینو به ایرج هم گفته بودم، الان خودم به ایرج زنگ می زنم، و شماره رو گرفت و گفت : تو چی به آقاجان گفتی مرد حسابی من که بهت گفته بودم دارم میرم آوا رو ببرم اگر راضی نبودی چرا به خودم نگفتی؟ نه داداشم این رسمش نیست، من دیگه نمی تونم صبر کنم یا الان آوا با من میاد و یا من تنهایی میرم آرزو که ندارم تو خودت می دونی که دلم برای اون می سوزه ، عمو حجت یکم مکث کرد و به حرفای بابا گوش داد و گفت: آهان به آقاجان اینطوری گفتی ، پس آوا رو ببرم ؟ اشکالی نداره ؟ آره گوشی رو میدم خودت با آقاجان حرف بزن ، و گوشی رو داد آقاجان فوراً گفت: بوق می زنه قطع شده ، عمو سری تکون داد و گفت دستت باشه من دوباره بگیرم ، آقاجان گفت بازم بوق می زنه ، عمو گفت حتما داره با یکی حرف می زنه تا آوا آماده میشه دوباره زنگ می زنیم، شایدم حرفش تموم شد خودش زنگ زد ، من تند و تند وسایلم رو جمع کردم و چمدون هامو گذاشتم دم در و گفتم عمو بزارین با بابام حرف بزنم بعد راه بیفتیم ، عمو حجت دستهای بزرگی داشت گذاشت روی گوشی تلفن و گفت: تو چمدون هاتو ببر من شماره می گیرم بهت میدم و همین کارو کرد، 🌾 و هفتم- بخش یازدهم بازم بوق های ممتد می زد مثل خرابی یا مشغول بودن ، قطع کرد و در حالیکه وانمود می کرد کلافه شده و وقت تنگه و باید بره دوباره و دوباره شماره گرفت و بازم همون بوق شنیده می شد ، و ما سه نفر آدم ساده باورمون شد که یا تلفن خراب شده و یا تلفن بابا مشکلی داره ، و بالاخره عمو گفت: آوا جان می خوای من برم تو بعدا اگر خواستی خودت بیا ، آقا جان گفت: آره همین کار درسته اگر خواست بعدا باباش اونو میاره پیش تو الان نیاد بهتره ، اما خودم گفتم : نه دیگه آقاجان بابام هم که رضایت داد اصلاً عمو میگه خودش آدرس اینجا رو بهشون داد بزارین برم شاید منم روی خوشبختی رو دیدم ، چیزی نمیشه تا تهران میرم اگر بابا موافق نبود بر می گردم در ضمن خانمی رو هم می ببینم ؛ و در میون گریه های خانم جان و عصبانیت آقاجان که می خواست مانع من بشه عمو حجت چمدون های منو تند و سریع برد گذاشت عقب ماشین ، 🌾 و هفتم- بخش دوازدهم آقاجان رو توی ایوون بغل کردم و با گریه گفتم : به خدا خودمم دلم نمیاد از شما جدا بشم ولی خودتون بگین من اینجا چیکار می تونم بکنم ؟ شاید رفتم تهران درس خوندم و یا این کاری که عمو میگه انجام دادم و تونستم خودمو بالا بکشم ، آقاجان تو رو خدا ناراضی نباش من مراقب خودم هستم ، و از هر دوشون خداحافظی کردم و پا گذاشتن روی اولین پله ی چوبی همان و شکسته شدن اون همان و من بطرز وحشتناکی پام پیچ خورد تعادلم رو از دست دادم و سرم خورد به نرده های چوبی و در حالیکه غلت می خوردم و بدنم گیر می کرد به نرده ها و سرم می خورد به این طرف و اون طرف تا آخرین پله رسیدم بی هوش شدم. 🌾 و هشتم- بخش اول و از اون به بعد می دیدم که میون امواج سیاه دریا غوطه می خورم و بالا و پایین میرم ؛ بعد صورت خانمی رو دیدم با نگاهی که بعد از اون هرگز فراموش نکردم فقط با محبت بهم خیره شده بود و انگار به صبر دعوتم می کرد بعد مهران رو دیدم مثل روزایی که بشدت با من مهربون بود مثل روزهایی که با نفس من نفس می کشید، به اخمم و به خنده هام واکنش نشون می داد ، حس لذت بخشی داشتم یک مرتبه طوفان شد گرد و غبار همه جا رو گرفت و در اون میون سوگل رو دیدم که باد داشت اونو می برد دویدم و پاهاشو گرفتم و به هر زحمتی بود کشیدمش توی بغلم انگار وزنی نداشت چون با سرعت و هراس بی اندازه می دویدم تا دست کسی بهم نرسه و نتونن دیگه بچه ام رو ازم جدا کنن ؛ یک مرتبه رسیدم به یک جای امن نمی دونم کجا و چطوری بود فقط این امنیت رو احساس می کردم سوگل هنوز توی بغلم بود و سرشو گذاشته بود روی سینه ام خواستم بلندش کنم با التماس گفت : مامان شیر می خوام ؛ خواستم بهش شیر بدم ولی حتی یک قطره بیرون نیومد, حالم منقلب شد و به گریه افتادم و یادم اومد که سوگل دیگه زنده نیست ، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و هفتم- بخش دهم ای آقاجان از دست شما ،میگم من وقت ندارم همین حا
🌾 و هشتم- بخش دوم و این دوباره وجودم رو به آتیش کشید ,اما دوباره رفتم به یک دنیا دیگه خواب بود یا رویا زمان زیادی رو در این حال گذروندم , در یک دنیایی آروم رها شده بودم که انگار پابند به زمین و غصه هاش نبودم حال خوبی داشتم ، وقتی به هوش اومدم چشمم باز نشد و اصلا نمی تونستم حرکت کنم صداهایی رو می شنیدم و نمی فهمیدم کجام ؛ با صدای ضعیفی گفتم : چی شده ؟ یکی دستم رو بگیره و بهم بگه کجام چرا نمی تونم چشمم رو باز کنم ؟ دستی مردونه دستم رو محکم میون دستش گرفت و با صدایی آرام بخش ولی با یک لهجه ی خاصی که انگار فارسی نمی تونست گفت : نترس آواخانم ؛ الان خوبی، ما همه اینجایم تا شما بهتر بشید ؛ یکم دور چشمتون ورم کرده به زودی خوب میشه و شما می تونی چشمت رو باز کنی ؛ پرسیدم شما کی هستی ؟ گفت : الان توی ریکاوری هستین و منتظریم که حالتون بهتر بشه شما رو ببرن توی بخش , گفتم : ریکاوری چیه ؟ چرا من اینجام چی شدم ؟ همینطور که هنوزدستم توی دستش بود،گفت:یادتون نیست؟؟؟ 🌾 و هشتم- بخش سوم از پله ها سقوط کردین شما رو آوردن بیمارستان به هوش اومدین حرف زدین ، برای عمل شما رو بیهوش کردن ، با ناتوانی گفتم : عمل چی ؟ گفت : چند تا عمل کوچک و ساده اصلا چیز مهمی نیست و به زودی خوب میشن ، حالا اجازه بدین دکتر بیاد شما رو معاینه کنه و بفرستیم توی بخش ، خانواده ی شما خیلی نگرانن ؛ خواست دستم رو رها کنه هول شدم و محکم دستشو گرفتم و گفتم نرو تنهام نزار می ترسم ، با صدایی که بهم آرامش می داد گفت : از چی ؟ترس نداره اینجا بیمارستانه ولی باشه من پیش شما می مونم نگران نباشین حالتون خوبه میشه ، گیج بودم و یادم نمی اومد چه اتفاقی افتاده پرسیدم : کجام رو عمل کردین ؟ گفت : چیزی نیست بهش فکر نکنین، گفتم پس چرا حالم این همه بده می خوام بالا بیارم کلافه ام نمی تونم بدنم رو تکون بدم ، گفت : طبیعیه مال اینه که بیهوش تون کردیم ؛ همون موقع یادم اومد که چه اتفاقی برام افتاده و دستشو رها کردم ، دوبار به آرومی زد روی دستم و گفت من همین جا هستم دکترتون هم الان میاد خودم می برمتون توی بخش خوبه ؟ 🌾 و هشتم- بخش چهارم دکتر اومد؛ در حالیکه این جملات رو به زبون میاورد معاینه ام کرد فشارم رو گرفت ،اون می گفت : خوب بزار ببینم این آوا خانم حالش چطوره ، بهتری ؟ صدامو می شنوی ؟ گفتم : زیاد خوب نیستم ، گفت : برو خدا رو شکر کن اول که آوردنت لت و پار بودی قلبت درست کار نمی کرد ، هر دو پات شکسته سرت ضربه خورده و شکسته ، رگهای توی دماغت پاره شده بود ، توی صورتت به خصوص کنار چشمت بدجوری پارگی داده ، خلاصه اینکه نسبت به موقعی که آوردنت الان خیلی خوبی ناشکری نکن که خدا بهت رحم کرده ، خب دیگه می تونین ببرنیش توی بخش ، سرمش رو تجدید کنین و داروهاش بدین و رفت ، یکم منتظر شدم ؛ وخوابم برد و با حرکت چرخ بیدار شدم، تا جایی که صدای آقاجان رو شنیدم که گفت : آوردنش ، ایرج بدو آوا رو آوردن ، بازم سعی کردم چشمم رو باز کنم ولی نشد انگار پلکهام بهم چسبیده بود وقتی منو گذاشتن روی تخت بیمارستان متوجه شدم که هر دوپای من توی گچه و بدنم بشدت درد می کرد ، که یک نفر دست همیشه سرد منو گرفت دستی که بشدت داغ بود ،و من اون دست رو نشناختم ؛ اول فکر کردم دست باباست ولی یک دست زنونه بود نمی تونست خانم جان باشه ، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و هشتم- بخش دوم و این دوباره وجودم رو به آتیش کشید ,اما دوباره رفت
🌾 و هشتم- بخش پنحم صدای بابا رو شنیدم که با نگرانی پرسید خوبی آواجان ؟ چطوری بابا جون ؟ گفتم : کی اینجاست این دست کیه ؟ مهی با صدای گریون گفت ، منم عزیزم فورا دستم رو کشیدم و گفتم از اینجا برو ، حتی نمی خوام نزدیکم باشی، برو ، بابا از اینجا ببرش ، چرا اومدی ؟ بابا دو طرف بازوم رو گرفت و گفت ، باشه باشه خودتو ناراحت نکن حالت خوب نیست گفتم : آخه چرا اینو آوردی اینجا که بهم بگه بی عرضه بودی از پله ها افتادی ؟ سرزنشم کنه که نتونستم شوهرم نگه دارم ؟ نتونستم از بچه ام مراقبت کنم ؟ مهی گفت : تو داری در مورد من اشتباه می کنی ،من هر چی گفتم به خاطر خودت بود گفتم : برو نمی خوام صداتو بشنوم ، بابا ؟ از اینجا ببرش ، من حتی دست تو رو نمیشناسم چون این دستها تا حالامنو نوازش نکرده هیچوقت دستم رو نگرفتی، برو مهی دهنم رو باز نکن دست از سرم بردار تو همه ی پل ها رو پشت سرت خراب کردی ، در حالیکه احساس می کردم گریه اش شدید تر شده گفت ، باشه من میرم تو آروم باش تازه به هوش اومدی برات خوب نیست ، بابا گفت : راحت باش ، رفت بیرون خواهش می کنم آروم باش بازم داری می لرزی ، تو نباید الان خودتو ناراحت کنی گفتم : بابا چرا نمی تونم چشمم رو باز کنم می خوام ببینم که رفته دیگه حق نداره به من نزدیک بشه ، 🌾 و هشتم- بخش ششم گفت :خاطرت جمع باشه دیگه اینجا نیست ، نگران چشمت هم نباش عزیز بابا فدات بشم دخترم ، صورتت با نرده ها بر خورد کرده و آخرم با صورت افتادی روی زمین از دماغت خیلی خون اومد بود میگن دوتا رگ پاره شده و اونو سوزندن ، به خاطر اون ضربه ها ورم کرده، برای همین باز نمیشه دکتر گفته تا فردا بهتر میشی ، اما هر دوتا پات رو گچ گرفتن یکی خیلی بدجور شکسته و اون یکی بهتره ، به گریه افتادم می خواستم فراموش کنم که مهی اومده بود پیشم ، نمی تونستم لحظه ای که در آغوش مهران بود و با همون دستها دو طرف سر مهران رو گرفته بودو با هیجان اونو می بوسید فراموش کنم گفتم، دکتر میگه سرم شکسته ؛ گفت : چیزی نبود چند تا بخیه خورده خوب میشه خوشبختانه به خیر گذشت صد بار بهت گفتم بیا بریم پیش خودم من دیگه نمیزارم اذیت بشی گوش نکردی تازگی ها لجباز شدی ، گفتم : بابا می خوام برای یک زندگی بهتر تلاش کنم این اسمش لجبازیه ؟ گفت : بزار حالت بهتر بشه با هم حرف می زنیم الان باید استراحت کنی ، 🌾 و هشتم- بخش هفتم آقاجان گفت : تو که پدر منو در آوردی دختر جان من دیگه جون این کارا رو ندارم بهت گفتم نباید با اون مرد بری ، گوش ندادی خدا جلوتو گرفت وگرنه اون پله ها شکستنی نبود خدا می دونه من چی کشیدم تا ایرج رسید ، گفتم ، ببخشید آقاجان خیلی شرمنده ام توی این مدت شما رو خیلی اذیت کردم ، خانم جان حالش خوبه ؟ اینجا نیست ؟ آروم گفت : چرا بود مادرت که اومد رفت چشم دیدنش رو نداشت اون بره میرم خانم جان رو میارم ، دیگه دیر وقته ما بایدبریم خونه خانم جان تنهاست ایرج پیشت میمونه فردا انشاالله چشمت هم باز میشه ، اونوقت... دیگه بقیه ی حرفای آقاجون رو نشنیدم و همینطور که دستم توی دست بابا بود یادکارای مهی افتادم یاد شب اولی که سوگل رو به خاک سپردیم و اون رفت مهمونی و من حتی نتونستم برای اینکار مواخذه اش کنم سرش داد بزنم چرا اینقدر از من متنفری ؟ که حتی بچه ی منم برات مهم نبود ؟ و به خواب عمیقی فرو رفتم، روز بعد با صدای همون مردی که توی ریکاوری با من حرف زده بود بیدار شدم از نوع حرف زدنش اونو شناختم ، داشت با بابا حرف می زد ،بازم هر کاری کردم چشمم باز نشد ، اما احساس کردم روی صورتم خم شده ، گفت : آوا خانم ؟ آوا خانم اومدم ویزیت کنم ، اشکالی نداره ؟ 🌾 و هشتم- بخش هشتم گفتم، نه ممنونم ولی من هنوز نمی تونم چشمم رو باز کنم ، همینطور که فشارم رو می گرفت و درجه گذاشت زیر زبونم گفت : امروز متاسفانه ورم صورت تون بیشتر شده ، اما یکی دو روز آینده حتما ورم می خوابه ، خوب همه چیز روبراهه ، شما هم که دختر قوی هستین ، اجازه میدین پانسمان سرتون رو عوض کنم ؟ یکم سرتون رو به پچپ بگردونین ، همین کا رو کردم چقدر به نظرم مهربون و مادب اومد ، اون روزا عادت داشتم که هر وقت حس خوبی بهم دست می داد فورا قاب موهای سوگل رو می گرفتم توی دستم ، ولی هر چی گشتم نبود ، قاب نبود هراسون شدم و با تمام نیرویی که داشتم بلند گفتم ، نیست ، بابا قابم نیست ، کی اونو از گردنم باز کرده ؟ بابا گفت : پیش منه نترس الان میندازم گردنت دستم رو بلند کردم و گفتم بدین همین الان بدین ، بابا قاب رو گذاشت کف دستمو فورا مشت کردم و گرفتم روی قلبم ، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و هشتم- بخش پنحم صدای بابا رو شنیدم که با نگرانی پرسید خوبی آواجان
🌾 و هشتم- بخش نهم اون مرد با مهربونی گفت : حتما چیز گرانبهایی توی اون قاب هست چون وقتی شما رو آوردن بیمارستان توی مشت شما بود من فورا فهمیدم وقتی از گردن تون باز کردن گذاشتم توی جیبم و بعد از عمل دادم به پدرتون ، میشه بدونم توش چیه ؟ اونقدر لحن خوبی داشت که بهش اعتمادکردم و گفتم : موهای سر دخترم تنها چیزی که از بچه ام باقی مونده ، یکم سکوت کرد باباگفت : بله درسته همین چند ماه پیش از دستش دادیم دوسال و چند ماهش بود گفت : وای متاسفم ، چه دردناک خانم به این جوونی ،موقع بهوش اومدن هم ایشون همش صدا می زدن سوگل بابا گفت : بله؛ اسمش همین بود متاسفانه هنوز نتونسته با این موضوع کنار بیاد ، آقای دکتر به نظرتون آوا می تونه امشب تنها باشه من برم خانمم رو بزارم خونه و برگردم ؟ گفت : بله چرا که نه ؟ حالشون خوبه شما برین من مراقبش هستم تا برگردین ، اگرم از بیمارستان رفتم به یک نفر سفارش می کنم پیششون باشه ولی نیازی نیست خیالتون راحت باشه ، 🌾 و هشتم- بخش دهم وقتی اون رفت بابا برام تعریف کرد که عمو حجت رفته توی قاچاق دختر اون روزم که من از پله ها افتادم فورا چمدون ها رو می زاره توی خونه و منو با آقاجون می رسونه بیمارستان و خودش میره تهران ؛ خانم جان میره سراغ تلفن تا به بابا زنگ بزنه و می ببینه یک چوب کبریت زیر گوشی گذاشته که اشغال باشه ؛ طفلک آقاجون دست تنها منو بستری می کنه و پشت در اتاق عمل می مونه تا بابا و مهی می رسن ؛ با اعتراض گفتم : به نظرتون این اشکال منه ؟ یا شما که همچین دوستی داشتین و من بهش عمو می گفتم ؟ بابا گفت : من با حجت از جوونی دوست بودم اون زمان ها با هم کار می کردیم و از این حرفا نبود این جور شغل ها ی پست و چندش آور مال حالاست ؛ قاچاق دختر ؛ یکی از اوناست ؛ تو باید خیلی مراقب باشی و دیگه گول نخوری شنیدم که پسر خادم هم می خواسته یک طورایی به تو نزدیک بشه اونم نیت خوبی نداشته بابا وقتی کسی بهت وعده های بزرگ میده ؛ که زود پول دار میشی یعنی داره سود خودشو در نظر می گیره و می خواد بدبختت کنه وگرنه دیگه کسی توی این دنیا به خاطر چشم و ابروی یکی ایثار نمی کنه خدا کنه تو دیگه اینو فهمیده باشی ، 🌾 و هشتم- بخش یازدههم بعد از ظهر بابا خداحافظی کرد و رفت که مهی رو بزاره ویلا و برگرده ، تا موقع شام یک حالت خواب و بیداری داشتم و به خاطر درد هام مسکن بهم می زدن و نمی تونستم چشمم رو باز کنم زود خوابم می برد موقعی که شام مریض ها رو می دادن ؛ صدای در اتاق رو شنیدم و یک زن گفت : خانم ؟ براتون غذا آوردم ، و با صدای جیر جیر چندش آوری پشت تخت رو آورد بالا و بالش رو از زیر سرم برداشت و فرو کرد توی پشتم و با مهربونی گفت : راحتین ؟ می تونی بخوری یا خودم بزارم دهنت ؟ گفتم ، نمی دونم تاحالا بابام بهم می داد ، قاشق رو گذاشت توی دستم و گفت :ببین اینجاست ، شروع کن من برمی گردم اگر نتونسته بودی بخوری خودم بهت میدم که صدای همون مرد شنیدم که گفت : خانم مددی من بهش میدم بعد میرم خونه به پدرش قول دادم ، پرستار گفت ،خدا خیرتون بده امشب سرم شلوغه ، اومد کنار تختم و قاشق رو ازم گرفت و گفت ؛ آواخانم ما حالشون چطوره ؟ گفتم : خیلی ممنونم ولی فکر کنم خودم بتونم بخورم ، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و هشتم- بخش نهم اون مرد با مهربونی گفت : حتما چیز گرانبهایی توی او
🌾 و هشتم- بخش دوازدهم گفت : نه ، من کاری ندارم دیگه باید برم خونه به پرستار شب گفتم مراقبتون باشه ، راستی پدر بزرگتون اومد و شما خواب بودین بیدارتون نکرد و رفت فقط گفت به شما بگم که اومده ، قاشق اول رو گذاشت دهنم ، یاد مهران افتادم روزایی که من کم غذا بودم و اون دوست داشت تا آخری که غذا می خوره همراهش باشم برای همین یک قاشق خودش می خورد و یک قاشق به زور دهن من می ذاشت ، چندشم شد ، گفتم ، لطفا بدین به خودم ، این کارو دوست ندارم ، گفت : باشه بخورین من اینجا می مونم تا کمکتون کنم ، آخه به باباتون قول دادم ، گفتم : مگه کسی هست توی این دنیا که سر قولش بمونه ؛ روی لبه ی تخت کنارم نشست و گفت : از این بابت زخم خوردین ؟ گفتم : بدجوری آقای دکتر ، راستی شما دکتر هستین ؟ گفت : میشم اگر خدا بخواد ، اما یه چیزی بهتون بگم هیچ آدمی نیست که از این زخم ها نداشته باشه ، ولی این آدم ها هستن که برخورد های متفاوتی با این زخم ها می کنن ، 🌾 و هشتم- بخش سیزدهم گاهی ما آدم ها رو در چشم خودمون بزرگ می کنیم و ازشون توقعی بیش از حد و اندازه ازشون داریم در حالیکه اونا همونی هستن که باید باشن این فکر ماست که توقع ایجاد کرده بعد اسمشو می زاریم زخم ، شاید یک روز ما هم زخمی به دل کسی زده باشیم بدون اینکه خواست ما باشه ، ما که مبرا از آدم های دیگه نیستیم گفتم ، درسته قبول دارم ، منم ناخودآگاه در یک بحران روحی به مردی برخورد کردم که توی فکر خودم ازش یک بت ساختم و دیوانه وار اونو پرستش کردم یک مرتبه دیدم اون مرد همه چیز منه اگر نباشه من هیچی نیستم ، و برای از دست ندادنش خودمو خوار کردم ، گفت : الان کجاست نمی دونه شما دچار حادثه شدین ؟ گفتم : دیگه لزومی نداره بدونه من اون بت رو شکستم و رها شدم ،البته اون بود که طلاقم داد و منو نخواست ، گفت : می خوای برام تعریف کنی ؟ گفتم : حوصله ی شما سر میره غم و غصه های من زیادن ، گفت : من آدمی ندیدم که از این غم و غصه ها توی سینه اش نداشته باشه ، منم دارم ولی نمی زارم مانع راهم بشه ، نمی زارم از پا درم بیاره ، اگر دوست داری حرف بزنی من گوش می کنم ، 🌾 و نهم- بخش اول دلم نمی خواست در مورد خودم با کسی حرف بزنم برای همین پرسیدم: غم شما چیه؟ گفت: غم من؟ الان این تویی که خیلی آشفته ای و اینطور که فهمیدم می خوای رازت رو نگه داری، ولی غم من راز نیست که از کسی پنهون کنم، به نظرم توام نکن اگر دلت می خواد بگی بگو بزار سبک بشی، و قاشق رو ازم گرفت و ادامه داد: بزار من با قاشق بردارم میدم دست خودت بخور ، سکوت کردم و چند قاشق ازش گرفتم و خوردم اونم ساکت بود، بالاخره لقمه ای که توی دهنم بود قورت دادم و گفتم: شما شام خوردین؟ گفت: مادرم منتظره، تا نرم خونه شام نمی خوره، اونم به خاطر من اومده توی این شهر کسی رو نمی شناسه، با آداب و رسوم اینجا زیاد آشنا نیست، گفتم: اهل کجایین؟ گفت: تهران. ولی مادرم ایرانی نیست فیلیپینیه. گفتم: از نوع حرف زدن شما متوجه شدم که یک طور خاصی حرف می زنین. گفت: نه من فارسی حرف می زنم مادرمم بلده خیلی ساله اومده ایران حتی من با اونم فارسی حرف می زنم، تو با شوهرت اختلاف داشتی؟ با افسوس گفتم: شوهرم؟ دیگه این کلمه برام چندش آوره اون یک مورد عجیب و غریب بود، زیاد دوست ندارم در موردش حرف بزنم، ناراحتم می کنه، من سیر شدم می خوام بخوابم. گفت: باشه چشم بزار تختت رو ببرم پایین. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و هفتم- بخش دوم اون زنیکه مه لقا زنگ زده بود با تو حرف بزنه، بهش
🌾 و هفتم- بخش پنجم گفت: نمی دونم چرا نگران بودم، چند روز پیش زنگ زدم ویلای شمال، با مادرت حرف زدم شماره ی تو رو بهم نداد یعنی گفت نمی دونه، امروز ایرج خان زنگ زد و شماره رو بهم داد. می گفت چند روزه با کسی حرف نمی زنی، گفتم: خسته شدم، خیلی از این دنیا دلم گرفته ، رفتم سرکار تلاش کردم تا حالم بهتر بشه، توی سرما و بارون میوه چیدم سعی کردم با مردم بجوشم، اما خانمی یک نفر تونست با چند کلمه حرف بی ربط منو برگردونه به همون آوای سابق. گفت : خیلی خب شلوغش نکن عزیزم، اگر بر نمی گشتی طیبعی نبودی، من مدام نگران همین بودم و از خدا می خواستم که تو یک بارم شده برگردی به همون زمان و برای بچه ات عزاداری کنی اینو به ایرج خان هم گفتم، تو راه طولانی در پیش داری نباید انتظار داشته باشی چون توی سرما رفتی سرکار دیگه حالت خوب بشه، تو زمانی که باید برای دخترت گریه کنی داشتی برای خودت گریه می کردی، نگران نباش تو دختر قوی و با اراده ای هستی همین که با این همه غصه داری کنار میای نشون میده که به زودی راهتو پیدا می کنی، گفتم: ولی من هنوز بین درست و غلط ها موندم، گفت: آخه عزیز دلم این راهش نیست خودتو رها کن به کسی فکر نکن زندگی خودتو بکن، درست و غلط اصلاً چی هست کی میدونه که تو بدونی؟ بهش فکر نکن. 🌾 و هفتم- بخش ششم ازت می پرسم، الان تو فکر می کنی انتخاب مهران در اون شرایط کار درستی بود؟ گفتم: نه، اگر الان بود قبول نمی کردم. گفت: خب، این میشه غلط تو فقط کافیه از تجربه هات استفاده کنی همین؛ الان می خوای برای سوگل عزاداری کنی؟ بکن، بعد می خوای به خاطر روح اون که تو رو شاد ببینه از ته دل بخندی؟ بخند، نگران قضاوت کسی نباش، به هر حال هیچ کس قضاوت درستی از ما نخواهد داشت برای اینکه نمی تونن در ذهن و فکر ما باشن؛ من نمی تونم تو رو خوب بشناسم و تو نمی تونی منو بشناسی، حالا برام تعریف کن ببینم دقیقا چی بسرت اومده، و من همه ی اتفاقاتی که برام افتاده بود تعریف کردم، در حالیکه دلم می خواست تا قیامت باهاش حرف بزنم، برای همین آدرس آقاجون رو بهشون دادم و التماس کردم چند روزی بیان پیشم، وقتی گوشی رو قطع کردم یاد این حرفش افتادم که گفت با مادرت حرف زدم و متوجه شدم که چرا مهی بهم زنگ زده بود، ولی توی این گفتگو ازش نپرسیدم که چی بهم گفتن که مهی پا روی غرورش گذاشته بود و زنگ زده بود. حالم بهتر بود ولی نه اونطوری که بتونم برم سرکار دیگه حوصله نداشتم و درست مادری شده بودم که تازه بچه اش رو از دست داده، 🌾 و هفتم- بخش هفتم تا یک روز که با آقاجان و خانم جان ناهار می خوردیم یکی در چوبی باغ رو تکون داد و صدای مردی رو شنیدم که بلند گفت آقاجان ؟ آقاجان ؟ آقاجان بلند شد و رفت توی ایوون و نگاهی کرد و گفت بسم الله، با کی کار دارین ؟ گفت: من دوست ایرجم تعریف شما رو زیاد از زبون اون شنیدم ولی نامرد منو به همچین جای قشنگی نیاورده بود تا با شما آشنا بشم، صدای عمو حجت رو شنیدم و بلند شدم و رفتم برای استقبالش، عمو حجت طبق عادتی که داشت خیلی زود با همه گرم می گرفت نشست سر سفره و ناهار خورد و همینطور از آقاجان و خانم جان و باغ زیبای اونا تعریف کرد، و وقتی فکر می کرد اونا رو تحت تاثیر قرار داده به من گفت آوا اومدم ببرمت تو حیفی اینجا حروم بشی، آخه عمو جان یکم دیگه صبر می کردی همون تهرون میومدم می بردمت چرا راه افتادی و منو این همه راه کشوندی تا اینجا؟ خیلی برنامه ها برات دارم اونقدر پول دار میشی که نمی دونی چطوری خرج کنی، در حالیکه من می دیدم حال آقاجان و خانم جان خوب نیست و از اومدن عمو حجت بشدت ناراحت شدن. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d