💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستانهای دنباله دار واقعی: ( قسمت سی و یکم: در اعماق اقیانوس ) . چند لحظه سکوت کرد ... نگاه پر معنا
داستانهای دنباله دار واقعی:
( قسمت سی و سوم: داستان های اساطیر )
.
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... شیعه، سنی، وهابی ... هر کدوم چندین فرقه و تفکر ... هر کدوم ادعای حقانیت داشت ... بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ... بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ... به شدت گیج شده بودم ... نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ... اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ... از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... .
.
خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم ...
.
- شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ... شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ... مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ ... شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ... خدایا! اصلا وجود داری؟ ... .
.
بدون اینکه حواسم باشه ... کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره ... اما حقیقت این بود ... بعد از خوندن قرآن ... باور وجود خدا در من شکل گرفته بود ...
.
.
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ... به خودم گفتم ... کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن ... داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ... اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ... آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن ... تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن ...
.
.
و فراموش کردم ... همه چیز رو ... و برگشتم سر زندگی عادیم ... نبرد با دنیای سفید برای بقا ... از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ... از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ... گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ... اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ... مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت سی و چهارم: آزادی توهم )
.
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ... پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ... اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...
.
.
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد ... حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ... از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد ... شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت ... نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...
.
.
سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ... عذرخواهی کرد ... زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست ...
.
.
همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا... در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ... با خودم گفتم ... امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ...
.
.
نوری در قلب من تابیده بود ... نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من ... داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد ... اما این توهمی بیش نبود ... هرگز چیزی تغییر نکرد ... سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ... آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... .
.
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم ... آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ... ناامیدی چاره کار نبود ... من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ... برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستانهای دنباله دار واقعی: ( قسمت سی و سوم: داستان های اساطیر ) . تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه د
( قسمت سی و پنجم: هدف بزرگ )
.
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ... یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ... یک جنبش برای تحقق عدالت ...
.
.
اما یک مبارزه ... آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت ... با رسیدن به این جواب ... حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ... بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ ... روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه ... روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه ... برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ... علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ...
.
.
راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود ... راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ... بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود ... یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ... .
.
بعد از تحقیق زیاد ... فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان ... یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل ... زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه ... کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه ... تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده ... کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ... قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه ... و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ...
.
.
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد ... علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ... تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ... هرگز قابل حل نبود...
.
.
فقط یک راه وجود داشت ... تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ... دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد ... .
.
اما چطور؟ ... آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ ... غرق در میان این افکار و سوالات...ناگهان یاد قرآن افتادم ... قرآن و تصاویر حج ... این تنها راه بود ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
( قسمت سی و پنجم: هدف بزرگ ) . فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ... یک جنبش علیه ظلم و ن
داستانهای دنباله دار واقعی:
( قسمت سی و ششم: قرآن انقلابی )
.
رفتم سراغ قرآن ... یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم ... جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ... حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد ... و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ ...
.
.
بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود ... که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ... انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین عزمم رو جزم کرد ...
.
.
از دو حال خارج نبود ... یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن... یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن ... در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره ... و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود ... می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ... دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد ...
.
.
مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود ... یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود ...
.
.
با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم ... و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ... باید خودم به ایران می رفتم ... باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام ... و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم ... هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره ... و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ... این یه قانونه ... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من ...
.
.
تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد ... توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره ... افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن ... و چه چیز از این بهتر ... هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد ... علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران ... یک روحانی و از قم بود ... منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم ... مقصد، قم ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت سی و هفتم: اسم بی ارزش )
.
از سفارت ایران با من تماس گرفتن ... گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم ... اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ... صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن ... حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم ... اما به عنوان یه طلبه، نه ...
.
.
چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم ... رهبر انقلاب ایران، طلبه بود ... رهبر فعلی ایران هم طلبه بود ... و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ... علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ... هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو ... مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ... شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود ... که اون هم طلبه بود ...
.
.
خوب یا بد ... من تصمیمم رو گرفته بودم ... من باید و به هر قیمتی ... طلبه می شدم ... .
.
من مسلمان شدم ... دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ... من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ... حالا چه فرقی می کرد ... فقط اسم دین من عوض شده بود ... اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت ...
.
.
وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم ... برگشتم خونه ... دیدار خداحافظی ... مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد ... دوری من براش سخت بود ... می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم... اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ... من رو صدا زد بیرون ... روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود ... .
.
- کوین ... هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی ... اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ ... من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم ... اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه ... حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ... اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم ...
.
.
تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم ... حقیقت این بود که من د
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
( قسمت سی و پنجم: هدف بزرگ ) . فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ... یک جنبش علیه ظلم و ن
نبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم ... من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم ... من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم
( قسمت سی و هشتم: سرزمین عجایب )
.
هواپیما به زمین نشست ... واقعا برای من صحنه عجیبی بود ... زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ... کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی ... .
.
بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن ... رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن ... رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند ... چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ ...
.
.
نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم ... به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت ... اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده ...
.
.
باز دست دادن قابل تحمل تر بود ... اومد طرفم باهام مصافحه کنه ... خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم ... .
.
من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم ... چون مظلوم واقع شده بودن ... اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم ... حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن... و من گیج می شدم ... من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ... رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ ...
. بالاخره به قم رسیدیم ... وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم ...
.
.
در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود ... آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد ... به طرف ما اومد و بهم سلام کرد ... دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم ...
.
.
گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد ... و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت ...
.
.
زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود ... و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد ...
.
.
با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن ... رئیس اونجا بود ... تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ... .
.
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت سی و نهم: خمینی )
.
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ... یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ...
.
- حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ... پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ... دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... .
.
سری تکان دادم ... نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست ... و توی دلم گفتم ... مگه من مثل تو یه پیرمردم؟... من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ... .
.
دوباره لبخند زد ... من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ...
.
- اشکالی داره؟ .
.
دوباره خندید ... نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
.
.
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ... .
- منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود ...
.
.
حالا اونها هم گیج شده بودن ... حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
.
- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست... من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ... من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ...
.
.
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم ... من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم
... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ ... .
.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... چون باید خمینی بشم ...
.
.https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_سرزمین_زیبای_من .
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
( قسمت سی و هشتم: سرزمین عجایب ) . هواپیما به زمین نشست ... واقعا برای من صحنه عجیبی بود ... زن هایی
( قسمت چهلم: به سفیدی برف )
.
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد ... نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن بهتر بود ... .
.
من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ... فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود ... فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ... برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه ... اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ...
.
.
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ... در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ... تا وسط سرم سوخت ... با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید ... با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ... جلوی پای من بلند شد ... .
.
مثل میخ، جلوی در خشک شدم ... همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ... جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ...
.
.
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد ... دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب ... بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین ... من رفتم ... رفتم سراغ اون روحانی مسن ...
.
.
- من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟... شما گفتید: بله ... و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید ... حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ ... .
.
نگاه عمیقی بهم کرد ... فکر کردم می خوای خمینی بشی ... هیچ جوابی ندادم ... تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ... پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ ...
.
.
خون، خونم رو می خورد ... از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ... یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ ...
.
.
چند لحظه بهم نگاه کرد ... اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ... خمینی شدن به حرف و شعار ... و راحت و الکی نیست ... .
.
چشم هام رو بستم ... نه می مونم ... این رو گفتم و برگشتم بالا ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💗دختر بودن یعنی،،،ماه باشی
💗در شبهای ابری …ستاره باشی
💗و برای آرزوهایت،،،شهاب شوی …
💗تگرک باشی..اما شب ها روی بالشت
💗نم نم بباری …غمگین باشی و غم ها را
💗روی ناخن هایت...رنگ صورتی بزنی …
💗دختر یعنی صلح یعنی آرامش
🦋دختر یعنی فرشته باشی
💗بدونِ بال …
#پیشاپیش روز دختـر مبـارک 💝
═══♥️♥️═══
♥️♥️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍بهترین🎸 آهنگ روز دختر😍
#هرکی _دختر_ داره _ببینه🙋♀
پیشاپیش روز _دختر_ مبارک💚
═══♥️
♥️═══
♥️♥️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام عرض ادب😁✋
#سوتی 🤐🤣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من معلم هستم در جریان باز شدن مدارس در فروردین امسال رفتم کلاس شروع ب درس دادن کردم یکی از بچه ها خیلی عصبانیم کرد اینم بگم کمتر عصبانی میشم ،همینکه خاستم از جام بلند شم سرم محکم خورد به کمد بالا سرم همون طوری هم نشستم ،کلم صدای میوه کال داد،دانگگ ،بخدا بچه ها جیکشونم درنمیومد ولی خودم نتونستم جلو خودمو بگیرم خندیدم ب بچه هاهم گفتم بخندید بابا،به زور خودشونو نگه داشته بودن طفلکها،یه خنده ای میکردن بیا ببین،یه زره ابهت جمع کرده بودم به فنا رفت🤣
#سوتی 🤐🤣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح اومدم دو کلمه درس بخونم
تا الان خواب بودم...
میترسم دو ورق دیگه بخونم برم تو کما...😐
😂😂😂😂
#سوتی 🤐🤣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یه بار تو یه مهمونی با مادر یکی از دوستام صحبت می کردم.داشت راجع به یکی از برادر شوهراش صحبت می کرد و میگفت بنده خدا تو جوونی فوت کرد و .....آدم خوبی بود و...اتفاقا خیلی هم شبیه یکی از پسرامه...منم گفتم: بلا نسبت!!!!!
من:🙄
مادر دوستم:😐
بقیه:😂
خدا بیامرز:😏
البته قطعا منظورم دور از جون بوداااا...😁
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بخاطر کارم با عکسای خواننده ها بازیگرا سروکار داشتم یک روز با همکار عکاس داشتیم عکسایی که گرفته بود از نمایشگاه کتاب و چک میکردیم خواننده و بازیگرا رو همشونو نمیشناختم هی میدیدم یک مزه ای میپروندم از قیافه هاشون اخر رسیدیم به عکس چند تا پسر منم گفتم این کیه چشماش اینقدر بابا قوریه🤣 خودمم غش و ضعف کردم از حرف خودم حس کردم خیلی شیرینم😁😢بعد همکارم گفت اون داداشمه اونروز با من اومده بود تیروئید داره چشماش بیرون زد!
وای نفسم بالا نمیاومد میخواستم بمیرم از خجالت😢😢😢
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گفتم بابا یارانه منو ریختن
گفت به من چه؟
گفتم آخه به حساب شما ریختن
گفت خوب پس به تو چه؟
بزرگوار حرفای حکیمانه ای میزنه😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به شوهرم میگم:
میدونی مهریه ام چند میلیارد شده!
میگه:
میدونی دیه ات فقط اندازه ی بیست تا از اون سکه هاست!
چه حاضر جواب شده
از مسئولین خواهش میکنم دیه رو افزایش بدن😐😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اونوقتا که هنوز مدارس باز بود ، من نهم بودم علوم داشتیم بعد جزوه نوشتهبود پا تخته داشتم مینوشتم دبیرم تخته رو پاک کرد 😐بعد من فککردم دوستم بود بلند گفتم کدومممممم آدم خری تخته رو پاااااک کرد 😂 بعد دبیرم گفت من بودم.فرمایش....
من که اینشکل بودم😶🙂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کباب لاری رو با گوشت بره درست میکنن اما با گوشت مرغ هم عالی وخوشمزه میشه
من سالهاست جوجه کباب رو به این روش پخت میکنم بغیراز طعم خوشمزش گوشت این کباب خیلی پوک میشه.
اصل کباب لاری زعفران نداره اما برا گوشت مرغ یه کم زعفران رنگشو عالی میکنه وگرنه رنگش سفید میمونه و من اونجوری نمیدوستم😌.
مواد لازم🔻
برا جوجه کباب بهتره از مخلوط سینه مرغ وران استفاده کنین
گوشت رو معکبی کنین 2عدد سینه و 2عدد مغز ران
دو تا پیاز رو خلالی کنین وروی گوشت بریزین
زعفران غلیظ 1قاشق غ
ماست چکیده پرچرب 1لیوان
نمک 2قاشق چ
فلفل پاپریکا2قاشق چ
فلفل تند1قاشق چ
پودرگل محمدی یه غنچه
تخم گشنیز1قاشق چ بادستتون بشکنین وبعد اضافه کنین
لیموترش تازه 2عدد
روغن زیتون یا مایع یه فنجان (من حذف کردم)
طرز تهیه🔻
مواد رو باهم مخلوط کنین وچندساعتی بزارین یخچال تا گوشت طعم موادرو جذب کنه حدود 4ساعت. بعد به سیخ بکشین یا روی گاز تو یا باربیکیو ویا مثل من رو منقل سرخ کنین. این جوجه کباب رو کنار پلوی زعفرانی سرو کنین.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خورش گوشت قلقلی:
مواد لازم🔻
500 گرم گوشت چرخ کرده
1 پیاز متوسط (رنده شده)
1 فنجان چای آرد 1تخم مرغ
1 قاشق چای خوری زیره سبز، فلفل سیاه، فلفل قرمز، آویشن
1 قاشق چای خوری ریحان خشک
1 قاشق چای خوری نمک
مواد دیگر:
1 روغن فنجان
1 پیاز کوچک 2-3 حبه سیر 1 قاشق غذاخوری رب گوجه فرنگی
6 لیوان آب جوش
یک چهارم قاشق چای خوری نمک
1کاسه سوپ خوری نخود جوش داده شده
نمک
2 سیب زمینی متوسط
آماده سازی:
- تمام مواد تشکیل دهنده گوشت پیاز رنده شده ارد و ادویه جات را تا زمانی که خوب مخلوط شوند ورز دهید، به قطعات کوچک گردویی تقسیم کنید.
در ظرفی سیر و پیاز را در روغن سرخ کنید رب گوجه را اضافه کرده خوب تفت دهیدآب جوش را ریخته نمک و قلقلی ها را اضافه کنید.وقتی آب جوش آمد سیب زمینی های نگینی آب پز شده ( خیلی زیاد آب پز نشود) و نخود آب پز شده را اضافه کنید
تا زمانی که پخته شود، روی حرارت متوسط حرارت دهید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کیک اسفنجی شکلاتی
عزیزان این کیک مخصوص خامه کشی چه با خامه چه با گاناش تو دهن آب میشه حتماااا امتحان کنید
لطفا تو اندازه گیری مواد دقت کنید
مواد لازم🔻
تخم مرغ درشت 7 عدد
آرد 320 گرم یا دو لیوان پر
شکر 250 گرم ویا یک لیوان
روغن مایع نصف استکان
پودر کاکائو 40 گرم ویا نصف استکان
بیکینگ پودر یک قاشق چایخوری سر پر
شربت بار ویا عسل یک قاشق مرباخوری شربت بار همون شربت بامیه وزولبیا ست
پودر کاکائو رو الک کنید وبا روغن مایع مخلوط کنید
بیکینگ پودر و آرد رو مخلوط والک کنید
کناره قالب رو چرب و آرد پاشی کنید وکفش کاغذ روغنی بندازید
قالب 20 در 30 ارتفاع قالب 5 الی 8 سانت کافیه
فر رو با دمای صدوهشتاد درجه به مدت 15 دقیقه گرم کنید
به این نکته توجه کنید واسه کیک اسفنجی تخم مرغ نباید به دمای محیط برسه حتما سرد باشه و داخل یخچال که در اوردید مسقیما استفاده کنید
کاسه همزن رو خوب شسته وعاری از چربی ورطوبت باشه
سفیده وزرده رو جدا کنید
سفیده رو بزنید تا پف کنه وبالا بیاد
شکر رو به صورت بارانی روش بپاشید تا شکر تو سفیده حل بشه
سپس دونه دونه زرده ها رو اضافه کنید هر زرده که میریزید 30 ثانیه بزنید زرده بعدی رو اضافه کنید
سپس شربت بار ویا عسل ومخلوط روغن وکاکائو اضافه کرده ودرحد مخلوط کردن میزنیم
سرعت عمل داشته باشید
همزن برقی رو کنار بزارید همزن دستی به دست بگیرید آرد رو با دست چپ بگیرید وبا دست راست بت همزن دستی بزنید حدود 20 الی 30 ثانیه باید تموم بشه بریزید تو قالب وبزارید تو فر به مدت 40 الی 45 دقیقه سپس از فر در بیارید وبزارید خنک بشه ادامه فیلم رو پست بعدی میفرستم حدود ساعت 3☺
عزیزان اگه عسل ویا شربت بار ندارید نزنید مشکلی نیست
عزیزان هم میتونید طبق فیلم عسل وکاکائو رو قبل از زرده بزنید هم مبتونید بعد از زرده بزنید مشکلی نیست
عزیزان این کیک رو بدون فر هم میتونید درست کنید
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
"کیک لازانیا"
ورق لازانیا 2 بسته
مایه ماکارونی که دیگه همه بلدین 😅
برای این کیک از 500 گرم گوشت استفاده شده که شما میتونین به دلخواه از 250 گرم گوشت با 250 گرم سویای خیس کرده استفاده کنید
پیاز بزرگ 1 عدد
فلفل دلمه ای و قارچ و هویج هم به دلخواه خودتون میتونین استفاده کنین
پنیر پیتزا به میزان دلخواه
سس بشامل :
شیر 3 پیمانه
آرد سفید 3 قاشق غذاخوری
کره 3 قاشق غذاخوری
نمک و فلفل
برای تهیه ی سس بشامل ابتدا کره و ارد رو باهم تفت میدین تا خامی ارد گرفته بشه و کم کم شیر رو اضافه میکنین و مرتب همش میزنین تا خوب حل شه و شروع به غلیظ شدن کنه
در انتها نمک و فلفل رو اضافه کنین
غلظت سس بشامل مثل فرنیه
خب حالا ورقه های لازانیارو تو آب جوش و کمی روغن بپزین و فورا زیر آب سرد آبکش کنین تا له نشه و بهم نچسبه
حالا قالب کیکتون رو حسابی چرب کنین و کفش روغن بریزین مثل شکل ورقه هارو به ترتیب بچینین و سس سفید و مایه ی گوشت را مرحله به مرحله بریزین و پنیر پیتزا و ورقه لازانیا در طبقه های کیک قرار بدین
وقتی طبقات کیک تکمیل شد
اضافات ورقه های لازانیایی که در لبه ها چیده بودین رو برگردونین روی کیک تا خوب پیچیده شه کیکتون
حالا قالب رو بزارین تو فر با دمای 180 درجه سانتیگراد 30 تا 40 دقیقه بمونه بعد از فر درش بیارین بزارین کمی خنک شه و از قالب برش گردونین تو دیس و به دلخواه تزئینش کنین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d