💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نوعی
ساکولنت هستش ،از خانواده ی کاکتوس ها
آبیاری زیاد نمیخواد ،وقتی که سطح خاک اندازه ی دو بند انگشت خشک شد آبیاری کنید توی تابستون تقریبا هفته ای یک یا دو بار میشه بستگی که شهری داره که زندگی میکنید و زمستون ده تا ۱۴ روز یکبار آبیاری میخواد ،انگشتتان رو توی خاک فرو کنید وقتی دو بند انگشت خشک شده بود خاک اون موقع آبیاری کنید، کم کم دستتون میاد که چند روز یک بار آبیاری باید بکنید
پشت پنجره باشه که نور بهش برسه و اگر شهرهای شمالی هستید میتونید توی تراس یا حیاط البته توی سایه بزارید باشه و جا به جاش نکنید
گلدان براش بزرگه گلدانش باید نصف اینی که الان براش گذاشتید باشه ،کاکتوس ها ،سانسوریاها ،پتوس ها و خیلی گیاهان دیگه هستن که گلدون نباید بزرگ باشه
وقتی گلدون کوچک باشه ریشه ها به بدنهلدون برسه رشد گیاه بیشتر و پاجوش میزنه درکنار مراقبت های شما
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گیاه آپارتمانی متناسب با #شخصیت متولد هر ماه 👇
#گلهای_هوازی
😜متولدین #خردادسرگرم اندیشه ها و امیال خودهستیدگیاهان هوازی ک ریشه نمیزنند و برای بقا نیاز به خاک ندارن مناسب شخصیت شماست
بقیه ماها در پست های بعدی👇
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گیاه آپارتمانی متناسب با #شخصیت متولد هر ماه👇
#اسپاتی_فیلوم
متولدین #تیر بسیار احساسی و عاطفی هستن، این گل شرایط سخت را تحمل میکنه و نگهداری ازش اسونه، مثل تیرماهی ها وفادار هستن😍
بقیه ماها درپست های بعدی👇
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گیاه آپارتمانی متناسب با #شخصیت متولد هر ماه👇
#فیکوس
🤔متولدین #مرداد دوست دارن مرکز توجه باشن😉 مغرور، گرم و شجاع هستن،این گل بسیار بزرگ و تنومند میشه و نظر همه رو به خودش جلب میکنه🌱
بقیه ماها درپست های بعدی👇
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گیاه آپارتمانی متناسب با #شخصیت متولد هر ماه👇
#آزالیا
😌متولدین #شهریور زیبایی و جذابیت و کمال گرا از ویژگی های این افراد است و گیاه آزالیا به نوعی نشان دهنده شخصیت آنهاست😍
بقیه ماها در پست های بعدی👇
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نگهداری #کاج_مطبق 🌲
☀️ #نور
🍃در تابستان از تابش نور مستقیم جلوگیری کنید
🍃نزدیک پنجرا با نور ملایم بهترین جا است
🍃هر هفته ۱۸۰ درجه انرا بچرخانید در غیراینصورت بسمت نور خم میشه
#دما
🍃حداقل درجه حرارت در زمستان ۵ درجه و حداکثر ۱۶ درجه سانتیگراد است
🍃در صورت امکان در تابستان بیرون خانه نگهداری کنید
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
🌸🍃🍃🌸:
چیزهایی که باعث تحلیل رفتن انرژی شما میشن:🦋
~~~~~~~~~~~~~~~~
𖧧 سعی بر اینکه همیشه بهترین باشی 👑
𖧧 دنبال تایید دیگران بودن 🌿
𖧧 صادق نبودن با خودت 🙊
𖧧 سعی بر اینکه همهی شرایط رو کنترل کنی
𖧧 تعهد بیش از حد توان ✨
𖧧 نادیده گرفتن نیازهات 🍓
𖧧 مقایسه کردن خودت با دیگران 🎀
𖧧 سعی بر بودن کسی که خود واقیعت نیست
𖧧 مدام خودت رو قضاوت و سرزنش کردن 🥑
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🌸:
•
به موسیقی طبیعت گوش کنیم و کمی احساس خنکی کنیم تو این هوای گرم 🌿🌱
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🍃🌸:
🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️
🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️
تلاش كنيد در این پنج زمينه زير، هر روز حداقل يک درجه پيشرفت كنيد:
_ تسلط بر جسم
ورزش، تغذيه، كنترل وزن، رسيدگی به ظاهر بدن، ترک سيگار، قهوه و وابستگی های جسمانی ديگر.
_تسلط بر هيجانات
خشم، پرخاشگری، عصبانيت، افسردگی، دمدمی مزاجی، نااميدی، خوشی های بی اساس، لذت جويی با پيامدهای منفی.
_ تسلط بر مسائل مالی
تعادل بين دخل و خرج، اقتصاد در مصرف و مديريت مالی زندگی.
_تسلط بر زمان
مديريت زمان، جلو افتادن از برنامه ها، پيگيری كارها و به موقع عمل كردن.
_تسلط بر روابط
مديريت روابط بين فردی و اجتماعی خود با ديگران (دوستان، خانواده، فاميل و رفت و آمدهای ديگر).
🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️
🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃𝑀𝑎𝑟𝑦𝑎𝑚 🍃🌸:
آرزو میکنم خندهات تنها به عادت مرسوم
عکس گرفتن نبوده باشد …
و تو خندیده باشی در آن لحظه از ته دل🍓✨📸 ( :
- یغما گلرویی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🍃🌸:
آرزو میکنم خندهات تنها به عادت مرسوم
عکس گرفتن نبوده باشد …
و تو خندیده باشی در آن لحظه از ته دل🍓✨📸 ( :
- یغما گلرویی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🍃🌸:
📝
جایگاهی که هماکنون در آن هستید، نتیجه کارهایی است که در گذشته انجام دادهاید.
اما موقعیتی که در آینده خواهید داشت، کاملا به این موضوع بستگی دارد که از این لحظه به بعد، انتخاب میکنید که چه کسی باشید.
•|♥️ ❤️❤️❤️❤️
#جول_اوستین
✨همیشه امیدتان به خداباشدنه بندگانش
چون امید بستن به غیرخدا
همچون خانه عنکبوت است:سست،شکننده وبی اعتبار.
خدابه تنهایی برایتان کافیست.درهمه حال به او اعتمادکنید✨
•|♥️ ❤️❤️
🔷️دو تا چیز شخصیتت رو تعریف میکنه
🔹️صبرت وقتی هیچی نداری
🔹️رفتارت وقتی همه چیز داری...!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🍃🌸:
#حتما_بخوانید🌸🍪
به یک جـا از زندگیت که میرسی
میفهمی که غـم را نباید، مدام کِش داد
که هِی غصه را نباید قورت داد،
بـاید درست مثل یک قیچی که دو تکه می کند همه چیز را رفتار کـرد
بـاید جدا شد، باید کنده شد
باید گذشت و رفت،
از وصله های شاید دوست داشتنی،
اما ناجور
از بعضی از آدمها
بـاید نقطه پایانی گذاشت و
تمامشان کـرد
آره باید از نو شروع کـرد
این که می گویم باید
یعنی واقعا بااااااید، آن هم شدیدا به همین غلظت!
باید همت داشت
اراده کـرد و
چشم بر روی خیلی چیزا بست
و رفت دنبال عـزت نفسَت،
دنبال خودت
و یادت نـرود که گاهی هیچکس به اندازه
خودت هوایت را در این همه بی هوایی ندارد
بـاور کن که ندارد...
باید رفت و از نو شروع کرد
اما اینبار با شکوه تر
اینبار بـا صَلابت تر!
#روانشناسی🌱
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♠️♥️♦️♣️:
ملاصدرا می گوید :
خداوند بينهايت است و لامكان و بي زمان
اما به قدر فهم تو كوچك ميشود
و به قدر نياز تو فرود میآيد
و به قدر آرزوی تو گسترده ميشود
و به قدر ايمان تو كارگشا ميشود
و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك ميشود
و به قدر دل اميدواران گرم ميشود.
پدر میشود يتيمان را و مادر
برادر ميشود محتاجانِ برادری را
طفل ميشود عقيمان را
اميد میشود نااميدان را
راه ميشود گمگشتگان را
خداوند همه چيز ميشود
به شرط طهارت روح
به شرط پاکیه دل
بشوئید قلبهايتان را از هر احساس ناروا
و زبانهايتان را از هر گفتار ِناپاك
و بپرهيزيد از ناجوانمردیها
ناراستیها، نامردمیها!
چنين كنيد تا ببينيد كه خداوند،
چگونه بر سفرهی شما، با كاسه یی خوراك و تكهای نان مينشيند
و بر بند تاب، با كودكانتان تاب ميخورد،
و در دكان شما كفههای ترازويتان را ميزان ميكند
و در كوچههاي خلوت شب با شما آواز ميخواند
مگر از زندگي چه ميخواهيد
كه در خدایی خدا يافت نميشود، که به خلاف پناه میبرید؟
كه در عشق يافت نميشود، كه به نفرت پناه ميبريد؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*✍️شروع داستان*
*📝سنگ خارا*
*✍️نویسنده:ناهید گلکار*
*تقدیم به شما 🌹🌹🌹*
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش اول
ماجرای من از اون روز شروع شد ...
از مدرسه برگشتم خونه , اون روز ساعت کاریم زیاد بود و خیلی خسته شده بودم ...
کلید انداختم که درو باز کنم که صدای داد و بیداد بابا رو شنیدم ...
دستم سست شد و یک آن فکر کردم بهتره نرم تو ... ولی نتونستم بی تفاوت بمونم چون دلم برای شایان می سوخت ...
اون از این صحنه ها می ترسید ...
درو باز کردم و وارد شدم ...
همه چیز به هم ریخته بود و مامان روی صندلی کنار اوپن نشسته بود و دستشو زده بود زیر چونه اش و داشت حرص می خورد ...
به راحتی می تونستم حدس بزنم باز چه اتفاقی افتاده ...
خورده شیشه ... اشیاء پرتاب شده ...صندلی های واژگون ...
و پره های باز شده ی دماغ بابا در حالی که از تلاشی که برای به هم ریختن خونه کرده بود , نفس نفس می زد ...
حاکی از تکرار مکرارات دعواهای بی سر و ته مادر و پدرم بود ...
بدون اینکه حرفی بزنم و یا حتی سلامی بکنم , کیفم رو گذاشتم رو جاکفشی و مشغول جمع کردن خونه شدم ...
از صورتم پیدا بود که اوقاتم تلخ شده ...
بابا هم اینو فهمید و گفت : آخه ببین دوباره این زنیکه چیکار کرده ؟ دارم از دستش دق می کنم ...
مگه من یک نفر آدم چقدر تحمل دارم ؟ ... یک روز یا خودمو می کُشم یا اونو ...
مامان بدون اینکه دستشو از زیر چونه اش در بیاره , یک پشت چشم نازک کرد و گفت : گمشو ایکبیری ...
غلط می کنی ... اون که می کُشی , مگسه ... من صد تا مثل تو رو زیر پام له می کنم ...
غلط های زیادی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش دوم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صندلی رو صاف کردم و گفتم : مامان بسه دیگه , تو رو خدا رحم کنین ...
من یکی که دیگه حوصله ی این حرفا رو ندارم ... چی شده باز ؟ ...
مامان در حالی که ادا در میاورد و سر و گردنشو تکون می داد , گفت : تو حوصله نداری ؟ به تو چه ؟ آره , خوب از بابات حمایت کن ... بابا جونته دیگه ...
قربون صدقه اش برو که اینجا داد و هوار راه انداخته و صداشو کشیده سرش ... اصلا تو چرا همش از اون حمایت می کنی ؟
نمی ببینی چیکار می کنه با من ؟
گفتم : مامان بسه ... بسه دیگه , نمی تونم تحمل کنم ... من از کسی حمایت نمی کنم ... از دست هر دو تاتون خسته شدم ...
بابا باز با عصبانیت در حالی که آب دهنش می پرید بیرون , فریاد زد : دیشب این نبود که می گفت پول بده اسم شایان رو بنویسم کلاس زبان ؟ تو اینجا بودی نگار , بگو چی گفتم ؟ ... نگفتم ندارم ؟ ...
داد و هوار راه انداخت که کلاس زبانش دیر میشه ... اگر نره , پرفسور نمی شه ... تو دانشگاه لندن قبولش نمی کنن ...
بعد بابا دستشو کوبید به جبیش و فریاد زد : منِ بدبخت هر چی تو این وامونده بود تا دینار آخر در آوردم و دادم بهش ...
حالا برو ببین رفته پولا رو چی خریده ... با افتخارم آورده به من نشون می ده و میگه دوباره پول بده ...
مامان گفت : خودتو مسخر کن ... الان بچه ی هر کور و کچلی رو می ببینی می ره کلاس زبان , بچه ی من نره ؟ تازه مگه من چی خریدم ؟ هان ؟ چی خریدم ؟ بگو ؟
نگار , برو نگاه کن ... کفش برای خودش و شایان خریدم ... مرتیکه بی چشم و رو ببین برای چندرغاز پول داره خودشو می کشه ... ببین چه قشقرقی راه انداخته ...
گفتم : مادر من , عزیز من , خوب مگه نگفتی پول کلاس شایانه ؟ ... پس چرا رفتی کفش خریدی ؟ ...
دهنشو کج کرد طرف من و گفت : تو گوه زیادی نخور , رو بهت دادم ها ... به تو چه مربوط ؟ ...
یعنی من زن گنده اختیار ندارم یک چیزی که می بینم بخرم ؟
دوست داشتم ... صلاح دونستم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش سوم
- تازه واسه ی خودش خریدم ... دستم بشکنه که نمک نداره ... منِ خرو بگو به فکر پای آقام ...
بابا که پشت سر هم پُک می زد به سیگار و هنوز حالش جا نیومده بود , گفت : احمق , من کفش می خوام چیکار وقتی ده تومن پول تو جیبم نیست ؟ ...
گفتم : بابا , تو رو خدا کوتاه بیا ...
برای کلاس شایان هم یک کاری می کنیم ... حالا چیزی نشده که , بزرگش نکنین ...
شما بشین من یک چایی بذارم , حالتون بهتر میشه ...
گفت : نه بابا , چایی می خوام چیکار ؟ من کوفت بخورم تو این خونه ی لعنتی ...
می خوام برم , کار دارم ...
ولی نشست رو مبل و یک سیگار دیگه روشن کرد ...
گفتم : بابا جون داریم تو این فسقل جا خفه می شیم , تو رو خدا رحم کن ... الان اون یکی رو خاموش کردی ...
گفت : نمی ذارن که آدم یک نفس راحت بکشه ... اعصاب برام نمونده ...
مامان فورا جواب داد ... در حالی که دهنشو یک حالت مخصوص کرده بود و سرشو این طرف و اون طرف می برد , به تمسخر گفت : آره , کسی از تو پول نخواد که تو همش نفس راحت بکشی ...
حالا این وسط ما بمیریم هم به هیچ کجات برنمی خوره ...
من کِی از تو پول خواستم راحت بهم دادی ؟
گفت : اِ ... اِ ... اِ ... ای بی چشم رو ؛ تاز
ه راحت بهت پول ندادم ؟ ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش چهارم
من می دونستم که هیچ کدوم به حرفم گوش نمی کنن و تا موقعی که می خواستن جر و بحث کنن , ادامه می دادن ...
این بود که ولشون کردم و کتری رو گذاشتم روی گاز و رفتم لباسم رو عوض کنم ...
صدای دعوای اونا با حرفای تکراری و مرور بر گذشته ای تلخی که خودشون ساخته بودن , میومد ...
با شناختی که از اونا داشتم , می دونستم نیم ساعت بعد آشتی می کنن و بابام بازم پول ته جیبش رو در میاره و می ده به مامان و ازش عذرخواهی می کنه ...
بارها گفته بودم : پدر من , یک بار رو حرفت بمون ...
یا از اول پولو بده یا اگر گفتی نمی دم , دیگه نده ...
ولی فایده ای نداشت که نداشت ...
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم ...
تازگی ها هر روز این کارو می کردم ... چون احساسم این بود که تو بهار زندگیم , داشتم پیر می شدم ...
هرگز نتونسته بودم با این روش زندگی اونا کنار بیام ...
دستم رو گرفتم کنار دیوار و به خودم نگاه کردم ... به چشمام که پر از غم بود ...
بغضم ترکید و اشکم اومد پایین و لب هامو خیس کرد و از روی چونه ام رد شد و چکید روی زمین ...
مادر من زن مهربونی بود ... کاری و با عرضه ... می پخت و می شست و از ما مراقبت می کرد ...
صورت سبزه ی با نمکی داشت و دو تا چشم عسلی درشت .... هیکل خوبی هم داشت ...
با اینکه پنجاه و شش سال داشت , هنوز زن تو دل برویی بود ...
تنها یک عیب بزرگ داشت ... درست فکر نمی کرد , کاراش همه اشتباه بود و مشکل کار اینجا بود که خودشو عاقل ترین زن دنیا می دونست و هیچ وقت اشتباهش رو قبول نمی کرد و همیشه برای خطا هاش , با استدلال های بی ربط می خواست همه رو قانع کنه که کارش درست بوده ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش پنجم
پدرم مرد نسبتا چاقی بود , با قدی متوسط ... موهاش همه سفید شده بود و با اینکه سفیدپوست بود , صورت آفتاب سوخته ای داشت ... اون کاشی کار و گچکار بود ... خیلی زحمت می کشید تا پول در بیاره ولی با نوع زندگی که ما داشتیم , به جایی نمی رسید ...
اونم یک عیب بزرگ داشت ... در مقابل بی فکری های مامان عصبانی می شد , طوری که چیزی حالیش نبود ...
کتک می زد , می شکست و هوارهایی می کشید که تمام همسایه ها رو خبر می کرد ...
تو این موقعیت مامان هیچ وقت کوتاه نمی اومد و به جای اینکه آروم بمونه تا اون ساکت بشه , پا به پای اون فحش می داد و داد می زد و کتک کاری می کرد ... و استدلالش این بود که , من زنی نیستم که از تو بخورم ...
بارها گفته بودم : آخه مادر من , شما سه تا داماد و چهار تا نوه دارین ... دیگه خوب نیست این طوری به هم فحاشی کنین ...
خوب جواب مادر من معلوم بود ... " به تو مربوط نیست ... حالا واسه ی من بزرگتری می کنه , عنتر " ...
من دختر دوم خانواده بودم ... خندان از من دو سال بزرگ تر بود ... وقتی نوزده سال داشت به اولین خواستگاری که براش اومد , به اصرار مامان جواب مثبت داد و مخالفت های بابا هم به جایی نرسید و شوهرش دادن ...
اونم به کی ؟ به یک پسر جوونی که تو خیابون عاشق خندان شده بود ...
بدون تحقیق و با علم به اینکه اون هنوز سربازی نرفته و بیکاره , زود بساط عقد و بعدم عروسی راه انداختن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش ششم
مامان از خوشحالی رو پاش بند نبود ... نمی دونم از اینکه داماد دار شده خوشحال بود یا اینکه یک نون خور , کم می شد ...
به هر حال زندگی خندان رو تا آخر عمرش تبدیل به جهنم کرد ...
شادی و شیما هر کدوم دو سال ,دو سال از من کوچیک تر بودن ...
اونا هم به همین ترتیب ازدواج کردن ...
ولی من زیر بار نرفتم ...
البته راستشو بخواین خواستگارای زیادی هم نداشتم و با دیدن زندگی خواهر بزرگم , نمی خواستم اون اشتباه رو تکرار کنم ...
و کم کم اینو فهمیدم که یا باید مثل خواهرام هر کس اومد قبول کنم و مثل هر سه ی اونا با مشکلات زیادی روبرو بشم , یا شوهر نکنم ...
چون اگر آدم حسابی پیدا می شد به درد زندگی ما نمی خورد ...
پس لیسانس گرفتم و توی یک دبیرستان مشغول تدریس شدم ...
از اینکه سر و صداها بند اومده بود , فهمیدم دعوا تموم شده ...
مانتو رو از تنم در آوردم و از اتاق بیرون رفتم ...
دیدم کنار هم نشستن و بابا دستشو انداخته گردن مامان و داره نازشو می کشید ...
با افسوس سری تکون دادم و رفتم چایی رو دم کردم ...
جارو و خاک انداز رو برداشتم تا خورده شیشه ها رو جمع کنم ...
ما هفته ای دو دست لیوان می خریدیم ...
زیر چشمی نگاهشون می کردم ... برای من سخت بود بپذیرم دو نفر آدم چطور می تونن اون همه به هم بد و بیراه بگن و باز تو صورت هم با محبت نگاه کنن ...
ولی پدر و مادر اینطوری بودن ! ...
حالا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود ...
و این صحنه ای بود که تقریبا من هر روز می دیدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش ه
فتم
وقتی چایی رو ریختم و آوردم گذاشتم روی میز , بابا گفت : نگار جون , بابا ؟ می تونی پول کلاس شایان رو بهم قرض بدی ؟ چند روز دیگه پول می گیرم و بهت می دم ...
سکوت کردم ...
چون اونا منتظر جواب من نبودن ...
وقتی می گفتن بده , یا باید می دادم و یا دعوا می کردیم ...
و اینم می دونستم که برگشتی در کار نیست ...
شایان بچه ی ناخواسته بود که مامان تو سن چهل و هشت سالگی اونو به دنیا آورد ...
نه تنها خودش , همه ی ما مخالف بودیم ...
ولی وقتی به دنیا اومد , قدرت خدا , اونقدر زیبا و خواستنی بود که همه ی ما از دل و جون دوستش داشتیم ...
از همون اول دلم به حالش سوخت ... از اینکه می دونستم این طفل بی گناه هم مثل ما باید شاهد این صحنه های نفرت انگیز باشه , نسبت بهش احساس مسئولیت کردم ...
و نا خواسته و بی اختیار , تربیت اونو به عهده گرفتم ...
و حالا که هشت سال داشت , شدیدا به من وابسته شده بود ...
یک چایی برای خودم برداشتم و پرسیدم : مامان , شایان کجاست ؟
گفت : رفته پیش دوستش طبقه ی بالا , مشق بنویسه ...
گفتم : چند بار بگم نذارین بره خونه ی کسی ؟ آخه چه لزومی داره ؟ مشقشو همین جا بنویسه ...
گفت : به خودش بگو , چرا به من میگی ؟ هر چی گفتم گوش نداد ...
حتی بهش گفتم تو ناراحت میشی , بازم رفت ...
زود مانتومو پوشیدم و رفتم طبقه ی بالا تا شایان رو بیارم ...
ما معمولا یک سال بیشتر یک جا نمی مونیم ... به خاطر سر و صداها و دعواهای شبانه روزی که از خونه ی ما بلند می شد , همسایه ها ناراضی می شدن و صاحبخونه جوابمون می کرد ...
و تو این آپارتمان هم تازه سه ماه بود اومده بودیم و درست همسایه ها رو نمی شناختیم و من نمی خواستم شایان خونه ی غربیه ها بره ...
زنگ زدم و منتظر شدم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار