فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥جنایت بزرگ در کف شهر؛ جدید شدن مواد غذایی تاریخ مصرف گذشته!
*سیاست زنان باهوش*
👌🏻👩🏻🦱👌🏻
*به خواهرشوهر و مادرشوهرتون به چشم یه زن نگاه کنید و بدونید اونا هم سختی های یه زن رو دارن. همیشه یادتون باشه اونم خانواده داره*
*بی مناسبت کادو بدید*
🎁🎁🎁🎁
⚜ *از همسرتون پیش کسی بدگویی نکنید*❌🧑🏻❌
⚜ *جبهه نگیرید پیش همسرتون*
❌🧑🏻👩🏻🦱❌
⚜ *بهش این حس و بدید که اولویت زندگیتونه*
⚜ *لوندی برای همسر فراموش نشه*
👩🏻🦱 *وسایل سنگین و خودتون بلند نکنید و همیشه حس_مرد_بودنو بهش بدید*🧑🏻.
👩🏻🦱 *صبح ها بدرقه اش کنید🧑🏻 و براش صبحانه درست کنید*
🎀🧑🏻🎀
*پس_انداز مخفی یادتون نره*😉
👌🏻 *به همه صریح بگید شوهر و زندگیتون و دوست دارید.*
🎀🧑🏻🎀
🧑🏻 *به مردا بگید چشم و در آخر کار خودتون رو بکنید البته کار با قانون*😉
چشم گفتن معجزه میکنههههههه
🧑🏻👌🏻 مردا دوس دارن باهاشون مثل پادشاه رفتار شه
🧑🏻 مردا دوس دارن شکارچی باشن و شما شکار .
❌ *انتقاد مستقیم نکنید . مثلا بگید فلانی این کار و کرد به نظرت بد نیست؟*
👌🏻 *وقتی از شوهرتون راضی هستین به این دقت کنید که پدر و مادرشون اونو تربیت کردن پس با خانوادش خوب باشید*.
⚜ به خودتون برسید.
⚜ #گزارش لحظه به لحظه ندید. همه چی و لو ندید.
⚜ *خونه مادر شوهر آروم آروم کار کنید*
🍃👩🏻🦱🍃
⚜ *بهش بگید تو تنها پناه منی* .
🍃🧑🏻🍃
⚜ *پیش همسرت از هیچچچچ زنی تعریف نکنید*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💎کلیدهای تربیت و رفتار فرزند
📎#تربیت_فرزند
🍂در صحبت با بچهها از جملات مثبت استفاده کنید
🔺شلوغ نکن
✅ لطفا یه بازی آرومتر انتخاب کن
🔺داد نزن
✅ حرفهات رو آرومتر بگو
🔺شکلات برندار
✅ ما روزی یه شکلات میخوریم
🔺وقتی داد میزنی عصبانی میشم
✅ وقتی داد میزنی گلوی خودت و سر بقیه درد میگیره
🔺بازیت رو ول کن بیا اینجا
✅ وقت داری ازت یه سوال بپرسم؟
🍏#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄
💎کلیدهای تربیت و رفتار فرزند
🌴#فرزندپروری | با بچهها بدون کنایه حرف بزنیم
🔸به جای: اتاقت بوی گند گرفته
🔹 بگیم: باید اتاقت رو تمیز کنی
🔸به جای: کلاغه بهم گفته تو دیروز یه دروغی به من گفتی
🔹بگیم:فهمیدم دیروز درباره شکلات خواهرت بهم دروغ گفتی، لطفا به من راستش رو بگو
🔸 به جای: خوش به حال خاله زهرات، بچههاش خیلی حرف گوش کن هستن
🔹 بگیم: یه دقیقه حواست به من باشه عزیزم! تا ۱۰ دقیقه دیگه باید تمام اسباب بازیهات رو جمع کنی
🔸به جای: خیلی بدم میاد وقتی یکی بهم میچسبه
🔹بگیم: بذار ۵ دقیقه تنها بمانم
┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄
💎کلیدهای تربیت و رفتار همسرداری
🌴#همسرانه | ۸ عنصر صمیمیت در رابطه زوجین
1️⃣ عاطفه: عواطفشون رو به راحتی برای هم بیان میکنند.
2️⃣ بیانگری: عقاید و نگرشهاشون رو به هم ابراز میکنند.
3️⃣ سازگاری: میزان همکاری صمیمانه زوج با یکدیگر.
4️⃣ همبستگی: میزان تعهد زوج نسبت به هم.
5️⃣ رابطه زناشوئی: میزان رضایت از این رابطه
6️⃣ حل تعارض: حل اختلاف نظر با هم.
7️⃣ خودمختاری: میزان استقلال برای ارتباط با دوستان و اعضای خانواده.
8️⃣ هویت: میزان اعتماد بنفس و عزت نفس زن و شوهر.
🍏#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄
💎کلیدهای تربیت و رفتار همسرداری
🔺️#همسرانه
🔺️تو زندگی مشترک اینا رو جدی نگیر!
🔻رفتارهاش با شما فرق داره
🔸همسرتون از یک فرهنگ و خانواده متفاوت اومده. سعی کنید تفاوتهای همسرتون رو بپذیرید و نسبت به اونا عکسالعمل منفی نشون ندید.
🔻سر انجام دادن کارهای خونه با هم بحث میکنید
🔸طبق علاقه خودتون و همسرتون تقسیم کار کنین و بدون بحث، در کنار هم برای مرتب بودن خونه تلاش کنید.
🔻همسرتون همه چیز رو به شما نمیگه
🔸طبیعیه شما و همسرتون رازهای افراد و دوستانتون رو نگید. پس جایی برای دلگیرشدن وجود نداره.
🔻همه چیز واستون کسل کننده شده
🔸به دنبال تجربههای نو تو زندگی باشین و از هر فرصت و اتفاق کوچیکی برای هیجان دادن به رابطهتون استفاده کنید.
┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄
💎کلیدهای تربیت و رفتار همسرداری
🍂#همسرانه | رازدار باشید حتی اگه دعواتون شد
🔸دعوای زن و شوهر مثل خیلی از اختلافنظرها و تفاوت سلیقه و دیدگاهها امری طبیعیه اما غیرطبیعی اینه که همه دوستان و اقوام و همسایهها از این دعواهای زناشویی باخبر بشن!
🔸نسبت به مسایل و مشکلاتتون، رازدار باشید و فراموش نکنید که به زودی با هم آشتی میکنید اون وقت همسر شما با حرفهایی که، پشت سرش زدید و یا حتی جلوی روش، موقعیت بدی در بین فامیل و ... پیدا میکنه و خود شما هم به خاطر اینکه، بدگویی کردید شرمنده میشید.
🔸همسر شما، در درجه اول یک انسان و در گام بعد شریک زندگی و همسر و همراز شماست. پس طوری در موردش حرف نزنید که حتی خودتون هم نتونید از آفت و آسیبهای شخصیتی حرفهاتون در امان بمونید.
┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄
💎کلیدهای تربیت و رفتار فرزند
⬅️#فرزندپروری
🔹️بچههاتون رو به این دلایل بغل کنید
🔸بهش اعتماد بهنفس میده
🔸احساس امنیت میکنه
🔸اضطرابش رو کم میکنه
🔸میفهمه که درکش میکنیم
🔸حس تنهایی و انزوا رو از بین میبره
🔸با شما احساس همدلی میکنه
🔸 سیستم ایمنی بدنش تقویت میشه
┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄
💎کلیدهای تربیت و رفتار همسرداری
🌴#همسرداری
🔰چرا بدگویی از همسر جلوی فرزندانمان کاری اشتباه است؟🚫
#این مساله به چند دلیل حائز اهمیت است: 👨👨👧👧
1_جایگاه پدر یا مادر در ذهن بچه تنزل پیدا میکند و آن احترامی که هر فرزندی باید به پدر و مادرش بگذارد از بین میرود.
2_ آن فرزند از یک رابطه صمیمانه و دوستانه با پدر یا مادرش محروم میشود و امنیت عاطفی اش به خطر می افتد.
3_ از کودکی درگیر مسائل و مشکلاتی میشود که مناسب سن او نیست و از او کودکی غمگین میسازد.
🍏#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیک به این شهرِ آلوده از دود ... و به هر کس که باعث این کار شده ... تا انتهای تونل یکم راه باز شد و
سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش اول
داد زدم : چیکار می کنی ؟ برو بیرون ...
خواستم درو باز کنم و بیرونش کنم , در یک چشم بر هم زدن مچ دستم رو گرفت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد و با حالت چندش آوری گفت : چرا نمی فهمی من دوستت دارم ؟ ...
یک لگد زدم بهش و دستم رو کشیدم ...
دویدم تو آشپزخونه و درِ کشو رو باز کردم و یک چاقو در آوردم و یک ماهیتابه ی دسته دار که رو اجاق بود رو برئاشتم ...
گفتم : برو بیرون وگرنه برات بد تموم می شه ... من سحر نیستم که اجازه بدم هر نامردی بهم دست درازی کنه ...
دستپاچه شد و گفت : چیکار می کنی نگار ؟ به خدا من همچین قصدی نداشتم ...
و دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت : ای وای ... ای وای ...
چرا هر کاری می کنم بهت نزدیک بشم , بدتر میشه ؟ ...
به جون فرهاد همچین خیالی از سرم خطور نکرده بود ...
ولی من گوش ندادم ... در حالی که چاقو تو یک دستم بود و گرفته بودم طرف اون ,ماهیتابه رو با شدت هر چی تموم تر کوبیدم به دیوار خونه ی خانم حقایقی و صداش کردم :نجاتم بدین ... کمک ...
امیر کلافه شد و داد زد : گوش کن نگار , من نمی خواستم اذیتت کنم ... این طوری نکن ...
به جون فرهادم اشتباه می کنی ...
نفسم داشت بند میومد ... از ترس داد زدم : چرا اومدی تو خونه ؟ ... چرا دستم رو گرفتی ؟ گمشو ... گمشو ...
درو باز کرد وگفت : شماها دیوونه این و من دیوونه تر , که خودم دادم دست تو ....
برو به جهنم دختره ی بی شعور ...
رفت بیرون ... فورا درو بستم و پشتشو انداختم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش دوم
اما شنیدم که خانم حقایقی ازش می پرسید : چی شده آقا امیر ؟ اتفاقی افتاده ؟ ...
صدای امیر نیومد ...
ولی خانم حقایقی در خونه ی ما رو زد ...
بازش کردم ...
هنوز چاقو دستم بود ... وحشت زده شد و گفت : وای خدا مرگم بده , کاری باهات کرد ؟
چاقو رو پرت کردم کنار دیوار و گفتم : نه خانم حقایقی ...
من اینطوری فکر کردم و ترسیدم ... اومده بود چیزی بپرسه , با مامان کار داشت ...
من تنها بودم , ترسیدم ... بیچاره رو هم ترسوندم ...
گفت : وای قلبم ... خدا رو شکر ... خوب کاری کردی مادر , آفرین ... به هیچ کس اعتماد نکن ...
ولی خداییش آقا امیر خیلی مرد خوبیه , بدی ازش ندیدیم ...
گفتم : بله , می دونم ... چون برای یکی از شاگردام اتفاق افتاده بود , من ترسیدم ... اشتباه کردم ... ببخشید شما رو هم نگران کردم ...
گفت : آخه مامانت می گفت با آقا امیر نامزد کردین , چی شد پس ؟
گفتم : همچین خبری نبود ... مامانم اینطوری دلش می خواد ولی من قبول نکردم ... شما بفرمایید ... بازم ببخشید که مزاحم شدم ...
هنوز دست و پام می لرزید ...
این صحنه ی رو برو شدن با امیر رو من تو بیمارستان دیده بودم و بعد از این همه مدت , تکرار شده بود ...
دیگه نمی تونستم این حس رو دست کم بگیرم ... باید می رفتم پیش یک روانشناس و با یکی حرف می زدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش سوم
خانواده ی سحر از تهران رفته بودن ...
دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی فرصت نمی شد و دیگه با اوضاعی که پیش اومده بود , صلاح نبود بیشتر از این وارد این جریان بشم ...
ولی اون روز فکر کردم یک زنگ بهش بزنم و از خانواده ی عموش بپرسم ...
مامانش گوشی رو برداشت ... در مورد سحر پرسیدم ...
با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می رسید , گفت : فعلا تحت نظر دکتره , امسال رو که دیگه مدرسه نرفت ...
ما هم اومدیم یک شهر غریب و تنها موندیم ... شما چطورین ؟
پرسیدم : از خانواده ی عموش چه خبر دارین ؟ نفهمیدن چرا اون پسر این کارو کرد ؟
گفت : والله همه تقصیرها رو گردن من انداختن ... ولی خودشونم می دونن که یک لج و لجبازی بوده ...
گفتم : واقعا ...
گفت : راستش نگار خانم , اونا سحر برای پسر بزرگشون می خواستن .. اونم یک بچه داشت و سنشم خیلی از سحر بیشتره , ولی پسر خوبیه ...
گفتم صبر کنین سحر بزرگ بشه خودش تصمیم بگیره ...
حالا نمی دونم این یکی این کارو کرد که مجبورمون کنه بدیم به اون یا چیز دیگه ای بود ؟ ...
آخه من چه می دونستم پسری که از بچگی تو دامن من بزرگ شده یک همچین کاری می کنه ؟ ... باورش سخته ...
حالا می گفتن بدین به این یکی ...
انگار دختر من دستمال آشپزخونه بود که این نشد اون یکی دیگه ... دارم می سوزم نگار خانم ... از صبح تا شب جِز می زدم و ناله و نفرینشون می کنم ...
پرسیدم : سحر پسرعموی بزرگشو می خواست ؟
گفت : ای بابا , سحر بچه است ... با دو تا نگاه و دو تا کادو گول می خوره ... چه می دونه شوهر چیه ؟ نه بابا , من که نمی خواستم به این زودی ها شوهرش بدم ...
گفتم : پسرعموش اونو خیلی می خواست و این جریان که پیش اومد پا پس کشید ؟
گفت : می خواست , ولی خیلی پیش تر از اینا کنار کشیده بود ..
دیگه حرفی نمی زدن ... نمی دونم والله ...
گفتم : مرسی بهم اعتماد کردین ... خانم عطاری وقتی سحر بیدار شد , سلام منو برسونین ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیک به این شهرِ آلوده از دود ... و به هر کس که باعث این کار شده ... تا انتهای تونل یکم راه باز شد و
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش چهارم
مدتی بدون حرکت , گوشی تو دستم بود و به دیوار خیره شده بودم و فکر می کردم که مامان اینا از راه رسیدن ...
من هنوز آشفته و عصبی بودم ...
مامانو کشیدم تو اتاق خودم و گفتم : بشینین ... می خوام خیلی جدی باهاتون حرف بزنم ...
پرسید : چی شده ؟ باز اتفاقی افتاده ؟
گفتم : آره , مامان جان ... افتاد ... کاری که نباید می شد , شد ...
من اومدم تو خونه و امیرم پشت سرم اومد و درو بست ...
اگر بلایی سرم میاورد کی جواب می داد ؟ ... شما اون موقع به جز آه و افسوس چه کاری از دستتون بر میومد ؟ ...
چقدر گفتم من زن این آدم نمی شم ؟ ... شما برای اینکه من فقط شوهر داشته باشم راهش دادین تو این خونه ...
گفت : نه , فکر نمی کنم ... تو داری زر مفت می زنی , امیر همچین کاری نمی کنه ...
من دیدم که چقدر چشم پاکه ... خانواده ی خوب و شریفی داره , از این چیزا توشون نیست ... محاله ... تو داری بزرگش می کنی که زنش نشی ...
گفتم : از من گفتن , از شما نشنیدن ... حالا شما هر طوری دلتون می خواد فکر کنین ... یک بار دیگه بهش رو بدین یا فرهاد رو بیارین اینجا یا دور و بر شما ببینم , دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم ... چون امنیت ندارم ...
راستی قبل از اینکه برم , برای بابا این جریان رو تعریف می کنم ...
مامان که به هیچ عنوان دلش نمی خواست این وصلت به هم بخوره , با عصبانیت گفت : هر غلطی دلت می خواد بکن ... من می دونم که اون این کارو نمی کنه ...
برو بابا , به من چه مربوط بخوام تو رو به زور خوشبخت کنم ... دختره ی ترشیده ...
مغزت هم مثل خودت بو گند گرفته ...
در حالی که داشت از در می رفت بیرون , ادامه داد : منو تهدید می کنه عوضی ... حیف اون مرد برای تو ... ناز و اطوارشو ببین ...
دختر میرزا قَشَمشَم ...
و درو زد به هم و رفت ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش پنجم
از فردا , امیر دیگه سر راهم سبز نمی شد ...
وقتی می رفتم پایین , تو پله نبود که وانمود کنه اتفاقی با هم روبرو شدیم ...
ولی من به شدت معذب بودم ... داشتم فکر می کردم چیکار کنم که درست باشه ...
هنوز شایان و فرهاد با هم می رفتن مدرسه و برمی گشتن ...
و اون همسایه بالای خونه ی ما بود ...
دیدن اون کابوس ها بیشتر از رویاهام برای من شده بود جزیی از زندگیم ...
چندین دکتر عوض کردم ...
ولی همه اونا یا می گفتن طبیعیه و خیلی ها مثل شما هستن یا موضوع رو به اندازه ای که منو ناراحت می کرد , جدی نمی گرفتن ...
از حرف هاشون چیزی سر در نمیاوردم ...
تا بالاخره ثریا از یک خانم دکتر برام وقت گرفت و گفت : بعد از ظهر ساعت شش برو ...
دیگه چشمم آب نمی خورد کسی بتونه برام کاری بکنه , ولی رفتم ...
ساختمون مطب تو بالای شهر ولی قدیمی و کهنه بود ... پله های باریک و دیوارهای خراب , یک آن منو از رفتن منصرف کرد ...
می خواستم برگردم ...
حال و روز اون مطب به من می گفت اینجا کسی نمی تونه کاری برای تو بکنه ...
ولی دلم گواهی دیگه ای می داد ...
درست سر ساعت رفته بودم و با اینکه چند نفر دیگه نشسته بودن , منو فرستاد تو ...
برخلاف جاهای دیگه که مدت زیادی معطل می شدم ...
دکتر یک خانم کوتاه قد و لاغر بود ... به اصطلاح ریزه میزه ...
ازم استقبال کرد ... حدود پنجاه سال نشون می داد ولی صورت مهربون و دلنیشنی داشت که از همون لحظه ی اول بهش اعتماد کردم ...
نشست و همه ی جریان رو با حوصله گوش کرد ...
اونقدر دقیق بود که اگر چیزی رو جا مینداختم فورا می پرسید و این باعث شد جریان سحر و امیر رو هم بهش بگم ...
بعد , اون شروع کرد ازم سوالاتی در مورد خانواده ام و کارم و اینکه اوقاتم رو چطوری می گذرونم پرسید ...
منم عین واقعیت رو تعریف کردم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش ششم
از پشت میزش بلند شد و اومد روی مبل روبروی من نشست و تکیه داد و کمی تو صورتم نگاه کرد و گفت : تو موجودی هستی که به طعبیت جون می دی ...
مثبتی ... مهربون و با عاطفه ای ... اهل گله و شکایت نیستی ...
تو رفتارت ریا و کلک نیست , یعنی دهانت رو برای گفتن حرف بد و انرژی بد باز نمی کنی ...
ساکن نیستی , در حال جوش و خروشی ...
برای آینده خودت و دیگران می جنگی ... کینه به دل نمی گیری و زود می بخشی , چیزی که این روزا از مردم دور شده و دیگه باورش ندارن ...
اینکه همه این روزا شعار خودخواهی می دن و مُد شده میگن فقط من مهم هستم و از یک کاه در مقابل هم کوه می سازن و همونو کینه می کنن تا دلشون سیاه بشه ...
اینا قدرت خدا رو نمی شناسن و اغلب نمی دونن که مهم بودنِ خود , در چه چیزیه ؟ ...
تو مهمی , پس نباید کینه داشته باشی ...
تو مهمی , پس به روحت بخشندگی و مهربونی بده ...
تو مهمی , پس بهترین صفات اخلاقی رو زیور خودت کن ...
تا حتی یک لکه ی سیاه روی دلت نشینه ... بعد تو مهم میشی ...
بعضیا خودخواهی رو با خودشناسی اشتباه می گیرن ...
فکر می کنن خوشگذ
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیک به این شهرِ آلوده از دود ... و به هر کس که باعث این کار شده ... تا انتهای تونل یکم راه باز شد و
رونی و بی توجهی نسبت به دیگران , توجه به خودشونه ...
خداوند ما رو با عقل و فکر آفرید و طبیعت رو هوشیار ... و ما آدما از این هوشیاری غافلیم ...
خوب نگار خانم عزیز , تا اونجا که من تجربه دارم تو به اصطلاح کاریزما داری و طبیعت تو رو شناخته ...
بهت نیرو می ده ... استعداد تو رو باور می کنه ...
این یک واقعیته دخترم ...
قدیمی ها به این اعتقاد داشتن که دو تا فرشته روی شونه های ما برای نوشتن خوب و بدِ کرده هامون همیشه حاضرن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش هفتم
به نظرم این خیلی خوب بود ... کاش ما تا ابد به فرشته ها اعتقاد داشتیم که روی شونه ی ما نشستن ...
ببین خیلی ها خوبی می کنن ولی خالص نیستن ...
این نیروی فوق العاده یک مرتبه در وجود تو پیدا نشده , به مرور زمان تو فکر و مغزت رشد کرده و با یک از خود بیخود شدن خودشو نشون داده ...
نترس ... اینو نعمت خدا و پاداشی که طبیعت به مهربانی تو داده , بپذیر ...
به هر حال کسی نمی تونه جلوی فکر و حس ششم رو بگیره ... شک ندارم تو از این موهبت خدا هم به نحو احسن استفاده می کنی ...
و مطمئن هستم که حکمتی تو این کار خدا هست که ما نمی دونیم ...
احساس می کردم راحت شدم ...
دیگه ترسی تو وجودم نبود ...
گفتم : خانم دکتر می دونم این چیزایی که به من گفتین , منظورم تعریف هایی بود که از من کردین , به این شدت نیست ...
ولی فکر می کنم شما کارتون رو خیلی خوب انجام دادین ... من قانع شدم و راحت ...
منم فکر می کنم شما بهترین دکتری هستین که تا حالا دیدم ...
و سعی می کنم همونی بشم که شما بهم نسبت دادین ...
یک سوال دیگه ازتون دارم ... به نظر شما در مورد امیر من اشتباه می کنم ؟
گفت : در مورد اون آقا من نمی تونم قضاوت کنم , ولی ازدواج یک معقوله ی دیگه است ... تو اون حس رو نسبت بهش نداشتی , اگر اینطور بود شاید مثل بقیه ی آدما در موردش فکر می کردی ... کنجکاوی نشون می دادی و در نهایت می بخشیدی , چون می خواستی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش هشتم
یک لبخند شیرین روی لبش نقش بست و ادادمه داد :
ولی نظر من اینه که بازم خدا با تو بوده وگرنه تا حالا مامان , شما رو سر سفره ی عقدی که نمی خواستی نشونده بود ...
پس با صبوری منتظر باش ...
امید به آینده داشتن ؛ اونم از نوع قوی و با ایمانش ...
هم زمان حال تو رو خوب می کنه هم دنیا به تو اون چیزی رو می ده که ازش خواستی ...
اگر بترسی همون میشه که نباید بشه , چون خودت اینو از دنیا خواستی ...
با تمام وجودت بگو می خوام و می دونم که بهم می دی و با امید منتظر باش ....
پرسیدم : ببخشید یک سوال دیگه ... چرا من فقط ذهن ثریا رو می خونم ؟ ...
گفت : احتمالا این خانم هم انرژی بدنش زیاده ... می تونین امتحان ساده ای بکنین ...
اگر از ماشین خواستین پیاده بشن تا دستگیره رو گرفتین , برق ایجاد شد و یا اگر از روی قالی رد شدین و تا دستتون به چیزی فلزی خورد و برق تولید شد , بدونین که شما هم دارای انرژی بالا هستین ...
حالا با درجه های مختلف ...
وقتی از اون پله ها پایین میومدم , رنگ دنیا برام عوض شده بود ...
همه ی مشکلاتم به نظرم یک بازی بچه گونه میومد و از اینکه حس برتری داشتم , دیگه نگران نبودم ...
تو دلم گفتم : آفرین به دکتر , اون می دونست باید به من چی بگه ...
و جمله جمله حرف های اونو به یاد آوردم و یادداشت کردم تا هروقت دچار سردرگمی شدم , دوباره مرور کنم ...
حالا حتی از مواجه شدن با امیر هم واهمه نداشتم ...
و دیگه شب ها فقط رویا می دیدم و کابوس ها رفته بودن ...
رویاهایی که یک جایی برای اون مرد داشت ...همون طور مهربون و گرم ...
دو ماه بعد :
تا اینکه اون شب رسید ...
نزدیک امتحانات آخر سال بود و من تا دیروقت کار می کردم ...
اون شب از خونه ی یکی از شاگردام ساعت هشت شب اومدم بیرون و کنار خیابون منتظر تاکسی شدم ...
تقریبا همون مسیری که تصادف کرده بودم ...
یک ماشین از کنارم رد شد و جلوتر ایستاد و کمی بع یکی صدا کرد : نگار خانم , سلام ...
باز جلو ایستادین , خطرناکه ...
برگشتم ... امان بود ... با دیدن اون یک مرتبه ضربان قلبم رفت بالا ... تند تند می کوبید به قفسه ی سینه ام ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش اول
همون جا موندم ...
اومد جلو و با خنده گفت : تو رو خدا مراقب باشین ... شما بازم جای خطرناکی وایستادین ...
گفتم : مراقبم ... اون شب واقعا حواسم جمع نبود ... شما خوبین ؟ ...
گفت : مرسی , از لطف شما ...
ولی بازم می گم , هنوز خودمو سرزنش می کنم ... خیلی صحنه ی بدی بود ...
من وارفته بودم و نمی دونستم چیکار کنم و چی بگم ؟
چند لحظه هر دو همین طور مونده بودیم ...
احساس کردم یکم استرس داره ...
بالاخره گفت : خوب دیگه مزاحمتتون نمی شم ... بفرمایید ولی مراقب باشین راننده ناشی مثل من زیاده ...
با اجازه ...
و قبل از اینکه من حرفی بزنم , رفت ...
راستش از اینکه بره و دوباره پیداش نکنم , ترسیدم ...
یکم رفت و یک مرتبه ایستاد و برگشت ...
به ذهنم این کلمه رسید ... " بگم ؟ "
که همین یک کلمه باعث شد من کاری بکنم که هرگز فکرشم نمی کردم ...
چند قدم رفتم جلوتر و با هیجان گفتم : بگین ...
هاج و واج به من نگاه کرد ...
زود خودمو جمع و جور کردم برای اینکه شک نکنه , فورا گفتم : تعارف نمی کنین منو برسونین ؟
دیگه اینو بهم بدهکارین , آخه ما تصادف کردیم ...
با اشتیاق گفت : خدا شاهده می خواستم بگم , ولی فکر کردم دور از ادب باشه و یک وقت ناراحت نشین ...
گفتم : اگر مزاحم نیستم ؟ ...
گفت : نه خیر , شما مراحمی ...
زود در ماشین رو باز کرد و نشستم ...
دوید اون طرف و خودشم سوار شد ... کاملا مشخص بود که مثل من استرس داره ...
دوباره تاکید کرد : نگار خانم واقعا ادب حکم می کرد که شما رو برسونم ... ولی این روزا اعتماد از بین مردم رفته , فکر کردم نکنه ناراحت بشین ...
گفتم : نه بابا , دیگه ما شما رو شناختیم ...
رفتار شما تو این مدت باعث شد که من بهتون اعتماد داشته باشم ...
راه افتاد و گفت : میسرتون کدوم طرفه ؟
آدرس دقیق خونه رو دادم و گفتم : حتما راهتون دور میشه ...
گفت : نه ... تازه , اصلا مهم نیست ... با پدر و مادر زندگی می کنین ؟
گفتم : بله و با یک برادر هشت ساله ...
سه تا خواهرام ازدواج کردن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش دوم
به ذهنم رسید ... " وای باورم نمی شه , خودش پیشنهاد داد ... چه شانسی ... "
نگاهش کردم ... حرف نمی زد ...
ای خدا , من می تونم ذهن اونم بخونم ... خیلی عجیب بود ...
ولی نباید می فهمید ...
بعد گفت : شما دبیر فیزیک هستین , درسته ؟
گفتم : بله .... پس می دونستین ؟
گفت : مامانتون گفتن ... منم کارشناس کشاورزی هستم ...
دوباره به ذهنم رسید ... " پس یعنی الان از کجا میاد ؟ "
باز به صورتش نگاه کردم ... حرف نمی زد ...
گفتم : الانم کلاس خصوصی داشتم .... مثل اون شب که با شما تصادف کردم , همین جا بودم ...
گفت : وای اون شب رو یادم نندازین , خیلی شب بدی بود ... ولی چقدر خانواده ی مهربونی دارین ...
همه با هم متحد بودن , به هم می رسیدن ... خیلی هم برای شما نگران بودن ...
گفتم : خانواده ی من یک قبیله ی سرخپوستی هستن ... درست مثل اونا , آروم و با شخصیت و بامرام ... و یک مرتبه حمله می کنن و دیگه چشمتون روز بد نبینه ...
تا حالا دیدین سرخپوست ها حمله می کنن , چطوری میشن ؟ همینطور ...
قلع و قمع می کنن و می رن جلو ... شهرام مهرام سرشون نمی شه ...
به خنده افتاد ... قاه قاه و بلند , طوری که ریسه رفته بود و نمی تونست جلوی خودشو بگیره ...
گفت : اون شب اول که اومدن بیمارستان رو به خاطر آوردم ...
هر کس منو می دید ...
و باز از خنده غش کرد ...
و با همون حال گفت : یک حمله به من می کرد ...
البته من بهشون حق می دادم , ولی شما خیلی مثال بامزه ای زدین ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش سوم
منم از خنده ی اون می خندیدم ...
ادامه داد : نگار خانم اگر برم در منزل , اشکالی نداره ؟
گفتم : نه خیر , چون من معمولا این کارو نمی کنم و حالا هم فکر بدی در مورد من نمی کنن ...
من یک مامان دارم که تمام تلاش خودشو می کنه که منو شوهر بده ...
باز خندید و گفت : تو رو خدا ؟ بر عکس مادر من ... اصلا دلش نمی خواد من زن بگیرم ...
چندین بار گفتم مادر جون یک فکری برای من بکن ...
میگه باشه مادر , تو فکرت هستم ... هر وقت یک دختر خوب پبدا کردم بهت می گم ...
ولی خدا رو شاهد می گیرم اصلا نمی گرده که پیدا کنه ...
حالا همین طور با هم می خندیدم و حرف می زدیم ...
گفتم : چرا خودتون یکی رو انتخاب نمی کنین ؟ ...
گفت : نمی دونم , شخصیتم طوری نیست که با کسی آشنا بشم ... یعنی نمی تونم ... یا تا حالا نشده ...
گفتم : برادر و خواهر ندارین ؟ ...
گفت : برادر بزرگم رفته آمریکا و همون جا زن گرفته ... خواهرم هم شوهر کرده , رفتن آبادان زندگی می کنن ...
پدرم سال هاست عمرشو داده به شما ...
و من موندم و این مادر که فکر کنم منو برای خودش نگه داشته ...
تلفنم زنگ خورد ... خندان بود ...
گفتم : ببخشید حرفتون رو قطع می کنم ... یه سرخپوست زنگ زده , جواب بدم ...
تا گوشی و
صل شد قبل از اینکه من حرفی بزنم , خندان با صدای بلند و بغض آلود گفت : نگار ... نگار , همین الان بیا اینجا تکلیف منو با این مرتضیِ زبون نفهم روشن کن ...
بهت نگفتم اگر بیاد ور دل مادرش چی میشه ؟ از صبح تا شب خوابیده ...
هنوز از خونه نرفته بیرون , برمی گرده ... نه کاری , نه پولی ... افتادم زیر دست مادر و پدرش ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
گفتم : باشه عزیزم , خودتو ناراحت نکن ... الان مرتضی کجاست ؟
گفت : خبرش رفته بالا , خونه ی مادرش ...
گفتم : باشه عزیزم ... قربونت برم , خواهر جون , جر و بحث نکن تا من بیام ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش چهارم
امان صدای اونو می شنید ... گفت : کجاست ؟ من می برمتون ...
گفتم : نه بابا , دیگه اینقدر پررو نیستم ... شما منو بذارین دم مترو , خودم می رم ...
گفت : نگار خانم تعارف نمی کنم , راستش من از خدا می خوام شما رو برسونم ...
مثل اینکه ما با هم تصادف کردیم ها , هنوز با هم حرف داریم ... بالاخره شوخی که نبود , تصادف بود دیگه ...
باور کنین که من هیچ کاری ندارم , خیالتون راحت باشه ...
گفتم : مادرتون دلواپس نمی شه ؟
گفت : چه حرفیه ؟ البته که نه ...
گفتم : باشه ... پس برین طرف انقلاب ...
بعد زنگ زدم به مامان و گفتم : نگران نباشین , من یک سر به خندان می زدم بعد میام خونه ...
اونم در حالی که فریاد می زد , گفت : نگار راست بگو , دعوا کردن ؟
من می دونستم این زندگی درست بشو نیست ... برو برش دار بیارش همین جا , یک لقمه نون پیدا میشه بخوره که اینقدر عذاب نکشه ...
تقصیر تو بود , نگفتم خندان نباید بره اونجا ؟
گفتم : مادر من , صبر کنین ... اینطوری که شما فکر می کنین , نیست ... من با خندان کار دارم , می رم و زود برمی گردم ، براتون تعریف می کنم ...
گوشی رو قطع کردم ...
و با انگشت صفحه ی اونو نشون دادم و گفتم : ایشون رئیس بزرگ سرخپوست ها بودن ...
اونقدر خندید که دیگه نمی تونست رانندگی کنه ...
گفتم : خوب ؟ می فرمودین ...
گفت : شما بگو چرا به شما زنگ می زنن ؟ مگه نباید به مادرتون بگن ؟
گفتم : مادرم اگر بره , همین امشب کاری می کنه که باید طلاق بگیرن و دیگه اون زندگی فایده ای نداره ...
چون همون طور که برای ازدواج اصرار داره , برای طلاق هم آماده است ...
باز خنده ی بلندی کرد و گفت : شما خیلی با مزه حرف می زنین ... خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم ... واقعا اینطوریه یا شوخی می کنین ؟ ...
گفتم : وای نگین , با این موضوع نمی شه شوخی کرد ... همین طوره ...
برای همین هر سه تا خواهرام و خاله م هر چی تو زندگیشون بشه , به من میگن ... برای اینکه طلاق نگیرن ...
گفت : ثریا خانم ؟ همون خانمی که تو بیمارستان بودن ؟ ایشون رو زیاد می دیدم ... شما رو هم خیلی دوست دارن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش پنجم
- اجازه می دین اینجا یک چیزی بخرم بخوریم ؟ معجون های خوبی داره , دوست دارین ؟ ... دیرتون نمی شه ؟
گفتم : نه ... اتفاقا منم معجون خیلی دوست دارم ...
فورا زد کنار و با خوشحالی رفت پایین و دو تا لیوان بزرگ گرفت و اومد و گفت : شما از سر کار اومده بودین ... الانم که می خواین برین میونجیگری , باید قوت داشته باشین ...
همین طور که می خوردیم , با هم حرف می زدیم ...
با اون احساس غریبی نمی کردم ... ناخودآگاه بی ریا و صادقانه همه چیز رو از زندگیمون به هم می گفتیم ...
درست جلوی در خونه ی خندان نگه داشت ... تو یک خیابون تنگ و باریک ...
پیاده شدم و تشکر کردم ... اونم اومد پایین ...
خم شد و گفت : خیلی خوشحال شدم شما رو دیدم , خدا نگهدارتون باشه ...
باز تو دلم هراس افتاد نکنه بره و شماره ی منو نخواد ...
گفتم : واقعا زحمت دادم ... منم خوشحال شدم خیلی زیاد ...
و راه افتادم برم ...
تو دلم می گفتم : صدام کن ... صدام کن ...
ولی نکرد ...
برگشتم , هنوز ایستاده بود ...
یک لبخند زدم و گفتم : چیزی یادتون نرفته ؟ ...
دوید اومد جلو و گفت : قول بدین ناراحت نشین از دستم ... میشه شماره ی شما رو داشته باشم ؟ ...
فورا با عجله گفتم : چرا , حتما ...
و با خنده ادامه دادم : اشکالی نداره , خوب ما با هم تصادف کردیم ...
شماره رو گفتم و اونم رو تلفش زد و منو گرفت و قطع کرد و گفت : معذرت می خوام ...
حالا شما هم شماره ی منو دارین ... اگر کاری چیزی داشته باشین , در خدمتم ... خوب ما با هم تصادف کردیم ...
و هر دو خندیدیم ...
دیگه از شدت شوق نمی تونستم حرف بزنم ...
اون نمی دونست من چقدر دیر آشنام و تا اون زمان همچین کاری نکردم ...
نمی دونست که من مدت هاست منتظرش بودم و با اون احساس خوبی داشتم ...
دستپاچه سوار شد و رفت ...
ولی من ناباروانه پشت در ایستاده بودم و حال عجیبی داشتم که تا با اون بودم , متوجه نمی شدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش ششم
حالا احساس می کردم تمام رویاهام به حقیقت رسیده ...
اینکه من نزدیک یک ساعت ک
م ...
گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
گفت : سلام نگار خانم , مزاحم نیستم ؟
گفتم : سلام ... نه خیر , خوشحال شدم ...
گفت : واقعا ؟ میشه ببینمتون ؟ یک ... معذرت می خوام ... براتون مقدوره ؟ ... یا نه ؟ ... نگار خانم ؟ میشه ؟ ...
گفتم : بیاین سر چهارراه خونه ی ما , من اونجا منتظرتون می شم ...
خودم خیلی اشتیاق داشتم ببینمش ...
اینو فهمیده بودم که خیلی خجالتی و محافظه کاره ...
با اینکه قبلا از این طور مردا هیچ وقت خوشم نمی میومد , ولی از وقتی با امیر آشنا شده بودم از هر چی جسارت و بی پروایی بود , بیزار بودم ...
و باور داشتم که امان تقدیر منه ...
نمی خواستم از دستش بدم ...
ناهید گلکار
نار کسی بودم که شور عشق رو تو وجودم انداخته بود , قلبم رو گرم می کرد ...
اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم خونه ی خندان ... برعکس همیشه که با استرس و هیجان خودمو می رسونم و از نگرانی می مردم و زنده می شدم ...
مرتضی درو باز کرد ...
گفت : سلام نگار , خوش اومدی ... باز تو رو به زحمت انداختیم ...
بیا ببین خندان داره با من چیکار می کنه ... روزگار برام نذاشته ... یک آب خوش از گلومون پایین نمی ره ... یعنی نمی زاره که بره ...
پرسیدم : کجاست ؟
گفت : پایین ... بفرما ...
از چهار تا پله ی زیرزمین رفتیم پایین ... بعد از پله , یک راهروی کوتاه بود و یک فضای چهل متری ...
دور تا دور دیوارهای اون سنگ شده بود و یک اتاق کوچیک و یک آشپزخونه سمت راست داشت و روبرو سر تا سر پنجره بود و یک در که به حیاط باز می شد ...
خندان روی مبل نشسته بود و داشت گریه می کرد ... از جاش بلند نشد چون می خواست درجه ی غم و اندوهش رو به من نشون بده ...
مثل اینکه پیش از اینکه من برسم داشتن جر و بحث می کردن ...
در حالی که با دیدن من گریه اش شدیدتر شده بود , خم شدم و بوسیدمش و پرسیدم : اشکان کجاست ؟
گفت : بالا ...
گفتم : خوب کاری کردی , اون بچه دیوونه بازی های شما رو نبینه بهتره ...
گفت : نبینه ؟ چی رو نبینه نگار ؟ بچه ی طفل معصوم من چایی شیرین و نون و پنیر دوست داره , نداریم ... نگار , پنیر و شکر نداریم که بهش بدم ... باورت می شه ؟
بهش میگم برو بخر , رفته آشغال مرغ گرفته آورده و میگه سوپ درست کن ...
منم با کیسه اش پرت کردم تو حیاط ...
مگه من گند و کثافت خور بودم که اینا رو برمی داره میاره برای من ؟
پول ماشین ندارم به مامانم سر بزنم , اون وقت آقا تا لنگ ظهر خوابیده ...
طلبکارم هست از من ... فحش هم می ده ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش هفتم
مرتضی گفت : نگار , به خدا این طور نیست ... بال و گردن بود , از مرغ فروشی گرفتم ...
خوب قوت مرغ رو که داره ... حالا این باید آبروی منو جلوی تو ببره ؟
تو فکر می کنی خودم می خوام ؟
من مَردم , مگه میشه نفهمم که زن و بچه ام چی می کشن ؟ ... ولی خندان فکر می کنه از دل خوشم این کارو می کنم ...
والله به خدا , به اون قرآن قسم , می رم دنبال کار ولی نیست ... به هر مرد و نامردی رو انداختم ...
نیست , بابا کار نیست ... چیکار کنم ؟ ...
تو بگو نگار , هر کاری تو بگی من همون کارو می کنم ...
هر چی آگهی تو روزنامه بوده برای کار رفتم , نشد ... یک جا کارگر می خواستن ماهی پونصد تومن ...
گفتم به درک , بازم از بیکاری بهتره ...
ایناهاش , خودش شاهده ... روز اول فهمیدم کارگرای اونجا هشت ماهه حقوق نگرفتن ...
خوب برم چیکار ؟ یک پول رفت و آمد هم باید می دادم ...
خودش گفت نرو ...
می دونی خندان چیکار می کنه ؟ صبح ساعت هفت به من میگه برو دنبال کار ...
آخه تو این مملکت ساعت هفت کجا بازه ؟ ... پیش کی برم ؟ بهش میگم خودت یک کار پیدا کن , نامردم اگر نرفتم ...
مرتضی بغض گلوشو گرفته بود ... صورتش سرخ شده بود ... درد و رنجی رو که می کشید حس می کردم ...
نمی تونستم اونو گناهکار بدونم ... در عین حال دلم برای خندان و اشکان هم می سوخت ...
اون شب من فقط تونستم اونا رو آروم کنم و آشتیشون بدم ولی مشکل اصلی پا بر جا بود و باید یک فکری می کردیم ...
دم در یواشکی از مرتضی خواستم شماره ی روی کارتشو برای من پیامک کنه ...
با شرمندگی گفت : هنوز قرض قبلی رو بهت ندادم ...
گفتم : برای خندان یک چیزی بخر دلش خوش باشه ...
گفت : نگار , ممنونم ... جبران می کنم ... ان شالله دعا کن دست و بالم باز بشه ...
غصه ی خندان همیشه تو دلم بود ... مرتضی هم پسر خوبی بود و نمی تونستم ازش ایرادی بگیرم ...
روزی که اومد به خواستگاری خندان , فقط بیست سالش بود و این مادر من بود که اونو تو دردسر انداخت ...
اون یک بار برای بدهی زندان رفته بود ، می ترسیدم بازم خودشو تو دردسر بندازه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش هشتم
همیشه فکر می کردم اگر روزی برسه که من امان رو ببینم , اول به ثریا زنگ می زنم ...
ولی دیدن زندگی خندان و مرتضی , حالی برام نذاشته بود ...
تو راه یک مرتبه احساس کردم ... " نه , بهتره بگم "
دیدم که امان داره شماره ی منو می گیره ...
فورا گوشی رو از کیفم در آوردم و منتظر شدم ...
ولی خبری نشد ...
فردای اون شب هم دو بار دیگه به ذهنم رسید و هر بار به گوشیم خیره می موندم ...
ولی زنگ نزد ...
دو روز دیگه گذشت و این حالت بازم تکرار شد ...
نا امید شدم ...
در حالی که اون دیگه تو رویاهای شبونه ی من هم نمی اومد ... دلیلشو نمی دونستم ...
تا اینکه یک روز ظهر از مدرسه اومدم بیرون ... همون حسی که امان داره به من زنگ می زنه , برام پیش اومد ...
ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم که صدای زنگ تلفن از تو کیفم اومد ...
فورا درش آوردم و نگاه کردم ...
خودش بود ...
پس من اشتباه نکرده بود
سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش اول
برای همین فکر می کردم چرا من باید خجالت بکشم ؟ چون زنم نباید احساسم رو نشون بدم ؟ ...
در واقع به این باور داشتم که اونو خدا سر راهم قرار داده ...
زود یک تاکسی گرفتم و رفتم به طرف جایی که قرار داشتم ...
به مامان زنگ زدم و گفتم : یکم دیر میام ...
گفت : باشه مادر , به کارت برس ... ولی ببین نگار جون اگر فرصت کردی یک دویست تومن برای من بریز , لازم دارم ... تا آخر هفته بهت می دم ...
شیما اومد پشت خط ...
گفتم : مامان قطع می کنم , بهتون زنگ می زنم ...
شیما گفت : سلام خواهری ... کجایی ؟
گفتم : دارم می رم سر قرار ...
باور نکرد و خندید و گفت : نه , تو رو خدا راست بگو کجایی ؟ میای خونه ی ما ؟
گفتم : نه عزیزم , واقعا با یکی قرار دارم ...
گفت : اذیت نکن نگار , پس من میام خونه ی مامان اونجا می بینمت ... می خوام باهات حرف بزنم ... دلم خیلی تنگه ...
از بس تو خونه تنها بودم حوصله ام سر رفته ...
پرسیدم : نازگل خوبه ؟ تو حالت بهتر شده ؟
گفت : جای این زخم ها که شیشه بریده , هنوز نرفته ... می ترسم تو صورتم بمونه ... نازگلم خوبه , خوابیده ... خاله نگارشو می خواد ...
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد ...
همینطور که با شیما حرف می زدم , چشمم افتاد به یک ماشین که سمت راست ما بود ...
صادق کنار یک زن نشسته بود و با هم غرق گفتن و خندیدن بودن ...
دست و پام سست شد ...
اونقدر حالم بد شده بود که انگار شوهر خودمو با یک زن دیدم ...
گفتم : شیما جون قطع کن , بعدا بهت زنگ می زنم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش دوم
به راننده گفتم : آقا میشه یکم برین جلوتر ؟ ...
می خواستم صورت اون زن رو ببینم که پشت فرمون نشسته بود ...
یک خانمی بود تقریبا هم سن و سال صادق ... شایدم بزرگ تر ...
زیادم بر و روی خوبی نداشت ولی به طور وحشتناکی آرایش کرده بود و موهای زرد و بد رنگشو از پشت و جلو داده بود بیرون ...
وقتی دیدم اون زن قابل مقایسه با شیما نیست , فکر کردم خوب اشکال نداره ، حتما با هم کاری دارن ...
صادقم که هنوز ماشینش درست نشده , حتما داره اونو می رسونه ... دلیل نم یشه که باهاش رابطه داشته باشه ... ولش کن ...
و واقعا می خواستم به راهم ادامه بدم , چون امان منتظرم بود ...
سرمو خم کرده بودم و یواشکی اونا رو می پاییدم ...
از نوع حرف زدنشون , حس بدی بهم دست داد ... یک آگاهی ناخواسته به من می گفت یک چیزی باید باشه ...
چراغ سبز شد و اونا زودتر از ما راه افتادن ...
گفتم : آقا تو رو خدا هر چی پول بخوای بهت می دم اون ماشین رو تعقیب کن ...
راننده مثل اینکه از خدا خواسته باشه , سرعتشو زیاد کرد و زد تو دنده و گفت : ای به چشم ...
گفتم : نزدیک نشو , فقط گمش نکن ...
گفت : خانم دردسر نباشه ؟ شوهرتونه ؟
گفتم : نه آقا , نگران نباشین ... چیز مهمی نیست ...
اون زن دم یک رستوران شیک نگه داشت و پیاده شدن و دست همدیگر رو گرفتن و رفتن تو ...
به راننده گفتم : منتظر باش , من الان میام ...
قبل از اینکه اونا جایی رو انتخاب کنن , خودمو رسوندم ...
از پله ها می رفتن بالا ...
دنبالشون رفتم ...
یک جای دنج انتخاب کردن ... خیلی گرم و صمیمی نشستن و متاسفانه روی صادق به طرف من بود ولی اونقدر محو اون زن شده بود که فکر می کنم اگر جلوش هم ظاهر می شدم , منو نمی دید ... یا اصلا فکرشم نمی کرد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش سوم
قلبم تند می زد و صورتم یک حالت بی حسی گرفته بود ...
دلم می خواست مامان اونجا بود و حسابشو می رسید ...
پشت یک ستون ایستاده بودم ...
کم تجربه تر اونی بودم که اونجا بتونم تصمیم درستی بگیرم ... ولی اینو می دونستم که هر کاری بکنم پای آینده ی خواهرم در میونه ...
حال خیلی بدی داشتم و پریشون شده بودم ...
برگشتم پایین ... صلاح نبود کاری بکنم ... شایدم اشتباه فهمیده بودم ...
ولی اینکه مدت ها بود شیما به من می گفت به صادق شک کرده و دلایلی هم برای خودش داشت , نمی ذاشت راحت از اونجا برم ...
وقتی برگشتم تو خیابون , تازه یادم افتاد که با امان قرار داشتم ...
فوراً سوار تاکسی شدم و تلفنم رو در آوردم و دیدم سه بار زنگ زده ...
شماره رو گرفتم ... با اولین زنگ برداشت ...
گفتم : خیلی معذرت می خوام ... یک مشکلی برام پیش اومده , گرفتار شدم ...
گفت : چی شده ؟ صداتون خیلی ناراحته ... بگین کجایین من الان میام ...
گفتم : نه , نمی شه ... به محض اینکه بتونم بهتون زنگ می زنم , بازم عذر می خوام ...
گفت : نگار خانم من بیکارم می تونم کمکتون کنم , اجازه بدین بیام ...
گفتم: نه چیزی نیست , خودم حلش می کنم ...
گوشی رو که قطع کردم ... یک حال بخصوصی بهم دست داد ...
طوری پریشون بودم که راننده دلش برای من سوخت ...
آدرس خونه رو دادم و گفتم : منو برسون اونجا ...
ولی به محض اینکه راه افتاد , سرم داغ شد ... خیلی داغ ...
یک آن ارتباطم با بیرون قطع شد ...
اول یک چیز
ایی می دیدم که برام قابل فهم نبود ...
بعد قطع شد ... و دوباره همه چیز در هم بود ... حتی تصاویری که می دیدم , به هم ربط نداشت ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش چهارم
بعد راننده رو دیدم از تو آیینه به من نگاه می کرد ...
و باز صادق رو دیدم با اون زن ...
خیلی وحشتناک بود ...
نمی تونستم از اون حالت بیرون بیام ... چون چشمم برای اولین بار تو این موقعیت دوباره می دید و چیزایی که می دیدم دست خودم نبود ...
فقط فریاد زدم : نه ... نه ... چرا من ؟ نمی خوام ... نمی خوام ...
راننده زد رو ترمز و پرسید : خواهر خوبی ؟
گفتم : آقا برگرد ... برگرد همون جا ... زود باش آقا ...
حالا مرتب قطع و وصل می شدم ...
راننده دور نزد دستشو گذاشت رو صندلی و برگشت و دنده عقب گرفت ...
و گفت : لعنت به این جور مردا ... ببین با دختر مردم چیکار می کنن ... بچه ام داری ؟
ولی من بازم می دیدم ... چیزایی که حتی فکرشم نمی کردم ...
داد زدم : آقا , آب داری ؟ ...
گفت : صبر کن ... بذار یک جا پارک کنم ... می خوای ببرمت دکتر ؟ بابا ولش کن , این مرد ارزش اینقدر ناراحتی تو رو نداره ... داری خودتو از بین می بری ...
زد کنار و یک شیشه ی کوچک آب داد به من , در حالی که نمی دونست من چه حالی دارم ...
گرفتم رو سرم ...
شاید اون همه داغی سرم از بین بره ... و به گریه افتادم ... هق هق می زدم ...
برای من خیلی زیاد بود ... توان کشیدن این بار رو نداشتم ...
این بدترین و واضح ترین وچندش آورترین چیزی بود که تو این مدت دیده بودم ...
کابوس نبود چون با چشم باز می دیدم ...
ته مونده ی آب رو زدم به صورتم ...
راننده پرسید : می خوای برم بازم براتون آب بگیرم ؟
با سر گفتم : آره ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش پنجم
مدتی طول کشید که صادق و اون زن از رستوران اومدن بیرون ... دست تو دست هم ...
با اینکه دورتر ایستاده بودیم , بازم سرمو بردم پایین تا منو نبینه ...
و تعقیبشون کردیم ...
بالای شهر رفتن تو پارگینگ یک ساختمون بلند ...
دیگه شکی نداشتم که این آقا صادق داره به شیما خیانت می کنه ...
ولی واقعا نمی دونستم چه کاری درسته که انجامش بدم ؟
برای همین در حالی که آدرس اون جا رو یاد گرفته بودم , برگشتم خونه ...
ولی با یک مرده فرقی نداشتم ... ماتم برده بود ...
مامان تا چشمش به من افتاد , با اعتراض گفت : چته باز ؟ این چه حالیه ؟
حتما تا گفتم ازت پول قرض می خوام , ژست گرفتی ...
گاهی آدم تو زندگی به جایی می رسه که حتی فکرشم از کار میفته ... نه یک نفر دور و بر خودم می شناختم که اگر بهش می گفتم می تونست راهنماییم کنه و نه کسی که بار این مسئولیت رو از شونه هام برداره ...
احساس تنهایی و درموندگی می کردم ....
تنها کسی که به فکرم رسید , خانم دکتر بود ...
فورا زنگ زدم ... هنوز نیومده بود ...
دراز کشیدم ...
حالا می ترسیدم چشمم رو هم بذارم ... از صحنه هایی که دیده بودم , از خودم منتفر شده بودم ...
شایان با چشمی نگران کنارم بود ... اونقدر درمونده شده بودم که دلم می خواست با اون درددل کنم ...
دستشو گرفتم تو دستم و اشکم از گوشه ی چشمم ریخت پایین ...
یاد شیما که می افتادم که تو خونه تنها منتظر شوهرش بود , دلم آتیش می گرفت ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش ششم
یک ساعت بعد دوباره زنگ زدم به خانم دکتر ...
منشی گفت : امروز وقت ندارن ..
التماس کردم که یک مسئله ی واجب پیش اومده ...
گفت : پس ساعت نه , آخر وقت , بیاین ...
شیما گفته بود میاد خونه ی ما ... نمی خواستم با اون روبرو بشم ... باید می رفتم یک جایی ...
که امان زنگ زد و گفت : چطورین ؟ بهتر شدین ؟ مشکل حل شد ؟
گفتم : نه , خوب نیستم ...
گفت: می خواین با من حرف بزنین ؟
گفتم : وقت دارین ؟
گفت : بله ... بله ... حتما ... کجا ببینمتون ؟
گفتم : آدرس ما یادتون هست ؟ بیاین دنبالم ...
گفت : در خونه ؟ اشکالی نداره ؟
گفتم : کی میاین ؟
گفت : تا یک ربع دیگه اونجام ...
آماده شدم که از خونه برم بیرون ...
مامان گفت : کجا شازده خانم ؟ همینطوری سرتو میندازی پایین و می ری و میای ؟ منم که اینجا مترسک سر خرمنم ...
گفتم : اگر عابر بانک دیدم , می ریزم ... ظهر حالم خوب نبود ...
گفت : الهی بمیرم ... چرا مادر ؟ چی شدی ؟ خدا منو بکشه فکر کردم برای من ژست گرفتی که پول بهم قرض ندی ...
گفتم : مامان جون خودت می دونی که من این کارو نمی کنم ... اگر نخوام بدم , نمی دم ...
حالا چرا می خوای حرص منو در بیاری ؟ نمی دونم ... من می رم دکتر , گفته آخر وقت بیا ... یکم دیر میام , نگرانم نشین ...
گفت : صبر کن بگم تاکسی بیاد ... با این حالت پیاده نرو ...
گفتم : کسی میاد دنبالم , خبر داشته باشین ...
پرسید : کی ؟
گفتم : همون مردی که باهاش تصادف کردم ... امان ...
مامان با تعجب گفت : به به , چشمم روشن ... دختر خوبه ی ما رو باش ... دیگه چی نگار خانم ؟ ...
گفتم : دیگه
هیچی , همین ... وقتی برگشتم براتون توضیح می دم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش هفتم
امان یکم دورتر از خونه نگه داشته بود ...
مامان فورا آماده شد و اومد تو پاگرد و از اون بالا نگاه می کرد ...
خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم و راه افتاد ...
سری تکون داد و گفت : من حرفی نمی زنم چون احساس می کنم اصلا حوصله ی کسی رو ندارین ...
اما فقط بگین از نگار خانمِ اون شب هیچ خبری دارین ؟ می دونین کجا رفتن ؟
گفتم : نه ... خدا رو شاهد می گیرم نفهمیدم کی رفت و به منم چیزی نگفت ... یک طوری رفته که الان فکر می کنم هرگز برنمی گرده ...
گفت : من می رم دنبالش و میارمش ... جایی که اون رفته خیلی ها می رن , ولی طاقت نمیارن بمونن ..
چون زندگی همینه , تا زنده ای باید زندگی کنی ... خودتو که ببازی و فکر کنی دیگه نمی تونم , روزگار مجبورت می کنه دوباره سر پا بشی ...
به نگار بگو من آمادگی دارم با هم این بار رو بکشیم , شاید برگرده ...
با شنیدن این حرف سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی و اشکم ریخت ...
گوله گوله میومد پایین ... انگار داغ دلم تازه شده بود ...
گفتم : می دونی من از وقتی که خودمو شناختم این بار رو شونه هام بود ؟ ... وقتی با شما تصادف کردم زندگیم تغییر کرد ...
فکر می کردم حالا دیگه موقعشه که به زندگی خودم برسم , ولی نمی دونم چرا هر بار که شما رو دیدم یک چیزی پیش اومد که فهمیدم من حقی ندارم ...
انگار برای همین ساخته شدم ...
چرا بگم نگار بیاد ؟ ... اون بارش سنگین تر اونیه که شما هم بتونی تحمل کنی , چون دلیلی ندارین ...
ولی نگار دلیل داره ... خواهرا و برادرش رو نمی تونه رها کنه ...
دلش می خواد با شما باشه , ولی اشتباهه ...
یک اعتراف بکنم ؟ از لحظه ای که تصادف کردم شما رو تو رویاهام می دیدم , بدون اینکه قبلا باهاتون آشنا شده باشم ...
اینکه اصلا با شما احساس بیگانگی نکردم , همین بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش هشتم
گفت : نگار اگر می دونستم ... ای وای ... چه دنیای عجیبی ...
می دونین چرا من اینقدر شرمنده بودم ؟ چون وقتی از رو زمین بلندتون کردم احساس کردم عزیزترین کس من هستین ...
باور می کنین این حس عجیب و باور نکردنی , تو وجود من موند ؟ ...
هر شب خواب شما رو می دیدم ... با خودم مبارزه می کردم تا بالاخره آدرس شما رو پیدا کردم و چندین ماه هر کجا می رفتین میومدم ...
ولی فکر می کردم نامزد دارین ...
وقتی دیدم همیشه تنهایین , اومدم جلو ... اون شب من اتفاقی شما رو ندیدم ...
منو می بخشی ؟
گفتم : اگر بگم من با شما تو این مدت زندگی کردم , باور می کنین ؟
منتظرت بودم ... ولی حالا پشیمونم ...
من خیلی مشکل دارم , تو هم آلوده میشی ... و من اینو نمی خوام ...
گفت : خواهش می کنم دیگه این حرف رو نزن ... منم مشکل دارم ... کی نداره ؟ ...
از این دیدگاه بهش نگاه نکن ... اینکه چیزی که بین ما اتفاق افتاده , شاید برای اولین بار باشه و دیگه هم تکرار نشه ؛ چرا باید از دستش بدیم ؟ ...
فکر نمی کنی دست خدا همراه ماست ؟ ... پس نترس , بهم اعتماد کن ...
گفتم : اعتماد دارم که الان اینجام ... ولی نمی شه ...
گفت : تو بگو نگار بیاد , هر چی باشه با هم حل می کنیم ... آخه ما با هم تصادف کردیم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش اول
گفتم : اگر نگار بیاد , دیگه هیچ امیدی نیست ... نگار همیشه می خواسته همه چیز رو درست کنه ...
تلاش کرد ، به این در و اون در زد ... ولی نتونست ... هیچ کاری ازش بر نیومد ...
الانم خودشو عاجز و ناتوان می ببینه ... بذار اینطوری بگم : بریده ...
تو بد موقعی به اون رسیدی ...
نگاهی به من کرد و گفت : معجون بخوریم ؟ ... حتما ناهار هم نخوردی , درست حدس زدم ؟
گفتم : آره نخوردم , ولی واقعا چیزی میل ندارم ... باید برم دکتر , تا با اون حرف نزنم آروم نمی شم ...
گفت : دکتر چی ؟ بگو کجاست ؟ خودم می برمت ... ولی قبل از اون باید یک چیزی بخوری ؟
گفتم : دکتر روانشناس ... ولی حالا زوده , گفته آخر وقت برم ...
گفت : پس پیش به سوی معجون ... قبول ؟ ... نگار اگر چشمش به یک لیوان معجون بیفته , خودش برمی گرده ...
فکر کنم الان قند خونش پایین اومده ...
خوب بگو برای چی می خوای بری دکتر ؟ نمی شه به من بگی ؟
گفتم : وقتی برگشتم همه چیز رو برات تعریف می کنم ... فکر می کنم وقتی شنیدی دیگه سراغم نیای ...
گفت : همین الانم سراغ تو نیومدم , من شرافتاً به خاطر نگار اومدم ... یعنی حسی که دارم نسبت به نگاره ...
تویی که من اینجا می ببینم اون دختری نیست که من شناختم ... مدت هاست من نگار رو زیر نظر دارم ...
همیشه صورتش با نشاط و پرانرژیه ... با عجله راه می ره و پیاده روی می کنه ...
و گاهی با خودش می خنده ...
گفتم : این ظاهر نگار بود که تو دیدی ... اون یک پیرزنِ موسفیدِ غمگینه ...
هیچ وقت دلش نخواسته کسی ضعیف و درموندگیشو ببینه ...
گفت : حالا چی شده که اینقدر ناراحتی ؟ بهم بگو ...
گفتم : نپرس ... امروز یک چیزی دیدم که باورش برام سخته ... چطوری بگم ؟ مثل یک ظرفی که مال شما باشه و خیلی دوستش داشته باشی , بعد جلوی چشم من بیفته و بشکنه و شما هم خبر نداشته باشی ...
من چطوری می تونم اینو به شما بگم ؟ ...
اگر نگم ممکنه سراغشو بگیرین , اون وقت خیلی بدتر میشه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش دوم
گفت : نگار , تو چرا معما درست می کنی؟ من که نفهمیدم چی می خوای بگی ؟ درست تعریف کن بگو چی شده , شاید بتونم کمکت کنم ...
گفتم : نه , نمی شه ... اصلا می ترسم برای خودم تکرار کنم ... خیلی بد بود ... وای نه ...
ماشین رو نگه داشت و گفت : می خوای بریم همون جا بخوریم و حرف بزنیم ؟ جای خوبیه ...
گفتم : باشه , بریم ...
روبروی هم نشستیم و معجون ها رو گذاشتن جلومون ...
من فورا شروع به خوردن کردم ... انگار واقعا بهش احتیاج داشتم ...
ولی امان داشت به من نگاه می کرد ...
یکم که خوردم , گفتم : اینجا چه جای خوب و قشنگیه ... نمی دونستم ...
گفت : سلام نگار , من امانم ... دیدی گفتم برمی گردی ؟ ...
وای چقدر من عاشق این دخترم ... چطوری بهش بگم ؟ ...
سرمو بلند کردم ... حرف نمی زد ولی من شنیدم ... تو گوشم زنگ خورد ...
خدای من , می تونستم ذهن اونو بخونم ...
یکم دستپاچه شدم ... صورتم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد ...
لیوانِ معجون رو تا ته سر کشم ... یک نفس بلند از سینه ام اومد بیرون ... قلبم تو سینه ام پر پر می زد ... انگار دلش می خواست بیاد بیرون ...
گفتم : هر طوری دوست داری بگو , من می شنوم ... در واقع بهش احتیاج دارم ...
با تعجب پرسید : چی رو بگم ؟ ...
گفتم : همون که فکر کردی ...
گفت : نه , چیزی نبود ... همین طوری داشتم به تو نگاه می کردم ... مثل اینکه بهتر شدی ...
گفتم : آره , واقعا بهترم ... دستت درد نکنه ...
گفت : خوب بگو ظرف مال کی بود و تو چی دیدی که اینقدر به هم ریختی ؟
گفتم : مال شیما ... خواهر کوچیکم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش سوم
یکم فکر کرد و گفت : حالا حدس می زنم چی شده ... فکر می کنم تو داری سخت می گیری ... خوب , تعریف کن از اول ...
گفتم : من می دونم چرا اینقدر بهت اعتماد دارم ... ولی تو نمی دونی برای چی ...
حتما خدا تو رو تو این موقعیت برای من فرستاده ... خوب , نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ ... حرف زیاده ...
می دونی ؟ امروز که میومدم تو رو ببینم , شوهر شیما رو با یک زن دیدم ... ناخواسته به اعتبار همون حسم راه افتادم دنبالش ...
رفتن به یک رستوران و با هم ناهار خوردن ...
خوب , بعدم فهمیدم که داره به شیما خیانت می کنه ...
گفت : شایدم نکنه , یک ناهار خوردن که چیزی رو ثابت نمی کنه ...
گفتم : می کنه , بهم ثابت شده ... وای امان تو بگو حالا من چیکار باید بکنم که درست باشه ؟ ...
گفت : خوب مثل اینکه کامل برای من نگفتی , ولی اگر مطمئن هستی نباید ساکت بمونی ... برو باهاش حرف بزن ... اول ببین اون چی میگه , شاید موضوع غیر از این باشه که فهمیدی ....
گفتم : با چشم خودم دیدم که با هم بودن ...
چشمش گرد شد و با تعجب پرسید : کجا دیدی ؟ نه بابا , فکر نکنم ... نگار تو چیکار کردی ؟
گفتم : نه اینطوری که فکر می کنی , نیست ... بذار از اول برات
بگم ... ولی می دونم که بعد از شنیدن این حرف , دیگه می ری و پشت سرتم نگاه نمی کنی ...
گفت : مگه می تونم ؟ حالا تو بگو , منم حرفایی برای گفتن دارم ...
گفتم : وقتی تصادف کردیم , تو منو بلند کردی گذاشتی تو ماشینت ... دستپاچه بودی ... مرتب از یک نفر می پرسیدی ببین زنده است ؟ ...
گفت : تو به هوش بودی ؟
گفتم نه , نبودم ... چون صورت تو رو می دیدم ... تو بیمارستان , همه چیز رو می دیدم ...
و جالب این که مدام تو نگران جلوی نظرم بودی ...
البته خیلی چیزا می دیدم ولی اونکه آرومم می کرد و احساس خوبی بهش داشتم , تو بودی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش چهارم
گفت : وای نگار , می دونی الان چه حالی دارم ... ببین دستم داره می لرزه ...
واقعا تو این دنیای به این بدی و پر از رنگ و ریا و دروغ و فریب , چطور ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته ؟ ...
من از همون شب مدام با تو بودم ، خوابت رو می دیدم و اگر بیدار بودم , از ذهنم نمی رفتی ...
اولش فکر می کردم برای اینکه باعث شدم یک دختر جوون جونش به خطر بیفته این حال رو دارم ...
تا اینکه اون مرد که گفت نامزد توست و با یکی از شوهر خواهرات منو دادن دست پلیس و بازداشت شدم ...
اونجا مثل دیوونه ها شده بودم ... نه برای اینکه بازداشت شدم , برای اینکه از حال تو خبر نداشتم ...
همش یادم می رفت که تو رو نمی شناسم ... فکر می کردم یکی از عزیزانم رو دارم از دست می دم ...
تا اینکه مامانم و داییم اومدن و با سند آزاد شدم ...
فورا خودمو رسوندم بیمارستان ... اونجا بود که گفتن حالت دوباره بد شده و بردنت اتاق عمل ...
بهم فحش دادن و حمله کردن ...
پدرت می خواست منو بزنه ... ولی از رو نرفتم , دلم نمی اومد از اونجا برم ...
این واقعا عجیب و باورنکردنیه ...
گفتم : کاش همین بود ...
گفت : بازم هست ؟ منو می دیدی ؟ بگو ... بگو ببینم دیگه چی شد ؟
در میون چشمان حیرت زده اون بقیه ی ماجرا و جریان امیر و صادق رو تعریف کردم و ادامه دادم : حالا فهمیدی که چی میگم ؟ ... اون چیزی که باعث شده امروز اینقدر خراب بشم , چیزایی که نباید می دیدم و دیدم ...
گفت : این که خیلی خوبه , تو می تونی از این حس خودت استفاده کنی ... من و تو با هم خوشبخت میشیم ...
باور کن این جریان اگر سر زبون ها بیفته تو تاریخ می نویسن .. می شیم مثل لیلی و مجنون ...
گفتم : ولی لیلی ذهن مجنون رو نمی تونست بخونه ... من چند بار ذهن تو رو خوندم ...
با خوشحالی گفت : چی از این بهتر ؟ ... ببین چه خوبه ... نگار وقتی تو زن من بشی , اگر فکر بد کردم زود می فهمی ...
اگرم نکردم بیخودی بهم گیر نمی دی , چون می دونی چی تو سر منه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش پنجم
گفتم : به این آسونی نیست , از دستم خسته میشی ...
با اشتیاق گفت : تا حالا چی از فکر من خوندی ؟ بگو شاید درست نباشه ...
گفتم : شب اول می خواستی سوارم کنی , خجالت می کشیدی بگی ...
گفت : خوب ... خوب , این درست ... دیگه ؟ ...
گفتم : شماره تلفن , یادته ؟ البته اونجا احساس کردم که می خوای بگی ... الانم اینجا ...
اول که نشستیم تو چی فکر می کردی که من گفتم هر طوری دوست داری بگو ؟ ...
گفت : وای نگار , وقتی فکر کردم عاشق تو هستم و چه طوری بهت بگم ؟ ... آی خدای من , باورم نمی شه ...
نگار اگر از این جریان فیلم بسازن کسی باور نمی کنه راست باشه ... آخ , خیلی جالب شد ... عجب ... خیلی عجیبه ...
گفتم : حالا بگو من برای صادق چیکار کنم ؟
گفت : بذار من از این شوک در بیارم ... الان نمی تونم فکرم رو جمع و جور کنم ...
گفتم : پس ببین من چه حالی دارم ... زندگی برام سخت شده ...
گفت : اتفاقا من این طور فکر نمی کنم ... خیلی هم خوبه ولی نگار لطفا به کسی نگو , من بدونم و تو ...
گفتم : خاله ثریا می دونه ...
گفت : به کسی نمی گه ؟
گفتم : اون برعکس مامانمه , راز نگه داره ...
حالا بگو چی به فکرت می رسه ؟ برای صادق می گم ...
گفت : والله به نظر من باهاش حرف بزن ... نمی شه که به روی خودت نیاری ...
اون خونه رو که بلدی ؟ برو اونجا ... خودم می برمت ... وقتی اومد بیرون , جلوشو بگیر ... وگرنه انکار می کنه و بعدم پنهونکاری و دیگه دستت به جایی بند نیست ...
حالا هر دو هیجان داشتیم ... از اینکه یک حس مشترک به طور عجیب و باورنکردنی ما رو سر راه هم قرار داده بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش ششم
گفتم : تو حتما انرژی بالایی داری که من می تونم ذهن تو رو بخونم ...
گفت : نمی دونم ... ولی فکر کنم این طوری باشه , چون اصلا یکجا بند نمی شم و مدام باید یک کاری بکنم ... ورزش می کنم ... شنا می رم ... و پیاده روی ...
تازه تو خونه یک نجاری برای خودم درست کردم و بعد از ظهرها کار می کنم ...
اصلا نمی فهمم که خسته شدم , تا برم تو رختخواب ... که سرم نرسیده به بالش خوابم می بره ...
تو چی ؟
گفتم : حالا که فکرشو می کنم , منم همینطور بودم
استگاری من ...
خندان و شادی و شیما هم اونجا بودن ...
همین طور با کفش , جلوی در خشکم زد ...
ناهید گلکار
... یک جا بند نمی شم , دائم مشغول یک کاری هستم ...
برای همین کلاس خصوصی می گیرم ولی بازم آخر شب دلم می خواد پیاده روی کنم ...
با هیجان گفت : ای وای , درست مثل هم هستیم ... نگار , خیلی عجبیه ... من چقدر خوشحالم با تو تصادف کردم ...
بالاخره امان منو رسوند دم مطب دکتر ... پایین منتظرم موند و من رفتم بالا ...
دکتر با اشتیاق اومد به استقبالم ... می گفت : هر کس جای تو بود قبولش نمی کردم , ولی خیلی مشتاق بودم ببینم تو چیکار کردی ... حالت خوبه یا نه ؟ ...
جریان امان و صادق رو براش تعریف کردم ...
بین حرفم اشک تو چشمش جمع شده بود ... گاهی قطره قطره میومد پایین و با یک لبخند اونو پاک می کرد ...
اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود که گفتم می خواین بقیه اش رو نگم ؟
در حالی که بغض داشت , با سر اشاره می کرد : ادامه بده ...
وقتی حرفم تموم شد , ازش خواستم راهنماییم کنه که با صادق چیکار کنم بهتره تا زندگی خواهرم خراب نشه ؟!!! ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش هفتم
در حالی که هنوز نمی تونست بغضشو فرو بده , گفت : اولا من خیلی خوشحالم که شاهد این ماجرا بودم ... یک عشق خیلی زیبا و شگفت انگیز و لطیف ...
من عشق های زیادی رو دیدم ولی هیچکدوم مثل مال شما نیست ... نمی دونم ... مگه میشه ؟
اگر از کس دیگه ای می شنیدم , حتما باورم نمی شد ...
خوش به حالت نگار ... قبلا هیچ عاشق شده بودی ؟
گفتم : نه , هیچ وقت به کسی توجه نکرده بودم ... فکر می کردم چون دلم نمی خواد ازدواج کنم , اینطوریم ...
گفت : در این مورد من چیزی بهت نمی گم چون فکر می کنم نه دست توست , نه دست من ...
ولی برای این صادق خان باید یک فکری بکنیم ... اگر اقدام نکنی اون به کارش ادامه می ده و به جایی می رسه که نمی تونین جلوشو بگیرین ...
باهاش حرف بزن ولی به کسی نگو ... اینطوری ممکنه روش باز بشه و بدتر بشه ... دعوام نکن ولی یک طوری تهدیدش کن که هم بترسه و هم دلخور نشه ... خبرشو به منم بده ...
هم اینکه بهم قول بده یک روز با این آقا امان بیای که هر دوتون رو با هم ببینم ؛ دوستانه ...
من قول دادم و خداحافظی کردم و برگشتم پایین ...
امان به ماشین تکیه داده بود و پرسید : خوبی ؟ بریم شام بخوریم ؟ ...
گفتم : نه , من دیرم می شه ...
گفت : یک جا می برمت زود می خوریم و می رسونمت خونه ... خوبه ؟
راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم ...
قبول کردم و با رفتیم برای شام ... احساسی که داشتم , نگفتنی بود ...
برای اولین بار قلبم برای کسی می تپید و از اینکه کنارش بودم , وجودم غرق لذت می شد ...
نفهمیدم ساعت چطور گذشت ؟ ...
درِ خونه گوشیمو درآوردم ... زنگ تلفنم رو بسته بودم ... یازده بار زنگ زده بود ...
مامان , بابا , ثریا , خندان و شیما ...
ساعت یازده و نیم بود ...
خودم دست و پامو جمع کردم ... می دونستم که برخورد خوبی باهام نمی شه ... چون کارم بد بود ...
ولی با خودم فکر کردم بذار یک بارم من کار بد بکنم , چی میشه مگه ؟
اینطوری خودمو دلداری دادم و از پله ها رفتم بالا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش هشتم
مامان تو راه پله منتظرم بود و بابا عصبانی و بیقرار ...
هر دو با هم هر چی دلشون خواست به من گفتن ... به خصوص که فراموش کرده بودم پول به حساب مامان بریزم ...
نمی خواستم حالم رو خراب کنم ... پشت سر هم عذرخواهی کردم و گفتم که : پیش دکتر بودم , طول کشید ...
گویا مامان نگفته بود که من با کی رفتم , برای همین بابا زود کوتاه اومد و گفت : آخه بابا جان نمیگی نگرانت می شیم ؟ چطور دلت اومد اینقدر ما رو بی خبر بذاری ؟
گفتم : تو رو خدا ببخشید ... حالم خوب نبود , یادم رفت گوشیمو نگاه کنم ...
اما تعجب کرده بودم که برای اولین بار مامان سیاست به خرج داده بود و نگفته بود با امان رفتم ...
برای این کارش هم صبح اول وقت پول رو ریختم به حسابش و زنگ زدم و بهش گفتم ...
اون روز حواسم زیاد جمع نبود , مرتب نقشه می کشیدم که با صادق کجا و چطور حرف بزنم ؟ ...
نزدیک ظهر مامان به من زنگ زد و گفت : نگار , شب مهمون داریم ... زود بیا خونه , جایی نرو ... دیر نکنی ها ...
گفتم : بعد از مدرسه یک کلاس بیشتر ندارم ... ساعت شش و نیم هفت , خونه م ...
ظهر امان دم مدرسه منتظرم بود ... با هم قرار گذاشتیم که بریم ناهار بخوریم ... من تا ساعت چهار و نیم بیکار بودم ...
چقدر از دیدنش خوشحال می شدم ...
با هم ناهار خوردیم , بعد تو پارک قدم زدیم ... از همه جا حرف زدیم ... بیشتر دوست داشتیم جریان بیمارستان و حالی که اون روزا داشتیم رو دوباره مرور کنیم , از این کار هر دو خوشمون میومد ...
و بعد در مورد صادق حرف زدیم و قرار و مدار گذاشتیم ...
از اینکه اون حمایتم می کرد , حس خوبی داشتم ...
بعد از کلاس , زود تاکسی گرفتم و رفتم خونه ...
کلید انداختم و درو باز کردم ...
دیدم گوش تا گوش همه نشستن ...
امیر و مادر و پدرش با گل و شیرینی اومدن بودن خو
سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش اول
مامان فورا اومد جلو و با صدای بلند گفت : سلام مامان جان , خوش اومدی ... خسته نباشی ...
نگاهی کردم و گفتم : سلام ... ببخشید , الان خدمت می رسم ...
رفتم به طرف اتاقم ... اصلا نمی فهمیدم امیر با چه رویی پاشو گذاشته تو خونه ی ما ؟
فکر می کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ...
خندان هم پشت سرم اومد و درو بست و گفت : چی شد نگار ؟ تو که گفته بودی نمی خوای با امیر ازدواج کنی ؟ ...
گفتم : حالا کی گفته می خوام ؟
گفت : والله نمی دونم ... مامان زنگ زد و گفت بیاین امشب خواستگاریه ... من بهش گفتم که نگار نمی خواد , گفت خودش موافقت کرده ...
من زنگ زدم بهت ازت بپرسم , طبق معمول خاموش بودی ...
(حدس می زدم که کار مامان باشه ... حتما وقتی من و با امان دیده , ترس تو دلش افتاده بود که نکنه یه وقت زن اون بشم ) ...
مقنعه مو از سرم کشیدم بیرون ... یک شونه زدم به موهام و یک شال سرم کردم و گفتم : سر کلاس بودم عزیزم ... تو بگو چطوری ؟ بهتر شدی ؟
گفت : چه بهتری ؟ همون آش و همون کاسه ... نمی دونم از کجا پول گرفته بود که یکم خرید کرده بود ...
بعد برداشته احمق برای من کیف خریده ... میگم آخه بچه های من گرسنه ان , تو رفتی کیف خریدی ؟ ...
باشه بعدا بهت میگم , بریم بیرون منتظرن ... حالا می خوای چیکار کنی نگار ؟
گفتم : دنبال من بیا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش دوم
با خوشرویی و یک لبخند نشستم و گفتم : خوش اومدین ...
خانم عطاری گفت : به به عروس خودم ... تا این موقع کار می کنی ؟ خسته می شین که ...
گفتم : بله , من کارو دوست دارم ...
آقای عطاری , مرد چاق و قدبلندی بود که شکمش توجه آدم رو جلب می کرد ...
با یک خنده زورکی گفت : ما تعریف شما رو خیلی شنیدیم , مشتاق دیدار بودیم ...
خوب الحمدالله , این خانواده ی محترم بایدم دختر شایسته ای مثل شما داشته باشه ...
شیما یک چایی برای من آورد و گرفت جلوم ...
فورا برداشتم و شروع کردم به خوردن ...
گلوم خشک شده بود ... اونقدر از دست مامان که اونجا داشت از من و خانواده ی محترمم حرف می زد و مانور می داد , عصبانی بودم که می ترسیدم حرکت بدی بکنم که دور از ادب باشه ...
چون اونا می دونستن که من معلم سحر بودم و باید طوری رفتار می کردم که شخصیت خودم زیر سوال نره و اونا رو طلبکار نکنم ...
در عین حال از واکنش مامانم هم می ترسیدم ...
ازش برمیومد که اگر عصبانی بشه جلوی اونا یک چیزی بهم بگه که نتونم جبران کنم ...
پس باید یک فکری می کردم که از همه درست تر باشه ...
حالا رشته ی کلام رو آقای عطاری و مامان من دستشون گرفته بودن و از هم تعریف می کردن و بابا هم بدون ملاحظه تو اون فضای کوچیک پشت سر هم سیگار می کشید ...
و من به دنبال راه چاره می گشتم و می دیدم که امیر مرتب زیرچشمی منو نگاه می کنه ...
این بار اونو مقصر نمی دونستم و حتی یک جورایی شرمنده بودم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش سوم
مامان سعی داشت بره سر اصل مطلب ... و همه اینو احساس کرده بودن ...
ولی حرف تو حرف میومد و اون به منظورش نمی رسید ...
تا بالاخره خانم عطاری گفت : خوب عروس خانم , شما هم یک چیزی بگو ...
گفتم : بله حتما خانم عطاری ... منتظر بودم حرف های شما تموم بشه ...
ممکنه ازتون خواهش کنم من و شما با هم تنها حرف بزنیم ؟
فورا یه نگاه به امیر کرد و یه نگاه به آقای عطاری ... سری جنبوند و گفت : باشه ... البته ...
مامان گفت : نه , چرا تنها ؟ نگار بشین هر چی هست همه بدونن , غریبه بین ما نیست ...
خندان گفت : مامان جان خواهش می کنم اجازه بدین ...
خانم عطاری از جاش بلند شد و با هم رفتیم تو اتاق من ...
گفتم : ببخشید اینجا صندلی نیست , بفرمایید رو تخت بشینین ...
نشست و به من نگاه کرد و گفت : بذار اول من بگم ...
به خدا به جون سه تا بچه ام , امیر تو مسئله ی سحر گناهی نداره ...
گفتم : من در این مورد نمی خوام حرف بزنم ...
ادامه داد : من می خوام تو بدونی ... ما اصلا بهش نگفته بودیم , تا شبی که تولد شما دعوت داشت ...
باور کنین اومده بود با من در مورد شما حرف بزنه که اونا مثل وحشی ها ریختن خونه ی ما ... بیچاره امیر نمی دونی چی کشید ... وقتی فهمید , داغون شد ...
حتی می خواست برادرشو بزنه ... خوب اونم جوون بوده و یک خطایی کرده , ما دیگه کاری از دستمون برنمیاد ...
چیکار می کردم ؟ شما جای من بودی چیکار می کردی ؟ بچه ت رو می کُشتی ؟
کاریست که شده ... جوون بودن و جاهل ...
من اصلا نمی گم تقصیر اون مادر بود که تنهاشون گذاشته ... نمی گم چه شوخی های بدی سحر با ایمان می کرد ...
گیرم که مقصر بچه ی منه , ولی حالا چیکار کنم ؟ امیر چیکار کنه ؟
انصاف نیست رو زندگی اون اثر بذاره ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش چهارم
گفتم : راستش بهتون گفتم , من اصلا در این مورد نمی خواستم حرف بزنم ... به من ربطی نداره ...
ولی الان
شما یک چیزی گفتین که منو وادار می کنه جوابی برای شما داشته باشم ...
ببخشید که اینو می گم ...
از این حرف شما خوشم نیومد ...
شما مادر سحر رو که داشت از خونه می رفت بیرون تا پسر مریضشو ببره دکتر و به پسر شما اعتماد کرد رو مقصر می دونین ...
و اون دختر بچه معصوم که پسرعموی خودشو مثل برادر می دید , چون با هم خونه یکی بودین ...
ولی پسر شما جوون بود و جاهل ؟ ...
مقصر اصلی فقط پسر شماست که یاد نگرفته به ناموس کسی دست درازی نکنه و چشم پاک باشه ...
شما الان از کلمه ی وحشی برای اونا استفاده کردین ... من اگر جای اونا بودم , وحشی تر می شدم ...
فکر کنم شما هم خودتون دختر دارین ... تاب تحملشو دارین کسی بهش چپ نگاه کنه ؟ ...
من کوچیک تر از اونیم که این حرف رو به شما بزنم ...
ولی کاش این حرف رو نمی زدین ... به نظرم درد بزرگی روی درد اونا گذاشتین ...
کسی که متجاوزه , تنها مقصر این ماجراست ...
گفت : نه , قبول ندارم ... ولی حالا من به خاطر امیر دارم این حرفا رو به شما می زنم , اون که گناهی نداره ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش پنجم
وسط حرفش دویدم و گفتم : خانم عطاری , این خواست من نبود که شما بیاین اینجا ...
من یک دنیا ازتون عذرخواهی می کنم ... اصلا موضوع نه سحره , نه امیر و نه مادر فرهاد که گفتن فوت شدن و معلوم شد هنوز هستن ... هیچکدوم ...
من از اول هیچ قولی ندادم ... چون از احساسم مطمئن نبودم ...
حالا هم به شما می گم من اون حس رو نسبت به ایشون ندارم ...
متوجه هستین چی میگم ؟ ...
اگر داشتم همه ی اینا رو زیر پا می ذاشتم و ازش رد می شدم ...
باور کنین مشکل من اینا نیست ... من نمی تونم تصور کنم ایشون شوهر من باشه , همین ...
شما یک زن و یک مادر هستین , منو درک می کنین ؟ ...
فقط یک خواهش ازتون دارم ... طوری وانمود کنین که منو نپسندیدین تا با خوبی و خوشی از هم جدا بشیم ...
اینطوری منم تحت فشار قرار نمی گیرم ...چون مامانم خیلی اصرار داره و ممکنه دوباره منو این طور پیش شما شرمنده کنه ...
گفت : عجب , یعنی مامان شما به امیر دروغ گفته ؟ شما نگفتین فکراتون رو کردین ؟
گفتم :متاسفانه همینطوره ...
چندین بار خودم به امیر گفتم با طناب پوسیده ی مادر من تو چاه نرو ... چیکار کنم گوش نکرد ؟ ...
گفت : عجب مادر بی فکری ... یعنی چی ما رو دست انداخته ؟ ما اصلا به این کار اصرار نداریم ... نشد , بهتر ...
حتی موقع اومدن به امیرم گفتم صلاح نیست این وصلت بشه ...
امیر خودشم منصرف شده بود ... مادرتون گفته بود بیایم ...
اونقدر دخترای کم سن و سال و خوشگل هستن با خانواده های سطح بالا که دلشون می خواد زن امیر بشن ...
فکر می کنم مادرتون هر روز تو گوش امیر من می خونده تا شما رو بگیره ...
مادره دیگه , تو این دور زمونه شوهر پیدا نمی شه ... شما هم که سنت رفته بالا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش ششم
هنوز می خواست ادامه بده که گفتم : خانم عطاری , اگر دق دلتون رو خالی کردین بریم که بیشتر از این منتظر نشن ...
هر چی شما بگی من هستم , ادعایی هم ندارم ... ولی اینو متوجه شدم که مادر من تنها نیست ...
خانم عطاری نگاهی به من کرد و متوجه ی حرف من نشد ...
از اتاق رفت بیرون ... و چند لحظه نشست ...
طوری اخم هاشو کرده تو هم که همه متوجه شده بودن من چیکار کردم ...
و جو سنگین شد ...
کسی حرفی نمی زد ...
مامان گفت : یک چایی دیگه بریزم براتون ؟
خانم عطاری از جاش بلند شد و تند تند خداحافظی نیم بندی کردن و رفتن ...
امیر موقع رفتن نه تنها اخمش تو هم بود , بلکه کاملا عصبانی به نظر می رسید ...
و مامان اینو فهمید که من قال قضیه رو کندم ...
و همونی شد که ازش می ترسیدم ...
تا درو بستن , داد زد : کار خودتو کردی ؟
شادی گفت : هیس مامان , هنوز پشت درن ...
گفت : به درک , برو بمیر ... تا من باشم که به فکر آینده ی تو نیفتم ...
گفتم : خدا کنه ... همین قدر که این سه تا رو خوشبخت کردی برای ما کافیه ...
صداشو بلندتر کرد و گفت : اگر تو توی زندگی اینا دخالت نکنی مشکلی ندارن ...
همش تقصیر توست ... به پشتیبانی تو با هم دعوا می کنن ...
پاتو از زندگی بچه های من بکش بیرون ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش هفتم
گفتم : شما هم پاتو از زندگی من بکش بیرون ...
بابا عصبانی شد و سرم داد زد : چرا با مادرت اینطوری حرف می زنی ؟
گفتم : برای اینکه من بهشون گفته بودم که امیر وقتی من تنها بودم اومد تو خونه و درو بست ... چاقو برداشتم و بیرونش کردم ...
بابا من اینو بهشون گفتم ولی بازم از پیش خودش رفته به اونا گفته که می خوام بیان خواستگاری من ...
چرا بابا ؟ شما بگو , من حق ندارم ناراحت بشم ؟ به نظرتون این درسته بدون اینکه من خبر داشته باشم بیام خونه ببینم خواستگار اینجا نشسته ؟
بابا بازم داد زد : آره توران ؟ تو این کارو کردی ؟ برای چی ما رو کوچیک می کنی ؟ ...
کی این مرتیکه اومد اینج
ا ؟ این غلط رو کرده ؟ تو خبر داشتی ؟
چرا به من نگفتی ؟ می دم زبونشو از پس کله اش بکشن بیرون ...
نگار چیکار کرد باهات بابا جون ؟ بگو پدرِ پدرسوخته اش رو در میارم ...
مامان که هیچ وقت کم نمیاورد , گفت : بیخودی هارت و پورت نکن ... اولا دروغ میگه , امیر اهل این کارا نیست ... نگار می خواد اونو از سرش باز کنه و تهمت می زنه ...
دوما بپرس چرا این کارو کردم ؟
خانم چند وقته با اون پسره که تصادف کرده , اینور و اونور می ره که شب دیر میاد خونه ...
حالا برو کلاهتو بذار بالاتر و از من بپرس چرا این کارو کردم ؟
از دخترت نپرس چرا نصف شب میای خونه ؟ ...
خندان گفت : مامان ؟ برای چی با نگار اینطوری می کنی ؟
خودت می دونی که نگار اهل این کارا نیست ...
خوب نمی خواد زن امیر بشه , مگه بچه است ؟
بابا نگاهی به من کرد و گفت : آره بابا ؟ مامانت چی داره میگه ؟ ...
گفتم : اینو بدونین من نه با امیر , نه کس دیگه ای ازدواج نمی کنم ... تموم شد ...
دیگه ام با من بحث نکنین , به خدا می ذارم از این خونه می رم ...
به مامانم گفته بودم اگر دوباره پای امیر رو اینجا باز کنه , می رم و پشت سرمو نگاه نمی کنم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش هشتم
رفتم تو اتاقم و درو بستم ...
دیدم شایان و اشکان پژمرده یک گوشه نشستن و شایان داشت ناخنشو می خورد ...
نشستم رو تخت و در حالی که صدای جر و بحث و داد و بیداد مامان و بابا میومد , گفتم : پاشین بیاین بغل من ... چیزی نیست قربونتون برم , دیگه عادت کنین عزیزای من ...
اینا نمی تونن درست حرف بزنن , خودتون می دونین فردا صبح یادشون می ره ...
دخترا هم اومدن پیش من ... کنارم نشستن و همدیگر رو بغل کردیم ...
غمی تو سینه ی ما بود نگفتنی ... از کی بنالیم و به کجا شکایت ببریم ؟ ...
هر کدومشون رو می دیدم , داغ دلم تازه می شد ...
مرتضی بیکار بود و بی پول ...
احسان بیشتر وقتش رو بیرون از خونه می گذروند و شادی می گفت که معتاد شده و دائم با هم دعوا می کردن و وضع مالی خوبی هم نداشتن ...
و اینم که از صادق ...
من اینو تو نوع تربیت خواهرای خودم می دیدم ...
همیشه پرخاشگر و معترض بودن ... سر هر چیز کوچیک دعوا می کردن ... احساس مسئولیت نمی کردن ...
چون معنای زندگی و همزیستی رو تو خونه ی پدر و مادرشون یاد نگرفته بودن ...
حتی زندگی ثریا هم شبیه ما بود ...
با تمام عشقی که به مادر و پدرم داشتم , آرزو می کردم کاش طور دیگه ای بودن ...
صدای زنگ در , منو تکون داد ...
حالا شوهرای اونا یکی یکی میومدن و من نمی خواستم با صادق روبرو بشم ...
این بود که به دخترا گفتم : من شام نمی خورم , خواهشا بذارین بخوابم ...
فقط همینو ازتون می خوام ...
اون شب تا موقعی که خونه خلوت شد , من فکر کردم ... به اینکه چرا باید امان رو قاطی این زندگی کنم ؟ ... ولی خوب اگر نکنم تا کی با این وضع می تونم دوام بیارم ؟ ...
بعد پلک هام سنگین شدن ...
بین حالت خواب و بیداری خودمو توی یک دشت بزرگ پر از گل های بنفش دیدم ... مثل پر کاهی سبکبال , به هر طرف می رفتم ...
حتی گرمی نور خورشید رو احساس کردم ...
یکی از دور صدام می کرد ...
ناهید گلکار
دوستان عزیز وبزرگوارم نوش نگاهتون
عروسی پسرمه ان شاءالله خوشبختی عزیزانتون
وهمه ی جوانان ایران زمین 🤲🤲
برای پسرمن هم دعاکنید
شاید اونجورکه باید نتونم ادای دین کنم
تاچندروز
خلاصه حلال کنید والتماس دعا🙏🙏🙏
💥
*درويشی گيوه در پا نماز خواند دزدی طمع در گيوه او بست و گفت : با گيوه نماز درست نباشد ، درويش دريافت و گفت اگر نماز نباشد ، گيوه باشد.*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d