eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ چرا سرمایه گذاری چین و روسیه در ایران به مزاج خیلیها خوش نمیاید ؟ 🔹 همانطور که میدانید در این ۴ دهه علیرغم تحریم های پیاپی آمریکا علیه ایران ‌, برگ برنده تحریمی ایالات متحده چیزی به نام قانون ایسا بود که طی آن سرمایه گزاری بیش از چند صد میلیون دلار توسط شرکتهای خارجی در ایران نتیجه ای جز محکومیت آن شرکتها توسط ایالات متحده نداشت . 🔹 به همین منظور ایران در این چهل سال آنطور که باید در جذب سرمایه خارجی موفق نبوده است . اما با سرمایه گذاری چند صد میلیاردی چین و روسیه در سالهای آینده در ایران , رتبه کشورمان از رده های آخر دنیا به چند کشور اول دنیا در این امر صعود خواهد کرد و در یک کلام این ناتوانی در دریافت سرمایه جبران خواهد شد . 🔹 اصولا برای آمریکایی که سالها به دلیل قانون ایسا و مقابله به مثل های ایران خود دچار هزینه های جبران ناپذیر اقتصادی و امنیتی شده است , این امر کاملا غیر قابل قبول میباشد . بنابرین عادی است اگر اذهان تاثیر پذیر از رسانه های غربی مخالف این مسایل باشند و آنرا با ادعاهای مضحک فروش و اعصای دریای خزر و خلیج فارس کوچک بشمارند . محمد مهدی بابایی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‏نام خلیج فارس برنقشه‌ سنگی دو هزار ساله‌ی بدست آمده از روم باستان https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اگـر بـرای بدست آوردن پــول مجبــوری دروغ بگــویی و فریبکـاری کنی تهیــدسـت بمـان! اگـر بـرای بدست آوردن جــاه و مقــامی بـایـد چـاپلـوسی کنی و تملّــق بگــوئی ، از آن چشـم بپــوش! اگـر بـرای آنکه مشهــور شـوی مجبــور می شــوی خیــانـت کنی در گمنــامی زنـدگــی کن! تـو گمنــام و تهیــدسـت و قـــانـع بــاش! ، زیـرا تـو سـرمـایـه ای را به دسـت آورده ای و آن « شـــرافـت » است.🍃🌹 شادروان "دکتر شریعتی" •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حتما ببینید😍 بکارتون میاد، 👌👌👌👌👌👌 ╔═.🍃🌸.═════════╗ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╚═════════.🍃💕.═╝
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نظرتون چیه؟😋😋😋 چطوربود؟😍 ╔═.🍃🌸.═════════╗ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╚═════════.🍃💕.═╝
  دوباره بغض گلومو گرفت و بهم مهلت نداد و اشکم سرازیر شد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و ششم بخش چهارم طوری که از درد پنهان سینه ام می گفت ... با تمام وجود در آغوشش کشیدم ... اونقدر محکم همدیگر رو بغل کردیم و گریه کردیم که همه به گریه افتادن ... من برای اون که عزیزم بود و اون از غصه ی اینکه فکر می کرد باهاش قهر هستم , در آغوش هم گریه می کردیم ... همه تعجب می کردن ... ثریا گفت : چی شده ؟ شماها از کی همدیگر رو ندیدین ؟  شادی پرسید : دعوا کرده بودین ؟ شیما از بغلم خودشو کشید و دستم رو گرفت تو دستش و همین طور که هنوز گریه می کرد , گفت : نه , دعوا نکردیم ولی نگار چند وقته با من قهر کرده ... بهش زنگ می زنم جواب نمی ده ... میام اینجا , تو روم نگاه نمی کنه ... بگو دیگه , الان جلوی همه بگو چرا از دست من ناراحتی ؟ من چیکار کردم ؟ چرا ازم رو برمی گردنی ؟ دو تا دستمال کشیدم و صورتم رو پاک کردم و گفتم : چی میگی عزیزم ؟ چرا از دست تو ناراحت باشم ؟ اگر بودم , می گفتم ... باهات قهر نمی کردم ... بپرس از بقیه , این مدت با همه همین طور بودم ... وضع روحیم خوب نبود ... نمیشه یک موقع هم من این طوری بشم ؟ این همه شماها خراب شدین , من این کارو کردم باهاتون ؟  یک بارم شماها با من راه بیاین ... خندان گفت : آخه دیوونه , تو به کارای ما عادت داری ... ما ندیدیم ... از تو این کارا رو ندیدیم ... راست میگه شیما , با همه ی ما قهر بود ... آخ چرا منِ خنگ نفهمیدم ... مامان داد زد : بسه دیگه ... زود باشین , خیلی کار داریم ... باز شماها به هم افتادین ؟ ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و ششم بخش پنجم بعد از ظهر , ثریا و خندان رفتن خرید و شادی رفت که پله ها رو تمیز کنه ... شایان و اشکان هم برده بود کمک ... وقتی برگشت , گفت : نگار , فهمیدی چی شد ؟ فرهاد , پسر امیر , به هوای شایان و اشکان اومد پایین و یک دستمال برداشت و به ما کمک می کرد که یک مرتبه  امیر عصبانی اومد و دستشو گرفت همینطور که بهش بد و بیراه می گفت بردش بالا و درو زد به هم ... نگار , خیلی عصبانی بود ... من فقط گوش دادم و دلشوره گرفتم ... ولی مامان گفت : خدا به خیر کنه ... دعا کنین نفهمیده باشه برای نگار خواستگار میاد ... خندان گفت : بفهمه , برای چی باید از اون قایم کنیم ؟ خورده بُرده ای نداریم ... ثریا گفت : توران جون راست میگه , اگر نفهمه بهتره ... یک وقت دیدی دردسر درست کرد ... ساعت شش همه چیز آماده بود ... چهار تا دختر باسلیقه , از خونه ی بی روح ما یک جای زیبا ساختن ... من لباس پوشیدم اما خیلی ساده آماده شدم ... قرار بود ساعت شش در خونه ی ما باشن ... از اتاق رفتم بیرون ... دیدم همه شون حاضرن ... گفتم : نه تو رو خدا , شماها همه می خواین باشین ؟ ... ثریا گفت : من که هستم ... من به عنوان خاله باید باشم ... بابا که داشت کمربندشو می بست , اومد و گفت : تو خواستگاری به چهار تا بزرگتر میگن بیان ... زشته , شماها برین تو اتاق و از اونجا گوش کنین ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و ششم بخش ششم خندان گفت : من خواهر بزرگترم , باید باشم ... شیما گفت : درسته من خواهر کوچیکترم , ولی شوهر دارم ، تازه بچه ام دارم ... می خوام تو خواستگاری نگار باشم ... با خنده گفتم : دعوا نکنین , همه تون باشین ... اما یک اشکال داره , اگر مادره اومد و یکی از شما رو پسندید چی ؟  ثریا گفت : ای دم بریده , از این می ترسی ؟ شایدم منو پسندید ...  گفتم : وای بچه ها , تو رو خدا جدی باشین ... اگر مادرش منو نخواست چی ؟  مجبورم یک عمر باهاش زندگی کنم ... شادی گفت : چرا خودت رو دست کم می گیری ؟ به درک که خوشش نیومد , اصل کار امانه که عاشقت شده ... اصلا تو باید اینو بگی ؛ من اگر از مادرش خوشم نیومد , چیکار کنم ؟ ... گفتم : آخه اون مادره , درست مثل مامان ما ... حق داره , زحمت بچه اش رو کشیده ... تو خودت حاضری یک روز نیما خواست زن بگیره تو رو بذاره کنار ؟ نه دیگه , نمی شه ... ساعت نزدیک هفت شد و هنوز اونا نیومده بودن ... امان تلفنم نکرد ... دیگه دلمون شور می زد ... بابا کلافه ی سیگار بود و نمی خواستیم قبل از اومدن اونا , خونه بوی سیگار بگیره ... ساعت که از هفت گذشت , دیگه همه بی تاب شده بودیم ... ثریا گفت : بذار من زنگ بزنم ... حتما یک اتفاقی افتاده , وگرنه نباید اینقدر دیر می کردن ... من به ساعت نگاه می کردم و ثانیه ها رو می شمردم که زنگ زدن ... فورا آماده شدیم و درو باز کردیم ... ولی مرتضی پشت در بود ... اومد تو و گفت : نگار , یک ماشین پایین ایستاده ... من سبد گل توش دیدم ... دو نفر تو ماشین نشسته بودن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و ششم بخش هفتم - ببخشید مثل اینکه من زود اومدم , فکر کردم دیگه رفتن ... گفتم : ماشینش چی بود ... گفت : مزدای سفید ... گفتم : امان اومده , پس چرا بالا نمیاد ؟   ه
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شما یک چیزی گفتین که منو وادار می کنه جوابی برای شما داشته باشم ... ببخشید که اینو می گم ... از این
سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش اول رو هوا بودم و زمین زیر پام ؛ درست مثل یک پرنده , بدون اینکه بال بزنم و با اراده ی خودم می تونستم همه جا برم ... دوباره شنیدم ... نگار , نگار ... ولی این صدا از همه طرف به گوشم می خورد و نمی دونستم کی و کجاست ؟ ... ولی برام شیرین بود ... انگار با شنیدن اسم خودم غرق لذت می شدم ... دشت پر بود از گل های بنفشه با یک رایحه ی دل انگیز که زیر نور خورشید , می درخشیدن ... خودمو کشوندم تا دامنه ی کوه و به همون شکل رفتم بالا ... بالا و بالاتر ... از اونجا به وسعت دریا , دشت پر از گل دیدم ... تنهای تنها بودم ولی خوشحال ... قلبم آروم گرفته بود ... ولی یک مرتبه ترس و وحشت به جونم افتاد و تو همون حال حس کردم کسی می خواد منو پرت کنه ... برگشتم پشت سرمو نگاه کنم , تاریک بود ... دیگه از اون دشت خبری نبود ... یک سایه ی سیاه افتاد روم ... از ترس از جام پریدم و روی تخت نشستم ...  از سر و صورتم عرق می چکید و لباسم خیس شده بود ... بلند شدم و رفتم یک لیوان آب بخورم ... دیدم بابا تو تاریکی نشسته ... رفتم کنارش و پرسیدم : چیزی شده بابا جون ؟ گفت : تو چیکار داری می کنی نگار ؟ نگرانتم , خوابم نبرد ... تو واقعا با اون مرد در ارتباطی ؟  گفتم : بله بابا ولی نه اون طوری که مامان گفت ... به من اعتماد داری ؟  گفت : آره بابا , از چشمم بیشتر ... ولی به مردم اعتماد ندارم ... تو ساده ای , می ترسم گول بخوری ... گفتم : ممنونم که به فکر من هستین , ولی اون مرد خوبیه ... اگر نبود , من می فهمیدم ... گفت : می خوای زن اون بشی ؟  گفتم : می خواستم , ولی با اوضاعی که دارم فعلا منصرف شدم ... گفت : بابا اگر می خوای بگو بیاد تو خانواده , اگر نه بیخودی باهاش اینور اونور نرو ... به خاطر من که نگرانت نباشم ... نشستم و بغلش کردم ... منو در آغوش کشید و با بغض گفت : تو خیلی جور ما رو کشیدی , حالا دیگه دلم می خواد بری پی زندگی خودت ... می خوام خوشبخت بشی بابا ... تا اینجایی , آب خوش از گلوت پایین نمی ره ... گفتم : به خدا اگر شما و مامان این همه دعوا و مرافعه راه نندازین , من زودتر می تونم تصمیم بگیرم ... به خدا شایان گناه داره ... اون بچه , مظلومه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش دوم گفت : خودت می دونی که من شروع نمی کنم ... در مقابل مامانت , آدم تحملشو از دست می ده ... ولش کنم و چیزی نگم معلوم نیست سر از کجا در بیاره ... میگه پول بده , اگر راحت بدم ده دقیقه دیگه همه رو خرج کرده و دوباره میگه بده ... یعنی اصلا فکر نمی کنه من از کجا باید این همه پول بیارم که اون مثل ریگ بیابون خرجش کنه ... به خدا از صبح تا شب جون می کَنم , دزدی که نمی کنم ... پول حلال میارم سر سفره ی شما ... ولی اون نمی فهمه باید سخت بگیرم ... خوب , اینطوریم دعوا میشه دیگه ... تو خودتو ناراحت نکن , ما با هم یک طوری کنار میایم ... تو زندگی خودتو بساز ... بذار دستم از گور برای تو بیرون نمونه ... گفتم : خدا اون روز رو نیاره قربونتون برم ... چشم , در اولین فرصت یک فکری برای خودم می کنم ... من خوبم , نگران من نباشین ... آب خوردم و خوابیدم ... در حالی که مدام به خوابی که دیده بودم فکر می کردم ... و صبح خیلی زود بیدار شدم ... معمولا هر وقت با اون همه استرس می خوابیدم , روز بعد کسل و خسته تر بیدار می شدم ... ولی اون روز حالم خوب بود ... نمی دونم چرا , ولی دوباره احساس معصومیت به من دست داده بود ... یک حس از خود راضی بودن و نشاط تو وجودم بود ... زود حاضر شدم و قبل از اینکه کسی بیدار بشه , از خونه زدم بیرون ... پیاده راه افتادم تا سر خیابون اصلی برم که تاکسی بگیرم ... ورقه های بچه ها و یک کتاب رو با دو دست گرفته بودم روی سینه ام ... داشتم فکر می کردم برای چی حالم خوبه ؟ از رویای دیشب ؟ اونم که آخرش خراب شد ... یعنی چه تعبیری داره ؟ به هر حال دست خدا رو نزدیک خودم حس می کردم و از اینکه منو تو آغوشش گرفته و بهم توجهی می کنه که درک می کنم , راضی بودم ... واقعا رفتن تو رویا و جدا شدن از واقعیت های زندگی , گاهی به آدم خیلی کمک می کنه تا سختی ها براش قابل تحمل بشن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش سوم همینطور که تو عالم خودم بودم , یکی پشت سرم بوق زد ... قلبم ریخت ... زانوهام سست شد , می دونستم باید امیر باشه ... یک لحظه تصمیم گرفتم به طور قاطع و تهدیدآمیز جلوش در بیام ... به ذهنم رسید بگم تو غرور نداری ؟ گمشو , دیگه سر راه من نیا ... ولی قبل از اینکه من کاری بکنم یا حتی برگردم , پیاده شد و خودشو به من رسوند و بازوهامو گرفت و به شدت تکون داد ... اونقدر تند این کارو کرد که نمی تونستم حرکتی بکنم ... کیف و کتاب و ورقه ها ریخت رو زمین ... با حرص و غیظ زیادی گفت : ایکبیری عوضی , تو و اون خانواده ی کثافتت ما رو بازی دادین ... من کسی نیستم که کار تو رو
لی نشون نداد ... فقط رفت تو فکر ... گفتم : تو هم نگران شدی ؟  گفت : حق داری نگار , منم ترسیدم ... یک وقت کاری دستتون نده ... عجب آدم بی فکریه ... خوب خودش که نظر تو رو می دونست و مادرت رو می شناخت , نباید اول از خودت می پرسید ؟ ... این یعنی اینکه داره دودوزه بازی می کنه نگار ... این طور که گفتی آدم نادونی نیست , ولی کلک بازه ... انگار می خواسته از تو آتو بگیره ... حق نداره ناراحت بشه , چون خودش اشتباه کرده ... درسته مادر نباید این کارو می کرد , ولی اون از مادر تو شناخت داشت ... به نظرم این اونه که داره از مادرت سوء استفاده می کنه ... ببین نگار , تو اول با مامانت حرف بزن و ببین جریان چی بوده و چرا این کارو کرده ؟ ... من مطمئنم که خود امیر باعث شده ... حالا می بینی ... ولی باید مراقب باشی ... گفتم : خدا رو شکر مدرسه تعطیل شد ... راستش می ترسیدم اونجا آبرومو ببره ... گفت : نه , فکر نکنم ... به این آسونی نیست ... شایدم یک تهدید تو خالی بوده ... و سکوت کرد ... چند قاشق خورد و یکم نوشابه سر کشید و بدون مقدمه گفت : نگار , حالا زنم میشی ؟ گفتم : اگر من زنت بشم وقتی که دعوامون بشه , تو منو با چی می زنی ؟ چنان به خنده افتاد که اشک چشمش در اومد ... بلند می خندید و هی با انگشت می زد به لپش که خنده اش بند بیاد ... دیگه نمی تونست حرف بزنه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و دوم بخش چهارم بالاخره گفت : وای نگار , اصلا فکرشم نمی کردم این جواب رو به من بدی ... غافلگیر شدم ... گفتم : خوب با چی می زنی ؟ ... ته مونده ی خنده شو با یک لیوان آب فرو داد و گفت : من تو رو با هیچی نمی زنم , حتی با دم نرم و نازکم ... و باز از خنده ریسه رفت و در حالی که منم یک لبخند رو لبم نشسته بود , نگاهش می کردم ... گفت : ببخشید ... چیه ؟ چرا نگاه می کنی ؟ گفتم : امان , خدا تو رو به موقع برای من رسوند ... چی بگم از عظمت و بزرگیش ... فقط می تونم شکرشو به جا بیارم ... گفت : اینقدر از خود راضی نباش , از کجا می دونی تو رو به موقع برای من نرسونده ؟ ... گفتم : اگر با تو  تصادف نکرده بودم , شاید مجبور می شدم زن امیر بشم ... گفت : تو دختر عاقلی هستی , من مطمئن هستم نمی شدی ...  گفتم : بریم دیگه , مثل اینکه سیر شدی ...  گفت : از چلوکباب آره , ولی از تو هرگز ...  تا نشستیم تو ماشین , گفت : امشب بیایم خواستگاری ؟ اجازه هست ؟  گفتم : یکم اوضاع مناسب بشه , بعدا ... الان دلم نمی خواد به مامان بگم ... بذار با صادق هم حرف بزنم ... گفت : تو رو خدا سخت نگیر ... راحت باش , هیچی نمی شه ... زندگی خیلی آسونه , به شرط اینکه آسونش بگیری ... همینه دیگه ... اسم تمام این برو بیاها , خوشی ها و غم ها , روی هم میشه زندگی ... ببین امروز چقدر بهمون خوش گذشت ... می تونه تا آخر عمرمون همین طور بمونیم ... گفتم : حرفات خیلی شیرینه , ولی از حرف تا عمل دنیا دنیا فاصله است ... فکر کنم تو زیاد سختی نکشیدی ... خندید و گفت : چرا عزیز دلم , کشیدم ... از تو بیشتر ... حالا برات تعریف می کنم , بذار مچ این آقا صادق رو بگیریم ... منو جلوی در خونه پیاده کرد و قرار شد صبح ساعت شش بیاد دنبالم که بریم در خونه ی شیما ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و دوم بخش پنجم مامان مقداری لوبیا سبز و سبزی خوردن گذاشته بود جلوش و پاک می کرد ... اوقاتش تلخ بود ... سلام کردم و رفتم مانتومو در آوردم ... وای خدای من , هر دو دستم به شدت کبود شده بود ... جای پنجه های امیر , خون مردگی پیدا کرده بود ... لباس عوض کردم ... اومدم بالای سرش ایستادم ... گفت : ناهار قورمه سبزی درست کردم , گرم نگه داشتم برات ... تو دوست داری , برو بخور ... نشستم کنارش و شروع کردم به پاک کردن سبزی و گفتم : دست شما درد نکنه ... مامان ؟ با اخم گفت : بله ؟ بفرمایید , فرمایش ؟  گفتم : ببخشید با شما بد حرف زدم ... میشه درست تعریف کنین چی شد که این کارو کردین ؟  گفت : ولش کن نگار , دوباره شروع نکن ... حوصله ندارم , بابات برای من بسه ... دستم رو نشون دادم و گفتم : ببین ... با وحشت گفت : وای مادر , خاک بر سرم ... کی دستت رو اینطوری کرد ؟ بمیرم الهی ... گفتم : امیر صبح اومد و منو زد و هی چی از دهنش در اومد , گفت ... بعدم تهدید کرد پدرتون رو در میارم ... و مقصر اصلی منو دونست و گفت انتقام می گیره ... هلم داد و به شدت خوردم زمین ... از صبح حالم بده ... گفت : جز جیگر بزنه مرتیکه ی الاغ ... گوه خورد دست رو بچه ی من دراز کرد ... حالا ببینه من پدر اونو در میارم یا اون پدر ما رو ... پاشو بریم پزشک قانونی ... ازش شکایت می کنم , میندازمش زندان ... حالا ببین ... گفتم : تو رو خدا مامان شلوغش نکن , اول برام تعریف کن شما چی بهش گفتی ؟  اخم هاش رفت تو هم و سکوت کرد ... گفتم : خواهش می کنم مامان ... هر کاری کردین بگین , باید بدونم ... اون الان طلبکار شده , بذ
فهمه مطمئن باش یک ساعت با تو زندگی نمی کنه ... من خواهرمو بهتر از تو می شناسم ... این بار براش مردی پیدا می کنم که مثل مرتضی باشه ... شرفش رو به پول نفروشه , یعنی تن فروشی نکنه ... فقط یک چیز بهت میگم , پاتو توی خونه ی ما به هیچ عنوان نمی ذاری ... جلوی چشمم سبز بشی , کارت تمومه ... و راه افتادم دنبالم اومد و گفت : نگار ... نگار , گوش کن ... این صدا مثل کابوسی بود که کنار رود خونه دیده بودم ...  https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
ار ببینم حق با اونه یا نه ؟ ... گفت : غلط کرده , اگر یک بار من زنگ می زدم اون صد بار می زد ... دائم به من تلفن می کرد که تو رو راضی کنم ... اون روزم خودش زنگ زد و پرسید چه خبر ؟ گفتم ... یعنی ... راستش ... ببین نگار , نمی خواستم بگم ولی از دهنم در رفت ... به خدا زود پشیمون شدم ... دیدم تو با اون پسره دیروقت اومدی , نگرانت شدم و بهش گفتم ... اونم گفت بیایم خواستگاری , شاید قبول کرد ... خیال شما هم راحت میشه ... منم راضی شدم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و دوم بخش ششم گفتم : مامان , همین بود ؟ خاطرم جمع باشه ؟ ... اگر چیز دیگه ای هم هست , بگو تموم بشه بره ... گفت : نه والله نیست , ولی خوب وقتی مامانش زنگ زد به اون گفتم تو خودت راضی شدی ... ولی امیر می دونست , به جون هر پنچ تاتون می دونست ... ولی مادر و پدرش نمی دونستن ... گفتم : باید به بابا هم بگیم ... همه باید آماده باشیم , این آدم مریضه ... آخه چه کاریه به زور آدم زن بگیره ؟ ... عصر حجر که نیست ... گفت : نگار تو رو خدا بابات رو به جون من ننداز ... ولش کن , خودم حلش می کنم ... گفتم : مامان جون من به بابا میگم , اون باید از ما حمایت کنه ... نمی ذارم با شما دعوا کنه ...  فردا صبح زود داشتم حاضر می شدم , پیام امان اومد که رسیدم و منتظرت هستم ... از خونه رفتم بیرون ... سوار ماشینش که می شدم , یک نگاه به پنجره ی خونه ی امیر انداختم ... خبری نبود ...  امان گفت : نگار ؟  میگن زن ها صبح ها زشت میشن , تو هم شدی یا به چشم من خوشگل میای ؟  گفتم : تو فکر می کنی ... من الان حوصله ی این حرفا رو دارم ؟ گفت : چه می دونم , مثلا شوخی کردم ؟ می خواستم استرس تو رو کم کنم ...  گفتم : امان ؟ اگر تو هم استرس داری نیا , خودم می رم ... گفت : نه نه , فقط از این کارا خوشم نمیاد ... ولی نمی تونم تنهات بذارم ... گفتم : ولی فکر می کنم اصلا صلاح نیست تو باشی ... فکر کن تازه می خوای وارد خانواده ی ما بشی , اگر یکی بفهمه برات بد میشه ... کار درستی نیست ... گفت : اینطوری فکر کن فردا من و صادق با هم با جناق می شیم , وای ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و دوم بخش هفتم گفتم : آره , منو کنار یک آژانس پیاده کن و برو ... مرتب باهات تماس می گیرم ... گفت : نمی شه یا تو هم نمی ری , یا با هم می ریم ... گفتم : اگر امروز نرفت سراغ اون زن چی ؟  گفت : بهتر , هر روز میایم ... دوباره مرخصی می گیرم ...  گفتم : خدا کنه صادق دیگه اون زن رو نبینه و منم راحت بشم ... می دونی تو این مدت اصلا با شیما حرف نزدم ؟ نمی تونم تظاهر کنم ... سر کوچه ایستادیم و با هم حرف زدیم تا نزدیک ساعت هشت , صادق سر و کله اش پیدا شد ... پیاده میومد ... پیچید سمت راست و یکم رفت ... انگار قصد ماشین گرفتن نداشت ...  امان آهسته پشت سرش می رفت جلو ... قلبم از همون جا شروع کرده بود به تند زدن ... هر دو سکوت کرده بودیم ... صد متر جلوتر اومد تو خیابون ... من سرمو بردم پایین ... پرسیدم : چیکار می کنه ؟ ... داره تاکسی می گیره ؟ گفت : یک ماشین سفید مدل بالا منتظرش بود ... بلند شو , سوار شد ... گفتم ؟ برو جلو ببینم راننده اش کیه ؟ ... آخ , این همون ماشینه ... زنه اومده دنبالش ... وای امان , کار از کار گذشته ... اصلا فکر نمی کردم همین اول صبح با هم باشن ... چیکار کنم حالا ؟  گفت : مگه این شازده پسر سر کار نمی ره ؟  گفتم : کار درستی که نداره , شغلش آزاده ... یک چیزی بگم نخندی , ما درست نمی دونیم کارش چیه ؟ ... ولی پول خوبی در میاره ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شما یک چیزی گفتین که منو وادار می کنه جوابی برای شما داشته باشم ... ببخشید که اینو می گم ... از این
بی جواب بذارم ... با اون زنیکه , مادرت , نقشه کشیدین من و خانواده ام رو ضایع کنین ... ولی منو نشناختی , یک سگ پدری هستم که می تونم روزگارت رو سیاه کنم ... اگر حساب شما غربتی ها رو نرسم , بچه ی بابام نیستم ... اسمم رو عوض می کنم ... همین طور که آبروی منو بردین , آبروتونو می برم ... کاری می کنم نتونی سرتو بلند کنی ... تا شماها باشین با شخصیت مردم اینطوری بازی نکنین ... و در حالی که به شدت هلم داد به عقب , بازومو ول کرد ... افتادم رو زمین ... و اون با سرعت سوار ماشین شد و دو تا گاز محکم داد و رفت ... همین طور که دست و پام می لرزید , از زمین بلند شدم ...  لباسم رو تکوندم ... اونقدر می لرزیدم که نمی تونستم ورقه های پخش شده روی زمین رو جمع کنم ... تلفنم زنگ خورد ... با دستی لرزون از کیفم در آوردم ... امان بود ... فورا جواب دادم و نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و گفتم : بله ؟ ... گفت : چی شده نگار ؟ حالت خوبه ؟ گریه کردی ؟ کجایی ؟ خونه ؟ گفتم : نه داشتم می رفتم مدرسه ... تو راهم ... گفت : چرا ناراحتی ؟ بگو کجایی ؟ من الان میام ... گفتم : نه دیرم می شه , بچه ها امتحان دارن ... خودم بهت زنگ می زنم ... گفت : نگار تو بگو کجایی ؟ زود خودمو می رسونم ... گفتم : نه دیگه , تاکسی می گیرم می رم لطفا ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش چهارم همین طور که اشک می ریختم , ورقه ها رو جمع کردم و رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم ... تو راه فکر می کردم ... حق با امیره , اگر صبر می کرد حتی ازش عذرخواهی می کردم ... آخ مامان چی بهت بگم وقتی نمی فهمی ؟ ... حتی دیشب حاضر نشد قبول کنه که کار خیلی بدی کرده ... هنوز از خودش حق به جانب دفاع می کرد ... تمام این ماجرا به خاطر ندونم کاری اون بود و اگر منم مثل ثریا و سه تا خواهرام از همون اول خودمو داده بودم دست اون , الان با یک آدم غیرنرمال و غیرمنطقی داشتم عذاب می کشیدم ... ولی اینکه مامان اونو بازیچه ی دست خودش کرده بود , حق با امیر بود ... اما نمی دونم چرا فکر کرده بود منم تو این کار دست داشتم ؟ ... آخرین امتحان بچه ها رو گرفتم و همون جا تومدرسه نشستم و ورقه ها رو صحیح کردم ... دلم نمی خواست برم خونه ... اونقدر دلم از مامان پر بود که می ترسیدم بازم با هم دعوامون بشه ... حوصله ی امان رو هم نداشتم ... داشتم فکر می کردم قبل از اینکه بیشتر بهش علاقمند بشم , اونو از زندگیم بیرون کنم ... تا کار ورقه ها تموم شد و نمره ها رو وارد کردم , ساعت نزدیک یک بود ... خداحافظی کردم از در مدرسه اومدم بیرون ... یاد خوابم افتادم ... وحشت کردم , ترسیدم امیر بیاد و آبروی منو ببره ... با احتیاط سرمو انداختم پایین و از در مدرسه رفتم بیرون و با عجله از کنار پیاده رو راه افتادم ... به محض اینکه یکی نزدیکم بوق زد , مثل صاعقه زده ها از جام پریدم و لرزه به اندامم افتاد ... امان صدام کرد : نگار ... با اینکه صدای اونو شناختم , بازم شک کردم نکنه امیر باشه ... چشمم رو بستم و همین طور ایستادم ... امان اومد نزدیک و گفت : نگار جان خوبی ؟  گفتم : واقعا تو بودی ؟ نه , خوب نیستم ... گفت : بیا بریم ... بیا سوار شو ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش پنجم منو برد به یک رستوران و چلوکباب سفارش داد ... بدون اینکه از من سوالی بکنه و یا انتظار جواب داشته باشه , از چیزای مختلف حرف می زد و سعی می کرد آرومم کنه ... آخر گفت : خوب دیگه چی بگم که نگار خانم حالش بهتر بشه ؟ ... راستش دیشب من دلم خیلی برات شور می زد ... حتما تو با اون حس برترت متوجه شدی ... ده بار دستم رفت رو تلفن که شماره ی تو رو بگیرم ... برای همین صبح زنگ زدم ... من نگاهش کردم و سرمو انداختم پایین ...اصلا حوصله ی جواب دادن رو هم نداشتم ... خودش ادامه داد : نگار من و تو برای چی باید صبر کنیم ؟ چیزی که بین ما به وجود اومده احتیاجی به زمان نداره ... با من ازدواج کن ... خیلی زود , همین امشب , با مادرم میام خونه ی شما ... گفتم : امان الان وقتش نیست ... بعدم من هنوز سردرگمم ... از وقتی با تو تصادف کردم .. نذاشت حرفم تموم بشه و گفت : خوب منم همینو می گم , از وقتی با هم تصادف کردیم عاشق هم شدیم ... یک عشق خدادادی ... من مامورم تو رو خوشحال کنم ... تو که فکرم رو می خونی ... فکر کن ببین من چقدر دوستت دارم ؟ ... همون موقع غذا رو آوردن ... با خنده ی شیرینی گفت : نه , نه , وایستا الان فکر نکن ... چون گرسنه ام و چلوکباب خیلی دوست دارم , می ترسم درجه ی عشقم رو کم ببینی ... صبر کن شکمون سیر بشه , بعد قند خون تو بیاد بالا و برام تعریف کنی چی شده ... و همین طور که کره رو باز می کرد و سماق می زد روی غذای من , ادامه داد : و شب ما میام خواستگاری ... فردا نامزد می کنیم ... دو روز بعد عقد و عروسی , و من تو رو می برم خونه ی خودم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161
و بلند شدم و راه افتادیم ... دیگه حرفی نزدیم , چون استرسی که تو وجود بود به اونم سرایت کرده بود ... تو پارگینگ پارک که نگه داشت ... به صادق زنگ زدم ... فورا گوشی رو برداشت و گفت : نزدیکم , تو کجایی ؟ گفتم : از در شرقی بیا تو ... بعد از پست بازرسی , منو می بینی ... پیاده شدیم و با هم رفتیم تو پارک ... امان یک آلاچیق بالای تپه پیدا کرد که مشرف یک جایی بود که من می خواستم با صادق حرف بزنم ... اون رفت بالا و من منتظر شدم ... ولی حدود بیست دقیقه طول کشید تا اومد ... و تو این مدت خدا می دونه به من چی گذشت ...  روی یک نیمکت نشسته بودم ... منو دید و کنارم نشست و گفت : سلام ... جوابشو ندادم ... رغبتی به این کار نداشتم ... هیچی نپرسیدم , صبر کردم تا خودش هر چی می خواد بگه ... یکم به زمین و یکم به آسمون نگاه کرد ... دست هاشو به هم مالید ... صورتشو گرفت ... من بازم صبر کردم ... بالاخره گفت : یادته وقتی نازگل به دنیا اومد , من زیاد نمی تونستم بیام خونه و خیلی داغون بودم ؟ ... شیما فکر می کرد من بچه مون دوست ندارم ... ولی واقعیتش این بود که مدتی قبل یکی از دوستام رو دیدم که وضع مالیش خیلی خوب شده بود ... ماشین آخرین مدل ... خونه ی اونچنانی تو بالای شهر ... و برو بیا ... به شوخی پرسیدم : چی شده گنج پیدا کردی ؟ ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش پنجم گفت : اگر باور می کنی , آره ... خندیدم و گفتم : خوب به من نشون بده ... گفت : باشه , اگر دلت می خواد حرفی نیست ... من واقعا شوخی کردم ولی اون خیلی جدی گفت : بیا با اربابم آشنات کنم ... اگر نظرشو جلب کنی نونت تو روغنه ... گفتم : راست میگی ؟ اگر اینطوره , این کارو بکن ... گفت : امشب خونه اش مهمونیه , تو هم بیا ... اگر تو رو بپسنده , دیگه راهت باز شده ... پرسیدم : خوب کارش چیه ؟ گفت : حالا اول تو بیا ... اینم بدون که این اونه که باید تو رو قبول کنه ... اگر بکنه , دیگه پولدار شدی ... روش حساب کن ... اون موقع شیما هفت ماهه بود ... فکر می کردم هر کاری بکنم تا رفاه زن و بچه ام رو فراهم کنم ... این بود که رفتم به اون مهمونی لعنتی که کاش قلم پام می شکست ... وقتی وارد شدم , دیدم جای بدیه ... خاک بر سرم که همون موقع نیومدم بیرون ... با خودم گفتم : به من چه ؟ من دنبال پولم ... تا دوستم منو به صاحبخونه که همون زن بود , معرفی کرد ... ببین نگار الان که دارم میگم سرم داغ شده ، بدنم گُر گرفته ... خجالت می کشم ... یکم سکوت کرد و دماغشو مرتب می کشید بالا و ادامه داد : وقتی منو بهش معرفی کرد , با من دست داد ولی دستم رو ول نکرد ... همین طور که به من نگاه می کرد و گفت : تو چه جیگری هستی ... تا حالا کجا بودی ؟  قاه قاه خندید که : همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا ببینم ... خوش اومدی ...  راستش قند تو دلم آب کردن ... احمق بودم ... غرور وجودم رو گرفت که این منم که زنی مثل اون در نگاه اول از من خوشش میاد ... مهمون هاش همه از اون کله گنده ها بودن ... همه با معشوقه هاشون اومده بودن و واهمه ای هم از گفتش نداشتن ... اون خودش هم معشوقه ی یک مرد شکم گنده و کثیف و سن بالا بود که پولش حد و حسابی نداشت ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش ششم با افسوس گفت : خلاصه اش اینکه , اون زن دیگه اومد تو زندگیم ... همون شب بهم پیشنهاد داد که : اگر بری و از بندر جنس های منو بیاری , پول خوبی بهت می دم ... فورا قبول کردم و رفت و برگشتم ... دو روز بیشتر طول نکشید ... در مقابلش بهم ده میلیون داد ... خوب بود برای همین کار بعدی رو قبول کردم و کار بعدی ...  همین طور کارای کوچیک و پول های زیاد , زیر دندونم مزه داد ... دیدی که ظرف یک مدت کوتاه اون خونه رو خریدم ... کم کم ازم خواست تو کارایی که هرگز فکرشم نمی کردم , قاطی بشم ... تشکیلات عریض و طویلی دارن از کارای خلاف ... یکیش مشروبات الکلی تقلبی با شیشه و مارک های خارجی که به قیمت های گزاف می فروخت ... منم خودمو قانع می کردم که : به من مربوط نیست , من فقط دارم کار می کنم ... بعد با دوز و کلک ازم سفته گرفتن که چون جنس هاشون رو من رد و بدل می کردم , ضمانت باشه ... منم به طمع جمع کردن پول و بستن بارم قبول کردم ... ولی اون حالا دیگه خودمم می خواست ... دیگه یا باید قید همه چیز رو می زدم یا دلشو به دست میاوردم ... این موضوع وقتی اتفاق افتاد که شیما بیمارستان بود و نازگل به دنیا اومد ... عذاب وجدان نمی ذاشت تو روی شیما نگاه کنم ... اونقدر ازش شرمنده بودم که بهش دست نمی زدم , حتی به نازگل ... و بعد هق هق گریه کرد ... طوری که شونه هاش می لرزید و منم به گریه انداخت ... با همون حال ادامه داد : اینا رو میگم که تو بدونی من نمی خواستم اینطوری بشه ... باور کن از خجالت و غصه داشتم آب می شدم ... ولی اون بازم حسابم رو پر کرد ... برای اینکه کسی شک نکنه یک ویلا تو شمال خریدم ..
. یواش یواش به مرور زمان برام عادی شد ولی حالا شده بودم پادوی بی چون و چرای اون ... خوب که منو تو لجن غرق کرد , دیگه مثل سابق بهم پول نمی داد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش هفتم نمی تونم حرفی بزنم چون پیشش سفته دارم ... تا خرخره رفتم تو لجن , و نمی دونم چطوریه که نمی تونم بهش بگم نه ... میگه بیا , می رم ... میگه برو , گوش می کنم ... ولی ازش متنفرم , کثیف ترین و لجن ترین آدمیه که تا حالا دیدم ... چنگالشو تو گردن من یکی فرو نکرده ... اصلا مریضه , نه از پول سیر میشه نه از مرد ... دارم سعی می کنم یک فکری بکنم که خلاص بشم ... بهت قول می دم نگار ... یکم بهم زمان بده ... مات مونده بودم , نمی دونستم چی بگم ؟ حتی قدرت تکون دادن دستم رو هم نداشتم ... با درموندگی گفت : نگار یک حرفی بزن ... بهم بگو که زندگی منو بهم نمی زنی ... شیما رو از من نگیر , التماست می کنم ... قول می دم درستش کنم ... گفتم : وای صادق , می دونی الان چی فکر می کنم ؟ کاش تو با یک زن رابطه داشتی و اینقدر کثیف نمی شدی ... تو خودفروشی می کنی , تو هم مثل اون زنی ... فرقی نداری , خودتو قانع نکن ... لجن برای چیزی که تو رفتی توش کمه , تو توی کثافت توالت افتادی و اگرم بیای بیرون دیگه پاک نمی شی و همیشه این بوی گند همراهت می مونه ... گفت : نگار به خدا نمی خوام , اصلا نمی خواستم ... گفتم : گناه همینطوره صادق ... برای قدم  اول از خودت متنفر میشی ...  قدم دوم تصمیم می گیری دیگه نکنی ... به سوم و چهارم برسه دیگه برات عادی میشه و راحت از کنارش می گذری ... تو از مرز پاکی گذشتی و به نقطه ای رسیدی که بدی کارات به چشمم نمیاد ... برای گناه نکردن نباید قدم اول رو برداشت ... من فقط می تونم برات دعا کنم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش هشتم گریه اش شدیدتر شد و با حال نزاری گفت : نگار اینطوری نگو , تو رو خدا نمک به زخمم نپاش ... ای لعنت به من ... لعنت به این مملکت ..و. تو بگو با کدوم کار درست و صادقانه میشه پول در آورد ؟ ... می خواستی بشم یکی مثل مرتضی و حسام ؟ ... نمی خواستم از منم مثل اونا یاد کنین ... چون پول داشتم مامان و بابات بهم بیشتر از اونا عزت می ذاشتن ... پدر و مادر خودم از وقتی پولدار شدم به چشمشون یک پسر خوب و خلف میام ... کسی از من پدرسگ پرسید از کجا میاری ؟  حتی شیما کنجکاوی نمی کنه بدونه من این پول های بی حساب رو از کجا میارم ؟ تو نگاه مردم رو به پول ببین ... وقتی جایی زندگی می کنیم که همه شخصیت آدم ها رو با پول می سنجن , همین میشه ... دیگه نه تحصیل مهمه نه کسی برای انسانیت ارزشی قائل می شه ... وضع این مملکت رو ببین , بعد از من ایراد بگیر ... نگار تو کجای کاری ؟ می ری مدرسه و میای ...نمی دونی چه  کثافتی دور و بر ما رو گرفته ... نگاهش کردم و گفتم : فقط می تونم بگم برات متاسفم ... مرتضی شاید پول نداشته باشه ولی هیچ وقت در نظر من اینقدر که تو حقیر شدی , نشد ... می دونستی من همیشه مرتضی رو از تو بیشتر دوست داشتم و براش بیشتر احترام قائل بودم ... بی پوله ولی حمالی کرد , حتی تو اتوبوس دست فروشی کرد اما دزدی نکرد ... همین طور که صورتش خیس از اشک بود و نمی تونست جلوی خودشو نگه داره , با بغض گفت : آخه دنیا رو که با مرتضی مقایسه نمی کنن ... کجای کاری نگار ؟ جایی که ما زندگی می کنیم این همه پول دزدی میشه و جابجا میشه , من چرا بارم رو نبندم ؟ کی درست رفتار کرد که من نکردم ؟ دارم با چشم خودم می ببینم که چه کارایی انجام میشه ... نباید فکر کنم سهم من چیه ؟ تا مثل اونا نباشیم به هیچ کجا نمی رسیم ...  ببین تو این مدت کوتاه تونستم هم خونه بخرم هم ماشین خوب هم ویلا ... هم پول نقد دارم ... بعد که بارم رو بستم , می کشم کنار ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش نهم گفتم : آفرین ... مرحبا به تو ... پس با این استدلال , تو دیگه غرق شدی ... حتی امیدی به نجاتت ندارم ... با این حرفت فهمیدم که اگر الانم قولی بدی , عمل نمی کنی ... پول زیر دندونت مزه کرده ... اما به چه قیمتی ؟ زندگیت رو در مقابلش دادی ... متاسفم که تو در مقابل این پول روح و جسمت رو فروختی ... به زودی اعتماد زن و بچه رو از دست می دی ... حالا برو ببین ارزششو داشت ؟ یک روز متوجه میشی که دیگه فایده ای نداره ... گفت : نگار , نگار ... تو رو خدا به شیما چیزی نگو , فقط دو ماه بهم فرصت بده ... داد زدم : اینقدر نگو نگار ... نگو ... اسم منو به زبونت نیار , چندشم میشه ...  کجای کاری آقا ؟ شیما مدت هاست که به من میگه تو زیر سرت بلند شده ... مدت هاست نگرانه تو این پول ها رو از کجا میاری ... همون شیمایی که فکر می کردی هیچی حالیش نیست , روز و شب نداره از دست تو ... مدام پیش من گریه می کنه ... وگرنه من چرا تو رو با یک زن دیدم تعقیبت کردم ؟  اون خودش به زودی متوجه میشه و روزی که ب
سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و سوم بخش اول امان گفت : شاید با این خانم داره کار می کنه ؟ گفتم : منم همین فکر رو می کردم , ولی اون چیزی که من دیدم خیلی ناراحتم می کنه ... گفت : آهان یادم نبود , تو یک چیزایی دیدی ... درسته , فهمیدم ... نمی تونی بگی ؟  حالا فکر می کنی  کجا می رن ؟ ... گفتم : نمی دونم , خدا کنه اشتباه کرده باشم ... ما به دنبال اونا می رفتیم ولی حال من اصلا خوب نبود ... دیگه تحمل این همه استرس رو نداشتم , واقعا یک درد شدید تو سینه ام پیچیده بود ولی صدام در نیومد ... همش قیافه ی شیما جلوی نظرم بود ... اگر من خطایی می کردم در مقابل اون شرمنده می شدم ... گفتم : امان یکم تندتر برو , مثل اینکه دارن مسیر خونه ی اون زن رو می رن ... خونه اش همین طرفا بود ... گفت : واقعا ؟ سر صبح ؟ نمی دونم به خدا چی بگم ؟ اینطوریشو ندیده بودم ... کنار یک سوپر بزرگ نگه داشتن و با هم پیاده شدن ... اون زن یک مانتوی زردِ خردلی جلو باز پوشیده بود و یک شال توری سبز و خردلی هم سرش بود ... یک کفش بندی با پاشنه ای حدود بیست سانت پوشیده بود که به زحمت راه می رفت و آرایش غلیظی که از همون دور پیدا بود , داشت ... بعد از مدتی طولانی , خرید زیادی کرده بودن که با چرخ تا دم ماشین آوردن ... صادق نشست پشت ماشین و راه افتادن ... امان پرسید : نگار جان خوبی ؟ می خوای برگردیم ؟ تو حالت خوب نیست ... من دارم از استرس می میرم ... حالا ببین تو چه حالی داری ؟ به نظرم ولش کن ...  با خودت اینکارو نکن ... برو به مامان و بابات بگو و خلاص ... خودشون می دونن ... گفتم : تو که نمی دونی ... امان نمی شه ... کاش می شد , ولی اگر بگم قیامتی به پا میشه که دیگه جبرانش غیرممکنه ... یک دفعه امان با سرعت زد کنار و نگه داشت و گفت : وای متوجه نشدم ایستادن , نزدیک بود برم جلو ... اون وقت ما رو می دیدن ... اونا کنار یک میوه فروشی نگه داشته بودن ... دوباره مقدار زیادی خرید کردن و خوشحال و خندون راه افتادن ... بعد رفتن تو پارگینگ همون خونه ای که اون روز دیده بودم ... و در بسته شد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و سوم بخش دوم امان گفت : خوب حالا می خوای چیکار کنی ؟ گفتم : صبر می کنم تا بیاد بیرون , خوب نیست اون زن منو ببینه ... اولا روش باز میشه و ممکنه به گوش شیما برسه ... دوما نمی خوام جار و جنجال راه بیندازم , یواشکی بهتره .. همین امروز باید تمومش کنم , دیگه نمی تونم این بار رو شونه هام بکشم ... امان میشه خواهش کنم تو بری ؟ من این طوری معذبم ... گفت : نه بابا , چه حرفیه ! ... اصلا من مرخصی گرفتم برای همین کار که بهت کمک کنم ... هیچ کاری ندارم ... نیست که ما با هم تصادف کردیم , از این به بعد باید همه کارامون رو با هم انجام بدیم ... گفتم : بهت که گفتم من خود دردسرم ... جای تو بودم فرار رو بر قرار ترجیح می دادم ... گفت : تو نمی دونی کنار تو بودن برای چقدر با ارزشه ... نگار چه شب ها که به یاد تو خوابیدم و آرزو می کردم فقط یک ساعت باهات حرف بزنم ... باور می کنی ؟ ... حالا فکر می کنی اگر به من میگی برو , می رم ؟  گفتم : امان لطفا هر وقت گفتم برو تو گوش نکن , از ته دلم نمی گم ... می خوام باشی , ولی ملاحظه ی تو رو می کنم ... گفت : نکن ... نگار خانم , منو از خودتون بدونین ... دیگه نمی تونی ازم جدا بشی , چون من اجازه نمی دم ... ببینم صبحانه که نخوردی ؟   گفتم : نه , ولی میل ندارم ... گفت : رانندگی بلدی ؟ گواهینامه داری ؟  گفتم : آره دارم , گاهی ماشین بابا رو می گیرم ... برای چی ؟ پیاده شد و گفت : سوئیچ رو ماشینه , اگر یک وقت من نبودم خواستی تعقیبش کنی فکر منو نکن و برو ... گفتم : تو کجا می ری ؟  گفت : می رم یکم خوراکی بخرم ... زود میام , احتیاطا گفتم ... فقط یک زنگ به من بزن ... ولی اینطور که معلومه ناهارم اینجایم ... اینا تازه رفتن تو خونه , اونم با سور و سات ... فکر نمی کنم به این زودی بیان بیرون ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و سوم بخش سوم امان رفت و مدت زیادی طول کشید تا برگرده .. چشمم به در پارگینگ و خونه بود ... امان هر چند دقیقه یک بار زنگ می زد و گزارش می داد و گزارش می خواست ... و بالاخره با نون تازه و عسل و خامه برگشت و دو تا شیر کاکائو ... یک کیسه ی پلاستکی پهن کرد رو پاش و مشغول لقمه درست کردن شد , ولی چشم من همین طور به در بود ... اونقدر با اشتها و بامزه می خورد که نتونستم دست رد به لقمه های اون بزنم ... تند تند یکی برای خودش درست می کرد , یکی برای من ... چند تا از لقمه ها رو گرفتم و خوردم و گفتم : مثل اینکه خیلی شکمو هستی ها ... گفت : آره , خیلی ... این یکی از عیب های منه ... دائم باید به فکر شکم من باشی ... عاشق پلوم ... هر چی می خواد باشه ... آبکش یا دمی برام فرق نمی کنه ... پاستا , پیتزا و همبرگر ... وای , عاشقشم ... اصلا فکر نکنم چیزی خوراکی تو این
دنیا باشه که من دوست نداشته باشم ... امیدوارم پشیمونت نکرده باشم ... گفتم : محاله ... من که تو رو پیدا نکردم حالا پشیمون بشم , خدا تو رو به من داده ... دست خدا رو که نمی تونم رد کنم ... ولی می ترسم چاقم کنی ... گفت : نه بابا ما هر دو هیکلمون خوبه , فکر نکنم استعداد چاقی داشته باشیم ... می دونی علتش تحرک زیاد ماست ... من که از صبح تا شب راه می رم ... اصلا بیخودی ها ... می رم میام ... می رم میام ... باورت میشه الان دارم فکر می کنم ناهار چی بخوریم ؟   و یک لقمه دیگه طرف من دراز کرد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و سوم بخش چهارم درِ پارگینگ باز شد ... بلند گفتم : امان روشن کن , همون ماشینه ... وقتی وارد خیابون شد , دیدم صادق تنهاست ... امان با عجله پلاستیک روی پاشو جمع کرد و داد دست من و ماشین روشن کرد و دنبالش راه افتاد ... حالا حدود یک ساعت گذشته بود ... پرسید : می خوای چیکار کنی نگار ؟ ... گفتم : بذار یک جا نگه داره , تو بمون من می رم جلو باهاش حرف می زنم ... دیگه خسته شدم , بذار قال قضیه رو بکنم ... صادق خیلی تند می رفت و چند بار نزدیک بود گمش کنیم ... برای همین تا یک جا پشت چراغ قرمز موندیم , در حالی که پیاده می شدم گفتم : من می رم سوار ماشینش میشم , تو دنبالمون بیا ... امان می خواست اعتراض کنه , ولی من با عجله پیاده شدم و خودمو رسوندم به ماشین صادق و سوار شدم ... چنان جا خورد که اول نتونست حرف بزنه ... رنگ از صورتش پریده بود ... کاملا معلوم بود که دستپاچه شده ... به لکنت افتاده بود ... پرسید : نگار ؟ ... تو اینجا چیکار می کنی ؟ ... ( چراغ سبز شد ) گفتم : حالا برو , بهت میگم ... راه افتاد ... ولی حالم خیلی بد بود ... دست و پام می لرزید و قدرت حرف زدن نداشتم ... پرسید : چی شده نگار ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ ... گفتم : صادق بزن یک کنار ... یک جایی نگه دار , می خوام باهات حرف بزنم ... گفت : چیزی شده ؟ خوب بهم بگو چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ چرا با من اینطوری حرف می زنی ؟ ... قاطع و بلند گفتم : بهت میگم بزن کنار ... موقع رانندگی نمی شه ... گفت : صبر کن , الان ... چشم , خواهرزنِ بداخلاق ... اقلا بگو چی شده ؟ اینجا چیکار می کردی ؟  گفتم : آقا صادق دو روزه تعقیبت می کردم ,می خواستم مطمئن بشم ... حالا برات کافیه ؟ پس نگه دار  ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و سوم بخش پنجم فورا زد کنار و ایستاد و گفت :  برای چی تعقیبم می کردی ؟  گفتم  : خودتو نزن به اون راه ... اصلا ازت همچین توقعی نداشتم ... تو به ما گفتی برادرتون هستم ... گفتی از این به بعد پشت و پناهتون می مونم ... پس چی شد ؟ تو حتی پشت و پناه زنت هم نشدی ... من تو رو اتفاقی با اون زن دیدم و تعقیبت کردم و خیلی چیزا فهمیدم ... خیلی بیشتر از اونی که بتونی تصور کنی ... در حالی که دهنش خشک شده بود , سعی کرد حق به جانب باشه و پرسید : تو منو تعقیب کردی ؟  گفتم : اگر شوهرخواهر خودت رو با یک زن می دیدی چیکار می کردی ؟ ... گفت : نگار به تمام مقدسات عالم اون طوری که تو فکر می کنی , نیست ... گفتم : صبر کن حرفم تموم بشه ... بهت فرصت می دم توضیح بدی ... امروز از صبح هم دنبالت بودم ... کار بدی نکردم , چون پای زندگی شیما و نازگل در میونه ... نمی تونم در مقابل اونا بی تفاوت بمونم ... حالا تو بگو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ... و برام بگو برای چی داری به شیما خیانت می کنی ؟ با دو دست سرشو گرفت و گذاشت رو فرمون ماشین ... مدتی نوچ نوچ کرد ... و سرشو بلند کرد و عاجز و درمونده گفت : وای ... خدا منو لعنت کنه اگر همچین قصدی داشتم ... مجبور شدم ... به خدا گیر افتادم نگار ... تا خِرخِره رفتم تو لجن فرو , راه نجات ندارم ... گفتم : منظورت چیه ؟من از حرفات چیزی سر در نمیارم ... درست بگو ببینم چیکار کردی ؟ برای چی ؟ این زن کیه ؟ گفت : نپرس ... تو رو خدا نپرس , شرمنده ام ... ( تلفنش زنگ خورد ) گفت : ببخشید باید جواب بدم ... بله ؟ ... صدای زنی رو شنیدم که گفت : کجایی عشقم ؟ کریم منتظره , می خواد بره جایی عجله داره ... هنوز نرسیدی ؟  گفت : نه تو ترافیکم , وقتی رسیدم بهت زنگ می زنم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و سوم بخش ششم گوشی رو قطع کرد و گفت : ببین نگار , اینطوری نمی شه حرف بزنیم ... من یک جایی باید برم , منتظرم هستن ... باید یک چیزی بگیرم ببرم برای اون ... گفتم : نوکرشی ؟  گفت : خاک بر سرم کنن ... خاکم برای من زیادیه ... گفتم : خوب برو بگیر , منم باهات میام ... گفت : نمی شه ... این کاری نیست که صلاح باشه تو بیای ... پیاده شو , خودم میام پیشت ... بذار برات تاکسی بگیرم ... در ماشین رو باز کرد و پیاده شد ... گفتم : تو منو چطور آدمی دیدی ؟ تا حالا منو نشناختی ؟ کسی هستم که الان تو رو ول کنم ؟ ... تا سر در نیارم داری چیکار می کنی , پیاده نمی شم ..
خدا رو شکر می کنم که انتخاب پسرم درست بوده و همسر مناسبی برای خودش پیدا کرده ... ما هم رسم بزرگتری رو به جا میاریم ...  دست کرد تو کیفش و یک جعبه در آورد و گفت : با اینکه رسم نیست تو جلسه ی اول انگشتر دست کنیم , ولی از اونجایی که همه چیز فرق کرده اگر اجازه بدین تا روز بله برون این انگشتر را به عنوان هدیه دست نگار جان کنم ... بابا گفت : بله , درست می فرمایید ... ریش و قیچی دست شما ... مبارکه ان شالله ... امان سری خم کرد طرف بابا و مامان و گفت : خیلی لطف کردین اجازه دادین ... فروغ خانم اومد طرف من و منم زود بلند شدم .. . انگشتر رو دستم کرد و همدیگر رو بوسیدیم ... امان گفت : میشه بله برون هم انجام بدیم ؟ اون چیه ؟ خیلی سخته ؟  فروغ خانم گفت : آره پسرم , خیلی سخته ... باید صبر کنی رسم و رسوم به جا بیاد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
مه رفته بودیم تو فکر ... نمی دونستیم چیکار کنیم ؟ ... چند دقیقه بعد دوباره زنگ به صدا در اومد ... دیگه مطمئن بودیم اومدن ... ثریا درو باز کرد ... کنارش مامان و خندان و بعد من و شیما ایستاده بودیم که ازشون استقبال کنیم .. بابا با مرتضی رفته بودن تو ایوون و سیگار می کشیدن ... در باز شد و مادر امان در حالی که یک کیک تو دستش بود , با لبخند سلام کرد و گفت : ببخشید ... ببخشید دیر کردیم ... ولی دلیل داشتیم , ان شالله عذر ما رو بپذیرین ... و امان پشت سرش با سبد بزرگ گل وارد شدن ... مامان باهاش دست داد و گفت : خوش اومدین , بفرمایید ... اشکالی نداره ... مادر امان که زن مهربونی به نظرم اومد , گفت : من فروغ هستم ... فورا نگاهی به ما کرد و گفت : وای این همه دختر خوشگل اینجاست , نگار خانم کدومه ؟ ... صبر کنین ... اجازه بدین خودم حدس بزنم ... ما همه با یک لبخند قبول کردیم ... ثریا گفت : دخترا به صف ... مادر امان نگاهی به شوخی و خنده به همه ی ما کرد و گفت : با تعریف هایی که شنیدم , نگار خانم صورتی مهربون و چشم های عسلی برجسته داره و خیلی ساده است ... و به من خیره شد و گفت : خدا کنه درست حدس زده باشم ... نگار ؟  باهاش دست دادم و گفتم : خوش اومدین ... بله , نگار هستم ... خیلی خوشحالم که درست حدس زدین ... منو بوسید تعارف کردیم و نشستن ... ولی امان برخلاف همیشه که می خندید و از چیزی ناراحت نمی شد , صورتش در هم بود ... رفتم چایی بریزم ... از دور نگاهش کردم ... به محض اینکه چشمش به من افتاد , با اشاره پرسیدم : چی شده ؟  اما امان آبروی منو برد و بلند گفت : بعدا میگم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
گفتم : امیر جان شما برای چی به فکر منی ؟ گفت : برای اینکه مرد خوبی هستی , دلم برات می سوزه ... گفتم : وقتی سعی می کردی منو بندازی زندان , اون موقع مرد خوبی بودم ها ... ولی دلت برام نسوخت ... تا اینو گفتم زد تو سینه ام و خوردم به ماشین ... گفت : برو مرتیکه هر غلطی دلت می خواد بکن , منو بگو که می خواستم زندگی تو رو نجات بدم ... و رفت ... حالا من آماده ی خواستگاری و نمی خواستم پُزم خراب بشه ... فکر کردم تموم شد دیگه و بی خیالش شدم ... آخه اصلا اهل کتک کاری نیستم ... ولی قبل از اینکه بشینم تو ماشین , دوباره برگشت و این بار بهم حمله کرد و دوباره زد تو سینه ام و گفت : من نمی ذارم ... و یک سری مزخرف از دهنش در اومد ... دیگه منم از کوره در رفتم و یک مشت زدم تو چونه اش ... خلاصه جلوی در خونه ی شما بزن بزنی شد تماشایی ... همش می ترسیدم یکی بیاد بیرون و ما رو ببینه ...  خوب , همین دیگه ... هان , راستی آخرم یک اتمام حجت باهاش کردم و رفت ... ولی می بینین که من خوبم ... اونو نمی دونم ... چون امیر نمی دونست من فن بلدم و ورزشکارم ... به هیکل خودشو و من نگاه کرد و اومد جلو ... مثل اینکه بدجور خراب شد ... همین بود ... بعد ما رفتیم یک دور زدیم و برگشتیم ... جلوی خونه ایستادیم تا حالت عادی داشته باشیم ... چون مامان خیلی هُل کرده بود ... یکمی هم سر امیر داد و بیداد کرد و اعصابشون بهم ریخت ... باید آروم می شدن ... ولی نمی دونم چطور شما متوجه سر و صدا نشدین ؟  ثریا گفت : متاسفانه آهنگ گذاشته بودیم و از دیدن این نمایش محروم شدیم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و هفتم بخش پنجم من واقعا فشارم افتاده بود پایین , چون اتاق دور سرم می چرخید ... ای خدا چرا من هر چی از این جور چیزا دوری می کنم بازم سرم میاد ؟ ... همه ناراحت شده بودیم و به هم نگاه می کردیم و نمی دونستیم چی بگیم که جلوی فروغ خانم بد نباشه ... با شعوری که امان داشت و همه ی حرفای امیر رو سانسور کرده بود , ولی من می دونستم چیزای خوبی جلوی مادر امان نگفته ...   ای خدا چه حالی داشتم ... نمی تونستم بفهمم امیر از جون من چی می خواد و چرا این کارا رو می کنه ؟  فروغ خانم گفت : امان برای من تعریف کرد جریان چی بوده , ولی خوب من بازم نگران شدم نکنه مشکلی درست کنه ... به هر حال آدم بی عقلی که این کارِ زشت رو انجام بده , هر کاری از دستش بر میاد ... به امان گفتم زنگ بزن یک روز دیگه مزاحم بشیم , ولی می دونین چی گفت ؟  گفت : نزدیک یک ساله دلم می خواد برم تو این خونه , حالا که بهم اجازه دادن بگم نمیام ؟ همین امشب باید بریم ... خوب اینطوری شد که دیگه دیر رسیدیم ... بابا گفت : نه خانم , به این الکی هام نیست ... م یدمش دست پلیس , پدرشو در بیارن ... فروغ خانم گفت : به نظرم سر به سر این جور آدما نذارین بهتره ... دردسر بیشتری درست میشه ...  اونا داشتن در این مورد حرف می زدن و من احساس می کردم دارم از حال می رم ... صداها تو گوشم می پیچید ... ثریا و امان متوجه شده بودن که حال خوبی ندارم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و هفتم بخش ششم ثریا رفت برام یک تیکه نبات انداخت تو لیوان چایی و آورد داد دستم ... از ترس اینکه بیهوش نشم , تند تند سر کشیدم ... و امان مرتب با نگاه منو به آرامش دعوت می کرد ... که زنگ درو زدن و حمید و احسان با هم از راه رسیدن ... اونا هم فکر می کردن خواستگاری تموم شده ...  خوب حالا همه بودن جز صادق ... خنده و شوخی امان و پسرا باعث شد خیلی زود همه موضوع امیر رو فراموش کنن یا دیگه به روی خودشون نیاوردن ... ولی من نمی تونستم دلواپس این نباشم که حالا فروغ خانم در مورد من چی فکر می کنه ... اما فروغ خانم اونقدر از جمع خانوادگی ما خوشش اومده بود که با بقیه می گفت و می خندید ... ولی امان همش حواسش به من بود ... نگاه های عاشقانه ی اون باعث می شد دلشوره ام کم بشه ... ساعت نزدیک نه بود ولی انگار نه انگار که این یک مراسم خواستگاریه ... طوری که داشتم فکر می کردم اونا فقط برای آشنایی اومدن و مادرش به اصرار امان فقط می خواد امشب رو بگذرونه و بره ... حالا چرا نمی رفتن ؟ معلوم نبود ... همه با هم میوه می خوردن ... زیردستی ها پر می شد و شیما خالی می کرد ... بابا برای بار چهارم بلند شد که بره تو ایوون و سیگار بکشه که فروغ خانم گفت : ببخشید میشه یک دقیقه تشریف داشته باشین ؟ بابا دوباره نشست سر جاش و گفت : بله حتما , امر بفرمایید ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و هفتم بخش هفتم گفت : اگر اجازه بدین می خوام دخترتون برای پسرم خواستگاری کنم ... بابا گفت : اختیار دارین ... فروغ خانم گفت : با اینکه می دونیم این روزا پسر و دختر خودشون همدیگر رو می پسندن و حرفاشون رو می زنن که خوب حق هم همینه , چون بزرگ شدن و ما نمی تونیم براشون انتخابی داشته باشیم ... اما به عنوان بزرگتر وظیفه داریم و
سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و پنجم بخش اول گفتم : دنبال من نیا , نمی خوام ریختت رو ببینم ... گفت : نگار تو رو خدا صبر کن , تو همیشه برای من مثل خواهر بودی ... فکر کن باهات درددل کردم ... اصلا خودت بگو چیکار کنم ؟ و هر کاری تو گفتی , می کنم ... فقط تو رو خدا به گوش کسی نرسه ... ایستادم و انگشتم رو گرفتم طرفش و گفتم : تو از خدا نمی ترسی , اون وقت از آدما می ترسی ؟ بیچاره , خدا ناظر اعمال توست ... اونه که می دونه و اگر بخواد در یک چشم بر هم زدن آبروتو می بره ... برو فکر کن چرا من تو رو دیدم ؟ ... شاید هنوز خدا نظر لطفی بهت داشته , شاید می خواسته بیشتر آلوده نشی ...  و دوباره با سرعت و قدم های بلند راه افتادم ... با عصبانیت می رفتم و اون دنبالم میومد ... تو پارگینگ امان رو دیدم که با نگرانی کنار ماشینش ایستاده بود .... فکر کردم برم و سوار بشم و هر چه زودتر از اونجا دور بشم ولی با خودم گفتم شاید امان اینو نخواد , این بود که به راهم ادامه دادم ... صادق بازم داشت دنبالم میومد ... گفت : به خدا فقط به فکر زن و بچه ام و آینده ی اونا بودم ... به جون نازگل قسم می خورم اگر واقعا می دونستم اینطوری میشه وارد این کار نمی شدم ... سرمو برگردوندم و گفتم : باز داری خودتو توجیه می کنی ... الان تو می خوای چیکار کنی ؟ ... من باید چیکار کنم ؟ آره , تو بگو من باید با خواهرم که داره بهش خیانت میشه و هر روز چشم تو چشم میشم چیکار کنم ؟ حالا پشت سر هم دلیل بیار ... فلانی دزدی کرد ... فلان کس بدکاره بود ... همه قاچاق می کنن ... می خواستم پولدار باشم ... بله آقا صادق , فهمیدم ... اینا رو فهمیدم ... ولی اینم می دونم که خیلی ها مثل تو فکر کردن و حالا این شد مملکت ما ... همه با هم کورس چپاول برداشتن و به قول تو می خوان بارشون رو ببندن ... حالا هفتاد میلیون رو زیر پاهاتون له کنین و قربونی خواسته های خودتون بکنین ... چرا ؟ چون همه دارن می کنن , اشکالی نداره ؟ پس شرف و انسانیت چی میشه ؟  ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و پنجم بخش دوم - نه , من قبول ندارم ... نمی تونم بفهمم ... ولی اینو بدون چوب خدا صدا نداره , تو باید یک روز تقاص کارات رو پس بدی ... اون روزم دور نیست ... صادق خوب گوشِت رو باز کن ... تو اگر آب توبه هم سرت بریزی , من ازت به عنوان یکی از اون هفتاد میلیون نمی بخشمت ... تازه شیما و نازگل رو هم بیچاره کردی ... گفت : نگار هر چی تو بگی راست میگی , قبول دارم ... ولی کمکم کن , خواهش می کنم مثل همیشه خواهرم بمون ... به خدا قسم اگر الان همینطوری ولش کنم ازم نمی گذره , حتما زندگیمو نابود می کنه .. یکم بهم فرصت بده , قول می دم ... به خاطر نازگل این کارو بکن ... به خیابون رسیدم ... صادق درمونده یکم ایستاد و گفت : صبر کن ماشین رو بیارم , خودم می رسونمت ... تا اون برگشت تو پارگینگ , امان جلوی پام نگه داشت ... فورا سوار شدم و راه افتاد ... نه اون حرفی زد نه من ... از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم ... نزدیک خونه گفت : می خوای یک آبی بصورتت بزنی ؟ اینطوری بری خونه همه ناراحتت میشن ... گفتم : امان خیلی ازت ممنونم , نمی دونم چطوری از خجالت این کارِت در بیام ؟ ... ولی لطفا یکم بی خیال من شو , بذار دوباره خودمو پیدا کنم ... اول یک فکری برای این وضعیت بکنم و زندگیمو سر و سامون بدم , خودم بهت زنگ می زنم ... سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت : چشم , باشه عزیزم ... نگران هیچی نباش ... من اذیتت نمی کنم ... در خونه نگه داشت ... یک آه عمیق کشیدم و گفتم : بازم ممنونم ... منو ببخش که اون چیزی که فکر می کردی , نبودم ... گفت : نگران نباش نازنینم , تو همونی هستی که فکر می کردم ... یادت نره من همیشه اینجا , با توام ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و پنجم بخش سوم اینو که گفت , بغض گلومو به شدت فشار داد ... طوری که داشتم خفه می شدم ... با سرعت دویدم طرف پله ها و رفتم بالا ... زنگ زدم ... ثریا با صورتی خندون درو باز کرد و گفت : چه عجب خانم خانما ... چی شده نگار ؟ ... خوبی ؟  و چشمم به شیما که افتاد , دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... بغضم ترکید و کنترلم از دستم خارج شد ... با همون حال گفتم : نترسین , چیزی نشده ... فقط ازم سوال نکنین , بذارین یکم بخوابم ... خودم خوب میشم میام پیشتون ... مامان گفت : الان می رم یقه ی این مرتیکه رو می گیرم و حسابشو می رسم ... گفتم : یقه ی کی رو مامان ؟ گفت : امیر باهات کاری کرده ؟ دوباره تو رو زد ؟  گفتم : نه عزیزم , کسی به من کاری نداشت ... برای یکی از شاگردام ناراحتم ... ظاهرا اونا حرفم رو باور کردن , چون قبلا هم سابقه داشتم ... یک آرامبخش قوی خوردم و دراز کشیدم ... اما دخترا ولم نمی کردن ... دورم رو گرفته بودن و به هیچ عنوان از دستشون خلاصی نداشتم ... مرتب سوال پیچم می کردن و می خواستن بهم محبت کنن ... ثریا و شادی سعی م
ی کردن با شوخی و خنده از زیر زبونم حرف بکشن ... خندان گفت : خواهر جونی برات خبر خوب آورده بودم ... نگاهش کردم ... خودش ادامه داد : مژده بده ... مرتضی رفت سر کار ... گفتم : عزیزم خوشحال شدم ... گفت : قیافت که اینو نشون نمی ده ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و پنجم بخش چهارم شیما در حالی که نازگل تو بغلش بود , اومد و بچه رو گرفت جلوی صورتم و گفت : ببین خاله جونش , چقدر بزرگ شدم ... بای بای یاد گرفتم ... با خاله بای بای کن ... بای بای خاله ... دیگه ما رو دوست نداری که نمیای خونه ی ما ؟ ... یک لبخند تلخ روی لبم نشست ... حرف اون مثل خنجر تو قلبم فرو رفت ... اومدم چیزی بگم , ولی حسی نداشتم ...  همین طور که اونا حرف می زدن , چشمم سنگین شد ... دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ... یک خواب عمیق ... گاهی به زور و سر و صدای مامان بیدار می شدم و یک چیزی می خوردم و دوباره از حال می رفتم ... وقتی یکم هوشیار شدم , بیست و چهار ساعت بود که خوابیده بودم ... عادت به خوردن قرص اعصاب نداشتم و برای همین حسابی منو از خود بیخود کرده بود ... چشمم رو که باز کردم , بابا تو اتاقم بود ... دو تا خمیازه کشیدم و گفتم : سلام ... گفت : سلام بابا جون , خوب خوابیدی ها ... گفتم : مثل اینکه ... ساعت چنده ؟  درِ اتاق رو بست و نشست کنارم و گفت : بهم بگو بابا کی اذیتت کرده ؟ چی شد که به اون حال و روز در اومدی ؟ ... من و مامانت و خواهرات داریم دیوونه می شیم از بس فکر و خیال کردیم ... مامانت بیچاره تا صبح بالای سرت بود و گریه می کرد ... گفتم : نه بابا جون نگران نباشین , چیز مهمی نبود ... گفت : من تو رو می شناسم , می دونم که بیخودی این کارو نمی کنی ... حالا حرف بزن ... تا نگی چی شده , ولت نمی کنم ... گفتم : می خواین بهتون دروغ بگم ؟ چرا به من فشار میارین ؟ اگر چیزی بود , می گفتم ... فقط یک فشار عصبی بود و برطرف شد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و پنجم بخش پنجم گفت : پای امیر در میونه ؟ گفتم : نه بابا , اون کیه که من به خاطرش این همه خودمو ناراحت کنم ... گفت : پس حتما با امان مشکلی پیدا کردین ؟ ... گفتم : نه بابا جونم , اصلا ... گفت : پس حرف بزن ببینم چه اتفاقی برات افتاده ؟ تو که بیخودی این کارو نمی کنی ... مامان می گفت مثل لبو قرمز بودی از بس گریه کرده بودی و چشمت ورم داشت ... خوب برای چی ؟  گفتم : به خاطر یکی از شاگردام ... قول دادم به کسی نگم ولی حال و روز خوبی نداره ... اون برام از مشکلاتش تعریف کرد , منم تحت تاثیر قرار گرفتم ... راستش منحرف شده بابا ... خدا شاهده برای من هیچ اتفاقی نیفتاده ... گفت : خوب پس بالاخره دروغ رو گفتی ... من که باور نمی کنم ... آخه آدم برای مردم اینقدر خودشو عذاب می ده ؟ ... راستی بعد از ظهری که میومدم خونه , یکی اومد جلوم وایستاد سلام کرد ... نگاه کردم , شناختمش ... همونی بود که باهاش تصادف کردی ... گفتم : چیزی که بهش نگفتین ؟ ... جواب داد : می خواستم , راستش فکر می کردم اون اذیتت کرده ولی خیلی مودب و آقا به نظرم رسید ... دست داد و خودشو معرفی کرد و گفت : من بازم می خوام مزاحم شما بشم , اگر اجازه بدین مادرمو بیارم خدمتتون ... بعدم خندید و گفت : خلاصه منو به غلامی قبول کنین ... حالا تو بودی چی می گفتی نگار  ؟  تو واقعا می خوای زن این امان بشی ؟ ما که اونا رو نمی شناسیم ... گفتم : بابا ؟؟؟ واقعا که ... نیست که اون چهار تا دیگه رو تحقیق کردیم و ازشون شناخت پیدا کردیم و همین طوری رو هوا ندادیم , حالا برخلاف اصول رفتار نمی کنیم ... ول کنین بابا جون , موضوع اینا نیست ... اون مرد خوبیه , من مطمئنم ... ولی حالا نمی شه , باید یکم صبر کنم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و پنجم بخش ششم گفت : تو از کجا می دونی مرد خوبیه ؟ گفتم : دیگه اگر این خوب در نیومد , فکر نمی کنم هیچ مرد خوب دیگه ای تو این دنیا وجود داشته باشه  ... خوب شما چی بهش گفتین ؟  جواب داد : گفتم باید با تو و مامانش مشورت کنم , خبر می دم ... اونم نگران تو بود , از حالت پرسید ... پس هر چی هست , اونم می دونه ... گفتم : نه نمی دونه ... فقط حال و روزم رو دیده بود , همین ... ببخشید بابا جونم , من یک چیزی باید بهتون بگم ... دیروز با امان بودم , کاری داشتم کمکم کرد ... راستش دربند هم رفتیم ناهار خوردیم ... گفت : پس می خوای زنش بشی وگرنه تو این کارو نمی کردی ... صدای زنگ در اومد و بعدم صدای ثریا مثل برق خودشو رسوند به اتاق من و در و باز کرد و اومد تو و گفت : الهی قربونت برم , نبینم تو رو به این حال و روز ... پاشو اومدم با حمید ببرمت بیرون ... مامان با یک لیوان آب میوه اومد و گفت : نمی شه , دخترا با شوهراشون دارن میان اینجا ... شام درست کردم ... تو هم بمون , برو بگو حمید بیاد بالا ... دور هم باشیم ... گفت : توران جون منو که دعوت نکرده بودی ... گفت : به