eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😋😍 شير ٢ ليوان شكر نصف ليوان نشاسته ذرت ١ ق غ ارد۱ ق غ وانيل ١ ق چ زرده تخم مرغ ١ عدد خامه ١٠٠ گرم بيسكوييت ١ بسته توت فرنگي ٣،٤ عدد زرده تخم مرغ و شكر و وانيل رو باهم مخلوط كنيد نصف شير رو اضافه كنيد وقتي مخلوط شد مابقي شير رو هم اضافه كنيد بزاريد رو حرارت و مدام هم بزنيد به غلظت كه رسيد نوبت اضافه كردن خامه اس ✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اگر سبزی قورمه رو توی حجم زیاد فریز میکنید تفت ندهید بعد از مدتی طمع آن عوض میشود بهتر است هنگام درس کردن قورمه سبزی را سرخ کنید و در اخر مقداری شنبیله به آن بدهی ╭┈────── https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
روش صحیح شستن کلم بروکلی 👌 🔸 بهتر است گل آنرا به صورت وارونه در آب نمک به مدت سی دقیقه قرار دهید و سپس آنرا با آب سرد بشویید. ✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
با ظرف اب معدنی ببین چی درست کرد 🏡 🧿 ╰─ঊঈঊঈঊঈঊঊঊঈঊঈ─╯ ╭┈────── https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کباب اونم چه کبابی😋😋 مواد لازم: گوشت چرخ کرده ۲۵۰ گرم🥩 پیاز یک عدد متوسط🧅 زردچوبه یک قاشق مربا خوری💛 نمک مقدار لازم🧂 پودر سیر، فلفل سیاه، کاری، پودر زیره هم به مقدار لازم👌🏼 پودر نان کا ما از نان باگت های خشک شده و آسیاب شده استفاده میکنیم 🥖 بادمجان یک عدد بزرگ🍆 سیر دو حبه🧄 گوجه دو عدد🍅 روغن هرچی کمتر بهتر😉 برای سس: رب یک قاشق و نصفی غذاخوری تفت داده شده🥫 پیاز داغ دو قاشق غذاخوری🧅 آب ولرم بهتره از کتری بردارید کمی نمک و زردچوبه اگر دوست داشتید کمی فلفل قرمز🌶 زعفران هم که دیگه نباشه نمیشه🧡 اول بادمجان رو پوست بکنید و حلقه کنید و در داخل اب نمک قرار بدین بعد خشک کنید و سرخ کنید🍆 بعد از اینکه پیاز رو رنده کردین و گوشت و ادویه هارو بهش اضافه نمودین اون رو داخل یخچال قراربدین😉 بعد کباب ها رو دکمه ای کنید و سرخشون کنید در ادامه در ظرف دیگه که بادمجان ها هست بعد کم کردن روغن گوجه و سیر و پیاز داغ رو اضافه کنید به همراه سس و کباب ها رو روش بچینید😋 بعد از ۲۰ دقیقه کباب دکمه ای شما آماده است نوش جان🤗 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#آش_بادمجون😋
😋 مواد لازم🔻 ۲ کیلو بادمجان نخود یک پیمانه عدس یک پیمانه گوشت گوسفندی ۲۰۰ گرم کشک نمک و زردچوبه پیاز داغ آرد سفید ۴ قاشق دو حبه سیر طرز تهیه🔻 ابتدا بادمجان هارو پوست میگیرید نگینی خرد میکنید داخل قابلمه میریزید یکم روغن میریزید درب قابلمه رو ببنیدبد اجازه میدید تا سرخ بشه و یکم نرم بشه بعد عدس و میریزید و آب میریزید داخل قابلمه اجازه میدید تا خوب بپزن داخل زودپز نخود و گوشت را میپزید وقتی گوشت و نخود پخته شد به عدس و بادمجان و پیاز داغ و دو حبه سیر اضافه میکنید و سپس برشتوک آرد گندم درست میکنید. برای برشتوک ابتدا ۴ قاشق آرد گندم رو بو میدید و سپس روغن میریزید هم میزنید تا صاف بشه بعد به آش اضافه میکنید و کشک را داخلش میریزید آش بادمجانتون آماده هست. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
زرشک پلو با مرغ
مرغ رو دو ساعتی با نمک و زردچوبه وفلفل وزعفران وکمی آب لیمو مزه دار کنید سپس تو ماهی تابه نچسب دو طرف مرغ رو خوب سرخ کنید وقتی سرخ شدن از ماهی تابه خارج کرده تو همون ماهی تابه یک عدد پیاز نسبتا بزرگ رنده کرده وتفت بدید پیاز که طلای شد یکی دو حبه سیر رنده شده بهش اضافه کنید وباهاش تفت بدید سیر رو زیاد سرخ نکنید تلخ میشه(سیر اختیاریه)دوست ندارید نریزد سپس رب رو اضافه وباهاش تفت بدید حدود سی ثانیه بیش از حد تفت بدید رب تیره میشه آب به اندازه کافی ریخته ومیزاریم سس جوش بیاد جوش که اومد تکه های مرغ رو اضافه کرده یک عدد هویج پوست کنده وتکه ای برش میزینم اونو هم اضافه کرده نمک زده درشو میزاریم با شعله کم تا مرغ و هویج خوب پخته بشه حدود یک الی یکساعت ونیم اواخر پخت کمی آب لیمو یا آبغوره اضافه میکنیم بجای آب لیمو میتونید کمی رب آلوچه اضافه کنید اونم خیلی خوشمزس ولی رنگ خورشت کمی تیره میشه حتی به جای اب لیمو ورب آلوچه بیست دقیقه آخر چند عدد آلوی خیس شده اضافه کنید عزیزان همه اینا سلیقه ایه به ذایقه خانواده خود کم وزیادش کنید آب زیاد نریزد که تکه های مرغ غرق بشن تا نصف مرغا بیاد کافیه با شعله کم بپزید تا زود ابش بخار نشه سس زیاد آبکی نباشه البته این سلیقه‌ایه مرغ سس داشته باشه یا نه، خانواده ما بدون سس نمیخورن تفت دادن زرشک: زرشک رو چند دقیقه ای با آب سرد خیس کنید وسپس تو آبکش بریزید وابی سرد روش بکشید وبزارید تو همون آبکش بمونه آب زرشک باید کاملا کشیده بشه بخواید سرخ کنید کمی کره رو آب کنید زرشک بریزید و بلافاصله کمی شکر روش بپاشید وفوری هم بزنید شعله کم باشه چون زرشک خیلی زود میسوزه مدام هم بزنید تا شکر آب بشه(نزارید شکر کاراملی بشه) وگرنه بعدا دونه هاش زیر دندون میاد اگه خلال پسته میریزید همون موقع هم اونو اضافه کنید بعد از چند ثانیه تفت دادن گاز رو خاموش کنید وکنار بزارید زعفران دم کرده به کمی برنج زده وخوب مخلوط میکنیم زرشک هم اضافه کرده وبه سلیقه خود رو برنج سفید تزیین کنید عزیزان چون مرغ رو با زردچوبه وفلفل وزعفران مزه دار کردین دیگه ادویه نمی زنیم همون مقدار ادویه کافیه اگر تو زدن زعفران دست ودلباز هستید زردچوبه رو میتونید حذف کنید ویا میتونید فقط زردچوبه بزنید هویج دوست ندارید نریزید نوش جان https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
برای ضدعفونی سبزی از مایع ظرفشویی استفاده نکنید مضر است نمک باعث پلاسیده شدن سبزی میشود کافیست یک لیوان سرکه درآن ریخته ╭┈────── https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اگربالش شما مسطح شده انرا نیم ساعت درافتاب بگذارید تابادفع رطوبت به حالت قبل بازگردد ╭┈────── https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کیک_هویج😋
😋 مواد لازم🔻 تخم مرغ سه عدد .آرد یک و دو سوم لیوان بکینگ پودر دو ق چ سرپر .هویج رنده شده یک و نیم لیوان .گردو خرد شده یک سوم لیوان(قابل حذف) .روغن دو سوم لیوان. شکر یک لیوان .دارچین یک ق چ سرپر کرم پنیری 🔻 پنیر خامه ای یا ماسکار پونه یک بسته دویست گرمی خامه صبحانه دویست گرم پودر قند دو ق غ .وانیل نوک ق چ برای تهیه کرم پنیری تمام مواد رو مخلوط و با همزن میزنیم برای تهیه کیک🔻 ابتدا هویج رو رنده کنید ای دستمال تمیز بزارید و خوب خشک کنید اگر هویج خیس باشه کیک کاملا خمیر میشه...تخم مرغ و شکر و وانیل رو پنج دقیقه با همزن بزنید بعد روغن رو اضافه و یک دقیقه بزنید بعد هم مخلوط آرد و بکینگ پودر رو الک کنید و بزنید در آخر دارچین و هویج و گردو رو اضافه کنید کف تابه یا قالب رو خوب چرب و آردپاشی کنید مایه کیک رو داخلش بریزین روش پخت روی گاز:شعله پخش کن رو مدت یک ربع روی شعله متوسط با حرارت ملایم میزلریم داغ بشه بعد تابه یا قابلمه رو روش قرار بدین درش رو ببندین اگر با تابه معمولی درست میکنید دم کنی بزارین بعد شصت دقیقه درش رو باز کنید و خلال داخلش بزنید اگر تمیز بیرون اومد آماده است روش پخت داخل فر. فر رو با حرارت ۱۷۰ درجه میزلریم یک ربع گرم بشه بعد قالب کیک رو داخلش بزارین و مدت پنجاه دقیقه بزارین تا آماده بشه بعد با خلال تست کنید اگر تمیز بیرون اومد آماده است این کیک خیلی لطیف حتما بزارید یک ساعت سرد بشه بعد از قالب خارج کنید بعد سرد شدن یکم از روی کیک بردارین پودر کنید و کیک رو برش بدین از کرم پنیری لای برش های کیک بزارید و طبق فیلم تزیین کنید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_یکم #بخش_سوم ❀✿ _ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده... خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم. حس قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: ❀✿ سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!! چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے... ڪتاب راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟! ❀✿ پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد. اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن. چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم. باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند _ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_دوم #بخش_اول ❀✿ لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جواب میدهم _ نمیدونم ؛ نمیدونم از ڪے خجالت میڪشم. یااز چے میترسم! _ فقط از خدا بترسید. الانم ڪھ دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادر بھ خونه برگردید. بھ ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهے میندازد و ادامھ میدهد: من برم ،حقیقتا خیلے خوشحال شدم! پیراهن زرشڪے زیر ڪت مشڪے اش چشم را دنبالش میڪشد.ریشش را ڪوتاه ڪرده و ڪفش های مجلسے واڪس خورده اش ادم را قلقلڪ میدهد تا فوضولے ڪند!! اما چیزی نمیپرسم. همانطور ڪھ رو به من دارد چندقدم عقب مے رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شڪستھ جا داره.دل شمام قبل این تصمیم حتما شڪستھ ! خدانگهدار.. پشتش رامیڪند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشھ جایی ڪھ نبایدباشد سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجملھ ارامم میڪند و میرود. انگار برای همین خلق شده!..ڪھ من باشد... سرم را تڪان میدهم و محڪم بھ پیشانے ام میزنم... زیرلب زمزمه میڪنم : چرت نگو بابا!... و بھ دور شدنش چشم میدوزم ❀✿ یلدا لیوان چای بھ دست بادهانے نیمھ باز بھ سرتاپایم نگاه میڪند. لبخند ڪجے مے زنم و دررا پشت سرم مے بندم. اهستھ سلام میڪنم و یڪ گوشھ مے ایستم.یعنے چقدر فضایـے شده ام؟!اذر ازاتاقشان بیرون مے اید و درحالیڪھ ڪلاه رنگ راروی سرش محڪم میڪند ، بادیدنم از حرڪت مے ایستد. از تھ مانده ی رنگ شرابـے روی موهایش مےشود فهمید ڪھ دلش هوای هجده سالگے ڪرده.یڪدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بے اراده میخندم و سلام میڪنم. چندقدم بھ سمتم می اید و میپرسد: خوبـے عزیزم؟!... مد جدیده؟! سعے میڪنم ناراحتے ام را بروز ندهم _ نھ ! مدنیست.تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟چقدر خوب ! ڪے بھ این نتیجھ رسیدی؟ یحیے دراستانھ دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چھ میڪند؟ الان باید سرڪار باشد.لبخند مے زند و جواب یلدا را میدهد:یمدتھ بھ این نتیجه رسیدن!...مطالعھ داشتن. اذر پوزخند مے زند و لبش را ڪج و ڪولھ میڪند _ اا؟... نڪنھ مشاوره هم داشتن!!؟ طعنه زدنش تمامے ندارد!.یحیـے بااحترام جواب میدهد: یسری سوال داشتن من جواب دادم.... _ پس پسرم خیلے ڪمکت ڪرده!! این را درحالے میگوید ڪھ با چشمهای ریز ڪرده اش بھ صورتم زل زده! خودم راجمع و حور میڪنم و جواب میدهم: بلھ ؛ خیلے ڪمڪ ڪردن..دستشون درد نڪنھ یحیے_ اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشڪر ڪنیم... یلدا_ ڪدوم رفیق؟ یحیی_ اوینے جان! یلدا_ اخے عزیزم!! میگم سایش سنگین شدو همش ڪلش تو ڪتاب بودا. نگو خانوم پلھ هارو یڪے یڪے داشت بالامیرفت! هرچقدر ازاذر بدم مے اید، یلدا رادوست دارم!.اذر زن خوبے است اما امان از زبانش!! ریز میخندم و میگویم: مرسے یلدا...بالا چیھ.تازه شاید بزور بھ شماها برسم.. یحیـے باصدایـے ارام طوری ڪھ فقط من بشنوم میپراند: رسیدید.خیلے وقتھ رسیدید... ❀✿ بعدها فهمیدم ان روز یحیـے سرڪار نرفتھ . برای ناهار بھ مهمانے دعوت بوده و بعداز ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظھ ی ورود من باشد! مرور زمان یڪ هدیھ ازجانب خدا بود. هدیھ ای ڪھ در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار ڪننده پنهان ڪرده.یحیـے هرچھ ڪتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه ڪرد . علت رفتارش را نمیدانستم فقط ازتڪرار حالاتش لذت میبردم حتے مرور خاطرات ڪودڪے برایم شیرین بود .همان روزهایـے ڪھ یحیـے رادماغو صدا میزدم! یڪ پسربچھ ی تخس و لجباز و زورگو.هربار ڪھ میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم میڪرد ڪھ چرا روسری سرم نڪرده ام. من هم جیغ میزدم ڪھ بھ تو چھ . یادش بخیر یڪ بار دستم راگرفت و پشت سرخودش ڪشید و دریڪ اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش میدادم و خودم رابه در میزدم.اوهم داد میزد ڪھ چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایھ بازی میڪنے. نمیدانم چراروی ڪارهایم حساس بود روی من!... همیشھ مراقبم بود... البتھ بامیل خودش، نھ من ! شاید خیلے هم بیراه فڪر نمیڪردم. مرور زمان ثابت ڪرد ڪھ یحیـے همان ارامشے است ڪھ در اضطراب و سرگردانے دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمیدانستم حسے ڪھ به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظھ ڪنارم بود و تشویقم میڪرد. گرچھ دورادور.نمیدانم چطور یڪ ادم میتواند دور باشد ولے هرلحظھ در فکر و روحت نفس بڪشد... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جوا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم. دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!... چند صفحہ ے اخرے ڪہ قلم زدم،مانند جویدن ادامس عسلے برایم لذت بخش بود!!.. وخیلے بیشتراز آن!! روے موڪتے ڪہ در ایوان خانہ ام پهن ڪرده ام دراز میڪشم و بہ اسمان خیره میشوم. تڪہ ابرهاے دور ازهم افتاده.... حتم دارم خیلے حسرت میخورند!! فاصلہ زهرترین طعم دنیاست!چشمانم را میبندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم راباز و موهایم رااطرافم روے موڪت پخش میڪنم... اشڪے از چشمانم خداحافظے میڪند و روے گونہ ام میشیند... اوهمیشہ میگفت: موهات نقطہ ضعف منہ!!.. غلت میزنم و پاهایم رادرون شڪمم جمع میڪنم. این خانہ بدون تو عجیب سوت و ڪور است!!.. همانطور ڪہ بہ پهلو خوابیده ام،دفترم راباز میڪنم و بہ خطوط ڪج و ڪولہ زل میزنم... میخواهم جلو بروم... راستش دیگر تاب ندارم...بگذار از لحظاتے بگویم ڪہ تو بودے و.... بازهم تنها تو...ڪہ در وجودم ریشہ میدواندی! ❀✿ یڪ موزیڪ دیگر از فایل تلفن همراهم پاڪ میڪنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم ! یلدا میگفت هرسہ روز یڪے را دور بریز و یڪ مداحے جایگزینش ڪن!...اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس میڪردم با پاڪ شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما...بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود!.. درعوض مداحے هایے ڪہ یلدا برایم میفرستاد، هربار بیش از پیش درخونم میجوشیدند. پرشیا از پارڪینگ بیرون مے اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. باذوق سوار میشویم. یحیے از ڪادر ڪوچڪ اینہ ے جلو بہ من و یلدا نگاه و حرڪت میڪند. قراراست بہ گلزار برویم. اولین باراست ڪہ مے روم... هیجان دارم.پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را میبندم.... حتم دارم جاے قشنگے است. یلدا طورے از انجا تعریف میڪرد ڪہ گویے بهشت است! گوشہ اے مے ایستم و مات بہ تصویر سیاه و سفید بالاے ڪمد ڪوچڪ فلزے خیره میشوم. یڪ فانوس و چندشاخہ گل درون گلدان گلے در ڪمد گذاشتہ اند.یڪ پسر باریش ڪم پشت و نگاه براقش بہ صورتم لبخند میزند. دندانهاے مرتبش پیداست و یڪے از گونہ هایش چال افتاده. عجیب بہ دل مینشیند...چادرم را ڪہ بادڪنار زده روے ڪتفم میڪشم و چشمهایم را ریز میڪنم. ازدیدن چهره ے جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یڪ قدم جلو مے روم و بہ اسمش ڪہ نستعلیق روے سنگ قبر حڪاڪے شده نگاه میڪنم. سربند سبزے را بہ پایہ هاے ڪمد گره زده اند. باد پارچہ ے لطیفش را موج میندازد. خم میشوم و ڪنار قبر میشینم. ...در شیشہ ے گلاب را باز میڪنم و روے اسمش میریزم.. یڪبار دیگر بہ قاب عڪسش نگاه میڪنم...ازتہ دل خندیده!..از اینڪہ رفتہ، خوشحال بوده ... یڪ جور خاصے میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را میبندد. صداے یحیے اشڪم را خشڪ میڪند. برمیگردم و با چشمهاے خیسش مواجہ میشوم. ڪنارم مے ایستد و بادست راست چشمانش را میپوشاند. شانہ هایش بہ وضوح میلرزد. یاد آن شب مے افتم. همین اشڪها بود. همین لرزش خفیف ڪہ مراشڪست! گذشتہ ام را... صداے خفہ اش گویے ڪہ از تہ چاه بیرون مے اید: _ دارن بہ من میخندن... میگن دل خوش ڪردے بہ این دنیا...ڪجاے ڪارے! خیلے جدے گرفتے... ڪمے تڪان مے خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم.... جدے گرفته ایم؟! چہ چیزے را؟! گیج بہ یحیے نگاه میڪنم...میلرزد! ماننده گنجشڪے ڪہ سردش شده... یحیے هم سردش شده...از دنیا! یلدا ازپشت دست روے شانہ ام میگذارد و اشاره میڪند تا برویم. میخواهد یحیے خلوت ڪند یا خودمان؟ نوڪ بینے اش سرخ شده... فین فین میڪند و سنگین نفس میڪشد. ازڪیفم یڪ دستمال بیرون مے اورم و بہ دستش مے دهم. تشڪر میڪند و میپرسد: چطوره؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_سوم #بخش_اول ❀✿ خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _ چے؟ _ اینجا! _ نمیدونم.... و بہ قبرهایے ڪہ اهستہ از ڪنارشان عبور میڪنیم نگاه میڪنم _ چیو نمیدونے...؟ احساسے ڪہ داریو؟ _ اره...شاید! _ ساده تر بپرسم...دوسش دارے؟ _ اره! زیاد... _ همین ڪافیہ! _ ڪجا میریم... _ یہ عزیز دیگہ... بہ تصویر شهیدے ڪہ از ڪنارش رد مے شویم اشاره میڪنم و میپرسم: مث این؟! _ اره... مثل این عاشق و همہ ے عاشقاے خوابیده زیر خاڪ.... همہ ے اونایے ڪہ بہ امروز ما فڪر ڪردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن... _ اشتباه ڪردن مگہ؟ _ نہ! فداڪارے ڪردن... زنشون... عشقشون... هستیشون رو ول ڪردن و پریدن... یحیے میگہ شهدا ازهمون اول زمینے نیستن! ازجنس اسمونن... از جنس ... _ پس چرا میگے سوزوندن! _ چون بچشون تااومد بفهمہ بغل بابا ینے چے... یڪے اومد و در خونرو زد و گفت بابایے رفت!... بچہ هم سوخت... محیا سوخت... بچہ هاے شهید توے این دوره هم اڪراڪ میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلے ڪہ پدراشون روے مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن اے... این انصافہ؟! یلدا دستمال را زیر چشمش میڪشد و اشڪش را پاڪ میڪند. بغضم را بہ سختے قورت میدهم... _ اونوقت یعده پامیشن میگن خب ڪے مجبورشون ڪرد ڪہ برن؟! میخواستن نرن! یڪے نیست بگہ اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستے این حرفو بزنے... باید تا نونت رو از دشمن میگرفتے... اگر قد یہ گندم ابرو دارے از خون ایناس! همینایے ڪہ خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتے جسمشون رو خداخریده... بغضم دیوانہ وار قفسش را میشڪند و اشڪهایم سرازیر میشود...یڪے از ڪسانے ڪہ روے میگفت چرارفتند خود من بودم! دستم رامیگیرد و بہ دنبال خودش میڪشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعہ ے بیست و نھ. یڪ دفعہ سرجایم خشڪ میشوم...یڪ عڪس...گویے بارها دیده بودمش! جوانے ڪہ چشمانش را بستہ... و ارام خوابیده! همیشہ حس میڪردم عڪس یڪ بازیگر است... یڪ ...هنرمند... هنر... هنر... پاهایم سست مے شود... یعنے او واقعا شهید بوده؟ ... بہ سختے پاهایم را روے زمین میڪشم و جلو مے روم... دهانم باز نمے شود... اشڪ بے اراده مے اید و قلبم عجیب خودش را بہ دیواره سینه ام میڪوبد! چادرم را بلند مے ڪنم و جلوے قبرش زوے زانو مے نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر ارام... انگارنہ انگار ڪہ سرش شڪاف خورده.... طورے پرزده ڪہ گویے ازاول دراین دنیا نبوده.... دستم راروے اسمش میڪشم و بلند گریہ میڪنم... حرفهاےیلدا...تصویران لبخند... خوابے اسوده! مشتاق رفتن... خم مے شوم و پیشانے ام راروے سنگ قبر میگذارم...عجیب دلم گرم مے شود... خودم رارها میڪنم... نمیتوان وصف ڪرد... چهره اش را... مادرت برایت بمیرد... تو چنین ارامے و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یڪ لحظہ جملات ڪتاب فتح خون جلوے چشمم میدود... و حسین دیگر هیچ نداشت... و حسین... و علے اڪبرش... و او... و امیر و صدها نفر دیگر مانند علے اڪبر... رفتند! یعنے خانواده ے شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همہ چیزت را ببخشے... دیگر هیچ ندارے... چطور میخواهیم جواب ها را بدهیم؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_سوم #بخش_دوم ❀✿ _ چے؟ _ اینجا! _ نمیدونم.... و بہ قبرهایے ڪہ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے چشمانم درحال اجرا است... آه حسرت از عمق دلم بلند مے شود... همان روزها بود ڪہ یحیے اعلام ڪرد ڪہ میخواهد برود.. ان روز چهره ے عموجواد و اذر دیدنے بود...و همینطور من ڪہ لقمہ ے شام دردهانم ماسید! همہ مات لبخند رضایتش بودیم.... همان دم بود ڪہ بہ احساس درونم ایمان اوردم! شڪم مبدل بہ یقین شد!!... او را دوست داشتم و دراین بحثے نبود!... موهایم را با یڪ تل عقب میدهم...موهایے بہ رنگ فندقے تیره... دیگر خبرے از ابشار طلایے نیست! خبرے از ربودن دلت نیست. اخر تویے نیستے ڪہ بخواهد دلت هم باشد...!! یادم مے اید یلدا ازسرمیز بلند شد و بہ اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب بہ غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانے براے همه زهرشد... تواما چنان خبر اعزامت را دادے ڪہ گویے قراراست ڪت و شلوار دامادے تنت ڪنند!... من تنها بہ لبخندت خیره شدم... مات ... مثل یڪ عروسڪ چوبے دیگر حرڪت نڪردم.. نمیدانم ان لحظہ خودم راسرزنش ڪردم یانہ... ولے...دیگر مطمئن بودم ڪہ مهرت عجیب بہ جانم نشستہ!...توهمانے بودے ڪہ دستم راگرفتے و پروبالم دادے...همانے ڪہ علاقہ ام را بہ خوبے باور ڪرد و ناامیدے ام را شڪست!... چطور مے شد تورادوست نداشت!!؟؟.... دستم رازیر چانہ میزنم و دراینہ دقیق میشوم... زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یڪ سال است... اگر چنین باشد ...ازرفتن تو قرنهاست ڪہ میگذرد... ❀✿ بادستمال لبم راپاڪ و بہ چشمان یحیے زل میزنم.. امیددارم ڪہ شوخے اش گرفتہ یاحرفش بے مزه ترین جوڪ سال باشد. عموبہ طرفش خم مے شود و تشر میزند: اعزام شے؟! بااجازه ڪے؟!!... سرش راپایین میندازد و لبش را بہ دندان میگیرد.اذر درحالیڪہ لبش از بغض میلرزد میگوید: یحیے مامان... چندباردیگہ میخواے مارو جون بہ لب ڪنے...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتے المان درستو تموم ڪردے ڪہ الان برے جنگ؟؟! هوفے میڪند و با ملایمت جواب میدهد:مادرمن... این چہ حرفیہ! ڪلے دڪتر و مهندس میرن و شب و روز خاڪ و دود میخورن...من بااونا چہ فرقے دارم؟! عمو_ هیچے! فقط عقل تو ڪلت نیست! یذره ام حرمت نگہ نمیدارے!..من باباتم راضے نیستم! پس بشین سرجات!... یحیے_ ببین پدرم....اونجورے ڪہ فڪر میڪنے نیست! فقط... عمو_ توگوش ڪن! من هیچ جورے فڪر نمیڪنم! ڪلا نمیخوام راجب این مسئله فڪ ڪنم!! الان جهاد واجب نیست...ڪسیم اعلام دفاع نڪرده و فریضہ الزامے نشده!...پس نطق نڪن! و بعد بشقابش را ڪنار میزند و دستش را روے پیشانے اش میگذارد. یحیے دست دراز میڪند و بشقاب عمو را دوباره جلو میڪشد.. _ تروخدا یدیقہ گوش ڪنید... حتما نباید هلمون بدن ڪہ!...وقتے یہ مسلمون ازهرجاے دنیا طلب ڪمڪ میڪنہ...من باید برم! این گفتہ من نیست...امیرال.... عمو_ ببین اقاعلے ع رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمے؟!! من رضایت نداشتہ باشم حتے نمیتونے حج برے...هروقت مردم پاشو برو ..اصلا برے شهید شے ان شاءالله!!! اذر محڪم بہ صورتش میڪوبد _ اے واے اقاجواد...نگو تروقران.... براش ڪلے ارزو دارم... یحیے عصبے ازجا بلند مے شود و باصداے گرفتہ میگوید: پس این وسط ارزوے من چے میشہ؟!! من ڪارامو ڪردم...یمدت دیگہ هم بچہ ها میرن.... عمو ابروهاے پهنش درهم مے رود _ این ینے شمارو بخیر مارو بہ سلامت. هان؟ ینے باے باے همگے...حرف مامان بابامم ڪشڪہ!.. یحیے_ نہ!... من بدون احازه شما تاحالا اب نخوردم... اینبار هرطور شده راضیتون میڪنم.... یڪعمر گوش دادم و وظیفم بود... یڪبار لطف ڪنید و گوش بدید!!... بغضش را قورت میدهد و بہ اتاقش میرود... یسنا و یڪتا اذررا دلدارے میدهند و بعداز شام هم ڪنارعموجواد میشینند. همہ درسڪوت مشغول میشویم، یڪے میوه پوست میڪند و دیگرے بہ صفحہ ے تلویزیون خیره شده... همسران یسنا و یئتا بہ اتاق یحیے میروند...حدس میزنم میخواهند اورا راضے ڪنند...سردرنمے اورم. یڪ دفعہ چہ شد؟!...همة چیز ارام بود.. من تازه بہ بودنش عادت ڪرده ام! ... چادر رنگے ام را ڪمے جلو میڪشم و بہ ظرف میوه ام زل میزنم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_چهارم #بخش_اول ❀✿ موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود. یلدا باچشمهاے سرخ از اتاقش بیرون مے اید، روے مبل میشیند و بق میڪند. وابستگےاش بہ یحیے اخر ڪار دستش میدهد!! نیم ساعت نگذشتہ همسر یسنا از اتاق بیرون مے اید و بالبخندمقابل عمو مے ایستد. اذر گل از گلش میشڪفد و میپرسد: چے شد؟ راضے شد؟! _ نہ!... ماراضے شدیم!.. اگر بره...چے میشہ؟! عمو پوزخند میزند _ بہ!...پسرتورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید! _ خرشیطون چیہ اقاجواد؟!... هرڪس رفت جنگ ڪہ شهید نشد! بزارید بره...براش دعاے سلامتے و عافیت ڪنید. عمو_ قربونت !...لطف عالے زیاد! و بعدسرش را باتاسف تڪان میدهد. اذر ارام بہ پاے راستش میزند و مینالد ڪہ: بگو چرااین پسره هرڪیو بهش معرفے میڪنیم نہ و نو میاره !.... نگو توڪلش قرمہ بار گذاشتہ!... اے خدا!! خودت درستش ڪن!.. هردخترے رو نشونش دادیم اخم ڪرد و یہ ایراد روش گذاشت!...معلومہ! اقااصلا توخیال ازدواج نبوده!!.. بے اراده لبخند میزنم... دردوره اے ڪہ عموم...یاحداقل پسرانے ڪہ من دیده ام، فڪر و ذڪرشان دختر و نامحرم است.... یحیے آمالش را شهادت مینویسد!!... یاد لبخندش مےافتم...دلم ضعف میرود. ڪاش ازاتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد! قراراست دوروز دیگر بہ اصفهان برگردم. سہ هفته تعطیلات بہ دانشگاه خورده. مادرم زنگ زد و گفت ڪہ با اولین پرواز بہ خانہ بروم. یحیے هرروز ساعتها باعمو صحبت میڪرد. براے اذر گل میخرید و قربان صدقہ اش میرفت. دستش را میبوسید و التماس میڪرد. حس میڪردم ڪارش را سخت و راهش راتنگ ترمیڪند. اینطور دلبرے جدایے راسخت تر میڪند!..اخرسر بہ روحانے پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت ڪند. هیچوقت نفهمیدیم ان مرد سالخوره و بانمڪ باعینڪ گرد و محاسنے چون برف درگوش عمو چہ سحرے خواند ڪہ یڪ شبه رضایت و اذر را دق داد!! غروب ان روزدیدنے بود... ❀✿ آذر روے مبل میفتد و بہ پایش میزند _ اے واے...خدایا منو بڪش... ببین این مردم خام شد!!...اے خدا....اے واے... یلدا ڪنارش میشیند و با شانہ هایش رامیمالد... _ مامان حرص نخور اینقد...تروخدا... اذراما مثل اب بهار اشڪ میریزد. یحیے گوشہ اے ایستاده و باناراحتے تنها تماشا میڪند. بہ اشپزخانہ مے روم و یڪ لیوان رااز اب شیر پر میڪنم ، چند حبہ قند داخلش میریزم و باقاشق دستہ بلند هم میزنم. باعجلہ بہ پذیرایے برمیگردم و لیوان را دم دهان اذر میگیرم. بادست پسش میزند و نالہ میڪند: این چیہ؟...اینو نمیخوام... بزارید بمیرم... اے واے... یلدا_ مامان جون تروخدا اروم باش تو! یحیے دست بہ سینہ میشود و بہ من نگاه میڪند. درعمق چشمانش چیزے است ڪہ تنم را میلرزاند. شانہ بالا میندازد و مستاسل بہ چپ و راست سر تڪان میدهد. عمو دستے بہ سیبیل پرپشتش میڪشد و زیرلب لااللہ الا اللہ میگوید... _ خانوم! این چہ ڪاریہ!!..ماشاءاللہ صاف صاف فلا جلوت وایساده!! چیزے نشده ڪہ...یڪم انصاف داشتہ باش زن!... اذر مثل اسفند روے اتیش یڪ دفعہ ازجا میپرد _ من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نڪردم ڪہ دستے دستے بدم بره!چرا نمیفهمے اقا!.. بہ قدو بالاش نگاه میڪنم حالم بدمیشہ!!.. و بعد بایقہ پیرهن گلدارش اشڪش راپاڪ میڪند عمو_ دستے دستے ڪجابره!؟ اولا رفتنش ڪہ حتما باشهادت تموم نمیشہ...دوما همہ یروز میمیریم.. ممڪنہ خدایے نڪرده باهمین قدو بالا شب بخوابہ صبح پانشہ ها! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد _ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!! یحیے ارام شڪایت میڪند _ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!! اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم.... من و یحیے بے اراده میخندیم... یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها! اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید... عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟! اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید _میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!.. باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم. یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟ _ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید... دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود _ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!... اذر رو میگیرد _ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟ و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند.. _ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!... _ پس منم میرم! یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟! _ خونہ بابام! هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟! یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم... چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند. _ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند _ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!.. یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم.. یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند _ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم! یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود... عقب مانده! درست است!...از گناه عقب مانده... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d