#دل_نوشت ❤️🍃
مراقب واگویه های ذهنی خودتون باشید
ثابت شده که
اگر یه شما بار به خودتون بگید نمی تونم یکی باید 17 بار بهتون بگه تو می تونی تا اثر منفی اون یه بار پاک شه
پس همش با خودتون حرفای مثبت بزنید چون تو ذهن ناخوداآگاهتون ثبت و خلق میشه و اتفاقای خوب براتون می افته.
دفعه ی بعد که خواستید تو ذهنتون حرف منفی بزنید سریع یاد این حرف من بیفتین
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#دل_نوشت ❤️🍃
هر چی بیشتر میگذره
هر چی عاقل تر میشی
یاد میگیری دورتو خلوت کنی کمتر بحث کنی،
یکی دو نفر که از ته دلت دوسشون داری و دوستت دارن رو کنار خودت نگهشون داری،
به خودت اهمیت بدی خودتو دوست داشته باشی، خیلی ها هم تو این مسیرت ممکنه بهت برچسب خودخواهی و افسردگی بزنن
ولی تو بدون توجه به اونا،
تمرکزتو بیشتر میزاری رو هدف خودت و برای خواسته هات تو سکوت تلاش میکنی و میجنگی..
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#حرف_حساب 🌱
اقتصاد به زبان ساده
درآمد: هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید.
خرج: اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.
پس انداز: آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.
ریسک: هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.
سرمایه گذاری: همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.
انتظارات: صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش انتظار نداشته باشید!
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝「 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#دل_نوشت ❤️🍃
تو صد سالگی هم اگر به این نتیجه رسیدید که انجام کاری کیفیت زندگیتون رو بهتر میکنه، بلافاصله اون کار رو انجام بدید. هیچوقت برای تغییر دیر نیست!
فراموش نکنید که داشتن یک روز زندگی با کیفیت، بهتر از صد سال زندگی بی کیفیته...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖
᯽︎- - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- - - -᯽︎
#حرف_حساب 🌱
با اینکارا خودتون رو نابود میکنید :
1-وقتی نمیبخشید
2-وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
3-وقتی وقتتان را تلف میکنید
4-وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
5-وقتی از همه چیز شکایت میکنید
6-وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
7-وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
8-وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
9-وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
10-وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
11-وقتی در روابط اشتباه میمانید
12-وقتی بدبین و منفیگرا هستید
13-وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
14-وقتی درمورد همه چیز نگرانید
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖
᯽︎- - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- - - -᯽︎
#دل_نوشت ❤️🍃
خانون جون میگه خوشگلی فقط مال چند هفته ی اول زندگیه...
میگه مهم نیس زن باشی یا مرد!
باید بدونی فقط اولش عاشق چشمُ ابروت میشن ولی اگه نتونی با دلُ زبونُ رفتارِ خوب،شریکِ زندگیتو نگه داری کارت ساختس و دیگه هرچقد قیافت نازُ عشوه بیاد فایده ای نداره!
میگه کسی که اخلاقُ دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه!
نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشمُ ابروش بی ریخت میشه نه!
فقط دیگه اخلاق بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن!
در عوض کسی که شاید قیافه ی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشاش بباره وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه وقتی دلش خونه ی مهربونی باشه قیافش تو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه!
کاش...کاااش...ای کااااش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرفُ دلُ اخلاقش،خوشگل باشه نه قیافش.
چون به قول عزیز اخلاق بد مثل اسیدِ،که قیافه ی خوشگل رو نابود میکنه!
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖
᯽︎- - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d-- - - -᯽︎
#دل_نوشت ❤️🍃
ما تنها کسانی هستیم که می توانیم خود را از رسیدن به رویاها و اهدافمان باز داریم. این ما هستیم که برای خودمان محدودیت قائل می شویم. ما تنها کسانی هستیم که می توانیم به خودمان «نه» بگوییم.
هیچ کس کامل نیست و همه اشتباه می کنند. اما مهم این است که از آن اشتباهات درس بگیرید و اجازه ندهید که شما یا آینده شما را تعریف کنند. شما کنترل زندگی خود را در دست دارید و این قدرت را دارید که آن را هر طور که می خواهید بسازید. بنابراین اجازه ندهید کسی به شما بگوید که چه کاری را می توانید یا نمی توانید انجام دهید!
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d--
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
پیامبر اکرم (ص) :
🌺آنکه میخواهد غمش از بین
برود گره از کار گرفتاری باز کند
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d--
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💧باتلاق زندگی👇🏾👇🏾💧
داستان واقعی
با ما همراه باشید با داستان کوتاه متنی باتلاق زندگی
👇👇👇👇
💧💧💧💧💧💧💧💧💧
💧باتلاق زندگی💧
داستان واقعی
💧💧💧💧💧💧💧💧💧
1
من مریمم متولد سال پنجاه و نه توی یک خانواده نسبتا بزرگ و فقیر به دنیا اومدم.خانواده مومن و مذهبی داشتم مخصوصا مادرم که خیلی باخدا بود و همیشه حواسش به رفتارای من و خواهرام بود.از روزی که یادم میاد پدرم کارگری میکرد و مادرم هم پا به پاش کار میکرد تا حداقل احتیاجات زندگی برامون فراهم باشه.دوتا خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و من بچه آخر خانواده بودم.زندگیمون نه خوب بود و نه بد همهچیز برامون میگذشت.نه فامیل آنچنانی داشتیم و نه رفت و آمد زیادی باهاشون میکردم از درد بیپولی معمولا با کسی رفت و آمد نمیکردیم.
من و خواهرام درس میخوندیم اما برادرم مجتبی درس رو ول کرد و چسبید به کار.بابام خواهرام رو زود شوهر داد که خرجمون کمتر بشه و به قولی نون خور کمتر داشتهباشه و من موندن تو خونه.من هفده سالم بود و تو خیال و رویای خودم سیر میکردم همش دلم میخواست زودتر درسم رو بخونم و برم دانشگاه و بتونم کار کنم تا پول دربیارم و برای خودم همهچیز بخرم و برعکس خواهرام با مردی که عاشقش میشم ازدواج کنم تا همیشه تو خوشبختی غرق بشم.با کلی آرزو هر روز میرفتم مدرسه و با کلی خیال قشنگ تا خونه رو رقصکنان و سرمست برمیگشتم.
اما همهچیز از یک روز پاییزی شروع شد.بابا خسته برگشت خونه اما برعکس همیشه که انگار کشتیاش غرق شدهبود اینبار ته چشماش برق میزد.مامان قشنگتر و بهتر از همه بابا رو میشناخت وقتی نشستیم سر سفره مامان گفت:آقا مصطفی خبریه؟؟انگار امشب سرحالی.
مجتبی به بابا نگاهی کرد و گفت:آره بابا چه خبره؟؟
بابا همیشه با همه خستگیاش برای ما روی خوش داشت.با اینکه نداری و فقر کمرش رو خم کردهبود و بیست سال پیرتر از سنش نشونش میداد لبخندی زد و گفت:بهم پیشنهاد کار نون و آبدار دادند.اما پول میخواد.
مامان گفت:خیره...چه کاری؟؟
بابا گفت:یکی از کارگرا پولشو داده به یکی که جنس بیاره ایران و بفروشه به منم گفت بیا توام پولی داری بده تا بزنیم به کار و کمکم خودمون راه و چاه رو یاد بگیریم و شروع کنیم.
مامان یکم فکر کرد و گفت:خب کو پول؟؟بابا گفت:فکر اونجاشو کردم.میگند صد در صد سوده نه تنها اصل پول برمیگرده کلی هم سود میکنی.میخوام از داداش پول بگیرم دوماهه و بدم بهش.
مامان با شنیدن اسم عموم اخماش رفت تو هم و گفت:آقا مصطفی پای آقا مهدی رو وسط نکش.اگر زنش بفهمه قیامت بپا میکنه.
بابا گفت:نه بهش گفتم به زنت نگو.
مامان تازه متوجه شد بابا قبلا با عمو حرفاش رو زده و دیگه ادامه نداد.
عمو مهدی برعکس ما دستش به دهنش میرسید و درآمد خوبی داشت.اما از اونجایی که ما ندار بودیم زنعمو خیلی علاقهای به رفت و آمد
رفت و آمد باهامون نداشت.به عمو و بچههاشم اجازه نمیداد باهامون رفت و آمد کنند.عمو چهارتا بچه داشت دوتا دختر و دوتا پسر که همه بجز محمد پسر آخرش ازدواج کردهبودند.
ما به ندرت اونارو میدیدم.اونا هم از ما خوششون نمیومد.
مامانم بندهخدا خیلی سعی کرد رای بابا رو بزنه تا از عمو پول قرض نگیره اما موفق نشد و بابا از عمو پنج میلیون تومن پول قرض گرفت و چهارتا لنگه النگو مادرمم فروخت و داد به اون شخصی که قرار بود جنس بیاره تا از سودش قسمتی از پول رو برگردونه و عوض اون پول به عمو سفته داد که سر سه ماه پول رو تمام و کمال برمیگردونه.
بابا خوشحال بود و هرشب زیر گوش مامان و من و مجتبی میخوند که صبر کنید سه ماه دیگه این موقع همهچیز میخریم و پول عمو رو هم پس میدیم.همش به من میگفت اگر اینکار بگیره میفرستمت دانشگاه آزاد.به مجتبی میگفت برات مغازه میزنم که کارگری بقیه رو نکنی و به مامان هم میگفت میبرمت سفر و برات طلا میخرم.ماها هم هرشب با این فکر و خیال قشنگ میخوابیدیم.
یک ماهی گذشت و خبری از اون شخص نشد اما بابا همش میگفت برمیگرده نگران نباشید.گفته کارش طول کشیده.جنس خوب گیرش نیومده.برمیگرده.
دوماه شد و خبری نشد.بابا نگران بود.شبها دیرتر میومد خونه و کلافه بود.به زمین و زمان بد و بیراه میگفت.مرتب میرفت در خونه دوستش و سراغ پول و اون شخصی که هیچ وقت نفمهمیدیم کیه رو میگرفت اما خبری نبود نه از پول نه از اون مرد.
به چشمم میدیدم که بابا داره پیر میشه از فکر و بیخوابی شبها تا صبح تو حیاط کوچیکمون راه میرفت و قدم میزد و فکر میکرد.میدونستم نگران پول عموئه که چطوری باید پس بده نه خودش و نه ما.میدونستم نگران آبروشه.
مامان مدام بهش میگفت چقد بهت گفتم نکن گوش نکردی.
تا بلاخره اون شب بعد از دوماه و نیم دوستش اومد خونه ما.نزدیک یازده شب بود که زنگ خونه رو زدند.مجتبی در رو باز کرد و بابا چند دقیقه بعد رفت دم در خونه و ما فقط دیدیم بابا نشست روی زمین و سرش رو گرفت.برای ما که دوماه چشم به راه بودیم خیلی سخت نبود که بفهمیم چه بلایی سرمون اومده.اون شخص تموم پولهایی که گرفتهبود رو برداشتهبود و برای همیشه ناپدید شد.بابا و بقیه همهجارو دنبالش گشتند اما خب
ری ازش نبود انگار آب شدهبود و رفتهبود توی زمین هیچ جا پیدا نمیشد.
بابا داغون بود و نگران عمو...هرشب کابوس میدید.میترسیدم بلایی سرش بیاد.سکته کنه یا از دست بره...
کاری ازم برنمیومد شکایت کردیم اما بیفایده بود...
بلاخره سه ماه شد...مامان به بابا گفت یک مدت برو شهرستان تا خورد خورد پول رو جور کنیم و برگردونیم.
اما بابا اصرار داشت خودش بره پیش عمو و همهچیز رو بگه.چیزی برای فروختن نداشتیم بابا هرجای خونه رو نگاه میکرد چیز با ارزشی برای فروش وجود نداشت.همه میدونستیم عمو زودتر از زمانی که بابا قرار گذاشتن هم سراغ پولش رو میگیره.دقیقا همین اتفاق هم افتاد عمو و زنعمو که سال تا ماه سراغ مارو نمیگرفتند اونشب بیخبر اومدند خونمون.وقتی زنگ در خونه رو زدند مجتبی در رو باز کرد از دیدن عمو و زنعمو تو حیاط همه خشکمون زد بابا دوید تو حیاط و برادر بزرگش رو دعوت کرد تو خونه.مامان هم با زنعمو مشغول خوش و بش شد.من اصلا از هیچ کدومشون خوشم نمیومد و برای همین برای استقبالشون از اتاق بیرون نیومدم احساس میکردم نگاههای زنعمو بهم از بالا به پایین و با ترحم هست.
اومدند تو اتاق و نشستند.منم نشستم کنار مامان.ده دقیقه که گذشت عمو رو به بابا گفت:داداش راستش برای گرفتن پنج تومن اومدم اون روز که گرفتی گفتی زودتر هم برمیگردونی اما خبری نشد حالام زنداداشت پول رو میخواد میخوایم برای محمد اگه بشه یک کار و کاسبی راه بندازیم.کی میتونی برگردونی.
بابا یکم منمن کرد و گفت:به زودی.
زنعمو یک تابی به گردنش داد و گفت:والا ما احتیاج داریم بهش.این آقا مهدی با شما رودربایستی میکنه.
بدون اینکه حواسم باشه خندم گرفت و زیرلب گفتم:خوبه رودربایستی میکنه.
مامان زد تو پهلوم.
بابا گفت:چی بگم والا دارم سعی میکنم جورش کنم.راستش...چطوری بگم.شرمندم داداش...فکر نکنم بتونم روی تاریخی که گفتم برگردونم...شرمندم...
از اینکه بابام احساس شرمندگی میکرد و اینطور معذب بود کلافه بودم دلم میخواست از خونه پرتشون کنم بیرون...
عمو گفت:چرا؟؟چیزی شده؟؟
زنعمو گفت:والا ما که روش حساب کردیم آقا مصطفی این جواب نشد...
مامان وقتی دید بابا جرات گفتن نداره گفت:آقا مهدی اون خدانشناسی که قرار بود با پول کار کنه و جنس بیاره نه فقط پول مارو که پول چند نفر دیگه رو هم برداشت و رفت.الان یک ماه هست دست آقا مصطفی بنده اما هیچ اثری ازش نیست و آب شده رفته توی زمین...
همین حرف کافی بود که عمو و زنعمو مثل انبار باروت منفجر بشند و با رگبار کلمات به سمت مامان و بابا حملهور بشند.
عمو و زنعمو حتی اجازه نمیدادند بابا حرفی بزنه و مدام بهش سرکوفت میزدند.
عمو گفت:عجب بیعقلی هستی پول بیزبون رو دادی دست یک آدمی که حتی نمیشناسی تو کی میخوای عاقل بشی این وضع زندگیته این وضع زن و بچته...
مامان پرید وسط حرفش و گفت:وضع ما خوبه خداروشکر...ما راضیم آقا مهدی...
زنعمو با عصبانیت گفت:بایدم راضی باشی مونس خانوم شوهرت پول مردم رو به باد داده میخوای راضیم نباشی.من نمیدونم باید پول مارو سر وقت برگردونید.
انقدر گفتند و داد و فریاد کردند تا بابا از کوره در رفت و دعوا شد.اونشب دعوای بدی بین بابا و عمو اتفاق افتاد که تهش عمو گفت اگه پولش رو سر وقت برنگردونیم.سفتهها رو میذاره اجرا.
بعد از رفتنشون من و مجتبی هرکدوم به یک گوشه خزیدیم و حرفی نمیزدیم.اما مامان بندهخدا بابت سرکوفتها و حرفهایی که شنیدهبود خودش برای خودش اشک میریخت و گریه میکرد.بابا همش راه میرفت و به اون آدمی که حتی نمیشناختیم نفرین میکرد.دلم میخواست بهش بگم پدر من پول بیزبون مردم رو چطوری دادی دست آدمی که حتی یکبار از نزدیک ندیدیش.چیزی برای فروش نداشتیم و کاری نمیشد کرد.
مامان یک پلاک داشت که از گردنش باز کرد و داد به بابا و گفت برو بفروشش و یک بخشی از پول رو بده.
بابا که به پلاک نگاه کرد گفت:مونس من پلاک یادگار مادرت رو نمیفروشم...بلاخره یک اتفاقی میفته مگه نگفت میندازه زندان بذار بندازه حداقل از شرمندگی شما نجات پیدا میکنم با این زندگی...
مامان عصبانی نگاش کرد و گفت:حرفهای اونارو تکرار نکن.مگه زندگی ما چه مشکلی داره؟؟اتفاق برای هرکسی ممکنه بیفته...
بابا گفت:ولی من پلاک تورو نمیفروشم...
اونشب به هر بدبختی بود صبح شد و من صبح راهی مدرسه شدم.برعکس هر روز پریشون و بهم ریخته بودم اما چیکار میکردم.احساس میکردم با این اتفاق خیلی چیزهای دیگه ممکن تغییر کنه و بهم بریزه.تو خودم بودم و به خودم لعنت میفرستادم که جز درس خوندن کاری بلد نبودم که پدرم رو از این منجلاب نجات بدم.
یک هفتهای از اونشب گذشت و خبری از عمو نبود.بابا دربهدر وام بود که حداقل بتونه بخشی از پول رو برگردونه اما هیچی وام گرفتن دردسر خودش رو داشت و بابا نه ضامن داشت و نه سپرده.
مامان سعی میکرد از این طرف اون طرف کمک بگیره اما پول کمی نبود که با این مبلغها حل بشه.
ده روز گذشت تا اونشب عمو با پسر بزرگش اومد دم د
ر خونمون و سراغ پولش رو گرفت.هرچی بابا میگفت هرکاری کرده به بنبست خورده و نتونسته پول رو جور کنه عمو و پسرش میگفتند پولشون رو میخواند.
بابا از ترس آبروش تو محل آروم و یواش حرف میزد اما علی پسر بزرگ عموم مدام صداش رو میبرد بالا و با دست سمت بابا خط و نشون میکشید.
مجتبی که از پشت پنجره میدید علی با بابا چطوری رفتار میکنه از کوره در رفت و دوید سمت در و با علی گلاویز شد و همین باعث جرقه یک دعوای بزرگ زده بشه و کار به کتککاری بکشه و همسایهها بریزن بیرون.شب وحشتناکی بود دوتا پسر جوون به جون هم افتادهبودند و همدیگه رو میزدند.دوتا برادر روبروی هم ایستاده بودند و با هم دعوا میکردند و بهم توهین میکردند.انگار پردههای حیا بود که یکی یکی دریده میشد و آبرو بود که میریخت...
بلاخره با وساطتت چندتا از همسایهها از هم جدا شدند و عمو و پسرش رفتند.عمو قبل رفتن به بابا گفت فقط تا آخر هفته صبر میکنم اگر ندادی با مامور میام.
روزهای سخت و پر استرسی داشتیم.روزهایی که خون به جیگرمون میشد و کاری از پیش نمیبردیم.بابا ذره ذره اب میشد و خبری از پول و اون مرد فراری نبود.
هر روزی که شب میشد و به آخر هفته نزدیک تر میشدیم اضطراب و دلنگرانی هممون بیشتر میشد.خواهرام هم کمکی ازشون نمیومد اونام نه پسانداز داشتند و نه درامد انچنانی که بخشیش رو به بابا قرض بدند.
آخر هفته شد و عمو با مامور اومد جلوی در و بابا رو بردند.مامان اونشب خیلی گریه کرد و به عمو التماس کرد و به پاش افتاد که تو محل بیابروش نکنند اما فایده نداشت.بابا رو که بردند مامان که کسی رو نداشت به عموی بابا که بزرگتر فامیل بود زنگ زد و ازش خواست با دوتا از بزرگترای دیگه به دادمون برسند.با اینکه میدونستیم اگر بابا بفهمه اینکارو کردیم چقدر عصبانی میشه اما چون کاری ازمون برنمیومد تصمیم به اینکار گرفتیم.
بابا اونشب خونه نیومد و فردا صبحش با وساطت سه تا از بزرگترای فامیل و راضی شدن عمو آزاد شد.
دو روز بود همه خونه عمو بزرگ بابا جمع شدند.اون روز من نرفتم اما از مامان شنیدم که بعد از یک دعوا و کتککاری مفصل که بین دو برادر و پسراشون اتفاق میفته عمو به احترام بزرگترها میگه که چهار ماه دیگه به بابا برای برگردوندن پول مهلت میده تا شاید اتفاق تازهای بیفته.
خبر چهار ماه رو کشیدم که یک نفس راحت کشیدم و گفتم:کو تا چهار ماه تموم بشه مامان.
مامان گفت:مثل برق میگذره مامان.مخصوصا وقتی آدم گرفتار و بیپولم باشه که بدتر.
گفتم:حالا میخواین چیکار کنین؟؟
مامان گفت:چی بگم فکرم به جایی نمیرسه.
گفتم:مامان به نظرت عمو چهار ماه صبر میکنه؟؟
گفت:بعیده!!!دروغ چرا من که میگم سر یک ماه دوباره میاد جلو در خونه و دعوا راه میندازه.
دقیقا همین اتفاق هم افتاد عمو سر یک ماه اومد جلوی در خونه
و گفت:اومدم ببینم چیکار کردید؟؟
وقتی بابا گفت هیچی دوباره عصبانی شد و شروع کرد داد و بیداد کردن و فحش دادن.
مسخرست اگر بگم عین چهار ماهی که بهمون فرصت دادهبود رو هر سه هفته یکبار میومد دم خونه و آبروریزی میکرد.بابا بیچارم به هر دری میزد یک قرون پول کف دستش نمیگذاشتند.وقتی آبروش تو محل رفت دیگه اوضاع بدتر شد و دلسردیش بیشتر شد.این که تو این چهار ماه چندبار برای دعوا و کتککاری کلانتری رفتیم.اوضاع طوری شدهبود که دوتا برادر تو روی هم نگاه نمیکردند و از هم بیزار بودند.دیگه چیزی از برادری بینشون نموندهبود و فقط کینه و بغض و نفرت بود.
بجای چهار ماه...پنج ماه گذشت و اتفاق تازهای نیفتاد.بعد از پنج ماه دوباره عمویبابا و دوتا از بزرگترهای دیگه جلسه گذشتند...اینبار خونه ما جمع شدند.
زنعمو ودوتا پسراش علی و محمدم بودند.
بزرگترها حرف میزدند و سعی میکردند دوتا برادر رو آشتی بدند اما بیفایدهبود.عموی بابا هر حرفی میزد کسی جرات نمیکرد روی حرفش حرف بیاره تا اون لحظه ساکت بود و فقط به حرفها گوش میداد و به بابا و عمو خیلی غضبناک نگاه میکرد.هربار نگاهش روی من و مجتبی و مامان که کنار هم نشستهبودیم هم میچرخید.تو دلم خدا خدا میکردم که ایکاش حرفی بزنه و این دعوا تموم بشه تا برگردیم سر زندگیمون و آرامش به خونه برگرده.بابا میگفت مهدی قبول کنه پول رو خورد خورد ماهانه بهش برمیگردونه اما عمو یک کلام میگفت که پولم رو کامل میخوام و زنعمو حرفش رو تایید میکرد.همه با هم حرف میزدند و داد میکشیدند و من به دهن خانعمو زل زدهبودم تا حرفی بزنه که با کلمه لاالله الا الله خانعمو همه ساکت شدند.
خانعمو گفت:بس کنید چقدر حرف میزنید.چقد همدیگه رو بیحرمت میکنید.تن پدر و مادرتون تو قبر میلرزه.شما دوتا برادرید...این کارها و حرفها از کجاست.
هرکلمه که حرف میزد قند تو دلم آب میشد احساس میکردم مثل یک فرشتست که اومده دعوا رو ختم کنه.
ادامه داد:دوتا برادر...دوتا همخون...از هم نمیگذرند.اول از همه باید این کدورت و تلخی از این میون بره پیشنهاد من اینکه...
دیگه حرفاش به نظرم قشنگ نب
ود...دیگه شبیه فرشته نجات نبود...انگار فرشته مرگ بود...چی میگفت...کاش ادامه نمیداد...
عمو همچنان ادامه میداد:این دوتا برادر باید برادریشون دوباره بهم ثابت بشه.آقا مهدی آقا مصطفی من یک پیشنهادی دارم.البته میدونم که شما صلاح بچههاتون رو بهتر میدونید اما دلم نمیخواد چند صباح دیگه که سرم رو گذاشتم زمین و مردم روم نشه تو روی برادرم نگاه کنم.من همین الان آقا مصطفی دخترت رو برای پسر کوچیکه آقا مهدی خواستگاری میکنم.دلم میخواد این وصلت دوتا برادر رو دوتا خانواده رو دوباره بهم نزدیک کنه.
اتاق دور سرم میچرخید چی میگفت این پیرمرد.همه هاج و واج نگاش میکردند.نگاه کردم به محمد صورتش برافروخته و قرمز بود.مشتش رو گره کردهبود.میدونستم علاقهای بهم نداره منم بهش علاقهای نداشتم اصلا نمیخواستم ازدواج کنم هزارتا آرزو و برنامه داشتم.چرا کسی حرفی نمیزد؟؟چرا همه سکوت کردهبودند؟؟زنعمو همیشه حرف میزنه منتظر بودم یک کلمه از دهنش بیاد بیرون اما با اینکه عصبانیت از چهرش میبارید نگاه غصبناک عمو بهش باعث میشد ساکت بمونه.محمد بلند شد و گفت:ببخشید با اجازتون من میرم تو حیاط.
باباش صداش کرد و گفت:بشین سرجات.
به مامان نگاه کردم با التماس نگاه کردم آینده من تو اون خونه مشخص بود کنار مردی که هیچ شناختی ازش نداشتم از خودش و خانوادش بدم میومد.
مامان آروم و با ترس گفت:خانعمو نمیشه برای بچهها...
خانعمو گفت:یعنی حرف من حرف نیست؟؟یعنی من با شما دشمنم...پس چرا به من گفتید بیام؟؟
بابا گفت:اختیار دارید شما بزرگ مایید.هرطور صلاح بدونید.من به عنوان پدرش و بزرگترش موافق حرفتونم.چشم...
از بابا ناامید شدم و برگشتم سمت عمو بهش ملتمسانه نگاه میکردم و فقط تو دلم خدا رو صدا میکردم که عمو گفت:منم راضیم.
خانعمو گفت:خب خداروشکر.دوبرادر دوباره بهم گره خوردند...
دیگه نمیشنیدم چی میگند.اشکام از چشمام میچکید رو چادری که سر کردهبودم.این دیگه چه بخت و اقبالی بود؟؟خدا لعنتشون کنه من فقط باید تاوان پس میدادم این وسط.گناه من چی بود.
به محمد نگاه کردم.سرش پایین بود و پیشونیش خیس عرق بود.دلم براش میسوخت نمیدونستم کس دیگهای رو دوست داره یا نه؟
انگار که متوجه نگاهم شدهباشه برگشت سمتم و بهم زل زد.از نگاهش ترسیدم و سرمو انداختم پایین نمیدونم شاید فکر میکرد من خوشحالم.
اونشب قرار شد عمو دیگه سراغ طلبش رو نگیره تا هر زمانی که بابا داشت و تونست بهش برگردونه حتی قبول کرد ماه به ماه یک مبلغ جزیی رو بگیره و وقتی همه پول رو گرفت سفتهها رو پس بده.
وقتی مهمونها رفتند من یک گوشه اتاق نشستم و زل زدم به دیوار...
مامان اومد سمت بابا و گفت:چیکار کردی؟؟میگفتی دختر نمیدم؟؟دخترت میخوای بفرستی خونه مهدی؟؟
بابا گفت:انتظار داشتی روی حرف عمو حرف بزنم؟؟که دیگه ابرو برام تو فامیل نمونه....محمد پسر خوبیه.دیر یا زود مریم باید ازدواج میکرد چه بهتر که زن کسی بشه که میشناسیم.
به بابا نگاه کردم نمیدونستم متوجه کاری که باهام کرده هست یا نه؟؟واقعا نمیفهمیدم درک میکنه یا نه؟؟
گفتم:درسم چی میشه...گفتی میذاری برم دانشگاه!!
گفت:درس به دردت نمیخوره...
گفتم:محمد به دردم میخوره...ازم حتی نپرسیدید میخوامش یا نه..حتی اون لحظه بهم نگاه نکردی رضایتم رو بگیری...من کلی آرزو دارم بابا...ترو خدا تباهش نکن...من چه گناهی دارم این وسط...شما بلند پروازی...
تو گوشی محکمی از بابا خوردم و گفت:تموم شد...چند روز دیگه میان خواستگاریت و بعدم عقدت میکنند.اینطوری برای هممون بهتره.
صورتم رو که خون دماغم روش نشسته بود پاک کردم و گفت:فقط برای شما بهتره نه من...
بابا دیگه ادامه نداد و از خونه زد بیرون.مامان نشست کنارم و سعی کرد آرومم کنه که گفتم:مامان در حقم بد کردید...خیلی بد کردید...من ازتون نمیگذرم...
یک هفته تموم گریه کردم و لب به غذا نزدم تا شاید دلش به رحم بیاد و از تصمیمش منصرف بشه اما بیفایده بود.بعد از یک هفته خانواده عمو اومدند خواستگاری.هیچکس راضی نبود همه ناراحت بودیم.زنعمو دوستم نداشت این رو از نگاهاش میفمهمیدم حتما برای پسرش هزارتا آرزو داشت و الان همش نقش بر آب شدهبود.مامان من راضی نبود.محمد بهتر از شب اول بود اما لبخندی به لبش نبود.یک نگاه خشک و بیروح داشت.دلم میخواست کمی با محبت بهم نگاه کنه اما حتی نگاهم نمیکرد.
خواستگاری من خیلی رسمی و خشک با حضور بزرگترهای فامیل برگزار شد و من رو با یک دستبند برای محمد نامزد کردند و قرار خرید حلقه و عقد و عروسی رو گذاشتند.
پنج ماه فرصت بود که من خودم رو برای زندگی مشترکی که نه براش آمادگی داشتم و نه دلم میخواست شروع بشه،آماده کنم.وقتی حرف درس خوندنم رو زدم محمد گفت همون دیپلم برای یک دختر بسه و نمیخوام درس بخونی.هرچقدر اصرار کردم بیفایده بود.ازش بدم میومد اما دلمم براش میسوخت اونم مثل من تقصیری نداشت اما انگار میخواست با اذیت کردن من انتقام ازدواجی که بهش تحمیل شده رو بگیره.
تو
اون پنج ماه خیلی رفت و آمدی باهم نداشتیم غیر از چندباری که بیرون رفتیم برای خرید و اون اومد خونمون ندیدمش تو اون دیدارهام خیلی باهام حرف نمیزد.زنعمو هم چون دوستم نداشت دعوتم نمیکرد خونشون.
محمد مشغول درست کردن خونه کوچیکی بود که اجاره کردهبودیم تا بریم سر زندگیمون.بابا این میون از همه راضیتر بود چون دیگه نه کسی ازش پول میخواست و نه مدام باید میرفت کلانتری.
2
کلافه بودم و روزهای خونه پدری مثل برق و باد از جلو چشمم میگذشت.
دلم برای مدرسه رفتن و با دوستام بودن تنگ میشد.دلم میخواست برم دانشگاه و درس بخونم همش فکر میکردم درسم که تموم شد میرم سر کار و وقتی برای خودم کسی شدم ازدواج میکنم تا یک ازدواج موفق داشته باشم اما همه این فکرها و آرزوها با کار اشتباه بابا نابود شد.
پنج ماه گذشت و روز موعود رسید.
اون روز صبح رفتم آرایشگاهی که زنعمو انتخاب کردهبود و من ازشون متنفر بودم.انقدر بداخلاق و عصبی بودم که مدام آرایشگر ازم میپرسید چته؟؟دلم میخواست همونطوری فرار کنم و از اون شهر برم.
سه ساعت بعد من آماده بودم و روبروی آینه ایستادم دلم پر از غصه بود و داشت میترکید به خودم نگاه کردم قشنگ شدهبودم دفعه اولی بود ابرو برمیداشتم و آرایش میکردم از دیدن چهره قشنگ و پر آرایشم قند تو دلم آب شد به خودم گفتم:مریم حالا که قراره ازدواج کنی و کاری ازت نمیاد پس زندگی رو به کام خودت تلخ نکن.شاید محمد واقعا دوست داره.
سعی کردم خودم برای خودم حرفهای قشنگ بزنم و قلبم رو آروم کنم.
محمد اومد دنبالم ماشین عمو دستش بود وقتی سوار ماشین شدم بهش لبخند زدم اما جواب نگاهم رو به سردی داد.تو راه کلامی باهم حرف نزدیم تا رسیدیم محضر ما جشن نداشتیم یک مراسم محضری ساده بود.
همش منتظر بودم بهم بگه چقدر قشنگ شدی اما حرفی نمیزد.
صداش کردم:محمد...
نگام کرد و گفت:بله.
گفتم:منم راضی نبودم مثل تو.هزار تا فکر و برنامه داشتم اما شد دیگه...
گفت:مهم نیست...باید با شرایط جدید هردو کنار بیایم.اونا خواستند و من و تو هم کارهای نبودیم.
یکم گذشت و گفت:چقدر تغییر کردی...
گفتم:زشت شدم...
شونههاشو انداخت بالا و چیزی نگفت.
دلم گرفت...چه فکرایی که نمیکردم و چی شد.
یک ساعت بعد من و محمد زن و شوهر عقدی و رسمی هم بودیم و همهچیز تموم شدهبود.
لحظه عقدمون انقدر برام گنگ و نامفهوم و عجیب بود که حتی درست و حسابی یادم نمیاد.انگار بین خواب و بیداری بودم.
مامان زیرگوشم زمزمه کرد:نگران نباش مامان بله رو که بگید خدا مهرتون رو به دل هم میندازه و من در جوابش فقط لبخند زدم و سکوت کردم.
همگی همراه ما تا خونه بخت من اومدند.بابا بیشتر از چهار تیکه وسیله نتونسته بود بخره و اونایی رو هم که دادهبود از دور اندیشی مامان و خریداش تو گذشتهبود.بقیه خونه رو محمد وسیله گذاشتهبود یا خالی بود...هرچی بود که برای شروع زندگی بد نبود.
همه اومدن تو خونه و دورتا دور نشستند بیشتر شبیه مجلس ختم بود تا عروسی دلم میخواست حداقل برای دل خوشی من و محمد که شده یکی بلند بشه و آهنگی بذاره و شادی کنند اما....
همه سرشون تو کار خودشون بود و حرفی نمیزدند.هر از گاهی میدیدم دوتا خواهر محمد بهم چطوری زل میزنند و در گوش هم پچپچ میکنند.خواهرای خودم که غم عالم به دلشون بود و یک گوشه نشستهبودند و سکوت کردهبودند.
یکی و دو ساعت گذشت تا زنعمو اومد جلو و گفت:ما دیگه میریم.بلدی که امشب چیکار کنی.
سرمو انداختم پایین و گفتم:بله.
گفت:دخترها این دوره و زمونه حیا ندارند...برای دل خوشی من میگفتی نه...حالا من وظیفمه بهت بگم با اینکه شما خودتون استادید...
این رو گفت و لبخند زشتی بهم زد و شروع کرد توضیح دادن.
حرفاش که تموم شد رو به محمد گفت:مامانجون خوشبخت بشی پسرم...حواست رو امشب جمع کن که خون ببینی...
با حرفش حالم از خودم بهم خورد چطوری میتونست انقدر راحت بهم توهین کنه و شوهرم رو بهم بدبین کنه.چشمام پر از اشک شد و یک قطرش چکید.
مامان اومد سمتم و گفت:مامان ما میریم خوشبخت بشید.محمد آقا دخترم رو به تو سپردم مواظبش باش.
مهمونا یکی یکی بلند شدند و برامون آرزوی خوشبختی کردند و رفتند.
دلم میخواست منم از اونجا باهاشون برم.تو صورت بابا و عمو نگاه نکردم و سرمو انداختم پایین درسته که اونا اسمش رو شرم و حیا گذاشتند اما من اسمش رو تنفر و بیزاری میگذاشتم و دلم نمیخواست نگاشون کنم.
چند ساعت بعد کسی تو خونه نبود.
رفتم تو اتاق که لباسم رو عوض کنم که صدای در خونه رو شنیدم محمد رفت بیرون.
دلم براش میسوخت حتما اونم انتظار جشن و پایکوبی داشت و مثل من از دیدن این عروسی مسخره شوکه شدهبود.پیش خودم گفتم خوشبحال مردها که هروقت ناراحتند میتوند فرار کنند و از اونجا دور بشند.میتونند یک نخ سیگار بکشند و تو خیابونا با خیال راحت قدم بزنند.
لباس عوض کردم و موهامو باز کردم و یکم از آرایش صورتم کم کردم و تو اتاق خواب منتظرش نشستم.
تا کمکم خوابم برد...
نمیدونم چقدر خوابیدم که صدای در خونه اومد.
بلند شدم و خودم رو مرتب کردم و چشم به در نشستم.
محمد اومد تو و بدون توجه به من لباساش رو عوض کرد من خجالت کشیدم اما اون راحت و خونسرد بود.
بهم لبخند زد و گفت:بلند شو چایی درست کن بخوریم و بخوابیم من خیلی خستم.
گفتم:چشم.
اونشب محمد بهم گفت باید با سرنوشت بسازیم.
اونشب برای من و محمد همون اتفاقایی افتاد که شب عروسی هر عروس و دامادی میفته
اما شاید تلختر و بیاحساستر.خوب میدونستم مردی که الان تو آغوششم عاشق و دیوونم نیست.خوب میدونستم با عشق ازدواج نکردیم اما امیدوار بودم که عشقی بینمون به وجود بیاد.
محمد به توصیه مامانش گوش داده بود و حواسش بود که من حتما دوشیزه باشم که یک وقت سرشون کلاه نره دل چرکین بودم و ناراحت اما
بهش حق میدادم هرچی بود این ازدواج اجبار بیشتری نبود.
از فردا صبح فصل جدید زندگی من شروع شد.فکر میکردم یک زندگی عادی جلوی روم دارم اما...
محمد هر روز صبح میرفت سرکار و من تا بعدازظهر تو خونه تنها و بیکار بودم.
همش سر خودم رو به کاری گرم میکردم و سعی میکردم هنرهایی که مامان تو خونه یادم دادهبود از گلدوزی و خیاطی و کارای دیگه هربار یکی رو انجام بدم.
محمد مرد سرد و خشکی بود نمیدونستم واقعا دوستم داره یا نه.بهم محبت نمیکرد و توجهم نمیکرد.بیشتر شبیه یک همخونه و همخواب براش بودم.خیلی کم حرف میزدیم و اگرم حرفی بینمون رد و بدل میشد من بودم که حرف میزدم و تعریف میکردم.
زنعمو دو روز در میون صبح اول وقت خونه ما بود و با زخم زبوناش و حرفاش آزارم میداد.
همش بهم سرکوفت بابا رو میزد و میگفت:اگه بابات پول محمد منو بالا نکشیدهبود الان کسب و کار حسابی داشت و کارگر مردم نبود.تورو هم آویزون بچم نمیکرد.
چیزی نمیگفتم و سکوت میکردم و بعد از رفتنش فقط مینشستم یک گوشه و اشک میریختم.
به محمدم حرفی نمیتونستم بزنم یکبار که بهش گفتم:چرا مامانت مرتب میاد اینجا و به من حرف میزنه.
عصبانی شد و اومد تو صورتم و گفت:در خونه من به روی مامانم همیشه بازه.بعد هم حرف نامربوط نمیزنه...اگر عمو پول رو دادهبود این مصیبت سر ما نمیومد.
نگاش کرد و گفتم:به من میگی مصیبت...
زدم زیر گریه و اون مثل همیشه از خونه رفت بیرون.
چند ماهی همین طوری گذشت بعضی روزها به محمد میگفتم و با اجازش صبح میرفتم بیرون یا خرید میکردم یا میرفتم سراغ مادرم یا خونه خواهرام و برمیگشتم خونه.
پنج ماهی از عروسیمون گذشتهبود.اون روز صبح بعد از رفتن محمد منم از خونه اومدم بیرون اول رفتم سوپری که سر کوچه بود تا برای مامان خرید کنم.شاگرد سوپری که منو میشناخت خیلی زود خریدهامو بهم داد و من خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه پدری.
از صبح تا ظهر که بابا بیاد با مامان کلی حرف زدیم و درددل کردیم اما بهش نمیگفتم که چه زندگی بد و عذابآوری دارم و محمد دوستم نداره...
تا بلاخره بابا اومد و ناهار خوردیم و نزدیک رفتنم که شد منو صدا کرد و گفت:بیا بشین دو دقیقه کارت دارم...
معمولا سعی میکردم با بابا همکلام نشم هنوز از دستش ناراحت بودم و نبخشیدهبودمش برای همین گفتم:محمد میاد خونه باید زودتر برم.
بابا عصبانی گفت:بهت میگم بیا.
رفتم نشستم و گفتم:بله.
گفت:کی میری خونه عموت؟؟
گفتم:نمیدونم!!شاید فردا یا پسفردا.
گفت:سفتههای منو ازشون بگیر.
گفتم:چی؟؟
گفت:مگه کری؟؟بگو سفتههامو بدن.
گفتم:به من چه بابا.با هم توافق کردید منم که این وسط بابت بدهیت دادی.به من چه که بگم سفته پس بدن.
گفت:چرا با من بحث میکنی دختر.برو بگو من دخترم رو دادم یکمی از پولم رو که پس دادم دیگه سفته رو بدید تا بقیشو هر وقت داشتم برگردونم.
مات و مبهوت نگاش کردم چی بهش میگفتم.هرچقدر میگفتم به من مربوط نیست کوتاه نمیومد.
از در خونه زدم بیرون.چقدر بیکس بودم این از بابام اونم از محمد که نه بهم نگاه میکرد و نه دوستم داشت.هروقت دلش میخواست بهم نزدیک میشد و هروقت هم حوصلمو نداشت نگاهم نمیکرد.همینطور که از زیر عینک دودیم اشک میریختم رسیدم خونه.دلم نمیخواست برم تو خونم.خونهای که قرار بود خونه بختم بشه یک خونه بیروح و زندگی بود.هرکاری میکردم که توجه محمد رو جلب کنم بهم بیشتر بیتوجهی میکرد.خیلی وقتا احساس میکردم تلاشم بیفایدست.دلم میخواست حداقل دخترعموهام و زنعمو بهم کمک کنن اما اونا هم ازم بیزار بودند.
با کلید در رو باز کردم و رفتم تو خونه.شام رو پختم وچشم انتظارش نشستم.وقتی اومد مثل همیشه بود.سرد و خشک.اما من به روی خودم نیاوردم وبراش چایی ریختم و شام آوردم و کنارش نشستم.مدام باهاش حرف میزدم و اون فقط در حد یکی دو کلمه بهم جواب میداد.
دلم میخواست برم تو بغلش و غمهای دلم رو خالی کنم و سر بذارم رو شونش تا آرومم کنه اما محمد فقط وقتی منو تو بغل میگرفت که همخواب بودیم.
به خودم جرات دادم و گفتم:محمد...بابا سلامت رسوند.
گفت:سلامت باشه.
گفتم:میگه اگر میشه و امکانش هست سفتههاشو پس بدید.میگه یکمی از بدهی رو داده.
گفت:آره سیصد تومان از پنج میلیون...
گفتم:به من نگفت چقدر اما میگه دخترم رو که دادم بهتون...
زد زیر خنده و گفت:مگه ما خواستیم اون لقمهای بود که خانعمو عقل کل برای هممون گرفت و بابات اول همه قبول کرد و خوشحال شد...
گفتم:نه بابای شما مخالفت کردند.نه کسی جرات کرد بگه نه اینکار درست نیست...
نمیدونم چرا یک دفعه عصبی شدم...
گفت:نه نکرد اما عمو هم زود قبول کرد که دختر
ش رو بده حالام به من ربطی نداره که سفته و پول و کوفت و زهرمار دست کی هست و کی نیست.من و تو تاوان کار بابات رو پس دادیم دیگه دلم نمیخواد حرفش رو تو این خونه بزنی.
گفتم:انقدر به من توهین نکن...هرچی بود که
الان زنتم باید دوستم داشته باشی و منو بخوای.
گفت:باید...
خلاصه اونشب دعوای بدی باهم کردیم و تهش به دو سه تا سیلی که من خوردم ختم شد و من رفتم تو اتاق خواب و گوشه تخت مچاله شدم و برای خودم گریه کردم.محمد هم جلوی تلویزیون خوابید.
یادم نمیاد کی خوابم برد اما انقدر گریه کردم که خوابیدم.دو طرف صورتم از جای دستاش میسوخت و گزگز میشد.
صبح زود بیدار شدم به امید اینکه محمد بیاد سراغم و ازم معذرتخواهی کنه اما اصلا خونه نبود و رفتهبود.
فقط دیدم یک یادداشت گذاشته که شام نمیاد خونه و میره خونه مادرش.به اینکارش عادت داشتم زنعمو خیلی وقتا محمد رو تنها دعوت میکرد اونجا.
رفتم سر کمدم و از تو وسایل شخصیم دفتر خاطراتم رو کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتن از روزی که بله گفتم بهش تا همین دیشب رو.نوشتم و گریه کردم تا یکم سبک بشم و دلم آروم بگیره.از بیمهریهاش و کم توجهیهاش...از بداخلاقیاش...از زندگی با مردی که اندازه نوک سوزن عاشقم نبود و دوستم نداشت نوشتم...از زندگی با مردی که میخواستم عاشقش بشم اما اون نمیخواست.
دفتر رو بستم و گذاشتم تو کمدم لابلای لباسام تا محمد نبینه.
زنگ زدم به کارگاهشون که یکی از همکاراس گوشی رو برداشت گفتم بهش بگند میرم خونه مادرم و شب بیاد اونجا دنبالم تا باهم برگردیم.تلفن رو قطع کردم و رفتم صورتم رو بشورم که جای دستاش رو صورتم رو تو آینه دیدم.کمرنگ شدهبود اما هنوز مشخص بود.بیخیال شونه بالا انداختم و نشستم پای آینه و شروع کردم به آرایش کردن تا هم قرمزی صورتم رو بپوشونم هم خستگی و غمش رو.
لباس پوشیدم و راه افتادم سمت خونه مامانم.جایی جز اونجا نداشتم برم موندن تو اون خونه روانیم میکرد و عصبی میشدم.حداقل حرف زدن با مامان کمی از دردام کم میکرد.
نمیدونم چرا اما تصمیم گرفتم کل مسیر رو پیاده برم قدم زنان راه افتادم.نزدیک خونه مامان بودم و تو افکار خودم غرق بودم که یک صدای غریبه منو به خودم آورد.هم غریبه بود هم آشنا.برگشتم سمت صدا و نگاش کردم.میشناختمش...اما یکسالی بود ندیدهبودمش...تغییر کردهبود یا نه.نمیدونم اما با این لبخند و ژست مسخره جلوی من چیکار میکرد.احسان بود پسر بیکاری که هر روز از جلوی در مدرسه تا در خونه دنبالم راه میفتاد ادعا میکرد عاشقم شده اما یکدفعه غیبش زد و دیگه پیداش نشد.همیشه فکر میکروم واقعا دوستم داره اگر درسش رو خوند وکار میدا کرد زنش میشم.یکدفعه به خودم اومدم و خواستم راه بیفتم که گفت:سلام کردم مریم خانوم.
زیرلب گفتم:سلام...خداحافظ و رفتم...
بیاختیار ترسیدم
نمیدونستم دنبالم میاد یا نه اما مطمئن بودم که میدونه ازدواج کردم.وقتی رسیدم خونه چند ساعتی تو ذهنم بود و بهش فکر میکردم.اما سعی کردم بیخیالش بشم.هرچی بود الان دیگه متاهل بودم و دختر مجرد گذشته نبودم.فکر اینکه چقدر برای خودم رویا میبافتم منو به خنده مینداخت.یک زمانی وقتی احسان جلوی راهم سد شد و خواست باهام حرف بزنه و بهم ابراز عشق کرد بهش گفتم اگر درسش رو بخونه و کار درست و حسابی داشتهباشه بهش فرصت حرف زدن میدم.یک زمانی به دیدنش عادت کردهبودم اما بعد از ازدواج اجباریم و اون بلایی که سرم اومد کلا فراموش شدهبود.
تا شب خونه مامان بودم اما خبری از محمد نشد با خونشون که تماس گرفتم زنعمو به سردی جواب تلفن رو داد و گفت:محمد با خواهراش و بچهخواهراش رفت بیرون پارک و گردش یادم رفت بهم گفت بهت بگم خودت بری خونه شب دیر میاد و نمیتونه بیاد دنبالت.
گفتم:الان دیروقته چطوری برم خونه...
زنعمو گفت:چه میدونم یک مرد تو اون خونه پیدا نمیشه تو رو برسونه همش باید آویزون پسر من باشی.یک شب میخواد خوش بگذرونه...
اینارو گفت و گوشی رو گذاشت...
ازش متنفر بودم...از همشون متنفر بودم...از محمد...از بابام...از عموم...از اون همه بیمهری و بیتوجهی...
دلم میخواست به خونه برنگردم و تصمیم گرفتم بمونم که با صدای بابا به خودم اومدم:محمد کی میاد دنبالت ساعت نه شب شده؟؟درستش نیست تا این وقت شب زن و شوهر تنها بمونن...
نمیدونم چرا اما از دهنم پرید و گفتم:بهم گفت ده دقیقه دیگه برم سر کوچه...
بابا گفت:بگو بیاد تو خونه...
گفتم:نه خستست...
مامان اومد بازوم رو گرفت و بردم سمت آشپزخونه و گفت:مامان حرفتون شده؟؟نمیاد دنبالت...آخه دیدم چشمات پر از اشک شد...
گفتم:نه مامان قشنگم...محمد با خواهرش رفته پارک غصم شد که منو نبردن حالا که اومد دنبالم بهش میگم قبل رفتن بریم یک گشتی تو خیابون بزنیم.با موتورش میاد آخه.
نمیدونم مامان حرفمو باور کرد یا نه...اما چشماش نشون میداد که حرفم رو باور نکرده.
لباس پوشیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و روسری سر کردم و خداحافظی کردم و راه افتادم.
نمیدونستم کا
رم درسته یا نه.محمد که بیخیال دنبال خوش گذرونیش بود وبابا هم که تحمل حضور من رو خیلی نداشت...اول ترسیدم راه بیفتم اگر محمد میفهمید تنها برگشتم حتما روزگارم رو سیاه میکرد اما اون که با بابا حرف نمیزد تازه چیکار میخواست بکنه میخواست کتکم بزنه...مهم نبود...در خونه رو بستم و راه افتادم...
تو خیابون تند تند قدم میزد و با سرعت راه میرفتم.دلم به حال خودم میسوخت...وقتی مجرد بودم انقدر بیکس نبودم که الان بیکس و تنها بودم.
دلم میخواست حال خودم رو خوب کنم.دلم یکم محبت میخواست اما کسی رو نداشتم.ناخودآگاه صورتم از اشکام خیس شد و بدنم یخ کرد...نفس عمیق کشیدم و ایستادم و به آسمون شب نگاه کردم که خالی از ستاره بود مثل روزگار تاریک و بیستاره من...معمولا چیزی تو خیابون نمیخوردم اما اونشب انگار میخواستم تلافی کار محمد رو دربیارم برای همین از بستنی فروشی یک بستنی خریدم و نشستم تو ایستگاه تا یا تاکسی یا اتوبوس شبانه بیاد و سوار بشم و برم خونه.بستنی میخوردم و به زندگیم فکر میکردم گاهی لبخند میزدم و گاهی شوری اشک تو دهنم حس میکردم که یک صدای آشنا رشته افکارم رو پاره کرد.
احسان بود...
گفت:سلام مریم...چقدر تغییر کردی؟؟صبح نگذاشتی باهات حرف بزنم و رفتی...
از دیدنش شوکه شدم...اینجا چیکار میکرد...امروز مثل جن همش جلوم سبز میشد...
گفتم:سلام...مزاحم نشو لطفا...منتظر تاکسیم برم خونه...
گفت:بگذار برسونمت...
به ماشینش اشاره کرد...یک پیکان داشت...
گفتم:نه...برو لطفا...کسی ببینتم دردسر میشه...
گفت:شنیدم ازدواج کردی...
گفتم:بله...
گفت:به من گفتهبودی بهم فرصت میدی...
گفتم:من ازدواج کردم برو...
اومدم بلند بشم و برم سمت خیابون سوار تاکسی بشم که دوباره صدام کرد:مریم...میشه باهات حرف بزنم...به نظرم شبیه مریم قبل نیستی...
با این حرفش تعجب کردم و نگاش کردم...نمیدونم واقعا میگفت یا همینطوری حرف میزد...
به چشمام اشاره کرد و گفت:گریه کردی...صورتت سیاه شده....
رو برگردوندم و حرفی نزدم...اما حس خوبی داشتم.اولین نفری بود که میفهمید دلم شکسته و به محبت نیاز دارم...اولین کسی بود که اشکام رو میدید...
یک تاکسی از اون دور نزدیک میشد دستم رو بلند کردم که برام بایسته...
احسان بهم نزدیک شد و شمارشو گرفت سمتم و گفت:بهم اگر خواستی زنگ بزن...
تاکسی جلوی پام ترمز زد...نگاش کردم و شماره رو از دستش گرفتم و سوار شدم...
قلبم تو سینم میکوبید و به شدت میترسیدم...شیشه رو کشیدم پایین تا شمارهرو بندازم بیرون اما پشیمون شدم...دوباره شیشه رو کشیدم بالا و شماره رو مچاله کردم تو کیف پولم...
اونشب محمد نزدیک ساعت یک برگشت خونه و کلامی باهام حرف نزد...من احمق انتظار عذرخواهی داشتم اما اون حتی باهام حرف نمیزد...
هربار به احسان فکر میکردم از خودم خجالت میکشیدم و پشیمون میشدم و تصمیم میگرفتم شماره رو بندازم دور اما پشیمون میشدم.
چند روز گذشت و محمد حتی برای آشتی کردن پیش قدم نشد...
منم خونه مادرم نرفتم برای اینکه احسان رو نبینم.
بعد از سه روز خودم با محمد شروع کردم حرف زدن اما اون مثل همیشه بود.
بهش گفتم:محمد میای بریم پارک...
گفتم:حوصلم سر رفته...خیلی وقته بیرون نرفتیم...حال و هوامون عوض میشه.
گفت:امشب نه...من حالشو ندارم...
دیگه ادامه ندادم...
بهش گفتم:من تو خونه خسته میشم.حوصلم سر میره درس بخونم که...
نگذاشت ادامه بدم و گفت:ما قبلا راجع به این موضوع حرف زدیم...
هر حرفی میخواستم بزنم اجازه نمیداد و بدخلقی میکرد.
بلند شدم و گفتم:من میرم بخوابم...
گفت:به نظرم اگر بچهدار بشیم هم تو از تنهایی در میای هم دیگه انقدر بهونه نمیگیری...
گفتم:من بچه نمیخوام...
گفت:این چه حرفیه...این از کجا اومد...مگه میشه...
گفتم:آخه از کسی بچهدار بشم که حتی دوستم نداره...تو فکر کردی من احمقم..تو خودت تفریحت رو میری...درست رو خوندی...برات مهم نیست من تو این چهاردیواری چی میکشم حالا میخوای بچهدار هم بشم...
همین حرفها برای جرقه یک دعوای دیگه کافی بود...
شروع کردیم داد و بیداد و وسط دعوا وقتی من دوباره حرف سفتههای بابا رو زدم دعوا شدت گرفته و تهش به مشت و لگد ختم شد و رفتن محمد از خونه...
نشستم یک گوشه و شروع کردم به گریه کردن.لعنت بهت مریم خوب لال بمیری دختر مگه مجبوری حرف بزنی...هرچی میگه بگو چشم...بگو انجام میدم...بگو میخوام...آخه چطوری با این زندگی بچهدار بشم.
فقط گریه میکردم...دلم میخواست از خونش برم حالم ازش بهم میخورد...
یاد احسان افتادم و اینکه چقدر بیمنت بهم محبت کرد.رفتم سر کیفم و شمارشو در آوردم رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم.
نمیدونم چرا اما تند تند شمارشو گرفتم دستم میلرزید قلبم تو قفسه سینم میکوبید اما میخواستم باهاش حرف بزنم نه با اون که با هرکسی که ذرهای میتونست آرومم کنه...تو اون شرایط فقط احسان به ذهنم میرسید.
با اولین زنگ احسان تلفن رو جواب داد.
با صدای لرزون و پر از اشک گفتم:الو احسان...
3
شروع کردم به حرف زدن اصلا اجازه ندادم اون حرف بزنه.از اول قصه پر غصه زندگیم با محمد براش حرف زدم و گفتم.از ازدواج اجباریمون تا دعوا و بحث و کتک کاری همیشگیمون...از تنهاییام و اینکه ذرهای بهم عشق و محبت نداره.من حرف زدم و اون گوش داد و هربار وسط حرفام فقط کلمات عاشقانهای نثارم میکرد که من تشنه شنیدنش بودم.کلماتی که حتی محمد ازم زبونی دریغ میکرد.
نمیدونم چقدر حرف زدیم که صدای چرخیدن کلید تو در حیاط رو شنیدم هول شدم و با یک خداحافظی قطع کردم.
دویدم تو اتاق خواب و نشستم روی تخت.محمد اومد تو خونه و اومد تو اتاق خواب و لباسش رو عوض کرد و بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون.دنبالش رفتم و گفتم:تا حالا کجا بودی؟؟
گفت:فکر نمیکنم باید بهت جواب پس بدم.
گفتم:من چشم انتظارت بودم...
گفت:اومدم برو بخواب...سربهسر منم نگذار.
دیگه حرفی نزدم برعکس تصورم اصلا از حرف زدن با احسان احساس بدی نداشتم و برعکس احساس میکردم که سبک شدم و دلم آروم گرفته.دلم میخواست باهاش بیشتر حرف بزنم و بیشتر ازش توجه و محبت بگیرم.
اونشب راحت خوابیدم.فردا صبح تو خونه موندم و نزدیکای ظهر به احسان زنگ زدم.
دوباره باهاش حرف زدم مدام بهم ابراز عشق میکرد و میگفت دوستم داره...همش بهم میگفت از محمد بیزاره که آزارم میده و میخواد تو تاریکی تنها گیرش بیاره بزنتش.من تشنه حرفهای قشنگ بودم و اون این تشنه رو سیراب میکرد.من دیوونه ذرهای محبت بودم و اون دیوونه رو با کلمات عاشقانه رام و آروم میکرد.
دل زخمی من به محبت و مرهم نیاز داشت و احسان شدهبود مرهم همه دردام و التیام زخمام.
ازم خواست برم دیدنش اما میترسیدم از بیابرویی و اینکه باهم دیده بشیم برای همین قبول نکردم.
اون روز یکی دو ساعت باهاش حرف زدم و قطع کردم و به کارهای خودم رسیدم.شب که محمد اومد برعکس همیشه کسل و بیحوصله و بدخلق نبودم آروم و گوش به فرمان بودم.کاری به کارش نداشتم بیتوجهیاش برام آزاردهنده بود اما نه مثل قبل.نگاههای سردش قلبم رو مچاله میکرد اما نه مثل قبل چون روح و روان تشنم جای دیگه ارضا میشد.
شب وقت خواب بهم گفت عمو گفته بههیچ وجه سفته رو پس نمیده و ازم خواست به بابا پیغام عمو رو برسونم.بدون بحث کردن پذیرفتم و به خیال اینکه فردا روز بهتریه خوابیدم.
یک هفته از اولین تماسم با احسان گذشته بود و دیگه نه ترسی داشتم نه عذاب وجدانی.از روزی یکبار حرف زدن رسیدهبودم به روزی دو سه بار.
احسان همچنان اصرار به دیدار داشت و من امتناع میکردم نه بخاطر درد وجدانم و محمد نه فقط بخاطر ترس از آبروم فقط همین.
اون روز صبح تصمیم گرفتم برم خونه مامان.
یک هفته بود فقط تلفنی باهاش حرف زدهبودم.قبل رفتن به محمد تلفن زدم و گفتم میخوام برم.گفت:منم میرم خونه مامان گفته شام برم اونجا.
گفتم:میای دنبالم؟؟
گفت:آره بابام برای عمو پیغام داره.
تنم از این پیغام فرستادن ها میلرزید.
از خونه زدم بیرون و راه افتادم.
نزدیک خونه مامان که رسیدم همش چشمم دور میتابید که احسان رو ببینم آخه همون نزدیکی مغازه داشت اما خبری ازش نبود.
خیلی خورد تو ذوقم و بیحوصله رفتم خونه مامان.
مامان مثل همیشه بود اما من با روحیهتر و خوشحالتر از همیشه بودم و مامان فکر میکرد رابطم با محمد خوب شده و بلاخره مهرمون به دل هم افتاده نمیدونست که دخترش داره به خودش و شوهرش و زندگیش خیانت میکنه.
نزدیک ظهر مامان گفت برم ماست بخرم از سر خیابون.
من پریدم جلو و گفتم:من میرم.
گفت:نه خسته میشی.
اما بیتوجه به حرف مامان لباس پوشیدم و گفتم من میرم مامانجون.غذا رو بکش که زود برگشتم.
تا سر خیابون رو با سرعت رفتم تا شاید احسان رو ببینم.اما خبری نبود.رفتم تو سوپر و خریدم رو کردم و برگشتم.
دیگه فکرشم نمیکردم ببینمش که از پشت سر صدام کرد مریم...
بدنم شروع کرد لرزیدن و میخکوب شدم و برگشتم.احسان بود.چقدر ذوق کردم.
گفت:نگرانت شدم از صبح زنگ میزنم خونتون جواب نمیدی.
میترسیدم کسی ببینتم...با اینکه دلم میخواست ببینمش اما نگران بودم...
راه افتادم و زیرلب گفتم:ببخشید فردا بهت زنگ میزنم و حرف میزنیم.دنبالم نیا...میترسم...
گفت:باشه عزیزم.دوست دارم..با این حرفش انگار تو هوا رها شدم و تا خونه رو رقص کنان رفتم شدم همون دختر دبیرستانی سرخوش که همیشه خدا شاد و پر از آرزو بود.
رسیدم خونه مامان و یک دل سیر غذا خوردم.
تا شب با مامان کلی گفتم و خندیدم تا محمد اومد دنبالم.
برعکس همیشه اومد تو خونه تا پیغام پدرش رو برسونه.
اول کسی حرف نمیزد تا محمد گفت:عمو من دلم نمیخواد دوباره ناراحتی بشه اما بابا گفتند که قرار بود پول رو کمکم برگردونید اما شما...
بابا گفت:داشتم و ندادم...چقدر بگم ندارم...بگو سفتههامو بده تا یکم دیگش رو پس بدم...
محمد گفت:عمو نمیشه.بابا میگه تا کامل برنگردونید سفته پس نمیده...
بابا عصبانی گفت:من دخترمو دادم بهتون دیگه.سفتمو پس بدید تا یکم دیگه از پول رو بدم...
محمد پوزخندی زد و گفت:م
گه ما خواستیم اون که دستور خانعمو بود...
با تنفر نگاش کردم چقدر راحت میگفت منو نمیخواد...ازش بیزار میشدم...
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و تو حیاط نشستم کنار حوض.دلم نمیخواست بیشتر از این تحقیر بشم با حرفاشون.
تو افکار خودم غرق بودم که صدای داد و بیداد بلند شد...
محمد در اتاق رو باز کرد و اومد بیرون.
داد زد:مگه من کردم؟؟مگه من خواستم...منم کلی آرزو و فکر و خیال داشتم.بذارید دهنم بسته باشه.
رو کرد به من و گفت:راه بیفت.
رفتم تو اتاق بابا راه میرفت و فحش میداد.داداشم عصبانی بود و داد میزد.
نگاه کرد بهم و گفت:این دیگه پاشو تو این خونه نمیگذاره توام اگر دختر این بابایی برو سفتههاشو بگیر اگر نه که دیگه نمیخوام ببینمت.
به مامان نگاه کردم و گفتم:به من چه.
مامان گفت:برو مامان اینا الان ناراحتند.چیزی نگو.
روسریمو سرم کردم و راه افتادم.محمد تا تو خونه داد زد و باهام دعوا کرد.من نمیدونستم گناهم این وسط چی بود که همش باید غصه میخوردم.
وقنی رسیدیم خونه لباسش رو عوض کرد و خوابید.
اونشب گذشت و دوباره بحث سفتهها و بدهی بابا زنده شد و من و زندگیم رو درگیر خودش کرد.زنعمو مدام زنگ میزد و کلی حرف بهم میزد و تهدیدم میکرد که به پسرش میگه طلاقم بده و بیابروم کنه.
حرفی نداشتم بزنم بعد از همه ناراحتیام به احسان پناه میبردم و باهاش حرف میزدم.
محمد فقط وقتی میخواست کنارم بخوابه و باهم باشیم باهام حرف میزد و کارش که تموم میشد دوباره همون مرد بیروح و خشک میشد.
اون روزم مثل همیشه تو خونه تنها بودم و محمد سرکار بود.شب قبلش هم بین عمو و بابا دعوا سختی شدهبود و به خونه ماهم کشیدهبود و من خیلی بهم ریختهبودم.
احسان نزدیک ظهر بهم زنگ زد و وقتی صدام روشنید اصرار کرد باهاش برم بیرون خیلی ناراحت بودم.این مدت بیشتر از همیشه از محمد شنیدهبودم که بهش تحمیل شدم و دوستم نداره.برای همین قبول کردم و تو یکی از پارکهای شهر قرار گذاشتیم.
وقتی بهش رسیدم و دیدمش انگار دلم آروم گرفت.نشستم کنارش و شروع کردم باهاش حرف زدن دلم میخواست سرمو تو بغلش بگذارم و هایهای گریه کنم.دلم میخواست دست نوازش روی صورتم بکشه.خیلی بیکس و تنها بودم برام مهم نبود که چه فکری راجع به من میکنه مهم این بود که فقط اونه که منو میبینه و دوست داره.
ناخودآگاه بود یا واقعا میخواستم نمیدونم دستش رو تو دستم گرفتم و رهاش نکردم.اولش قلبم ریخت پایین و ترسیدم اما وقتی دیدم آرومم میکنه رهاش نکردم.
دو سه ساعت کنارش نشستم چندبار سرم رو گذاشت روی سینش و من بدون هیچ خجالت و دردی پذیرا بودم.این مریم رو نمیشناختم حتی نمیفهمیدم چرا لحظهای از محمد و زندگیم خجالت نمیکشیدم.
بعد از چند ساعت بلند شدم و گفتم باید برم خونه.گفت:میرسونتم.
سوار ماشینش شدم و نزدیک خونه تو یک کوچه خلوت نگه داشت.ساعت سه ظهر بود و کسی تو خیابون نبود.آروم اومد سمتم و گونم رو بوسید و گفت:دوست دارم.
برگشتم خونه.حالم خیلی خوب بود.پر از حس خوب بودم.میدونستم راهم اشتباهه میدونستم گناهکارم.میدونستم دارم به بیراهه میرم اما راضی بودم از حضور احسان تو زندگیم راضی بودم چون محبت میدیدم چون تازه داشتم معنی عشق و عاشقی رو میچشیدم.براش ارزش داشتم و برای ناراحتیم ناراحت میشد...با غمم غمگین میشد.تنها کسی بود که به گریههام بها میداد و این برام ارزشمند بود.
روزامون پشت سرهم میگذشت و من هر روز بیشتر به احسان وابسته میشدم و با محمد از هم دورتر میشدیم.
محمد اصرار داشت بچهدار بشیم و من دلیل اصرارش رو نمیفهمیدم و فقط میگفتم نمیخوام اما نمیدونستم تا کی میتونم جلوش مقاومت کنم.
دعوای بین بابا و عمو تمومی نداشت.طوری شدهبود که هفتهای یکبار تو خونه ماهم سر سفتهها دعوا میشد و همش به کتککاری ختم میشد و بیرون رفتن محمد از خونه.
نمیدونم دقیقا چند ماه بود که با احسان ارتباط داشتم اما مرتب همدیگه رو بیرون میدیدیم و باهم حرف میزدیم و وقت میگذروندیم.
محمد سعی میکرد با پساندازش یک کار جدید راه بندازه و میخواست تولیدی بزنه خوشحال بودم چون گفتهبود اگر تولیدیش راه بیفته به منم اجازه میده اونجا کار کنم اینطوری میتونستم برای خودم یکم پول دربیارم.تو این مدت از پول کمی که بهم میداد و پسانداز کردهبودم تونستهبودم برای خودم دوتالنگه النگو بخرم اون موقع طلا خریدن کار سختی نبود و منم تنها کاری که به ذهنم میرسید همین بود.
هروقت میرفتم خونه بابا،از وقتی میرسیدم تا وقتی برمیگشتم بابا و مصطفی فقط میگفتند سفتهها رو پس بگیر و هروقت میرفتم خونه عمو،زنعمو و عمو میگفتند به بابات بگو پول رو پس بده انگار تو این دنیا کسی با خود من و حال و احوالم کاری نداشت و براش مهم نبودم.
منم تو تمام بیکسیهام به احسان پناه میبردم.
تو یکی از این روزها بود که محمد صبح قبل بیرون رفتن صدام کرد و گفت:مریم من شب خیلی دیر میام.
گفتم:چرا؟؟
گفت:چند جا کار دارم و بعدم تولد میثم هست میرم خونه آبجی...
میث
م بچهخواهرش بود.با تعجب نگاش کردم و گفتم:پس من چی؟؟کاش گفتهبودی براش کادو میخریدم و یک فکری برای لباس میکردم...
احساس کردم خجالت کشید و یکم منمن کرد و گفت:راستش آبجی خیلی شلوغش نکرده برای همین گفته خودم تنها برم...مامان از طرف من براش کادو میخره...توام برو خونه مامانت اینطوری اذیت نمیشی...
نگاش کردم و نگاهم کمکم تار شد و این اشکام بود که جلوی دیدم رو میگرفت و چشمام رو پر میکردند.زیرلب گفتم:محمد تو بی من میری؟؟من دعوت نیستم...این یعنی چی؟؟؟
گفت:انتظار داری تولد بچهخواهرم رو بخاطر تو نرم؟؟
گفتم:معلومه انتظار زیادیه...من زنتم...خواهرت منو دعوت نکرده...تو!!؟
گفت:بس کن مریم اول صبحی منو سگ نکن.غیر از اینکه حضورت اونجا داغ دل مامان و بابا رو اصلا همه رو تازه میکنه.برو خونه مادرت اونجا بهت بیشتر خوش میگذره.
نگاش کردم و زیرلب گفتم:ازت متنفرم...
اینو گفتم و رفتم.نمیدونم نشنید یا خودش رو زد به کر بودن.
رفتم تو اتاق و نشستم روی تختم و زانوهام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روش شروع کردم گریه کردن.دلم خون بود.دیگه فقط غمگین نبودم پر از حس تنفر بودم.ازش بیزار بودم از خودش و خانوادش.من داغم...من داغم...
این رو تکرار میکردم با خودم گاهی میخندیدم و گاهی بیشتر گریه میکردم.دیوونه شدهبودم...دلم میخواست خوردش کنم همونطور که منو زیر پاش خورد کرد.همونطور که منو له کرد و رفت.غرورم و قلبم امروز هزارتا تیکه شد.منم میخواستم دل سوختمو خنک کنم.
گوشی تلفن رو برداشتم و بدون لحظهای فکر شماره احسان رو گرفتم.با اولین زنگ جواب داد و من شروع کردم به حرف زدن...
وقتی قطع کردم حالم خوش بود.
بلند شدم و دوش گرفتم.قشنگترین لباسم رو از تو کمدم کشیدم بیرون و پوشیدم.نشستم پای آینه و به خودم نگاه کردم.تو این مدت کوتاه ازدواجمون خیلی زود گرد پیری و خستگی روی چهرهام نشستهبود.
نمیتونستم بگم دختر قشنگی بودم اما چهره دلنشین و آرومی داشتم.خیلی وقت بود زیباییهام رو ندیدهبودم.
شروع کردم به آرایش کردن...موهامو سشوار کشیدم و وقتی کارم تموم شد از دیدن خودم تو آینه لذت بردم.
رفتم تو آشپزخونه و میوه شستم و آماده کردم.چایی و شربت درست کردم.
دستی به خونه کشیدم و همهجارو مرتب کردم.
من منتظر بودم...
منتظر یک مهمون که به اصرار و خواهش من قرار بود بیاد...
میخواستم اون روز به من بیشتر از محمد و خانوادش خوش بگذره خودش گفتهبود و به من فقط کنار احسان خوش میگذشت.
احسان ساعت دوازده با غذا قرار بود بیاد خونم و من مشتاقانه منتظر حضورش بودم.
میدونستم دارم چه گناه بزرگی مرتکب میشم اما با همه وجودم و روح و روانم این گناه رو میخواستم.
راس ساعت دوازده زنگ در خونه رو زدند با صدای زنگ بدنم شروع کرد به لرزیدن...نگرانی اومد سراغم اما یک نفس عمیق کشیدم و در خونه رو باز کردم.
احسان چند دقیقه بعد جلوی چشمم دم در ورودی بود.وقتی دیدم بهم لبخند زد و گفت:ماشالله چقدر خوشگل شدی.چه عشقی دارم من...
گفتم:واقعا؟؟من قشنگم؟؟
گفت:پس چی؟؟مثل ماه شدی...اجازه هست بیام تو.
از جلوی در کنار رفتم و اومد تو.
گفتم:آخه محمد حتی روز عروسیمونم بهم نگفت قشنگم.
گفت:از بس بدسلیقه و نفهمه.
احسان از خونم و سلیقم و خانوم بودنم تعریف میکرد
منم ازش پذیرایی میکرد و دورش میچرخیدم.
دروغ چرا همش نگران بودم در خونه باز بشه و محمد بیاد تو برای همین کفشهای احسان رو قایم کردم و راه پشت بومم نشونش دادم.
کنارش نشستم و اون باهام حرف میزد و با موهام بازی میکرد و صورتم رو نوازش میکرد.هرچی زمان میگذشت من و احسان به وجود هم و داشتن یک رابطه خطا بیشتر وسوسه میشدیم و تشنهتر...
تا بلاخره اون اتفاق ممنوعه که نباید میفتاد افتاد.وقتی به خودم اومدم تو بغل احسان برهنه خوابیدهبودم و باهاش رابطه داشتم.
انگار همه احساستم تو اون لحظه بهم ریختهبود و قاطی شدهبود.هم احساس گناه داشت خفم میکرد و هم عشق و لذت منو به ادامه اون اتفاق و رابطه تشویق میکرد.از یک طرف میترسیدم اگر روزی این گناه برملا بشه و از طرفی غصه میخوردم که ایکاش زن احسان بودم و محمدی نبود.
یک مشت حس متناقض و مزخرف که داشت روانیم میکرد.
تو تخت خودم و شوهرم با یک مرد غریبه همخواب شدم و خودم رو تمام و کمال دراختیارش گذاشتم بدون ذرهای عذاب وجدان...
اما احسان ازم تشکر و قدردانی میکرد.خوشحال و راضی بود از رابطمون.مدام میگفت کنارم میمونه و تنهام نمیگذاره.همش میگفت با همه وجود عاشقمه که اجازه دادم باهام باشه و کنارش بخوابم.منم به حرفای اون دل خوش میکردم و خودم رو آروم میکردم.
احسان بعدازظهر بود که تصمیم به رفتن گرفت.دلم نمیخواست بره.دلم میخواست بمونه اما کار داشت و باید برمیگشت.
لبامو بوسید و بازم ازم تشکر کرد و گفت خوشحال میشه اگر هربار دعوتش کنم و منم بهش قول دادم هرزمانی محمد نبود بگم بیاد پیشم.
بعد رفتنش دوش گرفتم و رفتم تو اتاق خواب و با خیال راحت و دل امن خوابیدم اما چه خوابی تا نی
خیانت نزن که بزرگترین خائنی...
باورم نمیشد این حرفا از زبون احسان میشنوم.
دلم میخواست بمیرم...اون لحظه آرزوی مرگ میکردم.بدنم میلرزید و قلبم به سینم میکوبید.دستش رو گرفتم و گفتم:بگو دروغ میگی...بگو....
گفت:نه من که نمیتونم زندگیم رو روی تو بگذارم.بببن مریم این رابطه یکجا باید تموم میشد خب حالا تمومش میکنیم.امروز نه فردا که تموم میشد...
گفتم:چرا مزخرف میگی...چرا تموم بشه...خب نامزد کن..من...
گفت:نه من به زنم خیانت نمیکنم.دنبال دردسرم نیستم.
گفتم:احسان ترو خدا...اگر بری نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره...
دستم که تو دستش بود رو محکم فشار داد و با چشمای گرد و عصبی بهم زل زد و گفت:تا حالا فکر کردی اگر محمد بفهمه با من رابطه داشتی چه به سرت میاد با اون مادر و خواهرایی که داره.تموم شد مریم.بذار دوستانه جدا بشیم.
اینارو گفت و رفت.
من موندم یک دنیایی که به سرم خراب شد.یک بچه که تو شکمم بود و نمیدونستم پدرش کیه...من موندم با یک کوه غم و درد دوباره بیکس شدم خیلی بیکس شدم.تنها شدم.نشستم و گریه کردم تا جایی که میتونستم گریه کردم.از زمین و زپان بیزار بودم.
مه شب فقط کابوس دیدم محمد وسط عشقبازیمون رسیده و من رو سنگسار کردند.همش خواب دیدم محمد دستاش خونی و احسان رو کشته.از خواب پریدم و صورتم رو شستم و رفتم سراغ دفترچه خاطراتم برداشتمش و شروع کردم به نوشتن...معمولا روزایی که برام خیلی تلخ یا خیلی شیرین بود مینوشتم که همیشه یادم بمونه.اون روزم نوشتم و دفترچه رو بستم و لابلای وسایلم پنهون کردم.
محمد نزدیک ساعت دو نصف شب بود برگشت خونه.من برعکس تصورش خیلی گرم و خونسرد باهاش برخورد کردم و ازش پرسیدم بهش خوش گذشته یا نه و احوال همه رو پرسیدم.از نگاه متعجبش میشد فهمید که به چی فکر میکنه اینکه من دیوونه شدم اما برام مهم نبود.
اون روز گذشت و روزهای بعدشم گذشت.من دیگه برای بچهدار شدن مقاومت نمیکردم.از طرفی هم خودم آروم بودم و فکر میکردم الان حوصله بچه دارم و از طرف دیگه نمیخواستم محمد بهم ذرهای شک کنه.
بعد از اون روز احسان هفتهای یکبار یا دو هفته یکبار میومد خونمون وباهم بودیم.
همهچیز خوب بود و من عالی بودم.
محمد سرش گرم کارش بود و سعی میکرد هرچه زودتر کار و کاسبیش رو راه بندازه.
دو سالی از عروسیمون گذشتهبود و هنوز قضیه سفتهها و بدهی بابا به عمو پابرجا بود و هربار بخاطرش دعوا و کتککاری میکردیم اما آخرش هیچی و بینتیجه بود.
منم دیگه پیشگیری نمیکردم و میخواستم باردار بشم شاید اینطوری شرایط زندگیم تغییر کنه و زنعمو و دختر عموهام بهتر بشند باهام.
رابطم با احسان عمیق شدهبود طوریکه یک لحظم نمیتونستم ازش دور بشم و هر روز و همیشه کنارش بودم هروقت میتونستم میبردمش خونه تا باهم باشیم و خوش بگذرونیم.
تا بلاخره اون روز صبح....چند روزی بود حال درستی نداشتم و پریودمم عقب افتادهبود.صبح تصمیم گرفتم برم آزمایشگاه تا ببینم باردارم یا نه.
به احسان زنگ زدم و بهش گفتم میخوام برم آزمایشگاه و همراهم بیاد.
اما نمیدونم چرا اصلا خوشش نیومد و گفت من کار دارم نمیتونم بیام.
تلفن رو قطع کردم و حرفی نزدم.
به محمد زنگ زدم و گفتم میرم آزمایشگاه.
خیلی خوشحال شد و گفت:یعنی بارداری؟؟
گفتم:نمیدونم.
قبل از رفتن تلفن زنگ زد.زنعمو بود با اکراه جواب دادم.حوصله حرف زدن نداشتم مخصوصا اینکه چند وقتی بود مدام سراغ بچه میگرفت و بهم میگفت اگر باردار نمیشی و مشکلی داری برای محمد یک فکری بکنم بچم دلش بچه میخواد.
تلفن رو برداشتم و گفتم:سلام خوبید؟؟
گفت:سلام.کجا بودی؟؟چقدر دیر جواب دادی؟؟
گفتم:دستم بند بود.بفرمایین.همه خوبید.
گفت:خوبیم.محمد کجاست؟؟رفته؟؟دیشب تلفن کردم خونه نبودید...
دوباره بازجویی شروع شد.مجبور بودم جوابش رو بدم همش فکر میکردم اگر این زن میفهمید دارم به پسرش خیانت میکنم چه به روزگارم میاورد.
حرفاش که تموم شد گفتم:من دارم میرم بیرون کاری ندارید.
گفت:کجا؟؟
گفتم:دکتر.
گفت:بهش بگو بچت نمیشه شاید دوا و درمون کردی و بچه منم از چشم انتظاری دربیاد.بلاخره دوساله و خبری نیست حتما عیبی ایرادی داری.خداحافظ.
اینارو گفت و گوشی رو گذاشت.این زن با زخم زبون زدن روح خودش رو آروم میکرد.چطوری میتونست انقدر راحت به من حرف بزنه و آزارم بده.ازش بیزار بودم از خودش و پسر احمقش که حرفهای مادرش رو تکرار میکرد و ازش دفاع میکرد.
تلفن رو برداشتم که به محمد زنگ بزنم و بگم مادرت چی بهم گفت اما بیخیال شدم قبلا گفتهبودم و محمد گفتهبود حق داره نوه میخواد ماهم تحقیق نکرده دختر گرفتیم نمیدونیم واقعا سالمی یا ایرادی داری؟؟بلاخره اگر بچهدار نشی من بچه میخوام مامانم باید به فکر باشه.
با یادآوری حرفاش بیشتر عصبی شدم و گوشی رو گذاشتم.لعنت به همتون.ازتون متنفرم.
چقدر خوب بود که احسان رو داشتم.
از خونه رفتم بیرون و آزمایش دادم و منتظر جوابش موندم.
حدسم درست بود.باردار بودم اما نمیدونستم پدر بچم کیه...احسان یا محمد...دروغ چرا دلم میخواست احسان پدر بچم باشه.
میدونستم ظهر محمد خونه نمیاد.برای همین از تلفن عمومی به احسان زنگ زدم و باهاش بیرون قرار گذاشتم.
برخوردش مثل همیشه بود همونقدر مهربون و عاشق طوریکه من دردام یادم میرفت.
ناهار خوردیم و دست تو دست هم توی پارک قدم میزدیم تا روی یک نیمکت نشستیم.
بهش نگاه کردم و گفتم:احسان میخوام یک چیزی بگم.
گفت:بگو عشقم.
گفتم:من باردارم...
دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت:خب چشم محمد آقاتون روشن.
گفتم:چقدر مطمئنی بچه محمده...من نمیدونم کی پدرشه.تو از کجا مطمئنی؟؟
گفت:یعنی چی؟؟نکنه میخوای بندازیش گردن من...
گفتم:خب من با تو بیشتر رابطه داشتم.ممکنه حاصل عشقمون باشه.من خیلی خوشحالترم اگه....
گفت:اگه چی...دیوونه شدی؟؟میخوای منم مثل خودت بدبخت کنی؟؟من دارم ازدواج میکنم.پنج ماهه نامزد دارم.نمیخوام اتفاقی این وسط خرابش کنه.
باورم نمیشد چیزایی رو که میشنیدم انگار دنیا دور سرم میچرخید.حالم بهم میخورد از همهچیز.نگاش کردم و شروع کردم به گریه کردن.
گفتم:تو نامزد داری و با منی؟؟چطور تونستی...خیانت...
گفت:تو دیگه حرف از
4
دلم شکسته و پر از غم بود گوشه پارک نشستم و به رفت و آمد آدمها نگاه میکردم و احسانی که از نظرم ناپدید شدهبود و دیگه قرار بود نبینمش.
توی بهت و ناباوری غرق بودم به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود نبودن احسان و ندیدنش...نداشتنش و تنها شدنم.
آروم آروم راه افتادم سمت خونه.
وقتی رسیدم محمد هنوز خونه نبود.دفتر خاطراتم رو برداشتم و اون روز تلخ رو توش ثبت کردم.نمیدونستم تلخ بود یا شیرین...خبر بارداریم با رفتن احسان باهم یکی شد و من نگران از آیندهای بودم که نمیدونستم چی در انتظارمه...
خبر بارداریم رو به محمد دادم و اون از خوشحالی روی ابرا بود.همش قربون و صدقه بچهای میرفت که هنوز حتی جونی نداشت.درکش نمیکردم از من و حضورم تو زندگیش بیزار بود اما بچم رو میخواست بچهای که حتی مطمئن نبودم پدرش باشه.
برای دادن این خبر خوش رفتیم خونه پدرش.مثل همیشه کسی ازم استقبال نکرد و با سردی باهام رفتار کردند.برام رفتاراشون مهم نبود من فقط ناراحت نبودن احسان بودم و نداشتنش.از اینکه به عشقم و شعورم و احساسم توهین شدهبود و من اصلا انگار وجود نداشتم.
زنعمو وقتی خبر بارداری رو شنید پوزخندی زد و گفت:قربون سادگیت برم محمدم صبر کن بچه سفت بشه و بعد راه بیفت و به همه اعلام کن...من که فکر نمیکنم این دختر بتونه بچه بیاره اونم سالم.
انتظار زیادی نبود که بخوام الان محمد جلوی مادرش دربیاد و از زنش دفاع کنه اما در کمال ناباوری سکوت کرد و گفت:خودم حواسم هست بلایی سر بچم نیاد مامان...
چیزی نگفتم...
خبر بارداریم رو همه شنیدند.بارداری سختی نداشتم همهچیزم عادی بود.نه سخت نه آسون.محمد خیلی نگران بچه بود و حواسش بهم بود تا یک وقت بچه سقط نکنم.
بابا و عمو دعوای قبلیشون رو ادامه میدادند و بابا مدام میگفت الان حرفت رو میخونند که بارداری برو بگو سفتههامو بدن و عمو هم میگفت ما سیسمونی نمیخوایم بگو پولمون رو بدند.
دیگه هیچکدوم برام مهم نبودند.احسان رو دیگه نمیدیدمش انگار اون مدتم که میدیدمش خواست اون بود نه یک اتفاق ساده...دو سه باری بعد از اون روز بهش زنگ زدم اما به بدترین شکل باهام برخورد کرد و گفت اگر مزاحمش بشم آبرو برام نمیذاره و به همه میگه چه غلطی کردم و آبروی خانوادم رو تو محل میبره.
دیگه بهش زنگ نزدم....
بعضی روزها میرفتم خونه مادرم و بعضی روزهای دیگه پیاده تو پارک و شهر قدم میزدم.
جاهایی که میرفتم مشخص بود همون جاهایی میرفتم که با احسان میرفتیم و حالم خوب میشد.
ماههای آخر بارداریم بود...به سختی راه میرفتم.محمد همون مرد سرد و خشک و بیروح بود.فقط منتظر به دنیا اومدن بچش بود.
من فقط براش زنی بودم که قرار بود پدرش کنه.بابا و عمو چندینبار باهم دعوا کردهبودند.
دفعه آخری که با محمد دعوامون شد بخاطر حمایت احمقانه من از بابا یک کتک مفصل خوردم و با بدن کبود و درد زیاد راهی بیمارستان شدم نمیدونم چطوری بچم چیزیش نشد و زنده موند.
فردا صبحش راه افتادم و از خونه اومدم بیرون.
رفتم همون پارک همیشگی و نشستم روی همون نیمکت.
نگاه مردی رو روی خودم احساس میکردم اما سرم رو بلند نکردم.تو حال خودم بودم که صدای یک نفر رو شنیدم:ببخشید خانوم...
نگاش کردم یک مرد چهل ساله روبروم ایستادهبود...چهارشونه و قد بلند...
گفتم:بفرماین...
گفت:با این وضعیت هر روز میای همینجا میشینی...میتونم کنارت بشینم...
و این شد شروع یک رابطه دیگه برای من...هرکاری اولش سخته و قبح داره و من اینبار این رابطه رو به راحتی و آسونی شروع کردم.
با مردی آشنا شدم که حتی نمیشناختمش.توجیحم این بود که دنبال کسی برای دردول میگشتم تا بار دلم رو سبک کنم و کمی آروم بشم.دنبال کسی که چند کلمه باهاش حرف بزنم.
یکی دو ساعت باهم حرف زدیم و من بلند شدم و رفتم خونه.
اصلا برام مهم نبود که چه اتفاقی افتاده...مهم فقط این بود کسی رو پیدا کردم که باهاش حرف بزنم...
یک ماه تا زایمانم مونده بود و من مدام میرفتم پارک و هربار اون مرد رو میدیدم و باهاش حرف میزدم.کمکم اسمش رو پرسیدم و باهم بیشتر آشنا شدیم.به دیدن هم عادت کردیم...نزدیک زایمانم وقتی رفتم پارک شماره خونه رو بهش دادم و گفتم اگر دوست داشت به خونه زنگ بزنه چون دیگه نمیتونم برم پارک.
مامان ذوق به دنیا اومدن بچم رو داشت اما من بیحوصله و عصبی بودم.
روزها پشت سر هم گذاشت تا روز زایمانم رسید.
روز زایمان با مامان و محمد رفتم بیمارستان و تا شب درد داشتم تا بلاخره پسرم به دنیا اومد.وقتی تو بغل گرفتمش انگار تموم غم و غصههام آب شدند و یادم رفتند.دلم از بوییدنش و بوسیدنش پر از عشق میشد.حس میکردم دیگه تنها نیستم و الان برای همیشه یک پشت و پناه دارم کسی که از امروز قراره کنارم باشه.
محمد خوشحال بود و پسرش رو بغل میگرفت و میبوسید و باهاش حرف میزد.اومد سمت من و نگام کرد و گفت:قدمش پر از خیر و برکت برامون باشه.نگاش کردم و گفتم:انشالله...
مامان بهش گفت:نمیخوای روی زنتو ببوسی که پسر به این
ماهی برات آورده؟؟
نگام کرد...انتظار یک بوسه از عشق چیز عجیبی نبود که من ازش داشتهباشم...
اومد جلو و سرمو بوسید و بچه رو داد دستم و گفت:مامانم الان میرسه میرم بیارمش بالا.یک دستی به صورتت بکش...
نگاش کردم و گفتم:چشم...
زنعمو اومد برعکس همیشه اینبار لبخند میزد و خوشحال بود.
اومد جلو و باهام دست و روبوسی کرد و گفت:فکر نمیکردم پسر بزایی.مبارکتون باشه.انشالله که مثل باباش که برای من و عموجونت قدم داشت برای شما قدم داشتهباشه.
تا فردا صبح مرخص شدم و برگشتم خونه.خونمون شلوغ بود و همه اونجا بودند.پسرم دست به دست میچرخید و همه نگاش میکردند و خانواده محمد میگفتند شکل محمده و خانواده من معتقد بودند شکل منه.محمد برای زایمان اولم چهارتا لنگه خرید و بهم داد.وقتی النگوها رو دست میکردم بابا با تعجب نگاهم میکرد و لبخندی از سر راضیت میزد.زنعمو اصلا از اینکار پسرش راضی نبود اما بخاطر حفظ ظاهر جلوی بقیه کلی با افتخار تعریف میکرد و به همه نشون میداد.
مامان چند روزی کنارم موند و از بس بابا بهونه گرفت و غر زد مجبور شد برگرده خونه.محمد همون روز فقط با من خوب بود و بهم توجه میکرد از فرداش دوباره شد همون محمد قبلی سرد و خشک...
بعد از چند روز خونه خلوت شد و همه رفتند سر زندگیشون.محمد صبح به صبح امیر رو میبوسید و بغل میگرفت و راهی محل کارش میشد.منم انگار وجود نداشتم.فکر میکردم با اومدن پسرم توجهش به من بیشتر میشه اما نشد و کمترم شد.
دلم میخواست از خونه بزنم بیرون خودم رو تو خونه حبس کردهبودم.دلم حرف زدن با همون مردی رو میخواست که توی پارک دیدهبودمش.به خودم میگفتم:مریم الان چه مرگته...ول کن بشین زندگیت رو بکن.خودتو سرگرم بزرگ کردن پسرت بکن و پای کسی رو تو زندگیت باز نکن دوباره مثل احسان بعد از یک مدت مثل آشغال میندازتت دور اما بیفایده بود.من گوشم به ندای وجدانم بدهکار نبود و دلم میخواست حتما کسی رو داشتهباشم تو زندگیم که بهم محبت کنه.
یک هفته از به دنیا اومدن امیر گذشتهبود و محمد اجازه نمیداد بریم از خونه بیرون همش میگفت الان زوده...
تا اون روز تلفن خونه زنگ زد.گوشی رو برداشتم و گفتم:بله.
گفت:سلام...مریم خانوم؟؟
قلبم ریخت پایین.گفتم:بله بفرمایین...خودمم.
گفت:من مجیدم..
گفتم:نمیشناسم.
گفت:تو پارک...
از شنیدن صداش خوشحال شدم و شروع کردم باهاش حرف زدن.حالم رو پرسید و دلسوزانه به حرفم گوش داد و برام حرف زد.گفت دلتنگم بوده این مدت که نبودم و نگران حالم.یک ساعتی باهاش حرف زدم تا امیر بیدار شد و مجبور شدم قطع کنم اما بهم گفت از این به بعد زنگ میزنه تا وقتی که بتونم برم ببینمش.
رابطه من و مجید شروع شد دیگه برام سخت نبود شروع یک رابطه و حضور یک مرد غریبه تو زندگیم من پا به راهی گذاشتهبودم که هر روز بیشتر بهش عادت میکردم و بیشتر توش غرق میشدم.
مرتب باهاش تلفنی حرف میزدم و درددل میکردم.من کمبود محبتی که داشتم رو با حضورش جبران میکردم و دیگه حتی به محمد فرصت نمیدادم بهم نزدیک بشه و یا بخواد بهم توجه کنه.
هربار میرفتم خونه بابا بهم میگفت پول کم داره و بابت پولی که به عمو داده و اون سفتههارو پس نداده من باید جوابگو باشم.حوصله بحث کردن نداشتم.نمیدونستم تقصیر من این وسط چی بود بابا نصف پول رو برگردوندهبود و عمو هم راضی نمیشد سفتههارو بده اما مطمئن بودم زنعمو مانع از پس دادن میشه.
اون روزم مثل همه روزهای دیگه پسرم رو بغل کردم و راه افتادم خونه بابام محمد درگیر کارهای خیاطخونش بود و کاری به کارم نداشت.
وقتی رسیدم بابا خونه بود و کلافه.از مامان که پرسیدم گفت:یکم دیگه از پول رو داده و عمو بازم سفتههاش رو پس نمیده.
وقتی منو دید یا غضب بهم نگاه کرد و گفت:من پولی که حق این داداش بدبختت دادم به عموت اما اون بازم زیربار نمیره سفتههام رو پس بده.دختر دادم بهشون پولمم گرفتن هنوزم هیچی به هیچی...
گفتم:بابا تقصیر من چیه این وسط.مگه شما نظر منم خواستید...
یک نگاه به النگوهای تو دستم کرد و گفت:چطور اون شوهرت پول داره که برات النگو بخره و مامانش به عالم و آدم پز بده اما پول نداره بندازه کف دست باباش تا سفتههای منو پس بده و دست از سرم برداره.
چی به این پدر میگفتم که هیچی نمیفهمید...
گفتم:مگه محمد پول قرض کرده؟؟
بابا عصبانی داد زد:چقدر با من بحث میکنی؟؟من دست و بالم خالیه.عموتم که نمیفهمه...اگر کاری ازت برنمیاد بهم یکم پول قرض بده...عرضه نداری که بگی بقیه بدهیش رو ببخشه حداقل یکم پول برام جور کن...
گفتم:اگر پولی داشتم حتما...
گفت:داری...این النگوهای تو دستت...
با تنفر نگاش کردم.تو چه پدری بودی آخه...نه هیچوقت حمایتم کردی نه هیچوقت کنارم بودی حالا چشم نداری دو تا لنگه النگو تو دستم ببینی.
آستینم رو کشیدم رو النگوهام و گفتم:نمیتونم.محمد روی اینا حساسه...
بابا عصبانی ول کرد و از خونه رفت بیرون.منم نیم ساعت نشستم و راه افتادم.
تصمیم گرفتم شب با محمد حرف بزنم و ب
.
👈👈👈پ.ن:از نگاه من این سرگذشت متفاوت بود چون خیانت از طرف یک خانوم بود برای همین انتخابش کردم اگر برای عبرت بخونید قطعا متوجه میشید برای درس گرفتن نوشتم نه عادی کردن خیانت چون قطعا کسی این زندگی رو نمیخواد تجربه کنه و اینکه اگر یکبار خطا کردی قبحش برات میریزه پس حواسمون به زندگیمون باشه بیمهری دلیل خیانت کردن نمیشه.مریمم فکر نمیکرده زندگیش یک روزی بشه عبرت بقیه پس صبور باشید.دوستون دارم که همراهمید❤❤💐❤❤
نمیدونم چند ساعت گریه کردم و به خودم لرزیدم.حالم از خودم بهم میخورد حتی جرات نداشتم برم بچمو بیارم تا هردو از دوری هم بیقرار نباشیم.
انقدر گریه کردم که از حال رفتم و همونجا جلوی در ورودی ساختمون خوابم برد.
ساعت سه نصفه شب بود که محمد با پاهاش میزد به بدنم که بیدارم کنه.چشم باز کردم و دیدم صدام میکنه خودم رو کشیدم کنار و گفتم:کی برگشتی؟؟
گفت:بیا امیر بهونتو میگیره...آروم نمیگرفت...ببین چشه؟؟
با تنفر نگاش کردم و گفتم:تو پدری که دلت میاد بچتو اذیت کنی.گمشو اونطرف...
بلند شدم برم تو اتاق امیر که مچم رو گرفت و گفت:نه تو مادری که از خونه زندگیت میزنی...وای به حالت اگر بفهمم النگوهاتو فروختی و خرج بیخود کردی.اونا پسانداز بود برای امیر تو دست تو...
دستم رو از دستش کشیدم بیرون.با همه وجود ازش بیزار بودم.میدونستم اونم این احساس رو تو نگاهم میخونه.اگر قبلا کمی برای درست شدن زندگیم تلاش میکردم اما الان نه فقط دلم میخواست به آخر خط این زندگی مزخرف برسم و از دستش راحت بشم.دلم میخواست بابت همه وقتایی که خوردم کردهبود و روحم رو شکسته بود داغونش کنم و زیر پام لهش کنم.اما نمیدونستم این له کرد اولین تاوانش له کردن خودم و شرافتم بود.
رفتم سراغ امیر وقتی تو بغل گرفتمش انگار هردو یک نفس راحت کشیدیم و دلم آروم شد.
محمد دنبالم اومد تو اتاق و دوباره شروع کرد به حرف زدن و توهین کردن و تحقیر کردنم.امیر رو گذاشتم روی تخت و گفتم:دست از سرم بردار.نگذار بیشتر این از هم بیزار بشیم...
گفت:من بخاطر زندگیم دارم جون میکنم و تو...
گفتم:من چی تو فقط دنبال تحقیر کردن منی...من نمیدونم گناهم چی بود این وسط...
گفت:همهچیز تقصیر توئه و خانوادت...نه بلدی زندگی کنی...نه میخوای زندگی کنی...از این به بعد یک هزاری بهت پول نمیدم.پول میخوای باید بیای خیاطخونه کار کنی و مثل بقیه کارگرا حقوق بگیری.اون دوتا النگو هم که خودت خریدی رو صبح بگذار روی میز پیش من میمونه
گفتم:میام که منت تو سرم نباشه...
اونشب من تو اتاق امیر خوابیدم و دیگه با محمد حرف نزدم.محمد بابت النگوهایی که گم شدهبود کلامی باهام حرف نمیزد و نگاه بهم نمیکرد.
برام اهمیتی نداشت.بابت نداشتنش دلخور نبودم خودم رو با حضور مجید دلگرم میکردم.
بعضی صبحها امیر رو میگذاشتم خونه مامان و میرفتم خیاطخونه و بابت روزهایی که میرفتم روز مزد حقوق میگرفتم.محمد سرکار باهام مثل بقیه برخورد میکرد و یک ریال بهم بیشتر نمیداد.از اون طرف وقتی میومدم خونه باید همه کارام رو انجام میدادم و به خونه میرسیدم.
دیگه از محمد دل کندهبودم و بهش حسی نداشتم.
چندباری تو رابطم با مجید خونه مجردیش رفتم و باهاش رابطه داشتم اما عین خیالم نبود.برام مهم نبود هیچی.تو لجنزاری زندگی میکردم که هرلحظه بیشتر توش فرو میرفتم اما برای نجات نه تنها دست و پا نمیزدم که میخواستم بیشترم پیش برم.به خیال خودم از پدرم که انقدر بیرحمانه منو جای بدهیش فروخت به برادرش...از محمد که من رو بیگناه نادیده گرفت و زیر پاش له کرد...از برادرم که یکبارم ازم حمایت نکرد و پشتم نبود انتقام میگرفتم.
میخواستن بهشون بزرگترین ضربه رو بزنم تا از پا دربیان من نمیفهمیدم چه غلطی میکنم.
امیر کنارم بزرگ میشد و قد میکشید.دوستش داشتم تموم امیدم تو زندگی امیر بود.اگر هنوزم نفس میکشیدم و بلایی سر خودم نمیاوردم فقط بخاطر پسرم بود به امید اینکه روزی بزرگ بشه و اون بشه حامی همه زندگیم.
دوستم داشت منم همه تلاشم رو میکردم به پدرش وابسته نشه و دوستش نداشتهباشه.اما سخت بود چون محمد برای امیر جون میداد و وقتی خونه بود همه وقتش رو با اون میگذروند.
روزامون گذشتند...ماهها گذشتند...سالها گذشتند...
پنج،شش سالی از به دنیا اومدن امیر گذشتهبود...پدرم دست از سر من برداشتهبود و دیگه دوا و جنگی درکار نبود بابا پول عمو رو خورد خورد پس دادهبود و عمو بلاخره سفتهها رو به بابا برگردوند...عموی بابا که من و محمد رو بدبخت کرد مرد و دم مردن وقتی رفتم بالای سرش نگاش کردم و زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه بهش گفتم:هیچوقت نمیبخشمت...تو من و محمد رو بدبخت کردی.تو از من یک دختر هجده ساله ساده با حرف احمقانت و پیشنهاد خودخواهانت یک زن هرزه ساختی...حلالت نمیکنم...
نمیتونست حرف بزنه و جوابی بده اینارو گفتم و از بالای سرش بلند شدم...
اما خودم رابطم با مجید خیلی ساده و احمقانه با خواست و اراده مجید تموم شد اما من
هش بگم یک فکری کنه تا شب منتظر اومدن محمد شدم وقتی اومد از اینکه که کارگاهش راه افتاده خوشحال بود و بهم گفت میتونم از هروقتی که بخوام کنارش کار کنم.
یکم منمن کردم و بهش گفتم بابا چی گفته.اما قضیه النگو رو نگفتم...
حرف زدن نتیجهای نداشت جز اینکه خیلی عصبانی شد و گفت:به من ربطی نداره.
میگفت بابات میخواد پول بابای منو بالا بکشه.
دیگه حرف زدن بیفایدهبود.امیدوار بودم بابا بیخیال بشه و دست از سرم برداره.
اما یک ماه هر روز زنگ میزد و با جنگ و دعوا بهم میگفت باید یک فکری براش بکنم.هرباری هم با محمد حرف میزدم تهش میشد ناراحتی.
نمیدونستم چیکار کنم...هرباری با مجید حرف میزدم یا میرفتم پارک میدیدمش یا بهم زنگ میزد کمی فکرم آروم میشد اما دردی ازم دوا نمیکرد.
ناراحت و گیج بودم...کلافه بودم از دست بابا و بیپولی و دربهدریش که تمومی نداشت...محمد متوجه چیزی نبود...یا نمیخواست بفهمه نمیدونم...شاید چون اصلا حضورم براش تو خونه معنی نداشت ناراحتیمم نمیدید.
هرباری امیر رو بغل میکرد و تنها میرفت خونه مادرش و سه چهار ساعت بعد وقتی امیر خیلی بیقرارم میشد برمیگشت.
چند ماهی به همین شکل گذشت تا بلاخره از بس بابا بهم گیر داد و اعصاب و روانم رو بهم ریخت روزی که رفتهبودم پارک که مجید رو ببینم وقتی شرایط رو براش توضیح دادم بهم پیشنهاد داد که النگوها رو بفروشم و پولش رو بدم به بابا تا هم اون یک پولی دستش بیاد هم من دیگه درگیر این قضیه نباشم.بهش گفتم:به محمد چی بگم؟؟
گفت:بگو گمشون کردی...
اون روز رو تا شب فکر کردم بهترین راه حل همین بود فردا صبح بعد از رفتن محمد امیر رو بغل کردم و راه افتادم سمت طلافروشی و النگوهایی که برای زایمانم خریده بود رو فروختم و پولش رو گرفتم و رفتم خونه مامان.
یکم که نشستم بابا اومد.
رفتم پیش بابا و پولها رو گذاشتم جلوش و گفتم:بیا بابا هرچیزی که داشتم همین بود.فقط تروخدا دست از سر من و زندگیم بردارید.
چشمهای بابا از خوشحالی برق زد و گفت:از کجا آوردی؟؟
گفتم:از همونجایی که انتظار داشتی بیارم.النگوهامو فروختم.فقط به محمد میگم گمشون کردم دلم نمیخواد بفهمه برای چی فروختم.
نگام کرد و گفت:هرچی میخوای بگو برای من که فرقی نداره.
مامان کشیدم کنار و گفت:به شوهرت دروغ نگو مامانجون...
گفتم:چی بهش بگم...بگم بابام روزگارم رو سیاه کرد مجبور شدم کادو زایمانم رو بفروشم تا دست از سرم برداره...
گفت:خب نه اینطوری اما اگر دوست داره ناراحت نمیشه.
لبخند تلخی به مامان زدم و گفتم:دردم همینه که دوستم نداره...
چند دقیقه بعد لباس پوشیدم و امیر رو بغل کردم و راه افتادم خونه.وقتی رسیدم محمد خونه بود.با عصبانیت گفت:تو باید هرروز بری خونه مادرت...انگار نه انگار که خونه زندگی داری...من میام گرسنه و خسته.
گفتم:دفعه اول که میای و من خونه نیستم محمد.چرا بیخود بهونه میگیری.؟؟
گفت:شب شام میریم خونه مامان...
گفتم:باشه.رفتم تو اتاق که لباسامو عوض کنم برعکس همیشه دنبالم راه افتاد.
میخواست امیر رو بگذاره روی تخت تا لباساش رو عوض کنم.قلبم تو سینم میکوبید اگر میدید النگوهام دستم نیست قیامت بپا میکرد.سعی میکردم مچ دستم رو از نگاهش بپوشونم.
به هر بدبختی بود نگذاشتم ببینه.رفتم تو آشپزخونه و میوه و چایی آماده کردم و اومدم نشستم کنارش و ناهارم گذاشتم گرم بشه.
همه فکرم تو النگوهای لعنتی بود و اینکه چطوری محمد بگم.
تا شب وقت رفتن که شد وقتی اومدم لباس عوض کنم یکدفعه به دستام نگاه کرد و مچ دستم رو گرفت و گفت:کو؟؟
گفتم:چی؟؟
دستم یخ بود تو دستاش و بدنم میلرزید.دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:چته محمد؟؟مچم شکست...
گفت:النگوهات کو...
زمزمهوار گفتم:گم شدند...نمیدونم کجا...
گفت:مگه النگو هم گم میشه...اون که گم میشه انگشتره...فکر میکنی من احمقم...چیکارشون کردی...
گفتم:بخدا گم شدن...
گفت:قسم دروغ نخور.مامانم گفت برات نگیرم تو لیاقت نداری...
همین حرفا برای شروع یک دعوای بزرگ کافی بود.حق داشت میگفت مگه میشه النگو گم بشه...میگفت دروغ میگم و باید بگم چیکارشون کردم و چرا نیستند...
اونشب یک کتک مفصل خوردم.تمام تنم کبود شد و بعدم امیر رو بغل کرد و رفت خونشون من موندم و حماقتم برای فروش النگوها.
به زندگیم که نگاه میگردم پر بود از حماقتهایی که کردهبودم از رابطههای پنهونیم تا فروش النگوهام...از بدرفتاریم با شوهرم تا عشقی که نسبت بهش تو دلم کشتهبودم.
محمد تا نصفه شب برنگشت خونه و دلم برای امیر پرپر میزد.خدا لعنت کنه زنعمو رو میدونستم به هرطریقی هست امیر رو نگه میداره که برنگردند خونه...
چشام به در بودم و گریه میکردم.
شماره خونه مجید رو داشتم.مجرد بود و تنها زندگی میکرد.بهش زنگ زدم و شروع کردم به گریه کردن.
نمیدونستم چیکار کنم من یک آدم ضعیف و تنها بودم که حتی عرضه زندگی کردن نداشتم...
همیشه فکر میکردم کاش کمی قوی بودم و آدم تا از پس سختیام بربیام نه اینکه همیشه به بقیه پناه ببرم
دیگه به اینکار عادت کردهبودم و معتاد شدهبودم.دوستپسر پشت دوستپسر...رابطه پشت رابطه...با اینکه محمد بعد از پنج،شش سال از اون سردی و بیمهری دراومدهبود و دلش به زندگیم گرم شدهبود و سعی میکرد منو بیشتر ببینه و دیگه سرد و بیروح نباشه اما من دیگه نمیخواستمش...ازش فراری بودم...دلم نمیخواست بهم نزدیک بشه...با اینکه بچه میخواست اجازه نمیدادم بچهدار بشم همش پیشگیری میکردم...میترسیدم بچهدار بشم و دوباره ندونم پدرش کیه...
من خیلی تغییر کردهبودم اگر زنعمو بهم حرفی میزد و دلگیرم میکرد دیگه یک گوشه نمینشستم و اشک بریزم جوابش رو با بیرحمی میدادم...اگر محمد آزارم میداد...منم آزارش میدادم...انگار همه وجودم پر از حس انتقام بودگاهی وقتا خودم رو که تو آینه میدیدیم نمیشناختم...