eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی دردِدل می‌کند گوش باش نگاه باش اگر از عهده برمی‌آیی، دست نوازشی باش ورنه سکوت باش اگر راه و چاه می‌خواست سراغ از حکیم می‌گرفت. اگر نصیحت می‌خواست سخن بزرگان می‌خواند. دهان مشو حرف مزن همه تن، چشم و گوش باش بگذار سبکبار شود. می‌توانی...؟! 🆔https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به گورستان گذر کن تا چه خوردند و چه پوشیدند و بردند. دو روزی زندگی کردند و آخر به هر حالی که بودند جان سپردند... طمع بسیار کردند مال دنیا ز روزی بیشتر هرگز نخوردند... همانانی که بودند نور چشمی تنش را در لحد محکم فشردند... اگر شاه و گدا ، نادار و دارا اجل آمد نفس بگرفت مُردند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بخند که جهان با اندوهِ تو دگرگون نمی‌شود! ✍ جبران خلیل جبران 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 🍃🌲☀️ طبیعتِ چشم نواز 🍃🌲📹☀️ لحظاتی برا دیدنِ مردابی که در دلِ جنگلی که در نزدیکی روستای جعفر آبادِ شهرستان گرگان در استان گلستان قرار داره. 🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍😋 ابتدا ب گوشت چرخکرده پیاز و گوجه میکس شده بزنید نمک و پودر فلفل پودر زنجبیل ادویه زردچوبه بزنید مواد گوشتی مخلوط کنید نان پیتا یا نان لواش طبق کلیپ برش بدین و بعد مواد گوشتی بزنید و ب شکل قیف جمع کنید برای 12 نان پیتا نازک ، 1 کیلوگرم گوشت ، 2-3 پیاز ، 5 گوجه فرنگی لازمه برای اولین بار 25-30 دقیقه در فر با فر 180 درجه در فر می پزیم. سپس فویل را برداشته ، پنیر را بپاشید و 20-30 دقیقه دیگر آن را بپزید ، تا زمانی که قهوه ای طلایی شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دختر جن پارت ۱۳
عمه پری بود مثل همیشه پر سروصدا و طلبکار از ته راهرو جیغ وداد میکرد وتو سرو صورتش میزد ودرحالی که به زمین و زمان بد و بیراه میگفت میومد . عمه پری دختر بزرگ حاجی بود که همیشه از اینکه به حساب اون حاجی بیشتر به خانواده پرویز بخصوص آرش توجه میکرد شاکی بود چون اون هم دو پسر داشت که یکشون هم سنای آرش بود وهمیشه میگفت حاجی چرا باید به آرش بیشتراز پسرای من توجه کنه تا رسید سلیته بازی رو شروع کرد . _ وای خدا پدرم رفت دیدی بی پدر شدم دیدی پدر دسته گلم رو ازم گرفتن صد بار گفتم پدر من دخترات که نمردن پاشو بیا خونه ی خودم تا کنیزی تو بکنم توی خونه ای که خانم خونه همش توی سفر و مهمونی باشه کسی نیست یک لیوان آب دستت بده ولی مگه حرف گوش میکرد (منظورش لیلا خانم بود) اشکان دیدی ،دیدی پدرم رو برای آخرین بار ندیدم (اشکان پسر بزرگش بود که همراه ش اومده بود ) خلاصه تو همین چند ثانیه تا تونست دادوبیداد کرد و زخم زبون زد. که پرویز سرش داد زد پری ساکت باش !: _ساکت باشم؟ چجوری ساکت باشم؟ پدرم رفت +کسی جایی نرفته داری شیون قبل از عزا میکنی پری یک لحظه ساکت شد گفت واقعا !؟ پرویز با اخم بهش نگاه کرد. در همین احوال مهری دختر دیگه ای حاجی وبعدهم پریا عمه کوچیکه هم اومدند ..یه ده روزی بود که حاجی تو آی سی یو بود کمی حالش بهتر شده بود ولی همون طور که دکتر نریمان حدس زده بود دیگه حالش مثل قبل نشد دکترا گفتند که حاجی باید یک استراحت طولانی مدت بکنه و بعد هم احتمالاً مجبور بشه از ویلچر استفاده کنه حاجی مسئولیت های کاریش رو قبلا بین خانواده تقسیم کرده بود و رستوران ها،فرش فروشی و جواهراتی شو به پسر و داماد هاو نوه هاش سپرده بود و وکیلش روهم مامور کرده بود تا از دور به کار همه نظارت داشته باشه فقط یک دل مشغولی داشت آنهم پیدا کردن تنها برادرش حسین و خانواده ش بود روزای اول رفت و آمد توی بیمارستان زیاد بود و هر روز یکی میومد که به زور بالا سر حاجی بمونه و مراقبش باشه که دراصل هم اصلا احتیاجی به این کار نبود چون بیمارستان خصوصی بودو یکی از مجهزترین بیمارستان های تهران با یک کادر آموزش دیده و ۲ نفر پرستاری که به نوبت شبانه روز مراقب حاجی بودند ولی در کل هم کم کم سر زدن های کم شد و همه درگیر کارهاشون شدند تنها کسی که هر روز به بیمارستان سر میزد و ساعت ها از پشت شیشه به حاجی نگاه میکرد آرش بود بین آرش و پدر بزرگ وابستگی و دلبستگی شدیدی بود درسته که آرش گاهی از امرونهی ها و سخت گیری های حاجی خسته میشد ولی بازهم علاقه زیادی بهش داشت شاید حتی بیشتراز پدرش یک روز تا آرش به بیمارستان رسید پرستار بهش مژده داد که امروز حال پدر بزرگ بهتره و از صبح اسم آرش میبره و میخاد اونو ببینه آرش باشنیدن حرفای پرستار به سرعت خودشو به اتاق پدر بزرگ رسوند ومثل همیشه پشت شیشه ایستاد و با اشتیاق به داخل اتاق نگاه کرد پدر بزرگ که متوجه حضورش شد با اشاره دست ازش خاست تا داخل اتاق بره آرش وارد اتاق شدو در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود دست پدر بزرگ رو بوسید و گفت خدا رو شکر که بهتر شدین الان به پدرم خبر میدم وخاست گوشیش رو از جیبش در بیاره که پدر بزرگ دستشو گرفت و بریده بریده گفت :ن ن نه زززنگ نزن کمی خوام باهات خصوصی حرف بزنم آرش دستشو از جیبش در آورد و گفت جانم حاجی بفرما حاجی گفت: میخام برات یک قصه تعریف کنم و چیزهایی رو بهت بگم که تا حالا به هیچ کسی نگفتم آرش گفت چه قصه ای پدر بزرگ؟ حاجی گفت:قصه ی گنجی که دنیای پدر بزرگ تو آباد ولی آخرتشو خراب کرد. پسرم بشین که وقت تنگه.... #
دختر جن پارت۱۴
از روزی که پیر زن در باره گنج و برادری که سر برادرش رو کلاه گذاشته و رفته بود تعریف کرده بود آرش خیلی دلش میخاست که در این باره از پدر بزرگش سوال کنه ولی ترسیده بود که حاجی ناراحت بشه و حالاموقعیتش پیش اومده بود با اشتیاق صندلی رو کنار تخت کشید و نشست و چشمش رو به دهان پدر بزرگ دوخت پدر بزرگ گفت :قصه تلخیه پسرم ولی باید بگم گفتم شاید حسین پیدا بشه و این رنج رو برای خودش تعریف کنم و حلالیت بخوام ولی حالا که حسین مرده باید به یکی بگم چون اگر نگم تلخیش نابودم میکنه آرش گفت : بفرمایید پدر بزرگ من سروپا گوشم پدر بزرگ :قصه رو شروع کرد ولی مثل قصه های بچه گی دیگه نگفت یکی بود و یکی نبود حاجی با چهره ی درهم گفت: حسن آبادکه رفتی و دیدیش الان می دونم خیلی باید فرق کرده باشه ولی اونموقع یک دهکده کوچک وسط کوه بودکه ۱۰...۲۰ تا خانوار بیشتر جمعیت نداشت که اونا هم هر کدوم از یه وری اومده بودند و اونجا ساکن شده بودند مردم هر کدوم تعدادی گوسفند داشتند و از همین راه امرار معاش میکردند هر روز به نوبت ۲ نفر گوسفندا رو برای چرا به کوه های اطراف میبرند اونروز نوبت من و عمو حسین بود عمو حسین برادر بزرگ‌تر من بود و زن و دوتا پسر داشت من ولی جوون بودم ومجرد که با مادرمون زندگی میکردم پدرم چند سال پیش مرده بود من جوون بلند پروازی بود وزندگی توی اون دهکده رو دوست نداشتم از کسانی که هرزگاهی از شهر برای دیدن اقوامشون اونجا میومدند شنیده بود شهر جای بزرگ و قشنگیه و هرچی بخای اونجا هست من همیشه در خواب وخیال شهر بودم وبه مادر و برادرم اسرار میکردم که از اون دهکده کوچک بریم وتوی شهر زندگی کنیم ولب مادرم همیشه پیری شو بهانه میکرد و اینکه توان راه دور و زندگی در جای ناشناس رو نداره و برادرم هم حرفشو تایید میکرد چون اونموقع ماشین که نبود و رفت و آمد همون چند نفر هم از شهر میومند با قاطر و چهار پا بود اونروز صبح یک روز مه آلود بهاری بود درست یادم نیست آخرای اردیبهشت یا اوایل فروردین ما گله رو به طرف کوه هی کردیم هوا به شدت گرفته و مه بود حسین گفت : زیاد بالا نریم هوا گرفته س میترسم گرگ بیاد من گفتم :نه دو نفریم اینجاها علفش خوب نیست حیوانا سیر نمیشن بالا تر من جایی رو بلدم که علف خوبی دارم حسین:گفت از اینجا دهکده پیداس اگه گرگ بیاد می تونیم دادو بیداد کنیم کمک بیاد ولی بالاتر اگه گرگ بیاد کاری از دستمون برنمیاد ولی من قانع نشدم و اسرار کردم تا حسین بیچاره مثل همیشه تسلیم شد و گوسفندا رو بالاتر بردیم و از کوه مشرف به دهکده گذشتیم و به چراگاه رسوندیم گوسفندا که به علف تازه رسیده بودند توی چراگاه پخش شدن وشروع به چریدن کردند حسین گفت :تو مواظب باش تا از همین اطراف هیزم برای آتیش جمع کنم و چای درست کنیم گفتم باشه هنوز چیزی نگذشته بود که یهوحسین داد زد حسن مواظب باش یک سیاهی می‌بینم گله رو جمع کن خودش همه هیزم ها ریخت و به سمت گله دوید گله رو جمع کردیم حسین مدام غر میزد گفتم بالاتر نریم حالا اگه گوسفندای مردم رو گرگ پاره کنه یا ببره توی این مه چه خاکی توی سرمون بریزم ومن که قبول داشتم کار بدی کردم ساکت بودم سیاهی نزدیک میشد و من و حسین سر وصدا میکردیم تا به خیال خودمون گرگ رو فراری بدیم ولی اون بی اعتنا به ما بود وجلو می امد نزدیکتر که شد من گفتم این چه گرگیه چرا اینقدر اروم میاد حسین تیز شد وگفت اره انگار شله چرا هی زمین میخوره؟ گفتم من یکم جلو تر میرم وبه طرف سیاهی رفتم چیزی رو که دیدم باور نمیکردم اون اصلا گرگ نبود یک پیرزن نحیف بودکه.....
دختر جن پارت۱۵
مغزم چیزرو که چشمم میدید باور نمیکرد یک پیرزن به شدت زار و نحیف ودر حالی که عصایی از چوب در دست داشت به سختی پاهاشو روی زمین میکشید و جلو می آمد هر چند قدم که جلو میومد تلو میخورد روی زمین می افتاد و دوباره خودش از زمین میکند و بلند میشد چند قدم جلو میومد و دوباره میافتاد دلم به حالش سوخت از دلم گذشت که جلو برم و بهش کمک کنم ولی تا خواستم قدم از قدم بردارم مغزم بهم نهیب زد یک پیرزن با این حال نزار این موقع صبح تواین مه توی کوه چیکار میکنه سر جام خشکم زد و به پیرزن که هر لحظه نزدیکتر میشد نگاه میکردم که ناله کنان جلو می اومد حسین از پشت سر داد زد حسن چرا خشکت زده چیه؟ با داد حسین به خودم اومدم و برگشتم به پشت سر نگاه نگاه کردم حسین توی مه به سختی دیده میشد یه نگاهی به پیرزن که حالا خیلی نزدیک شده بود ویک نگاه به پشت سرم یک دفعه تمام توانم رو جمع کردم و دویدم سمت حسین گله رم کرد حسین گفت چیکار میکنی معلوم هست کنار حسین بودم نگاه در نگاهش ولی زبونم بند اومد بود نمی تونستم حرف بزنم حسین حالم رو که دید ترسیدو گفت چی شده ؟ بازم نشد چیزی بگم هلم داد عقب و در حالی که معلوم بود اونم ترسیده از دیدن حال من داد زد هوی با توام میگم چه مرگت شده؟ دستم رو سمت سیاهی گرفتم و گفتم اواواون گفت اون چی؟ گرگ بود؟ با سر گفتم نه با ترس پرسید خرس؟؟ بازم با سر اشاره کردم نه _پس چی بود زبون باز کن وگرنه با چوب میزنم توی سرت!؟ در حالی که ما در حال جدل بودیم سیاهی لنگ لنگان نزدیک میشد حسین که دید من نمیتونم حرف بزنم خودش چوبش رو محکم تو دستش گرفت و به طرف سیاهی رفت چند قدم که جلو رفت گفت اااین حیوون هر چی هست معلومه لنگه وبعد برای اینکه نشون بده نترسیده با صدای بلند گفت حیوون مریض هرچی هم که باشه ترس نداره که! ولی از صداش قشنگ معلوم بود ترسیده برای اینکه نزارم جلوتر بره خودم رو آروم بهش رسوندم و بریده بریده بهش گفتم حیوون نیست برگشت با چشمان خیره بهم نگاه کرد حیوون نیست؟پس چیه؟ آروم گفت آدمیزاده!یه پیرزن با حیرت بیشتری بهم خیره شد و گفت یعنی تو از یک پیرزن اینجور ترسیدی؟ گفتم آخه یه پیرزن این موقع صبح تو کوه چی میخاد؟ گفت :که چی؟ چی میخای بگی؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم: خب اااگه اصلا آاادمی زاد نباشه چی؟ یک لحظه تازه انگار دوزاریش افتاده باشه با وحشت نگام کردو گفت این حرفاچیه احمق آخه من از دست تو به کی..... هنوز جمله ش تموم نشده بود که هر دو مون با صدای ناله ی پیرزن که حالا تا ۲ متری مون نزدیک شده بود برگشتیم به طرفش که دیدیم پیرزن نقش زمین شده ترس تا بند بند وجودمون رخنه کرده بود من مثل بید میلرزیدم و حسین خشک خشک بود نمیدونم چقدر گذشت چقدر تو این حال بودیم تا اینکه پیرزن ناله دیگه ای کرد وسرش رو بلندکرد تا چشم در چشم شدیم انگار تمام وجودم فرو ریخت چون چشمای پیرزن....... _
دختر جن پارت۱۶
چشمای پیرزن به طرز عجیبی هول انگیز بود بی اختیار جیغی از دلم کنده شد به قدری بلند که گوسفندا رم کردند به سمت لبه کوه رفتند محکم دست حسین رو که در جا خشک شده بود گرفتم و با تمام زورم کشیدم و با صدایی که انگار از ته غار میومد از بس گرفته و وحشت زده بود گفتم حسین تو رو خاک بابا بیا بریم این جججججنه ولی حسین که انگار حس توی بدنش نبود ولو شد روی زمین و بعد با دستش خودش رو چند قدم عقب کشید خاست پاشه ولی رمق به پاهاش نبود منکه چند قدمی عقب بودم با صدایی که از ترس در سینه حبس شده بود فقط داد میزدم حسین بیا حسین بیا ولی صدام بیشتر به ناله شبیه بود تا داد وحسین فقط تلاش میکرد که سرپا وایسته پیرزن در حالی که دو زانو روی زمین بود نفس نفس میزد و انگار میخاست چیزی بگه هی سرشو بالا میگرفت ولی از شدت ضعف صداش در نمی اومد دستشو به زحمت بالا و پایین می برد و ناله میکرد وبه حسین که حالا به زحمت سرپاشده بودو داشت به سختی خودشو رو ازش دور میکرد التماس میکرد که بمونه حسین برگشت و به پیرزن نگاه کرد مردد شد که من دادزدم حسین بیا وگرنه بخدا من میرم حسین عزم آمدن کرد که پیرزن تمام توانش رو جمع کرد و گفت نرید تو رو به قرآن نرو تورو به هر چی میپرستی بمون اگه مسلمونی نرو اینو که گفت حسین ایستاد و به پیرزن نگاه میکرد ولی من همینجور داد میزدم حسین بیا حسین یک نگاه به من یه نگاه به پیرزن که به شدت حالش بد بود و دل هر سنگی رو آب میکرد کرد و برگشت طرف پیرزن من دوستی به پاهام میزدم و داد میکشیدم حسین نرو من میرم ها به خاک بابا میرم حسین برگشت طرف من و گفت جن نیست. جن اسم قرآن رو نمیاره با صدایی که از ترس خشن و خشدار شده بودگفتم. چرا نمیاره مگه بابا نمی گفت توشون مسلمون هم هست حسین که دیگه نزدیکی های پیرزن رسیده بود با صدای بلند گفت خب اگر اونجورهم باشه بابا گفت مسلموناشون بی آزارن و بعد با صدایی که هنوز از ترس میلرزید گفت کککوزه آااب رو بیار گفتم نمیارم من میرم توهم هر غلطی میخای بکن برگشت طرفم و با خشمی که هیچ وقت تا اون موقع ازش ندیده بودم داد زد این غلط رو تو کردی تو منو توی این روز مه آلود لعنتی تا این بالا کشوندی ما الان اینجاییم چون من احمق به حرفای تویه کله خراب گوش کردم توی این هوا تا اینجا اومدم وبعد داد کشیدگفتم وردار اون آب رو بیار وگرنه خودم میام از کوه پرتت میکنم پایین جوری عصبانی بود که دیگه نتونستم مقاومت کنم در برابرش رفتم طرف کوزه آب که دیدم گله طرف لبه کوه تار ومار شدند کوزه رو برداشت ور حالی که از ترس گریه ام گرفته بود به سرعت برق رفتم سمت گله چوب رو دور سرم چرخندم و گوسفندا رو جمع کردم وآروم و با ترس رفتم سمت حسین وقتی بهشون رسیدم حسین ۲ زانو جلو پیرزن نشسته بود و پیرزن آروم یه چیزایی بهش می‌گفت تا رسیدم حرفشون قطع شدو حسین کوزه رو از دست من قاپید وبه لبهای خشک پیرزن نزدیک کرد پیرزن دهانش رو باز کرد ویک قلوپ آب خورد و بعد چشمای نیمه باز وحشتناکش که هیچ رنگی نداشت و لبهاش که از شدت تشنگی ترک خورده بود برای همیشه بسته شد با صورت روی زمین افتاد.....
دختر جن پارت ۱۷
هر دو چند لحظه خاموش و بی حرکت بودیم تا من با صدای لرزون گفتم چی شد؟ حسین گفت نمی بینی؟ مرد. گفتم ممرد؟پس پاشو بریم از اینجا دیگه حسین نگاهی ملامت آمیزی بهم انداخت و گفت یعنی اینجا ولش کنیم روی زمین بمونه و ما بریم آره؟ +پس چیکار میتونیم بکنیم حسین که رمقی در پاهاش نمونده بود دستمالی که توی دستش بود رو توی جیبش گذاشت ودستاشو روی زانوش گذاشت و با زحمت بلند شد و گفت برو تیشه هیزم رو که اونطرف پهلوی هیزم ها انداختم بیار باید یک جا که خاکش زیاد سفت نباشه پیدا کنیم و یک چاله بکنیم ولی من مثل چوب خشک ایستاده بودم و به حسین نگاه میکردم حسین با صدای بلند ی که تا اون روز ازش نشنیده بودم صدایی که ترس،خشم و بیچاره گی رو یکجا در خودش داشت فریاد کشید میگم برو دیگه چرا خشکت زده؟ با فریادش تمام بدنم که رمقی توش نمونده بود لرزید و بی اختیار به سمتی که حسین با دست نشون داده بود دویدم به زحمت توی مه هیزم ها و تبر رو که حسین موقع دیدن سیاهی رو زمین پرت کرده بود رو پیدا کردم و به سرعت برگشتم طرفش حالم دست خودم نبود انگار توی بک کابوس گیر کرده باشی به شدت ترسیده بودم حال حسین هم بهتر از من نبود گویی اصلا توی این دنیا نباشه و این از واکنش های غیر ارادی و غیر معمولش پیدا بود تبر رو که دستش دادم گفت تو برو مواظب گوسفندای مردم باش آروم آروم برگشتم طرف گوسفندا ولی تا جایی که مه اجازه میداد برمی گشتم و نگاه میکردم ببینم حسین داره چیکار میکنه حسین چند متری اونطرفتر رفت و خاک زمین رو با تبرتست کرد تا ببینه کجا خاکش سست تره بعد دیدم یکجا مشغول کندن زمین شد اون موقع حسین یک مرد تقریبا ۴۰ ساله و تنومند بود ولی کندن اون زمین سفت بالا ی کوه اون هم با یک تبر هیزم زنی کار خیلی سختی بود کنار گوسفندا رسیدم حیوونا دور هم جمع شده وآروم گرفته بودند بادیدن گوسفندا کمی آرامش گرفتم یکی از دلشوره هام کم شد ولی هنوز به شدت شوکه بودم روی سنگ نزدیک گله نشستم و نگاهم رو به سمت حسین دوختم درحالی که توی ذهنم مرور میکردم کل ماجراهایی رو که فقط در ۲۰ دقیقه افتاده بود یکبار به خودم فحش میدادم که چرا اسرار کردم که بالای کوه بیایم یک بار ذهنم در گیر این میشد که واقعا اون پیرزن کی بودو بعد لرزه به جانم می افتاد و فکرم رو منحرف به موضوع دیگر میکردم ساعتی گذشت تا اینکه حسین رنگ پرید و در حالی که روصورتش عرق داشت پیداش شد تا رسید گفت جمع کن بریم ومن بدون هیچ حرفی به طرف وسایلمون رفتم و اونها رو تو ی کوله ی دست بافت مادرم گذاشتم و گله رو هی کردم اون روز گله رو زودتر از همیشه به دهکده آوردیم و هر کس که علت رو می پرسید احتمال بارندگی رو بهانه میکردیم ولی وقتی حال و رنگ و رومون رو می دیدن سوال پیچمون میکردن که ماهم با جواب های مختلف می پیچوندیم شون چون چیزی که برما گذشته بود رو نمیشد به این راحتی برای کسی تعریف کرد
دخترجن پارت ۱۸
چند روزی از این موضوع واتفاقات گذشته بود که روز با صدای دعوای حسین و زنش از خواب بعد از ظهر پریدم حسین میگفت اصلا تو با این حرفا چیکار داری تقصیر منه که همه چیز رو برات تعریف میکنم زنش میگفت: مگه من تو این زندگی نیستم یا چون زنم نباید هیچ حرفی بزنم و خفه شم کارشون به دادوبیداد کشیده شد زن حسین میگفت: هر چی تو این زندگی بیاد برای من و بچه ها هم هست حسین میگفت ساکت باش زن ! این اصلا مال من نیست که مال توهم باشه چرا حرف تو کله ات نمیره؟ زنش میگفت :اگه نگی کجا گذاشتیش همین حالا میرم همه چیز رو به بابام میگم من نمیزارم چیزی رو که حق منو بچه هام هست رو به تاراج بدی ما و حسین و خانواده ش در یک حیاط مشترک زندگی میکردم اونا اونطرف حیاط توی چندتا اتاق زندگی میکردند من و مادر این طرف حیاط توی ۲ تا اتاق بودیم باشنیدن حرفاشون توجه هم به سمتشون جلب شد گوش هامو تیز کردم ببینم بحث شون سر چیه؟ خدیجه زن حسین در باره یک چیز قیمتی صحبت میکرد و حسین همش میگفت :مال من نیست زن !! به زبونی باید بهت بگم تا بفهمی ؟ امانته باید برسونمش دست صاحبش ولی خدیجه داد میزد ، برای همینه که انجور بدبختیم از دست همین کارها و افکار پوچته اخه مرد وقتی اصلا همیچین آدمی اینجا نیست چجوری میخای برسونیش دست صاحبش؟ خدا میخاسته یه جوری این گنج رو به دست تو برسونه خب اگر صاحبی میداشت اینجا بود دیگه نیست همچین ادمی اینجا نیس بفهم تا اسم گنج اومد شاخک هام تکون خورد درباره چی صحبت میکردند کدوم گنج؟ آروم آروم به اون سمت حیاط رفتم تا صداشونو بهتره بشنوم نزدیکای اتاقشون رسیده بودم که دعواشون بالا گرفت و حسین که دید حریف زنش نمیشه و نمی تونه قانعش کنه از اتاق بیرون زد تا ازخونه بره بیرون که باهام چشم توچشم شد برگشت و نگاه ملامت آمیزی به زنش کرد چون باعث شده بود من متوجه موضوع بشم و از حیاط بیرون رفت با رفتن حسین خدیجه هم داخل اتاق رفت دنبالش رفتم و پرسیدم دعواتون سر چی بود زن داداش؟ خدیجه بی اعتنا مشغول کارش شدو....‌
دختر جن پارت ۱۹
گفت سر مسائل زندگی! سر چیزای زن و شوهری سر چی میخاستی باشه؟ خدیجه زن رندو زیرکی بود و حسین آدم با وجدان و آرومی برای همین اکثر مواقع سر خیلی چیزا بحث شون میشد گفتم ولی از حرفایی من شنیدم بوی مسائل زن و شوهری نمی اومد گفت فال گوش وایستادن کار خوبی نیست گفتم لازم نبود فال گوش وایستم صداتون به قدر کافی بلند بود دیدم نمیخاد چیزی بگه گفتم داستان گنج چیه ؟ _کدوم گنج؟ وبرای اینکه از صحبت فرار کنه از اتاق اومد بیرون گفت من نمی دونم چی شنیدی ولی دعوای ما مثل همیشه سر نداری و بی عرضه گی داداشت بود وبعدهم گفت من باید برم خونه پدرم بچه هام اونجان خاله اومد بهش بگو شاید شب برنگردیم رفتم جلوش و گرفتم و گفتم من همه چیز رو شنیدم اگر نگی خودم میفهمم از جلو راهش کنارم زد و گفت برو بفهم اگر فهمیدی به منم بگو و چادر کهنه رنگ ورو رفته شو برداشت ودر حالی که به حسین بد و بیراه میگفت از در چوبی حیاط خارج شد خیلی ذهنم درگیر شده بود هر چی فکر میکردیم به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم چند سال قبل یکی از اهالی خیلی ناگهانی خانه و زندگیش و بار قاطر کرد و بی خبر به شهر رفت توی ده چو افتاد که موقع شخم زدن توی زمینش به یک قبر قدیمی خورده و تعداد زیادی سکه پیدا کرده و بارش رو بسته و رفته شهر برای خودش خونه و زندگی ساخته که بیا و ببین با خودم گفتم نکنه حسین هم توی زمین پدری مون که توش زراعت میکردیم گنج پیدا کرده و به من نگفته چون من خیلی وقتا از زیر کار در می رفتم و بیشتر خود حسین سر زمین بود خیلی فکرم مشغول بود فکر گنج ولم نمیکرد یک ساعتی طول کشید در صدا کرد دویدم توی حیاط حسین بود تا دیدمش بی مقدمه پرسیدم حسین داستان گنج چیه؟ هر چی هست منم توش سهم دارم تو نباید تنهایی ورش داری حسین چند ثانیه هاج و واج نگاهم کرد و بعد گفت کدوم گنج ؟ همه تون دارید دیوونه میشد و از من رد شد تا بره سمت اتاق بازوشو گرفتم و گفتم کدوم گنج؟همون گنج که با زنت سر تقسیم کردنش دعواتون شده بود دستشو کشید و گفت اون دیوونه شده توهم از اون بدتر و رفت خاستم یه دستی بهش بزنم داد زدم خدیجه همه چیز رو بهم گفته دیگه نمی تونی چیزی رو قایم کنی یا خودت سهم منو میدی یا به زور ازت میگیرم پدر بزرگ به اینجا که رسید آهی کشید و گفت امان از طمع آدمیزاد! آرش جان پسرم یکمی آب بهم میدی ؟ گفتم به روی چشم ولی باید بپرسم از پرستار یک موقع ضرر نداشته باشه برات پدر بزرگ گفت من دیگه کارم از ضرر و سود گذشته پسرم پاشو یه قلوپ آب برام بیار دهانم خشک شده نمیتونم حرف بزنم دیگه چشمی گفتم و باشک و تردید یکم آب توی لیوان ریختم و بهش دادم دلم میخاس بهش بگم برای امروز بسه اگه خسته شدی ولی اینقدر مشتاق بودم که ادامه داستان رو بشنوم که نگفتم و دوباره روی صندلی نشستم و چشم به دهان پدر بزرگ دوختم
دختر جن پارت ۲۰
پدربزرگ یکم توی جاش جابجا شدو ادامه داد حسین حرف رو باور کرد و گفت خدا لعنتت نکنه زن حسین منو خوب می شناخت بی کله گی های منو دیده بود می دونست وقتی که عصبی و دیوونه میشم به قول مادرم خدا و پیغمبر سرم نمیشه چه برسه به برادر برای همین دیگه زیاد مقاومت نکرد و گفت اگرم چیزی باشه نه مال منه نه مال تو بردار من تو دیگه چرا مثل این زن سهم سهم من میکنی این اگر چیزی هم باشه باید برسه به دست صاحبش +صاحبش؟ صاحبش کیه دیگه؟ خدیجه فقط بهت قضیه ی گنج رو گفت نگفت مال یه بدبختیه که باید به خودش بدیم منکه کلا از موضوع خبر نداشتم و الکی خودم رو به باخبری زده بودم گیج شدم ولی به روم نیوردم و گفتم خب چرا خودت نمیگی همه چیز رو؟ حسین به اتاق رفت و برگشت در حالی یک دستمال کوچک گلگلی توی دستش بود دستمال برام آشنا بود ولی یادم نمیومد کجا دیدمش فکرم رو مترکز کردم یه دفعه یه صحنه جلو چشمم جرقه زدو ظاهرو محو شد این دستمال رو من دست حسین روی کوه دیدم زمانی که بالا سر پیرزن بود همون دستمالی که حسین با اومد من زود توب جیبش گذاشت به یک باره یک ترس به جانم افتاد حسین دستمال رو سمتم گرفت و گفت بیا همه دعواها سر اینه گفتم اااین چیه؟ گفت مال اون بنده خداست گفتم کدوم بنده خدا؟ جن بالای کوه ؟ حسین که تازه متوجه شد که چقد ترسیدم دستم رو گرفت و گفت بشین دلشو رو ببین !! وبعد به روم لبخندی زد گفت :با این دل و جرأت ش هارت و پورتم میکنه حسین حکم پدر رو برام داشت ۱۵ ..۱۶ سالی ازم بزرگتر بود وبه اندازه ۳۰ سال ازم بزرگتر و عاقلتربود هرچی من کله شق و بد خلق بودم اون متین وعاقل بود تقریبا ده ساله بودم که پدرم مرد و از اون موقع به بعد هم برادرم شدو هم پدرم همه جا توی همه ی کارها هوامو داشت و همیشه دست حمایتش روی شونه بود نشستیم روی پله گلی و حسین دستشو روی شونه م گذاشت و گفت نترس برادر من اون بنده خدا جن نبود که گفتم :جن بود خودم دیدم _چرا فک میکنی اون بدبخت جن بود؟ +چون آدمیزاد ، اونهم یک پیرزن با اون حالش نمی تونست اون موقع روز اونجا بالا ی کوه به اون بلندی باشه چون میگن کوه های این اطراف جن داره چون چشماش سفید وحشتناک بود هنوزم بگم خیلی آروم گفت نه نبود حداقل این یکی که من دیدم جن نبود بهش نگاه کردم پس کی بود....
Ali Hamze - Taje Saram.mp3
8.89M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 🍃🌴🌠شبانه ها🌠🌴🍃 🍃🌠🎧❣آوای‌زیبای : تاج سرم... کم نشه سایت از سرم ... 🍃🌠💫🎤علی حمزه... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
عزیز دلم،هروقت با تمامِ عشق و ایمانت خدای مهربون و صدا کنی حتما جوابت رو میده ، خودم دیدم هرجا خوردم زمین هرجا خسته شدم از دردهای زمونه وقتی با ایمان خدا رو صدا زدم دستم رو گرفت و به قلبم آرامش بخشید، از امشب بیشتر صداش کن ، تا به حال کسی با گله و شکایت کردن و غم و غصه به جایی نرسیده اما اگه با خدا رفیق باشی زندگیت رو گلستون میکنه... شبت بخیر عزیزم🌙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙از خدا میخوام ⭐️با یه حس خوب 💙با نوری از جنس امید ⭐️با دلی غرق شادی 💙و با قلبی سرشار از آرامش ⭐️امشب بخوابید تا فردا با 💙کلی انرژی از خواب بیدار بشید 💙شبتون عاشقانه و زیبا💙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d