داشتن صداقت ...
نهایت جذابیت هر انسانیه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خدایا شکرت...
بخاطر اینکه تو اوج ناامیدی
از زمین و آدمهاش...
تنها پناهم تو بودی ...
〖 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*موسیقی انیمیشن سریالی "مهاجران"*
این انیمیشن با نام اصلی"لوسی در رنگین کمان" و براساس داستانی از نویسنده استرالیایی فیلیپس پدینگتون ساخته شدhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ی_حس_حال_خوب
اگر این کلیپ خاص و تماشایی حال تان را بهتر نکند قطعا شما باید به پزشک مراجعه کنید! این حال خوب را برای تمام عزیزان تان ارسال کنید! ببینید که چنین کلیپ هایی هر صدسال یک بار گیر می آیند!
👈https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
گفت یه بدبخت که از دست ظالمان دیارش فراری شده بود
و قصه ی پر غصه ای داشت
گفت که پیرزن دختر خوش برو رویی داشت که خان پیر دهاتشون برای به دست آوردنش طمع میکنه
دختر که نامزد داشته برای فرار از دست ارباب پست
با نامزدش سر به کوه کمر میگذارند
پیرزن هم از دار دنیا همین دختر رو داشته
دارو ندارشو توی این دستمال میکنه وکوه به کوه
دنبال دخترش راهی میشه
تا مگه پیداش کنه و جایی برای سکونت وزندگی کردن
پیدا کنند
(اکثر مردم حسن آباد مهاجرانی بودن که یا از فقر یا ازدست ظلم ظالمی به دل کوه پناه آورده بودند)
حسین ادامه داد:
یک ماه توی کوه و کمر دنبالشون بوده
آذوقه ش تموم میشه توانش از دست میره
ولی هر چی می گرده پیداشون نمیکنه
وبه اونروزی میوفته که ما اونروز توی کوه دیدیمش
اون پیرزنی که ما توی کوه دیدم ۴۰...۴۵ سال بیشتر نداشت واز جور روزگار به اون حال نزار افتاده بود
با تعجب پرسیدم: یعنی همه این حرفا رو تو همون چند دقیقه بهت گفت
_آره و کنده پراکنده گفت
بعد دستمال که دستش بود
و نشونم داد وگفت اینارو پیرزن بهم دادو گفت
به دلش افتاده که دخترش یا اینجا اومده یا میاد
واز من خواست تا امانتی شو نگه دارم و به دخترش
برسونم
گفت اگه خدا اونروز مارو سر راهش قرار داده حتما حکمتی داره
گفتم حالا چی هست داخل این دستمال؟
حسین دستمال رو باز کرد و طرفم گرفت
بادید اونچه درون دستمال بود برق از سرم پرید
وهاج و واج به دوتا سنگ بسیار زیباوچند تیکه طلای داخل دستمال خیره شده بودم
که حسین از حالم فهمیده بود به چی فکر میکنم
گفت حسن گفتم اینا امانته
گفتم: اون زن اینا رو از کجا آورده؟
_گفت مال اجدادشه گفت که از نوادگان ترک عثمانیه که از بد حادثه سر از اینجاها درآورده
بعد حسین دستمال رو گره زد و داخل جیبش گذاشت
و دستی روی شونه تم گذاشت و گفت خب حالا فهمیدی چی بوده و چی شده؟
و بعد پاشد و گفت ما ادم های حروم خوری نیستیم
این حتی اگرم گنج باشه مال مانیست
حالم دگرگون بود.دیدن این جواهرات هوش از سر هر کسی می برد
بخصوص اگه یک عمر هم در فقر و نداری زندگی کرده باشی
پدر و مادر من هم زاده مهاجرانی بودند که از سر ناچاری در اون روستای کوهستانی ساکن شده بودند
امرا معاش مون از یک تیکه زمین پدری که با قنات کوچک روستا آبیاری میشد و چند راس گوسفند و چندتا درخت میوه بود همین!
روزگار رو به سختی میگذرونیدم هر چی هم من به حسین و مادرم اسرار میکردم که از اونجا بکنیم و بریم شهر بهانه می آوردند و قبول نمیکردند
با دیدن اون جواهرت عقل ازکله ام پریده بود
تا حسین خواست بره دستش رو محکم گرفتم و کشیدم....
و گفتم ولی زنت میگفت همچنین آدمی اینجا نیست درسته؟
_خب که چی ؟الانم نباشه بعد حتما پیداش میشه
مادرش میگفت دیدنشون که از این سمت اومدند
+شاید پیداشون نشه از کجا معلوم اون هم توی کوه کمر به سرنوشت مادرش دچار نشده باشه
اگه میخاست این طرفا پیداشون بشع تا الان شده بود
اصلا شایدم رفته باشند سمت یک دهات دیگه
بعد تو اینا رو تا ابد که نمیتونی براشون نگه داری
چیزی رو که اونا شاید از وجودش هم خبر نداشته باشند
که اینجا دست توعه
حسین با اخم و عصبانیت دستشو کشید و گفت حالا که چی ؟مال مردم رو بخوریم یه آبم روش
من همچین کاری نمیکنم حتی اگه هیچ وقت پیداشون نکنم
که میدونم پیدا میشن چون هم به دل مادرش افتاده بود که اینجا میان و به دل خودم هم هست که پیداشون میکنم
پاشدم جلوش ایستادم و قدم رو به رخش کشید م الان دیگه هم قد شده بودیم ،
وگفتم یعنی میخای اینا رو همینجور که دستت نگه داری تایک روزی شاید صاحبش پیدا بشه
گفت آره اونوقت اگر خودشون دلشون بخاد میتونند مزد امانت داری مونو بدن
گفتم :برو بابا چه دل خوشی داری تو،
به چه چیزا دلش رو خوش کرده
می دونی با اینا چقد زندگیمو ن عوض میشه می تونیم مثل علی قلی بریم شهر زندگی بسازیم که همه حسرتش رو بخورند
می تونی هر چی زن و بچه ات میخان رو براشون تامین کنی می تونیم ننه گلاب رو ببریم دکتر پاهاش رو دوا درمون کنیم
آخه پاهای مادرم همیشه درد میکرد
حسین گفت همه ی اینایی که تو میگی خوبه
ولی نه با پول مردم
اصلا هیچ کس نباید به اینادست بزنه به هیچ وجه.
و رفت طرف اتاقشون
داد زدم آخه کدوم مردم؟
برادر من اون اصلا آدم نبود جن بود بفهم
دیدم نمیتونم قانعش کنم
زدم به سیم آخروگفتم به قول زنت از دست همین بی عرضه گی هاته که هیچ پوخی نشدی
اصلا از کجا معلوم این قصه رو خودت نساخته باشی که گنج جن رو برای خودت تنها برداری
یک جوری برق جواهرات داخل دستمال مسخم کرده بود که حتی از به زبون آوردن اسم و فک کردن به جن هم دیگه ترسی برام نداشت
حسین برگشت و با چشمان پر از خشم نگاهم کرد
وقتی دید با پرویی ایستادم و بروبر بهش نگاه میکنم
از کنار ایوان یک چوب برداشت و با عصبانیت اومد سمتم و گفت چی میگی احمق بی حیا ،
تا خواست با چوب بهم بزنه چوب رو از دستش گرفت
دیگه نه تنها قدم که زورم هم بهش میرسید
و خواستم بهش حمله کنم که یک دفعه ناله مادرم رو پشت سرم شنیدم
خدا منو مرگ بده راحت بشم از زندگی
چرا تو این سن و سال چوب و چماق سر هم می کشید
و بعد والا والا گویان رفت و نشست روی پله جلو ایوان
از خانه بیرون بیرون زدم
و با عصبانیت رفتم به سمت کوه
فکر گنج مثل خوره به جانم افتاده بود اصلا حرفای حسین رو قبول نداشتم
شیطان در فکرم نفوذ کرده بود
هر لحظه فکری به ذهنم میومد و محو میشد
یک بار به قانع کردن حسین ،یکبار میگفتم به مادر بگم تا با حسین حرف بزنه و قانعش کنه ولی مادر هم خودش از حسین مقید تر بود
آخرین فکری که به ذهنم رسید دزدیدن جواهرات بود...
دم غروب بود که کلافه و بهم ریخته به خانه برگشتم وارد حیاط که شدم
بی اختیار اول نگاهم سمت خانه حسین رفت ولی دربسته بود و کسی خانه نبود
بی حوصله سمت اتاق ننه گلاب رفتم و با دو دست در چوبی اتاق رو باز کردم تا اومدم بگم ننه گشنمه یه چیزی بده بخورم
دیدم ننه گوشه اتاق نشسته و دستش رو قلبشه و حسین روبروش نشسته و یک کاسه آب دستشه
چشمش که به من افتاد در حالی که سرشو رو تکون میدادگفت واویلان!! حسن تو میخاستی چیکار کنی؟
فهمیدم حسین همه چیز رو براش تعریف کرده
برای همین نگاهی غضب آلود به حسین کردم و گفتم
هیچی چکاری می تونم بکنم
و برای اینکه بیشتر حالش بد نشه گفتم من کاری ندارم
خودش میدونه شازده ات هر کار که دوست داره بکنه
و یک راست رفتم از توی بقچه نون یک تیکه نون برداشتم
لول کردم نشستم یه گوشه ای و شروع کردم به گاز زدن
اتاق هایی که در اونا زندگی میکردیم از خشت و گل ساخته شده بود اتاق های تاریکی که شب ها با نورچراغ پی سوز و گاهی هم چراغ نفتی های کوچیک روشن شون میکردم
اتاقی که توش بودیم دیوار های گلی داشت و کف اتاق خاکی بود که با چند گلیم و پلاس کوچک دست بافت مادر فرش شده بود
یک گوشه اجاق هیزمی که زمستون توش آتش روشن میکردیم و چند تا تاقچه برای گذاشت وسایل
دراز کشیدم و در حالی که با حرص نون خالی رو گاز میزدم به سقف چوبی اتاق که با چوبهای کج وماوج
و نی پوشیده شده بود خیره شدم
که یک دفعه سرو صدایی زیاد از بیرون بلند شد
حسین قبل من خودشو بیرون انداخت
پشت سرش هم من دویدم بیرون
خدیجه با پدرو دوتا برادرش اومده بودند
و دادوبیداد داد میکردند
مادر از داخل اتاق صدا زد چی شده؟ حسن،حسین؟!
مادر پاهاش درد میکرد وگاهی هم دستشو روی قلبش میگذاشت و میگفت تیر می کشه
کلا سنشم بالا رفته بود و کم توان شده بود اون روز شوکه هم شده بود
برای همین نمی توانست زود بیرون بیاد
سرم رو توی اتاق کردم و گفتم نمی دونم
خدیجه و آقا فیض اومدند
گفت چیکار دارند که صداش توی دادبیداد های خدیجه و خانواده ش گم شد
حسین گفت چه مرگته زن چرا قشون
کشی راه انداخت؟
خدیجه گفت: خودت خاستی گفتم خودت نگی کجا گذاشتیش میرم بابامو میارم ازت بگیره
فیض که مرد گردن کلفت و هیکلی و زور گویی بود
دست حسین رو گرفت و از بالا ایوان پایین کشید و گفت به حرف حساب برو وردار بیار حق دخترم و بچه هاشو
_کدوم حق عمو خدیجه به سرش زده
امانتی مردمه اون
برادر بزرگش گفت امانتی کدومه؟خر خودتی حسین آقا
این حرفا رو جایی بزن که خریدار داشته باشه
تا بدبخت بیچاره بودی این خواهر نفهم من جور تو میکشید
حالا که به مال و منال رسیدی میخای به پیچونیش
خلاصه که جرو بحث بالا گرفت ودادو هوار
خونه های ده نزدیک بهم بود برای همین خیلی از زود همه جمع شدند
برادر های خدیجه که دیدند حسین نمیخاد چیزی بگه ریختن و خونه حسین رو زیر و رو کردند
ولی چیزی پیدا نکردند وبعد کلی تهدید و سرو صدا رفتند
برای حسین شاخ و شونه کشیدند خودت به زبون خوش بیار بده سهم خدیجه رو وگرنه فلان وپیسان میکنیم
توی این مدت من هم پشت حسین بلند شده بودم و با برادرهای خدیجه درگیر شدم چند تا زدم و چندتا خوردم
مردم هم که دیگه از همه چیز سر درآورده بودند کم کم پراکنده شدند و رفتن
بعد از آروم شدن خونه یک دفعه یاد ننه گلاب افتادم
عجیب بود چرا از اتاق بیرون نیومده بود
اون هر چی هم مریض احوال باشه و ناتوان
بازم به زور خودش رو بیرون میکشید یک دفعه دلم شور افتاد
از جا کنده شدم و دویدم سمت اتاق ننه گلاب که دیدم ای وای
ننه گلاب نقش زمین شد بود دنیا جلو چشمام تیره و تار شد
.
.
چند روز از خاکسپاری مادر گذشت
حالم به شدت بد بود حال حسین بدتر
مراسم هفت مادر که تمام شد
تصمیم گرفتم خیلی جدی با حسین حرف بزنم
تا دم در اتاقش هم رفتم ولی وقتی حالشو دیدم
پشیمون برگشتم
خدیجه سر خاک ننه گلاب اومد ولی دیگه به خانه برنگشت
بچه ها رو هم با خودش برده بود
وقتی دیدم که چقد بهم ریخته ش دلم به حالش سوخت
با خودم گفتم ولش کن فک کن هیچ وقت همچین چیزی وجود نداشته
ولی مگه میشد ؟طمع که به جان آدمیزاد میوفته
آروم و قرار رو از جانش میگیره
روزا به کوه می رفتم و ساعت ها فکر میکردم
وبعد کلافه وبهم ریخته به خانه برمی گشتم
روزا قرار و آروم نداشتم شبا خواب
مثل جن زده ها شده بودم حالم دست خودم نبود
اون شب هم دراز کشیده بودم تا بخوابم نصف شب شده بود ولی هرچی این پهلو به اون پهلو میشدم خوابم نمی برد
که ناگهان صدایی از توی حیاط به گوشم رسید
انگار کسی از دیوار پایین پریده باشه
رفتم پشت پنجره کوچک اتاق توی حیاط رو نگاه کردم که دیدم دو تا سیاهی به سرعت به اتاق حسین نزدیک شدند....
اول ترسیدم بعد که به ترسم مسلط شدم به سرعت دویدم بیرون چوب از بغل در برداشتم
و داد زدم آهای کی هستید شما
اینجا چه غلطی میکنید؟
یکیشون اومد سمت من و یکشون به سرعت پرید توی اتاق حسین
حسین که از خواب پرید بود هاج و واج مونده بود
من با اون یکی که سمت من اومده بود درگیر شدم
و اون یکی که رفته بود توی خونه ی حسین
داشتاتاق رو بهم می ریخت.
حسین ایستاده بود و فقط نگاه میکرد
وبعد از این اتاق رو خوب گشت یقه حسین رو گرفت و هی میگفت چرا نمیگی کجا گذاشتیش
فک کردی می تونی ما رو بپیچونی
دودمانت رو به باد میدم صداش برام آشنا بود
من همچنان درگیر بود یک لحظه دست بردم و نقاب این یکی رو برداشتم
بله سیفی برادر خدیجه بود
گفتم شما هستید دیوث ها
یک دفعه برادر دیگه حسین رو کوبوند به دیوار و گفت
پس میخاستین کی باشه؟ها
شما برادرا فک کردین خییلی زرنگین؟!
زاده نشده کسی بخاد سرفیض و پسراشو کلاه بزاره
و بعد حسین رو رها کرد اومد بیرون و
گفت سیف بریم لازم نیست ما خودمون رو اذیت کنیم
اینا مجبور میشن خودشون دودستی بیارن تحویل بدن گنج رو
وگرنه میفرستیمشون بغل مادرشون و بعد در حالی که به زمین و زمون فحش می دادند رفتند
بعد رفتن برادرای خدیجه
رفتم به سمت اتاق حسین همه جارو زیر و رو کرده بود
شروع کردم به مرتب کردن
نگاهی به حسین که گوشه ای نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود نگاه کردم
دیدم الان موقعیتش فراهم هست که باهاش حرف بزنم
گفتم خوب ببین برادر من چی به روز زندگیت آوردی
چرا کله شقی میکنی میگم این گنج صاحب نداره
صاحبش خودمونیم
بیا بزنیم به زخم زندگیمون اگر صاحبی براش پیدا بشه
همون موقع راضیش میکنیم
زنت ولت کرد. مادرمون مرد
زندگی خودت و من از هم پاشید دوتا بچه داری زندگی میخان آینده میخان
چرا سر عقل نمیای؟
حسین که یک گوشه نشسته بود و دودستی سرش رو گرفته بود
یک دفعه از جا پرید و رفت سمت گوشه خونه فرش رو کنا زد و دستشو توی یک سوراخی برد و چیزی رو برداشت و پرت کرد سمتم و داد زد بیا همش مال تو مال شما!
من چیزیاز این لعنتی نمیخام هنوز بهش دست نزدم خونه خرابم کرد چه برسه که دست توش ببرم
ورش دار و برو هر کار که میخای باهاش بکن
فقط منو ول کنید دیگه!!
لعنت به من که با تو اون روز به اون چراگاه لعنتی رفتم
نگاه کردم دیدم دستمال جواهراته
یه نگاه به حسین یک نگاه به دستمال مردد شدم برش دارم یانه
که برداشتم و رو به حسین گفتم یعنی واقعا نمیخایش
و حسین در حالی که دودستی توی سرش میزد داد میزد نه نمیخام به پیر نمیخام به پیغمبر نمیخام ولم کنید
ومن رو از اتاقش بیرون کرد و در رو بست.
AUD-20210603-WA0023.mp3
7.5M
🎶#میدونم قهری😉
🎙#کامران مولایی
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۵ عادت خوب در رشد فردی بهت کمک میکنه:
۱- خودآموزی
۲- خوردن مواد غذایی مفید
۳- داشتن برنامه روزانه
۴- خواب کافی
۵- حذف افراد منفی
۶- پیاده روی
۷- وقت شناس بودن
۸- تصویرسازی ذهنی مثبت
۹- داشتن هدف و برنامه بلند مدت
۱٠- استفاده نکردن از موبایل قبل خواب
۱۱- گوگل گردی برای یادگیری
۱۲- مرور عملکرد هفتگی در پایان هر هفته
۱۳- گوش دادن به پادکست های آموزشی
۱۴- یادگیری یک زبان جدید
۱۵- داشتن تعاملات اجتماعی
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار...
این حکایت بسیاری از ماست
که تا زنده ایم قدر یکدیگر
را نمی دانیم ولی بعد از مردن،
می خواهیم برای یکدیگر
سنگ تمام بگذاریم!🌷
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
838_4385372381237.mp3
466.6K
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای شاد وزیبای ترکی ...
🍃🌲🎤دِلِیِ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
#ایرانِزیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀خدایا
انتهای دریا را برکه ها نمی فهمند
پس ببخش اگر گاهی گم میکنم نشانت را...🍀
❤️دوست دارم ای خدای دوست داشتنی من... ❤️
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
🎈برای آرامش اعصاب و
به طور کلی یاد خداوند به
هرشکل وصورتی موجب آرامش قلب است❤️
🎈گفتن ذکر
ما شاءَ الله لاحَولَ وَلا قوَّةَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم🌺🍃
در ایجاد ارامش نقش موثری دارد 👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها
ﺑﯿﺶ ﺍﺯﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﺪﯾﻪﺍی ﮐﻪ ﻫﺮ شب
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ
ﺑـﻪ ما میدﻫﯽ
از ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ
آرامش اسـت . . .!
شبتون بخیر 💫
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
الهی🙏
درسڪوت شب✨🌹
تمام سختی روزمان را به تومیسپاریم
سلامت را ارمغان فردای من و دوستانم کن
وهمزمان باطلوع آفتاب فردایت،
هدیه ای الهی ازنوع آرامش
خودت به زندگی همه ماهدیه فرما
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨شبتون زیـبـا🌹
به امید طلوع آرزوهاتون🙏
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
DJ Siako Cheshm Nazar Remix.mp3
7.4M
🎵#چشم نظر🧿
🎤#دی جی سیاکو
#ریمیکس
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌴🌠شبانه ها🌠🌴🍃
🍃🌠💫🎧❣نماهنگی زیبا ؛ با آوایی بیکلام و آرامبخش و نماهای شب ومهتاب و...👌😇
🍃🌠شبتون آروم
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ایرانِزیبا
*🔹آلبرت انشتین* از دانشگاه اخراج شد ولی فیزیک را با فرضیه هایش دگرگون کرد!
*🌀 ونگوک* در سراسر زندگی اش حتی یک تابلو هم نفروخت اما امروز آثارش میلیون ها دالر ارزش دارد!
*🌀گابریل گارسیا مارکز* برای نوشتن رمان صد سال تنهایی سه سال در را بر روی خودش بست. در این سه سال همسرش برای آنکه از گرسنگی نمیرند حتی پلوپز خانه را هم فروخت اما در نهایت اثری بی مانند خلق شد و برای نویسنده اش جایزه ی نوبل ادبیات را به ارمغان آورد!
✨ این آدمها هیچ نبوغ خاصی نداشته اند، نبوغ آنها در شناخت خود و فریاد کردن خویشتن خویش بوده است. نبوغ آنها در دنبال کردن راه منحصر به فرد خودشان بوده است.نبوغ آنها در تواناییشان در جور دیگری فکر کردن و نپذیرفتن *"قوانین بعنوان یک اصل غیر قابل تغییر"* بوده است*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d