eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
26.9هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
کودکی از خدا پرسید : تو چه میخوری؟ چه میپوشی؟ در کجا ساکنی؟ خدا آرام بر دل کودک زمزمه کرد: غصه بندگانم را میخورم عیب بندگانم را میپوشانم و در قلب شکسته ی آنان ... ساكنم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌿تو را برای آن نیافریده اند که هرروز بهتر بخوری و بهتر بپوشی برای آن آفریده‌اند که 🤍🌱هر روز بهتر بیاندیشی و 🤍🌱بهتر رفتار کنی...!!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d خدایی که به شدت کافیست
چنـان روزي رسـان ، روزي رسانــد كه صـد عاقـل از آن حيــران بمانــد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مادرم من و خواهرم رو صدا کرد تا ماهم به خانه خان بریم تا یه پارچه برای دوخت لباس جدید انتخاب کنیم
آسیه میگفت انگار یک سرو سری بین حسین و خدیجه هست خدیجه که قبلا حسین رو به قول خودش ادم حساب نمیکرد یکدفعه نظرش تغییر کرده و همش تو حرفاش ازش تعریف میکنه اونوقت نفهمیدم که یک دفعه چی شد ولی بعدا فهمیدم که انگار اون پسری که خدیجه منتظر بود با اسب سفید بیاد دنبالش با دختر دیگه ازدواج کرده و سیف هم میخاسته خدیجه رو وادار کنه که با پسر عموش عروسی کنه که خدیجه هم اصلا راضی نبود اینجور که بعدا دخترا تعریف کردن خدیجه به هر بهانه سر راه حسینقلی قرار میگرفته و اینقد ناز و عشوه اومده که حسین هم خامش شده خلاصه چند وقت بعد ممدقلی خان به اصرار حسینقلی و خانم گلاب که حالا حسن رو هم به دنیا اورده بود به خواستگاری خدیجه رفتند که با مخالفت شدید سیف روبرو شدن یکی دوسالی گذشت که بعد دعوا ها و جنجال ها که حتی کار به خودکشی خدیجه نا فرجام خدیجه هم کشیده شد سیف رضایت دادو حسینقلی و خدیجه ازدواج کردند در این مدت من افسرده و خانه نشین شدم دیگه خواستگار هم خیلی نیومد برام به اونایی هم که اومدن نتونستم دل ببندم خواهرم آسیه که دیگه حالا بزرگ شده بود ازدواج کرد و رفت ومن موندم خونه آیینه دق پدرو مادرم از اونطرف یکسالی که از عروسی حسینقلی و خدیجه گذشت اختلاف ها و دعوا ها بینشون و بعد بین خانواده ها بیشتر شد چند سالی طول کشید تا خدیجه بچه دار بشه و بعد پشت سر هم در دوتا پسر زایید در این مدت من در خانه پدر موندم و با اصطلاح پیر دختر شدم پسرای حسین ۳..۴ ساله بودند که ممدقلی خان مریض شد و بر اثر بیماری مرد اون موقع حسنقلی ۱۳..۱۴ سال بیشتر نداشت مرگ خان ضربه سختی به همه ی ما بخصوص به ننه گلاب و پسرا ش زد بعد مرگ ممدقلی خان رابطه ماهم با خانواده خان کمتر و کمتر شد زندگی ادامه داشت و روزها و سال ها می اومدند و میرفتند بچه بزرگ شدند و بزرگترها پیر تا اون روز ، روزی که حسینقلی و حسنقلی گله رو به کوه بردند زندگی خدیجه و حسین که کم دعوا و جنجال توش نبود از اون روز به بعد دعوا ها بیشتر و بیشتر شد قبلا از پدر زیاد شنیده بودم که مردای ده توی اطراف ده جن دیده اند تا اینکه داستان جن و گنج وفرار حسن قلی رو قبلا بهتون گفتم هم این داستان ها رو تایید کرد بی بی سکینه که بعد تعریف کردن این داستان طولانی حسابی خسته به نظر میومد خمیازه ای کشید و گفت عجب شما جوونا منو به حرف گرفتید شب گذشت و شام نیاوردم براتون آرش لبخند شیطنت آمیز ی زد و گفت ولی همه چیز رو گفتید ولی نگفتین که چراشما اینجا تو خونه حسینقلی هستید پیرزن نگاهی به آرش کردو گفت اونم میگم حال پاشید کمک کنید الان تا یه لقمه شام براتون بیارم و بعد دست به دیوار گرفت و به زحمت از زمین بلند شد و از اتاق بیرون رفت علی گفت: اهوووه پسر عجب سرگذشتی داشتن این خانواده تو , ازش میشه یک سریال ۳۰۰ قسمتی ساخت آرش گفت :باشه تو خوبی الان پاشو بریم کمک کنیم علی خنده ی بلندی کرد و باهم به طرف آشپزخانه رفتند به چند قدمی آشپزخانه که رسیدند صدای پیرزن رو شنیدند که انگار باکسی حرف میزد آرش ایستاد و دستشو جلو علی گرفت و گفت هیس! علی ایستاد و گوش تیز کرد و بعد گفت باکی داره حرف میزنه؟ آرش شونه هاش رو بالا انداخت و گفت نمی دونم...
دختر جن پارت ۴۵
پیرزن سر ش رو از داخل آشپزخانه بیرون آورد و گفت ورا ایستادین بیاین کمک دیگه آرش و علی به هم نگاه کردم بی بی سکینه گفت چرا خشکتون بیاین دیگه آرش اروم گفت الکی جو میدی با ما حرف میزده بنده خدا بعد شام بی بی سکینه که انگار فهمیده بود که علی و آرش چقدر برای شنیدن بقه سرگذشت حسینقلی مشتاقند گفت؛ اینارو جم و جور کنم میام بقیه شو براتون میگم و رفت بیرون که وسایل شام رو بزار تو آشپزخانه ش علی گفت : ولی به نظرم این پیرزن یه جوریه ها +چجوری _نمی دونم ولی فک میکنم غیر چیزایی که برامون تعریف میکنه یه چیزای دیگه ای هم هست که نمی خاد بگه +فک نمیکنم بنده خدا سیر تا پیاز رو تعریف کرد _اصلا این حرفا چ کمکی به پیدا کردن کس و کار عمو حسینت میکنه اینا همش مال گذشته س + آره ولی تا گذشته رو ندونی آینده برات روشن نمیشه بعد چند دقیقه بی بی سکینه برگشت و گفت یکم میوه اوردن براتون ننه +چرا به زحمت افتادی _زحمتی نیس خودتون اورده بودین تا کجا گفتم +رسیدم به رفتن حسنقلی بعدش چی شد _آها بعد رفتم حسنقلی خانواده خدیجه به جان حسین بیچاره افتادن که تو حتما دستت با برادرت توی یک کاسه س و عمدا اونو جلو فرستادی برای رد گم کنی تا بعدا خودت بری پیشش خلاصه که از حسینقلی انکارو از اونا اصرار چند باری هم برادرای خدیجه حسین بیچاره افتادند وتا میشد زدنش یادمه یک روز بعد از ظهر صدای داد و غال زیادی از خانه حسینقلی بلند شد رفتم جلو پنجره که ببینم چخبره که دیدم فیض ورضا برادرای خدیجه در حالی مه یک چماق خونی توی دستشون بود از خانه حسینقلی اومدند بیرون اون موقع پدرو مادرم پیر و افتاده شده بودند برای همین خودم طاقت نیآوردم و به سرعت دویدن سمت خونه ی حسین تا ببینم چی شده وقتی وارد حیاط شدم دیدم حسین آشولاش درحالی که خون از سرش میرفت یه گوشه ای افتاده بی اختیار آنچنان جیغی زدم که اهالی کوچه بیرون ریختند پدرم که از موضوع خبر دارشد به برادرم گفت که حسین رو به خونه ما بیارند تا تیمارش کنیم حسین رو به خونه مون آوردند و حکیم ده رو بالای سرش بعد برادرم و چند تا از جوونای دوست و همراهای ممدقلی خان به در خونه سیف رفتند و دعوای بزرگی شد حسابی زدند و خوردند چند روز گذشت تا حال حسین روبراه شد در این مدت هم سیف و پسراش ،خدیجه و بچه هاش و ورداشتند و خانواده گی از حسن آباد کوچ کردند بهانه شون این بود که اهالی علیه شون شدند و از اطرافیان شون خبر رسید که به دنبال حسنقلی و گنج رفتند در این مدت که حسینقلی خونه ی ما بود ومن پرستارش همون علاقه ی قدیمی در دل هر دومون دوباره جوانه زد سال بعد باهم زن و شوهر شدیم پدرو مادر من هم به رحمت خدا رفتن خونه پدریم خونه برادرم وزنش شد و منهم شدم زن حسین و ساکن این خونه حالا فهمیدید من اینجا تو خونه حسینقلی چی میخام پسرجون آرش گفت آره فهمیدیم البته من از این سوال قصد بدی نداشتم ببخشید اگر بد پرسیدم پیرزن لبخندی زد و گفت نه ننه هرکی لود براش سوال میشد که یک زن که نمی شنا سه توی خونه پدر بزرگش چی میخاد آرش با تعجب گفت :ولی من نگفتم نوه حسینقلی هستم _خب نگی قیافت که میگه حسینقلی فامیلی نداشت تو از اونا باشی یا نوه حسینی و بعد مکثی کرد و گفت یاهم نوه حسن وبعد توی چهره آرش دقیق شد آرش برای اینکه از نگاه و احتمالا سوال بعدی بی بی سکینه فرار کنه گفت: خب بی بی بعدش چی شد؟ حسینقلی دیگه از خانواده ش خبری چیزی نگرفت؟ پیرزن به فکر فرو رفت و بعد آهی کشید و گفت چرا ننه مگه میشه آدم خبر نگیره از بچه هاش حتی یکی دوماهی از حسن آباد رفت تا مگه نشونی ازشون پیدا کنه ولی نکرد نه از بچه هاش نه از حسنقلی بنده خدا چند بار دیگه هم رفت ولی هربار مایوس تر برگشت دیگه وقتی نا امید شد از یافتن شون خودشو سپرد به تقدیرش تا اینکه ۲..۳ از مرگ حسین که گذشت یه دختر در این خونه رو زد وقتی در رو باز کردم انگار که خانم گلاب زنده شده باشه پاهام سست شد دختر بامحبتی بود سراغ بابا بزرگش رو گرفت وقتی فهمید دیر اومده خیلی گریه کرد از موقع به بعد سالی یکبار میاد سرخاک حسین و براش خیرات می کنه +همین دختر کیا میاد سر خاک وقت معلومی داره _ نه هر وقت پیش میاد یه بار بهار میاد یه بار زمستون وقت معینی نداره +امسال چی امسال اومده نه پسرم هنوز که نیومده بی بی سکینه گفت حالا تا می تونستن ازم حرف کشیدید پاشید از پشت اون پرده دستشو به طرف یک پرده گلدوزی شده ی قدیمی گرفت رخت خواب بیارید و بخوابید که شب از نیمه گذشته منم میرم یکم کارامو جم وجور کنم اتاق بغلی بخوابم و بعد بیرون رفت آرش و علی هم رخت خواب انداختن و بعد کلی بحث و حرف در رابطه با حرفای پیرزن به خوابیدن هنوز ساعتی از خوابشون نگذشته بود که علی با صدای پچ پچی از بیرون اتاق بیدار شد انگار دو نفر سر یه موضوعی بحث و دعوا میکردند علی با دست آرش رو که خوابیده بود تکان داد وگفت آرش،آرش پاشو