انسان تا وقتی برای ایدهآلهای مادیِ روزمره ارزش قائل است که به آنها نرسیده باشد
وقتی که رسید، به پوچی میرسد.
باید ایدهآلِ انسان بهقدری متعالی باشد
که هرگز به یک جایی متوقف نشود، که اگر شد توقف است و توقف هم به عبث و پوچی میانجامد.
- دکتر علی شریعتی
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⭕️کلمات را در جای خود بکار ببریم!
بخشش:
یعنی وقتی گرسنه ای از سهمت به دیگری بدهی نه اینکه وقتی سیری
دروغ:
تنها نگفتن حرف راست نیست کم یا زیاد نشان دادن یک حرف یا حس هم دروغ است
صبر:
یعنی وقتی ناامیدی به اعصابت مسلط باشی و بتونی بخندی
شجاعت:
یعنی هزینه ای که میدهی از آنچه به دست می آوری بیشتر باشد
انسانیت:
یعنی درد دیگران را قبل از اینکه خودت مبتلا شوی درک کنی
خودخواهی:
یعنی وقتی باید دیگران را ببینی فقط خودت را ببینی
خیانت:
یعنی برای آروم کردن خودت دیگران را دچار درد کنی
بی مسولیتی:
یعنی از آروم کردن دیگران دست بکشی که یه وقت خودت دردمند نشی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شازده کوچولو: به نظر میرسه آدم چیزای زیادی برای خوشبخت بودن لازم داره.
گفتم: نه اینطور نیست. خوشبختی از بودن میاد نه از داشتن؛ از تقدیر و قدردانی بابت هر آنچه الان داری، نه عجله برای بدست آوردن چیزایی که نداری.
آسونترین و مستقیمترین راهِ خوشبختی خوشحال کردن آدمهایی هست که در اطرافمون هستن. عشق رو باید با عشق ورزیدن یاد گرفت. همهی ما توانایی عشق ورزیدن داریم، حتی با یه لبخند، چون اینکار به همون اندازه به خود ما انرژی میده که به کسی که بهش لبخند زدیم.
📕 بازگشت شازده پسر
✍🏻 الخاندرو گیلرمو روئمز
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳ معجزه شگفتانگیز قرآن درباره نجوم و زمینشناسی
نظریه بیگبنگ، انبساط کیهان و صفحه تکنوتیک
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه امام رضا علیه السلام در تمام موفقیت ها از زبان مرحوم آیت الله فاطمی نیا (ره)
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ممنون از حضور پر مهرتون دوستان سپاسگزارم 😍😍❤❤🌹🌹🙏🙏
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمرا اگه میدونستین خیار کاشتن اینقدر خنده دار باشه ۰
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ننه ۸۰ ساله ی لرستانی😍 اصل تاب بازی اینجوریه😄
#https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان سیب و عشق : داستانی عاشقانه از سه زاویه دید
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز 💔
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک اجرای گروهی بسیار زیبا و دلنشین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان واقعی گل مرجان
پارت صد و بیست و یک
دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد و توی حصار آغوشش گم شدم،
موهام و از توی صورتم کنار زد و آروم گفت امشب دیگه برای همیشه مال خودم میشی،
تا چند وقت دیگه هم بچمون به دنیا میاد و میتونیم ازدواجمون رو علنی کنیم،
از شدت خجالت گونه هام داغ شده بود و حس میکردم دارم آب میشم از شدت گرما……
آرش بوسه ای به صورتم زد و گفت عشق میکنم وقتی شرم و خجالتت رو میبینم،الکی نیست که بخاطر تو حاضرم قید خانواده م و هم بزنم،
چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره لب باز کردم و با خجالت گفتم اگه خانواده ات قبل از اینکه تو چیزی بگی از ازدواجمون باخبر بشن چی میشه؟
از کجا معلوم آدمای این خونه چیزی بهشون نگن؟
آرش با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و گفت خب بفهمن اونموقع دیگه اصلا برام مهم نیست،خیالت راحت عشق من،نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره،تا روزی که زنده ام و نفس میکشم مثل چشمام ازت مواظبت میکنم......
آرش این و که گفت توی یک چشم به هم زدن لباش و روی لبام گذاشت و محکم تر من و توی آغوش گرفت،نفسم چنان بند اومده بود که حس میکردم الان خفه میشم،
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودیم اما به خودم که اومدم آرش با چشمای خمار شده بهم زل زد و گفت فعلا بریم شام بخوریم که حسابی ضعف کردم.......
لباسمو که عوض کردم آبی به دست و صورتم زدم و دنبال آرش راه افتادم
،سفیه میز شام رو چیده بود و چنان بوی غذایی توی خونه پخش شده بود که هوش از سر آدم میبرد......
سفیه خانم تند تند برامون غذا میکشید و میگفت بخورین که از قیافه هاتون معلومه چقدر گرسنه اید،اقا واستون ماهی شکم پر هم درست کردم امیدوارم هنوزم دستپخت من و دوست داشته باشید........
آرش همونجور که قاشق پر رو توی دهنش میذاشت گفت مگه میشه دوست نداشته باشم،من به عشق غذاهای تو اینجا اومدم،
راستی امشب نمیخواد اینجا بمونید،من خودم هستم میتونی با کریم بری خونه ی خودتون و فردا صبح زود بیای،سفیه ی خنده ی ریزی کرد و گفت چشم آقا.......
من آنقدر خجالت کشیده بودم که نمیدونم چطور غذام و خوردم،بعد از شام سفیه سریع ظرفا رو شست و بعد از جمع و جور کردن آشپزخونه خداحافظی کرد و رفت،حالا من مونده بودم و آرشی که فقط منتظر رفتن سفیه بود........
روی یکی از صندلی ها نشسته بودم و داشتم به این فکر میکردم که چطور امشب رو با آرش تنها بگذرونم که چراغ های خونه خاموش شد،با ترس هین بلندی کشیدم و خواستم بلند شم که صدای آرش به گوشم خورد..
_نترس،من خاموش کردم…..
دستم و روی قلبم گذاشتم و گفتم خیلی ترسیدم نزدیک بود جیغ بکشم….
آرش بلند خندید وگفت بهت نمیاد آنقدر ترسو باشی…. آنقدر بهم نزدیک شده بود که انگار حتی صدای قلبش و هم میشنیدم،
آرش دستش و زیر چونم گذاشت و گفت از اینکه با من تنهایی میترسی؟نگاهم که بهش خورد از شیطنت توی چشم هاش خنده ام گرفت و نتونستم جلوش و بگیرم،یک دستش و توی کمرم گذاشت و با دست دیگه موهام و پشت گوشم زد،پیشونیش و درست به پیشونیم چسبوند و گفت بایدم بترسی،منم اگه بودم و با عاشق دلخسته ام تنها میشدم سعی میکردم فرار کنم……
آرش این حرفا رو به شوخی میگفت و میخواست من رو از اون حالت خجالت و شرم بیرون بیاره،چقدر ماهر بود،چقدر راحت ذهن آدم رو از فکرای پوچ و پوسیده خالی میکرد،
اون حرف میزد و من میخندیدم،لب های داغش که روی گردنم قرار گرفت تازه فهمیدم قراره چه اتفاق هایی بینمون بیفته،دوباره حس ترس همه ی وجودم و گرفت اما دیگه کار از کار گذشته بود،
آرش دستم و گرفته بود و دنبال خودش میکشید،توی اتاق آرش لبه ی تخت نشست و در حالیکه من و روی پاهاش نشونده بود موهام و توی دستش گرفت و گفت دیگه نمیتونم صبر کنم مرجان،نمیدونم چرا در مقابل تو آنقدر کم طاقتم…….
نصف شب بود و من از درد داشتم به خودم میپیچیدم،چنان دلدرد و کمر دردی گرفته بودم که اشکم در اومده بود،از شدت درد نمیتونستم حتی تکون بخورم،حتی حوله ی گرمی که آرش توی کمرم گذاشته بود هم دردم رو آروم نمیکرد……
دست و پام سرد سرد شده بود و مثل بید میلرزیدم،
آرش سریع لباس پوشید و گفت الان میریم دکتر نترس مرجان،
.
نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما مسیر زیادی رو طی کردیم تا بالاخره به بیمارستان رسیدیم،
توی مسیر آرش سرم رو روی پای خودش گذاشته بود و باهام حرف میزد تا از هوش نرم،
ماشین که توی حیاط بیمارستان متوقف شد آرش سریع پیاده شد و من و بغل کرد،واقعا نمیتونستم راه برم،با اینکه لباسم و عوض کرده بودم اما با حس خیسی که داشتم میدونستم بازم خونی شده،….
روی تخت بیمارستان که دراز کشیدم دوباره سرما توی وجودم رخنه کرد،خیلی زود آرش به همراه مردی که روپوش سفیدی پوشیده بود بالای سرم اومد و آروم داشت براش توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده،از شدت خجالت چشمام و بستم تا نگاهم به دکتر نخوره،دکتر که حرفای آرش رو گوش داد سریع چیزی توی کاغذ نوشت و گفت این داروها از داروخانه تهیه کن،
نترس چیز مهمی نیست فقط مامای بخش زایمان هم بیاد و خانمتون رو معاینه کنه،
تا این داروها بیاد میگم پرستار بهش خبر بده خودش و برسونه……
آرش باشه ای گفت و قبل از اینکه بره کتش رو درآورد و روی من گذاشت تا بلکه کمی گرمم بشه،تنها روی تخت دراز کشیده بودم و از سرما به خودم میلرزیدم،
آرش خیلی زود برگشت و داروها رو به دکتر داد،همون لحظه زن اخمویی که هیکل درشتی داشت تویاتاق اومد و شروع کرد به صحبت کردن با دکتر،
زن نگاهی به من انداخت و گفت لطفا برید بیرون من کارم و انجام بدم،
آرش نگاه نگرانی بهم انداخت و با ناراحتی به همراه دکتر از اتاق بیرون رفت……
در اتاق که بسته شد با اخم بهم نزدیک شد و گفت بکن لباست و،درحالیکه میلرزیدم گفتم نمیتونم خیلی سردمه،چشماش و درشت کرد و گفت به درک که سردته میگم بکن وگرنه ولت میکنم میرم آنقدر خون ازت بره که بمیری
،خودم حالم بد بود و حالا با رفتار زن بدتر شروع به گریه کردم
،به اجبار لباسم رو درآوردم و شروع کرد به معاینه کردن،از قصد کاری میکرد که دردم بگیره و اذیت بشم،
کارش که تموم شد دستکشش رو درآورد و گفت داری واسه این بیچاره ناز میکنی اره؟پاشو هیچیت نیست خودت و جمع کن،این خونم تا یک ساعت دیگه بند میاد…….
در حالیکه به سمت در میرفت گفت چقدر بدم میاد از این تیتیش مامانیا،
آنقدر تو ناز و نعمت بودن تحمل دیدن دو قطره خون رو ندارن…….
با شنیدن حرف هاش لبخند تلخی روی لبم نقش بست،
نمیدونست که من تا همین چند روز پیش توی چه شرایطی زندگی میکردم و برای خرج زندگی چه کارهایی انجام میدادم…….
اون شب تا صبح توی بیمارستان موندم و حالم که بهتر شد مرخصم کردن،
آرش مثل پروانه دورم می چرخید و معذرت خواهی می کرد که باعث اذیتم شده بود…..
اون روز جایی نرفتیم و من فقط استراحت کردم اما از روز بعد همینکه آفتاب طلوع میکرد آرش سبدی رو بر می داشت و از خونه بیرون میرفتیم
یه روز به دل جنگل می زدیم و یک روز ناهارمون رو کنار دریا میخوردیم…..
انقدر خوب بود و بهم خوش می گذشت که اصلا دلم نمی خواست تموم بشه،
برای منی که توی کل زندگیم فقط سختی کشیده بودم و حتی یک روز آسایش نداشتم حالا مثل خواب و رویا بود….
طبق عهدی که با خودم بسته بودم دیگه به گذشته فکر نکردم و سعی کردم تمام فکر و ذکرم رو برای زندگی جدیدم بذارم ،
درست هنوز نتونسته بودم با آرش رابطه خوبی برقرار کنم و کمی سر سنگین بودم اما خوب با شناختی که از خودم داشتم می دونستم که با این شرایط هم کنار میام…..
بالاخره بعد از یک هفته ماه عسلمون تموم شد و با جمع کردن وسایل راه افتادیم تا زندگی جدیدمون رو شروع کنیم.....
آرش میگفت کار تقریبا سنگینی داره و گاهی مجبوره شبها رو خونه نیاد اما خب خونه ای که قرار بود توش زندگی کنیم چندین نگهبان و خدمتکار داشت و جایی برای ترس وجود نداشت…..
هوا رو به تاریکی بود که بالاخره رسیدیم،خیلی دلم میخواست بدونم شغل آرش چیه اما چند باری که ازش پرسیدم با شوخی از جواب دادن طفره میرفت......
خونه ی آرش آنقدر قشنگ و دلباز بود که دلم نمیخواست داخل برم،
خونه ی زیاد بزرگی نبود اما حیاطش پر از گل و درخت بود و روح آدم رو تازه میکرد…..
خدمتکار ها که معلوم بود از اومدنمون خبر داشتن سریع میز شام رو چیدن و آرش به محض خوردن شام بوسه ای به پیشونیم زد و گفت مرجان من توی این یک هفته خیلی از کارم عقب موندم،الان باید برم ببینم تو نبود من چه خبر بوده،سعی میکنم امشب خودم و برسونم اما اگه نتونستم بیام اصلا نگران نشو،
قبل از اینکه از خواب بیدار بشی من پیشتم،
باشه ای گفتم و آرش بعد از اینکه لباس هاش و عوض کرد از خونه بیرون زد…..
طلعت،خدمتکاری که تقریبا همسن خودم بود با خجالت بهم نزدیک شد و گفت خانم حموم رو واستون آماده کردم برید یه دوش بگیرید یک کم سر حال بیاید خستگی راه از تنتون بیرون بره،
با خوشحالی تشکر کردم و به سمت حموم راه افتادم،دلم یه دوش آب گرم میخواست……..
اولین باری که توی ویلای شمال دوش آب گرم گرفته بودم رو هیچوقت فراموش نمیکنم،انقدر آرامش گرفته بودم که انگار بهم آرامبخش تزریق شده بود،تا قبل از اون همیشه با کاسه و تشت حموم کرده بودم و اصلا نمیدونستم دوش چیه……
توی رختخواب که رفتم چشمام و بستم و خداروشکر کردم،
انگار تازه داشتم میفهمیدم زندگی بدون بدبختی چه لذتی داره،اینکه شام و ناهارت آماده باشه و دغدغه ای نداشته باشی،
قبل از رفتنمون به محضر تمام پولای پس اندازم رو به زینب داده بودم و ازش خواستم نذاره بچه ها گرسنگی بکشن،