💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و پنجاه و یک منصور پسر زری آنقدر شیرین و تو دل برو بود که لحظه
انگار تمام امیدم ناامید شده بود،گریه میکردم و تو دلم به خدا غر میزدم که چرا روز خوش برای من ننوشته،یعنی عشق آرش هم دروغ بود؟دلم میخواست برم به پای مهتاب خانم بیفتم و التماسش کنم شاید دلش نرم شه اما غرورم اجازه نمیداد،میدونستم بی رحمه و قبول نمیکنه……
.شهریار حرف میزد اما من نمیدونستم چی میگه،تنها چیزی که توی ذهنم بود آرش بود،روزای خوبی که کنارش داشتم هیچوقت فراموشم نمیشد،یک کم که آروم شدم آب دهنم و قورت دادم و گفتم میشه عکسارو بهم نشون بدی ؟گفتی عکسای نامزدیش به دستت رسیده،شهریار ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و از توی جعبه کاغذ بزرگی رو درآورد و گفت اینه عکساش میترسم ببینی حالت بدتر بشه….
با صدایی بغض آلود گفتم نه خوبم خواهش میکنم بده عکسارو،کاغذو که به سمتم گرفت با اشک ازش گرفتم و بازش کردم…..
از پشت پرده ی اشک آرش رو دیدم که توی عکس کنار دختری ایستاده بود و میخندید،خودش بود مگه میشه شوهرم و نشناسم،پست سرشون تاج های گل بزرگی قرار گرفته و روی میز انواع خوراکی و میوه گذاشته شده بود……
هر سه عکس یکی بودن فقط ژست آرش و اون دختر تغییر کرده بود،گریه ام انقدر شدید شده بود که شهریار عکس ها رو از توی دستم بیرون کشید و گفت تو دیوونه ای دختر،الکی نباید خودت و قاطی این خانواده نمیکردی،مهتاب خانم آنقدر سنگدله که حتی بچه ی خودش براش مهم نیست آواره ی این کشور و اون کشورش کرده فقط بخاطر اینکه ارث و میراث وثوق بهش برسه و اون آرش احمق هم ناخواسته تورو وارد این بازی کرد،اونا از جنس من و تو نیستن مرجان،منم مثل تو توی بچگی طعم فقر رو چشیدم و خودم روی پای خودم ایستادم،اگر اینجام فقط و فقط بخاطر تلاش خودمه نه جاه و مقام پدرم……
بیین مرجان گفتن این حرف سخته اما ازت خواهش میکنم از آرش طلاق بگیر،خودت و ازشر این خانواده راحت کن،بهت قول میدم خودم پشتت باشم،
من میدونم حامله ای اما چیزی نمیگی که به گوش مهتاب خانم نرسه،مرجان من همون روزی که توی جشن دختر تیمسار دیدمت دلباخته ات شدم،نمیدونستم تو زن ارشی و وقتی فهمیدم که دیر شده بود…….
با جیغی که کشیدم شهریار دست و پاشو گم کرد و قبل ازینکه چیزی بگه با فریاد گفتم دست از سرم برداریدددددد،از همتون متنفرم حالم ازتون به هم میخوره….تا اومد به خودش بجنبه در ماشین و باز کردم و پیاده شدم…….
پیاده که شدم دویدم و سریع خودم و به اونطرف خیابون رسوندم،صدای شهریار به گوشم میرسید که اسمم و صدا میزد و خواهش میکرد بمونم،
آرش چطور میتونست با من این کارو بکنه وقتی میدونست من اینجا منتظرش نشستم،با احساس دلدرد بالاخره از حرکت ایستادم و به دیواری تکیه دادم،حالم خیلی بد بود انقدر که انگار دیگه به بچه ی توی شکمم هم فکر نمیکردم،یادم رفت به روزی که دلشکسته از عشق مصطفی بودم و ارش ازم خواستگاری کرد،التماس کردم گریه کردم به خدا که اگر قراره بازهم سختی بکشم آرش رو وارد زندگیم نکنه.خدایا چرا هیچوقت صدام و نمیشنوی چرا از روز اول فقط برای من و خانواده م درد و سختی نوشتی،حالا باید چکار میکردم اونهم با بچه ای که هنوز به دنیا نیومده پدرش ترکش کرده بود…..
به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود و زری نگران توی خیابون ایستاده بود،معلوم بود حسابی نگران شده…..
من و که دید سریع بهم نزدیک شد و گفت کجا بودی گل مرجان،بخدا مردم و زنده شدم چرا آنقدر پریشونی؟
گریه کردی ؟بدون اینکه چیزی بگم خودم و توی بغلش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه،دلم محبت میخواست،آغوش مردونه و گرم میخواست،زری که از دیدن حال و روز من بغض کرده بود دستش و توی کمرم کشید وگفت الهی بمیرم برات،کاش بهم بگی چی شده…….
توی اتاق که رفتیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم گوشه ی دیوار کز کردم و قضیه رو برای زری تعریف کردم،ناراحت شد اما برای دلداری من گفت از کجا معلوم این پسره راست میگه؟
شاید میخواد تورو نسبت به آرش دلسرد کنه تا طلاق بگیری و با خودش ازدواج کنی،با صدایی گرفته گفتم خودم عکساش و دیدم،با یه دختر پشت میز بزرگی ایستاده بود و در حال خندیدن بود،معلوم بود میز نامزدیه،
زری گفت چه میدونم والا،ولی به نظر من به حرفای این پسره اعتماد نکن،تا حالا ندیدمش اما حس میکنم آدم خوبی نیست،ببین گل مرجان آرش اگه بیاد ایران شده زیر سنگم تورو پیدا میکنه،پس دیگه سراغ اینا نرو،بشین تو خونه چند ماه دیگه هم بچه ات به دنیا میاد حسابی سرگرمش میشی……..
با گریه گفتم آخه من چطور این بچه رو تنها بزرگ کنم زری مگه الکیه؟خرجش و چطور بدم فکر میکنی همین دو تیکه طلا رو داریم تا قیامت دیگه پول نمیخوایم؟
زری به مهربونی خودش و بهم نزدیک کرد و گفت اصلا فکر پول نکن،میریم کار میکنیم باهم،یه روز تو یه روز من،اینجوری بچه هام تنها نیستن،زندگی رو سخت نگیر من و تو که نازک نارنجی نیستیم،از روز اول نافمون و با سختی بریدن.......
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و پنجاه و یک منصور پسر زری آنقدر شیرین و تو دل برو بود که لحظه
حرف های زری آروم کننده به نظر میرسید اما من آروم نمیشدم،دلم حمایت های آرش رو میخواست،چه زندگی قشنگی داشتیم و اون مادر خودخواه و بدجنسش نذاشت کنار هم خوشبخت باشیم….چند روزی گذشت و از شدت غم و غصه غذا هم نمیتونستم بخورم و با زور و التماس زری که بچه ی توی شکمت چه گناهی داره و اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خودت و نمیبخشی چند لقمه ای میخوردم،کم کم فهمیدم غم و غصه خوردن هیچ فایده ای نداره و باید به سرنوشتی که برام رقم خورده خو بگیرم…..
دو ماه از روزی که شهریار رو دیده بودم و از نامزدی آرش برام گفته بود گذشت،شکمم کمی بزرگ شده بود و گاهی حرکت های بچه رو حس میکردم ،دروغ چرا تنها چیزی که توی اون روزهای سخت کمی خنده به لبم میاورد تکون های بچه بود،هرماه تیکه ای از طلاها رو میفروختیم و خرج میکردیم،از ترس پرویز اصلا از خونه بیرون نمیرفتیم و برای خرید هم زری با سر و روی کاملا پوشیده میرفت و خیلی زود هم برمیگشت،اینجوری که حساب میکردیم زایمانم آخرای زمستون بود و شایدم اوایل بهار،کم کم داشتم از اون پیله ی تنهایی که برای خودم درست کرده بودم بیرون میومدم و برای به دنیا اومدن بچه مشتاق میشدم،
زری هربار که بیرون میرفت یه تیکه لباس براش میخرید و میگفت هرچی باشه اقازادست،
درسته از سر اجبار قراره تو این اتاق به دنیا بیاد اما من مطمئنم باباش به زودی میاد و زندگیتون دوباره پا میگیره…..
باورم نمیشد من و زری که روزی چشم دیدن هم و نداشتیم و حتی کتک کاری هم میکردیم حالا رفیق و همدم هم شدیم،
گاهی از نبودن آرش دلم انقدر میگرفت که فقط گریه آرومم میکرد اما زری همیشه به موقع میرسید و نمیذاشت غم و غصه از پا درم بیاره……
خدا خدا میکردم بچه پسر باشه تا همونجوری که آرش دوست داشت اسمش رو نریمان بذارم و بشه مرهمی بر زخم های بیشمارم،دلم نمیخواست دختر به دنیا بیارم و مثل خودم همیشه در عذاب باشه……
یه روز غروب که با زری توی اتاق نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم در به صدا دراومد،با تعجب به هم نگاه کردیم و زری بلند شد تا در رو باز کنه،با همسایه ها هیچ رفت و آمدی نداشتیم و نمیدونستم کی پشت دره،دلشوره گرفته بودم و احساسم بهم میگفت اتفاق های تازه ای در راهه اما برای اینکه خودم و آروم کنم توی دلم گفتم حتما یکی از همسایه ها چیزی میخواد و اومده از ما بگیره اما،با باز شدن در تا مرز سکته رفتم ……..
مهتاب خانم رو که دیدم دست و پام شل شد،این اینجا چکار میکرد؟بغض گلوم و گرفته بود اما به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و جلوی این زن ضعیف نباشم،شکمم آنقدر بزرگ بود که توی اون لباس نه چندان گشاد مشخص بود و هیچ جوری نمیشد پنهانش کنم،نگاه مهتاب خانم که روی شکمم قفل شد بی اختیار دستام و جلوی شکمم گرفتم،زری که نمیدونست کیه متعجب از نگاه ما دو تا به هم نگاهی به مهتاب خانم انداخت و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مهتاب خانم بدون اینکه توجهی به حرف زری کنه همونجور با کفش توی اتاق اومد و با لبخند تمسخر آمیزی گفت خونه ی به اون بزرگی رو ول کردی اومدی چپیدی تو این اتاق؟
البته تقصیرت نیست آدما همیشه آخرش برمیگردن به اصل و ریشه ی خودشون،من اینهمه بهت وعده دادم که از آرش طلاق بگیر تا برات زندگی شاهانه بسازم گوش ندادی حالا خوب شد؟
آرش خودش اونجا زندگی تشکیل داده و تورو فراموش کرده حتی توی یک نامه از من معذرت خواهی کرده و گفته کارای طلاقتون رو انجام بدم،ببین دختر دیگه موندنت پای آرش فایده ای نداره،اینجوری که مشخصه حامله ای و چند وقت دیگه بچه ات هم به دنیا میاد،بیا و دست از این لجبازی بردار،میدونی که از لحاظ قانونی در نبود آرش پدرش یعنی وثوق بزرگ سرپرست بچه اش میشه،پس اگر نمیخوای طلاق بگیری باید قید بچه ات رو بزنی،یا طلاق بگیر و با بچه ات تا آخر عمر توی آرامش زندگی کن یا طلاق نگیر و تا آخر عمر توی حسرت بچه ات بسوز……
زری که تازه فهمیده بود قضیه چیه و مهتاب خانم رو شناخته بود با شنیدن حرف هاش عصبی داد زد بیا برو بیینم فکر کردی کی هستی اومدی اینجا واسه خواهر حامله ی من خط و نشون میکشی،بیا برو تا پرتت نکردم بیرون،مهتاب خانم نگاهی به من کرد و گفت طلاق نمیگیری نه؟به سختی دهن باز کردم و گفتم تا آرش خودش بهم نگه طلاق نمیگیرم،از کجا معلوم حرفای شما همش دروغ نباشه؟
من که دیگه اندازه ی یه ارزن هم به شما اعتماد ندارم…..
مهتاب خانم خوشحال گفت باشه میگم یه نامه بنویسه و بهت بگه،پوزخندی زدم و گفتم انقدر به چشمتون ساده و احمق میام؟
یا حضوری بیاد بگه بهم یا از پشت تلفن صداش و بشنوم و باهاش حرف بزنم،مهتاب خانم عصبی گفت ارزش تو همون نامه ست،خواستی قبول کن نخواستی قید بچه رو بزن…….
🌛🌟🌛🌟🌛🌟🌛
شبتون پر از
ستاره هایے باشه
ڪه هر شب به خدا
سفارشتونو میڪنن😍
الهے آرزوهاے دلتون
با حڪمت خدا یڪے باشه🥰
شبتون آروم🌹
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕🍩☕🍩☕🍩☕🍩
🌹درود و صد سلام به امروز خوش آمدید
🌼به نام خدای مهربان
🌸چونکه صبح آمد وچشمم باز شد
🌼خلقـتم با خالقم هم راز شد
🌸غرق رحمت میشود آنروز که
🌼صبحش با نام تو آغاز شد
🌸 #صبحتون
🌼سرشار از خیر و برکت
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🍃🌸🇮🇷🇮🇷🌸🍃
🍃🌲🕊آوای طبیعت...
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🔸 ساختن واژه اي بنام "فردا"
بزرگترين اشتباه انسان بود !!
🔔 از وقتي "فردا" را ياد گرفتيم
همه چيز را گذاشتيم براي فردا....
از داشته هاي امروز لذت نبرديم و
گذاشتيم براي روز مبادا....
شايد بايد اينگونه "فردا" را معني كنيم ...
"فردا" روزيست كه
داشته هاي امروزت را نداری.
پس امروز را زندگی کن، 🥰
فردا حقيقت ندارد ...🍃
سلام صبح بخیـــــــــــــــر زندگی 🌿
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
صبح آرامش... - صبح آرامش....mp3
4.26M
سلام 💞
صبح بخیر 🌻
به هفتم خرداد خوش آمدید🥰
#رادیو_مرسی
سرشار از
انرژی مثبت و شور زندگی 💞
شاد باشید و پر انرژی 😍🤩
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺🍃هـرصبـح
آغـازیسـت دوباره
بـرای آمـوختـن و بالیـدن
آغـازی برای تـکانـدن
غبـارغـم و ناامـیدی
از دل
و نشـانـدن غـنچـههـای امـید
مـحبـت و عـشــق
پـس👈🏻شـروع دوباره زنـدگی
بر شـما مبـارک
ســــــلام عــزیـزان همــراه✋🏻
صـبـح بـخیـــــر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
#نیایش_صبحگاهی🌞
#یکشنبه7خرداد1402🌼
#درودهمدلان💞
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست
"مولانا"
🔻خدایا ! تو راهی خواهد گشود .... مطمئنم ، چون با تو هرگز در یاس و بیم و نگرانی نیستم ... فقط تو حال دل مرا خوب میکنی ، من در پیشگاه خدای معجزه گر هستم....
پس امید را در دلم زنده نگه میدارم تا تو دست بکار شوی .... کنار همچنین خدایی ، مگر میتوانم بگویم هیچ چیز امکان پذیر نیست؟؟
من سد راه تو نمیشوم ، چون امروز یک قدم برداشته ام ، نور درونم را روشن کرده ام ، میدانم با همین قدم اول ... تو در راه سعادتم به من قدرت میدهی ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
4_6030785887820841815.mp3
2.58M
🌼به نام خدا
آهای آدمای خووووووووب
آهای آدمای پرانرژی
صبحتون بخیر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
1_4763545413.mp3
4.4M
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
8882789476.mp3
6.95M
#آهنگ_پرانرژی _بانشاط😍
♥️👈تقدیم به شما
که بهترینید😇
#صبح_بخیر https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ،لطفا" این کلیپ بسیار زیبا و ارزشمند را نه یک بار، بلکه چندین بار گوش کنید !
حتی میتوانید اون رو بعنوان درسی آرامش بخش هر روز گوش کنید و با نکات آموزنده اش، تغییرات مثبتی را در زندگی خود و جامعه بوجود آورید.
🙏🌸https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨🌸✨🌸✨🌸
🌸رفیق جانم
✨گذشته جای ماندن نیست🤗
🌸خاطرات کهنه و دلآزار را رها کن🍃
✨جلو جلو هم ندو
🌸که از نفس میافتی
✨حال را دریاب تا حالت خوب باشد!
🌸چایت را دم کن ،
✨صدای موسیقی را کمی بلند
🌸بایست مقابل پنجره ،
✨عمیق نفس بکش☺️
🌸و فکر کن به هیچ چیز ،
✨به هیچ چیز فکر کن
🌸انقدر سخت نگیر رفیق جانم ،
✨ زندگی زیباست🥰
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~💚~
چرا غصـــــه می خوری؟ ♥️
پیشنهاد دانلود👌😍
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅┅❅💠❅┅┅┄https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
گیلان شهرستان تالش جاده اسالم به خلخال (آسفالته) گردنه الماس ییلاق کرمون
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
اگر الان دراز كشيدي يا روى مبل لم دادى و حوصله ندارى به خودت تكون بدى و كارهات رو انجام بدى
يادآورى مى كنم قرار نيست حوصله بياد و در خونتون رو بزنه و كسالت رو بيرون كنه !
حوصله رو خودت بايد ايجاد كنى !
به اين فكر كن كه بارها و بارها حوصله نداشتى كارى رو انجام بدى ولى مجبور شدى انجامش بدى و بعدش چقدر احساس خوبى داشتى !
اين يعنى وقتى خودمون رو ملزم به انجام كارى مى كنيم حس مثبت بعدش حوصله رو مياره و موتور ما رو روشن مى كنه !
مثلا شايد برايتان پيش آمده باشه كه حوصله ى ورزش نداشتى و بعد دوستت اجبارت كرده كه با او به باشگاه برى و وقتى رفتى چقدر از خودت حس خوب گرفتى !
يا مثلا فلان مهمونى يا مسافرت را حوصله نداشتى برى ولى به اصرار خانواده رفتى و بعدش چقدر احساس خوبى پيدا كردى و گفتى خوب شد اومدم !
امروز شايد كسى نباشه مجبورت كنه ولى وقتى به حس خوب بعد از انجام كارهات فكر كنى و اون رو تصور كنى انگيزه ى اينكه خودت رو مجبور كنى كه تنبلى رو كنار بگذارى و كارى رو انجام بدى ايجاد ميشه !
اين گوى و اين ميدان !
بلند شو و حركت كن و از كارهاى كوچك شروع كن !
قول ميدم حوصله ات زودتر از اون چيزى كه فكرش رو بكنى سر جاش مياد !
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به کسانی که امروز تولدشون هست
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
دوستان عزیز سلام وقت بخیر
شرمنده امروززیادحال خوبی نداشتم،پیام بزارم
مدتیه بیمارشدم،متاسفانه هرچی دنبال درمان هم میرم نتیجه ی درستی حاصل نمیشه
ازهمه ی شما عزیزان عذرخواهی میکنم
والتماس دعای فراوان دارم🙏🏻🙏🏻🙏🏻
❤️❤️❤️❤️❤️❤️