خدا همراهته... - خدا همراهته....mp3
6.18M
سلام 💞
صبح بخیر 🌻
به هشتم خرداد خوش آمدید🥰
#رادیو_مرسی
سرشار از
انرژی مثبت و شور زندگی 💞
شاد باشید و پر انرژی 😍🤩
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا
چه زیبا روزی شود
همراه با خورشید
به تو سلام کنیم.
و نام تو را نجوا کنیم
و آرام بگیریم
روزمان رابا توکل بر
نام زیبایت آغازمی کنیم
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
.https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ای کریمی که بخشنده عطایی،
و ای حکیمی که پوشنده خطایی،
و ای صمدی که از ادراک ما جدایی،
و ای احدی که در ذات و صفات بیهمتایی،
و ای قادری که خدایی را سزایی،
و ای خالقی که گمراهان را راهنمایی؛
جان ما را صفای خود ده،
و دل ما را هوای خود ده،
و چشم ما را ضیای خود ده،
و ما را از فضل و کرم خود آن ده،
که آن به...
پیوسته دلم دم از رضای تو زند
جان در تن من نفس برای تو زند
گر بر سر خاک من گیاهی روید
از هر برگی، بوی وفای تو زند
─┅─═ঊঈ🤍ঊঈ═─┅─
─┅─═ঊঈ🤍ঊঈ═─┅https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_4918213579.opus
1.97M
در مورد بیماری....https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
خدایا
❣هنگامی که ثروتم دادی،
خوشبختیم را نگیر💖
❣هنگامی که توانایی ام دادی ،
عقلم را نگیر💖
❣هنگامی که مقامم دادی ،
تواضعم را نگیر💖
❣هنگامی که تواضعم دادی ،
عزتم را نگیر💖
❣هنگامی که قدرتم دادی ،
بخششم را نگیر💖
❣هنگامی که تندرستیم دادی ،
ایمانم را نگیر💖
❣و هنگامی که فراموشت کردم ،
فراموشم نکن...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلاام و درود دوستان صبح تون بخیر بهترین ها رو براتون آرزو دارم مرسی از حضور گرم تون 😍😍❤❤ شرمنده من دیشب حالم خوب نبود فراموش کردم دنباله داستان هام بفرستم از حضور همگی عذر خواهی میکنم ببخشید اگه کم و کاستی و نامنظمی تو پیامهام هاست مشغله های شغلی و گرفتاری های روزمره زندگی که خودتون واقف هستید زیاد و اگه کوتاهی میشه شما ب بزرگواری خودتون ببخشید و حلال کنید مرسی از صبوری و حضور گرم تون 😍😍❤❤🌹🌹🙏🙏
@aMaryam4
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و شصت و یک زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و پس باید چکار کنی
داستان واقعی گل مرجان
پارت صد و هفتاد و یک
با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و آرش اصلا حرفی از جدایی نزده چون اگر اینجوری بود حتما یه کاری میکرد تلفنی بهم بگه و از دستم راحت بشه……
زری اینبار بهش نزدیک شد و در حالیکه دستش رو گرفته بود گفت گفتم بیا برو بیرون دست از سر خواهرم بردارین،چی میخواین از جونش،خدا از رو زمین ورتون داره،ببین خانم فکر کردی اگه خودشم بخواد من میذارم طلاق بگیره ؟
یا میذارم بچش و بگیرین؟
منکه میدونم آرش بالاخره برمیگرده و تمام این حرفای شما دروغه پس نمیذارم طلاق بگیره،
مهتاب خانم که معلوم بود از حرفای زری بدش اومده با اخم نگاهی بهش کرد و گفت ساکت شو و دهنت و بیند،
شوهرت و که فرستادم سروقتت بعد میفهمی دفعه ی بعد حرف مفت نزنی……
زری به وضوح رنگش پرید اما چیزی نگفت و سکوت کرد،
مهتاب خانم پاشو که از در بیرون گذاشت زری با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت چیکار کنیم حالا گل مرجان؟
این زن معلومه که دست از سرمون برنمیداره،خاک تو سرم قضیه من و پرویز و هم می دونه و حتماً همین الان میره سراغش
اینجا دیگه جای موندن نیست باید هرچه زودتر اتاق دیگه ای پیدا کنیم و از اینجا بریم و گرنه کلاهمون پس معرکست....
ناراحت سر جام نشستم و گفتم آره دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم خوب کجا بریم اخه،اینجا خیلی خوب بود کسی کار به کارمون نداشت و سرمون توزندگی خودمون بود،هر جای دیگه ای که بریم آدمهای فضول نمیذارن زندگی کنیم،فکر می کنی چند روز دیگه بچه م بدنیا بیاد هیچ کس نمی پرسه پدرش کیه کجاست؟چه کار میکنه؟اصلاً حاجی دلش برامون سوخت بدون شوهر اتاق بهمون داد،از کجا معلوم که آدم خوبه دیگه ای به تورمون بخوره ؟
بعدش من از شوهر تو میترسم اگه پیدامون کنه زندگی رو به کاممون تلخ میکنه،
زری توی سرش زد و گفت وای نگو گل مرجان،حاضرم بمیرم اما اون پیدام نکنه،فقط من میدونم اون چقد حیوونه…….
اونشب با کلی ترس و استرس گذشت و قرار شد توی اولین فرصت بدون هیچ سر و صدایی برای اجاره کردن اتاق جدید اقدام کنیم،زری هرروز میرفت بیرون و از این و اون سراغ اتاق میگرفت اما موفق نشده بود پیدا کنه تا اینکه من تصمیم گرفتم برم سراغ حاجی و ازش بخوام اگه اتاق دیگه ای داره بهمون بده،
قرار شد زری پیش بچه ها بمونه و من برم حجره ی حاجی،از وقتی مهتاب خانم تهدید کرده بود به پرویز میگه با احتیاط بیرون میرفتیم……..
کارگر حجره با دیدن من سریع بیرون اومد و گفت سلام آبجی ،چیزی شده؟کاری داری؟ حاجی هنوز نیومده ها فکر کنم یک ساعت دیگه بیاد....
.اخمام تو هم رفت و داشتم به این فکر میکردم که توی این یک ساعت کجابرم که خودش گفت اگه کاری داری به خودم بگو حساب کتاب های حاجی همیشه توی دست خودمه.......
ناامید گفتم معذرت میخوام که این و میگم فضولی نباشه اما خواستم بدونم حاجی به جز اون خونه ای که ما توش هستیم جای دیگه ای هم برای اجاره دادن داره؟
کارگر با تعجب پرسید چرا چی شده مگه؟آب دهنم و قورت دادم و گفتم راستش ما دیگه توی اون اتاق نمیتونیم بمونیم یه سری اتفاق ها برامون افتاده که باید حتما از اونجا بریم.....
کارگر حجره که اسمش اصغر بود گفت آره چند جای دیگه هم اتاق داره اما اونا کرایشون بالاتره چون توی محله های بهتری هستن، آبجی اگه مشکلی براتون پیش اومده یا همسایهها اذیتتون میکنن بگو بخدا جنازشون و میذارم تو حیاط، اگر حاجی بفهمه کسی مستاجرش و اذیت کرده خون به پا میکنه.....
با خنده ای سرشار از قدردانی ازش تشکر کردم و گفتم نه باور کن کسی اذیتمون نکرده مشکلی که میگم مربوط به خودمونه فقط نمیتونیم اونجا بمونیم اگه لطف کنی با حاجی صحبت کنی و یکی دیگه از اتاق هاش و به من بده تا آخر عمر مدیونت میشم،
اصغر دستش و روی چشمش گذاشت و گفت رو چشمم آبجی حتما بهش میگم حاجی اینطوری نیست خودم یه چیزی سر هم می کنم و راضیش می کنم اتاق دیگه ای بهتون بده خدایی توی این مدت هم خیلی ازتون راضیه،بابت اینکه هم کرایه رو سرماه بهش میدین و هم اینکه هیچ مشکلی براش به وجود نیاوردین، خودم راضیش میکنم خیالتون راحت باشه،فقط هر موقع خواستین وسایلتون و جمع کنید و ببرید به خودم بگین دربست نوکرتونم میام با گاری براتون جابجا میکنم....
با بغض تشکر کردم و قرار شد تا فردا خودش جواب حاجی رو بهمون بده ،خدای من حتی معرفت این پادوی حجره هم از مهتاب خانومی که به اصطلاح مادربزرگ بچه من بود بیشتر بود، راست میگن که پول معرفت و شعور آدمها رو نابود میکنه.....
دلم میخواست شهریار رو با دستای خودم خفه کنم می دونستم که اون آدرس اتاق ما رو به مهتاب خانم داده چون بجز اون کس دیگه ای از جای من خبر نداشت،مرتیکه ی بیشعور فکر میکرد اگر من و آرش رو از هم جدا کنه من راضی میشم باهاش ازدواج کنم..........
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و شصت و یک زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و پس باید چکار کنی
،حتی اگر قضیه ازدواج آرش درست باشه و ازش طلاق بگیرم هم حاضر نیستم حتی بهش نگاهی بندازم چه برسه به اینکه زنش بشم.....
وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون.....
با خنده گفتم بابا چه خبرته حالا که زوده،یعنی انقدر برای رفتن عجله داری؟
زری همونجوری که لباس های منصور رو توی کیسه میریخت گفت من از این زن خیلی میترسم گل مرجان،همین که تا الان نرفته سراغ پرویز و اون و بفرسته سروقت ما باید قدردان باشیم، اما خوب معلومه که میخواد تورو توی منگنه بذاره تا به طلاق راضی بشی و برای همین تهدیدمون کرده.....
روز بعد صبح زود بود که اصغر اومد و گفت هر جوری که بود حاجی رو راضی کرده تا اتاق رو برامون عوض کنه، وقتی که داشت وسایل رو توی گاری میذاشت دوباره کنارم اومد و گفت آبجی بخدا شما هم مثل خواهرم هستین، وقتی که میبینم شما حامله ای و خواهرتون هم بچه کوچیک داره براتون ناراحت میشم تورو خدا اگه کسی اذیتتون کرده یا هر چیزی بهم بگو آخه چرا میخوای اتاق و عوض کنی،اون یکی اتاق به این خوبی اینجا نیست ها،با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم حاجی هم از حاملگی من خبر داره؟
اصغر سرش و پایین انداخت وگفت نه نمیدونه خیالتون راحت منم چیزی نمیگم بهش…
آهی کشیدم و گفتم راستش مشکل ما هیچ ربطی به همسایه ها و آزار و اذیت کسی نداره من با خانواده شوهرم مشکل دارم،اونا می خوان بعد از این که زایمان کردم بچه رو از من بگیرن، همین چند روز پیش مادرشوهرم اینجا اومده بود و برام شاخ و شانه می کشید که به محض اینکه بچه به دنیا بیاد اون و می بره پیش خودش،برای همین انقدر میترسم تورو خدا اصغرآقا شما هم جای برادرم آدرس ما رو به کسی نده حتی اگر کسی اومد و گفت برادرمه ،
مادرمه، یا خواهرم آدرس ما رو بهش نده،
به خدا اگر این کارو بکنی دعات می کنم دیگه حوصله ی جابجایی و دردسر ندارم....
اصغر که معلوم بود از حرف های من حسابی غیرتی شده شاخ و شونه ای کشید و گفت خیالت راحت باشه آبجی بی معرفتی تو مرام ما نیست برین به سلامت خیالتم راحت باشه که کسی اونجا سراغتون نمیاد........
هرکی اومد میگم بار کردن رفتن یه شهر دیگه خوبه؟.....
نمیدونم چرا نگاش میکردم یاد مرتضی می افتادم،
آخ مرتضی برادر عزیزم ،کجایی که اگر تو بودی ما انقدر غریب و بی کس نبودیم،اگر تو زنده بودی اون پرویز بی همه چیز جرئت نمیکرد اینجوری خواهرت و از خونه بیرون کنه و الاخون والا خون بشیم،
با فکر کردن به مرتضی،برادر جوونمرگم دوباره چشمام خیس شد….
توی ماشین که نشستم بغض گلوم و فشار داد و از ته دلم نفرین کردم مهتاب خانمی رو که نمیذاشت حتی توی خونه ی خودم راحت باشم…….
مسیر طولانی رو طی کردیم تا بالاخره جلوی خونه ی بزرگی ایستادیم،کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم،گوشه ای ایستادیم تا اصغر بیاد و خونه رونشونمون بده…..
یک ساعتی منتظر نشستیم تا بالاخره اومد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،خیلی به دردمون خورده بود توی این مدت،اصغر ما رو که دید سریع گاری روگوشه ای نگه داشت و در خونه رو برامون باز کرد،
بیچاره نفس نفس میزد و معلوم بود خسته شده،زری منصور رو با من داخل فرستاد و خودش رفت که با کمک اصغر وسایل رو توی خونه بیارن،توی این یکی خونه هم کسی توی حیاط نبود و معلوم بود حاجی به این مستاجرها گوشزد کرده که حق توی حیاط نشستن ندارن……
اصغر در حالیکه قالی رو روی دوشش گذاشته بود از پله ها بالا اومد و کلید رو از توی جیبش دراورد،
کمی جلو رفتم و گفتم اصغر آقا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم،تو من و یاد داداش مرحومم میندازی،اگه اونم زنده بود الان اینجوری هوامون و داشت….
اشکام و که پاک کردم اصغر متعجب گفت توروخدا گریه نکن ابجی،
چه فرقی میکنه .. خب منم داداشتم،هر روزی هرکاری داشتی خودم دربست نوکرتونم به مولا……
.خیلی زود وسایل اندکمون توی اتاق جا گرفت و بعد از اینکه کلی از اصغر تشکر کردیم رفت تا به کار خودش برسه،
زری دوباره تیکه ای طلا برداشت تا بره بازار و مواد غذایی بخره…..
دوباره دلم هوای آرش رو کرده بود و نمیتونستم خودم و آروم کنم،خدایا این دیگه چه سرنوشتی بود که نصیب من شد
،منصور خودش رو بهم چسبوند و با لحن بچه گونه ای میگفت لالا…لالا…..
با خنده بالشی برداشتم و گذاشتم روی پام تا خوابش ببره،با فکر به اینکه تا چند ماه دیگه بچه ی خودم هم به دنیا میاد و دیگه تنها نیستم کمی از درد هام کم شد،اتاق جدید به نوسازی قبلی نبود اما همینکه از دست مزاحمت های مهتاب خانم و شهریار راحت شده بودم خودش خیلی بود،
زری که اومد سریع بساط ناهار رو آماده کرد و زیر لب آهنگ میخوند،مهتاب خانم حتی اون و هم اذیت کرده بود….
.روزها توی اتاق جدید میگذشت و شکمم روز به روز بزرگتر میشد،دیگه به تکون های بچه عادت کرده بودم و هرروز به شوق لگد زدن هاش بیدار میشدم…
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و شصت و یک زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و پس باید چکار کنی
زری از همسایه ها آدرس قابله ی ماهری رو گرفته بود و میگفت باید دیگه هر لحظه منتظر به دنیا اومدنش باشیم……
زری مثل همیشه نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره و همه ی کارها رو انجام میداد،به خودم قول داده بودم بعد از به دنیا اومدن بچه برم دنبال کارای آرش و یکجوری ازش خبر بگیرم نمیتونستم به حرف های شهریار اعتماد کنم چون مطمئن بودم از آرش خبر داره و به من نمیگه…..
نزدیک های بهار بود و دیگه از شدت سنگینی نمیتونستم تکون بخورم،
زری خیلی نگران بود و میگفت چرا آنقدر شکمت گنده ست،
خیلی ورم کردی من خیلی فرز بودم خداکنه روز زایمانت اذیت نشی گل مرجان، یک بار هم باهم سراغ قابله رفتیم و اونم ازم خواسته بود هرروز پیاده روی کنم تا کم کم بدنم آماده ی زایمان بشه اما من که جایی برای رفتن نداشتم و به اجبار روزها توی اتاق کوچیکمون پیاده روی میکردم……
یه روز که زری رفته بود برای خونه وسیله بخره و من و منصور خونه بودیم حس کردمم لباسم خیسه،اولش تعجب کردم و منتظر موندم زری بیاد و بهش بگم چی شده چون کمی هم دلدرد و کمر درد داشتم و میترسیدم…..
نزدیک ظهر بود که بالاخره زری با دست های پر اومد و قیافه ی من و که دید گفت چی شده گل مرجان چرا آنقدر ترسیدی؟نکنه اون زنه دوباره اینجا رو پیدا کرده؟
آروم از سرجام بلند شدم و گفتم نه آبجی اما از صبح لباسم الکی الکی داره خیس میشه دلدرد و کمردردم دارم چکار کنم؟
زری وسیله های توی دستش رو گوشه ای گذاشت و گفت خاک تو سرم خیلی آب ازت رفته؟اون آب دور بچست خفه نشه تو شکمت….
از ترس نفسم بند اومد و گفتم نه خیلی شدید نبوده اما تا الان سه بار لباسم و عوض کردم،زری همونجوری که صورتش و میپوشوند گفت بمون من برم قابله رو بیارم اینجا،تو اتاق راه برو بچه بیاد پایین اذیت نشی ……….
زری که رفت دستم و روی شکمم گذاشتم و شروع کردم به ذکر خوندن،حس میکردم از صبح حرکت بچه کم شده و همین بیشتر من و میترسوند،خدایا غلط کردم اگه یه روز ناشکری کردم ،هیچی ازت نمیخوام فقط بچه ام صحیح وسالم به دنیا بیاد ،
تنها یادگاری که از آرش برام مونده همینه باید مثل چشمام ازش مراقبت کنم
،نیم ساعتی طول کشید تا زری به همراه قابله برگشت،انقدر توی اتاق راه رفته بودم که پاهام به شدت درد میکرد،قابله من و که دید گفت دراز بکش بیینم وضعیتت چطوره ،حس میکنم خیلی خیلی سخت میزایی……
با کلی ترس و استرس دراز کشیدم و قابله بعد از اینکه معاینه ام کرد گفت هنوز وقت زایمانت نشده اما چون کیسه آبت سوراخ شده واسه بچه خطرناکه،من میرم خونه اما تو اصلا نشین هی راه برو،برو تو حیاط پله ها رو بالا پایین کن هروقت دردت شروع شد بگو خواهرت بیاد سراغ من……
.قابله رفت و منم با کلی خجالت توی حیاط رفتم تا کاری که گفته بود رو انجام بدم،
نزدیک ظهر که شد دیگه نتونستم راه برم،انگار عضلاتم قفل شده بود ،زری پاهام و ماساژ میداد اما فایده ای نداشت،ناهار که خوردم بالشم و روی زمین گذاشتم و گفتم زری من یه چرت کوچیک میزنم بعد بیدارم کن،نمیدونم چقدر خوابیده بودم اما با صدای زری که میگفت پاشو دیگه گل مرجان مگه قابله نگفت تا هرچقدر میتونی راه برو پا شو برا بچت خوب نیست ها،این و که شنیدم سریع نشستم اما همینکه خواستم بلند شم حس کردم چیزی توی شکمم ترکید و فرش زیر پام خیس شد
،با وحشت به زری نگاه کردم و گفتم زری این چیه چرا انقدر زیاده بچم خفه نشه،زری با هول بلند شد و گفت نترس الان میرم جلدی قابله رو میارم،زری رفت و منم لباسم و عوض کردم اما انگار دردهام تازه داشت شروع میشد،کمر دردم هر لحظه شدیدتر میشد و همینکه حس میکردم داره نفسم و میبره قطع میشد،تاحالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم و حس میکردم نمیتونم این حجم از درد کشیدن رو تحمل کنم،زری و قابله که برگشتن حس کردم درد داره تا مغز و استخونم میره و شروع کردم به ناله کردن،خدایا من چطور چندین ساعت این درد و تحمل کنم،غروب که شد دیگه دردم یکسره شده بود و عربده میکشیدم،قابله آروم شکمم و به سمت پایین فشار میداد اما فایده ای نداشت میگفت انگار همون بالا گیر کرده ،زری گوشه ی اتاق تسبیحی توی دستش گرفته بود و ذکر میگفت،شب شده بود اما بچه همونجوری بالا مونده بود و کیسه آب هم کامل ترکیده بود،قابله هر لحظه میگفت میترسم بچه خفه شده باشه و منم از ترس دست و پام سست میشد…..
یک کم که گذشت دستام و گرفتن و هرجوری که بود بلندم کردن تا راه برم،راه که میرفتم حس میکردم یه چیزی از پاهام میخواد بیفته پایین اما دراز که میکشیدم قابله معاینه میکرد و میگفت نه هیچ تغییری نکرده .حتی توی تاریکی شب تا حیاط هم رفتیم و چندتایی پله بالا پایین کردم اما از ترس اینکه جیغ بزنم و همسایه ها زابراه بشن سریع رفتیم داخل،
نمیدونم چه موقع از شب بود اما حس میکردم دارم از حال میرم…….
زری محکم توی صورتم میکوبید و التماس میکرد نخوابم،
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و شصت و یک زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و پس باید چکار کنی
نمیتونستم حس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده،انگار تو خواب و رویا بودم،یه لحظه انگار در اتاق باز شد و آرش در حالیکه دست گل بزرگی توی دستش بود اومد کنارم نشست،
همونجوری متین و مودب بود،دستم و توی دستش گرفت و گفت من میدونم تو قوی هستی گل مرجان،یادت که نرفته نریمان تنها یادگاری منه ازش مراقبت کن خیلی زود میام پیشتون،با حس ریختن چیزی توی صورتم چشمام و باز کردم و اطراف رو نگاه کردم،
آرش کجا بود پس؟به همین زودی رفت؟نموند تا بچمون به دنیا بیاد؟
زری گریه میکرد و با التماس میگفت نخوابم،قابله که معلوم بود حسابی خسته شده با کلافگی گفت دختر جون بخوای اینجوری کنی من ولت میکنم میرما داره صبح میشه شایدم تا الان بچت خفه شده باشه انگار یک کم شکمت اومده پایین
دیدن آرش حتی توی خواب و خیال انگار جون تازه ای بهم داده بود هرکاری که قابله میگفت انجام میدادم و بالاخره با روشن شدن هوا،صدای گریه ی نریمانم توی اتاق پخش شد،
باورم نمیشد سالم به دنیا اومده،قابله ابرویی بالا انداخت و گفت بخدا قسم فکر میکردم خفه شده از دیروز ظهر تا حالا کیسه ابت پاره شده و بچه توی خشکی مونده،خدا خیلی دوستت داشت که این گل پسرو صحیح و سالم گذاشت تو بغلت.........
زری که بچه رو تمیز کرد و توی بغلم گذاشت باورم نمیشد پسر من و آرش باشه،اشکام بی اختیار توی صورتم میریخت و فقط به آرش فکر میکردم ،همیشه میگفت روزی که پسرمون به دنیا بیاد با افتخار تورو به همه معرفی میکنم و چنان جشنی براتون میگیرم که توی کتاب ها بنویسن،
آخ ارش،کجایی که از شدت دلتنگی دارم جون میدم…….
زری پولی توی دست قابله گذاشت و کلی ازش تشکر کرد،نریمان گریه میکرد و منهم بلد نبودم چطور باید بهش شیر بدم اما زری،رفیق روزهای سختم کنارم نشست و با صبر و حوصله بهم یاد داد نریمان رو سیر کنم….
نه مثل من بور بود و نه چشم های رنگی داشت،درست شبیه آرش بود حتی انگشت های دستش هم به پدرش رفته بود،پدری که مطمئن بودم از وجود پسرش خبر نداره…….
زری مدام غر میزد و به شوخی میگفت آخه ظلم نیست تو چشات آبیه و موهات طلاییه بعد بچت اصلا بهت شبیه نیست؟
حتما به باباش رفته،ولی اشکال نداره پسره اگه دختر بود خیلی زور داشت….
اون میگفت و من فقط با لبخند به چهره ی پسرم نگاه میکردم حس میکردم دوباره آرش برگشته پیشم،شیر که خورد وسیر شد آروم تو بغلم خوابید و من با تمام وجود قربون صدقه اش رفتم…..
حتی فکرش و هم نمیکردم به دنیا اومدن نریمان انقدر برام شیرین باشه و از درد و رنج هام کم کنه،
آنقدر آروم و خوشخواب بود که اصلا اذیتم نمیکرد و بعد از مدت ها میتونستم توی کارها به زری کمک کنم،هرچند نمیذاشت و میگفت برو به بچه برس اما خودم دلم نمیخواست بازهم اون کارهام و بکنه،زندگی چهارنفره ی من و زری و بچه ها خوب یا بد در حال گذر بود،خیلی شب ها از شدت دلتنگی برای آرش حالم بد میشد و تا خود صبح گریه میکردم دلم میخواست اونم کنارم بود و با هم از بزرگ شدن پسرمون لذت میبردیم…
شش ماه از زایمانم گذشته بود که تصمیم گرفتم برم دنبال ارش، نه من و نه زری هیچکدوم از کارهای اداری سردرنمیاوردیم و نمیدونستم باید از کجا سراغش رو بگیرم،
تنها کسی که به ذهنم میرسید شاید بتونه کمکم کنه اصغر بود،کارگر حجره ی حاجی که بارها لطفش شامل حالمون شده بود…….
صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و به نریمان شیر دادم،چون میترسیدم دیر بیام و بچه گرسنه بمونه براش شیر گرفتم و توی ظرفی ریختم تا زری بهش بده و گریه نکنه،هرچند بچه ی آرومی بود و به ندرت پیش میومد بدخلقی کنه…….
به حجره که رسیدم اصغر پشت میز حاجی نشسته بود و داشت با یکی دیگه حرف میزد،من و که دید سریع بیرون اومد و گفت سلام آبجی خوبی؟
قدم نو رسیده مبارک ببخش دیگه روم نمیشد بیام خونتون اما خواهرت هربار که میومد اینجا سراغت و میگرفتم
ازش،تشکر کردم و با کلی خجالت گفتم راستش اصغر آقا اومدم اینجا یه کاری دارم باهات،نمیدونم شایدم زحمت باشه اما بجز شما کس دیگه ای نبود که باهاش درمیون بذارم،
اصغر بادی به غبغب انداخت و گفت شما جون بخواه آبجی اگه از دستم برمیاد با جون و دل براتون انجام میدم ……
وقتی دید معذبم و تو خیابون نمیتونم حرفی بزنم نگاهی به داخل کرد و گفت ببخشید آبجی یه تاب بخور پنج دقیقه دیگه بیا این رفته،باشه ای گفتم و وارد مغازه کناری شدم،یک کم که گذشت دوباره بیرون رفتم و اینبار کسی توی حجره نبود بجز اصغر،
قضیه رو که براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت حتما کمکم میکنه،میگفت یکی از دوستاش توی نظامه و هرجوری که هست برام پیگیری میکنه…..
خوشحال از اینکه کسی پیدا شده تا بهم کمک کنه آرش رو پیدا کنم راهی خونه شدم،پسرم صحیح و سالم بود و تنها چیزی که کم داشتم حضور آرش بود……
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و شصت و یک زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و پس باید چکار کنی
چند روزی گذشت و هرروز منتظر اصغر بودم تا بیاد و بهم خبر بده خودش گفته بود به محض اینکه کاری بکنه میاد وبهم اطلاع میده،یه هفته از رفتنم به حجره گذشته بود و دیگه داشتم نا امید میشدم که بالاخره اصغر پیداش شد…….
صبح بود و داشتم لباسای نریمان و منصور رو جمع میکردم که ببرم توی حیاط و بشورم،در اتاق که به صدا در اومد انگار یه چیزی تو دل من فرو ریخت،
لباس هارو همون جا گذاشتم و سراغ در رفتم،زری رفته بود نون بخره واسه صبحانه و تنها بودم…..
اصغرو که پشت در دیدم بدون اینکه سلام کنم زود گفتم چی شد اصغر آقا تونستی کاری بکنی برام؟
اصغر خندید و گفت آبجی بذار سلام کنم باشه میگم،با خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم شرمنده سلام بخدا آنقدر تو این چند روز انتظارت و کشیدم که انگار دیوونه شدم،
اصغر دستش و به چهارچوب در تکیه داد و گفت راستش خبرای زیاد خوبی ندارم،این دوستم پیگیر شده فهمیده خلاف شوهرت خیلی سنگینه،جوری که واسش دادگاه تشکیل دادن در غیابش و حکمش صد درد صد اعدامه،
الانم یک سال و خورده ایه که از کشور خارج شده و کسی هم نمیدونه کجاست خودش و کاملا گم و گور کرده انگار،
آبجی از من میشنوی نشین به پاش،اینجوری که رفیقم میگفت محاله دیگه برگرده……
با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم تورو خدا بهش بگو ببینم میتونه شماره ای چیزی ازش برام پیدا کنه،میخوام ببینم تو این یک سال تماسی با خانواده یا دوستاش داشته یا نه......
اصغر کمی فکر کرد و گفت والا من نمیدونم نپرسیدم دیگه اینا رو،میخوای خودت بیای با دوستم حرف بزنی بهش بگی بچه کوچیک داری شاید تونست کاری بکنه برات......
اشکام و پاک کردم و گفتم آره تورو خدا بریم من خودم میدونم چی بگم بهش......
اصغر گفت باشه پس بذار من باهاش هماهنگ میکنم میگم بهت،میدونی چرا میگم بیا بریم؟
میخوام خودت باهاش حرف بزنی بلکه مجاب شدی که دیگه برنمیگرده،میگفت پاش برسه ایران درجا اعدامش میکنن.......
اصغر که رفت ناراحت و غمگین گوشه ای کز کردم ،کاش همون موقع هرجوری شده بود باهاش میرفتم،چطور من و دست این آدمای گرگ صفت سپرد و رفت؟
زری که اومد چیزی از اومدن اصغر بهش نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم،قطعا اگر نریمان نبود و خودم و باهاش سرگرم نمیکردم دیوونه میشدم.......
نریمان هرچه بزرگتر میشد بیشتر به آرش شباهت پیدا میکرد،
آنقدر بچه ی خوش اخلاق و آرومی بود که زری با خنده میگفت بیشتر از منصور میخوامش والا.....
یه روز خیلی ناگهانی زری لباس پوشید و گفت میخوام برم سراغ معصومه ببینم بعد از رفتن من از اون خونه چه اتفاقاتی افتاد و پرویز چکار کرده،هرچی گفتم ولی کن زری حالا دیدی پرویز تورو دید تو خیابون بعد چکار میکنی؟میگفت نه حواسم هست خودم و خوب میپوشونم......
زری که رفت استرس کل وجودم و گرفت،نکنه پرویز اون و ببینه و برامون شر درست کنه کاش اصلا نمیذاشتم بره،غروب که شد و خبری از زری نشد دیگه نمیتونستم تحمل کنم با خودم میگفتم حتما پرویز پیداش کرده و بلایی سرش آورده،هر چند دقیقه یکبار میرفتم دم در و نگاهی به کوچه مینداختم اما خبری نبود که نبود…..
دیگه میخواستم بچه ها رو بردارم و برم خونه ی معصومه سراغش و بگیرم که بالاخره پیداش شد،درو که باز کردم و دیدمش با حرص گفتم معلومه کجایی زری؟
میدونی من چقدر نگرانت شدم؟بخدا مردم و زنده شدم فکر کردم پرویز بلایی سرت آورده……زری خندید و گفت نه بابا جوری که من خودم و پوشونده بودم حتی از کنارم هم رد میشد نمیتونست بفهمه منم،گفتم خب چی شد حالا خبری داشت واست معصومه یا نه؟
زری سوتی کشید و گفت خبر داشت چه خبری،پرویز و قمر باهم عروسی کردن،متعجب گفتم چی؟
قمر که شوهر داشت،طلاق گرفت یعنی؟
زری پوزخندی زد و گفت نه شوهرش مرده،هرچند من فکر میکنم خودش کشتتش اما معصومه گفت یک ماه بعد از رفتن ما شوهرش مرد و چند وقت بعدش هم پرویز عقدش کرد،
حیوون صفت ها فقط میخواستن من و بدبخت کنن خدا ازشون نگذره مخصوصا از اون پرویز از خدا بی خبر…….
معصومه میگفت همون روزی که ما از خونه اش اومدیم کل کوچه رو قوروق کرد،پلیس خبر کرد میگفت حتی سراغ مامان اینا هم رفته و بهشون گفته اگه جای من و تورو بهشون بگه پول خوبی بهش میده،فکر کن اگر مامان از آدرس ما خبر داشت قشنگ دستش و میگرفت و میاوردش پشت در…….
از فکر اینکه قمر و پرویز باهم عروسی کردن حالم بد شد،الحق که واسه هم خوب بودن و به درد هم میخوردن،زیور میگفت انشالله یه تخم حروم هم واسش پس بندازه دیگه فکر من و منصور از سرش بیرون بره……
.دو سه روز گذشت و خبری از اصغر نشد،حتما دوستش راضی نشده من برم ببینمش وگرنه تا الان باید بهم اطلاع میداد،با اینکه میدونستم کاری از دستش برنمیاد اما نمیتونستم بی خیال بشم …….
.ده روز گذشت و اصغر نیومد،
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و شصت و یک زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و پس باید چکار کنی
دلم نمیخواست برم در حجره و مزاحمش بشم،اگه کاری از دستش برمیومد حتما میومد و بهم اطلاع میداد….
نریمان آنقدر شیرین و بامزه شده بود که حتی برای لحظه ای نمیتونستم از خودم جداش کنم،وقتایی که برای کاری بیرون میرفتم دل توی دلم نبود تا بیام خونه و توی آغوش بکشمش……
1_4737615900.mp3
33.45M
🎙 استاد نظری زاده :
❌بهداشت جایگزین استعمار شده است❌
✅ واژه استعمار به معنی آبادی هست ولی به دلیل عملکرد خائنانه استعمارگران، این واژه در نگاه مردم بد شده است
❌❌امروزه هر خیانتی می خواهند انجام دهند به اسم بهداشت انجام می دهند❌❌
👌👌هرچیزی که می گویند بهداشتی هست آلوده هست
💎 نوره زرنیخ دار، حمام عمومی، سرکه طبیعی خانگی، روغن حیوانی و شحم، نمک دریا، سبوس گندم و ... به بهانه غیر بهداشتی بودن حذف شد و بدترین ها جایگزین شد
♻️ کرونا، اثاث کشی یهود هست از غرب به شرق
👈👈 کرونا اصلا بیماری خاصی نیست (همان سرماخوردگی هست)
⛔️ کرونا برای نابودی اقتصاد، نسل کشی از دنیا و نابود کردن روح و روان مردم ایجاد شد
🛁 حمام، بیمارستان اسلام هست
👌 نوره، پیشگیری و درمان بیماری های سرد هست
🛀 دستور نوره حنا یکی از درمان های سرطان هست
🍃🍃 آشنایی با خواص فوق العاده نوره و حنا
https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
هدایت عالم (1).mp3
5.88M
🎵 #پادکست «هدایت عالم»
🎙 استاد میرباقری
🔅 همانطور که امام زمان امامت میکنن ماهم باید ماموم باشیم، باید دست پر از این دنیا بریم...
واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
#ارسالی شما
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📸 تویهرگروهی هستید این تصویر رو منتشر کنید شاید تلنگری برای یک نفر باشد.👌
#حجابhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚖📌لازمه بدونید که...:
اگه اشتباهاً از کارت عابر بانک خود به کارت عابر بانک شخص دیگری مبلغي پول انتقال بدید،
به دلیل این که مطابق #قانون👈🏻 ظاهر در #عدم_تبرع است،
کسی که پول رو دریافت کرده باید طلب خودش رو اثبات کنه
وگرنه باید مبلغ رو مسترد کنه✅🙌🏻
🍃آگاهی از مطالب کاربردی حقوقی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d