eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
26.9هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
اجازه دادم گریه کند…تا آنجا که می توانست…چون راه دیگری برای تسکینش بلد نبودم…اگر از غصه ی از دست دادن دیاکو اینطور زاری می کرد لحظه ای تحملش نمی کردم…اما برای این دختر دیاکو فقط یک اهرم بود جهت تحمل فشارهای جسمی و روحی اش…!درد این دختر فراتر از عشق بود..!
شاداب: آرام که شدم تازه فهمیدم که چه دسته گلی به آب داده ام…تمام زندگی ام را برای یک غریبه روی دایره ریخته و ته مانده غرور و عزت نفسم را بر باد داده بودم…! اما با وجود عذاب وجدان از اشتباهم،آن ته ته دلم آرام گرفته بود…انگار از حجم آن اندوه بی پایان کاسته و به جایش بی تفاوتی کاشته بودند. از گوشه چشمهای متورمم نگاهش کردم.دستهایش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به دوردست می نگریست.از چهره اش همچنان هیچ حسی خوانده نمی شد…انگار نه انگار که کسی اینهمه مدت دردودل کرده و اشک ریخته…انگار نه انگار…! هرچند…توقعی هم نداشتم…دانیار همین بود..و اصلا چون همین بود..به خاطر همین دانیار بودنش…اینقدر راحت حرفهایم را به زبان آورده بودم…با هیچ کس به جز او نمی توانستم خودم باشم…بی هیچ نقابی…بی هیچ پوششی…!با دانیار می شد عریان بود…همان که هستی…نیازی نبود بازی کنی…نیازی نبود به خاطر سرخی صورتت به خودت سیلی بزنی…و این خصلت کم نظیر…از تمام آدمها متمایزش می کرد. سنگینی نگاهم باعث شد که سرش را بچرخاند…چند ثانیه به صورت خیسم نگاه کرد و دوباره رویش را برگرداند و گفت: -از وقتی که فهمیدم کسی هست که به اندازه من و حتی بیشتر از من عذاب بکشه…یه کم آروم تر شدم…!همیشه فکر می کردم فقط منم که نمی تونم راحت بخوابم..فقط منم که کابوس می بینم…فقط منم که اون صداهای وحشتناک رو می شنوم…فقط منم که با اون اشباح ترسناک دست و پنجه نرم می کنم…واسه همینم خیلی عصبانی بودم…شاکی بودم…گله داشتم…اما وقتی داییم واسم تعریف کرد..وقتی از حالتاش واسم گفت…وقتی دیدم اونم مثل منه…وقتی گفت درک می کنه چی می کشم…درک می کنه که چرا اینقدر سیگار می کشم…درک می کنه که چرا شبیه هیچ آدمی نیستم…حالم بهتر شد.تا قبل از اون حال کارگری رو داشتم که کل وسایل یه خونه رو روی دوشش گذاشتن و مجبورش کردن که یه ساختمون پنجاه طبقه رو بالا بره…! اما الان احساس می کنم نصف اون بار روی شونه های داییمه…هنوز سخته…هنوز طاقت فرساست…اما نسبت به قبل بهتره…قابل تحمل تره…! الانم من به تو می گم…که درکت می کنم…لرزیدن تو سرما رو…دویدن دنبال نفتی رو…پلاستیک کشیدن روی جوراب رو…نبودن خیلی چیزا سر سفره رو…حسرت یه دست کفش و لباس نو رو…همه اینا رو منم تجربه کردم…باز تو خوشبخت تری…حداقل یه مادر خوب داری…پدرت هرچند معتاد..اما بازم هست…من اونا رو هم نداشتم…من بودم و دیاکو و سیاهی…سالهای سال هیچ رنگی رو از همدیگه تشخیص نمی دادم..همه چی واسم سیاه بود…دیاکو فکر می کرد چشمام مشکل داره…با همون نداری هر جوری بود می بردم دکتر…اما مشکل من چشم نبود…اون قسمتی از مغز که باید رنگها رو تفکیک کنه و به چشم پیغام بده، سیاه شده بود و همه چیز رو سیاه مخابره می کرد…وقتی می خوابیدم…احساس می کردم یه سری شبح دارن بهم نزدیک میشن و می خوان منو بکشن…واسه همین همیشه تنها می خوابم…چون یه صدای پا..یه گرمی نفس…یا حتی بال زدن یه مگس خواب آشفته م رو آشفته تر می کنه…! به عادت همیشه اش…دستش را روی گردنش کشید و گفت: -تنها کسی که کنارش آروم بودم…حتی وقت خواب…دیاکو بود! تنها کسی که بهش اعتماد داشتم و از حضورش فراری نبودم..دیاکو بود! جنس دیاکو واسه من متفاوت از جنس یه برادر واسه برادرشه…! دیاکو پدرمه…مادرمه..خواهر و برادرمه…دوستمه…دکترمه… سکوت کرد…پوزخند تلخی زد و ادامه داد: -حتی در موقع لزوم..وقتی که پر از خشمم…به خاطر آروم کردن من…کیسه بوکسمه…!از همون بچگی به خاطر من کتک خورد و عذاب کشید تا همین الان…! آهی کشید و از جا برخاست…خاک شلوارش را تکاند و گفت: -پس واسه از دست دادن دیاکو هم درکت می کنم…هرچند تو فقط عشقت رو از دست دادی…و من یکبار دیگه تمام خانواده م رو…! سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم…انگشت شست هر دو دستش را توی جیب شلوارش فرو کرده و چهار انگشت دیگر را آزاد گذاشته بود…گیج بودم…از حرفهایی که هرگز انتظار شنیدنش را از دانیار نداشتم…! دوست داشتم بپرسم…تو کی هستی؟چند چهره داری؟چطور می توانی هربار متفاوت از سری قبلت باشی؟چطور می توانی هربار مرا اینطور غافلگیر و شگفت زده کنی؟شخصیت واقعی تو چیست؟کدام است؟بین اینهمه تضاد…تو کدامی؟دانیار اصلی…کدام است؟ نگاهی گذرا به چشمان پرسشگر و متحیر من کرد و با جدیت گفت: -اگه یه کم دیگه اینجا بشینیم کمیته میاد سراغمون…اونوقت مجبورم عقدت کنم…تصور کن…! کل بدبختیهای زندگیم یه طرف…تحمل یه دختر زِر زِرو که همیشه ی خدا آب دماغش آویزونه یه طرف…! و بدون اینکه منتظر من بماند به سمت ماشینش رفت…! دانیار واقعی کدام بود؟؟؟ تبسم مچ دستم را چرخاند و انگشتانش را روی پوست ساعدم کشید و گفت:
تبسم زیر گوشم نجوا کرد: -خاک بر سرم شاداب..بدبخت شدیم…درست زدم وسط ترموستاتش…! سرتو بلند کن ببین چجوری دو دستی چسبیدش…!می گن دیه ش برابر یه زن کامله…!کی فکرشو می کرد به خاطر یه ترموستات چندش سرمون بره بالای دار؟بدبخت شدیم شاداب…بدبخت شدیم…! به دست دانیار که روی شکمش بود نگاه کردم و گفتم: -نه بابا…جایی رو نچسبیده که…دستش رو دلشه…! زمزمه کرد: -دقیقا چه انتظار داری تو؟ جلوی چشم سه تا دختر و یه زن بگه آی ترموستاتم؟من خودم نقطه دقیق اصابت رو دیدم…همچین کف گرگی زد دمپایی ناکس که برق از همه جاش پرید…!نمی شد اون سر وامونده ت رو ندزدی؟الان من چه خاکی تو سرم بریزم؟تو عمرم اینجوری دقیق نشونه گیری نکرده بودم..می رم میچسبم به این سطل آشغالای تو خیابون یه ساعت تنظیم می کنم..نشونه می گیرم که یه آشغال کوچولو بندازم داخلشون باز می افته این ور اون ور…شانسو می بینی تو رو خدا؟ از تجسم اتفاقی که افتاده بود…خنده ام شدت گرفت…سرم را بیشتر توی یقه ام فرو بردم که خندیدنم را نبیند…اما لرزش شانه هایم کنترل نمی شد.صدای مادر را شنیدم: -به هرحال به بزرگواری خودتون ببخشین…!بچه ن دیگه…شیطنت می کنن…! دانیار ساکت بود..اما خیرگی نگاهش را حس می کردم.مادر باز گفت: -مطمئنین طوریتون نشده؟می خواین واستون کیسه آب گرم بیارم. تبسم ریز خندید و زیر لب گفت: -خاک بر سرم…آخه کیسه آب گرمو کجا می خوای بذاری خاله؟ آنقدر لبم را گاز گرفته بودم که می گفتم الان است خون بیاید.دانیار همچنان ساکت بود. -چرا نمی شینی پسرم…بشین واست چای نبات بیارم…شوکه شدی…شما دوتا هم اونجا نایستین…بیاین خراب کاریتون رو درست کنین…! تبسم به شکل تابلویی از خنده می لرزید.باز هم گفت: -قربونت برم خاله جون…بابامون ترموستات کار بوده یا ننه مون؟چجوری درستش کنیم آخه؟شاداب، جون مادرت برو خاله رو جمع کن…بر بادمون داد. تمام عضلات دل و روده ام از شدت انقباض و خنده درد گرفته بودند.مادر با عصبانیت تکرار کرد: -شاداب با توام…وایسادی اون گوشه چیکار می کنی؟تعارف کن آقا دانیار بشینن…! و خودش به سمت آشپزخانه رفت…چادرم را روی سرم مرتب کردم و کمی جلو رفتم.مگر این خنده بند می آمد؟ -من…چیزه…ببخشید…خیلی خوش اومدین..بفرمایین…! صدایش خشک بود و بی انعطاف… -خنده ت تموم شد؟می تونی حرف بزنی؟ آرام گفتم: -عمدی نبود به خدا…ببخشید…! دستش را روی گردنش کشید و گفت: -خیله خب…بیا بشین…با تو و مامانت حرف دارم. سرم را تکان دادم..انگشتش را به سمت تبسم گرفت و گفت: -شما هم حواست به صورت حسابت باشه خندان خانوم…داره سنگین میشه…! تبسم درحالیکه هنوز می خندید گفت: -عیبی نداره…یه کم از خاویارامو می فروشم…تسویه می کنم…! چشم غره ای به تبسم رفتم و گفتم: -بسه تبسم…امروز به اندازه کافی آبرومون رو بردی. میان خنده چشمکی زد و گفت: -باز تو حرف زدی کشکولی؟یه کاری نکن با اسم کوچیکت صدات بزنم…! یک تنه حریف یک لشکر بود این دختر…!با استرس دستانم را زیر چادر پنهان کردم و رو به دانیار گفتم: -شما بفرمایین…منم الان خدمت می رسم . و دست تبسم را کشیدم با خود به آشپزخانه بردم. سینی چای را بدون حتی نیم نگاهی به محتویاتش کنار زد و رو به مادرم گفت: -خبر دارم که همسرتون معتاده. نگاه مادر به من پر از سرزنش بود. -اینم می دونم که مرتب اور دوز می کنه و کارش به دکتر و درمانگاه می کشه. مادر لب پایینش را گزید. -می دونم که این قضیه از لحاظ مادی و معنوی چه فشاری بهتون وارد می کنه. مادر..معذب و درهم…چادرش را توی دستانش مشت کرد. -اینم می دونم که تا حالا هرچی در چنته داشتین واسه درمانش رو کردین…اما… نگاه دانیار برای چند ثانیه روی شادی ماند و بعد ادامه داد: -جواب نگرفتین…! هرسه سرمان را پایین انداخته بودیم. -می دونین مشکل از کجاست؟ مادر با ناراحتی گفت: -وسعم همینه پسرم…! کمی روی زمین خودش را جابجا کرد و گفت: -نه…مشکل وسع مالی شما نیست…اعتیاد بیشتر از وابستگی جسمی، روح رو درگیر می کنه.مشکل عمده اکثر معتادا وابستگی روانی به مواد مخدره.شما فقط جسم رو سم زدایی می کنین اما اونکه اصل کاریه همچنان مسموم و بیمار باقی می مونه.واسه همینم ترک کردنش ارزشی نداره.چون مغز مرتب ارور می ده.شما باید این دوتا رو در راستای هم درمان کنین…واسه همینم… نگاهش را بین چهره های متحیر ما چرخاند و گفت: -اجازه بدین یه بارم با روش من و با ارگانی که من می شناسم پیش بریم.شاید اینبار جواب داد. مادر شتاب زده و امیدوارانه گفت: -راست می گی پسرم؟یعنی راه بهتری هم وجود داره؟راهی که جواب بده؟ دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-راه بهتری وجود داره اما اینکه جواب بده یا نه..بستگی به خودش و شما داره…! کمر مادر دوباره خم شد و با خستگی عجیبی که در صدایش دویده بود گفت: -خودش رو که آب برده…ما هم…چیکار می تونیم بکنیم آخه؟ دانیار از جا برخاست و گفت: -شما نگران بعدش نباشین…فعلا مهم اینه که بدونم اونقدر به منِ دانیار اعتماد دارین که بهم اختیار تام بدین یا نه؟ مادر چشمان نگرانش را به من و شادی دوخت.بدون ذره ای تردید رو به دانیار کردم و گفتم: -من اعتماد دارم.از این بدتر که نمیشه…میشه؟ دانیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت: -به هرحال در مورد اعتیادهای سنگین همیشه احتمال سنکوپ حین ترک، وجود داره.خصوصاً پدر تو که سنشم کم نیست. مادر با دست به صورتش کوبید…رنگش پریده بود.به هر حال او که اخلاق رک و بی پرده دانیار را نمی شناخت…! منهم بلند شدم و گفتم: -اگه ترک نکنه چی؟چقدر دیگه زنده می مونه؟ لبخند محوی از لبان و برق درخشنده ای از چشمانش گذشت. -ممکنه اور دوز بعدی کارش رو بسازه…ممکنه ده سال دیگه هم دووم بیاره. کنار مادرم زانو زدم و گفتم: -ببین مامان…آخرش مردنه..نه فقط واسه بابا،واسه همه آخرش مردنه…مهم نوع مرگه… سرم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم. -اونجایی که می برینش دکتر داره دیگه؟ سرش را به معنای تایید تکان داد.به مادر گفتم: -وقتی دکتر کنارش باشه…احتمال مردنش کمتر از موقعیه که تو خونه اور دوز می کنه.ما که تموم راهها رو امتحان کردیم.بارها خوابوندیمش که ترک کنه..حتی بستیمش..اگه تا الان سنکوپ نکرده از این به بعدم نمی کنه.بذار اگه این آخرین راه واسه نجاتشه…امتحانش کنیم!من به آقا دانیار اعتماد دارم.چون می دونم همه چیز رو همون طور که هست می گه.اگه میگه راه بهتری هست…حتما هست. مادر با پر چادر اشکهایش را پاک کرد و رو به دانیار گفت: -خیر از جوونیت ببینی مادر…خدا ایشالا برادرت رو بهت صحیح و سالم برگردونه…شاید اگه این دو تا بچه برادرم داشتن مثل شما دوتا برادری رو در حقشون تموم نمی کردن.من فقط می تونم دعات کنم پسرم..خدا ازت راضی باشه. دانیار نفس عمیقی کشید و گفت: -باشه…واسه سه ماه واسش لباس و وسایل ضروری بذارین.فردا میام می برمش. و با یک خداحافظی ساده..بدون اینکه منتظر بماند بدرقه اش کنیم از در بیرون رفت.دنبالش دویدم…تبسم هم آمد.بند کفشش را بست و راست ایستاد.کمی سرش را نزدیک صورت تبسم برد..ابرویش را بالا داد و با پوزخند گفت: -محض اطلاع…پرتابت سه امتیازی نبود…گل نشد…زیاد خوشحال نباش خندان کوچولو…! من یخ زدم و دیدم که تبسم به مدت چند ثانیه مُرد…!
با بسته شدن در…از آن حالت بد انجماد درآمدم و با کف دست بر سر تبسم کوبیدم.چادرم را زیر بغل زدم و پله ها را دوتا یکی کردم و با سرعت هرچه تمام تر خودم را به دانیار رساندم.هنوز یک پایش روی زمین بود که صدایش زدم. -صبر کنین. نگاهی به سرتاپایم کرد و پای دیگرش را هم داخل ماشین گذاشت و در همان حین گفت: -بیا سوار شو..با این چادر سر کردنت…! متعجب از حرفش به خودم نگاه کردم…شلوار ورزشی ام تا زانو مشخص شده بود و لبه بالایی چادر هم به گل سرم گیر کرده بود که کامل از روی شانه هایم نیفتاده بود.شرمزده پارچه گلدار تیره رنگ را رها کردم تا شلوارم را بپوشاند و کمی به جلو کشاندمش و سوار شدم.استارت زد.پرسیدم: -کجا؟ -مگه نمی گی همسایه ها حرف در میارن؟ و دنده عقب رفت.کمی دورتر از کوچه ایستاد و گفت: -خب..بگو…! آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -می خواستم تشکر کنم.نمی دونم چرا اینکار رو می کنین اما قول میدم جبران کنم. چشمان سیاهش را به من دوخت..نوعی استهزا..نوعی تمسخر…نوعی شیطنت دانیاری…در نگاهش موج می زد. -چجوری می خوای جبران کنی؟ از بو داری کلامش ترسیدم.کمی خودم را جمع کردم و گفتم: -هزینه ش هرچی بشه جور می کنم…و… یک تای ابرویش به بالا جهید. -و….؟ به در چسبیدم و گفتم: -و اینکه هرجا کمکی از دستم بربیاد انجام می دم. ههه بلند و کشیده ای گفت و سرش را با خنده تکان داد.چند ثانیه در سکوت تماشایم کرد و گفت: -حالا از چی ترسیدی که اینجوری کز کردی؟ چادرم را محکمتر گرفتم و گفتم: -نترسیدم…! نفس عمیقی کشید و به صندلی اش تکیه داد و هر دو دستش را روی فرمان گذاشت. -ببین دختر جون…اگه نگرانی که این کار من از روی ترحم باشه..باید بهت بگم نگرانیت کاملاً به جاست.چون دلم واست سوخته و می خوام کمکت کنم. خودم را از در کندم و خواستم جوابش را بدهم.فرصت نداد. -گوش کن و اینقدر حرف نزن…اگه فکر می کنی تنهایی و بدون کمک آدمهای دور و برت می تونی از پس مشکلاتت بر بیای و سالم زندگی کنی…کاملاً در اشتباهی…!تو زندگی هر آدمی باید یه نفر باشه که یه جایی، یه جوری،به یه شکلی دستش رو بگیره و از زمین بلندش کنه…! همیشه همه کمکها مالی نیست…آموزش یه حِرفه…کشف استعداد یه آدم…معرفی یه مرکز مشاوره یا چه می دونم بازپروری و گاهی حتی یه حرف…می تونه کمک کنه…!همونطور که پدر کیمیا به ما کمک کرد…شاید اگه اون نبود هنوز من و دیاکو دو تا کارگر ساده بودیم…اما اون استعداد دیاکو رو توی طراحی دید و مردونگی کرد و راحت ازش نگذشت..اگه دیاکو می خواست غد بازی در بیاره الان اینجایی که می بینی نبودیم…اینکه تو عزت نفس داری…خیلی خوبه…!جدی می گم..واقعاً خوبه…اما اگه بخوای هر دست کمکی که به سمتت دراز میشه رو پس بزنی نمی تونی ادامه بدی…کم میاری…!اینم بدون که هر دختری این شانس رو نداره که یه مرد جوون…بی چشمداشت و بی توقع کمکش کنه…! اگه امروز جلوی من در بیای شاید فردا به خاطر یه سرماخوردگی ساده خواهرت مجبور شی جلوی خواسته های یه مرد دیگه سر خم کنی..!چه بخوای..چه نخوای..این واقعیت جامعه ماست…اکثر این دخترایی که کنار خیابون می ایستن و هر شب مهمون خونه یه مردن…از سر خوشی و تفریحشون نیست…محتاجن…محتاج…! می دونم الان تو دلت می گی هزارتا راه به جز تن فروشی هست اما من بهت می گم…این حرفا شعاره…گاهی اینقدر یه آدم درمونده میشه که از جونشم می گذره چه رسیده به تنش..به شرافتش…! من نمی خوام تو به اونجا برسی…شاید همسایه ها یه بار دستت رو رد نکنن و به دادت برسن…اما از دفعات بعدی ازت توقع دارن…کم شدن آدمایی که محض رضای خدا..دست کسی رو بگیرن و از زمین بلندش کنن…پس اینقدر گردن کشی الکی و بیخودی نکن…! این شهر بی رحم تر از اون چیزیه که می بینی…و توان آدما خیلی کمتر از اون چیزیه که فکر می کنی…یه روزی که دیگه مادرتم نتونه کار کنه…به حرفای من می رسی…! انگشتهایم را در هم قلاب کردم و سرم را پایین انداختم…حرفهایش همان نگرانیهای همیشگی من بودند.دستهایش را از روی فرمان برداشت و به سمت من چرخید و خم شد…برخلاف دیاکو که تنش کوره آتش بود..این مرد حتی از بدنش هم سرما متساعد می شد. -این بار آخریه که ازت می پرسم…می خوای کمکت کنم یا نه؟ دلم می خواست هنوز می توانستم بگویم…نه..بگویم خودم می توانم…بگویم خودم هستم..اما دیگر راهی نبود…دیو فقر بدجوری روی سقف ترک خورده خانه مان چنبره زده بود و واقعاً نمی دانستم برای هزینه های اور دوز بعدی پدرم چطور باید پول فراهم کنم. من و من کنان گفتم: -شما چرا می خواین به من کمک کنین؟ سرما بیشتر شد…نزدیک تر آمده بود..سرم را بلند کردم و در چشمانی که بی شباهت به سیاهچال های فضایی نبود نگاه کردم.لبخند مرموزی گوشه لبش را به بازی گرفته بود.
-گفتم که…نه حس انسان دوستیه…نه خداپرستی…دنبال تن و بدنت هم نیستم چون با سلیقه من جور نیستی…فقط دلم واست سوخته…همین…! گر گرفتم…گاهی چقدر این دانیار نفرت انگیز می شد..! -و البته…هرچند که کمکت تو این مدت مریضی دیاکو به خاطر دل خودت بود و نه به خاطر ما…ولی می تونی بذاریش به حساب یه نوع جبران…! بغضم گلویم را گرفت. -چی شد شاداب؟هستی؟یا هربار می خوای واسم ادا در بیاری؟ صدایم کمی لرزش داشت.اما گفتم: -هستم. نفسش را توی صورتم فوت کرد و گفت: -خوبه…پس دیگه از این به بعد هیچ بحثی در این مورد نداریم.در مورد کارتم دو راه داری…یا برگردی شرکت خودمون…یا بری اون شرکت مهندسی.کدومش رو می خوای؟ پوست بلند شده کنار ناخنم را بی رحمی کندم و از سوزشش لبم را گاز گرفتم. -میام شرکت خودتون…آخه دست تنهایین…! دستش را بالا آورد و کمی چادرم را جلو کشید و گفت: -چند بار بگم به فکر جبران چیزی نباش؟ها؟ از عصبانیتش می ترسیدم…تند گفتم: -آخه کار خودتونم هست…تنها هم که هستین..گفتم یه کمکی بکنم. از برودت فضا کاسته شد…خط گوشه لبش رنگ پوزخند نداشت. -تو نمی خواد نگران من باشی…کاری رو بکن که دوست داری..! به دست بزرگش که کنار سرم ستون شده بود نگاه کردم و گفتم: -خب..فکر می کنم که اون شرکت مهندسیه واسه آینده م بهتر باشه…! چرا کمی عقب نمی رفت؟از اینهمه نزدیکی و این نگاه خیره در عذاب بودم. -به نظر منم اونجا واست بهتره…به شرطی که بتونی خودت رو ثابت کنی…! آرام گفتم: -ممنونم. -شاداب؟ نمی دانم چرا این چشمان بی جنبه ی من مرتب پر و خالی می شدند! -بله؟ -سرت رو بالا بگیر. نفسم در میانه راه گره می خورد و در نمی آمد. -نمی خورمت بابا…اینقدر امل بازی در نیار..! از تشرش سرم را بلند کردم و دماغم را بالا کشیدم.خطوط همیشه در هم ابروهایش از هم باز شده بودند. -تو یکی از پروژه هامون با یه خانوم فرانسوی همکار بودم.اونم مهندس عمران بود و مثل تو یه دختر جوون..!با وجود اروپایی بودنش خیلی هم نجیبانه و خانمانه رفتار می کرد و با وجود زن بودنش فوق العاده مسلط به کار و کارگرا بود.می دونی یه روز به من چی گفت؟ سرم را عقب انداختم.هر دو لبه چادرم را گرفت و بهم نزدیک کرد.میان دستانش محصور شده بودم: -می گفت مشکل زنای ایرانی فقط و فقط یه چیزه…اونم کمبود اعتماد به نفس…! روزی چند ساعت جلوی آینه به خودشون می رسن…اما وقتی می خوان برن بیرون بازم از صدنفر می پرسن خوبم؟به مدارج بالای علمی می رسن اما فقط درصد کمیشون موقع حرف زدن تو یه جلسه مهم و مردونه دست و پاشون رو گم نمی کنن…گواهینامه رانندگی دارن اما اگه موقع پارک کردن چند نفر نگاهشون کنن، خودشون رو می بازن و خراب می کنن.در طول تاریخ اعتماد به نفس زنای ایرانی به وسیله مردای جامعه شون..خانواده شون و حتی دولتهاشون کشته شده..در حالیکه در واقعیت از زیباترین و باهوش ترین زنهای این دنیا هستند. چادرم را رها کرد و دوبار دستش را کنار سرم گذاشت. -تو مصداق بارز این حرفی…بدون هیچ امکاناتی داری تو یکی از بهترین دانشگاه های کشور و یکی از بهترین رشته ها درس می خونی…کاری که ممکنه صدتا پسر با هزار برابر امکانات تو نتونن انجام بدن…اما خودت رو باور نداری…قبول نداری…و تا وقتی که اینی…همینی…! چند لحظه مکث کرد و بالاخره عقب رفت.کمربندش را بست و گفت: -فردا برو شرکت..خودت رو معرفی کن.نگران پدرت هم نباش. مثل پرنده اسیری که تازه رنگ آزادی را دیده با خوشحالی در را باز کردم.اما قبل از پیاده شدن گفتم: -از آقای حاتمی خبر دارین؟ اخمهایش درهم شد. -هفته دیگه عملش می کنن. -الان خوبه؟ از آینه پشت سرش را دید زد و گفت: -خوبه…برو دیگه..خسته م..! اگر اعتیاد پدر..بیماری مادر…فقر و گرفتاری و دوری از دیاکو دیوانه ام نمی کرد…بی شک این مرد..با این رفتارهای متناقضش مرا از پا در می آورد…!
دانیار: سیگارم را از پنجره بیرون انداختم و عصبانی از حضور مهتا مقابل خانه دیاکو، ماشین را به پارکینگ بردم.توی لابی منتظرم ایستاده بود و به محض دیدنم آرام سلام کرد.به خاطر حضور نگهبان سکوت کردم و دکمه آسانسور را زدم.دنبالم آمد.هایلایت شرابی و ملایم جدیدش همراه با رژ سرخ و آتشین روی لبهایش،صورتش را زیباتر کرده بود.می دانستم چرا آمده…اما اینجا..خانه دیاکو…جایش نبود. برق را زدم و کیف و کاغذهای توی دستم را روی مبل انداختم و گفتم: -کی بهت گفته بیای اینجا؟ دستش را از پشت دور کمرم حلقه کرد و گفت: -دلم بهم گفت…تو که این چیزا حالیت نیست..اما من دیگه طاقت نیاوردم. بوی عطرش در بینی ام نشست و کلافه ترم کرد.دستانش را از هم گشودم و گفتم: -اینجا خونه دیاکوئه..صدبار بهت گفتم این دور و برا نیا… چرخیدم و در چشمان آرایش کرده اش خیره شدم. -برادرم که مثل من بی آبرو نیست. دوباره دستش را حلقه کمرم کرد و چانه اش را به سینه ام چسباند. -دیاکو که نیست…شنیدم رفته امریکا…دلم نیومد تو این شرایط تنها بمونی…درسته که از دستت دلخورم..اما من مثل بعضیا بی مرام نیستم…خصوصاً که می دونستم بعد از من با کسی نبودی…اصلاً این جیگرم آتیش گرفت. خندیدم…لپش را کشیدم و گفتم: -حتما با خودت فکر کردی از عشق توئه که با کسی نیستم؟ها؟ اخم کرد و تمام تنش مماس بدنم شد. -تو چرا اینقدر ضد حالی دانیار؟یعنی دلت واسم تنگ نشده بود؟ گرمم شد…از خودم جدایش کردم و گفتم: -فکر می کنم تو آخرین بحثی که با هم دیگه داشتیم تمومش کرده بودیم. شالش سر خورد و روی شانه اش افتاد.موهای لخت و اتو کرده اش بوی خوشی در فضا می افشاند.گردنش را کج کرد و گفت: -نشد خب…نمی دونم چی تو این اخلاق زهرماریت هست که نمی ذاره بی خیالت شم..وگرنه مهتا کسی نیست که آویزون یه پسر شه…! نیشخندی زدم و گفتم: -آره..کاملاً مشخصه. چشمان درشتش را خمار کرد و با ناز گفت: -دنی…کوتاه بیا دیگه…تو این شرایط نمی تونی تنها بمونی…! به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم: -تو از کجا می دونی من تنهام؟ صدایش از دور آمد. -آمارتو دارم بچه پر رو…! سالاد الویه آماده را از یخچال بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم.نان و خیار شور را هم کنارشان گذاشتم و با ولع مشغول شدم. -بفرمایید شام…! از گوشه چشم نگاهش کردم.تاپ قرمز چسبان و شلوارک مشکی کوتاهی بر تن داشت و دست به سینه، کمرش را به کانتر تکیه داده بود.نفس عمیقی کشیدم و جوابش را ندادم و لقمه توی دهانم را با حرص جویدم.صندلی رو به رویم را پیش کشید و نشست.با ابرو اشاره ای به لباسش کردم و گفتم: -مجهز اومدی..! با هر حرکت گردن و موهای مواجش اعصابم را تحریک می کرد.لبخند ملیحی زد و گفت: -واسه اینکه می دونم دل تو هم تنگه…اما چون مثه آدم نمی تونی ابراز احساسات کنی، به خودت سخت می گیری..! شامم زهرم شد. ظرف غذا را به عقب هل دادم و گفتم: -من خستمه مهتا…می خوام بخوابم…حوصله هم ندارم… چشمکی زد و گفت: -خستگیت رو بسپار دست من…!درستش می کنم. کمی میز را به عقب راند و روی پایم نشست.چشمانم را بستم.حس های خفته ام بیدار شده بودند.اما نمی توانستم به خانه دیاکو که همیشه پاک مانده بود خیانت کنم. سرش را توی گردنم فرو برد و گفت: -من دوست دارم دنی…می خوام همیشه باهات باشم.همینجوری هم قبولت دارم.پدرم رو هم که می شناسی.اونم تو رو می شناسه.حرفی هم نداره.چرا نمی ذاری همه چی رو رسمی کنیم؟ هههههه….چشمانم را باز کردم و گفتم: -چی رو رسمی کنیم؟بغل خوابی رو؟ با عصبانیت گفت: -یعنی منو فقط واسه همین می خوای؟ شقیقه ام را مالیدم و گفتم: -من کی گفتم تو رو می خوام که واسه این باشه یا هر چیز دیگه؟ چشمانش مثل گربه کمین کرده می درخشید..از خشم…از حرص… -بهتر از من سراغ داری؟ برای لحظه ای گذار شاداب و چشمهای همیشه خیس و مظلومش پیش چشمم آمد. -بهتر؟؟آره سراغ دارم… دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.بلند شد و گفت: -کیه؟کجاست؟خوشگل تره؟پولدارتره؟تحصیل کرده تره؟اصل و نصب دار تره؟ ظرف سالاد را برداشتم و توی یخچال گذاشتم و با خونسردی گفتم: -هیچ کدوم. داد زد: -پس چی؟چی داره که منو با اینهمه خاطرخواه نمی بینی و نمی خوای؟اون چی داره که من ندارم؟ مقابلش ایستادم و موهایش را پشت گوشش زدم و با لبخند گفتم: -نجابت…! داغ کرد..آتش گرفت…صورتش مثل رنگ لبهایش سرخ شد. -جداً؟؟به حق چیزای نشنیده!از کی تا حالا نجابت واست مهم شده؟؟؟تو رو چه به این حرفا؟ چقدر سرم درد می کرد…! -مهم؟؟من اسمی از اهمیت نبردم.گفتی چی داره که من ندارم…جوابت رو دادم..! داد زد: -من نانجیبم؟من خرابم؟منظورت اینه؟به من با این سطح تحصیلات..با این خانواده…می گی نانجیب؟
نشستم. -صدات رو بیار پایین…دیاکو آبرو داره. باز داد زد: -اون داره..تو که نداری…دم از نجابت می زنی در حالیکه خودت از همه بی آبرو تری..چطور اون موقع که منو کشوندی تو رختخواب نجابت و این حرفا امل بازی بود؟نجابت فقط واسه زنه؟مردا هر غلطی کنن آزاده؟خبر داری پشت سرت چی می گن؟می دونی تو چشم همه چه حیوونی هستی؟حالا نشستی اینجا واسه من نجابت نجابت می کنی؟یه چیزی بگو که بهت بیاد…یه چیزی بگو که بهت نخندن…! چقدر سعی کردم آرامشم را حفظ کنم..چقدر سعی کردم..اما نگذاشت! دستش را گرفتم و از آشپزخانه بیرون کشیدم و روی مبل پرتش کردم و با غریدم: -گفتم صدات رو بیار پایین و خفه خون بگیر…! تف به ذات اون مردی که تو رو به زور کشونده باشه تو رختخواب…! تو که زودتر از من آماده بودی…بعدشم…مگه من اولیش بودم که اینقدر جوش آوردی؟؟چرا مثل دخترای آفتاب مهتاب ندیده که اغفالشون کردن حرف می زنی؟می خوای منو سیاه کنی؟به قول خودت من ختم روزگارم..یکی بی آبروتر از تو..جنس امثال خودم و تو رو خوب می شناسم…پس واسه من ادا نیا…نقش دخترای فریب خورده رو بازی نکن…از اول گفتم واسه چی می خوامت…اگه اینقدر اون غرور و شخصیت نداشته ت واست مهم بود هفته ای هفت شب تو تخت من نبودی! خوشگلی و تحصیلات و اصل و نصب به چه درد می خوره وقتی اینقدر راحت حراجشون می کنی؟ برخاست و هلم داد و گفت: -توی دهاتی رو چه به کلاس شهر نشینی؟توی بی بته و بی پدر و مادر رو چه به درک اصل و نصب؟لیاقت تو همون بقچه پیچای بو گندوی عهد عتیقه نه یکی مثل من…! خون جلوی چشمانم را گرفت…بد هم گرفت…خطرناک شدم…آنقدر که خودم هم ترسیدم…گلویش را گرفتم و به دیوار کوبیدمش..پاهایش از زمین جدا شد…رنگش پرید و بعد کبود شد…از میان دندانهای کلید شده ام گفتم: -اسم پدر و مادر من رو نیار آشغال عوضی…یه تار موی اون دهاتیا می ارزه به صدتا لجن متعفن مثل تو…هنر پدر تو چیه؟کلاه اینو برداره بذاره رو سر اون یکی…اونم از صدقه سر آبکش شدن یه با غیرت مثل پدر من…!هنر مادرت چیه؟هر شب پارتی رفتن و پارتی دادن…اونم به قیمت قربونی شدن یه شیر زنی مثل مادر من…!اونا مردن و جون دادن که امثال بی چشم و روهایی مثل تو و پدر و مادرت خوش باشین…!اسم این چیزا رو می ذاری اصل و نصب؟مرده شور خودت و اصل و نصبت…! چشمانش از حدقه بیرون زده بود…فشار دستش روی دستم کم و کمتر می شد و فشار دست من روی گلویش بیشتر و بیشتر..! -تو بته داری؟تویی که به اندازه موهای سرت دوست پسر عوض کردی؟این یعنی بته؟یعنی کلاس؟اینکه به لطف پول بابات مدرکت رو از کشورای اروپایی گرفتی و تمام هنرت عشوه گریه یعنی شهر نشینی؟اونوقت یکی که تو این جامعه داره مثه یه مرد درس می خونه و کار می کنه و پاک می مونه می شه بقچه پیچِ بو گندو؟بو گندو تویی که بوی کثافت کاریات کل این شهر رو برداشته…! سفیدی چشمانش که نمایان شد رهایش کردم…!روی زمین غلطید و حریصانه نفس کشید و سرفه زد.انگشتم را به سمتش نشانه گرفتم: -برخلاف تصورت…اونی که نا لایقه…منم،نه اون دختر…!کسی که کل عمرش با امثال تو طی شده باشه لیاقت اون جسم و روح پاک و بکر رو نداره…لیاقت من دخترایی مثل توئه…که بعد از اینکه کارم تموم شد از اتاقم بندازمتون بیرون…! الانم پاشو تا اون روی حیوونیم بالا نیومده از این خونه گورت رو گم کن…و گرنه حرمت این خونه و صاحبش رو می شکنم و همینجا تیکه پاره ت می کنم… مانتو و شلوارش را که روی مبل بود برداشتم و به طرفش پرت کردم و داد زدم: -گمشو…یالا…نعشت رو ببر بیرون… خودش را روی زمین کشید و مانتویش را در آغوش گرفت.می دانستم آنقدر ترسناکم که نیازی به تکرار مجدد حرفهایم نیست.به اتاق رفتم و در را به هم کوبیدم و چند دقیقه بعد هم صدای بسته شدن در ورودی را شنیدم…!
دیاکو: به زور…بی حال و خسته به روی دایی لبخند زدم.به رویی که رو ز به روز بی رنگ تر و ملول تر می شد. -چه خوب شد که اومدی مرد بزرگ. خندید و نشست. -زیاد ازت دور نیستم پسر…منم ساکن چند تا اتاق اونور ترم..! می دانستم.تمام دردم را با یک آه بیرون دادم و گفتم: -دلم خیلی گرفته دایی! ماسکش را پایین داد و گفت: -می دونم…اما به فردا این موقع فکر کن که از شر این درد خلاص شدی. به فضای بیرون از شیشه های تمیز و شفاف نگاه کردم و گفتم: -اتفاقاً فکر کردن به فردا دلگیرترم می کنه…! دستش را روی دستم حس کردم. – می ترسی؟ خندیدم..پر تمسخر…ترس؟؟؟من؟؟؟ -ای کاش می ترسیدم. -پس چی؟ چقدر سوز آه های امشبم متفاوت بود. -بیمارستان بیمارستانه دایی…چه تو پیشرفته ترین کشور دنیا باشه چه توی جهان سوم…هرچی رنگ و لعاب بهش بزنن و اتاقاش رو بزرگ درست کنن و تلویزیون و ویدئو داخلش بذارن و پرسنلش خوش اخلاق و صبورانه برخورد کنن،بازم فرقی نمی کنه…بیمارستان بیمارستانه…دیواراش به قلب آدم فشار میاره…حداقل ایران وطنم بود…پرستارا و پزشکا..با همه بداخلاقیاشون..فارسی حرف می زدن…اینجوری احساس غربت نمی کردم…اینجوری دلم نمی گرفت! فقط دستم را فشار داد. -چه زندگی مزخرفیه دایی…موندم آدما به خاطر چیِ این دنیا اینجوری حرص می زنن و جون می کنن؟آخرش که همینه…مردن..! از صبح تا شب دوندگی…خستگی…زیرآب این یکی رو زدن…دروغ به اون یکی گفتن…دولا شدن تا کمر جلو کارفرما…پاچه خواری و تملق گویی آدم بالاتر..پولدارتر…گردن کلفت تر…جیب جماعت رو خالی کردن…کلاه گذاشتن سر آدمای بدبخت…واسه چی دایی؟واسه اون یه متر قبری که آیا بهمون برسه یا نه؟؟؟زندگی اینه دایی؟؟؟ راه گلویم تنگ بود. -کاش حداقل قدرت انتخاب داشتیم…کاش فقط اونایی که زمین رو دوست داشتن به دنیا می اومدن…کاش قبل از اینکه نطفه ما بسته می شد یه سوال از خودمون می پرسیدن…می گفتن می خوای بری؟می خوای تجربه کنی؟می خوای زندگی کنی؟بعد اگه جوابمون مثبت بود اینجوری مینداختنمون تو این جهنم…ظلمه دایی…نخوای و اینهمه عذاب بکشی…ظلمه…! کمک کرد که بنشینم..بالش را پشت سرم گذاشت و گفت: -بگو پسر…نذار بغض خفه ت کنه. چشمانم را مالیدم و پوزخند زدم..به روش دانیار…! -بغض خیلی وقته که خفه م کرده…!بیست و چهار پنج ساله که خفه شدم…! خیلی وقته که راه نفسم بسته شده…اما حتی یه سنگم نبود که صبور باشه و من واسش حرف بزنم…تنها بودم دایی…حتی تنهاتر از دانیار…!دانیار منو داشت…اما من هیچ کس رو نداشتم.تنهایی درد بدیه دایی…بد دردیه دایی..! سرفه هایش بوی خون می داد..بوی تکه تکه شدن ریه هایش را…! -اینم از آخرش…اون همه سگ دو زدن…اون همه مصیبت..فرار…خونه به دوشی..بی پولی…کتک خوردن و توهین شنیدن از هرکی که زور داشت..پول داشت…کار بیست و چهار ساعته…گرسنگی و در به دری…همش هیچ بود دایی..هیچ شد…! معده ام قلبم با هم زوزه کشیدند…چهره ام در هم شد.دایی روی تخت نشست و گفت: -استرس واست خوب نیست پسر جان…می دونم کوهی از غصه رو دلته…اما بذار این عمل تموم شه…بذار یه امشب بگذره…حرف می زنیم…بذار یه امشب بگذره. در چشمانش نگاه کردم…چقدر شبیه چشمان دانیار بود…عمیق و نافذ و …بی روح…! -نه دایی…اینهمه سال مثل موریانه درون خودم رو جویدم..خودخوری کردم…که دانیار نبینه…نفهمه…ندونه که تکیه گاهش از پایه پوسیده…کوه نیست…پوشاله…! که مبادا بترسه…باوراش بیشتر از این بشکنه…بیشتر از این احساس بی پناهی کنه…یه عمر به خاطر دانیار گفتم زندگی قشنگه…هنوز شقایق هست داداش…هنوز زندگی باید کرد…!اما الان..حداقل الان که می تونم بذار بگم…زندگی قشنگ نیست دایی…قشنگ نیست…!بهش نگو …اما حق با دانیاره…ما هم باید می مردیم…!ای کاش نرسیده بودی دایی…ای کاش نجاتمون نداده بودی..! تر شدن مژه هایم را حس می کردم. -الان مردنم از موندنم بدتره…چون اگه بمیرم روحم آرامش نداره..سرگردون میشه…سرگردون دانیار…سرگردون تنهاییش…سرگردون مظلومیش…سرگردون بی خوابیش…! اشکم چکید. -همه فکر می کنن دانیار سنگه…وحشیه…بی عاطفه ست…بی احساسه…اما فقط من می دونم که دانیار یه کرد واقعیه…با همون غیرت..با همون باورا…با همون شجاعت و جسارت…با همون رشادت…! اما با خودش..با من..با همه لج کرده…!آخه تو که می دونی دایی…عراقیا به کنار…ما از دست مردم خودمون دل خونتریم…! تو که می دونی..تو که کشیدی…تو بگو…تجاوز عراقیا درد داشت یا بی تفاوتی ایرانیا؟کدومش؟ دایی جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت: – فقط تو نیستی که خفه شدی…ببین…منم خفه شدم…هم خفه شدم..هم رونده شدم…روزی هزار بار می گم ایران…سرم روی تن من…نباشد گر که بیگانه شود هموطن من…! اما سرم روی تنمه و بیگانه هموطنمه…می بینم اینا چطور با مجروحین جنگیشون برخورد می کنن…حتی با مایی که امریکایی نیستیم…و وقتی مقایسه می کنم با کشور خودمون جیگرم آتیش می گیره…می سوزم…!نه اینجا طاقت دارم…نه اونجا…!اینجا دلم تنگه…اونجا دلم خونه…! منم
آرزو می کردم که با خانواده م…با همرزمام می مردم و رنج این بودن رو تحمل نمی کردم…اما ما باید بمونیم…نه به خاطر خودمون…به خاطر کسانی که بهمون وابسته ن…به خاطر کسانی که دوستمون دارن..دوستشون داریم…! می دونم خسته ای…می دونم بریدی…اما حق نداری با این روحیه بری تو اتاق عمل…منو ببین…همه وجودم از سرفه هام می لرزه.درد دارم..اما چشمم که به بچه هام می افته انگیزه پیدا می کنم…ما جنگ دیده ها…خیلی وقته که از خودمون گذشتیم…و چون از خودگذشتگی رو بلدیم…باید به خاطر اونایی که به ما تکیه کردن بمونیم..بجنگیم..ادامه بدیم…!کار تو هنوز تموم نشده…خودت تموم شدی…باشه…اما سعی کن دانیار رو ببری به نقطه آغاز…نمی تونی تنهاش بذاری..حق نداری…تو کردی…بچه جنگی…تسلیم شدن تو مرامت نیست…!فکر کن..به روزهای قشنگ..به عروسی دانیار…به بچه دار شدنش…به خنده های از ته دلش…به خوشبختیش…الان وقتش نیست که تنها بمونه…الان حق نداری تنهاش بذاری…دانیار بیشتر از این تاب نمیاره…نمی کشه…باید مقاومت کنی…باید بمونی…نباید بری…!منم هستم…ببین…تا وقتی که تو خوب شی…دووم میارم..اصلا به عشق خوب شدن توئه که سر پام…مریضی تو انگیزه ای شده واسه چهار روز بیشتر نفس کشیدن…این انگیزه رو از دایی پیرت نگیر…نفس خیلیا به تو بنده…حق نداری چشم ببندی و نفس همه رو قطع کنی…تو باید تحمل کنی…هنوز جوونی…هنوز زندگی می تونه واست قشنگ بشه…هنوز خیلی زوده واسه نا امیدی…بهت قول می دم…اگه تو بجنگی…منم می جنگم…با هم خوب می شیم…با هم برمی گردیم…با هم دانیار رو به زندگی برمی گردونیم…چشمت رو ببند و دانیار رو تصور کن و بگو باشه. چشمم را بستم…دانیار را دیدم…همانکه دستش را دور کمرم حلقه کرده بود و می گفت: "مدرسه نمی رم….بچه ها مسخره م می کنن." "پیشم بخواب…خوابم نمی بره" "می ترسم…می خوان منو بکشن" "گشنمه…غذا نداریم" "سردمه…دستام یخ کردن" "اذیتم می کنن…دعوام می کنن…" "باهام بیا مدرسه…تنهام نذار…" "نرو..اینجا بمون…نرو…" -باشه…!
شاداب: تبسم داد زد: -خره..حذفت می کنه ها…آخه مگه دیوونه شدی که درس سه واحدی رو دو در می کنی؟این نی قلیون شوخی حالیش نیستا..! کولی ام را کشیدم و از دستش نجات دادم..قدم هایم را تند کردم و گفتم: -قراره قبل از عمل با وب کم ببینیمش…باید خودمو برسونم. با حرص گفت: -می خواد داداشش رو ببینه..تو سر پیازی یا ته پیاز؟ جوابش را ندادم و با عجله از دانشگاه بیرون زدم و با نهایت سرعتی که از مترو و اتوبوس انتظار می رفت خودم را به شرکت رساندم.همه رفته بودند و صدا از هیچ نقطه ای به گوش نمی رسید.کمی صبر کردم تا نفسم به حال عادی برگشت.مقنعه ام را مرتب کردم و در زدم.صدای دانیار پیچید. -در ورودی رو ببند. در را بستم و دوباره برگشتم.اینبار بی اجازه وارد شدم.اتاق در حجم وحشتناکی از دود فرو رفته بود.کمی طول کشید تا پیدایش کنم.رو به پنجره ایستاده بود.با خودم فکر کردم"چقدر سیگار کشیده که اینجوری همه جا رو مه گرفته؟" اما جرات نکردم سوالم را به زبان بیاورم. -سلام. جواب نداد…. و این یعنی آن روی ترسناک و بداخلاقش … نفسم تنگ شد و سینه ام به خس خس افتاد.کنارش رفتم و با احتیاط گفتم: -چجوری اینجا نفس می کشین…پر دوده… در حالیکه زیر چشمی می پاییدمش پنجره را گشودم.دست چپش را به سینه اش زده و آرنج دست راستش را روی آن گذاشته بود و سیگار می کشید.سرخی چشمانش حتی از نیم رخ هم توی ذوق می زد و ریش دو سه روزه،خبر از اوج کسالت و بی حوصلگی اش می داد.یقه پیراهنش تا سینه باز بود و آستینهایش را تا آنجایی که پیراهنش تا می خورد بالا زده بود.دلم برای آشفتگی درون و بیرونش سوخت.دیاکو سفارش کرده بود مراقبش باشم و من حتی حالش را هم نمی پرسیدم…یعنی دژ محکم و خار داری که دورش بود جسارت نزدیک شدن و مهربانی کردن را از من می گرفت. در دل بسم اللهی گفتم و دستم را جلو بردم.مردمکش تکان خورد.حرکاتم را زیر نظر داشت اما سرش را حرکت نمی داد.دستم نرسید.یک قدم جلو رفتم و دوباره دست دراز کردم و کمر سیگار بین دو لبش را گرفتم.در کمال ناباوری مقاومت نکرد.نفس حبس شده ام را بیرون دادم و گفتم: -واسه سلامتیتون بده به خدا…چرا به خودتون رحم نمی کنین. جواب نداد.سطل زباله ی زیر میز دیاکو را بیرون کشیدم که ناگهان از پشت دستم را قاپید.سنگینی وزن و فشار دست و حرکت یکباره اش قلبم را از جا کند و توی دهانم فرستاد.حتی نتوانستم اعتراض کنم.بداخلاق بود..اما آثار کمرنگی از خنده در صورتش دیده می شد. -می خوای آتیشمون بزنی؟سیگار روشن رو میندازی تو سطل پر از کاغذ خانم مهنــــــدس!!!؟ طوری مهندس را کشیده و پر تمسخر گفت که آرزو کردم چاهی زیر پایم پدیدار شود و مرا ببلعد.با خجالت عقب کشیدم و گفتم: -ببخشید..حواسم پرته…! تند نبود..خشن نبود..مهربان و آرام هم نه..هیچ حسی نبود… -جمع کن اون حواس لامصب رو… سیگار را روی میز شیشه ای خاموش کرد وتوی سطل انداخت و بعد نگاهی به فاصله بینمان کرد و گفت: -با هیچ کس به اندازه تو،احساس هیولا بودن بهم دست نمی ده. منظورش را گرفتم.در کمال صداقت گفتم: -آدمو می ترسونین خب…! روی صندلی نشست.هر دو دستش را پشت گردنش قلاب کرد، سرش را به عقب برد و چشمانش را بست و گفت: -صد بار گفتم کاریت ندارم..از چی می ترسی آخه؟ برای رفع و رجوع حرفم گفتم: -نه از اون لحاظ نترسیدم… یک چشمش را باز کرد و گفت: -از کدوم لحاظ نترسیدی؟ هرچه پوست و گوشت درون دهانم بود و زیر دندانم آمد..با هم گاز گرفتم…چرا یاد نمی گرفتم در مقابل این مرد زبانم را قفل و بند کنم؟ خودم را از تیررس نگاه شیطانش دور کردم و صندلی ای را پیش کشیدم و گفتم: -هنوز نیومدن رو خط؟ نگاه کوتاه اما پر معنی و تیزی به صورتم کرد و گفت: -نه…! انگشتش را روی مانیتور کشید و دوباره اخمهایش در هم رفت…سیگار دیگری از جیبش بیرون آورد…مثل هوای بهار متغیر بود.با جراتی که از نرمش سری قبلش پیدا کرده بودم گفتم: -قرار شد سیگار نکشین دیگه. کاور فندک نقره ایش را بلند کرد و دکمه آتشش را فشرد و محکم به سیگار پک زد و دودش را حلقه حلقه بیرون داد. -به خدا بده…خطرناکه…یه بلایی سر خودتون میارین… سرش را به پشتی صندلی اش زد و گفت: – تو به جز وراجی و گریه کردن، هنر دیگه ای هم داری؟ جا خوردم.چقدر بی ادب و گستاخ بود.با ناراحتی گفتم: -شما چطور؟به جز تو ذوق مردم زدن سرگرمی دیگه ای دارین آقای مهنــــــــــدس؟ مهندس را مثل خودش کشیده ادا کردم. لبخندی زد و گفت: -آره..ترسوندن تو… چشمانش بود یا آتش سیگار ؟نمی دانم…! اما چیزی آن وسط برق زد…!
دانیار: به محض برقرار شدن ارتباط…دلم..قلبم…خونسردی و کنترلم…آرامش ظاهری و پوسته سردم…شکست و فرو ریخت.مثل همیشه لبخند بر لب داشت.مثل همیشه ترس از نگاهش ،از چشمانش فراری بود.مثل همیشه محکم…مثل همیشه…کوه..مثل همیشه دیاکو…گفت سلام…جواب ندادم…نتوانستم که جواب بدهم…اما شاداب سرش را جلو برد و گفت: -سلام…حالتون چطوره؟ این دختر با همه بی ادعاییش..از من مدعی…منطقی تر رفتار کرد. لبخند روی لبهای برادرم…جان گرفت. -خوبی شاداب؟ نگاهم پی دستان کوچکش رفت.مانتویش را در مشت مچاله کرده بود. -بله..خوبم…شما چطورین؟ از ضربه ای که به پایم زد…پریدم…! -منم خوبم… چشمان خسته و بی رمقش پی من بود..پی دهانم…پی یک کلمه از دهان من…! -داداش…دانیار…خوبی؟ می ترسیدم حرف بزنم…می ترسیدم بین استخوانهای فکم فاصله بندازم…بعد از بازگشت به کردستان…بغض میهمان همیشگی گلویم شده بود و اشک باران بی وقفه آسمان چشمانم…! -حرف نمی زنی؟نمی ذاری صدات رو بشنوم؟ باز ضربه ای را روی پایم احساس کردم.چطور جرات می کرد؟چشم غره ای به چشم و ابرو آمدنش رفتم و گفتم: -خوبی؟ خندید…چقدر قشنگ می خندید… -معلومه که خوبم…امریکای جهانخوار در کنار یه دایی خوشتیپ و یه عالمه دکتر و پرستار ژیگول…محشره پسر…جات خالیه…! فایده ای نداشت…شوخی هایش بوی شوخی نمی داد…فقط محض دلداری بود…محض عقب راندن سنگی که در مسیر گلویم نشسته بود.آب دهانم را جمع کردم و همه را با هم قورت دادم..مگر سیلابی درست شود و این صخره را از راه تنفسم جابجا کند. -تو خوبی داداش؟اوضاعت ردیفه؟همه چی مرتبه؟ بهتر از این هم مگر می شد؟؟؟بهتر از این مگر معنی داشت؟؟؟ -خوبم…همه چی خوبه…نگران نباش. لبخندش قشنگ بود…خندیدنش قشنگ بود…شاداب حق داشت که بی دلیل عاشقش شود.انگشتش را روی شیشه دوربین کشید…انگار می خواست لمسم کند…و بعد گلویش را مالید…انگار او هم صخره داشت… -دیگه باید برم…فقط… اگر عمل نمی کرد چند روز بیشتر زنده می ماند…اگر عمل می کرد شاید این دیدار…!نه…کاش عمل نکند…!دهان باز کردم…که نرو…اما مغزم فرمان نداد و زبانم نچرخید…روش شاداب را امتحان کردم…شلوارم را با تمام قدرت فشردم…لبهایم را که نه…قلبم را گاز گرفتم…! -دانیار…داداش…من دارم می رم…نمی دونم چی میشه..اما هرچی که بشه…فراموش نکن که تو مقصر هیچ اتفاقی نیستی…!می فهمی چی می گم؟ چه اتفاقی؟؟؟مگر قرار بود چه بشود؟چه می گفت دیاکو؟؟ -هر اتفاقی که بیفته…مسببش تو نیستی…!گوش می دی چی می گم؟حال و روز من خیلی وقته که بحرانی شده…خودم سهل انگاری کردم…خودم مقصرم… شلوار جوابگو نبود…موهایم را چنگ زدم. -دانیار…گوش می دی به حرفام؟ انگار با چنگک درونم را ریش ریش می کردند! -هر اتفاقی بیفته…تنهات نمی ذارم…چه تو این دنیا باشم…چه نباشم…من باهاتم…باشه؟ چه می گفت؟واقعاً فکر می کرد من به روح اعتقاد دارم؟آنهم روحی که برگردد و با زنده ها زندگی کند؟ -هرجا باشم..حواسم بهت هست داداش…هرجا باشم…دلم پیشته…قول بده که اگه… مو هم فایده نداشت…چنگ و مشت هم جواب نمی داد…دستم را با ضرب روی میز کوبیدم…آنقدر شدید که شاداب و هرچیزی که روی میز بود از جایشان پریدند. -نمی خوام…! سکوت کرد..به زور راه باریک از کنار صخره باز کردم و ادامه دادم: -یه عمر تو گوشم خوندی که مامان بابا…همه ی مامان باباها…حتی اگه مرده باشن…بازم حواسشون به بچه هاشون هست…هی گفتی مامان تو رو می بینه…پسر خوبی باشه…بابا حواسش هست…نگران نباش…دایان مراقبته…نترس…! اولاش باورم می شد…می گفتم هرچی دیاکو بگه راسته…اما یواش یواش فهمیدم دروغه…این حرفا همش کشکه…!مردن یعنی تموم شدن…کسیکه مرده دیگه مرده…حتی اگه روح و جهنم و بهشت و برزخم راست باشه…اونقدر سر مرده ها شلوغه که دیگه وقتی واسه ما زنده ها ندارن…! صخره جا به جا شد…نفسم رفت…سرسختانه مبارزه کردم…! -پس اگه نگرانمی…اگه واست مهمم…باید بمونی…باید برگردی…تو همین دنیا…اون دنیا و مخلفاتش پیشکش اونایی که معتقدن…من فقط همین زندگی مزخرف رو قبول دارم…می فهمی؟ دانه های اشک برادرم به درشتی مروارید بود…واضح…حتی از طریق دوربین…با اینهمه فاصله…! -من منتظرتم…می دونم هیچ وقت برادر خوبی واست نبودم…اما… صدایم شکست…نتوانستم در چشمانش نگاه کنم….سرم را پایین انداختم… -اما…خودت خوب می دونی… خواستم بگویم…می دانی…که همه زندگی منی…که تنها امید بودنمی…که دوستت دارم…اما نشد…نتوانستم… -تو باید برگردی…به رفتن فکر نکن…چون هرجا بری دنبالت میام…پس برگرد… صدای او هم شکست. -دانیار… سرم پایین بود…اما دستم را بالا گرفتم. -متاسفم که بازم توی شرایط بحرانی زندگیت کنارت نیستم…اما قسم می خورم تا وقتی که از عمل برگردی…پای همین کامپیوتر…همینجا منتظرتم…قول می دم…مرد و مردونه…!