🎀قرار صبح🎀
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان
💕سلام بر سیدالشهدا ابا عبدالله الحسین علیه السلام💕
🎀 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار
ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🎀
🕌اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🎀
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🎀
اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🎀
✨خدایاقلب مارابه نورقرآن منورگردان،🎀
خدایا اخلاق مارابه زینت قرآن مزیّن کن،🎀
خدایاشفاعت قرآن راروزیمان گردان
🎀🎀🎀🎀🎀
💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
ِ
<< اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >>
🎀🎀🎀🎀🎀
💕دعای فرج امام زمان (عج):💕
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
<< اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ
الطّاهِرینَ >>
🎀🎀🎀🎀🎀
🌱آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمان (یاصاحب الزمان عج)
🌴آیت الکرسی🌴
بسم الله الرحمن الرحیم
الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ
إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض
وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله
فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور
وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.
🎀🎀🎀🎀🎀
🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود
اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
🎀🎀🎀🎀🎀
💎دعای غریق💎
💎دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان💎
🔸یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ🔸
🔷یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب🔷ِ
🔸ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک🔸
🎀🎀🎀🎀🎀
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تنها _ افتخاری.mp3
4.81M
تنها
علیرضا افتخاری🌷
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔮✨✨🔮
خیلی زیباست نامه واقعی به خدا👌
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی 🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۵ مورد از کمهزینهترین لذتهای دنیا:
۱- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم.
۲ - سعی کنیم بیشتر بخندیم.
۳- تلاش کنیم کمتر گله کنیم.
۴ - با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم.
۵ - گاهی هدیههایی که گرفتهایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم.
۶ - بیشتر از خدا تشکر کنیم و با او حرف بزنیم.
۷ - در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت کنیم.
۸- هر از گاهی نفس عمیق بکشیم.
۹- لذت عطسه کردن را حس کنیم.
۱۰- قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم.
۱۱- زمزمه کنیم و آواز بخوانیم.
۱۲- سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصربهفرد با بقیه فرق داشته باشیم.
۱۳- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.
۱۴- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.
۱۵- برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام
نشده در آخر همین هفته برنامهریزی کنیم!
هر روز فقط ۲تاشو امتحان کن
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از هر چیزی تازهاش را انتخاب کنید ،
ولی از دوست کهنهاش را ...😊
✍🏽 مهاتما گاندی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
برای رسیدن به آرامش :✨
•در زندگی باید دو چیز را ترک کنی. یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران قضاوت کنی، و یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران باشی•🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
رابطه با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
✍🏽 جورجیا هانتر
📕 خوششانستر از همه بودیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گاهی باید حضورت را کمرنگ کنی تا درگیر روزمرگی نشوی🍃
گاهی باید مدتی نباشی تا با یک اتفاق خوب برگردی
این نبودن هاست که باعث می شود دوستان واقعی ات را بشناسی
نبودن همیشه هم بد نیست...
✍نیلوفر لاری پور
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه با کسی بحث کن
نه از کسی انتقاد کن ...!
هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست ...
و خودت رو خلاص کن ...
آدم ها عقیده ات را که می پرسند،
نظرت را نمی خواهند ...!
می خواهند با عقیده خودشان
موافقت کنی ...!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#اسطوره
#قسمت #۱۲۱
اگر جرات داشتم…اگر نمی ترسیدم…در ماشین را باز می کردم و خودم را بیرون می انداختم..من طاقتش را نداشتم.
-احوال شاداب خانوم بی معرفت.
حتی جرات نداشتم سرم را بچرخانم و صاحب صدا را ببینم…به تاب آوردن قلب بیچاره ام امید نداشتم.
-خوبی؟
ماشین دانیار بود..به سوراخ سمبه اش وارد بودم..شیشه را پایین زدم و کمی صندلی را خواباندم تا بتوانم نفس بکشم.
-شاداب؟حرف نمی زنی؟قهری؟
آب دهانم را قورت دادم..اینطور که نمی شد…اینقدر ضایع…اینقدر تابلو.
-ممنون.شما خوبین؟
خندید…تمام وجودم تیر کشید…در دل التماس کردم نخند…نخند…تو را به جان دانیارت مرا از این بیچاره تر نکن..!
-فکر کردم قهری.
مثل رباط سرم را چرخاندم…گردنم مثل رباط روغن نخورده…صدا داد…وای…خدا…خودش بود…
-قهر چرا؟فکر کردم آقا دانیاره..شوکه شدم.
صدایم مثل دختر جن زده فیلم جنگیر شده بود.
-دانیار می خواست بیاد..اما من آدرس گرفتم و خدمت رسیدم.اشکالی که نداره؟
مسخره می کرد..نه؟؟.آری..مسخره می کرد..!
-خواهش می کنم.
خواهش می کنم؟درجواب این سوال باید این را می گفتم؟درست گفتم یا گند زدم؟
-خب..چه خبر؟تعریف کن خانوم بی وفا..!
اینبار با احتیاط بیشتری سرم را چرخاندم و نگاهش کردم…موهای کنار شقیقه اش سفید شده بودند..اما لبخند لعنتی اش..همان بود…!انگار تازه قلبم موقعیت را درک کرد…از شوک در آمد و به جای یک در میان زدن…وحشی شد.مقنعه ام را روی سینه ام کشیدم…شاید که این پارچه نازک صدای بلند طپشم را کم کند.
-خبری نیست…مثل همیشه…
-وقت داری یه چیزی بخوریم و یه کم حرف بزنیم.
می دانستم مال من نیست..می دانستم مال من نمی شود…اما نتوانستم این دلخوشی کوچک را از خودم بگیرم.
-بله..!
امروز اگر بخواهم برگردم و آن رستوران را پیدا کنم…بی شک نمی توانم…!هیچ چیزش یادم نیست…هیچ چیز…نه مکانش..نه اسمش..نه دکوراسیونش…نه حتی غذایی که خوردم…از آن روز فقط دو چشم خندان قهوه ای را به یاد دارم و موهایی که برای به سپیدی نشستنشان غصه می خوردم.
-مامانت چطوره؟بابات؟شادی؟
چرا حرف می زد؟وقتی اینطور مستقیم نگاهم می کرد..من لذت دید زدنش ا از دست می دادم.
-همه خوبن.سلام می رسونن.
تازه یادم افتاد حالش را نپرسیدم..خوش آمد نگفتم.
-راستی…شما خوبین؟دیگه مشکلی نداری؟
خندید…خدایا می خواهی بکشی بکش…چرا شکنجه می کنی؟
-از احوال پرسی های شما…!
حق داشت..داشت؟نه نداشت..!
-همیشه حالتون رو از آقا دانیار می پرسیدم.
دستش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
-از دانیار؟چرا اون؟
چه می گفتم؟
-شاداب؟
آخ لعنت به این الف اسمم که اینطور خاص از گلوی او بیرون می آمد.
-همش درگیر درس و امتحانم..ببخشید دیگه.
نگاهش ناباوری را فریاد می زد…خدا نمی کشی؟
-تو دروغ می گی…اما من واقعا حالت رو می پرسیدم…هربار که دانیار زنگ می زد.
می پرسید؟حال مرا؟دانیار نگفته بود..هرگز.
-می خواستم ازت تشکر کنم…اما تا همین بیست روز پیش بستری بودم…نمی دونم می دونی یا نه..استفاده از موبایل تو بیمارستانای امریکا ممنوعه…به خاطر اختلال در عملکرد دستگاهاشون…منم نه گوشی داشتم..نه شماره ای که بتونم باهات تماس بگیرم…جدای از این حالمم زیاد مساعد نبود و بیشتر می خوابیدم.واسه همینم دیر شد…
چقدر نفس کشیدن راحت شد…با همین توضیح کوتاه…همینکه فهمیدم بی خیالم نبوده…!
-شاداب؟
خدا؟؟؟؟
-واقعاً نمی دونم چجوری باید ازت تشکر کنم.خودت بگو…چطور تشکر کنم که لیاقت تو رو داشته باشه؟
من تشکر نمی خواستم…همین بودنش کفایت می کرد.بطری آب معدنی را توی لیوان خالی کردم و سر کشیدم..فکر می کردم خشکی گلویم از بی آبی ست…
-من کاری نکردم.
لبخند زد…آخ خدا…گاهی چقدر بی تفاوت از دعای بنده ات می گذری.
-کاری نکردی؟اگه تو نبودی دانیار اون چند روز رو دووم نمی آورد…اگه تو نبودی دانیار از دستم رفته بود…تو دانیار رو به زندگی برگردوندی.بعد می گی کاری نکردی؟
آبش تقلبی بود..گلویم را تر نمی کرد.
-می دونم به خاطر من تو چه شرایط سختی قرار گرفتی..می دونم خواسته من چه فشاری بهت آورده…می دونم چطور تموم زندگی و وقتت رو وقف دانیار کردی…تغییرات مثبت دانیار رو می بینم…آروم شدنش رو…مسئولیت پذیر شدنش رو…بیشتر حرف زدنش رو…دیشب پیش من خوابید…تا خود صبح حواسم بهش بود…کابوس ندید…این آرامش رو هیچ وقت کنار من نداشت…این آرامش رو تو بهش دادی.. با صبوریت..با مهربونیت…با اون قلب پاک و محبت بی ریات..! فکر می کنی نمی دونم راه اومدن..کنار اومدن…تحمل کردن دانیار چقدر سخته؟نمی دونم تو به خاطر درخواست من با چه سنگی دست و پنجه نرم کردی؟نمی دونم دانیار چقدر می تونه عذاب آور و آزار دهنده باشه؟می دونم…من همه اینا رو می دونم..واسه همینم هرچی فکر می کنم که واسه جبران لطفت چیکار می تونم بکنم چیزی به ذهنم نمی رسه…واقعاً چی می تونه این از خودگذشتگی و فداکاری رو جبران کنه؟
دستم را زیر مقنعه ام بردم و دکمه اول مانتویم را باز کردم…داشت خفه ام می کرد و نمی گذاشت حرف بزنم و خیالش را راحت کنم.نفس سطحی و بی جانی کشیدم و گفتم:
-شما هیچ دینی به من ندارین…اون روزا…به تنها چیزی که فکر نمی کردم شما بودین..حتی اتفاقی رو که واستون افتاده بود فراموش کرده بودم…چون یه انسان…مهم نبود کیه…یه انسان! داشت از دست می رفت.من هرکاری کردم واسه شخص آقا دانیار بوده..حتی اگه شما نمی خواستین..بازم تنهاش نمی ذاشتم.بعدشم…
بی انصافی در مورد دانیار را نمی پذیرفتم.حتی برادرش هم به اندازه من آن سنگ را نمی شناخت.
#اسطوره
#قسمت #۱۲۲
-بعدشم…آقا دانیار اصلا این چیزی که می گین نیست…من زندگی خودم و خونوادم رو بهش مدیونم…شاید یه کم بداخلاق باشه..اما غیرقابل تحمل؟نه اصلا…بی انصافیه..!
سرش را با رضایت تکان داد…چشمانش برق می زد.
-خب پس احتمالاً همین نگاه متفاوت تو باعث اینهمه تغییر شده..کسیکه به خاطر خود خودش هواش رو داره..کسیکه از روی ظاهر و شایعات قضاوت نمی کنه…کسیکه باهاش صادقه و دنبال منافع خودش نیست…انگار با وجود تو داره باور می کنه که همه آدما بد نیستن…اینم کمه؟اینم کاری نیست؟
حرف زدن در مورد دانیار از آب خوردن هم راحت تر بود.چون از زیر و بمش خبر داشتم.
-اشتباه می کنین…اگه تغییری هست به خاطر شماست..بعد از رفتنتون کلی خودخوری کرد..کلی حسرت خورد..اون شبی که…
برود آن شب و برنگردد.
-اون شبی که اون اتفاق افتاد…مرد و با زنده شدن شما دوباره زنده شد…هر تغییری.هر فعالیتی..هر تلاشی که هست فقط به خاطر شماست…شما دلیل زندگی آقا دانیار هستین…!
زبانم را گاز گرفتم که نگویم و "همچنین دلیل زندگی من"..!
همین چند کلمه نفسم را گرفت..باورم نمی شد بتوانم اینطور مقابلش سخنرانی کنم…اما حمایت از مردی که همیشه بی رحمانه مورد قضاوت قرار می گرفت..به جانم توان داد..!
دستانش را بالا برد و به شوخی گفت:
-تسلیم…خوشبحال دانیار به خدا…!
تا آخر غذا سکوت کرد…غذا که چه عرض کنم…کوفت گواراتر از آن بود…پیشخدمت که میز را جمع کرد..باز دستانش را روی میز گذاشت و گفت:
-واقعیتش…علاوه بر دانیار…تو هم بدجوری منو شگفت زده کردی…اینهمه بزرگ شدن و منطقی شدن رو از شادابی که می شناختم انتظار نداشتم…اما خوشحالم..چون حرف زدن رو واسم راحت تر کردی.
قلبم ریخت…من برخلاف او دستانم را زیر میز قفل کردم که لرزشش به چشم نیاید.
-می دونی که من توی مدارس شبانه درس خوندم…تو دوران دبیرستان یه معلم داشتیم…زبان درس می داد…باورت نمیشه..از روز اولی که دیدمش قلبم لرزید…بسکه شبیه پدرم بود…اصلاً انگار بابام از اون دنیا برگشته بود..قد و قامتش…حالت موهاش..رنگ چشماش…حتی صداش…!
لبخند محزونی زد.
-روزهای دوشنبه به عشق اون از صبح تا شب کار می کردم…به عشق اینکه برم سر کلاسش بشینم و صداش رو بشنوم..حرفهاش رو بشنوم…مطالعاتش زیاد بود…به جز زبان کلی حرف واسه گفتن داشت…مریدش شدم…به نظرم همه چیش درست بود…همه چیش بهترین بود..همه حرفاش صحت داشت…همه عقایدش مورد تاییدم بود…سعی کردم مثل اون لباس بپوشم..موهام رو مثل اون درست کنم..مثل اون حرف بزنم..کتابایی که اون می خونه بخونم…واسم بت بود…یه خدای زمینی…یه اسطوره…یه قهرمان…کسی که هیچ وقت خطا نمی کنه…هیچ وقت کم نمیاره..هیچ وقت نمی شکنه…!
خندید..بی حواس…
-چقدر تقلید کردم…چقدر تعصبای الکی خرجش کردم…چقدر واسش سینه سپر کردم…انگار به مرحله پرستیدن رسیده بودم…اما…یه شب شکست…مثل یه بت گچی…افتاد و هزار تیکه شد…می دونی چرا؟چی ازش دیدم؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
-دیدم پشت ساختمون مدرسه ایستاده و انگشت اشاره ش تا ته تو دماغشه.
باز خندید…بلندتر..
-نمی دونی شاداب…نمی دونی چی به سرم اومد…دنیام خراب شد..باورم نمی شد الگو و اسطوره من همچین کاری بکنه…همچین کار زشتی..همچین حرکت دور از فرهنگ و ادبی…همین یه خطای کوچیک شکستش…خطایی که الان که بهش فکر می کنم خنده م می گیره…می گم اونم آدم بود…شاید اون موقع اذیت بوده..شاید فکر نمی کرده کسی ببینش..یا هرچی…اما اون موقع انگار قتل کرده بود..جنایت کرده بود…از چشمم افتاد…و وقتی از چشمم افتاد تازه عیبها و نقصهاش یکی یکی به چشمم اومد..فهمیدم..نه…خیلی از تفکراتش خشک و افراطیه..خیلی از حرفهاش انحرافیه…خیلی از عقایدش اشتباهه…فهمیدم من او آدم رو دوست نداشتم..بلکه اون چیزی که توی ذهن خودم ساخته و شکل داده بودم رو قبول داشتم.من اون چیزی که ساخته تخیلاتم بود..اون انسان بی نقص و معصوم رو می پرستیدم…نه اون معلم زبان حقیقی و واقعی رو…!
معنی این حرفهایش چه بود؟آهی کشید و ادامه داد:
-وقتی سنم بالا رفت…وقتی یاد گرفتم ایده آل گرایی مال این دنیا نیست…وقتی فهمیدم اسطوره و بت و اینجور چیزا فقط افسانه ست…وقتی فهمیدم انسان یعنی اشتباه..خطا…گناه و لاغیر،بخشیدمش…به خاطر حس بدی که بهم داده بود..به خاطر دنیایی که خراب کرده بود بخشیدمش…چون فهمیدم مقصر اون نبوده..اونم یه آدم بود مثل خودم…اونم اشتباه می کرد..اونم خطا می کرد…مثل من..درست مثل من…!
توی چشمانم خیره شد..تاب نیاوردم..نگاهم را دزدیدم.
-من از حس تو خبر دارم شاداب…نمی گم که چیزی رو توجیه کنم…یا تو رو از خودم بیزار کنم که دل بکنی..یا هرچیز دیگه…نه…فقط می خوام بگم تو منو یاد اون روزای خودم میندازی…عاشق شدی…اما نه عاشق یه شخصیت واقعی..عاشق اون شخصیتی که خودت واسه من ساختی…منم یه مردم شاداب…مثل همه مردای دیگه…با تعصبات و اخلاقای خشک بیشتر…به اندازه موهای سرم خطا کردم…بدترینش..انتخاب کیمیا بود…چشم بستن روی منطق و انتخاب کسی که
عقلم داد می زد مال تو نیست و دلم خفه ش می کرد…اون تجربه به من نشون داد که واسه ازدواج..مهمتر از عشق تناسبه…! عشق کور مثل حس منه به معلمم…بعد از یه مدت که بگذره و تب و تاب اولیه بخوابه…با کوچیکترین خطا، طرف مقابلت جلوی چشمت می شکنه…تازه می گی این بود کسی که من عاشقش بودم؟جونمو واسش می دادم؟کسی که فکر می کردم با همه فرق می کنه..از همه بهتره…خاص تره..این بود؟اینم که مثل بقیه آدماست…دو روز حموم نره بوی گند می ده..یه شب مسواک نزنه نمی شه بری طرفش…خلقش که تنگ شه هرچی از دهنش میاد میگه.اینم که پوست و گوشت و استخونه…اینم که مال همین زمین گرد خودمونه…! اون موقع است که رویات..دنیات خراب میشه…اما اگه به جای احساس از عقل کمک بگیری…اونوقته که از اول می دونی داری با یکی مثل خودت ازدواج می کنی..یکی دقیقا مثل خودت با کلی نقطه ضعف و قوت…دیگه توقعات عجیب غریب نداری…اشتباه کنه هنگ نمی کنی…با یه حرکت از چشمت نمی افته…
داشتم می لرزیدم..سرم توی گردنم فرو رفته بود.
-ازدواجی که متناسب نباشه محکوم به شکسته…اختلاف فرهنگ تا یه حدی قابل قبوله…اختلاف اقتصادی تا یه حدی..اختلاف سنی تا یه حدی…هرچیزی از حدش بگذره سر ریز میشه و از دست می ره…من این تجربه رو با کیمیا به دست آوردم..سعی کردم خودم رو بهش نزدیک کنم که از دستش ندم…اما نشد..از حدش گذشت و سرریز شد…واسه همین دیگه حواسم هست که در حق خودمو زنی که قراره وارد زندگیم بشه جنایت نکنم…دیگه از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسم…در مورد تو…به خداوندی خدا…به روح مادرم قسم…بیشتر از خودم نگرانتم…تو حتی از دایان هم واسه من عزیزتری…به جان دانیار..عزیزتری…من خودم رو می شناسم..سختگیری هامو می دونم…تو توی خونه من از جوونی کردن محروم میشی…چون با مردی هستی که جوونی رو پشت سر گذاشته و به جای شر و شور و شیطنت آرامش می خواد…شب به شب بیاد خونه عینکش رو بزنه و روزنامه بخونه و تلویزیون ببینه…باید با زنی ازدواج کنم که مثل خودم این شر و شور از سرش افتاده باشه و بودن با من واسش کسل کننده نباشه…زنی که بتونه مادری کنه نه اینکه خودش هنوز بچه باشه…تو دانشجویی..داری مهندس میشی…ازدواج با من از خیلی چیزا محرومت می کنه…چون من نه زن دانشجو می خوام و نه شاغل…می خوام بیست و چهار ساعت زندگی زنم در اختیار خودم و بچه هام باشه…شاید تو الان قبول کنی که قید درس و دانشگاه رو به خاطر من بزنی..اما سالهای بعد…وقتی خودت رو با دوستات..با همکلاسیات مقایسه می کنی…از من متنفر میشی…از کسی که فرصت تجربه کردن و جوونی کردن رو ازت گرفت متنفر می شی…اونوقت می فهمی که من اونی که فکر می کردی نیستم…زندگیت اونی که می خواستی نیست..چون ازدواج قسمتی از زندگیه..نه همه زندگی…!
خدا دعایم را برآورده کرده بود..مرده بودم…هیچی حس نمی کردم.
-شاید فکر کنی شعار می دم…یا به خاطر دل تو این حرف رو می زنم…اما به یگانگی اون خدای بالا سر…تو حتی از نشمین هم واسم مهمتری…چون می تونم به اون زور بگم و از خیلی چیزا دورش کنم..اما به تو نه…تو رو نمی تونم حروم کنم…تو حیفی…واسه مردی مثل من حیفی…و به هر قیمتی…حتی اگه جدایی از من اذیتت کنه..نمی ذارم آینده ت رو خراب کنی…چون می دونم سنت که بالاتر بره..معیارات تغییر می کنه و ازدواج با من حسرت خیلی چیزا رو به دلت می ذاره…
صدایم زد.
-شاداب؟
دستم را بالا آوردم و روی صورتم کشیدم…خشک خشک بود…چطور گریه نمی کردم؟
-بابت آزاری که به خاطر من کشیدی و می کشی..در عذابم…!فکر نکن حالیم نیست…خیلی وقته که حالیمه.من اون بتی که فکر می کنی نیستم…اما اگه ذره ای قبولم داشته باشی…اگه شناختت از من به اندازه سر سوزنی درست باشه…می دونی که اهل نامردی نیستم…شاید تو به وجود اومدن این حس مقصر باشم..اما باور کن نمی خواستم اینجوری بشه…باور کن اذیت کردن تو سخیف ترین کاریه که من توی این دنیا می تونم انجام بدم…شاید لازمه ازت عذر بخوام…شاید باید زودتر اینا رو می گفتم…اما شرایط یا شایدم سهل انگاری من اجازه نداد.بهت حق می دم دیگه نخوای منو ببینی…اما به خدا قسم…همونطور که دلم واسه دایان و دانیار تنگ میشه..واسه تو هم تنگ میشه..کاش یه روز..وقتی که بزرگتر شدی و به حرفم رسیدی اجازه بدی مثل یه برادر کنارت باشم و حمایتت کنم…چون تو نمی دونی داشتن یه خواهر چه لذتی داره و چقدر آرزومندشم…!
امروز..امروز اگر بخواهم برگردم و آن رستوران را پیدا کنم…بی شک نمی توانم…!هیچ چیزش یادم نیست…هیچ چیز…نه مکانش..نه اسمش..نه دکوراسیونش…نه حتی غذایی که خوردم…از آن روز فقط دو چشم خندان قهوه ای را به یاد دارم و موهایی که برای به سپیدی نشستنشان غصه می خوردم و اسطوره ای که شکست تا من نشکنم..!
#اسطوره
#قسمت #۱۲۳
دانیار:
به محض چشمک زدن اسم دیاکو،روی گوشی شیرجه زدم.انتظار هم جزو آن گزینه های نفرت انگیز زندگی ام بود.دیاکو با آرامش سلام کرد.
-سلام.
دهان باز شده ام را بستم.ترجیح می دادم بدون سوال نتیجه را بشنوم.
-خوبی؟کجایی؟
-شرکتم.تو کجایی؟
-دارم می رم خونه.کی میای؟
-نمی دونم..فعلاً کار دارم.
-آها…باشه…پس می بینمت..
می خواست قطع کند؟؟؟نمی خواست توضیح دهد؟گاهی فراموشم می شد که او هم برادر من است…با خصلت هایی که گاهی به شدت مشابه می شد.
-آره..راستی…شاداب چی شد؟
صدایش دور و گرفته شد.
-چیزایی رو که باید می گفتم..گفتم.همونطور که تو خواسته بودی…رک و صریح و مثل یک آدم بزرگ.
شاداب را کشته بود..بی شک…!
-خب؟اون چی گفت؟کجاست الان؟
-هیچی نگفت..حتی یه کلمه…هرچقدرم اصرار کردم که برسونمش گفت می خواد تنها باشه.
چقدر این روزها برای ذره ای تنها بودن التماس می کرد!
-حالش خوب بود؟
خندید.
-هیچ وقت اینجوری حال منو نپرسیدیا…
کنایه اش را بی جواب گذاشتم.
-به نظر خوب می اومد.اصلاً توقع نداشتم اینجوری محکم برخورد کنه.
اگر خوب بود..اگر محکم بود…فرار نمی کرد…!
-خوبه…یه سر به شرکت نمی زنی؟
-چرا..اما امروز نه…می خوام دایی و نشمین رو ببرم بیرون.تو نمیای؟
-نه…خوش بگذره…
گوشی را قطع کردم…خواستم چند خط آخر را روی نقشه ترسیم کنم..اما حتی گذاشتن یک نقطه هم برایم سخت شده بود…شاداب فردا مهمترین میانترمش را داشت…امتحانی که از ابتدای ترم عزایش را گرفته بود و…
آنقدر سیگار کشیدم و راه رفتم تا هوا رو به تاریکی رفت…با غروب آفتاب آخرین سیگار را از پنجره بیرون انداختم و کاپشنم را پوشیدم…علی رغم تمام پس زدنهایش نمی توانستم تنهایش بگذارم..چون او علی رغم تمام پس زدنهایم..تنهایم نگذاشته بود…!
شادی در را باز کرد و با خوشحالی گفت:
-وای..آقا دانیار…خوش اومدین.
به زور لبخندی زدم و گفتم:
-مرسی کوچولو.شاداب خونه ست؟
خوشحالی اش زایل شد.
-آره…ولی نمی دونم چشه..از وقتی اومده رفته تو اتاق…بیرونم نمیاد…
با قدمهای مصمم طول حیاط را طی کردم و به مادر که لنگ لنگان به استقبالم می آمد سلام دادم.قیافه اش درهم بود..اما با خوشرویی گفت:
-سلام پسرم…خوش اومدی..چشمم رو روشن کردی.
زیرلب تشکر کردم.میان هال ایستادم و به در بسته اتاق شاداب خیره شدم.مادر آهی کشید و گفت:
-تو می دونی این دختر چشه؟
چه باید می گفتم؟
-چیزیش نیست..استرس امتحان باعث شده سیمای مغزش اتصالی کنه.
شادی سرخوشانه خندید.اما مادر باور نکرد.
-یعنی به خاطر امتحانه؟مگه بار اولشه که می خواد امتحان بده؟
مدت زیادی مادر نداشتم…اما همان خاطرات کوتاه یادم می آورد که به مادرها نمی توان دروغ گفت.
-اجازه بدین من باهاش حرف بزنم…خوب میشه.
مادر با چشمان نگرانش نگاهم کرد و گفت:
-خدا خیرت بده…یه کاری کن بشینه سر درس و مشقش…از وقتی اومده یه کلمه هم نخونده…
از راهروی کوتاه گذشتم..چند ضربه به در زدم و بدون اینکه منتظر اجازه اش شوم وارد شدم…چراغ خاموش بود…طول کشید تا پیدایش کنم…سرش را روی زانویش گذاشته و موهای مشکی لختش شانه هایش را پوشانده بود.کلید برق را زدم.
-برو بیرون شادی..چراغ رو هم خاموش کن.
هیچ وقت فکر نمی کردم موهایش اینقدر بلند باشند.براقی و لختی اش را می دانستم…اما دیدن موجهایی که از کمر در ساقه موهایش مینشست متعجبم کرد.
-یه شمع روشن می کردی عاشقانه تر می شد.
ترسید..این را از تکان ناگهانی شدید شانه اش فهمیدم.سریع برخاست…چرا نمی توانستم فکرم از دلنشینی صورت بدون روسری اش منحرف کنم؟
-شما اینجا چکار می کنین؟
با شیطنت به سرتاپایش نگاه کردم.وای بلندی گفت و از روی چوب لباسی کنار اتاق شالی برداشت و روی سرش انداخت و با ناراحتی گفت:
-همیشه همینجوری می رین تو اتاق یه دختر ؟
گرمکن قرمزش…با آن کش دور مچ پایش… روانم را شاد کرده بود..با خنده ای کنترل شده گفتم:
-آره…حیف نیست لذت دیدن همچین صحنه ای رو از دست بدم؟
به خودش نگاه کرد…صورتش همرنگ شلوارش شد…
-وای..تو رو خدا برین بیرون تا لباسم رو عوض کنم.
به دیوار تکیه دادم..ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-نه..اینجوری بیشتر شبیه عاشقای شکست خورده ای…!
لحظه به لحظه بیشتر سرخ می شد.
-آقا دانیار..تو رو خدا…زشته اینجوری…موهام همه بیرونه..لباسم مناسب نیست.
نچ نچی کردم و سرم را تکان دادم.
-چی زشته؟نگرانی من به گناه بیفتم؟اونم با این تیپ پسر کشت؟
با حرص موهای نا فرمانش را کنار زد و گفت:
-از دست شما…برین دیگه تا داد نزدم.
در حالیکه سعی می کردم خنده ام را پنهان کنم از اتاق بیرون رفتم.تا حالا گفته بودم خندیدن با شاداب بسیار ساده و راحت است؟
#اسطوره
#قسمت #۱۲۴
روسری اش را کشیدم تا چرتش پاره شود.با چشمان مخمور و نیمه خوابش التماسم کرد.
-دیگه مغزم نمی کشه.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
-پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن تا خواب از سرت بپره.
چشمانش را مالید.
-بقیه ش رو صبح زود بیدار می شم می خونم.
من از او خسته تر بودم.
-بلند شو شاداب…هنوز کلی تمرین حل نکرده داری.تا وقتی اینا رو حل نکنی از خواب خبری نیست.
رهایش می کردم همانجا روی کتابها دراز می کشید و می خوابید.باخودکار ضربه ای روی دستش زدم.
-آخ…
تند شدم.
-مگه با تو نیستم؟
-نمی خوام..دیگه نمی تونم.هزارتا تمرین حل کردم…بلدم دیگه.
بدم نمی آمد لپش را بکشم.اما جدیتم را حفظ کردم.
-دختره خنگ…اگه این درس رو پاس نکنی یه ترم عقب می افتی…پیش نیاز یه عالمه درس دیگه ست.تو هم که به جای مخ، گچ تو جمجمه ت گذاشتن…هزارتا دیگه هم حل کنی بازم همین آشه و همین کاسه.
نگاه خصمانه و غیر دوستانه ای برایم پرتاب کرد و با اخم برخاست و به سمت دستشویی رفت.منهم بلندشدم و کمی قدم زدم.کمر و پایم درد گرفته بود.مادر با یک سینی چای و کمی میوه داخل آمد و آن بوی خوش و مخصوص را هم با خودش آورد.
-خسته نباشی پسرم…
دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم.
-ممنون.
-بیا یه استکان چای بخور بلکه یه کم خستگیت در بره.
رو به رویش نشستم.
-خسته نیستم…به شب بیداری هم عادت دارم.اما شاداب بدجوری خوابش گرفته.
ظرف میوه را جلوی دستم گذاشت.
-آخه شبا زود می خوابه…نمی دونم اگه نیومده بودی آخر و عاقبت این امتحانش چی می شد.داشتم از نگرانی دیوونه می شدم.
تکه ای از قند مکعبی را شکستم و توی دهان گذاشتم…از قند درشت خوشم نمی آمد.
-حالا به نظرت وضعش چطوره؟نکنه تجدید بشه.
لبخند زدم…تجدید..!
-نگران نباشین.یه کم حواسش رو جمع کنه نمره ش خوب میشه.
مادر آهی کشید و گفت:
-مشکل همین حواسشه که معلوم نیست کجاست.دلم هزارتا راه رفته تا الان.دختره…جوونه..احساساتی ه…می ترسم کسی از راه به درش کنه…می ترسم با چهارتا دروغ خام بشه و آینده ش بسوزه…به منم که هیچی نمی گه…تو خبر نداری چشه؟پای کسی وسطه؟پسر مسر؟
قطعاً پای هیچ پسری از آن نوع که مادر فکر می کرد در میان نبود..پسری که گول بزند و با دروغ خام کند.
-نه…خیالتون راحت باشه…از این خبرا نیست.
نگرانی در چشمانش موج می زد.
-مطمئنی؟
چند قلپ از چایم خوردم و گفتم.
-مطمئنم…
نفس راحتی کشید و گفت:
-خدا رو شکر…تو که بگی مشکلی نیست خیالم تخت میشه.
چه لذتی داشت مادر داشتن…دلم یک بهانه می خواست تا دوباره سر بر دامنش بگذارم و آن بوی مادرانه را حس کنم.
نارنگی پوست گرفته را توی بشقابم گذاشت و گفت:
-من بیدارم…تو آشپزخونه م.اگه کاری داشتی صدام بزن.
همزمان با خروج او شاداب آمد.از مژه هایش هم آب می چکید.دستانش را بهم مالید و گفت:
-به به…چای…!
به دیوار تکیه زدم و گفتم:
-زود بخور تا شروع کنیم.
هر دو دستش را دور استکان حلقه کرد و لبهایش را به دهانه ی شیشه ایش زد و به اندازه چند قطره نوشید.
-تصمیمت واسه رفتن قطعیه؟
نگاهش را از فرش نگرفت.
-آره.
-فکر می کنی با اینکار چیزی عوض میشه؟
سرش را بالا و پایین کرد.
-حال و هوام.
-اونجا چی داره که می تونه حال و هوات رو عوض کنه؟چی داره که اینجا نداره؟
-نمی دونم..همینکه از همه دورم کافیه.
-از همه؟یعنی به خاطر دلخوری از یه نفر می خوای قید همه رو بزنی؟
چشمانش را بالا آورد و نگاهم کرد.گوشی ام زنگ خورد.دیاکو بود.قطع کردم و جوابش را یک اس ام اس فرستادم…نمی خواستم ذهن شاداب بیش از این درگیر دیاکو بماند.گوشی را سایلنت کردم و کتاب را ورق زدم و گفتم:
-بریم سر مبحث بعدی.
جواب نداد.سرم را بلند کردم.در خیالاتش غوطه ور بود.صدایش زدم.
-شاداب..کجایی؟
پلک زد.
-ها؟همینجا…
استکان را زمین گذاشت و خم شد.دستانش را زیر چانه اش زد و گفت:
-مبحث بعدی.
توضیح دادم….نزدیک به نیم ساعت..حرف زدم و مسئله حل کردم.
-یاد گرفتی؟
جواب نداد.
حرصم گرفت.
-شاداب…با توام..یاد گرفتی؟
دستش از زیر چانه اش رها شد.
-آره..آره…یاد گرفتم.
سعی کردم خشمم را مهار کنم.
-پس اینو حل کن.
خودکار را از دستم گرفت و به کاغذ زل زد.دریغ از حتی یک کلمه که توی مغزش فرو رفته باشد.خودکار را از دستش بیرون کشیدم.بازوانش را گرفتم و با یک حرکت به طرف خودم کشیدمش.آنقدر نگاهش کردم تا عصبانیت را در صورتم ببیند و بترسد و وقتی که مردمک چشمانش موقعیت را درک کردند و رو به گشادی رفتند با انگشت اشاره به پیشانی اش زدم و گفتم:
-ببین دختر خانوم…چه تو بخوای چه نخوای…چه این ترم مشروط بشی…چه نشی…چه از این شهر فرار بکنی…چه نکنی…چه مادرت رو با این لوس بازیا دق بدی..چه ندی…تغییری توی تصمیم و احساس دیاکو ایجاد نمیشه.یا واقعیت رو بپذیر و باهاش کنار بیا..یا برو از پشت بوم خودت رو پرت کن پایین تا بمیری.
اشک توی چشمش جمع شد…لبش لرزید.
-من..فقط خیلی خوابم میاد.
لبم را از داخل گاز گرفتم.آخر این مرواریدهای اطراف مردمک سیاهش کار دستم می داد.آخرین فشار را به دستش دادم و گفتم:
-تا من یه سیگار می کشم…این چندتا مسئله رو حل می کنی..درست..بدون غلط…!
لرزش چانه اش هم شروع شد.
-باشه.
دلم می خواست به جای به عقب راندن…جلوتر بکشمش…اما ولش کردم و به حیاط رفتم…به جای یک سیگار…سه تا کشیدم…به جای ده دقیقه..چهل و پنج دقیقه در حیاط ماندم…و به جای آرام شدن…عصبانی تر شدم…خشمی که علتش را نمی دانستم و همین بیشتر عصبی ام می کرد.آخرین سیگار را به دیوار کوبیدم و به اتاق برگشتم.آماده بودم تا با یک اشتباه کوچکش منفجر شوم…اما دیدن دختری که سرش را روی برگه هایش گذاشته بود و پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و آرام و عمیق نفس می کشید آبی بود روی آتش سوزانم.
کنارش زانو زدم…کاغذ حل تمرینش را آهسته از زیر دستش درآوردم…همه را حل کرده بود…بی غلط…جای چند قطره اشک خشک شده هم روی کاغذ خودنمایی می کرد.دیگر طاقت نیاوردم…پشت دستم را روی گونه اش کشیدم…سرم را پایین بردم…وسوسه لمس پوستش در جانم ریشه دواند…چشمم را بستم و پا روی نهیب وجدانم گذاشتم…پایین تر رفتم…اما درست در یک میلی متری صورتش متوقف شدم و به خودم آمدم و با یک خیز از اتاق بیرون پریدم و بدون خداحافظی از مادر خانه را ترک کردم.پشت فرمان نشستم و استارت زدم و پدال گاز را تا انتها فشردم و با تمام وجود داد زدم:
-تو چه مرگته دانیار؟چه مرگته؟
#اسطوره
#قسمت #۱۲۵
همیشه به مردانی که پایشان را روی زمین می کشیدند و صدای سایش کفششان با زمین به گوش جماعت می رسید، به دیده تحقیر نگاه می کردم.به نظرم آنچه که از یک مرد باید شنیده می شد صدای کوبش قدمهای محکمش بود…قدمهایی که زمین را به حرکت وادارد…اما آنشب فهمیدم که گاهی می خواهی اما نمی شود…وقتی هر پا قد یک فیل وزن پیدا می کند دیگر نمی توانی کنترلش کنی…وقتی مغزت به هرکاری می پردازد به جز فرمان دادن به اعضای بدنت..نمی توانی محکم و با صلابت قدم برداری…زور که نیست..نمی شود…نمی توانی..!
چراغ ها همه خاموش بودند…بهتر…حوصله یک سلام و احوالپرسی ساده را هم نداشتم.در نهایت احتیاط و سکوت به اتاقم رفتم و با همان لباسهای ناراحت خودم را روی تخت پرت کردم.تصویر شاداب لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمی رفت…از تصور خبطی که نزدیک بود مرتکب شوم بر خودم لرزیدم…
-بالاخره اومدی؟
اوووف…نه…!بدون اینکه چراغ را روشن کند جلو آمد.
-تا الان خونه شاداب اینا بودی؟
سرم درد می کرد…وحشتناک..!
-آره…!
-چرا؟
واقعا انتظار داشتم دیاکو با یکبار مردن و زنده شدن تغییر کند؟
-فردا امتحان داره…تو هم که امروز گند زده بودی تو روحیه ش…باید یه کم جمع و جورش می کردم.
-جل الخالق…به حق چیزای ندیده و نشنیده…خودتی دانیار؟
بدتر از این میشد؟در شرایطی که با خودم دست به یقه بودم باید دست دیاکو را هم از یقه ام جدا می کردم…!
-آره..خودمم…!
برخاست…چراغ را روشن کرد و دوباره نشست.ساعدم را گرفت و از روی چشمم بلندش کرد..نور چشمم را زد.
-ببینمت..خبریه؟
چه می گفت نصفه شبی؟
-چه خبری؟
چشمک زد.
-نکنه عاشق شدی؟
حتی فرصت حلاجی حرفش را خودم ندادم.
-زده به سرت ها…برو بخواب..بذار منم بخوابم.
مشتی به سینه ام کوبید و گفت:
-آخه تو اهل این حرفا نبودی.
نمی خواستم وارد عمق کلماتش شوم.
-الانم نیستم…خرابکاری جنابعالی رو درست کردم.
ابروهایش را بالا برد..در چشمانش چیزی می دیدم که دوستش نداشتم.
-واقعاً؟از کی تا حالا؟
دیاکو هم کمی خصلت مادرانه داشت…گیر که می داد ول نمی کرد.
-از وقتی که تو افتادی تو خط شکستن دل دخترا…
بلند خندید.
-توام که بدت نمیاد..!
نمی دانم چرا غیرتم به جوش آمد.
-داریم در مورد شاداب حرف می زنیما..!
خنده اش جمع شد…و بعد…لبخند زد.
-می دونم…منظور؟
کلافه بودم…کلافه تر هم شدم.
-منظورم اینه که شاداب از اون دخترایی که میان تو زندگی من نیست.
چشمانش را باریک کرد.
-اینم می دونم..!
چرا دلم می خواست با یکی دعوا کنم؟
-پس در مورد رابطه من و اون فکر اشتباه نکن.
زرنگ بود…تنها کسی که می توانست در مباحثه شکستم دهد..!
-حالا چرا رگ گردنت قلمبه شده؟گیرم اشتباه فکر کنم…مگه واست مهمه کی در موردت چی فکر می کنه؟
توی دامی که برایم پهن کرده بود اسیر شدم.بی حواس گفتم:
-در مورد من نه…اما در مورد اون چرا…!
از خیرگی نگاهش فهمیدم که خراب کردم…!چطور اینهمه دچار سوءتفاهم شده بود؟شاداب فقط نقش یک دوست را داشت و اشتباه امشب من هم ناشی از کار زیاد و خستگی و حذف شدن زنها از زندگی ام بود…احساسی که از غریزه ی محرومیت دیده ناشی می شد..نه بیشتر.
چرخیدم و پشتم را به او کردم و گفتم:
-ذهنت خرابه برادر من…فقط یه درصد فکر کن من عاشق کسی بشم که عاشق برادرم بوده…!
و ناگهان…پرده ها کنار رفت…سکه کجی که توی ناخودآگاهم گیر کرده بود افتاد و بوق آزاد مغزم را شنیدم…نقطه سرطانی شده ذهنم را پیدا کردم و دلیل خلق تنگ این روزهایم برایم آشکار شد.
شاداب عاشق دیاکو بود…و دیاکو…برادر من بود…برادر دانیار…!
#اسطوره
#قسمت #۱۲۶
شاداب:
انگشت اشاره ام را روی بینی ام کشیدم.از دیشب بوی عطر دانیار به پرزهای بویایی ام چسبیده بود و جدا نمی شد.به اخمهای درهم تبسم که نزدیک می شد نگاه کردم و گفتم:
-چیکار کردی؟
با همان اخم ها جواب داد:
-می خوام یه مقاله ISI چاپ کنم و به تمام کسانی که از مشکل یبوست رنج می برن رشته عمران رو پیشنهاد بدم…یعنی جواب می ده در حد بنز…! تو چیکار کردی؟
چشمانم از بی خوابی می سوخت.
-من بد ندادم.
نیشگون دردناکی از بازویم گرفت و گفت:
-بله دیگه…منم اگه رتبه یک ارشد و شاگرد اول دانشگاه، استاد خصوصیم بود با همین ناز و ادا می گفتم بد نبود…!
دهنش را کج کرد و ادایم را درآورد.نگاه عصبی و چشمان ترسناک دانیار را به یاد آوردم و گفتم:
-خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه این استاد خصوصی رو…تا گریه مو در نیاورد ول نکرد.
به عادت همیشه..پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-از خداتم باشه…خوش تیپ نیست که هست…با سواد نیست که هست…ترموستات بی ام دبیلو رو به جای ترموستات آدمیزاد روش سوار نکردن که کردن…دیگه چی می خوای؟حالا گیرم این وسط یه تجاوزی ام بکنه…نوش جونش…گوشت بشه بچسبه به تنش…حقشه اصلاً…خیلی هم ناراحتی من حاضرم جورت رو بکشم…خراب رفاقتم دیگه…حالت بده…عشقت رفته نیومده…روحیه ت خرابه…گناه داری…هزینه تدریسش رو من پرداخت می کنم.درسش رو که داد بفرستش سراغ من…می دونم خیلی سخته…می دونم ممکنه اونقدر افسرده شم که خودکشی کنم…می دونم افشین طردم می کنه…اما چاره ای نیست…یه شاداب که بیشتر ندارم…هرچی تجاوز تو این دنیاست یه تنه به جون می خرم تا تو به یه جایی برسی..فقط قول بده درست رو خوب بخونی تا حداقل روح مادر مرده من تو اون دنیا شاد بشه…
با کولی توی کمرش کوبیدم و گفتم:
-وای…بسه…سرم رفت..چقدر حرف می زنی…ماشالا اندازه یه ارزنم ادب و حیا نداری…من هربار دانیار رو می بینم یاد ترموستات و چرت و پرتای تو می افتم.
راهم را سد کرد و دستانش را به کمرش زد و گفت:
-اِ…؟دانیار رو می بینی یاد ترموستات می افتی؟فقطم به خاطر چرت و پرتای من..آره؟
از طرز نگاهش خنده ام گرفت.
-خیلی بی ادبی تبسم…به خدا سر دو ماه افشین طلاقت می ده.حالا ببین.
شانه ای بالا انداخت و گفت.
-به جهنم…چیزی که زیاده شوهر…خدا رو شکر یکی از اون یکی خوش تیپ تر و پولدارتر…دیشب هر سوالی ازش می پرسیدم مثه بز نگام می کرد و مثه گاو یه لبخند احمقانه می زد و مثه گوسفند می گفت "نمی دونم عزیزم..بلد نیستم"…دلم می خواست مثه خر یه لگد سه امتیازی بزنم به اونجایی که نباید بزنم تا حالش جا بیاد..حیف که تعمیرکاری و بدبختیش گردن خودمه…وگرنه…
-تبسم؟
با صدای افشین هر دو چرخیدیم.
برای جلوگیری از انفجار خنده ام…لبم را محکم گاز گرفتم.اما تبسم در اوج خونسردی جلو رفت و گفت:
-جووونم…آی به قربون این تبسم گفتنات…آی به قربون این سورپرایزات…مگه تو نگفتی امروز دانشگاه نمیای؟به خاطر من اومدی؟دلت تنگ شد؟جیگر اون دل مهربونت…!اتفاقاً الان داشتم واسه شاداب تعریف می کردم…می گفتم خدا یکی افشین یکی…جونم به نفسش بنده…مگه نه شاداب؟
نگاههای شیفته و از خود بیخبر افشین…تسکین دردهای این روزهایم بود…آرامش و عشقی که بین این دو وجود داشت مرا هم آرام می کرد…تبسم با آن قلب عین آینه اش…سزاوار عاشقانه ترین زندگی دنیا بود…به زور تصویر دیاکو و روزهای حضورش در دانشگاه را از ذهنم کنار زدم و گفتم:
-بشنو و باور نکن.
افشین خندید و رو به تبسم گفت:
-آره؟
تبسم دستش را زیر بازوی افشین انداخت..ایشی نثار من کرد و گفت:
-تو به حرف این عقده ایِ بدبختِ ترشیده گوش نده…!چشم نداره خوشبختی ما رو ببینه…بریم عزیزم…بریم تا حسودا چشممون نزدن…!
افشین دستش را روی دست تبسم گذاشت و گفت:
-کجا بریم؟
تبسم مثل گربه صورتش را به بازوی افشین مالید و گفت:
-هر جا تو دوست داشته باشی عشقم.
افشینِ مست شده… از من خداحافظی کرد…اما تبسم رویش را برگرداند و لحظه ای که از من عبور کردند سرش را چرخاند و زبانش را تا انتها از حلقش بیرون آورد و گفت:
-ساعت پنج می بینمت ترشی جون…برو خونه یه دوش بگیر که بوی سرکه ت کل عالم رو برداشته…دور و بر اون دانیاره هم نری ها…با اون چشمای لوچش و اون هیکل کج و کوله و اون تیپ ضایعش…!مستقیم خونه…حموم…فهمیدی؟
با خنده سرم را تکان دادم…شکست دادن زبان تبسم کار من نبود.آهسته و خرامان به سمت در خروجی دانشگاه رفتم..خبری از دانیار نبود..فکر می کردم حداقل نتیجه امتحان را بپرسد.شماره اش را گرفتم…تا آخرین بوق جواب نداد…سرمای کلامش از همیشه بیشتر بود.
-بله؟
-سلام.
-سلام.
همیشه سخترین قسمت حرف زدن با دانیار همین قسمتش بود…شروع کردنش..!
-حالتون خوبه؟
-خوبم…کارت رو بگو.
دستهایم یخ کرد…از سردی اش…
-کاری که نداشتم..فقط خواستم تشکر کنم.
-تشکرت رو کردی…کار دیگه؟
کنفت شدم…هر موقع فکر می کردم کمی از خشکی و سختی اش کم شده…برجکم را نشانه می گرفت.
-هیچی…ببخشید مزاحم شدم.
تنها گفت:
-نیستی…!
و بدون خداحافظی قطع کرد…نه از امتحانم پرسید…نه از سفرم…نه از حالم…آهی کشیدم و گوشی را توی جیب کاپشنم گذاشتم…دانیار بود دیگر…دانیار یعنی همین..!
#اسطوره
#قسمت #۱۲۷
دیاکو:
همیشه آخرین روزهای اسفند و آخرین زورهای زمستان و آخرین سوزهای سرما برایم لذت بخش بود.حال و هوای دم عید و جنب و جوشی که هرسال تکرار می شد بدون اینکه تکراری شود…
دستهایم را بغل کردم…هنوز بدنها از دست و پا زدنهای آخرین ماه فصل سرد،به لرز می افتاد اما همینکه به تقویم و روزشمارش فکر می کردی…پوزخند می زدی…اسفند مثل نفسهای آخر غول بزرگ بازیهای کامپیوتری…مثل آخرین تلاشهایش برای زنده ماندن و شکست نخوردن…درست مثل همانها رفتنی بود…این اسفند هم مثل تمام اسفندها رفتنی بود و فروردین مثل تمام فروردین ها آمدنی…!
لغزش دست نشمین را احساس کردم…بازویم را گرفت و سرش را روی شانه ام گذاشت.
-نمی خوای بیای داخل؟چای تازه دم داریما…!
بوسه ای به موهایش زدم و گفتم:
-نمی تونم از این آسمون..از این شهر…از این مردم دل بکنم…تا وقتی اینجا زندگی می کردم تهران همیشه واسم غریبه بود..غربت بود…اما از وقتی امریکا رو تجربه کردم، به معنای واقعی همه جای ایران سرای من شده است..! دیگه شمال و جنوب و شرق و غرب نداره…فارس و کرد و لر و ترک نداره…تهران و کردستان نداره…فقط می گی وطن…هموطن…!
چانه اش را به بازویم زد و نگاهم کرد و خندید و گفت:
-اووووه…حالا خوبه سر جمع پنج شیش ماه بیشتر اونجا نبودی…قرارم نیست تا آخر عمرت اونجا بمونی…دوره درمانت که تموم شه برمی گردی پیش وطن و هم وطنت.
هنوز هم نفسهای عمیق جوارحم را به درد می آورد…اما هوای آلوده تهران را از ریه هایم دریغ نکردم.
-آره…می دونم..اما بازم سخته…
دستم را کشید.
-بهش فکر نکن…بیا بریم…چاییمون کهنه می شه ها…
به صورت مهربانش لبخند زدم و همراهی اش کردم.استکان کمر باریک لب طلایی را جلویم گذاشت و کنارم نشست.
-دیشب با بابا کلی حرف زدیم.
گوشی ام را چک کردم…مثل همیشه خبری از دانیار نبود.
-در چه مورد؟
موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
-در مورد تو.
استکان را برداشتم و گفتم:
-خب؟
-فکر می کردیم اومدنت به ایران حالت رو بهتر می کنه..واسه روحیه ت و واسه سلامتیت خوبه…اما انگار برعکس شده.انگار اشتباه می کردیم.
می دانستم چه می خواهد می گوید.اما پرسیدم.
-چطور؟
-الان چند روزه که همش تو خودتی…همش تو فکری…یا گوشه گیری می کنی یا اگه تو جمعی حواست پرته..با ما نیستی…مثلاً چند روز دیگه عقدمونه…اما انگار نه انگار..نه ذوقی..نه شوقی…نه نظری…هر چی هم که ازت می پرسم یا به شوخی جواب می دی یا سربالا…
واقعاً اینطور بودم؟
-دیشب به بابا گفتم مثل اینکه واسه ازدواج با من تو رو در وایسی گیر کردی…اگه اینجوریه…اگه واقعاً نمی خوای و به خاطر بابا…
استکان را به دست راستم دادم و دست چپم را دور گردنش حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش و گفتم:
-هیش…این حرفا چیه می زنی دختر؟
سرش روی سینه ام افتاد…بغض را در صدایش حس کردم.
-آخه اصلاً…
اجازه ندادم حرفش را تمام کند.
-هیچی نگو…بهت اجازه نمی دم اینجوری فکر کنی.
پاهایش را بالا آورد و زیر تنه اش جمع کرد..دستش را دور کمرم انداخت و گفت:
-پس چته؟چرا باهام حرف نمی زنی؟چرا اینقدر ساکتی؟چی داره اینجوری اذیتت می کنه؟مگه نمی دونی فکر و خیال و استرس واست سمه؟اگه دوباره اتفاقی واست بیفته من چیکار کنم؟
کمی از چای خوش طعم و خوشرنگ را نوشیدم،بازویش را نوازش کردم و گفتم:
-راست می گی…حق با توئه…فکرم خیلی مشغوله و این فکر و خیال آخرش منو از پا درمیاره..!
خودش را بیشتر در آغوشم جا داد و گفت:
-مشغول چی؟مشغول کی؟همیشه نگران دانیار بودی…الان که پیشته…کنارته…حالشم که خوبه…دیگه به چی فکر می کنی؟
آخ دانیار…!
خم شدم و او را هم با خودم خم کردم و استکان را روی میز گذاشتم و گفتم:
-دانیار!
سرش را بلند کرد و گفت:
-بازم دانیار؟
دستی به پیشانی ام کشیدم و گفتم:
-آره…دانیار…آخرش غصه این پسر من و دق می ده.
-آخه چرا؟مگه چی شده؟دانیار که همون دانیاره…تو دیگه باید به روحیات و اخلاق سردش عادت کرده باشی.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-اتفاقاً مشکل من همینه…دانیار همون دانیار نیست…عوض شده…خیلی هم عوض شده.
کامل چرخید و گفت:
-ای بابا…یه جوری حرف بزن که منم بفهمم.من که هیچ تغییری تو رفتار و اخلاق دانیار نمی بینم.
آه کشیدم و گفتم:
-تو شاید…اما من حتی شکل پلک زدنش رو هم می شناسم…عکس العملاش را توی هر شرایطی می دونم…دهن باز کنه تا آخر حرفاش رو می خونم…حرکات دستش، سرش، گردنش..همه رو از برم…می دونم وقتی خوابش آرومه چجوری نفس می کشه…ریتمش رو توی کابوسهاشم بلدم…می دونم وقتی کلافه ست چه شکلی میشه…وقتی بیقراره چیکار می کنه…من همه حالات برادرم رو می شناسم…یعنی بهتر بگم می شناختم..به جز این حال و روز آخرش رو…
با کنجکاوی گفت:
-حال و روز آخرش چجوریه مگه؟
سرم را به تاج مبل تکیه دادم.
-نمی دونم چطور بگم…یه چیزیه که باید حسش کنی…باید اونقدر خوب دانیار رو بشناسی تا چیزایی که به چشم هیچ کس نمیاد اینجوری بزرگ و پررنگ جلوه کنه…از نظر تو شاید مسخره باشه…اما وقتی می بینم دانیار گوشیش رو چک می کنه…اونم بارها و بارها از تعجب شاخ درمیارم…وقتی می بینم از کوره در می ره…عصبی میشه…جبهه می گیره مات و متحیر می شم…دانیاری که اگه دنیا زیر و رو می شد واسش اهمیتی نداشت حالا نسبت به خیلی چیزا واکنش نشون می ده…دانیاری که ماه به ماه موبایلش رو این ور و اون ور جا می ذاشت…حالا از خودش دورش نمی کنه و همیشه چشم انتظاره…دانیاری که سال به سال حال منو نمی پرسید…حالا مرتب از حال یه نفر خبر می گیره…دانیاری که حوصله خودش رو هم نداشت…حالا واسه یه نفر دیگه از همه چیزش مایه می ذاره…از خوابش…کارش…اعصابش…می دونم که واسه تو اینا همه طبیعی و عادیه…اما از نظر من یعنی زلزله…آتشفشان…سیل…
صورت نشمین آهسته آهسته باز شد و خنده روی لبش نشست.
-یعنی پای یه دختر در میونه؟عاشق شده؟
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
-آره.
دستانش را بهم کوبید و گفت:
-پس چرا عزا گرفتی؟اینکه خیلی عالیه.دختره رو می شناسی؟
چشمانم را بستم و گفتم:
-فکر می کنم بشناسم.
صدایش آرام شد.
-دختر خوبی نیست؟واسه این ناراحتی؟
چشمانم را روی هم فشار دادم و گفتم:
-شادابه.
جیغ زد.
-وای…همون شاداب معروف؟
سرم را تکان دادم.
-تو که خیلی ازش تعریف می کنی.چی بهتر از این؟
چطور می توانستم نگرانی هایم را برای کسی که هیچ شناختی از دانیار نداشت تشریح کنم؟
-دیاکو؟تو چه مشکلی با این قضیه داری؟کی بهتر از شادابه واسه دانیار؟اینهمه مدت با هم بودن..اینهمه هوای دانیار رو داشته…مگه نمی گی یه فرشته ست؟مگه نمی گی یه دونه ست؟خب پس چرا نگرانی؟اصلاً نگران چی هستی؟تو الان باید خوشحال باشی…چون اون می تونه دانیار رو خوشبخت کنه…بالاخره دانیار هم سر و سامون می گیره…پابند میشه…اینا فوق العاده نیست؟
به چشمان شاد و زیبایش خیره شدم و گفتم:
-نگرانی من به خاطر دانیار نیست…چون شاداب می تونه هر مردی رو خوشبخت کنه…حتی دانیار رو…
با تعجب پرسید:
-پس نگرانیت واسه چیه؟
تیغه بینی ام را فشار دادم و گفتم:
-واسه شادابه…من نگران شادابم..!
اخم کرد.
-منظورت چیه؟
راست نشستم و گفتم:
-شاداب واسه من خیلی عزیزه نشمین…اگه بگم به اندازه دانیار دروغ نگفتم!درسته که دانیار برادرمه…اما فکر نمی کنم گزینه مناسبی واسه شاداب باشه…اگه شاداب رو نمی شناختم..اگه اینقدر دوستش نداشتم با سر از این اتفاق استقبال می کردم..اما از تصور بلایی که ممکنه زندگی با دانیار به سرش بیاره مو به تنم راست میشه.
گیج شده بود.
-من اصلاً نمی فهمم چی می گی؟
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
-تو یه دختری…حاضری با مردی زندگی کنی که شبا پیشت نخوابه و اگه وقتی که خوابه نزدیکش بشی با ضربات مشت و کاراته ازت استقبال کنه؟مردی که از اتاق بیرونت کنه و فقط واسه نیازش تو رو تختش راه بده؟حاضری با مردی زندگی کنی که هیچ اعتقادی به توضیح دادن در مورد محل کارش و ساعت رفت و آمدش نداشته باشه؟همیشه ازش بیخبر بمونی و توی نگرانی دست و پا بزنی؟حاضری با مردی زندگی کنی که شاید یه بار هم بهت نگه دوستت داره و هیچ محبتی ازش نبینی؟مردی که به زن فقط به چشم یه وسیله تفریحی نگاه کنه نه یه شریک، نه یه دوست، نه یه همسر.حاضری با مردی زندگی کنی که به هیچ کس حتی به تو اعتماد نداشته باشه؟مردی که تعداد جملات یه شبانه روزش از تعداد انگشتای دو تا دست تجاوز نمی کنه؟مردی که حوصله نداره به حرفات گوش بده…حوصله نداره سفر بره…حوصله جشن و میهمونی و شلوغی رو نداره؟حاضری با مردی باشی که که از آدما گریزونه و همیشه تنهایی رو به بودن با دیگران حتی تو ترجیح می ده؟مردیکه توی عصبانیت به جای حرف زدن فقط کتک بزنه؟تو می تونی با مردی زندگی کنی که از بچه ها متنفره؟از صداشون..از گریه شون از جیغ و دادشون بیزاره؟می تونی؟با همچین مردی می تونی زندگی کنی نشمین؟
نشمین آهسته آهسته دهان نیمه بازش را بست و گفت:
-اینایی که گفتی…مشخصات دانیار بود؟
با افسوس سرم را پایین انداختم و گفتم:
-آره.
قلبم به درد آمده بود…برای دانیاری که عراقی ها ساخته بودند.خودم را روی مبل رها کردم.
-اینا همه مشخصات دانیاره…من یه عمره که تحمل کردم…چون برادرمه…چون از خون خودمه…چون می دونم چی شده که اینجوری شده…چون درکش می کنم…چون دوستش دارم…بدترین آدم روی زمین هم که باشه بازم دوستش دارم…اما یه دختر…یه دختر حساس…یه دختر رویایی…یه دختر با یه دنیا آرزو چی؟اصلاً شاداب هیچی…کدوم دختری می تونه با همچین مردی زندگی کنه؟کدوم دختری اینهمه سردی و بی تفاوتی رو از شوهرش می پذیره؟کدوم دختری می تونه تحمل کنه؟اصلا به نظر تو همچین چیزی میشه؟
نشمین مقابلم زانو زد و گفت:
-شاید بشه…اگه اون دختر هم عاشق دانیار باشه میشه…عشق می تونه خیلی چیزا رو درست کنه..خیلی چیزا رو عوض کنه…فقط کافیه عاشق هم باشن.تو از شاداب خبر داری؟اونم دانیار رو دوست داره؟
معده ام جیغ زد….درد من همین بود…چطور می گفتم که شاداب عاشق دانیار نیست…عاشق من است؟
صفحه موبایلم را روشن کردم…تبسم راست می گفت.این چند روزه هیچ خبری از دانیار نداشتم.
-تقصیر منه…بی معرفتم…حتی یه اس ام اس هم بهش ندادم.نکنه باز مریض شده باشه؟آخه اصلاً مواظب خودش نیست.سینوزیتش تو سرما عود می کنه.سر درد می گیره..گردنشم که همیشه خدا درد می کنه…
کف دستش را روی پیشانی ام کوبید و گفت:
-هرچی می کشی از شدت خریتته…من خدا رو شکر می کنم گورشون رو گم کردن…تو نگرانشونی.
از زیر کرسی بیرون آمدم و گفتم:
-دانیار چه هیزم تری به تو فروخته آخه؟
بینی اش را چین انداخت و گفت:
-هیزم می خوام چیکار؟از خود متشکر..مغرور…اخلاق افتضاح…عین سگ پاچه می گیره…پر توقع…یه جوری رفتار می کنه انگار همه نوکر و کلفتشن…با اون گذشته درخشانی هم که داره زورم میاد دور و بر تو بپلکه.لیاقتش همون دخترای دم دستیه نه تو.
از جا برخاستم و گفتم:
-در مورد دانیار بد قضاوت می کنین..همتون..حتی اونی که برادرشه…
#اسطوره
#قسمت #۱۲۸
شاداب:
محکم شانه های تبسم را که تا گردن زیر کرسی فرو رفته بود تکان دادم و گفتم:
-بترکی تبسم..چقدر می خوابی.پاشو دیگه.امروز روز آخریه که اینجاییم.حیفه بخوابیم.
چرخید و پشتش را به من کرد و گفت:
-اه..ولم کن بابا…همچی می گه روز آخره انگار اومده پاریس و هنوز از خیابون شانزه لیزه بازدید نکرده.سرویسم کردی از بس تو این یه وجب شهر منو چرخوندی.
دوباره تکانش دادم.
-پاشو دیگه..تو خونه دلم می گیره…مثلاً منو آوردی اینجا که روحیه م عوض شه.بعد گرفتی خوابیدی.
با حرص دستم را پس زد و گفت:
-ای تو روح اون روحیه بی شخصیت تو که از صدتا آدم سرخوش هم سرحال تره.اصلاً به درک که افسرده ای.برو اون ور بذار من بکپم.عجب گیری کردیما.
فایده نداشت…عمراً می توانستم تبسم را از زیر کرسی محبوبش بیرون بکشم آنهم در شرایطی که شب قبل تا نزدیک سحر با موبایلش حرف زده بود.به ناچار پاهایم را زیر کرسی فرو بردم و تار موهای آشفته اش را به بازی گرفتم.
-تبسم؟
-کوفت.
-می گم یعنی واقعاً هفت هشت روز دیگه عروس می شی؟
-اگه این روحیه چیز مرغی شما اجازه بده ما به کارمون برسیم آره.
-بی تربیت…بعدش عروس بشی منو یادت می ره؟
-پس نه…مثه الان می چسبم بهت.
با وجود اینکه می دانستم شوخی می کند غم دنیا در دلم آوار شد.
-راست می گی؟
-دروغم چیه؟یه عروس وظایف مهمتری نسبت به رسیدگی به روح و روان دوستش داره.
-مثلاً چه وظایفی؟
-مثبت هیجده ست…در حد تو نیست..نمی تونم بگم.
مشت آرامی روی شقیقه اش زدم و گفتم:
-خیلی بیشعوری…یعنی واقعاً منو فراموش می کنی.
-حالا فراموش فراموش که نه…هروقت فرصت کنم یه زنگی بهت می زنم.
-فقط یه زنگ؟یعنی دیگه نمی بینمت؟
-نه دیگه…ما متاهلا زندگیمون متفاوته…باید با امثال خودمون بگردیم…تو هم بهتره یه دوست مجرد واسه خودت پیدا کنی.خوبیت نداره با یه زن شوهر دار باشی.چشم و گوشت باز می شه.جیزه.
دل نازک بودم…دل نازک تر هم شده بودم…حتی جنبه شوخی های تبسم را هم نداشتم.نمی خواستم او را هم از دست بدهم.دراز کشیدم و محکم از پشت بغلش کردم.اشکهایم بی اختیار روان شد.تبسم تقلا کرد:
-شاداب…وایسا ببینمت…گریه می کنی؟
صورتم را میان موهایش پنهان کردم.
-شاداب؟خل شدی؟شوخی کردم بابا.
شوخی نبود…تبسم از من دور می شد…تبسم را هم از من می گرفتند.
-شاداب جونم…این انبرات رو شل کن تا من بچرخم…تو اصلاً واسه چی داری گریه می کنی؟
از فشار دستهایم کاستم.برگشت و دستانش را دور گردنم حلقه کرد.
-نه انگار واقعاً روحیه ت قهوه ایه…قبلنا جنبه ت بیشتر بود.بیا بغلم…
نمی خواستم شانه هایم بلرزند و اینقدر بیچاره به نظر بیایم.
-شاداب؟چرا همچی می کنی؟از حرفای من ناراحت شدی.
با تمام قدرت به خودم چسباندمش…نمی خواستم او را به افشین بدهم…نمی خواستم.
-دلم تنگ میشه.
لرزش تارهای صوتی او را هم حس کردم.
-مگه قراره کجا برم خنگ خدا؟افشین که سهله زن اوباما هم که بشم ول کن تو نیستم.من یه تار موی تو رو با صدتا ترموستات ایرانی و خارجی عوض نمی کنم.به افشینم گفتم شاداب پشت قباله منه.دست شکسته ایه که وبال گردنمه…کنه ایه که به تنبونم چسبیده و تا آخر عمر ولم نمی کنه…اونم با این حقیقت تلخ کنار اومده…حرف مفتم بزنه هر سی و دتا دندون کرم خورده ش رو می ریزم تو دهنش.چی فکر کردی؟
حرفهای به ظاهر طنزش دلم را گرم کرد.تبسم تنها دوست من بود.
-الانم به جای آب غوره گرفتن فکر کن ببین واسه جشن من چی باید بپوشی که یه ذره از این شباهتت به غاز کم کنه.خدا رو چه دیدی؟شاید تو اون مراسم یه ترموستات سرگردانی پیدا بشه که از تو خوشش بیاد.می دونم عجیبه ها… اما واسه خدا کاری نداره.اراده کنه معجزه میشه.
خنده ام گرفت…تبسم را این توانایی منحصر به فردش در خنداندن دیگران، از همه سوا کرده بود.
-خندیدی؟؟؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
-دروغ نگو..خودم دیدیم خندیدی…اصلا اسم شوهر که میاد روانت شاد میشه.من بدبخت رو بگو که کلی کار و بدبختی دارم اونقت باید بشینم واسه خانوم دلقک بازی در بیارم.
-تبسم؟
-ها؟
-دیاکو هم دعوته؟
آهی کشید و روی کمر خوابید و گفت:
-در کمال تاسف بله.دوست صمیمی افشینه دیگه.هرچی گفتم دعوتشون نکن قبول نکرد.
-یعنی میادش؟
-حتماً میاد.مگه میشه نیاد؟
-ای کاش می شد من نیام.
-تو غلط می کنی.جرات داری یه بار دیگه این حرف رو تکرار کن.به خدا مو رو سرت نمی ذارم.دختره چش سفید…منو به یه شرک بی قابل می فروشه.
-باشه بابا…گفتم ای کاش…
-غلط کردی گفتی…همونشم مجاز نیست…تو حق نداری حتی بهش فکر کنی.
بعد صورتش را چرخاند و گفت:
-راستی…از اون کردکه خبری نیست…خدا بخواد انگار خونوادگی شرشون رو از سرمون کم کردن…یعنی من یه جوجه خروس نذر می کنم که دیگه چشمم به هیچ کدومشون نیفته.
#اسطوره
#قسمت #۱۲۹
دانیار:
پشت در ایستادم.صدای خنده های نشمین کل ساختمان را برداشته بود.انگشتانم را توی موهایم فرو بردم."یعنی دایی به دخترش یاد نداده بود اینقدر بلند نخندد؟"کلید انداختم و وارد شدم.هر سه پشت میز شام نشسته بودند.نشمین قهقهه می زد..دیاکو می خندید…دایی هم..با ارفاق…می شد گفت که لبخند بر لب داشت…!دیاکو اولین نفری بود که مرا دید.با سر سلام کردم و در جواب احوال پرسی شان تنها گفتم"خوبم".
نشمین با همان صدای غرق خنده اش گفت:
-بدو بیا که مادر زنت دوستت داره.به موقع رسیدی.
گرسنه نبودم…اما بوی خوش مرغ سرخ شده اشتهایم را تحریک کرد.به اتاق رفتم.لباسم را عوض کردم و دست و رویم را شستم و برگشتم و کنار دیاکو نشستم.نشمین برایم غذا کشید و گفت:
-چطور شده که امشب زود برگشتی؟
کاسه ترشی را برای پیدا کردن گل کلم زیر و رو کردم و گفتم:
-اگه ناراحتی برگردم.
سنگینی سکوت را حس کردم…اما اهمیتی ندادم.نشمین گفت:
-واه..چه بداخلاق!آب می خوری یا نوشابه؟
خواستم بگویم خودم دست دارم..هرچه بخواهم بر می دارم…!
-نوشابه.
چند قطه یخ مکعبی توی لیوان انداخت و گفت:
-یادم بنداز بعد از شام خریدای امروزمون رو بهت نشون بدم.اگه بدوی چیا خریدیم…
بی توجه به حرفهای نشمین…زیر چشمی به چنگال دیاکو که به سمت ظرف ترشی می رفت نگاه کردم و کاسه را از جلوی دستش قاپیدم.خندید و گفت:
-ای بدجنس.دلم می خواد خب.
چنگال خودم را توی گوشت مرغ فرو بردم و گفتم:
-بایدم دلت بخواد.من نمی دونم نوشابه و ترشی روی این میز چیکار می کنن؟
به نشمین خیره شدم.
-مگه دیاکو پرهیز غذایی نداره؟اینجوری مراقبشی؟
دیاکو آهسته گفت:
-دانیار…
تند جواب دادم.
-چیه؟بوی سرکه ی این ترشی معده سالم منو داغون می کنه وای به حال خوردنش واسه معده نابود تو…من دیگه حوصله مردن و زنده شدنت رو ندارم…خواهشاً اینو بفهم..!
دیاکو فقط با اخم نگاهم کرد اما نشمین گفت:
-ترشی و نوشابه رو وقتی تو اومدی آوردم سر میز.امروز رفته بودیم طرف تجریش…دیاکو دید..گفت واسه تو بخریم…گفت دوست داری.به خاطر تو خریدیم.
از نگاه کردن به چشمان دایی که متفکرانه روی من زوم شده بود اجتناب می کردم.به جای نشمین به دیاکو جواب دادم.
-من هرچی که دلم بخواد می خرم و می خورم.تو بهتره به فکر خودت باشی.
اخم دیاکو شدت گرفت…دهان باز کرد که حرف بزند…اما صدای دایی را شنیدم.
-راست می گه نشمین…اینا رو از رو میز بردار و بریز دور…دانیار بدون ترشی و نوشابه نمی میره…ولی حتی بودنشون تو این خونه واسه دیاکو خطرناکه.
نشمین چشم زیر لبی گفت و ترشی و پارچ نوشابه را به آشپزخانه برد.
دایی رو به دیاکو کرد و گفت:
-تو هم رعایت کن دیگه…بچه که نیستی…!
لقمه توی دهانم نچرخید…باز هم یک برخورد و نتیجه گیری متفاوت…!از اخم و سکوت دیاکو اشتهایم کور شد.به زور چند لقمه خوردم و میز را به سمت بالکن ترک کردم.کبریت و سیگار را از جیب گرمکنم بیرون کشیدم…سیگار را بین لبهایم گذاشتم…چوب کبریت را روی بدنه زبر جعبه اش کشیدم…شعله اش فروزان شد…خواستم به سیگار نزدیکش کنم که گوشی توی جیبم لرزید.دستم در هوا معلق ماند.بین روشن کردن سیگار و یا نگاه کردن به گوشی مردد بودم.حرص زده آتش را به توتون رساندم و بعد گوشی ام را نگاه کردم.اس ام اس تبلیغاتی…!به جای کوبیدن موبایل به دیوار، خشمم را سر سیگار خالی کردم.باز جیب سمت راستم لرزید.دیگر محلش ندادم…اس ام اس تبلیغاتی و کاری و جوک و دکتر شریعتی که خواندن نداشت..!دوباره و دوباره لرزید…نه انگار اینبار لرزشش ممتد بود…بی حوصله دستم را توی جیبم بردم و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم انگشتم را روی خط سبز کشیدم و گفتم:
-بله؟
-سلام.
چشمانم را تنگ کردم…گوشی را مقابل صورتم نگه داشتم و دنبال یک اسم گشتم…"خوشحال"! سیگار را با انگشت شست و سبابه ام گرفتم و گفتم:
-سلام.
-خوبین آقا دانیار؟
آخ خدا…چه بود در این صدا که تمام آرامش دزیده شده ی این چند روزم را با همین یک جمله پرسشی بر گرداند؟
-خوبم.
خواستم بگویم"خوبی؟" اما نگفتم…خواستم بگویم"کجایی؟" اما نگفتم…تنها سوال مهم را پرسیدم:
-برگشتی؟
-نه هنوز…فردا برمی گردیم.
انگار هوای پر دود تهران اکسیژن خالص بود..آنقدر که راحت شد نفس کشیدنم..!
-حالتون چطوره؟همه چی خوبه؟یعنی اگه من حالتون رو نپرسم شما نباید یه خبری از خودتون بدین؟
زنگ زده بود حال مرا بپرسد؟واقعاً؟نمی خواستم..اما تلخ شدم…
-مگه تو از دست ما فرار نکردی؟دیگه واسه چی زنگ بزنم؟
من و من کرد.
-اون موقع ناراحت بودم یه چیزی گفتم…شما چرا به دل گرفتین؟
می توانستم لبی را که از ناراحتی گاز گرفته تصور کنم…عادتش بود…!
-یعنی فرار نکردی؟
-فرار از شما؟نه اصلاً…!
باید موضعش را شفاف می کرد.
-شما یعنی کی؟من و دیاکو؟
چند لحظه مکث کرد.
-نه..فقط شما…!
لبخند زدم…دلم برای اذیت کردنش تنگ شده بود…این را به خودم اعتراف کردم.
-شما دوم شخص جمعه…یعنی من و دیاکو دیگه…!
می توانستم بازی کردنش را با گوشه ای از لباسش تصور کنم..اینهم عادتش بود.
-وای نه…شمای مفرد.
سیگار را پک زدم که جلوی خندیدنم را بگیرم.
-خب اون میشه تو…نه شما…
-آره..همون.
-کدوم؟
دلم برای حرص خوردنش هم تنگ شده بود.این را هم اعتراف کردم.
-وای آقا دانیار..شوخیتون گرفته؟
او که نمی توانست چشمان خندان مرا ببیند.با جدیت گفتم:
-نه…منظورت رو از شما درست بگو.
به تته پته افتاد و گفت:
-منظورم…همون توئه…
شمرده گفتم:
-باید بگی:منظورم تویی"…
پوفی کرد و گفت:
-منظورم تویی.
دعا کردم به این زودی ها نبینمش..بغل نکردن و فشار ندادن این دختر کار من نبود.
-کدوم منظورت؟
مستاصل نالید:
-آقا دانیار…
لبم را به دندان گرفتم و دستم را به نرده.نمی خواستم بفهمد که می خندم..فشار خنده را به نرده منتقل کردم و گفتم:
-یعنی نمی تونی یه جمله رو درست بگی؟
نفس عمیقش را شنیدم…دلم برای نفسهای آرام توی خوابش هم تنگ شده بود.
-من… از… تو… فرار نکردم.
بعد تند گفت:
-البته ببخشیدا…!
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم..بلند خندیدم…ادب این دختر مرا کشته بود!
-به چی می خندین؟
صدایش دلخور بود.خنده ام را جمع کردم..اما لبخندم هنوز عمیق بود.
-هیچی؟با چی برمی گردین؟
-افشن میاد دنبالمون.
فردا چند شنبه بود؟
-آها…پس به صبح جمعه می رسی.
گرد شدن ناشی از ذوقِ چشمانش را هم می توانستم تصور کنم.
-وای…راست می گین؟
خواستم بگویم اگر سهمیه هر شب مرا از صدایت بدهی.."آره…"
-اگه دختر خوبی باشی آره…الانم می خوام بخوابم…شب بخیر…
بدون اینکه منتظر جواب شوم تماس را قطع کردم…این روزها به زبان و دستان من هیچ اعتباری نبود…!گوشی را توی جیبم انداختم…هر دو ساعدم را روی نرده های بالکن گذاشتم و خم شدم و شهر زیر پایم را نگاه کردم.
"کاش به جای دلم، گلویم تنگ می شد..نفسم بالا نمی آمد و خلاص…!"
#اسطوره
#قسمت #۱۳۱
شاداب:
سنگی را لگد کردم و گفتم:
-تبسم میگه کت و شلوار..اما من دوست ندارم…هنوز نمی دونم باید چیکار کنم.یه هفته بیشترم وقت ندارم.
عدم تمایلش به موضوع مورد بحث کاملاً آشکار بود.
-قیمتا هم که وحشتناکه.اصلاً نمیشه طرف لباس حاضری رفت.باید زودتر تصمیم بگیرم و پارچه بخرم که مامانم واسم بدوزه.
کار ابروهایش از اخم و گره گذشته و به قفل رسیده بود.
-شما نظری ندارین؟پیشنهادی؟
یقه ی بالا زده پالتویش را مرتب کرد و گفت:
-نه.
نمی دانستم علت سکوت ناگهانی و دوباره اش چه بود.
-در مورد رنگ چی؟به نظرتون چه رنگی بهم میاد؟
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-نمی دونم.
پکر بود..بی حوصله…حتی بیشتر از قبل…حتی بیشتر از من…!چرخیدم و مقابلش عقب عقب راه رفتم.
-یه مدل توی اینترنت دیدم…یه پیرهن ساتن بلنده…دامنش نه خیلی گشاده نه خیلی راسته… یه دنباله خیلی نازم داره….تا کمر چسبه بعدش آزاد میشه…آستینشم کلوشه…یه خرده یقه ش بازه…یعنی نه خیلیا…ولی خب بازه دیگه…به مامانم که نشونش دادم گفت می تونه جمع و جورش کنه طوریکه مدلش خراب نشه…رنگشم طلایی بود…یه طلایی خیلی خوشرنگ…روی دامنشم با سنگای درشت کار شده بود…روی آستینشم…
حرفم را قطع کرد.
-خب اگه اینقدر پسندیدی واسه چی دو دلی؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-آخه می ترسم طلایی بهم نیاد.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-حالا باید حتما همون رنگ باشه آی کیو؟
کله ام را خاراندم و گفتم:
-آخه اون رنگ به اون مدل خیلی می اومد.
با بداخلاقی چشم غره ای رفت و گفت:
– دلت خوشه ها…خوبه که تو عروس نیستی…یه چیزی انتخاب کن و بپوش دیگه…!
دلم از تندی و تلخی اش گرفت…به مسیر مستقیم برگشتم و خودم را با سوختگی دستم مشغول کردم…خب حق داشت..مردها به این چیزها علاقه ای نداشتند…حوصله اش را سر برده بودم…البته افشین در مورد جزئی ترین مسائل تبسم نظر می داد…اصلاً وقتی تبسم نظرش را می پرسید ذوق مرگ می شد…ولی همه که مثل هم نیستند…آنهم یکی مثل دانیار که با تمام دنیا فرق داشت…تازه مگر نامزدم بود که لباس من برایش اهمیت داشته باشد؟اینها را می دانستم اما…من فقط می خواستم از این کسلی خارجش کنم…و اینکه…خب…منهم دوست داشتم مثل تبسم نظر یک مرد را برای لباسم بپرسم…آخر تبسم می گفت مردها قدرت تجسم و تصویر سازیشان خوب است…منهم که به جز دانیار مردی را نمی شناختم…پدرم هم که تهران نبود و …
-الان مثلاً قهری؟
زورکی لبخند زدم و گفتم:
-نه..قهر واسه چی؟
او هم لبخند می زد..اما مال او زورکی نبود.
-آها..خوبه.گشنه ت نیست؟
گشنه بودم..اما دلم می خواست برگردم..اتاقم را می خواستم و تنهاییم را…
-نه..میشه بریم خونه؟
-پس قهری…!
کاش منهم می توانستم مثل تمام آدمها، با کسانی که دلم را می شکستند قهر کنم…
-نه به خدا…فقط خسته شدم..دیشبم خوب نخوابیدم…
-تا همین چند دقیقه پیش که داشتی بلبل زبونی می کردی.
زبان بلبل را از ته چیده بود و باز هم انتظار بلبل زبانی داشت.
-خب من هر چی می گم شما دوست ندارین.دیگه نمی دونم در چه مورد باید حرف بزنم.
خندید…خنده که نه…لبخندش کمی وسیع شد.
-دیدی گفتم قهری.
کل کل کردن با دانیار فایده ای هم داشت؟به دوچرخه سوارها نگاه کردم و گفتم:
-من از قهر کردن خوشم نمیاد.
و برای اینکه حرفم را باور کند ادامه دادم:
-شما هم واسه عروسی میاین دیگه.
مسیرش را کج کرد و گفت:
-نه…
ایستادم و با صدای بلند گفتم:
-چرا از اون وری می رین؟
جواب داد:
-مگه دوچرخه سواری دوست نداری؟بیا دیگه…!
به مدت چند لحظه خشک شدم و بعد بال در آوردم و داد زدم:
-راست می گین؟
چشمان تیره اش زیر نور آفتاب برق می زد…دوچرخه ای از متصدی تحویل گرفت و گفت:
-بیا سوار شو ببینم چند مرده حلاجی.
کولی ام را گرفت و دسته دوچرخه را محکم نگه داشت.آرام سوار شدم.
-دستات رو بذار اینجا و پاهات رو بذار روی پدال…
پاهایم را کمی بلند کردم و دوباره روی زمین گذاشتم.
-نترس…من گرفتمت…تو فقط سعی کن تعادلت رو حفظ کنی…باید وزنت رو به صورت مساوی روی چرخا تقسیم کنی…یه کمم به جلو خم شو تا تسلط بیشتر شه…آها…
دستم را کنار دستش جا دادم و با هیجان گفتم:
-ولم نکنین یه وقت…!
کولی مرا روی دوشش انداخت و گفت:
-حالا پا بزن…آروم…
با اولین دور، دوچرخه کج شد…دانیار به سختی نگهم داشت و گفت:
-همه وزنت رو ننداز اونطرف…یه کم بیا سمت من.
نفسم حبس شده ام را رها کردم.
-حالا دوباره…
باز هم نشد.
-دستت رو بردار.
-چی؟
-بردار من فرمان رو نگه می دارم…تو فقط پا بزن…
-وای نه..می افتم…
-نمی افتی…دستت رو بردار.
دستانم را برداشتم و راست نشستم.دسته سمت دیگر را هم گرفت و گفت:
-برو…
دوچرخه دیگر نمی لرزید و کج نمی شد.با خیال راحت پدال را چرخاندم و گفتم: