eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
با کنجکاوی گفت: -حال و روز آخرش چجوریه مگه؟ سرم را به تاج مبل تکیه دادم. -نمی دونم چطور بگم…یه چیزیه که باید حسش کنی…باید اونقدر خوب دانیار رو بشناسی تا چیزایی که به چشم هیچ کس نمیاد اینجوری بزرگ و پررنگ جلوه کنه…از نظر تو شاید مسخره باشه…اما وقتی می بینم دانیار گوشیش رو چک می کنه…اونم بارها و بارها از تعجب شاخ درمیارم…وقتی می بینم از کوره در می ره…عصبی میشه…جبهه می گیره مات و متحیر می شم…دانیاری که اگه دنیا زیر و رو می شد واسش اهمیتی نداشت حالا نسبت به خیلی چیزا واکنش نشون می ده…دانیاری که ماه به ماه موبایلش رو این ور و اون ور جا می ذاشت…حالا از خودش دورش نمی کنه و همیشه چشم انتظاره…دانیاری که سال به سال حال منو نمی پرسید…حالا مرتب از حال یه نفر خبر می گیره…دانیاری که حوصله خودش رو هم نداشت…حالا واسه یه نفر دیگه از همه چیزش مایه می ذاره…از خوابش…کارش…اعصابش…می دونم که واسه تو اینا همه طبیعی و عادیه…اما از نظر من یعنی زلزله…آتشفشان…سیل… صورت نشمین آهسته آهسته باز شد و خنده روی لبش نشست. -یعنی پای یه دختر در میونه؟عاشق شده؟ لبم را گاز گرفتم و گفتم: -آره. دستانش را بهم کوبید و گفت: -پس چرا عزا گرفتی؟اینکه خیلی عالیه.دختره رو می شناسی؟ چشمانم را بستم و گفتم: -فکر می کنم بشناسم. صدایش آرام شد. -دختر خوبی نیست؟واسه این ناراحتی؟ چشمانم را روی هم فشار دادم و گفتم: -شادابه. جیغ زد. -وای…همون شاداب معروف؟ سرم را تکان دادم. -تو که خیلی ازش تعریف می کنی.چی بهتر از این؟ چطور می توانستم نگرانی هایم را برای کسی که هیچ شناختی از دانیار نداشت تشریح کنم؟ -دیاکو؟تو چه مشکلی با این قضیه داری؟کی بهتر از شادابه واسه دانیار؟اینهمه مدت با هم بودن..اینهمه هوای دانیار رو داشته…مگه نمی گی یه فرشته ست؟مگه نمی گی یه دونه ست؟خب پس چرا نگرانی؟اصلاً نگران چی هستی؟تو الان باید خوشحال باشی…چون اون می تونه دانیار رو خوشبخت کنه…بالاخره دانیار هم سر و سامون می گیره…پابند میشه…اینا فوق العاده نیست؟ به چشمان شاد و زیبایش خیره شدم و گفتم: -نگرانی من به خاطر دانیار نیست…چون شاداب می تونه هر مردی رو خوشبخت کنه…حتی دانیار رو… با تعجب پرسید: -پس نگرانیت واسه چیه؟ تیغه بینی ام را فشار دادم و گفتم: -واسه شادابه…من نگران شادابم..! اخم کرد. -منظورت چیه؟ راست نشستم و گفتم: -شاداب واسه من خیلی عزیزه نشمین…اگه بگم به اندازه دانیار دروغ نگفتم!درسته که دانیار برادرمه…اما فکر نمی کنم گزینه مناسبی واسه شاداب باشه…اگه شاداب رو نمی شناختم..اگه اینقدر دوستش نداشتم با سر از این اتفاق استقبال می کردم..اما از تصور بلایی که ممکنه زندگی با دانیار به سرش بیاره مو به تنم راست میشه. گیج شده بود. -من اصلاً نمی فهمم چی می گی؟ دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: -تو یه دختری…حاضری با مردی زندگی کنی که شبا پیشت نخوابه و اگه وقتی که خوابه نزدیکش بشی با ضربات مشت و کاراته ازت استقبال کنه؟مردی که از اتاق بیرونت کنه و فقط واسه نیازش تو رو تختش راه بده؟حاضری با مردی زندگی کنی که هیچ اعتقادی به توضیح دادن در مورد محل کارش و ساعت رفت و آمدش نداشته باشه؟همیشه ازش بیخبر بمونی و توی نگرانی دست و پا بزنی؟حاضری با مردی زندگی کنی که شاید یه بار هم بهت نگه دوستت داره و هیچ محبتی ازش نبینی؟مردی که به زن فقط به چشم یه وسیله تفریحی نگاه کنه نه یه شریک، نه یه دوست، نه یه همسر.حاضری با مردی زندگی کنی که به هیچ کس حتی به تو اعتماد نداشته باشه؟مردی که تعداد جملات یه شبانه روزش از تعداد انگشتای دو تا دست تجاوز نمی کنه؟مردی که حوصله نداره به حرفات گوش بده…حوصله نداره سفر بره…حوصله جشن و میهمونی و شلوغی رو نداره؟حاضری با مردی باشی که که از آدما گریزونه و همیشه تنهایی رو به بودن با دیگران حتی تو ترجیح می ده؟مردیکه توی عصبانیت به جای حرف زدن فقط کتک بزنه؟تو می تونی با مردی زندگی کنی که از بچه ها متنفره؟از صداشون..از گریه شون از جیغ و دادشون بیزاره؟می تونی؟با همچین مردی می تونی زندگی کنی نشمین؟ نشمین آهسته آهسته دهان نیمه بازش را بست و گفت: -اینایی که گفتی…مشخصات دانیار بود؟ با افسوس سرم را پایین انداختم و گفتم: -آره. قلبم به درد آمده بود…برای دانیاری که عراقی ها ساخته بودند.خودم را روی مبل رها کردم. -اینا همه مشخصات دانیاره…من یه عمره که تحمل کردم…چون برادرمه…چون از خون خودمه…چون می دونم چی شده که اینجوری شده…چون درکش می کنم…چون دوستش دارم…بدترین آدم روی زمین هم که باشه بازم دوستش دارم…اما یه دختر…یه دختر حساس…یه دختر رویایی…یه دختر با یه دنیا آرزو چی؟اصلاً شاداب هیچی…کدوم دختری می تونه با همچین مردی زندگی کنه؟کدوم دختری اینهمه سردی و بی تفاوتی رو از شوهرش می پذیره؟کدوم دختری می تونه تحمل کنه؟اصلا به نظر تو همچین چیزی میشه؟
نشمین مقابلم زانو زد و گفت: -شاید بشه…اگه اون دختر هم عاشق دانیار باشه میشه…عشق می تونه خیلی چیزا رو درست کنه..خیلی چیزا رو عوض کنه…فقط کافیه عاشق هم باشن.تو از شاداب خبر داری؟اونم دانیار رو دوست داره؟ معده ام جیغ زد….درد من همین بود…چطور می گفتم که شاداب عاشق دانیار نیست…عاشق من است؟
صفحه موبایلم را روشن کردم…تبسم راست می گفت.این چند روزه هیچ خبری از دانیار نداشتم. -تقصیر منه…بی معرفتم…حتی یه اس ام اس هم بهش ندادم.نکنه باز مریض شده باشه؟آخه اصلاً مواظب خودش نیست.سینوزیتش تو سرما عود می کنه.سر درد می گیره..گردنشم که همیشه خدا درد می کنه… کف دستش را روی پیشانی ام کوبید و گفت: -هرچی می کشی از شدت خریتته…من خدا رو شکر می کنم گورشون رو گم کردن…تو نگرانشونی. از زیر کرسی بیرون آمدم و گفتم: -دانیار چه هیزم تری به تو فروخته آخه؟ بینی اش را چین انداخت و گفت: -هیزم می خوام چیکار؟از خود متشکر..مغرور…اخلاق افتضاح…عین سگ پاچه می گیره…پر توقع…یه جوری رفتار می کنه انگار همه نوکر و کلفتشن…با اون گذشته درخشانی هم که داره زورم میاد دور و بر تو بپلکه.لیاقتش همون دخترای دم دستیه نه تو. از جا برخاستم و گفتم: -در مورد دانیار بد قضاوت می کنین..همتون..حتی اونی که برادرشه…
شاداب: محکم شانه های تبسم را که تا گردن زیر کرسی فرو رفته بود تکان دادم و گفتم: -بترکی تبسم..چقدر می خوابی.پاشو دیگه.امروز روز آخریه که اینجاییم.حیفه بخوابیم. چرخید و پشتش را به من کرد و گفت: -اه..ولم کن بابا…همچی می گه روز آخره انگار اومده پاریس و هنوز از خیابون شانزه لیزه بازدید نکرده.سرویسم کردی از بس تو این یه وجب شهر منو چرخوندی. دوباره تکانش دادم. -پاشو دیگه..تو خونه دلم می گیره…مثلاً منو آوردی اینجا که روحیه م عوض شه.بعد گرفتی خوابیدی. با حرص دستم را پس زد و گفت: -ای تو روح اون روحیه بی شخصیت تو که از صدتا آدم سرخوش هم سرحال تره.اصلاً به درک که افسرده ای.برو اون ور بذار من بکپم.عجب گیری کردیما. فایده نداشت…عمراً می توانستم تبسم را از زیر کرسی محبوبش بیرون بکشم آنهم در شرایطی که شب قبل تا نزدیک سحر با موبایلش حرف زده بود.به ناچار پاهایم را زیر کرسی فرو بردم و تار موهای آشفته اش را به بازی گرفتم. -تبسم؟ -کوفت. -می گم یعنی واقعاً هفت هشت روز دیگه عروس می شی؟ -اگه این روحیه چیز مرغی شما اجازه بده ما به کارمون برسیم آره. -بی تربیت…بعدش عروس بشی منو یادت می ره؟ -پس نه…مثه الان می چسبم بهت. با وجود اینکه می دانستم شوخی می کند غم دنیا در دلم آوار شد. -راست می گی؟ -دروغم چیه؟یه عروس وظایف مهمتری نسبت به رسیدگی به روح و روان دوستش داره. -مثلاً چه وظایفی؟ -مثبت هیجده ست…در حد تو نیست..نمی تونم بگم. مشت آرامی روی شقیقه اش زدم و گفتم: -خیلی بیشعوری…یعنی واقعاً منو فراموش می کنی. -حالا فراموش فراموش که نه…هروقت فرصت کنم یه زنگی بهت می زنم. -فقط یه زنگ؟یعنی دیگه نمی بینمت؟ -نه دیگه…ما متاهلا زندگیمون متفاوته…باید با امثال خودمون بگردیم…تو هم بهتره یه دوست مجرد واسه خودت پیدا کنی.خوبیت نداره با یه زن شوهر دار باشی.چشم و گوشت باز می شه.جیزه. دل نازک بودم…دل نازک تر هم شده بودم…حتی جنبه شوخی های تبسم را هم نداشتم.نمی خواستم او را هم از دست بدهم.دراز کشیدم و محکم از پشت بغلش کردم.اشکهایم بی اختیار روان شد.تبسم تقلا کرد: -شاداب…وایسا ببینمت…گریه می کنی؟ صورتم را میان موهایش پنهان کردم. -شاداب؟خل شدی؟شوخی کردم بابا. شوخی نبود…تبسم از من دور می شد…تبسم را هم از من می گرفتند. -شاداب جونم…این انبرات رو شل کن تا من بچرخم…تو اصلاً واسه چی داری گریه می کنی؟ از فشار دستهایم کاستم.برگشت و دستانش را دور گردنم حلقه کرد. -نه انگار واقعاً روحیه ت قهوه ایه…قبلنا جنبه ت بیشتر بود.بیا بغلم… نمی خواستم شانه هایم بلرزند و اینقدر بیچاره به نظر بیایم. -شاداب؟چرا همچی می کنی؟از حرفای من ناراحت شدی. با تمام قدرت به خودم چسباندمش…نمی خواستم او را به افشین بدهم…نمی خواستم. -دلم تنگ میشه. لرزش تارهای صوتی او را هم حس کردم. -مگه قراره کجا برم خنگ خدا؟افشین که سهله زن اوباما هم که بشم ول کن تو نیستم.من یه تار موی تو رو با صدتا ترموستات ایرانی و خارجی عوض نمی کنم.به افشینم گفتم شاداب پشت قباله منه.دست شکسته ایه که وبال گردنمه…کنه ایه که به تنبونم چسبیده و تا آخر عمر ولم نمی کنه…اونم با این حقیقت تلخ کنار اومده…حرف مفتم بزنه هر سی و دتا دندون کرم خورده ش رو می ریزم تو دهنش.چی فکر کردی؟ حرفهای به ظاهر طنزش دلم را گرم کرد.تبسم تنها دوست من بود. -الانم به جای آب غوره گرفتن فکر کن ببین واسه جشن من چی باید بپوشی که یه ذره از این شباهتت به غاز کم کنه.خدا رو چه دیدی؟شاید تو اون مراسم یه ترموستات سرگردانی پیدا بشه که از تو خوشش بیاد.می دونم عجیبه ها… اما واسه خدا کاری نداره.اراده کنه معجزه میشه. خنده ام گرفت…تبسم را این توانایی منحصر به فردش در خنداندن دیگران، از همه سوا کرده بود. -خندیدی؟؟؟ سرم را به علامت نفی تکان دادم. -دروغ نگو..خودم دیدیم خندیدی…اصلا اسم شوهر که میاد روانت شاد میشه.من بدبخت رو بگو که کلی کار و بدبختی دارم اونقت باید بشینم واسه خانوم دلقک بازی در بیارم. -تبسم؟ -ها؟ -دیاکو هم دعوته؟ آهی کشید و روی کمر خوابید و گفت: -در کمال تاسف بله.دوست صمیمی افشینه دیگه.هرچی گفتم دعوتشون نکن قبول نکرد. -یعنی میادش؟ -حتماً میاد.مگه میشه نیاد؟ -ای کاش می شد من نیام. -تو غلط می کنی.جرات داری یه بار دیگه این حرف رو تکرار کن.به خدا مو رو سرت نمی ذارم.دختره چش سفید…منو به یه شرک بی قابل می فروشه. -باشه بابا…گفتم ای کاش… -غلط کردی گفتی…همونشم مجاز نیست…تو حق نداری حتی بهش فکر کنی. بعد صورتش را چرخاند و گفت: -راستی…از اون کردکه خبری نیست…خدا بخواد انگار خونوادگی شرشون رو از سرمون کم کردن…یعنی من یه جوجه خروس نذر می کنم که دیگه چشمم به هیچ کدومشون نیفته.
دانیار: پشت در ایستادم.صدای خنده های نشمین کل ساختمان را برداشته بود.انگشتانم را توی موهایم فرو بردم."یعنی دایی به دخترش یاد نداده بود اینقدر بلند نخندد؟"کلید انداختم و وارد شدم.هر سه پشت میز شام نشسته بودند.نشمین قهقهه می زد..دیاکو می خندید…دایی هم..با ارفاق…می شد گفت که لبخند بر لب داشت…!دیاکو اولین نفری بود که مرا دید.با سر سلام کردم و در جواب احوال پرسی شان تنها گفتم"خوبم". نشمین با همان صدای غرق خنده اش گفت: -بدو بیا که مادر زنت دوستت داره.به موقع رسیدی. گرسنه نبودم…اما بوی خوش مرغ سرخ شده اشتهایم را تحریک کرد.به اتاق رفتم.لباسم را عوض کردم و دست و رویم را شستم و برگشتم و کنار دیاکو نشستم.نشمین برایم غذا کشید و گفت: -چطور شده که امشب زود برگشتی؟ کاسه ترشی را برای پیدا کردن گل کلم زیر و رو کردم و گفتم: -اگه ناراحتی برگردم. سنگینی سکوت را حس کردم…اما اهمیتی ندادم.نشمین گفت: -واه..چه بداخلاق!آب می خوری یا نوشابه؟ خواستم بگویم خودم دست دارم..هرچه بخواهم بر می دارم…! -نوشابه. چند قطه یخ مکعبی توی لیوان انداخت و گفت: -یادم بنداز بعد از شام خریدای امروزمون رو بهت نشون بدم.اگه بدوی چیا خریدیم… بی توجه به حرفهای نشمین…زیر چشمی به چنگال دیاکو که به سمت ظرف ترشی می رفت نگاه کردم و کاسه را از جلوی دستش قاپیدم.خندید و گفت: -ای بدجنس.دلم می خواد خب. چنگال خودم را توی گوشت مرغ فرو بردم و گفتم: -بایدم دلت بخواد.من نمی دونم نوشابه و ترشی روی این میز چیکار می کنن؟ به نشمین خیره شدم. -مگه دیاکو پرهیز غذایی نداره؟اینجوری مراقبشی؟ دیاکو آهسته گفت: -دانیار… تند جواب دادم. -چیه؟بوی سرکه ی این ترشی معده سالم منو داغون می کنه وای به حال خوردنش واسه معده نابود تو…من دیگه حوصله مردن و زنده شدنت رو ندارم…خواهشاً اینو بفهم..! دیاکو فقط با اخم نگاهم کرد اما نشمین گفت: -ترشی و نوشابه رو وقتی تو اومدی آوردم سر میز.امروز رفته بودیم طرف تجریش…دیاکو دید..گفت واسه تو بخریم…گفت دوست داری.به خاطر تو خریدیم. از نگاه کردن به چشمان دایی که متفکرانه روی من زوم شده بود اجتناب می کردم.به جای نشمین به دیاکو جواب دادم. -من هرچی که دلم بخواد می خرم و می خورم.تو بهتره به فکر خودت باشی. اخم دیاکو شدت گرفت…دهان باز کرد که حرف بزند…اما صدای دایی را شنیدم. -راست می گه نشمین…اینا رو از رو میز بردار و بریز دور…دانیار بدون ترشی و نوشابه نمی میره…ولی حتی بودنشون تو این خونه واسه دیاکو خطرناکه. نشمین چشم زیر لبی گفت و ترشی و پارچ نوشابه را به آشپزخانه برد. دایی رو به دیاکو کرد و گفت: -تو هم رعایت کن دیگه…بچه که نیستی…! لقمه توی دهانم نچرخید…باز هم یک برخورد و نتیجه گیری متفاوت…!از اخم و سکوت دیاکو اشتهایم کور شد.به زور چند لقمه خوردم و میز را به سمت بالکن ترک کردم.کبریت و سیگار را از جیب گرمکنم بیرون کشیدم…سیگار را بین لبهایم گذاشتم…چوب کبریت را روی بدنه زبر جعبه اش کشیدم…شعله اش فروزان شد…خواستم به سیگار نزدیکش کنم که گوشی توی جیبم لرزید.دستم در هوا معلق ماند.بین روشن کردن سیگار و یا نگاه کردن به گوشی مردد بودم.حرص زده آتش را به توتون رساندم و بعد گوشی ام را نگاه کردم.اس ام اس تبلیغاتی…!به جای کوبیدن موبایل به دیوار، خشمم را سر سیگار خالی کردم.باز جیب سمت راستم لرزید.دیگر محلش ندادم…اس ام اس تبلیغاتی و کاری و جوک و دکتر شریعتی که خواندن نداشت..!دوباره و دوباره لرزید…نه انگار اینبار لرزشش ممتد بود…بی حوصله دستم را توی جیبم بردم و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم انگشتم را روی خط سبز کشیدم و گفتم: -بله؟ -سلام. چشمانم را تنگ کردم…گوشی را مقابل صورتم نگه داشتم و دنبال یک اسم گشتم…"خوشحال"! سیگار را با انگشت شست و سبابه ام گرفتم و گفتم: -سلام. -خوبین آقا دانیار؟ آخ خدا…چه بود در این صدا که تمام آرامش دزیده شده ی این چند روزم را با همین یک جمله پرسشی بر گرداند؟ -خوبم. خواستم بگویم"خوبی؟" اما نگفتم…خواستم بگویم"کجایی؟" اما نگفتم…تنها سوال مهم را پرسیدم: -برگشتی؟ -نه هنوز…فردا برمی گردیم. انگار هوای پر دود تهران اکسیژن خالص بود..آنقدر که راحت شد نفس کشیدنم..! -حالتون چطوره؟همه چی خوبه؟یعنی اگه من حالتون رو نپرسم شما نباید یه خبری از خودتون بدین؟ زنگ زده بود حال مرا بپرسد؟واقعاً؟نمی خواستم..اما تلخ شدم… -مگه تو از دست ما فرار نکردی؟دیگه واسه چی زنگ بزنم؟ من و من کرد. -اون موقع ناراحت بودم یه چیزی گفتم…شما چرا به دل گرفتین؟ می توانستم لبی را که از ناراحتی گاز گرفته تصور کنم…عادتش بود…!
-یعنی فرار نکردی؟ -فرار از شما؟نه اصلاً…! باید موضعش را شفاف می کرد. -شما یعنی کی؟من و دیاکو؟ چند لحظه مکث کرد. -نه..فقط شما…! لبخند زدم…دلم برای اذیت کردنش تنگ شده بود…این را به خودم اعتراف کردم. -شما دوم شخص جمعه…یعنی من و دیاکو دیگه…! می توانستم بازی کردنش را با گوشه ای از لباسش تصور کنم..اینهم عادتش بود. -وای نه…شمای مفرد. سیگار را پک زدم که جلوی خندیدنم را بگیرم. -خب اون میشه تو…نه شما… -آره..همون. -کدوم؟ دلم برای حرص خوردنش هم تنگ شده بود.این را هم اعتراف کردم. -وای آقا دانیار..شوخیتون گرفته؟ او که نمی توانست چشمان خندان مرا ببیند.با جدیت گفتم: -نه…منظورت رو از شما درست بگو. به تته پته افتاد و گفت: -منظورم…همون توئه… شمرده گفتم: -باید بگی:منظورم تویی"… پوفی کرد و گفت: -منظورم تویی. دعا کردم به این زودی ها نبینمش..بغل نکردن و فشار ندادن این دختر کار من نبود. -کدوم منظورت؟ مستاصل نالید: -آقا دانیار… لبم را به دندان گرفتم و دستم را به نرده.نمی خواستم بفهمد که می خندم..فشار خنده را به نرده منتقل کردم و گفتم: -یعنی نمی تونی یه جمله رو درست بگی؟ نفس عمیقش را شنیدم…دلم برای نفسهای آرام توی خوابش هم تنگ شده بود. -من… از… تو… فرار نکردم. بعد تند گفت: -البته ببخشیدا…! دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم..بلند خندیدم…ادب این دختر مرا کشته بود! -به چی می خندین؟ صدایش دلخور بود.خنده ام را جمع کردم..اما لبخندم هنوز عمیق بود. -هیچی؟با چی برمی گردین؟ -افشن میاد دنبالمون. فردا چند شنبه بود؟ -آها…پس به صبح جمعه می رسی. گرد شدن ناشی از ذوقِ چشمانش را هم می توانستم تصور کنم. -وای…راست می گین؟ خواستم بگویم اگر سهمیه هر شب مرا از صدایت بدهی.."آره…" -اگه دختر خوبی باشی آره…الانم می خوام بخوابم…شب بخیر… بدون اینکه منتظر جواب شوم تماس را قطع کردم…این روزها به زبان و دستان من هیچ اعتباری نبود…!گوشی را توی جیبم انداختم…هر دو ساعدم را روی نرده های بالکن گذاشتم و خم شدم و شهر زیر پایم را نگاه کردم. "کاش به جای دلم، گلویم تنگ می شد..نفسم بالا نمی آمد و خلاص…!"
شاداب: سنگی را لگد کردم و گفتم: -تبسم میگه کت و شلوار..اما من دوست ندارم…هنوز نمی دونم باید چیکار کنم.یه هفته بیشترم وقت ندارم. عدم تمایلش به موضوع مورد بحث کاملاً آشکار بود. -قیمتا هم که وحشتناکه.اصلاً نمیشه طرف لباس حاضری رفت.باید زودتر تصمیم بگیرم و پارچه بخرم که مامانم واسم بدوزه. کار ابروهایش از اخم و گره گذشته و به قفل رسیده بود. -شما نظری ندارین؟پیشنهادی؟ یقه ی بالا زده پالتویش را مرتب کرد و گفت: -نه. نمی دانستم علت سکوت ناگهانی و دوباره اش چه بود. -در مورد رنگ چی؟به نظرتون چه رنگی بهم میاد؟ از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: -نمی دونم. پکر بود..بی حوصله…حتی بیشتر از قبل…حتی بیشتر از من…!چرخیدم و مقابلش عقب عقب راه رفتم. -یه مدل توی اینترنت دیدم…یه پیرهن ساتن بلنده…دامنش نه خیلی گشاده نه خیلی راسته… یه دنباله خیلی نازم داره….تا کمر چسبه بعدش آزاد میشه…آستینشم کلوشه…یه خرده یقه ش بازه…یعنی نه خیلیا…ولی خب بازه دیگه…به مامانم که نشونش دادم گفت می تونه جمع و جورش کنه طوریکه مدلش خراب نشه…رنگشم طلایی بود…یه طلایی خیلی خوشرنگ…روی دامنشم با سنگای درشت کار شده بود…روی آستینشم… حرفم را قطع کرد. -خب اگه اینقدر پسندیدی واسه چی دو دلی؟ کمی فکر کردم و گفتم: -آخه می ترسم طلایی بهم نیاد. چپ چپ نگاهم کرد و گفت: -حالا باید حتما همون رنگ باشه آی کیو؟ کله ام را خاراندم و گفتم: -آخه اون رنگ به اون مدل خیلی می اومد. با بداخلاقی چشم غره ای رفت و گفت: – دلت خوشه ها…خوبه که تو عروس نیستی…یه چیزی انتخاب کن و بپوش دیگه…! دلم از تندی و تلخی اش گرفت…به مسیر مستقیم برگشتم و خودم را با سوختگی دستم مشغول کردم…خب حق داشت..مردها به این چیزها علاقه ای نداشتند…حوصله اش را سر برده بودم…البته افشین در مورد جزئی ترین مسائل تبسم نظر می داد…اصلاً وقتی تبسم نظرش را می پرسید ذوق مرگ می شد…ولی همه که مثل هم نیستند…آنهم یکی مثل دانیار که با تمام دنیا فرق داشت…تازه مگر نامزدم بود که لباس من برایش اهمیت داشته باشد؟اینها را می دانستم اما…من فقط می خواستم از این کسلی خارجش کنم…و اینکه…خب…منهم دوست داشتم مثل تبسم نظر یک مرد را برای لباسم بپرسم…آخر تبسم می گفت مردها قدرت تجسم و تصویر سازیشان خوب است…منهم که به جز دانیار مردی را نمی شناختم…پدرم هم که تهران نبود و … -الان مثلاً قهری؟ زورکی لبخند زدم و گفتم: -نه..قهر واسه چی؟ او هم لبخند می زد..اما مال او زورکی نبود. -آها..خوبه.گشنه ت نیست؟ گشنه بودم..اما دلم می خواست برگردم..اتاقم را می خواستم و تنهاییم را… -نه..میشه بریم خونه؟ -پس قهری…! کاش منهم می توانستم مثل تمام آدمها، با کسانی که دلم را می شکستند قهر کنم… -نه به خدا…فقط خسته شدم..دیشبم خوب نخوابیدم… -تا همین چند دقیقه پیش که داشتی بلبل زبونی می کردی. زبان بلبل را از ته چیده بود و باز هم انتظار بلبل زبانی داشت. -خب من هر چی می گم شما دوست ندارین.دیگه نمی دونم در چه مورد باید حرف بزنم. خندید…خنده که نه…لبخندش کمی وسیع شد. -دیدی گفتم قهری. کل کل کردن با دانیار فایده ای هم داشت؟به دوچرخه سوارها نگاه کردم و گفتم: -من از قهر کردن خوشم نمیاد. و برای اینکه حرفم را باور کند ادامه دادم: -شما هم واسه عروسی میاین دیگه. مسیرش را کج کرد و گفت: -نه… ایستادم و با صدای بلند گفتم: -چرا از اون وری می رین؟ جواب داد: -مگه دوچرخه سواری دوست نداری؟بیا دیگه…! به مدت چند لحظه خشک شدم و بعد بال در آوردم و داد زدم: -راست می گین؟ چشمان تیره اش زیر نور آفتاب برق می زد…دوچرخه ای از متصدی تحویل گرفت و گفت: -بیا سوار شو ببینم چند مرده حلاجی. کولی ام را گرفت و دسته دوچرخه را محکم نگه داشت.آرام سوار شدم. -دستات رو بذار اینجا و پاهات رو بذار روی پدال… پاهایم را کمی بلند کردم و دوباره روی زمین گذاشتم. -نترس…من گرفتمت…تو فقط سعی کن تعادلت رو حفظ کنی…باید وزنت رو به صورت مساوی روی چرخا تقسیم کنی…یه کمم به جلو خم شو تا تسلط بیشتر شه…آها… دستم را کنار دستش جا دادم و با هیجان گفتم: -ولم نکنین یه وقت…! کولی مرا روی دوشش انداخت و گفت: -حالا پا بزن…آروم… با اولین دور، دوچرخه کج شد…دانیار به سختی نگهم داشت و گفت: -همه وزنت رو ننداز اونطرف…یه کم بیا سمت من. نفسم حبس شده ام را رها کردم. -حالا دوباره… باز هم نشد. -دستت رو بردار. -چی؟ -بردار من فرمان رو نگه می دارم…تو فقط پا بزن… -وای نه..می افتم… -نمی افتی…دستت رو بردار. دستانم را برداشتم و راست نشستم.دسته سمت دیگر را هم گرفت و گفت: -برو… دوچرخه دیگر نمی لرزید و کج نمی شد.با خیال راحت پدال را چرخاندم و گفتم:
تبسم از توی آینه نگاهم کرد و گفت: – بترکی…تو که از من خوشگل تر شدی…امشب دور و ور افشین ببینمت جفت پاهاتو قلم کردم.گفته باشم! دستی به دامن لباسم کشیدم و گفتم: -خیلی قیافم تغییر کرده تبسم..خوشم نمیاد…روم نمیشه اینجوری بین مردم بچرخم.کاش یه کم آرایشمو کمرنگ تر کنم. تبسم با فشار دست آرایشگر سرش را خم کرد و گفت: -چی چیو کمرنگش کنم؟چی هست که کمرنگش کنی؟الان مثلاً دلت خوشه آرایش کردی؟تو رو خدا بذار این یه شب قیافت شبیه آدمیزاد باشه. شال همرنگ و همجنس لباس را روی سرم انداختم و سر شانه ام را مرتب کردم. -ولی می گما..مامانت شاهکار کرده…خداییش لباست از نمونه اصلیشم قشنگ تر شده…خوب شد همین رنگ طلایی رو انتخاب کردی…خیلی بهت میاد…فوق العاده شدی…امشب چشم اونایی که قدرت رو ندونستن در میاد… دستش را به سینه کوبید و ادامه داد: -ایشالا..به حق پنج تن… آرایشگر برای بار چندم تذکر داد: -خانوم اینقدر تکون نخورین.آرایشتون خراب میشه ها… با جمله آخر تبسم..علت یخ زدگی دستانم برایم روشن شد..از صبح این دستها گرم نمی شدند و این اضطراب و دلشوره رهایم نمی کردند.مواجه شدن با دیاکو و نامزدش از توان اندک من خارج بود.اما چه باید می کردم؟تبسم بیخبر از آتشی که در دلم روشن کرده بود بی وقفه حرف می زد. -وای شاداب..یعنی میشه امشب بخیر و خوشی تموم شه؟به خدا هفتاد و دو ساعته که نتونستم بخوابم.همش احساس می کنم یه اتفاقی می افته و همه چی خراب میشه…استرس بعدشم دارم…آخه من چطوری هم درس بخونم هم به کارای خونه برسم؟فکر کن امتحان داشته باشی…بدبختی داشته باشی…نگران شکم شوهرتم باشی.تازه خونواده نه چندان گرامی شوهر درست شب امتحان خراب شن تو خونه ت…من رسماً دیوونه میشم…اصلاً این چه غلطی بود من کردم؟الان چه وقت شوهر کردن بود؟اگه افشین اینی نباشه که نشون می ده چی؟اگه اخلاقش عوض شه؟دست بزن داشته باشه؟خانوم باز باشه؟وای شاداب اگه بهم خیانت کنه چی؟من خودمو می کشم.البته چرا خودکشی؟منم بهش خیانت می کنم..تا جونش در بیاد…یه کاری می کنم اون بره خودش رو بکشه.تازه همه اینا به کنار..مادر شوهر و خواهر شوهر رو بگو..من هرکی بهم بگه بالا چشمت ابروئه صدتا لیچار بارش می کنم…فکر کنم هر روز موهای من تو دست مادر شوهر باشه..موهای خواهر شوهر تو دست من…وای به حال افشین اگه طرف اونا رو بگیره..یه روزگاری واسش بسازم از روزگار ابن ملجم توی جهنم، بدتر باشه. سرم به دوران افتاده بود…هم از درد خودم و هم از پرحرفی های تبسم. -تو خر نشی شوهر کنیا..اگه بدونی چه مصیبتیه این زندگی مشترک تا آخر عمرت مجرد می مونی…واه واه از این مردا..به دم خودشونم می گن پشت سرم نیا بو می دی…یکی باید دنبالشون راه بره و ادعاشون رو جمع کنه…خستگی و بداخلاقیشونم که تو خونه و واسه زن بدبختشونه…شوهر کنی یعنی سند ناز کشیدن از یه موجود بیخود رو تا آخرین روز زندگیت امضا کردی…خدا نکنه مریض شن…وای…یعنی صدتا بچه نق نقو به گرد پاشون نمی رسه…یه خراش بیفته رو دستشون تا یه هفته دراز به دراز می افتن یه گوشه و هی باید بهشون سرویس بدی.خلاصه که یه چی می گم یه چی می شنوی..از من به تو نصیحت خواهرانه و عاجزانه که فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن و آزادیت رو دو دستی بچسب.تازه اینایی که گفتم هیچی نیست…بذار از زاییدن واست بگم… دیگر نتوانستم بایستم…روی صندلی نشستم و گفتم: -آی تبسم…یه امروز رو به این زبونت استراحت بده تو رو خدا…اینقدر حرف می زنی که سر سفره عقد دیگه فکت باز نمیشه بله رو بگی…بذار دو روز از عروسیت بگذره بعد اینجوری بنال…سرم رفت به خدا… تبسم آهی کشید و رو به ارایشگر گفت: -می بینین خانوم؟می بینین چه دنیایی شده؟مثلاً ایشون بهترین دوست منه..دوست چیه؟خواهرمه.من واسه این درددل نکنم واسه کی بکنم؟می بینین چطوری جوابم رو می ده؟خیر سرم دارم نصیحتش می کنم که مثه من بدبخت نشه..که تو این فلاکت نیفته…که زندگیش رو نجات بده……….. با ورود ما صدای هلهله و کل بلند شد…باغ شلوغ بود…خیلی شلوغ…اما آنهمه ازدحام هم نتوانست دیاکو را از چشم من مخفی کند…با یک نگاه پیدایش کردم…پشتش به من بود..مرا نمی دید…و من از گوشه و کنار..طوریکه به چشم نیایم…خزیدم و خود را به خانه باغ رساندم.آنجا هم پر بود از زنها و دختران رنگارنگ…همه مشغول تجدید آرایش..مرتب کردن موها…تعویض لباس…هیچ گوشه خلوتی وجود نداشت…هیچ گوشه ای که بتوانم با خودم اتمام حجت کنم.مانتویم را در آوردم و از زن کنار دستی ام پرسیدم: -ببخشید دستشویی کجاست؟ دنباله دامنم را زیر بغل زدم و وارد سرویس بهداشتی شدم.خوشبختانه کسی آنجا نبود.مقابل آینه ایستادم و به چهره جدید و غریبه ام نگاه کردم.دانه های عرق روی پیشانی ام نشسته بود…با دست پاکشان کردم و به خودم گفتم:
-آخه خبر بد رو اینجوری می دن مادر من؟ و رو به من ادامه داد: – توام ول کن…اصلاً لازم نیست بری اونور..همینجا پیش خودم بشین. باز هم عرق کرده بودم.آهسته گفتم: -آخرش که چی؟بالاخره باید باهاشون رو در رو شم. تبسم ضربه ای به شانه ام زد و گفت: -باشه…ولی لطفاً سرت رو بالا بگیر…به خدا یه تار موی تو به صدتا از اون نشیمنگاه ها می ارزه… و زیر لب غر زد: -اسمشم مثه خودش ضایع است دختره نچسب…! دستی به صورت ملتهبم کشیدم و گفتم: -تو دیگه برو پیش افشین…منم یه سلامی می دم و زود میام. -می خوای منم باهات بیام؟ لبخند مطمئنی به رویش زدم و گفتم: -نه بابا…اونقدرا هم که فکر می کنی شل نیستم. احساس کردم قلبم به دروغی که گفته بودم پوزخند زد.آب دهانم را قورت دادم..کمی دامنم را بالا گرفتم و با قدمهایی که سعی می کردم محکم به نظر بیاید به سمتشان رفتم و زمزمه کردم: -محکم بشین دلم…این دور آخره…!
-به خدا شاداب…به خدا اگه دستت بلرزه..اگه صدات بلرزه…اگه اشک تو چشمت جمع شه..اگه بهش خیره شی..اگه حسرت رو تو صورتت ببینه…اگه کاری کنه که دلش واست بسوزه…اگه…به خدا شاداب…اگه امشب بازم خراب کنی می کشمت…به خدا می کشمت…یه کم غرور داشته باش..شخصیت داشته باش..عزت نفس داشته باش..اینقدر دنبال کسی که تو رو نمی خواد موس موس نکن…اینقدر خودت رو کوچیک نکن… انگشتم اشاره ام را به علامت هشدار تکان دادم… -دیگه بسه…می فهمی..بسه…وقتی امشب تموم شد…وقتی دیگه ندیدیش…می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی…اما امشب حق نداری ترحم برانگیز باشی…حق نداری تابلو باشی…حق نداری بیشتر از این کوچیک شی…حق نداری بیشتر از این به چشم یه بچه دیده بشی..حق نداری شاداب…حق نداری… دوباره انگشتم را تکان دادم: -فهمیدی؟ شادابی که حرف می زد قاطع و مصمم بود..اما شاداب توی آینه مستاصل و هراسان…با خشونت دانه های عرق را از پیشانی ام زدودم و چند نفس عمیق و پشت سر هم کشیدم و از خانه باغ خارج شدم.تبسم و افشین در جایگاه مخصوصشان نشسته بودند…از سنگینی و وقار و لبخند خانمانه ی تبسم خنده ام گرفت..به سمتش رفتم..به محض دیدنم دستش را دراز کرد و دستم را گرفت و در حالیکه سعی می کرد لبخندش را حفظ کند نجوا کرد: -معلوم هست کدوم گوری تشریف داری؟یهو کجا غیبت زد؟ شانه اش را مالیدم و گفتم: -همین دور و برا…تو خوبی؟ -نه…دلم پیچ می زنه…فکر کنم از استرسه. خندیدم و گفتم: -نخیر…مال اون آلوچه ها و لواشکایه که از صبح می ریزی تو شکمت.چقدر گفتم نخور؟ -حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟با این لباس چجوری برم دست به آب؟آبرومم می ره..عروس کجاست؟مستراح…اونم هنوز از راه نرسیده. هم خنده ام گرفته بود..هم حرص می خودم..هیچ چیز تبسم شبیه آدم نبود. -حالا می گی من چیکار کنم؟ کمی روی صندلی جابجا شد و گفت: -من چه می دونم.یه فکری بکن تا مهمونا شیمیایی نشدن و صورتشون تاولی نشده. زدم زیر خنده و گفتم: -بمیری الهی..یعنی اینقدر وضع خرابه؟ سرش را بلند کرد و با عصبانیت گفت: -من با تو شوخی دارم؟اونم در مورد همچین مسئله ای تو همچین روزی؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: -چاره ای نیست…با افشین برو…هر دوتون نباشین کمتر جلب توجه می کنه. چشمانش را گرد کرد و گفت: -عمراً…می خوای اولین خاطره مشترکش با من شنیدن صدای دلنواز باد معده از پشت در مستراح در روز عروسیمون باشه؟صد سال…! دیگر نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم..بدتر از همه آن لبخند احمقانه ای بود که از روی لبش تکان نمی خورد. -پس چاره ای نیست..مجبوری تحمل کنی. از لا به لای دندانهای کلید شده اش گفت: -عجب خری هستیا..می گم حالم بده…نمی بینی سفیدی چشمام قهوه ای شده؟ رسماً ترکیدم…افشین سرش را جلو آورد و گفت: -شما دوتا چی در گوش هم پچ پچ می کنین؟بگین ما هم بخندیم. تبسم جواب داد. -هیچی بابا..از بس مردم به خودشون عطر زدن و بوی عطرا قاطی پاطی شده که همش بوی فاضلاب میاد.تو احساس نمی کنی؟ افشین کمی بو کشید و گفت: -نه…اینجا که هوا خوبه. تبسم نگاه پر دردی به من کرد و گفت: -پس هنوز بوش به تو نرسیده…گفتم بهت گفته باشم که آمادگیش رو داشته باشی و شوکه نشی. از شدت خنده..دلم یک تکه سنگ می خواست برای گاز زدن…! سرم را پایین بردم و با صدای بلند گفتم: -چند تا از سنجاقای سرت شل شدن..می ترسم اگه دستشون بزنم تورت بیفته… یک لنگه ابرویش را بالا داد و گفت: -سنجاق سرم؟آها…چیز…وای راست می گی؟حالا چیکار کنم؟ افشین گفت: -کو؟کجاست؟من که چیزی نمی بینم. گفتم: -اینطرفه..سرت رو نچرخونیا..می افته…آروم پا شو بریم تو خونه باغ درستش کنم. تبسم لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت: -باشه باشه بریم. افشین برخاست و گفت: -منم میام. سریع دست تبسم را کشیدم و گفتم: -نه درست نیست..شما پیش مهمونا باشین..ما زود برمیگردیم. در توصیف ادا و اطوارهای تبسم و دستشویی رفتنش همین بس که آنقدر خندیدم تا دل من هم به پیچ زدن افتاد…در مسیر برگشت خاله مریم مقابلمان سبز شد و با گفت: -کجایی دختر؟مهمونا سراغت رو می گیرن. تبسم که حسابی خوش اخلاق شده بود جواب داد: -گلاب به روت این شاداب ذلیل مرده اسهال شده…یه بند تو دستشوییه…نگرانش شدم گفتم بیام ببینم کجاست.چیکار کنم دیگه…حتی تو روز عروسیم هم به فکرشم…ولی کیه که جلو چشمش باشه و قدر بدونه؟ خاله با نگرانی گفت: -بمیرم مادر…چی شده؟نکنه مسموم شدی؟می خوای بریم دکتر؟ چشم غره ای به تبسم رفتم و گفتم: -نه خاله چیزی نیست…مامان اینای منو ندیدی؟ خاله دستش را دراز کرد و گفت: -چرا خاله جون…اونجا نشستن. مسیر دستش را گرفتم و پیش رفتم…تا به میز دیاکو رسیدم و مادر را مشغول گفتگو با او دیدم.سرم گیج رفت.بازوی تبسم را چسبیدم.تبسم دستش را روی کمرم گذاشت و گفت:
از سلام بلندم،خودم هم جا خوردم.انگار می خواستم استرسم را پشت فریادهایم قایم کنم.تمام نگاه ها به سمتم چرخید.شادی دستش را دور گردنم انداخت و با ذوق گفت: -وای خواهری…چه خوشگل شدی. گونه شادی را بوسیدم و آرام کنارش زدم.همه به احترامم بلند شده بودند.سعی می کردم نگاهم به دیاکو نباشد.دستم را به سمت نشمین دراز کردم و با لبخند کش آمده ای گفتم: -شاداب هستم. صورت ملیحی داشت…سادگی چهره اش را دوست داشتم…بر اساس داستانها باید از او متنفر می بودم…اما نبودم…نه از او..نه حتی از کیمیا…صدایش هم به دل می نشست. -به به…پس شاداب خانوم معروف شمایین؟ نه…من نبودم…! من نه شاداب بودم..نه معروف…من تنها یک نقاب بودم…نقابی که هرآن بیم فروریختنش می رفت. -از آشناییتون خوشبختم. دستم را به گرمی فشرد و گفت: -منم همینطور..تعریفتون رو از دیاکو خیلی شنیدم.واقعاً دلم می خواست ببینمتون. چقدر راحت و بی قید اسم اسطوره من را بر زبان می راند…محکم بشین دلم…! -ممنون…آقای حاتمی لطف دارن. وقتش بود..وقت یک نگاه مستقیم..بدون دو دو زدن..بدون فرار کردن…بدون لرزش مردمک..بدون لرزش عدسی…بدون ریزش اشک. -شما خوبین؟کسالت برطرف شده؟ نگاه او برخلاف من پر از حس بود…شاید محبت…شاید تحسین…شاید…شاید ترحم…نمی دانم..! اما حس داشت…قوی..مثل برق فشار قوی…مثل برق صاعقه. -ممنون.خوبم. دور میز…دنبال دانیار گشتم…نبود….نیامده بود…همه نشستیم.من و دیاکو رو در روی هم…شانس من بود؟یا روزگار لج می کرد؟صدای مادر را شنیدم. -خلاصه اینکه این پسر رو خدا دوباره به ما برگردوند…با اون حال و روزی که داشت هر لحظه انتظار یه اتفاق بد رو می کشیدیم.بازم خدا رو شکر که اون روزا گذشت و هردوتون سلامتین. دیاکو آرنجش را روی میز گذاشت و گفت: -اول خدا..بعد هم شما…واقعیتش من باید زودتر خدمت می رسیدم و حضوری تشکر می کردم.متاسفانه حال جسمی دائیم زیاد جالب نیست..منتظر بودیم یه شب که شرایط بهتری داشته باشه مزاحمتون بشیم.چون اونم اصرار و علاقه زیادی واسه دیدن شما داره. مادر آهی کشید و گفت: -دانیار واسه من مثل پسر خودم می مونه.کاری که نکردم اما اگرم کرده باشم واسه بچه خودم کردم.خدا خودش شاهده که شبا از غصه این پسر خواب ندارم.گاهی حتی به خدا شاکی می شم و بعد توبه می کنم.ای کاش بیشتر از این از دستم بر می اومد.ای کاش می تونستم یه کاری واسه این همه تنهایی و غمش کنم…شکر به حکمت خدا…شکر… چطور باید به مادر هشدار می دادم که این بحث را تمام کند؟دیاکو نباید عصبی می شد…! اسطوره بی وفا با متانت همیشگی اش جواب داد: -این دردیه که سالهاست باهاش دست به گریبونم…نه من تونستم این مشکل رو حل کنم و نه اون خواست…اما بازم واسه بودنش خدا رو شاکرم.دانیار تموم زندگی منه. هوا سنگین بود…نفسم در نمی آمد.مادر آه کشید: -واقعاً هم باید به خاطر وجودش شکر کرد.مردونگی ای که این پسر در حق من و بچه هام کرده هیچ جوره قابل جبران نیست.از همینه که دلم میسوزه.مگه چندتا مرد واقعی مثل دانیار تو این دنیا هست؟حیف از این پسر…بخدا حیف… نخیر…مادر دست بردار نبود. -شاداب جون چرا اینقدر ساکتی؟ صدای لطیف نشمین وادارم کرد سر بلند کنم.به چشمانم اجازه انحراف ندادم و مستقیم به دختر باریک اندام رو به رویم خیره شدم. -دارم از صحبتهای شما استفاده می کنم. حواس دیاکو متوجه من شد. -خب شاداب خانوم…چه خبر؟از درس؟کار و بار؟ عجب کارزاری در دلم برپا شده بود…نوک تیز شمشیرها را روی رگ و پی قلبم حس می کردم. -همه چی خوبه.ممنون. و برای اینکه کوتاهی جمله ام زیادی تابلو نباشد پرسیدم: -آقا دانیار کجا موندن؟ نگاه سریعی بین دیاکو و نشمین رد و بدل شد.دیاکو جواب داد: -اون نمیاد…مگه نمی شناسیش؟اهل شلوغی و سر و صدا نیست. اما دانیار به من قول داده بود…آنقدر اصرار کردم تا کلافه شد و قبول کرد…گفت می آید…و دانیار هرگز دروغ نمی گفت.نشمین کمی خودش را به دیاکو نزدیک کرد و در ادامه حرف او گفت: – والا از این دانیاری که من می شناسم بعید نیست که واسه عروسی ما هم نیاد. یکی از شمشیرها درست توی بطن چپم…آنجا که خون را پمپاژ می کند فرو رفت.دیاکو معذب شد…این را از چشم غره اش به نشمین فهمیدم…اما آن دختر بیچاره چه گناهی داشت؟برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم…در ورودی باغ را…من دانیار را حتی در تاریکی هم می توانستم تشخیص دهم…اما نبود..!چرا نمی آمد؟ نشمین دستش را روی بازوی دیاکو گذاشت و گفت: -مگه دروغ می گم عزیزم؟تو این مدت که ما ایرانیم سر جمع ده ساعت هم پیشمون نبوده.نه واسه خریدامون همراهمون میاد نه حتی نگاهشون می کنه..انگار نه انگار چند روز دیگه عروسی برادرشه…
شمشیر بعدی چشمم را ناکار کرد…آنقدر دردش شدید و واقعی بود که ناخودآگاه دستم را به سمتش بردم…از حرکت ناگهانی ام مادر نگران شد: -چی شد مادر؟ چشمم را مالیدم…خدا رو شکر که هنوز گلویم سالم بود. -هیچی..فکر کنم یه چیزی افتاده تو چشمم… بهانه خوبی برای اشک احتمالی بود.شادی گفت: -بیا ببینم. بلند شدم و گفتم: -نه..بشورمش بهتره. سریع بلند شدم…می خواستم بروم و تا آخر عروسی برنگردم..من مرد این میدان جنگ نبودم…من آدم نقش بازی کردن نبودم…من آدم مخفی کاری و سرپوش گذاشتن روی احساساتم نبودم…من برای خفه نشدن باید گریه می کردم…من اگر چند ثانیه بیشتر اینجا می ماندم ته مانده غرورم را هم از دست می دادم…من شاداب بودم..عوض نمی شدم… -می خوای منم باهات بیام؟ دایره پیکار هرلحظه بیشتر به گلویم نزدیک می شد…نمی دانستم چند کلمه دیگر را می توانم بدون بغض بیان کنم. -نه بابا..چیز مهمی نیست. چرخیدم که دور شوم از آن جهنم…از آن چند روز دیگری که به خاطرش خرید می کردند…از آن آغوشی که تا ابد به روی من بسته مانده بود…رفتم که بروم…اما دنباله دامنم گیر کرد و صندلی چوبی واژگون شد…لعنت به این شانس و این روزگار لجباز…! دیگر چیزی به سرازیر شدن اشکم باقی نمانده بود…دیاکو از جایش بلند شد…یک دستی زور زدم که دامنم را از زیر پایه صندلی آزاد کنم…سوزش چشمم بیشتر شد…با ناامیدی گفتم: -چرا این صندلی اینقدر سنگینه؟ شادی گفت: -بذار کمکت کنم… اما به جای دست شادی دست باندپیچی شده ای پایین آمد و صندلی را برداشت و صدای سرد و گرفته ای زیر گوشم گفت: -ایراد از صندلی نیست…از توئه…! با ذوق سرم را برگرداندم..هیچ وقت از دیدن برق یک سیگار تا این حد خوشحال نشده بودم.مرد روزهای سخت آمده بود.
دیگر نمی ترسیدم…مرد روزهای سخت آمده بود و با او هیچ چیز ترسناک نبود…هیچ چیز نمی توانست از مصیبتی که او تحمل کرده و از سر گذرانده بود ترسناک تر باشد و همین آرامم می کرد.همین که می دیدم او با تمام گذشته تلخش هنوز ایستاده..هنوز محکم است…خیالم راحت می شد…باورم می شد که این روزهای منهم بالاخره می گذرند..باورم می شد که منهم می توانم…دیگر نگران سرازیر شدن اشکم هم نبودم…دانیار می توانست اشک مرا در آورد اما به دیگران اجازه نمی داد اذیتم کنند…وقتی او بود کسی جرات نمی کرد مرا آزار دهد…وقتی او بود هیچ چیز نمی توانست مرا اذیت کند…دانیار مراقبم بود…مواظبم بود…حتی در برابر برادرش … -چشمت چی شده؟ سوزش چشمم خوب شده بود..دستم را برداشتم و گفتم: -نمی دونم..فکر کنم چیزی افتاده توش… حتی پوزخندی که به دروغم زد هم نتوانست حس خوبم را خراب کند: -ببینم؟ خم شد و سرش را جلو آورد و توی چشمم را نگاه کرد و آهسته..طوری که دیگران نشوند گفت: -آره…انگار یکی خار شده رفته تو چشمت…جنس خارشم ماده ست! و بعد محکم فوت کرد و گفت: -اگرم چیزی بوده در اومده. نشست…کمی این پا و آن پا کردم و گفتم: -من برم یه سری به تبسم بزنم. دانیار سیگار را لبه میز گذاشت و با دست سالمش صندلی کناری را بیرون کشید و گفت: -فعلاً بیا بشین…بعداً با هم می ریم…مجبورم تبریک بگم دیگه. بضم کمی فروکش کرده بود…کمی آرام شده بودم..اگر این نگاه گنگ و مات دیاکو اجازه می داد. نشستم و به جوابش در احوال پرسی نشمین و شادی گوش دادم. -خوبم… اما طرز صحبتش با مادر متفاوت بود: -ممنون…شما خوبین؟درد پاتون بهتره؟ مادر با محبتی واضح نگاهش کرد و گفت: -من خوبم..اگه پسرم بیشتر بهم سر بزنه بهترم میشم. فقط سرش را تکان داد…حواس من پی دستی که روی پایش گذاشته بود، می دوید.دیاکو پرسید: -فکر نمی کردم بیای…وگرنه منتظر می موندیم تا تو هم برسی و با هم بیایم. جواب نداد.انگشتان بیرون از بانداژ را مشت کرده بود..درد داشت؟ -آقا دانیار؟ نگاهم نکرد. -هوم؟ -دستتون چی شده؟ سیگارش را روی پوست کنده شده ی خیار توی بشقاب خاموش کرد و گفت: -چیز مهمی نیست. اگر مهم نبود پس این پانسمان سفت و سخت چه می گفت؟ -همون دستتونه که یه بار داغونش کردین..باز چه بلایی سرش آوردین؟ نشمین هم گفت: -چی شده؟کدوم دستت؟ چشمش را توی باغ چرخاند و گفت: -هیچی نیست بابا…تو باشگاه آسیب دیده. آستین کتش را بالا کشیدم تا وسعت ضایعه را ببینم. -تو باشگاه؟با کسی مبارزه کردین؟ بی حوصله جواب داد: -آره…با کیسه بوکس. چقدر نسبت به سلامتی اش بی خیال بود…چقدر این بی خیالی اش حرصم را در می آورد. -به دکتر نشون دادین؟نکنه شکسته باشه.آخه اوندفعه هم بدجوری آسیب دید. پرتقال توی بشقاب مرا برداشت و گفت: -نشکسته. پرتقال را از دستش گرفتم و با چاقو به جان پوست کلفتش افتادم و با غیظ گفتم: -آخه بوکس و کاراته هم شد ورزش؟اون از گردنتون که معلوم نیست چی به سرش اومده که هنوز بعد از ده دوازده سال درد می کنه…اینم از دستتون که تا یه بلایی سرش نیارین ول کن نیستین. آنقدر دلم از دیدن انگشتان خم شده اش به درد آمده بود که وجود چهار آدم دیگر دور میز را از خاطر برده بودم.او هم انگار از یاد برده بود چون از آن لبخندهای نادرش زد و گفت: -باز تو رفتی روی منبر مادر بزرگ؟ نمی دانم چرا یکدفعه همه جا ساکت شد…احساس کردم همه دارند به مکالمات ما گوش می دهند.زیر چشمی به بقیه نگاه کردم.دیاکو سرش را پایین انداخته بود…نشمین به دهان دانیار زل زده بود…مادر هم لبخند می زد و او اولین نفری بود که به حرف آمد: -شاداب راست می گه پسرم..اصلاً حواست به سلامتیت نیست. پره های پرتقال را از هم جدا کردم و بشقاب را به سمتش هل دادم.دانیار تکه ای بر دهانش گذاشت و گفت: -نگران نباشین.من هیچیم نمیشه. نشمین با لبخند عجیب و غریب و نگاه عجیب و غریب تر گفت: -همینکه یکی پیدا شده که به اندازه دیاکو نگرانت میشه عالیه…حداقل خیالمون راحته که بعد از عروسی ما تنها نمی مونی. و بعد چشمکی زد و گفت: -و یا شایدم قبل از عروسی ما…! دهانم تلخ و گس شد…درست نفهمیدم..منظورش چه بود؟آن نگاه تند و عصبی دیاکو برای چه بود؟نشمین بی توجه به لب گزیده دیاکو رو به مادرم کرد و گفت: -درست نمی گم؟ مادرم هم مثل من ساده بود..گوشه و کنایه را نمی فهمید.دستش را رو به آسمان برد و گفت: -منکه از خدامه عروسیش رو ببینم. از خدایش بود عروسی چه کسی را ببیند؟نشمین کمی صندلی اش را جلو کشید و گفت: -به خدا آرزوی ما هم همینه…دیگه وقتشه…چه بهتر با کسی باشه که شناسه و مطمئن. مادر هم جواب داد:
-کسی رو زیر سر دارین؟ سرش را به سمت دانیار گرفت: -آره پسرم؟اگه کسی هست که به دلت نشسته بگو همین فردا برم در خونشون بس بشینم. بحث بر سر چه بود؟عروسی دانیار؟دانیار کسی را زیر سر داشت؟دانیار خواستگاری برود؟کسی بود که دانیار دوستش داشت؟پس چطور من خبر نداشتم؟چطور من نفهمیده بودم؟چرا به من نگفته بود؟نشمین می دانست و من نمی دانستم؟دلخور و ناباور نگاهش کردم…با خونسردی پرتقال می خورد..اما چشمانش روی نشمین قفل شده بود. نشمین با انگشتر نگین دار دست چپش بازی کرد و گفت: -خب می دونین…واقعیتش من مثل خواهر بزرگ دانیار هستم…واسه همین به خودم اجازه دخالت می دم…یه مدته که ما…یعنی من و دیاکو متوجه شدیم که… دیاکو حرفش را قطع کرد و گفت: -نشمین جان الان وقت این حرفا نیست…بذار واسه بعد. دانیار بشقاب را کنار زد…کمرش را به صندلی تکیه داد با دست چپ مچ دست راستش را ماساژ داد و گفت: -نه بذار حرفش رو بزنه…بذار ببینم چی کشف کرده این خانوم مارپل. دیاکو دستی به موهایش کشید و با چشمان بسته گفت: -بعداً حرف می زنیم. صدای دانیار نه خشمگین بود و نه بلند..اما نمی دانم چرا دلم را به شور می انداخت؟ -بعداً چرا؟اینجا که غریبه ای نیست. کارد به دیاکو می زدی خونش در نمی آمد…تلاش می کرد آرام باشد…اما پیشانی سرخش دستش را رو می کرد.نشمین متوجه اوضاع وخیم شد و پس کشید.نگاه نافذ دانیار از نشمین به دیاکو رسیده بود…یک چیزی این وسط بدجوری قناس می زد…ناخودآگاهم می گفت باید دانیار را از آنجا دور کنم…با فشار زانو صندلی ام را به عقب هل دادم و گفتم: -آقا دانیار..نمیاین بریم واسه تبریک؟ نه…این نگاه قصد کنده شدن از آن پیشانی سرخ را نداشت. -آقا دانیار… مادر سعی کرد کنترل اوضاع را در دست بگیرد. -چرا ناراحت شدین بچه ها…نشمین خانوم که حرف بدی نزد…بحث خواستگاری و ازدواجه…منم پرسیدم اگه کسی هست به عنوان مادرتون اقدام کنم…اینکه دیگه دلخوری نداره. دانیار با تمام قدرت..ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت: -نه خانوم…ازدواج کجا بوده؟من رو چه به ازدواج؟من آدم صبوری نیستم…کافیه زنم وراج و دهن لق و فضول و نخود هر آش باشه…در اون صورت… بلند شد و درحالیکه به دیاکو نگاه می کرد ادامه داد. -نمی شینم بر و بر نگاش کنم… دست چپش را مشت کرد و گفت: -همونجا وسط جمع فکش رو پیاده می کنم. آنقدر از خونی که ناگهان به صورت دیاکو هجوم آورد ترسیدم که بی توجه به شرایط، بازوی دانیار را گرفتم و از آنجا دورش کردم.
دانیار: به لیوان یکبار مصرفی که شاداب جلوی صورتم گرفته بود نگاه کردم و گفتم: -تشنه م نیست. اصرار کرد. -بخورین..اعصابتون آروم میشه. آنطرف باغ…دورتر از همه روی نیمکتی نشسته بودم.نگاهی به صورت مضطرب شاداب انداختم و گفتم: -اعصابم مشکلی نداره. کنارم نشست و لیوان را تا ته سر کشید…وضع اعصاب او خراب تر بود. -چته؟چرا اینقدر ترسیدی؟ دستانش را دور لیوان حلقه کرد و زمزمه کرد: -گفتم الانه که دعوا بشه.آخه هر دوتون خیلی عصبانی بودین….آقای حاتمی هم..با اون حالش… پس نگران "آقای حاتمی"اش بود.می توانستم همینجا حال او را هم چنان بگیرم که به جز خودش برای هیچ کس دل نسوزاند. -از یه طرفم…نگران شما بودم..گفتم الانه که مشتتون یه جایی فرود بیاد و اون یکی دستتونم داغون شه. نفسم را بیرون دادم…صداقت حرفش به دلم نشست و باورش کردم. -چی شد یهو؟چرا از کوره در رفتین؟ بالاخره فرصتی پیدا کرده بودم که نگاهش کنم…نگاهش کردم…زیبا شده بود..خواستنی تر از قبل…هرچند که…من صورت بی رنگ و لعابش را ترجیح می دادم. -قیافه من به آدمایی می خوره که از کوره در رفتن؟ موهایش را از روی چشمش کنار زد و گفت: -ظاهرتون نه…اما من شما رو خوب می شناسم…می دونم کی عصبانی هستین و کی آروم. به دستانش که با لبه لیوان ور می رفت نگاه کردم و گفتم: -آفرین به تو. -یه سوال بپرسم ناراحت نمی شین؟ حوصله حرف زدن نداشتم…دلم می خواست فقط کنارم بنشیند..بی حرف…در سکوت. -نمی دونم…ممکنه بشم. -یعنی نپرسم؟ موهایش مرتب از زیر روسری سر می خورد و بیرون می آمد…سعی کردم موج قشنگشان را به خاطر نیاورم. -اگه در مورد اون دختریه که قراره من برم خواستگاریش..نه نپرس. با چشمان گرد و متعجب نگاهم کرد. -از کجا فهمیدین؟ دستم از روی پایم بلند شد که برود و موهای دوباره لیز خورده را لمس کند…اما پای رفتنش را قلم کردم. -از اونجایی که تو دختری…و بعد از اونجور بحثی…تموم دخترا همین سوال رو می پرسن. چند ثانیه نگاهم کرد و بعد خندید.لبخندی را که از خنده ی کودکانه ی او تا پشت لبهایم آمده بود فرو دادم و حتی چشمانم را هم از دیدنش محروم کردم. -ولی من خیلی غصه م شد. -از چی؟ -از اینکه به من نگفتین. -چیو؟ لیوان را روی نیمکت گذاشت…خم شد و کمی دامنش را بالا زد…بندهای دور مچ پایش را باز کرد و کفشهایش را درآورد و گوشه ای گذاشت و گفت: -اینکه عاشق شدین. پاهایش را بالا آورد و چهار زانو روی نیمکت نشست و زیرلب گفت: -آخیش…مردم با این کفشا…! دلم می خواست سر به سرش بگذارم…چون شکل اعتراض کردنش را دوست داشتم: -مگه من باید همه چی رو به تو بگم؟ دستی که داشت دامنش را مرتب می کرد خشک شد..بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: -پس راسته؟ کششی به کمرم دادم و گفتم: -مهمه؟ دامنش را بی خیال شد و سرش را بلند کرد…کاملاً جدی به نظر می رسید. -معلومه که مهمه..معلومه که باید به من می گفتین…مگه من همه چی رو به شما نمی گم؟مگه همه چی رو واستون تعریف نمی کنم؟مو به مو..کلمه به کلمه؟یعنی منم نباید بگم؟نباید بگم چون واستون مهم نیست؟یعنی مسائل مربوط به من واستون مهم نیست؟ بهتر بود پاسخ این سوال را نمی دادم…چون در مورد جوابش هنوز با خودم درگیر بودم…آنقدر نگاهم کرد تا بالاخره غم توی چشمانش نشست و آه توی گلویش. -پس واستون مهم نیست…پس منم هرچی می گم می ذارین به حساب وراجی و دهن لقی… طبیعتاً -با شناختی که از دخترها داشتم- جمله بعدی اش این بود"باشه…منم دیگه حرف نمی زنم"…اما این نبود…! -باشه…عیبی نداره…شما نگین…در مورد منم هرجوری می خواین فکر کنین…اما من بازم می گم…چون بعد از تبسم..شما تنها کسی هستین که می تونم راحت از هرچی که دلم می خواد باهاتون حرف بزنم…حتی اگه دوست نداشته باشین… کمی فکر کردم…اگر فقط برای چند لحظه در آغوش می گرفتمش چه عکس العملی نشان می داد؟ -تازه شم…شما هم باید بگین…دلبخواهی نیست که…زوره… با تلاش و زحمت بسیار که مبادا پایش مشخص شود و یا از روی نیمکت بیفتد کامل چرخید و دست به سینه نشست و گفت: -خب..حالا اون دختره کیه؟ صورت تخس و چشمانی که از شدت کنجکاوی برق می زدند و طرز نشستنش مقاوتم را در برابر لبخند شکست.از خنده من جرات گرفت و گفت: -بگین دیگه..من منتظرم. روسری اش را توی پیشانی اش کشیدم و گفتم: -من رابطه خوبی با فضولا ندارما… با خنده گفت: -می دونما… بیشتر از این آنجا نشستن جایز نبود…!برخاستم و گفتم: -کفشات رو بپوش بریم. سریع پاهای کوچکش را توی کفش فرو برد و گفت: -نگفتین. دستم را توی جیبم کردم و رویم را برگرداندم.آمد و مقابلم ایستاد و دستانش را به کمر زد..این دختر تا مرا به خطا وا نمی داشت ول نمی کرد.
-بگین دیگه..به هیچ کس نمی گم. عجب گیری داده بود…نگاهی به سرتاپایش کردم و گفتم: -لباست قشنگ شده… با خوشحالی دستهایش را باز کرد و گفت: -راست می گین؟خوشگل شدم؟ به سمت جایگاه عروس و داماد رفتم و جواب دادم: -تو رو نگفتم..لباست رو گفتم. ایستاد و گفت: -خیلی بدجنسین..می دونستین؟ نفس راحتی کشیدم…فعلاً توانسته بودم ذهنش را از این سوال احمقانه منحرف کنم…!
دیاکو: تک سرفه های دایی وجدانم را آزرده می کرد…خیلی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم تا بیدار نشود..اما خوابش سبک تر از آن بود که با هق هق های نشمین نشکند…در حالیکه تمایل زیادی برای خالی کردن خشمم داشتم دندان روی جگر گذاشتم و گفتم: -من شرمندم دایی…هم بیدارتون کردم..هم باعث نارحتیتون شدم.من نمی خواستم شما رو درگیر این قضیه کنم. می دانستم هرگز طاقت اشکهای دخترش را نداشته..می توانستم آشوب درونش را درک کنم…و بابت همین شرمنده بودم. نشمین با دستمال اشکهایش را پاک کرد و گفت: -تقصیر تو نیست…مقصر منم…اما بابا بخدا… دایی دستش را بالا آورد…یعنی ساکت باش…نفسش تنگ بود…او هم مثل دانیار برای سلامتی اش پشیزی ارزش قائل نبود.گریه نشمین شدت گرفت.بلند شدم و پشت پنجره ایستادم…برای آمدن دانیار لحظه شماری می کردم…دایی صدایم زد: -بیا بشین و اینقدر حرص نخور. حرص نخورم؟ممکن بود؟دایی نشمین را خطاب داد: -همیشه ازت خواستم مناسب سنت رفتار کنی…به نظرت رفتار امشبت مناسب سنت بوده؟دخالت توی موضوعی که هیچ ربطی به تو نداره…اونم در مورد آدمی مثل دانیار…درست بوده؟خودت بگو…درست بوده؟ نشمین دماغش را بالا کشید و گفت: -بخدا منظور بدی نداشتم…احساس کردم دانیار آدمی نیست که بخواد این موضوع رو با کسی مطرح کنه…فکر کردم شاید اینجوری کار رو واسش راحت تر کنم…اصلاً انتظار همچین برخوردی رو نداشتم…البته من دانیار رو خوب نمی شناسم…اما قبول دارم اشتباه کردم…با وجود دیاکو..من نباید دخالت می کردم… رو به من کرد: -بازم معذرت می خوام…باور کن نیتم خیر بود… به اندازه کافی..در تمام طول مسیر مواخذه اش کرده بودم. -باشه..دیگه گریه نکن..پاشو صورتت رو بشور… تا نشمین بلند شد…صدای چرخیدن کلید توی قفل آمد…ادرنالین خونم بالا رفت و آماده حمله شدم…دایی صدایش را پایین آورد و گفت: – آروم باش. سر به زیر انداختم و با انگشت چند ضربه روی مبل زدم..جواب سلامش را ندادم…وقتی دیدم راه اتاقش را در پیش گرفته گفتم: -صبر کن..کارت دارم. همانجا ایستاد…کتش را در آورد و روی مبل انداخت…دکمه های سر آستینش را باز کرد و پارچه تا روی ساعدش تا زد و گفت: -نمیشه فردا دعوا کنیم؟ به حرمت دایی بلندی صدایم را کنترل کردم و گفتم: -نه… با آرامش بانداژ دستش را باز کرد و گفت: -باشه…من آماده م… چه باید می گفتم؟ -تو معنی احترام و حرمت رو می دونی؟بزرگی و کوچیکی رو می فهمی؟می دونی یعنی چی؟ خونسرد و بی خیال بانداژ را هم کناری انداخت و مشتش را باز و بسه کرد و گفت: -می خوای دعوا کنی یا درس اخلاق بدی؟ موهایم را چنگ زدم و گفتم: -بابت رفتار امشبت توضیح بده…چطور تونستی با من..با برادر بزرگت…با زن برادرت…جلوی چشم چند نفر غریبه…اونطوری حرف بزنی؟به چه حقی منو به سیب زمینی بودن متهم کردی؟به چه حقی زن منو…دختر دایی خودت رو تحقیر کردی؟ کمی جلو آمد…بیشتر به سمت نشمین متمایل بود: -به همون حقی که به زن تو..اجازه می ده آبروی منو جلو چشم همون چند نفر غریبه ببره…همون حقی که به این خانوم اجازه دخالت و سرک کشیدن توی زندگی من رو می ده…به همون حقی که به تو اجازه سکوت جلوی روده درازی ایشون رو می ده… تحملم تمام شد…بلند شدم و رو در رویش ایستادم…انگشتم را به سینه اش زدم و گفتم: -یک:مواظب حرف زدنت با زن من باش…تا حالا هرچی گفتی ندیده گرفتم…ولی از این به بعد کوچیکترین بی احترامی به اون رو به بدترین شکل ممکن جواب می دم…دو:نشمین اشتباه کرد..خودش هم قبول داره…منم متوجه شده بودم و اگه تو مهلت می دادی به شکلی که خودم صلاح می دونستم بحث رو قطع می کردم. انگشتم را گرفت و گفت: -واسه من یک دو سه نکن…خیلی نگران حرمت و احترام خودت و زنتی…یه کم زیپ دهن خودت و اون رو بکش…فکر می کنی نمی دونم اون مزخرفات از کجا آب خورده بود؟از تخیلات جنابعالی که صاف گذاشتی کف دست ایشون… عقب عقب رفت و دستش را توی هوا تکان داد: -اینکه من عاشق هستم یا نیستم…اینکه به شاداب یا هرکس دیگه حسی دارم یا ندارم…اینکه می خوام زن بگیرم یا نگیرم…به خودم مربوطه…به خودم…نه به تو…نه به زنت…نه به هیچ کس دیگه…خوشم نمیاد تا از این خونه دور می شم بشینی و احساسات منو تفسیر کنی…خیلی بلدی…خیلی حالیته..خیلی تخصص داری…تو زندگی خودت به کارش ببر…زنت از من بزرگتره؟باید حرمتش نگه داشته باشه؟یادش بده که اول خودش حرمت خودش رو نگه داره…حرمت خودتون رو نگه دارین بعد از دیگران انتظار داشته باشین. دود از گوشهایم بلند شد…دانیار آدم نمی شد…بی توجه به هشدارهای معده ام داد زدم: -حواست به حرف زدنت هست دانیار؟ نشمین با استرس گفت:
-دیاکو..تو رو خدا…بسه… دانیار عوض نمی شد…نمی شد… -می بینی دایی؟می بینی…خدا رو شکر که بابا و مامان نموندن و این شاهکار رو ندیدن…حرف زدنش رو می بینی؟طرز فکرش رو می بینی؟فکر کردم عوض شده…فکر کردم آدم شده..ولی همون سوهان روح لعنتیه…همون عذاب همیشگیه…این پسر عوض نمیشه دایی…منو می کشه و عوض نمیشه… دانیار پوفی کرد..کف دستانش را روی چشمانش گذاشت و برداشت و گفت: -باشه…بسه…تمومش کن. -می بینی دایی؟با چه ذوق و شوقی اومدم ایران..گفتم واسه برادرم مهمم…از مردنم مرده…دلم واسه صداش پر می زد…اما ببین دایی…دانیار همونه…هرچی شنیدیم دروغ بود…بود و نبود من هیچ فرقی واسش نمی کنه. دانیار جلو آمد..هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: -ببخشید..با معذرت خواهی درست میشه؟من معذرت می خوام.نشمین..من ازت عذر می خوام…دایی…معذرت می خوام…خوبه؟بسه؟یا بازم بگم؟ از عذر خواهی اش جا خوردم…چقدر احساس پیری می کردم…قبل ترها تحملم بیشتر بود… -دیاکو…ببین…می گم معذرت می خوام…ببخشید… شانه هایم فرو افتاد و گفتم: -دایی…بگو شاهو و زن دایی نیان…برمیگردیم امریکا…توام این خونه و شرکت رو بفروش…با پولش یه کاری اونجا راه میندازم که دیگه تو رو زحمت ندم. با بهت گفت: -دیاکو؟ پیر شده بودم…قبل ترها…حتی به یک شب جدایی از او فکر هم نمی کردم. -نشمین..لطف می کنی قرصامو بیاری؟ بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش گذشتم..می دانستم نگاهش را تاب نمی آورم.راهم را سد کرد…نگاهش نکردم..ناگهان دستش را دور گردنم انداخت و بغلم کرد و گفت: -اگه بگم غلط کردم چی؟ بهت و حیرت…اینبار نصیب من شد…این دانیار بود؟این آغوش بی دلیل و بی بهانه ازآن دانیار بود؟ آهسته و نجوا گونه گفت: -دست هرکسی رو که بگی می بوسم…فقط تو غصه نخور. محال بود..امکان نداشت..خواب می دیدم…مگر می شد این دانیار باشد؟دانیار و این حرفها؟ -داداش؟ خواب بود…این رویای شیرین امکان نداشت…دستم را روی کمرش گذاشتم…حسش کردم..توی خواب می شد جسم را حس کرد؟ -بخشیدی؟ این دانیار بود؟دانیار مغرور؟دانیاری که به عذرخواهی هیچ اعتقادی نداشت؟دست دیگرم را هم بالا آوردم…می خواستم با تمام وجود حسش کنم…لاله گوشم زبری ته ریشش را فهمید..توی خواب زبری ته ریش حس می شد؟ -خوبی؟می خوای بریم دکتر؟ اگر همین حالا…از دنیا می رفتم..هیچ شکایتی نداشتم…چون مطمئن شدم که راست می گفتند…برادرم از مردن من مرده بود…!
دانیار: نگرانش بودم…با هر پک به سیگار نگاهش می کردم…اما آرام دراز کشیده و دستانش را روی شکمش قفل کرده بود.از جابجا شدنم تخت صدا داد.می خواستم حرف بزنم تا حرف بزند..تا مطمئن شوم خوب است. -هنوز هیچی نشده اشک نشمین رو در آوردی. بدون اینکه چشم از سقف بگیرد گفت: -کارش اشتباه بود..بهش گفتم باید ازت عذرخواهی کنه و اینکار رو می کنه…منم تند رفتم…استثناً در مورد این قضیه حق با توئه…حرکت نشمین خیلی بچگانه بود…اما خب…می تونستی بعداً گلایه کنی..به هرحال..گذشت دیگه..بی خیالش… سیگار را خاموش کردم و هر دو دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم: -بدتر از حرفای نشمین،اون چیزیه که توی سر تو می گذره..من از نشمین توقعی ندارم…اما باورم نمیشه که تو اینطوری در مورد من فکر کنی… سرش را چرخاند و گفت: -یعنی می خوای بگی اشتباه می کنم؟تو هیچ حسی به شاداب نداری؟ خواستم بگویم: -نه ندارم. اما اجازه نداد. -ببین..مجبور نیستی در مورد این موضوع حرف بزنی…اما اگه می خوای بگی…دروغ نگو…نه به من..نه به خودت.می دونم..شاید واسه خودتم این قضیه عجیب باشه..خودتم نتونی باورش کنی..واسه همینم تا وقتی که به یه نتیجه قطعی نرسیدی..تا وقتی با دلت و احساست روراست نبودی..تا وقتی با واقعیت کنار نیومدی… لازم نیست مطرحش کنی…فقط.. آرنجش را روی بالش گذاشت و صورتش را به آن تکیه داد تا به من مسلط باشد. -فقط خودت می دونی که در هر شرایطی من باهاتم…حتی اگه این موضوع از نظر من درست نباشه..اما حمایتت می کنم…به هر شکلی که بخوای. چه می گفت دیاکو؟چه چیزی را حمایت می کند؟با خنده گفتم: -دیوونه شدی؟واقعاً فکر می کنی من می خوام با شاداب ازدواج کنم؟ ابروهایش را بالا انداخت و گفت: -نه…به ازدواج فکر نمی کنی…به شاداب فکر می کنی. چقدر فهمیدن حرفهایش سخت شده بود..سعی کردم برایش توضیح بدهم..سعی کردم از این اشتباه وحشتناک خارجش کنم.. -ببین..خب قبول دارم شاداب واسه من با تموم دخترای این دنیا فرق داره…یا شاید با تموم آدمای این دنیا…اونم به خاطر یه سری دلایل که خودت بهتر می دونی… از طرز نگاهش خوشم نمی امد..از آن خطی که روی لبهایش افتاده بود..خوشم نمی آمد.کامل به پهلو خوابید و گفت: -کدوم دلایل دقیقاً؟ دست و پا زدم که خودم را از این اتهام دردناک نجات دهم. -شاداب با همه فرق داره…چجوری بگم؟ -چه فرقی؟ چه فرقی؟چطور باید توضیح می دادم..برای لحظه ای چهره اش پیش چشمم آمد. -خب مهربونه…می دونی خیلی از آدما می تونن مهربون باشن..اما جنس شاداب فرق می کنه…مهربونیش نهایت نداره…همه رو دوست داره…به همه چیز با عشق نگاه می کنه..از یه قورباغه لجنی زشت گرفته تا یه بچه خوشگل و با نمک…خب من توی عمرم کسی رو ندیدم که بلد نباشه قهر کنه…اوایل که خودش می گفت من قهر و کینه رو بلد نیستم فکر می کردم شعاره..اما نبود…شاداب بلد نیست متنفر باشه..بلد نیست کینه به دل بگیره…خیلی راحت آدما رو می بخشه… دیگر حرف زدن و توضیح دادن سخت نبود. -خوشحال کردنش مثل آب خوردنه…حتی در شرایطی که داره اشک می ریزه و گریه می کنه می تونی بخندونیش…حتی اگه خنده ش نیاد به خاطر دل دیگران..به خاطر اینکه دیگران رو خوشحال کنه می خنده…مثل بچه ها دلش صافه…مثل بچه هایی که از مادرشون کتک می خورن و ولی بعد از دو دقیقه همه چی فراموششون میشه …غم و غصه تو دلش موندگار نیست..حتی اگرم باشه بروز نمی ده…چون همیشه دیگران رو به خودش ترجیح می ده. به خودم آمدم..چقدر حرف زده بوددم..به دیاکو نگاه کردم..خط روی لبش منحنی شده بود…انگار هر جمله من مهر تاییدی بر افکارش بود…باید حرف آخر را می زدم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -وقتی تو نبودی…شاداب و خونوادش خیلی کمکم کردن…نمی دونم اگه اونا نبودن چی می شد…واسه همین هم خودش هم خونوادش خیلی واسم مهمن…اگه می بینی رفتارم با شاداب متفاوته..دلیلش عوض شدن و سر به راه شدن من نیست…به خاطر اینه که اون آدم متفاوتیه…با اون نمی تونم مثل بقیه آدما رفتار کنم…چون اون با من مثل بقیه رفتار نمی کنه…حتی تو که برادرمی از من می رنجی..اما اون دختر…با وجود همین اخلاق سگی و گند من، تا حالا یه بار هم باهام قهر نکرده…حتی اعتراضم نمی کنه…به همچین دختری چطور می تونم به چشم بقیه دخترا نگاه کنم؟با وجود اینکه همیشه از لحاظ مالی در مضیقه بوده اما از تموم ثروتمندایی که می شناسم چشم و دل سیر تره…جانماز آب نمی کشه…ادعایی نداره…اما از پاکی… پوف…چرا من امشب اینقدر حرف می زدم؟گفتن اینها چه اهمیتی داشت؟جز اینکه لحظه به لحظه لبخند دیاکو را وسعت می بخشید و مطمئن ترش می کرد؟ -خب..می گفتی… من غلط کنم بیشتر از این حرف بزنم…دیاکو فرق بین عشق و احترام را نمی دانست. -همین دیگه…من واسه شاداب احترام قائلم…این با اون چیزی که تو فکر می کنی خیلی فرق داره… خندید. -همینم خیلی جالبه. دیگر نمی خواستم این بحث را ادامه دهم. -چیش جالبه؟ چشمکی زد و گفت:
-تا حالا پیش نیومده بود واسه کسی احترام قائل باشی… بس بود دیگر…پشتم را کردم و جواب ندادم. -از اون مهمتر..تا حالا پیش نیومده بود از کسی تعریف کنی… چشمانم را روی هم فشار دادم…عجب غلطی کرده بودم. -تازه از اونم مهمتر…تو کل بیست و نه سال عمرت…اینهمه حرف نزده بودی…! زیرپوستی..لبخند زدم..این را راست می گفت. -اما خوب شد گفتی..خیالم راحت شد…چون به نظرم شاداب رفتنی باشه…نگران بودم از این قضیه لطمه بخوری… چشمانم بی اجازه از من..تا آخرین حد باز شدند…دلم می خواست برگردم و صورتش را ببینم..اما موقعیتم را تغییر ندادم و گفتم: -یعنی چی؟ دیاکو خمیازه ای کشید و گفت: -از قرار تو مراسم امشب دل یه بنده خدایی رو بدجوری برده..مادرش پیله کرده بود اساسی…من پسره رو از دور دیدم..سرش به تنش می ارزید. رگ روی پیشانی ام ضربان گرفت. -خب؟ صدای دیاکو ضعیف شد: -همین دیگه…قرار شد مادر شاداب باهاش حرف بزنه و یه وقتی رو واسه خواستگاری تعیین کنن. خواستگاری؟ -یعنی مادر شاداب راضی بود؟ دیاکو بازهم خمیازه کشید و گفت: -آره فکر کنم…از موقعیت پسره و خونوادش خیلی خوشش اومده بود… سوال بعدی ام را قورت دادم و گفتم: -آها..خوبه… دیاکو تقریباً خواب بود: _آره..خوبه…با چیزایی که شنیدم به نظرم پسره لیاقت شاداب رو داره… چشمم را به بسته شدن واداشتم…حرفی برای گفتن نمانده بود….!
بوی خون می آمد…بوی دود…بوی سوختن…دنیا به اندازه یک دریچه…یک سوراخ، کوچک شده بود..دنیا همان سوراخ بود.کسی که خوب می شناختم…کسی که با بوی تنش بیشتر از خودم آشنا بودم…کسی که صدایش هارمونیک ترین موسیقی چهار سالگی ام بود…زیر تنه سنگین چندین مرد…جان می داد.تقلا کردم…می خواستم به کمکش بروم…اما دستی جلوی دهانم را گرفته بود و حتی اجازه نمی داد نفس بکشم…دعا می کردم پدرم از راه برسد…دیده بودم که توی حیاط افتاد و دیگر بلند نشد…اما من که مرگ را نمی شناختم…پدرم قهرمانی بود که همیشه به موقع می رسید…ولی آنروز نیامد…پدر بلند نشد و من به چشم خودم دیدم که مادرم…قبل از اینکه سرش را ببرند…مُرد..!از آن پس به جای موسیقی و هارمونی…صدای خنده های هرزه و کثیف آن جماعت همدم هر روز و شبم شد…خواستم داد بزنم که مرده…رهایش کنید..اما موهایش را گرفتند و چاقو را… فریاد زدم…نه…!راه گلویم باز شده بود..دیگر دستی مزاحم نفس کشیدنم نبود..باز هم داد زدم..نه…!همه چیز رنگ خون گرفت…سرم را تکان دادم…می خواستم پشت آن پرده قرمز را ببینم…اما دیگر نمی دیدم…صدای پایی را شنیدم…کسی داشت نزدیک می شد…پرده کنار رفت…چکمه های نظامی مشخص شد…گارد گرفتم…نفسش را حس کردم و دستم را برای محافظت از خودم بالا بردم…اما او قوی تر از من بود…بازویم را گرفت… -دانیار…دانیار…منم پسرم…بیدار شو..داری خواب می بینی… بختک از روی سینه ام بلند شد و توانستم چشمانم را باز کنم…میان دستان دایی محصور بودم…تمام تنم عرق کرده بود…توی دهانم حتی یک قطره بزاق هم یافت نمیشد… -بیا یه کم از این آب بخور… با دستان لرزان..لیوان را گرفتم و یک نفس تا آخر همه را نوشیدم…نفس نفس زدنهایم آرام گرفت…به پنجره نگاه کردم.هیچ نوری از بین پرده های ضخیم درز نمی کرد. -ساعت چنده؟ موهای چسبیده به پیشانی ام را کنار زد و گفت: -ده. گردنم خشک بود و دستم درد می کرد.به زحمت خودم را بالا کشیدم. -چطور خواب موندم؟کلی کار دارم امروز. دستش را روی بازویم کشید و گفت: -حتما دیشب دیر خوابیدی. دیشب؟سعی کردم به یاد بیاورم… -آره..فکر کنم… دیشب؟شاداب…وای…شاداب منتظرم بود…گوشی ام را از روی میز برداشتم..پنجاه و هفت تماس بی پاسخ…همه از شاداب… -قرار داشتی؟ با افسوس گفتم: -آره..هشت صبح… بلند شد و گفت: -عیبی نداره…پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و یه چیزی بخور و برو سر کارت. به محض بیرون رفتن دایی شماره شاداب را گرفتم.با اولین بوق جواب داد: -آقا دانیار… بغض توی صدایش…درد کابوس را از تنم زدود.دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و گفتم: -نگو که هنوز سر کوچه منتظر من ایستادی. جواب نداد. -شاداب…کجایی؟ -فکر کردم بلایی سرتون اومده. -بهت می گم کجایی. -رفتم شرکتتون گفتن نیومدین…الان تو ایستگاه اتوبوسم..می خواستم بیام دم خونتون. احساس کردم اشکش سرازیر شده. -خواب موندم. نفسهایش کوتاه بود. -از صداتون فهمیدم. پاهایم را از تخت آویزان کردم و گفتم: -خیلی معطل شدی؟ -اونش مهم نیست..بیشتر ترسیدم..آخه تا حالا سابقه نداشته. دلم برای چانه ای که می دانستم دارد می لرزد پر کشید. -تو هنوز باورت نشده که من بادمجون بمم دختر خوب؟ -اما من نیستم…یه بار دیگه همچین بلایی سرم بیارین از ترس سکته می کنم. چه کسی می خواست شاداب را از من بگیرد؟چطور می توانستند؟ -باشه مادربزرگ…حالا چیکار می کنی؟میای اینجا؟ آه کشید: -نه دیگه..جون تو تنم نمونده…می رم خونه…ساعت سه هم که باید برم شرکت…فقط اون طرحی که امروز قرار بود به مهندس بهرامی نشون بدیم… حوله ام را از روی دسته مبل برداشتم و گفتم: -نگران اون نباش.من باهاش حرف می زنم.تو برو خونه. -باشه…شما کاری ندارین؟ در حمام را باز کردم و گفتم: -نه..خداحافظ. -آقا دانیار؟ صدایش هنوز هم نگران بود. -بله؟ -حالتون خوبه دیگه؟مطمئن باشم؟ خواستم بگویم تا قبل از شنیدن صدای تو…نه…خوب نبودم. -آره..خوبم.. نفس راحتی که کشید مرا هم ارام کرد. -خدا رو شکر…مراقب خودتون باشین… گوشی را روی تخت انداختم و وارد حمام شدم…فقط آب سرد می توانست این التهاب را فرو بنشاند…! ******** دایی پشت میز صبحانه نشسته بود…با دیدن من لبخندی زد و گفت: -به خاطر گل روی تو، چای دم کردم…بیا بخور ببین می پسندی یا نه. سوییچ ماشین را روی کانتر گذاشتم و گفتم: -دیاکو کجاست؟ -با نشمین رفتن بیرون…صبح زود. برای هردویمان چای ریختم. -بهتری؟ قندی را از وسط دو نیم کردم و گفتم: -دیگه عادت کردم. از نگاه کردن به چشمانش می ترسیدم…از اینکه خودم را آنجا می دیدم می ترسیدم. -یعنی همیشگیه؟ -نه…خیلی وقت بود سراغم نمی اومد… -شاید به خاطر بگومگوی دیشبت با دیاکو بوده. نه..به خاطر آن نبود. -آره..شاید…
-من به خاطر رفتار نشمین عذر می خوام. تکه ای گردو توی دهانم گذاشتم و گفتم: -دیگه مهم نیست. سرفه زد. -ولی مطمئنم قصد بدی نداشته…هم اون…هم دیاکو نگرانتن… از این بحث خسته شده بودم. -می دونم. -اما این زندگی مال توئه و هیچ کس حق دخالت نداره…اینو امروز به هردوشون گفتم. -ممنونم. -فقط یه چیز می مونه…یه حرفی که به نظرم باید بهت بگم. نمی خواستم توی چشمانش نگاه کنم..اما نتوانستم. -گوش می دم. از سرفه هایش گلوی منهم به درد آمد.اما نگاهش نافذ بود..مثل همیشه.. -واسه من و تویی که خیلی چیزا رو از دست دادیم…جنگیدن واسه چیزایی که هنوز داریم یه اجباره…چون دیگه بیشتر از این نمی کشیم…چون دیگه بسمونه…بسه هرچی نشستیم و اجازه دادیم دیگران اونایی رو که دوست داریم از چنگمون در بیارن…اگه کسی هست که دوستش داری…که واست مهمه…اجازه نده به خاطر تعصبات کور و دلایل غیرمنطقی از دستت بره… نفسم گرفت…منظورش را از تعصب کور فهمیدم…و او هم…درست خود خال را نشانه گرفته بود.به زحمت لقمه توی دهانم را قورت دادم و گفتم: -منظورتون چیه؟ لبخندی زد و گفت: -من و تو منظور همدیگه رو خوب می فهمیم…اگه این دختره..شاداب…همونه که موقع مریضی دیاکو مثل پروانه دورش می چرخید…پس هم من منظور تو رو می فهمم و هم تو منظور منو… من از پس هرکس می توانستم بربیایم…به جز این مرد عجیب…! بلند شد..کنارم ایستاد و دستش را روی شانه ام گذاشت. -یادته قصه زندگی پدر و مادرت رو واست تعریف کردم؟یادته می گفتم ازدواج اونا از نظر ما غلط و اشتباه محض بود؟ یادم بود. -پدرت هم اینو می دونست…باهوش بود…واسه همینم از راهش وارد شد…از راه قلب مادرت…و وقتی اونو تصرف کرد…همه غلط های دنیا درست شد. سرم را بالا گرفتم و گفتم: -اما شاداب…دیاکو رو دوست داره. شانه ام را فشرد و گفت: -اینش مهم نیست…مهم راهشه..راهش رو پیدا کن…تو پسر همون پدری…می تونی یه غلط رو درست کنی…به شرط اینکه اول اون تعصبات احمقانه رو دور بریزی و این قضیه رو واسه خودت حل کنی. مگر می شد؟ -آخه چطور؟مگه میشه؟ اخم کرد…این چشمها چه داشتند که اینطور جذبم می کردند؟ -چرا نمیشه؟طرف می ره با زن سابق برادرش ازدواج می کنه…پدر بچه ی برادر خودش میشه…بین این دو نفر که چیزی هم نبوده…بیخودی حلال خدا رو با فتوای خودت حروم نکن. سرم را به شدت تکان دادم: -من نمی تونم…فقط مشکل اون نیست…من نمی تونم ازدواج کنم…من آدم ازدواج نیستم… خندید: -اگه یه لحظه به بودنش کنار یه مرد دیگه فکر کنی…آدم ازدواج هم می شی. چقدر دستم پیش این مرد رو بود.سرش را پایین آورد و گفت: -خودتم این رو فهمیدی که من و تو خیلی شبیه همیم…تو خود منی…جوونی منی…واسه همینم این دست و پا زدنا و این انکار کردنا رو بهتر از خودت می فهمم…دست از لجبازی بردار پسرم…واسه کسی که ارزشش رو داره بجنگ…مهم نیست که چقدر طول بکشه…مهم نیست در گذشته چه اتفاقاتی افتاده…مهم تویی که ممکنه دیگه هرگز همچین حسی رو تجربه نکنی…مهم اون قلبه که ممکنه دیگه هیچ وقت واسه کسی اینجوری نتپه…مهم اینه که اینبار اجازه ندی کسی رو که دوست داری از چنگت در بیارن…نه آدما…نه تعصبات مالیخولیایی…!اینبار نباید داخل کمد بشینی و از توی یه سوراخ مرگ احساسات جدیدت رو ببینی…باید این حصارا رو بشکنی و…ایندفعه خودت رو نجات بدی…! سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم: -اونو چیکارش کنم؟نمی تونم که مجبورش کنم منو دوست داشته باشه. ضربه ای به کمرم زد و گفت: -از من می پرسی…همین الانشم دوستت داره…فقط اونم مثل تو داره انکار می کنه…مگه میشه کسی رو دوست نداشت و اینهمه نگرانش بود؟کسی رو دوست نداشت و اینهمه باهاش وقت گذروند؟نمیشه پسر جون…نگرانی ناشی از عشقه…علاقه ست که باعث اضطراب میشه… این اطلاعات را از کجا داشت؟از کجا می دانست؟باز توی چشمانش نگاه کردم: -شما اینا رو از کجا می دونین؟ خس خس سینه اش زیاد شده بود…اما امان از اقتدارش… -درسته پیر و مریضم…اما خرفت نیستم…یه سرباز…تا آخر عمرش با چشم باز می خوابه…!
مثل کسی که تا خرخره الکل خورده باشد گیج می زدم…تلو تلو می خوردم…نمی دیدم.دایی خرابم کرده بود…ویران! دانیار را از ریشه درآورده بود…زیر و رویم کرده بود…ذهن را تهی کرده بود…به راحتی یک کتاب مرا خوانده و تفسیر کرده بود…مرا با بعد جدیدی از شخصیتم…که خودم هم نمی شناختم..بیرحمانه رو در رو کرده بود…دریچه تازه ای به احساستی که باورشان نداشتم باز کرده بود و حالا دیگر نمی توانستم فرار کنم…دایی راه گریزی برایم باقی نگذاشته بود…دیگر اصرار بر انکار بی فایده بود…چون دایی همان دانیار بود…همان دانیار رک و بی پرده و بی تعارف… و من نمی توانستم از دانیار فرار کنم. توی پارکی نشستم…پارکی که نه اسمش را می دانستم و نه نشانی اش را..پارکی که حتی نمی دانستم از کدام مسیر به آنجا رسیده ام…نشستم و به ناکجا آباد زل زدم…هنوز قسمتی از مغزم حاضر به اقرار نبود…هنوز گوشه ای از ذهنم برای رد قلبم دلیل می آورد…اما آنقدر این دو حریف نابرابر بودند که دیگر جدالشان مسخره به نظر می رسید…واقعیت هر لحظه عریان تر می شد…شاداب پوسته تنهایی من را شکسته بود…به دنیای من…نه دنیای ظاهری…به درونم قدم گذاشته بود…چطور می توانستم آرامشی را که از وجودش می گرفتم انکار کنم…ماهها بود که برای قطره ای آرامش به شاداب پناه می بردم…من با 185 سانتی متر قد…با 84 کیلو وزن…با گردنی کلفت و بازوهایی کلفت تر…با غرور و اعتماد به نفسی شکست ناپذیر…برای آرام شدن…به یک دختر 8-47 کیلویی نیاز داشتم…و دیگر هیچ راه فرعی برای گریختن از این موضوع وجود نداشت…شاداب بخشی از من بود…بخشی که وقتی دور می شد تمام اعضای دیگر سر ناسازگاری می گذاشتند…این را چه می کردم؟هرگز کسی در زندگی ام نبود که برایش دلتنگ شوم…اصلاً معنای دلتنگی را با شاداب فهمیدم…معنای قداست را هم همینطور…تازه می فهمیدم که به جز مادرم قدیسه دیگری هم وجود دارد…هنوز هم هستند دخترهایی که می توانند مادری مثل مادر من شوند…شاداب لایق ترین زن برای تجربه لذت مادر شدن بود…لایق ترین زن برای تربیت بچه هایی مثل خودش…درست مثل خودش.شاداب تعریف زیبایی را هم برایم عوض کرده بود…حالا می فهمیدم چرا زیبارویانی مثل مهتا هرگز در زندگی ام جایگاهی پیدا نکردند…حالا می فهمیدم سیرت چگونه می تواند صورت را تحت تاثیر قرار دهد…حالا می فهمیدم چرا شاداب از روز اول به دلم نشست و در روز و شب هایم ماندگار شد…حالا می فهمیدم چیزی که یک زن را در قلب یک مرد جاودانه می کند…ذات پاک و روح سفیدش است…نه لوندی و حیله گریهای زنانه…! و حالا من بودم و احساسی که عیان شده بود و شادابی که…!دایی گفته بود باید راهش را پیدا کنم…مثل پدرم…اما من مثل هیچ کس نبودم…شاداب هم مثل مادر نبود…!من چطور می توانستم به قلب شاداب راه پیدا کنم در حالیکه یک دوستت دارم خشک و خالی هم بر زبانم جاری نمی شد؟پدر من دنیای عاطفه بود…در کنار تمام مردانگی هایش دست مجنون را از پشت می بست…در ذهن چهارساله ام نگاه های عاشقانه اش حک شده بود…حتی زمزمه هایی که معنایشان را نمی فهمیدم اما از لحن و آهنگشان احساس امنیت می کردم…اما در چشم من چه بود؟دو گودال..دو سیاهچال…دو دره یخ زده…حرفهایم چه؟همه تیز و برنده…اخلاقم چه؟هههه…دایی چه می گفت؟از کدام حق حرف می زد؟حق شاداب این وسط چه می شد؟آن روح لطیف و نازک..چگونه کنار من دوام می آورد؟گیرم که من شاداب را از تمام مردهای دنیا دور نگه می داشتم…گیرم که دست همه را از او کوتاه می کردم..اما آینده شاداب با من چه بود؟شاداب با من به کجا می رسید؟ای خدا… بلند شدم…دستهایم را توی جیب بردم و سرم را پایین انداختم…دایی دانیار بود…اما دانیاری که در سن سی سالگی فروریخت…نه این دانیار که در چهارسالگی مرد و برنگشت…من پسر همان پدر بودم…اما این قضیه تنها با آزمایش DNA ثابت می شد چون هیچ اشتراکی دیگری با آن مرد نداشتم…پدر راه ورود به قلب مادرم را پیدا کرده بود..محبت…راهی که دروازه اش سالها پیش به روی من بسته شده بود.دایی چه انتظاری از من داشت؟دایی که خودش دانیار بود چه انتظاری از من داشت؟دایی اگر خودش دختر داشت به دست این دانیار می سپردش؟نه…نمی سپرد..چون این دانیار توانایی خوشبخت کردن کسی را نداشت…چون برای خوشبخت کردن باید خوشبخت بود…و بخت سیاه من…مثل آژیر خطر روی پیشانی ام خودنمایی می کرد. پاهایم دیگر قدرت نداشتند.لبه جدولی نشستم و سرم را به تنه درخت زدم…نمی دانستم از این حال خراب و سرنوشت خراب تر به که باید شاکی شوم…به خدایی که می گفتند در آسمان است و همه چیز را می بیند؟همان خدایی که شاداب حل شدن تمام مشکلاتش را به حساب او می گذاشت؟همان خدایی که می گفتند صبور است و همین صبرش آدمها را اینچنین گستاخ کرده؟به او شکایت می کردم؟فایده ای هم داشت؟می توانست مرا دوباره چهار ساله کند و آن سوراخ را از پیش چشمم بردارد؟می توانست مرا چهار ساله کند و آن مردها را هنگام جنایت در جا سنگ کند؟می توانست عمرم
را..جوانی ام را…احساساتم را…خانواده ام را..به من برگرداند؟نه…نمی توانست…آب ریخته شده برنمی گشت…شکایت هم بی فایده بود..به آسمان سیاه نگاه کردم…بی ابر بود و پرستاره…پوزخند زدم…به تمام کائنات و به خدای آن کائنات گفتم: -این رسمش نبود…! موبایلم زنگ خورد و نوشت "خوشحال"…خطوط اسمش پیش چشمم کج و معوج شد…چشمانم را بستم و گوشی را روی گوشم گذاشتم.صدایش پر گلایه بود. -الو…آقا دانیار… من حتی نتوانسته بودم نقش یک دوست را برایش بازی کنم…حتی نتوانسته بودم کمی لحنش را صمیمی کنم…حتی نتوانسته بودم این آقای قبل از اسمم را پاک کنم. -بگو شاداب… -شما امروز قصد جون منو کردین؟چراموبایلتون رو جواب نمی دین؟ من قصد جان هیچ کس را نکرده بودم…من حتی نمی توانستم جان خودم را هم بگیرم. -کارت رو بگو. شاکی شد. -یعنی چی؟من نگرانتونم..از صبح یه جوری هستین..چیزی شده که به من نمی گین؟آقای حاتمی طوری شده؟یا…خدای نکرده..داییتون؟ خواستم بگویم چه از این مهمتر که نداشته هایم را دوباره به یادم آوردی؟ -نه..همه خوبن…اتفاقی نیفتاده. مکث کرد و گفت: -فردا میاین دنبالم؟بریم پیش مهندس بهرامی؟ تنه زمخت درخت پوست پیشانی ام را آزرده کرده بود. -نه..فردا نه…هر وقت فرصت شه خودم خبرت می کنم. -شما یه چیزیتون هستا… یک چیزی بود…دلتنگش بودم. -گفتم که…خوبم… -فردا صبح می رین شرکت؟بیام پیشتون؟ خدا…این رسمش نبود…! -نمی دونم..برنامم معلوم نیست..الانم خیلی خستم..کاری نداری؟ -کاری ندارم..فقط مراقب خودتون باشین. مراقبت نمی خواست این جسم بی روح. -هستم…خداحافظ. کاپشن بهاره ام را دور خودم پیچیدم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم و گفتم: "این رسمش نبود"
شاداب: با هزار بدبختی…با وجود ترافیک وحشتناک سه شب به عید مانده..خودم را به شرکت دیاکو ساندم.به جای بالا رفتن دکمه پارکینگ را زدم..می خواستم از بودن ماشین دانیار مطمئن شوم و وقتی خیالم راحت شد راه ساختمان اصلی شرکت را در پیش گرفتم.منشی جدیدی پشت میز سابق من نشسته بود…سلام کردم..نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: -فرمایشتون؟ به در بسته اتاق رییس نگاه کردم و گفتم: -می تونم آقای مهندس حاتمی رو ببینم؟ نگاه بار دومش کمی دقیق تر بود. -آقای مهندس بعد از ساعت چهار کسی رو نمی پذیرن. به ساعت گرد روی دیوار نگاه کردم..پنج بود…! -حالا شما بهشون خبر بدین..شاید قبول کردن. نگاه بار سومش آمیخته به تمسخر بود. -ایشون به جز برادرشون استثنایی قائل نشدن.الانم شرکت تعطیله.می تونین فردا تشریف بیارین. حق می دادم نخواهد سر مساله ای که دانیار اولتیماتوم داده بود بحث کند…اما من اینهمه راه را نیامده بودم که برگردم.بی توجه به من موبایلش را توی کیفش انداخت و از جا بلند شد.پاورچین و آهسته پشت سرش رفتم.ضربه ای به اتاق دانیار زد..کمی لای در را باز کرد و گفت: -آقای مهندس..من می تونم برم؟ خودش را ندیدم..اما صدایش را شنیدم. -برو. سرک کشیدم و با صدای بلند گفتم: -من می تونم بیام داخل؟ منشی با عصبانیت برگشت و گفت: -شما که هنوز اینجایین.مگه نگفتم شرکت تعطیله؟ صدای دانیار نه تغییری داشت و نه حسی. -مشکلی نیست خانوم…شما می تونی بری. نگاه خصمانه منشی را با لبخندی پیروزمندانه جواب دادم و وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم…پشت میز نقشه کشی نشسته بود و با مداد و خط کش خطوطی را رسم می کرد…دلم سوخت…تا ساعت چهار کارهای شرکت دیاکو و از آن به بعد کارهای خودش…مگر یک آدم چقدر توانایی داشت؟ -سلام. با اخمهای درهم سرش را عقب برد و نقشه را از دور نگاه کرد. -تو اینجا چیکار می کنی؟ بعد از یک هفته که جواب تلفنهایم را نداده بود…اینطوری احوال پرسی می کرد. -اومدم عذرخواهی کنم. دریغ از یک نگاه گوشه چشمی. -بابت چی؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -نمی دونم..بابت هرچی که باعث شده شما با من قهر کنین. بالاخره دل از نقشه کند…دستهایش را پشت سرش گذاشت و کمرش را کشید و برخاست.سرتاپا قهوه ای پوشیده بود…و یک آن با خودم فکر کردم که چقدر رنگ قهوه ای برازنده اش است…با فاصله از من ایستاد و گفت: -سرم شلوغه…آخر ساله و یه عالمه کار عقب افتاده. چرا دروغ می گفت؟دانیار همیشه رک را چه چیز وادار به دروغ گفتن می کرد؟با چشمانم مواخذه اش کردم..اما با لبهایم لبخندی زدم و گفتم: -نیومدم که چیزی رو واسم توضیح بدین یا توجیه کنین…فقط اومدم به خاطر چیزی که نمی دونم چیه و باعث شده که شما حتی جواب تلفنهام رو هم ندین عذرخواهی کنم… همین. دستی به گردنش کشید و حرفی نزد.منهم حرفی نداشتم..همینکه خیالم از سلامتی اش راحت شده بود کفایت می کرد. -ببخشید مزاحم کارای آخر سالتون شدم…با اجازه تون. همانطور که گردنش را ماساژ می داد نگاهم کرد و باز هم ساکت ماند….چیزی راه گلویم را بسته بود…یا بغض یا حرص…بند کولی ام را مشت کردم و به سمت در رفتم. -چند دقیقه بشین کارم تموم شه..می رسونمت. در را باز کردم. -نه ممنون.خودم می رم…آخر ساله…به کارتون برسین. صدایش بازدارنده و شاید هم عصبی بود. -شاداب…بیا بشین. چرخیدم.لرزش لبهایم را حس کردم. -باید برگردم شرکت…آخه اونجا هم آخر ساله..ولی من دیگه طاقت نیاوردم..دو ساعت مرخصی گرفتم که بیام و شما رو ببینم…و قول دادم به ازای این مرخصی تا وقتی کارام طول بکشه بمونم.همین الانشم تا یازده شب گرفتار شدم. لبهای او هم لرزید…اما به خنده… -سهرابی غلط می کنه تو رو تا یازده شب نگه داره. دلم سماجت می خواست..از شدت ناراحتی..از شدت دلخوری..از شدت سرخوردگی…اما از عصبانیتش می ترسیدم…یعنی…دلم نمی آمد.! لحنش کمی ملایم شده بود. -بیا بشین…تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه…به شرط اینکه ساکت باشی و بذاری تمرکز کنم. نشستم…با کمر صاف..پاهای بهم چسبیده و بغض خفه شده وصورت بغ کرده…او هم پشت میزش رفت…مداد را برداشت و روی نقشه کشید…حرکت استادانه و سریع دستش کنجکاوی و اشتیاقم را تحریک کرد…کیفم را گوشه ای رها کردم و نزدیکش رفتم…سرم را پایین بردم و با دقت به ریزه کاری های پیاده شده روی کاغذ نگاه کردم و با حسرت گفتم: -یعنی میشه یه روزی دست منم اینجوری تند بشه؟ از صدای انفجار خنده اش دو متر پریدم و دستم را روی قلبم گذاشتم…باورم نمی شد دانیار اینطور قهقهه بزند…آنقدر این خنده برایم عجیب بود و تازگی داشت که حتی نتوانستم دلیلش را بپرسم…یواش یواش…شادمانی جای تعجب را گرفت…خیلی کم بلند خندیدنش را دیده بودم..شاید به اندازه انگشتان یک دستم..اما این شکل خنده اش را تا به حال تجربه نکرده بودم…اینطور از ته دل و بی وقفه…حاضر بودم قسم بخورم که حتی دیاکو هم همچین صحنه ای را ندیده بود…بالاخره آرام گرفت…با لبخندی که جمع نمی شد گفتم:
-به چی اینجوری می خندین؟مگه من چی گفتم؟ سرش را چند بار تکان داد… -هیچی. چشمانش سیاه نبود…چاله نبود…قهوه ای تیره بود..همرنگ لباسهایش…قهوه ای که سوخته بود..سوزانده بودنش…! -بگین دیگه..به چی خندیدین؟ با همان چشمان سوخته سراپایم را کاوید..نقشه را جمع کرد و گفت: -عمراً تو بذاری به کارمون برسیم. عذاب وجدان گرفتم..می دانستم به خاطر تمام کردن این نقشه از خواب شبش می زند. -ببخشید..دیگه حرف نمی زنم. کاغذ را توی کیف اداری چرمش گذاشت و گفت: -کلاً حضورت اینجا مخل آسایش و تمرکزه. بی ادب..! -خب منکه می خواستم برم خودتون اجازه ندادین. کامپیوتر و چراغ را خاموش کرد و گفت: -بیا برو بیرون..اینقدرم زبون درازی نکن. قبل از او از شرکت بیرون رفتم…گردنم را کج کردم و گفتم: -با مهندس سهرابی حرف می زنین؟ از آن گوشه چشمی های دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت: -آره..می گم به جای امروز..فردا از صبح می ری…تایم ناهارت رو هم توی شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی. داد زدم: -چی؟اینجوری که بدتره…من فردا صبح با تبسم قرار دارم…می خوام برم خرید…هنوز واسه هیچ کس عیدی نخریدم. بی تفاوت و خونسرد جواب داد: -جریمه ترک کردن محل کار همینه دیگه. غصه ام شد…چقدر بی رحم بود…کلی برای چرخیدن توی بازار دم عید نقشه کشیده بودم. -من نگران شما بودم…وگرنه مرض که نداشتم اینهمه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام…همش تقصیر شماست…اصلاً.. آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم: -صبر کنین ببینم…شما واسه چی جواب تلفنای منو نمی دادین؟ها؟ ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت: -دوست داری دروغ بشنوی؟ آستینش را رها کردم. -معلومه که نه…! دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت: -پس علتش رو نپرس. جواب از این قانع کننده تر؟مقنعه ام را درست کردم و گفتم: -حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟ احساس کردم دندانهایش را روی هم فشار می دهد. -نه…به تو مربوط نمی شد. از کنارم گذشت..راهش را بستم و دستانم را باز کردم. -پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمیشه…منو اذیت می کنین؟این انصافه؟یه هفته است که دارم اخبار دروغ به مادرم می دم..همش می گم خوبه..خوبه..در حالی که هیچ خبری ازتون نداشتم…اگه به من مربوط نمی شد…پس گناه من این وسط چی بود؟ چشمانش امروز سیاه نبودند…تیره نبودند..برای کسی مثل دانیار قهوه ای سوخته..روشن ترین رنگ دنیا محسوب می شد…چشمانش امروز ثابت هم نبودند…خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند…دو دو می زدند.اما حرفهایش تلخ بود…مثل همیشه..یا حتی بدتر. -منکه دیگه تنها نیستم…واسه چی اینقدر نگران منی؟ از سوالش بوی خوبی به مشامم نرسید…دلم گرفت…شکست…احساس سربار بودن کردم..آویزان بودن..مزاحم بودن…دستانم را پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم…حرف منهم تلخ بود انگار… -چون فکر می کردم دوستیم…! پنجه اش را توی موهایش قفل کرد و گفت: -دوست؟ این را هم قبول نداشت؟ -نیستیم؟ با یک بازدم محکم…دست از موهایش کشید و گفت: -سوار شو…تا برسیم خونه شما شب شده. سرم را پایین انداختم و سوار شدم…هرچند که شلوغ ترین اتوبوسها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم..اما جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم: -جای من در زندگی این دو برادر کجاست؟کجا بوده؟ و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم: -هیچ جا…!
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کی میتونه اینجوری عاشق باشه عشق واقعی یعنی این ❤️ عید غدیر عید عاشقان ولایت نزدیکه 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d @aMaryam4
1_4024145371.mp3
7.36M
💃💃💃💃💃 این اهنگ رو میخام تقدیم کنم به ناز بانوهای گلم 👌👌👌 انشاالا هر کجا هستید خوش باشید ❤❤💿 @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d