eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی. دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟ چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین. درو باز کردو روی صندلی عقب نشست. فاطمه :سلام ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟ فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری ریحانه : خوبم خداروشکر از تو آینه بهش نگاه کردم که سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم. پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم... چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن. کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم. ____ فاطمه کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم. ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند. من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟ دلم‌نمیخواست این سوال و بپرسه بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازم‌ندارم. ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟ قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم. دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد... من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن. ____ محمد حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد. با تعجب به سمت ریحانه برگشتم بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها. از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه! نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته... ____ فاطمه رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد. همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد . دوباره گفت :فاطمه خانوم سرش و سمتم چرخوند . حس کردم دلم ریخت . هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم. اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد . از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم. محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد. به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه! خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله ریحانه :خب پس بریم داخل رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن. تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم. محمد:دوستش دارین ؟ نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟ _این خیلی خوشگله حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟ گوشیم زنگ خورد حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _جانم مامان کجایی؟ +سلام من شیفتم تموم شد شما کجایین ؟ آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم. دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش مامان اومد داخل و سلام کرد ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد +سلام پسرم خوبی؟ محمد:سلام ممنونم مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟ _چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم مامان به محمد گفت :شما از هیچکدوم خوشتون نیومده محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت :مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه خیلی قشنگه صداش آروم بود ولی مامان شنید وبالبخند نگامون کرد وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشدو مظلوم میشدم پول حلقه ها روحساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتاحلقه روبه مامان داد‌ ریحانه گفت میخوادطلاهاشو ببینه برای همین داخل موند مامان رفت سمت ماشینشو +جایی میخواین برین بازم؟ بهش نگاه کردمو _نه کجا؟ مامان بهم تنه زدو +با تو نبودم،با آقا محمد بودم خجالت کشیدم محمدگفت +نه کار خاصی نداریم ولی بمونیدمن برم یه چیزی براتون بگیرم مامان گفت +نه زحمتتون میشه من بایدبرم خونه عجله دارم دست شما دردنکنه پسرم محمد لبخند زدو +خواهش میکنم چشم اذیتتون نمیکنم رفتم سمت ماشین مامان که محمدگفت +کجا؟ _برم دیگه +نه شمابمونیدمامیرسونیمتون ازماشین مامان فاصله گرفتم وباهاش خداحافظی کردم که گفت +زودبیاخونه کارت دارم _چشم با فاصله پیش محمد ایستادم اونم ازمامان خداحافظی کرد وبه من گفت +یه چنددقیقه صبر کنیدبیزحمت الان میام سرم و تکون دادم دور شد یه نفس عمیق کشیدم واز پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد بلند گفتم _مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی +اولا سلام بردختر عموی خوشگلم دوماحالت چطوره واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته فراموشی رسم مانبود در همین حین ریحانه باصورت پراز بهت از مغازه خارج شدو دوییدسمتم دلیل رفتارش ونفهمیدم دستم وکشیدو فاصلم وبا مصطفی بیشترکردکه باعث شدمصطفی بگه +وااین چه وضعشه بابرگشتن مصطفی منم برگشتم محمد اومده بود حس کردم یکی قلبم وازجاش کند مصطفی برگشت سمتمو +فاطمه هنوز دیرنشده،هنوز وقت داری برگرد خوشبختت میکنم من هنوز عاشقتم دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟ سرم گیج میرفت حس کردم پاهام شل شده عجیب بودبرام که محمد واکنشی نشون نداد دست ریحانه رومحکم گرفتم میخواستم برم ولی نمیتونستم وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد همه ی دنیاروسرم آوار شده بود همه چی دورسرم میچرخید محمد دست مصطفی روگرفت +چراول نمیکنی آقا مصطفی کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی بازندگیمون چیکارداری؟چرا واقعیتو قبول نمیکنی چرا شَرِتو کم نمیکنی اززندگیم چندتا نفس عمیق کشید هولش داد واومد کنارمن حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم ادامه داد +توپررو تراز اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم گفتم نزدیک زندگیم نشو فک کردی هربار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری نه داداش نه اینطوری هام که فکرکردی نیست وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شدمیفهمی باکی در افتادی مصطفی بهش یه پوزخندزد ریحانه راه افتادترسیدم زمین بخورم محمدجلو میرفت و ماهم پشتش رسیدیم به ماشینش ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جداشد و گفت که خونه شوهرش میره محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد ریحانه در جلوی ماشین وباز کرد و گفت بشینم میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه بهش نگاه کردم ک سرش وبه فرمون تکیه داده بود گوشیش دستش بودو هرثانیه به پاهاش ضربه میزدداشتم از ترس وامیرفتم ریحانه درو بستوازمون فاصله گرفت محمد هنوز تو همون حالت بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 #https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه، +هیس تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه دستم و دراز کردم سمت دستاش به زور گوشیش و ازش گرفتم برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌ صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد از ترس دستم و مشت کردم بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت نگاهم کرد و آروم گفت +فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت! مگه من مُردم که اینطوری اشک.. نزاشتم ادامه بده با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم _میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم! +هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه من به راحتی از دستت نمیدم +فاطمه من...! ادامه نداد دیگه به صورتم نگاه نکرداستارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بودفکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت +برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم _نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد +برسونمت خونه؟ با تردید گفتم _نمیدونم دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم از خیابونِ خونمون گذشت از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌ همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت پیاده شدبهم نگاه کرد +پیاده شو _من؟ خندیدو +جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت +میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد +اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن +ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و _نه!ایشون خانوم من هستن با این حرفش انگار که تو اغما رفتم من...!خانومش؟ محمد صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم نمیتونستم ازش دور بمونم این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکردحضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد دلم میخواست زودترهمچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم وبهش پیام دادم _حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد: +با شما حال دلم خوبه! _فاطمه؟ +جانم؟ با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم خودم از رفتارم خجالت کشیدم دیگه خودم و نمیشناختم حس میکردم درمقابل فاطمه خیلی با پسر۲۷ ساله قبل فرق میکنم دلم میخواست از همچی براش بگم بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بودبا اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه باتمام ظرافتش خیلی ازمن قوی تر بوداونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی! خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده ناراحت بودم از اینکه دیرشناختمش نوشتم : +بادلم، چیکار کردی؟ _آقا محمد،چیزی شده؟ +آره _چیشده؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدمو بعد فرستادمش +یه دلی سخت گرفتار شماشده! بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظرجوابش موندم چنددقیقه گذشت وچیزی نگفت ناامیدشدم خب حق داشت چی باید میگفت لابد خوابید دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود (محمداز بدون تو بودن میترسم) چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بودفاطمه حرفش و زده بود دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟ میخواستم ازریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو بازکردم قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکس و باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بودمطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافم، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش دقت کردم فرم لبخندش،نوع نگاهش عکس وتو گوشیم منتقل کردم لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم فاطمه دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیم‌نگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیم‌و عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم یه بار دیگه به خودم‌تو آینه نگاه کردم روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم حس میکردم روی ابرها راه میرم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شدبا دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کردبا لبخند جوابش و دادم دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها! با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟ +بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده _وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ +میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بود. گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ +بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه یه بطری اب سرد بیارمن همینجا صورتم ومیشورم _من نمیارم میخوای بیامیخوای نیا آبروی خودت میره در ماشین و بست و رفت با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچارروسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشویی وپرسیدم ورفتم صورتم رو آب زدمو روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تابیشتر ازاین آبروم نره میخواستم ازپله ها بالا برم که یکی گفت:سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه روشدم تودلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید _سلام صبح بخیر باهام هم قدم شدورفتیم داخل رستوران سلام کردم وبه گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست به شمیم گفتم :ریحانه ومامانم کجان؟ +میان الان دیگه چیزی نگفتم و چایی روبرداشتم و خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد وحس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم جو سرد با شوخی های محسن وعلی ونویدشوهرسارا از بین رفت و با خنده ازجامون بلند شدیم از رستوران بیرون رفتمو به ماشین تکیه دادم مامان چنددقیقه بعداومدو با لبخند عجیبی نگام کردبابا ایناهم اومدن نشستم توماشین ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمدتنها شده بوددلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم تو همین افکارغرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما _چرابرم پایین؟! +محمدمنتظرته با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون دادو گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده توبری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش،برو با ذوق لبخند زدم وگفتم :باشه پس خداحافظ ازماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شدازش خجالت میکشیدم لبخند زدو تو ماشین نشست منم رفتم کنار ماشین محمد وبا تردید در صندلی کنارش و بازکردم و نشستم برگشتم سمتش بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم پشت سر بابا اینا حرکت کردیم یخورده که گذشت گفت :خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم گفتم :خوبم شما خوبین ؟ +الحمدالله نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش +چیشد افتخار دادین؟ _همینجوری،دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! _هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! +خب؟ _هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم! +الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟ +راستش نذر کردم اگه قسمت هم شدیم عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم من مالِ محمد شدم! تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم. مژگان بودیکی از هم کلاسی هام قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم! چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ _نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم +اها دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم _بله؟ +سلام _سلام +خوبی؟کجایی؟ _مرسی،مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) +چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟ هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشیدبنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه ابروهاش از تعجب بالا رفته بود بی اختیار گفتم _ مژگان بیکاری ها! +وا فاطمه؟خودتی؟ _الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن و قطع کردم وچشام و بستم اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ ای خدا اخه این چه وضعشه؟ گوشیم و کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالم و بد میکردنمیخواستم بهم شک کنه! برای همین گفتم _محمد به خدا.. +چیزی نگو! _چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی! +مگه من چیزی گفتم؟ چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟ این بیشتر آزارم میده! _اخه..! بلند داد زد +اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟ من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من! به زور جلو خندش و گرفته بودیهو زدزیر خنده خشکم زده بودخیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم ،ولی چیزی نگفتم به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم هیچ حسی بهتر از این نمیشد گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد +الو! ... +عه!! ... +چه میدونم چرا گوشیش خاموشه ... +باشه یه دقیقه صبر کن گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم +بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده! گوشی وازش گرفتم _الوسلام +سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده _چطورشده؟ +چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد _خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین +اخه حالش خیلی بده _خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که.. حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش! اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! +باشه دستتون درد نکنه تلفن و قطع کردم محمد نگام میکرد +خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه خندیدم و _شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی +خب حالا چش بود؟ _چیزیش نبودآقا محسن بیخودی نگران شدن +اها به جاده زل زده بود گوشیم و روشن کردم۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت +چیکار میکنی _میخوام عکس بگیرم ازتون +نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم _میخوام خاطره بمونه عکس وگرفتم و بالبخند بهش خیره شدم +ببینم _نه خیر +اذیت نکن دیگه بده ببینم _نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خوردبرگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه +بگو به مادرت ،من و دعاکنه روز قیامتم ،منو سوا کنه برا یه بار منم پسر،صدا کنه _چی میخونین؟ خندیدوگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم _بلند بخونید منم بشنوم شما که صداتون خوبه!مردم و هم که سرکارمیزارین اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟ _بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود.حلقه ام رو داخل دستم کرد حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد. همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم. همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد سرم کردم چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟ با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم. سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید وآروم کنار هم قدم برمیداشتیم . حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم. +سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها! _آره ،عجیبه +نظرت چیه حرف بزنیم؟ خندیدم و گفتم: _خوبه،حرف بزنیم +خب یچیزی بگو دیگه _چی بگم ؟ +مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم! به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و لبخندی رولبم نشست. همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟ +آره صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن. محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم. با آرامش نمازمون و خوندیم. نماز که تموم شد کفشم و پوشیدم‌و ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهم‌افتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟ _بقیه کجا رفتن؟ گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد +محسن،پنج بار زنگ زد شمارش و گرفت و بهش زنگ زد. با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم. بعد چند لحظه گفت : +سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم .... عه چه زود!شما میخواین برین؟ .... خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه .... خندید و گفت : +محسن!خیلی حرف میزنی میبینمت دیگه!خداحافظ بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت: +باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم تعجبم بیشتر شدمنظورش و نفهمیده بودم +عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و... چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم : _وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟ با خنده گفت: _فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...! همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم گوشه لبم و گزیدم و گفتم : _ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟ +خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟ _بله؟ +مجبور نیستی من و جمع ببندی ها! جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم : _راستی آقا محسن گفت کجان ؟ +رفتن هتل واسه شام. _ما هم میریم هتل؟ +نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم. بعد چند لحظه گفت: +بریم‌شهربازی ؟ با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟ +آره شهر بازی باورم نمیشد پسری که داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده. فکرم و بلند گفتم: _ وای باورم نمیشه ! +چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟ _راستش و بگم ؟ +همیشه راستش و بگو _خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت +این بده یا خوب؟ _خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° بلند خندید و گفت : +خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کم‌آشنا میشی با من! این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره آروم گفتم : _خدا رحم کنه که شنید و گفت: +ان شالله یه ماشین گرفت وبه داخل شهر که رسیدیم کرایه اش و حساب کرد وپیاده شدیم.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که کنارش راه میرفتم دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر و بدوم. به یه پارک رسیدیم،خیلی خسته شده بودم. _آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟ +خسته شدی؟ _یکم‌ +خب باشه،بشینیم روی نیمکت نشستیم. گوشیم رو از جیب لباسم در آوردم . محمد سرش رو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد. دوربین جلوی گوشی رو باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم یخورده به محمد نزدیک شدم برگشتم طرفش و گفتم : _آقا محمد سرش و چرخوند سمتم و گفت: +جان دلم؟ اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد.حس کردم قلبم ریخت نتونستم‌نگاهم و ازش بردارم گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت با صداش به خودم اومدم و سرم و پایین گرفتم گوشیم و گرفت و عکسمون و باز کرد و گفت : +آخی، ببین چه با احساس نگات میکنم. نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت.چند دقیقه گذشت دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن. به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت : +بستنی بخرم بریزیش روم؟ با این حرفش به سمتش برگشتم وخندیدیم.تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه. بلند شد و گفت:بمون، میام. این و گفت و رفت.به قدم هاش خیره بودم. وقتی تنها شدم دستام و روی صورتم گرفتم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا. به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاش و به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم.با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش رو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاد.اشکام و پاک کردم وبا تعجب سرم و بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستش و به نیمکت تکیه داده بود. بستنی و از دستش گرفتم و سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم.گوشیم‌و چرخوندم. نشست کنارم و گفت : +ببینمت توجه ای نکردم،میترسیدم متوجه شه که گریه کردم.یه گاز از بستنیم گرفتم که دهنم یخ کرد. _میگم ببینمت ! برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش.نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت: +من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟ دوباره خندید یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم بستنیمون که تموم شد محمد گفت: +بریم؟ بلند شدم و باهم رفتیم. یه قسمت پارک خلوت بودو چندتا تاب وسطش قرار داشت. برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم: _آقا محمد، بریم‌ تاب بازی؟ +تاب بازی؟اینجا؟ _آره، کسی نیست .با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش. بریم ؟ یخورده فکر کرد و بعد گفت: + باشه بریم. با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم.محمدم رو تابِ کنار من نشست. پام رو به زمین میکوبیدم ‌که یکم اوج بگیریم. ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.از تاب اومد پایین و کتش و در آورد.بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدم‌و به سمت بالا اوج گرفتم برگشتم به پشت سرم‌نگاه کردم. محمد و دیدم که بالبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بودایستاده بود و من و تاب میداد. به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم چشمام و روهم فشردم و صدام و بلند شد: _آقا محمد، نگه ام دارین. پشیمون شدم اصلا،دیگه نمیخوام تاب بخورم.آقا،کافیه دیگه...تورو خدا بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد _محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار،بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که وای حالم بد شد،الان سر میخورم میافتما سرعتش بیشتر و بیشترشد _وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرم صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود. با جیغ اسمش و صدا زدم که تاب و نگه داشت و گفت : +فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن! تاب ایستاد _آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم +عه؟پس بزار دوباره تابت بدم،تا فردا تاب بخوری دوباره اسمش و با جیغ گفتم که اومد پشت سرم و با دست جلو دهنم و گرفت سرش و به چپ و راست چرخوند تا مطمئن شه که کسی مارو ندیده _ولم کنین لطفا،خفه شدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره _جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن +نه دیگه ،گولم میزنی جیغ میکشی _خب پس ولم نمیکنی ؟ +نه،ولت نمیکنم با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستش و از جلوی دهنم برداشت و صدای آخش بلند شد با دو ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده که گفت: خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل و نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت، چهارتاش برام میموند. بلند بلند میخندیدم. که گفت:من دستم به شما میرسه ها! _نمیرسه +باشه ،شما خیال کن نمیرسه داشت بهم نزدیک میشد خواستم فرار کنم‌که گفت : ندو ،فعلا کاریت ندارم، انتقام از شما بمونه برای بعد خندیدم و گفتم :باشه یخورده از مسیر و رفتیم که گفت : فاطمه خانوم‌ با بله جوابش و دادم +میدونی ساعت چنده؟ _چنده؟ +۱۱ و۱۰ دقیقه با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت ؟وای چرا انقدر دیر شد؟ +دقیقا برای چی دیر شد؟ _بابام... لبخند زد و گفت :من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش بعد چند لحظه سکوت گفت : ای وای بگو چی شد؟! _چیشد؟ +شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم ؟ بیشتر جاهاکه بسته است! خندیدم و گفتم :عجیبه گشنم نشده بود،الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه +کاش ماشینم و میاوردم که انقدر اذیت نشی. میخواستم بگم در کنارش همچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم! ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم. دستم و گرفت وگفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد . بیا بریم ببینیم رستورانی،جایی باز نیست! چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. از شانسمون یه پیتزایی باز بود. رفتیم داخل نشستیم. محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد. نشست رو صندلی رو به روم +خداروشکر،اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم . فکر کن شب عقدمون به عروسم شام نمی دادم ! جوابش و با لبخند دادم‌. دستش و زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد +پیتزا که دوست داری؟ _خیلی پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن _عه چه زود آوردن تا چشمم بهش افتاد حضور محمد و فراموش کردم و افتادم به جونش. نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم . _اینجوری نگام نکن،پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست خندید و گفت :شما راحت باش پیتزا رو که خوردم،بهش نگاه کردم و گفتم دست شما درد نکنه، خیلی چسبید. نگام به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد. _عه چرا چیزی نخوردی؟ +شما خوردی من سیر شدم‌ دیگه. ظرف پیتزاش و جلوم گذاشت که گفتم :بابا گفتم پیتزا دوست دارم و ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد، من سیر شدم.شما دوست نداری؟ +به اندازه شما نه ولی میخورم. الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم. پس نگه میدارم برات،بعد بخور بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا و بست وبعدهم تو نایلون گذاشت دستش و سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم ؟ دستش و گرفتم و باهاش هم قدم شدم یه ماشین کرایه کرد وبه سمت هتل حرکت کردیم با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده.نا خودآگاه چشمام وبستم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمام و باز کردم گفت :رسیدیم از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد جلوی در هتل که رسیدیم +فکر کن در و برامون باز نکنن مجبور شیم تو خیابون بخوابیم. _نه بابا خوشبختانه بازه رفتیم داخل. محمد سمت پذیرش هتل رفت اسم خودش و گفت و شماره اتاقش و پرسید.چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید و گرفت و سمت آسانسور‌ رفتیم دوباره دلم‌گرفت کاش میشد ومیتونستم که برم پیشش کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن وقتی در آسانسور بسته شد گفتم :عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن با تعجب گفت +میخوای چیکار بدونی ؟ _وا خب برم پیششون دیگه با شنیدن حرفم زد زیر خنده محمد دستم و گرفت و از آسانسور دور شدیم بهم نگاه کردیم و خندیدم. شماره اتاق و پیدا کردیم محمد در اتاق و باز کرد و منتظر موند برم داخل رفتم تو و پشت سرم اومد اتاق تاریک بود منتظر شدم کلید و سرجاش بزاره که چراغ ها روشن شه لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفش و _لباسام چی؟پیش مامانه به یه طرف اشاره کرد نگاهش و دنبال کردم و به کیفم رسیدم +فاطمه خانوم ایندفعه تونستم بگم :جانم لبخندی زد و کیفم و برداشت و رفت بیرون _کجا میری؟ +دارم میرم شماره اتاق مامانت اینارو بپرسم. _آقا محمد،نیازی نیست! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +دلم نمیخواد،معذب باشی _نه اشتباه برداشت کردی،معذب نیستم +خب باشه برگشت تو اتاق و در و بست کیفش و گرفت و رفت تو اتاق خواب چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون رفتم سراغ کیفم زیپش و باز کردم لباس هامو عوض کردم و با ادکلنم دوش گرفتم موهامم با کش مو پشت سرم بستمش از اونجایی که با لوازم ارایش خداحافظی کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدم و وسایلم و جمع کردم یه شالم رو سرم انداختم چند دقیقه دیگه هم گذشت رفتم و آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم. جوابی که نشنیدم در و باز کردم و صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد حمام رفته رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم به گوشیم مشغول بودم نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق و باز کرد و اومد بیرون با لبخند گفتم: _ عافیت باشه +سلامت باشی رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش و باز کرد +عه خداروشکر توش آب معدنی گذاشتن یه لیوان آب ریخت و داد دستم چون‌تشنه بودم تعارف نکردم و لیوان و از دستش گرفتم آب و که نوشیدم گفت: +بازم بریزم؟ _نه،ممنونم لیوان و ازم‌گرفت و برای خودشم آب ریخت نشست رو کاناپه ی کناریم و گفت: _خوش گذشت +خداروشکر فاطمه؟چی شد که اینطوری شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردی ازدواج کنی با من ؟برام‌جالبه که بدونم _خب راستش...! براش گفتم ،از حس و حالم تو تمام این مدت اتفاق هایی که محمد ازشون خبر نداشت از مصطفی ،از بابام از مادرم و...! گاهی وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم، گاهی یه خاطره ای و یادآوری میکردم و هر دو ناراحت میشدیم. اونقدر گفتیم وخندیدیم و ناراحت شدیم که ساعت سه شد +چقدر با تو زمان تند میره! راستی فاطمه میخواستم از الان یه چیزی و بهت بگم _چیو؟ +تو مجبور نیستی به خاطر من خودت و تغییر بدی و کاری که دوست نداری و انجام بدی _متوجه نشدم +من حس میکنم تو بخاطر من خودت و به کارهایی مجبور و از کارهایی منع میکنی. رفتار الانت، تو اجتماع، خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی حس میکنم تصور کردی با ازدواج من باید به خودت سخت بگیری، فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدر ها هم سختی نیست در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مجازی ! چیزی نگفتم داشتم به حرفاش فکر میکردم +در ضمن، اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه ،اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم ،آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه! در جوابش فقط لبخند زدم +خیلی دیر شد، چطور واسه نماز بیدار شم؟نباید بخوابم میدونستم که نمیتونه نخوابه چشماش از بی خوابی قرمز شده بود خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود _من نمیخوام بخوابم ،یعنی خوابم نمیبره،شما بخواب من بیدارت میکنم +مگه میشه؟ _آره،خوابم نمیبره ،شما بخواب.نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم از خدا خواسته گفت :باشه پس من برم بخوابم ممنونم ازت،شب بخیر انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابش و بگیره و رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید پنج دقیقه گذشته بودحدس زدم دیگه خوابش برده با قدم های آروم به اتاق رفتم به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستش و زیر سرش گذاشته بود میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه یدفعه صدای زنگ موبایلش بلند شد با ترس دنبالش گشتم سریع برداشتمش و قطعش کردم خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸همین الان یهویی یه 💓آرزوی قشنگ تقدیمتان 🌸آرزو دارم 💓ناخواسته به دست آورید 🌸آنچه را که بیصدا از 💓قلبتان گذر کرده است 🌸طاعاتتون قبول درگاه حق🙏 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هر سحر برخیز و استغفـار کن ✨فرصتی اکنون که داری کار کن 🌸همنشین خویش را غیبت مکن ✨غیر شیطان بر کسی لعنت مکن 🌸چون شود هر روز در عالم جدید ✨از گناهـان توبه می‌ باید گزید 🌸هر که را تَرسی نباشد از خدا ✨حق بترسـاند زِ هر چیزی وَرا 🌸تا توانی حاجت مسکین برآر ✨تا برآرد حـاجتت را کردگـار 🌹 در این لحظات ناب بندگی التماس دعا 🌹 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖حضرت محمد (ص) می فرمایند: 🍃🌺اى مردم ! هر كس در ماه رمضان بر من زياد صلوات بفرستد، خداوند، ترازوى اعمال او را ⚖ سنگين خواهد فرمود در روزى كه ترازوها سبك باشد🌺🍃 🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیایش صبحگاهی🌸🍃 🌸 پروردگارا چنان کن 💫سال جدید، سالِ ما باشد 🌸سعادت، بختِ نیکو 💫حال خوش در فال ما باشد. 🌸پریشان حالی و اندوه، 💫صد فرسنگ از ما دور 🌸رفاه و امن و آرامش 💫 رفیق حال ما باشد. 🌸قطار زندگی که 💫گاهگاهی خط عوض می کرد 🌸پس از این روی 💫ریلِ بهترین آمال ما باشد. 🌸اميدوارم سال جدید براتون 💫پر از خنده های بلند 🌸پر از بودن با اونهایی 💫که دلتون ميخواد 🌸پر از تجربه های جديد 💫پر از دوستای قديمی 🌸پر از عشق 💫و پر از لحظه های قشنگ باشه 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸 بهار باش بهار اتفاقی نیست که در تقویم ها بیفتد و روی کاغذ. بهار ماجرایی نیست که در گوشی های موبایل رخ دهد و با پیام هایی نوروزی که هزاران بار دست به دست می گردد. بهار اتفاقی ست که در دل می افتد و در جان و در رفتار و در زندگی. هیچ درختی پیام تبریکی برای کسی نمی فرستد. درخت اما می شکفد، جوانه می زند، شکوفه می کند، سبز می شود... و ما باخبر می شویم که بهار است و ما می فهمیم که این چنین بودن مبارک است. درختی که از شاخه ها و شانه هایش برف و یخ و قندیل های زمستانی آویزان است ، اگر هزاران تقویم بهارانه نیز بر خود بیاویزد ، کیست که باور کند ؛ چنین درختی غمنامه ای طنز آلود است. 🍃🌸🍃 بهار باش نه بهار تقویم که بهار تصمیم ✍️ ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸💫اولین شنبه بهار و ❤️✨سال ١۴٠۳ شما گلباران 🌸💫امـروزتان سبـز ❤️✨روزتان پراز نشاط 🌸💫روزتان پراز احساس ❤️✨روزتان پراز انرژی 🌸💫الهـی... ❤️✨هر ‌روزتون نـوروز باشـه 🌸💫و تا آخرسـال بهتـرین ❤️✨و زیبـاترین احوالات 🌸💫را داشتـه باشیـد 💐 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️آدمها فکر می کنند؛ اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می کنند، شاد وخوشبخت و کم اشتباه... فکر می کنند همه چیز را از نو خوب خواهند ساخت، محکم و بی نقص! اما، حقیقت ندارد... 🍃🌷اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، اگر فکر ساختن بودیم از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختیم...🌷🍃 🍃🌷امروزمان همان فردایی است که دیروز برایش فکرها داشتیم... امروز برای ساختن فرداتون نه فقط فکر، که قدمی بردارید تا فردا به آن افتخار کنید...👌 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷امیدوارم 🌷عید با بوسہ‌هایش 🌷بهار با گل ‌هایش 🌷و سال نو با امیدهایش 🌷بَر تو اے عزیزترین 🌷مبارک باشد 🌷تقدیم به همه شما خوبان 🌷 بهار زیبا مبارک 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🌸چرا در فصل بهار بی حال و خوابالو می شویم؟ 🌸این حالت ناشی از تغییرات بدن به واسطه گذر از فصل زمستان به فصل بهار و تنظیم نبودن ساعت بیولوژیک بدن است. 🌸دانشمندان معتقدند، تغییرات شدید آب و هوایی باعث خواب آلودگی بهاری میشود. 🌸رگ‌های خونی بدن انسان به خوبی قادرند با هرگونه دمایی خود را وفق دهند. بر این اساس رگ‌های بدن در فصل گرما گشاد و در سرما دوباره تنگ می‌شوند. 🌸با این وجود رگ‌ها نمی‌توانند در بهار به حد کافی و با سرعت مورد نیاز، خود را با تغییرات سریع و نسبتا شدید آب و هوایی تطابق دهند که نتیجه این حالت ایجاد سرگیجه و سردرد در انسان است. 🌸برای درمان خواب‌آلودگی بهار مصرف خوراکی‌هایی که حاوی آهن هستند در رفع خستگی موثر است. 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷بامدادے ڪه تفاوت نڪند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشاے بهار🍃 🌷صوفے از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار ڪه نه وقتست ڪه در خانه بخفتے بیڪار🍃 🛐سعدی سلام ،صبح زیباتون سرشار از نیڪبختی و برڪت🌷🍃 🌷🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"بهار" چیزی میخواهد فراتر از یک تبریک گفتنِ ساده به یڪدیگر ، چیزی مهم تر از یک احوال پرسی ، چیزی با ارزش تر از دید و بازدید های ڪوتاهِ سالی یڪبار! "بهار" تغییر می خواهد بهار ، اصلا می آید تا تغییر ڪنیم ، ًبهار ، یعنے "تغییر" ؛ و چه زیباست تغییری ڪه همزمان با بازگشت پرستو ها و دوباره سبز شدن دنیاست! عید واقعی هم جشنی است برای آنهایی ڪه تغییر را پذیرفته و قربانی تقدیر نشده اند... قلبتان همیشه بهاری🌷 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸به دور باغ دل، پرچین تان سبز 🍀شکفتن های عطرآگین تان سبز 🌸نسیم و سبزه و گل غرق آواز 🍀هوای صبح فروردین تان سبز سلام صبحتون بخیر و شادی🌸🍃 ☘بهارتون سبز 💗عشقتون پـاک و زندگیتـون پر از خوشبختی🌸🍃 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷یه دعای زیبا براتون 🌸از خدا میخوام 🌷تو سال جدید 🌸زلفتون گره به زلف 🌷کسی بخوره که 🌸مثل کوه باشه نه کاه 🌷ان شاءالله جیبتون 🌸اینقدر لب ریز باشه 🌷که سربره 🌸ان شاءالله سایه بزرگترها 🌷از روی سرتون کمرنگ نشه 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نوروز در آیات و روایات🌸 🌼نوروز از منظر امام صادق علیه السلام : معلّى می ‏گوید : در صبحگاه نوروز به حضور امام صادق علیه ‏السلام رسیدم . حضرت از من پرسید : معلّى آیا از امروز چیزى می ‏دانى ؟ گفتم : خیر ، لیکن ایرانیان امروز را بزرگ می ‏دارند ، به همدیگر تبریک می ‏گویند . امام فرمود : گرامیداشت امروز به سبب وقایعى است که براى تو بازگو می ‏کنم : 🌼" نوروز " همان روزى است که خداوند از بندگان خود میثاق گرفت که بنده خدا باشند ، براى او شریک قایل نشوند و غیر از خداوند کسى را عبادت نکنند ؛ یعنى روز آزادى است . 🌼" نوروز " همان روزى است که براى اولین مرتبه خورشید طلوع نمود ؛ یعنى روز روشنایى و درخشش است . 🌼" نوروز " روزى است که کشتى نوح بر " جودى " نشست ؛ یعنى روز نجات از عذاب الهى است . 🌼" نوروز " روزى است که حضرت ابراهیم علیه ‏السلام بت ‏ها را شکست ؛ یعنى روز مبارزه با شرک و بت ‏پرستى است . 🌼" نوروز " همان روزى است که جبرئیل امین بر پیامبر صلی ‏الله علیه ‏و ‏آله هبوط نمود ؛ یعنى روز دریافت پیام الهى است . 🌼" نوروز " همان روزى است که رسول ‏الله صلی ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله حضرت على علیه ‏السلام را بر دوش گرفت و بت ‏هاى قریش را از بالاى کعبه به زمین ریخت ؛ یعنى روز پیراستن خانه ‏هاى پاک از آلودگی ‏هاست . 🌼" نوروز " روزى است که پیامبر صلی ‏الله ‏علیه ‏و‏ آله حضرت على علیه ‏السلام را در محل " غدیر خم " به مردم به عنوان امیرمؤمنین معرفى کرد ؛ یعنى روز پیمان با ولایت است . 🌼" نوروز " همان روزى است که قائم آل محمد صلی ‏الله‏ علیه ‏و ‏آله ، حضرت مهدى علیه‏ السلام ، ظهور پیدا می ‏کند و بر دشمنان عدالت پیروز می ‏گردد و حکومت عدل اسلامى تشکیل می ‏دهد . 🌸قال ‏الصادق (ع) : ما من یوم نیروز الا و نحن نتوقع فیه الفرج لانه من ایامنا و ایام شیعتنا ، حفظته العجم و ضیعتموه انتم‏ ( بحارالانوار جلد 59 ) 🌸امام صادق (ع) فرمودند : نوروز که می ‏آید ما منتظر فرج آل ‏محمد (ص) هستیم ، زیرا نوروز از روزهاى ما و روزهاى شیعیان ما است . شما آن را از دست دادید و پارسیان آن را نگه داشتند ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🌸 🌸اي سبزتر از بهار ڪے مے آیے؟ 💖دل مانده به انتظار ڪے مےآیے؟ 🌸آیینه و آدینه و دل منتظرند 💖یارا به سر قرار ڪے مے آیے؟ 🌸 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿خوش آن دمی که بهاران قرارمان باشد ظهور مهدی زهرا بهارمان باشد . . .🌿 «الوعده وفا_یا مهدی بیا » 🔺عید نوروز بر تمامی عاشقان حضرت مهدی مبارک باد🔻 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا بدانید! قطعا ﺧﺪﺍ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ مرگش ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻰﻛﻨﺪ 📖حدید/آیه۱۷ ظاهر آیه زمین در و زمین در است اما تاویل و باطن آیه چیز دیگریست 💠امام باقر علیه‌السلام فرمودند: زمین به است و در حدیث دیگری فرمود: خداوند زمین را به دست عجل‌الله‌تعالی‌فرجه می‌کند 📚تاویل الایات ص۶۳۸ 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d