مُ الْحُسَيْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ،
اَللّٰهُمَّ فَضاعِفْ عَلَيْهِمُ اللَّعْنَ مِنْكَ وَالْعَذابَ [الاَْليمَ] ، اَللّٰهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَيْكَ فى هٰذَالْيَوْمِ
وَفى مَوْقِفى هٰذا وَ اَيّامِ حَيٰوتى بِالْبَراَّئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَيْهِمْ ،
وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِيِّكَ وَآلِ نَبِيِّكَ عَلَيْهِ وَعَلَيْهِمُ اَلسَّلامُ
🔻پس مى گوئى 0⃣0⃣1⃣مرتبه : 🔻
💥اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَآخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ ،
اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ ، وَشٰايَعَتْ وَبٰايَعَتْ وَتٰابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ ،
اَللّٰهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً 💥
🔻پس مى گوئى 0⃣0⃣1⃣مرتبه : 🔻
💥اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ ،
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ ،
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ ،
🌹 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ، وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ،
وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن🌹
🔻 پس مى گوئى: 🔻
اَللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى وَابْدَاءْ بِهِ اَوَّلاً ،
ثُمَّ [العنِ] الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ
اَللّهُمَّ الْعَنْ يَزيدَ خامِساً ، وَالْعَنْ عُبَيْدَ اللهِ بْنَ زِيٰادٍ وَابْنَ مَرْجٰانَةَ
وَ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَشِمْراً وَآلَ اَبى سُفْيانَ وَآلَ زِيادٍ وَآلَ مَرْوانَ اِلى يَوْمِ الْقِيمَةِ
🔻پس به سجده مى روى ومى گوئى:🔻
💚 اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاكِرينَ لَكَ عَلٰى مُصابِهِمْ ،
اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظيمِ رَزِيَّتى ، اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُرُودِ ،
وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَيْنِ وَاَصْحابِ الْحُسَيْن،ِ
الَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ.💚
🌹🌹🌹یارَبَّ الحُسَینِ ، بِحَقِّ الحُسَینِ ، اشفِ صَدرَالحُسَینِ ، بظُهورِالحُجَّة🌹🌹🌹
🌷شادی روح تمامی شهدای اسلام، صلوات🌷
صفحه 2⃣
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر:
بگیر جان مرا بر همین تراب حسین
که جان بگیرم از این لطف بی حساب حسین
یه دونه حسین امروز بیشتر بگی غنیمتِ، معلوم نیست اربعین سال دیگه نَفَسی باشه، من یه جوری میخوام حسین بگم،اگه سال آخرِ که اربعین زنده ام بتونم یه یاحسین بیشتر بگم
http://eitaa.com/joinchat/600047640Cfbe6e50510
نه نای ماندن دارم .....
چندین میلیون زائر میگن رسیدن کربلا، این زائرا همه یه طرف، زینب یه طرف، این زائرا که رسیدن کربلا تو راه خیلی پذیرایی شدن، بهترین غذاها،بهترین رسیدگی ها،کافی ِ بفهمن زائر یه خار تو پاش رفته، همه سبقت می گیرن مداواش کنند،اما یه نفر نگفت:زینب چهل روزِ داره کتک میخوره و تازیانه میخوره
نه نای ماندن دارم نه روی برگشتن
اگه مدینه بپرسه: حسینت رو کجا گذاشتی اومدی؟
مخواه تا که بمانم در این عذاب حسین
ندیده مثل شب و روزهای زینب را
به عمر خویش نه ماه و نه آفتاب حسین
اسیر دردم ،اسیر غمم، چهل روز است
چهل شب است، ندارم به دیده خواب حسین
داداش چهل شب ِ نخوابیدم،میدونی از کی دیگه نخوابیدم؟ "اهل روضه اید همه ی شماها، اربعین یعنی مرور روضه های گذشته،چون همه ی روضه ها رو امروز زینب برا حسین خونده، اربعین یعنی از اول محرم هر چی
روضه شنیدی دوباره تکرار کنی و داد بزنی" داداش میدونی از کی دیگه خواب از چشمام رفت؟ از اون وقتی که دیدم دست به
کمرت گرفتی، دیدم از علقمه داری برمی گردی، دیدم صدای غصه و ناله ات همه ی کربلا رو گرفته
{دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد
چشم حرامی با حرم رو برو شد
بیا برگرد خیمه ای علمدارم
من و تنها نگذار ای کس و کارم}
حسین......
چهل شب است که میگویم السلام علیک
چهل شب است که نشنیده ام جواب حسین
این جوری نبوده ، این مصرع رو من قبول ندارم، حسین جان من که یادم ِ هر موقع تو رو صدا زدم جوابم رو دادی،کافی بود بفهمی دل زینب برات تنگ شده،هر موقع حس می کردی بهانه ات رو گرفتم،حس می کردی
باید یه نگاه کنی، یه نیرو به زینب بدی خودت رو نشونم میدادی، دروازه ی کوفه دیدی همه دارن سنگ میزنن، دیدم سرت بالا نیزه ها داره قرآن میخونه،"روز سکوت نیست امروز، امروز بچه های حسین با اشاره حرف
میزدن،چون صداشون در نمی اومد" داداش! مگه میشه سری که بالا نیزه قرآن بخونه با خواهرش حرف نزنه؟ من با نگاه باهات حرف زدم، دیگه کجا من رو نگاه کردی؟ داداش یادتِ، اونجایی که من رو بردن محله ی
یهودیا،من و بردن کوچه و بازار،چشمت به زینب افتاد چشمات رو بستی،اما داداش هرچی یادم بره، این آخری رو یادم نمیره،داداش! اون شب هم که اومدی خرابه،میخواستی دل دخترت رو آروم کنی،دیدم سر بریدت رو
از روی خاک برداشت
بابا!
دخترت از دنیا بریده
بدون تو خوشی ندیده
ببین همه موهام سفیده
بابا!
حسین واسه دخترت اومدی،اما دل من رو بردی، وقتی نگاه کردم دیدم سر یه طرف افتاد، دخترت یه طرف، ناله زدم:حسین..........
http://eitaa.com/joinchat/600047640Cfbe6e50510
اربعین حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام تسلیت باد😭😭😭😭
التماس دعا 🙏
صحرا غمگین شده است چهل روز است که گلهای خوشبوی محمدی از باغستان خویش جدا گشته اند و باغبان خود را تنها نهاده اند.
اما خوب که گوش کنی اینک صدای پایشان را می شنوی، صدای پای کاروان شام، آمده اند تا به چهل روز سکوت مطلق دشت نینوا پایان دهند، آمده اند تا خون بگریند بر خون خدا، صحرا را می نگرند، پیکر مولایشان را می بینند که در کنار یاران مدفون است و علی اکبر نزدیکترین فرد به اوست، پیکر مطهر قمر بنی هاشم آن دورتر به خاک شده است، پیکرها همانجایند که موقع شهادت به خاک افتادند، زینب در جستجوی پیکر پاره پاره ی برادر خود را به گودی قتلگاه می رساند، زنان و کودکان زجه میزنند و هرکدامشان به دنبال گمشده ای هستند، فرات نزدیک است اما دیگر کسی آب نمی خواهد، هر کدام از افراد کاروان به نوعی تجدید خاطره می کنند
اما این زینب است که از حسینش جدا نمی شود و با اینکه دو پسرش را در عاشورا از دست داده سراغشان را نمی گیرد؛ گویی آنها را به برادرش هدیه داده است، با برادرش درد دل می کند، از چهل روز رنج اسارت می گوید، از تازیانه ها می گوید، از خرابه شام، از رقیه، از پاهای پر آبله، از نمازهای نشسته، از قامت خمیده، از صورت های ارغوانی، از عقده های وا شده، دیده های دریا شده، سینه های غوغا شده، طاقت های طاق شده، حریم های شکسته شده، یتیم های آواره شده، دلهای شکسته شده...
اربعین تجلی مصائب زینب است
ایوب که نه؛ مظهر صبر، زینب است
گر غم عالم همگی جمله شود
بازهم غم اکبر، غم زینب است
امام حسین(ع) چگونه جواب درد دلهای زینب (س) را بدهد در حالیکه خون از رگهای گلویش بر سینه و شانه اش فرو ریخته و بین سر و بدنش جدایی افکنده است...
التماس دعا🙏🏻🙏🏻📿📿
http://eitaa.com/joinchat/600047640Cfbe6e50510
#قسمت_پنجم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مادر، چشمت روشن.آمده بود خواستگاری مهناز برای محمدشون.
امیر چنان بلند گفت: «چی؟! برای محمد؟!» که آقا جون جا خورد و گفت: «آقا، یواش تر چه خبره؟!»
مثل گربه چهار دست و پا به پنجره نزدیک شدم و از گوشه ی پرده حیاط را نگاه کردم. امیر که معلوم بود کاملاً جا خورده، دوباره گفت: « یعنی خودش گفته یا محترم خانم و حاج آقا این حرفو زدن؟!» توی دلم گفتم آفرین که عقلت رسید بپرسی. خانم جون گفت: « والله این طور که محترم خانم گفت، محمد خودش خواسته، یعنی حاج آقا از ترس اینکه محمدش هم مثل مهدی، سر خود کسی رو پیدا کنه، بهش گفته می خوان براش زن بگیرن و بهتره تا زوده دست بالا کنن. محمد هم اول زیر بار نرفته و گفته حالا نمی خواد زن بگیره، وقتی موقعش شد خودش می گه. حاج آقا هم شک کرده و آن قدر پاپی شده تا بالاخره به زور از زیر زبونش کشیدن که مهناز رو می خواد.»
ضربان قلبم چند برابر شد و از شوق ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم. با خود گفتم « پس محمد دوستم دارد » یاد چهره اش افتادم. معصومیتی خاص توی صورتش بود که بیشتر از زیبایی چهره اش آدم را می گرفت و آقاجون همیشه می گفت: «خدا برای پدر و مادرش نگهش داره، اصلاً گِل این بچه گیراست»
محمد فقط چهار سال از من بزرگ تر بود. تازه بیست سالش داشت تمام می شد، ولی شاید به خاطر رفتار موقرش بود که سن و سالش بیشتر به نظر می آمد. دانشجوی سال دوم رشته الکترونیک بود. در درس هایش خیلی جدی و موفق بود.به امیر هم برای قبول شدن توی کنکور خیلی کمک کرد و حتی به خود من و زری، مخصوصاً من که همیشه توی ریاضی خِنگ بودم، با چه حوصله ای درس می داد و بیشتر وقت ها هم من از ترس اینکه فکر نکند کودنم، به دروغ می گفتم، یاد گرفتم و آن وقت که نمره هایم کم می شد هی به زری التماس می کردم که راستش را به محمد نگوید. نمی دانم؟! شاید خودم هم نمی دانستم دوستش دارم. یعنی شاید، اصلاً تا آن روز نمی دانستم دوست داشتن یعنی چی؟!
خیلی فرق است بین چیزی که انسان گمان می کند که می فهمد، با چیزی که واقعاً می فهمد و درک می کند.
صورت محمد با اون موهای پرپشت و مشکی که کمی جعد داشت و چشم های سیاه و محبوبش که همراه ریش و سبیل به او چهره ای مردانه می داد، با آن قد بلند و چهار شانه جلوی نظرم بود که باز با صدای امیر که می گفت «بی معرفت، چرا به خود من نگفت» به خودم آمدم. خانم جون گفت:
- خوب مادر رویش نشده، به تو بگه، چی؟! تو اگه خواهر اونو می خواستی رویت می شد بهش بگی؟!
امیر یکدفعه قرمز شد و سرش را انداخت پایین. مادر و آقاجون با تعجب به هم نگاه کردند و مادر با لحنی نیمه شوخی و کنجکاوی فراوان گفت:
- امیر چرا قرمز شدی؟! نکنه تو هم، بله؟!
امیر سرش را بلندکرد و با شرم گفت: «حالا که فعلاً نوبت فسقلی هاست» و از جا بلند شد. خانم جون گفت: «اِ، بشین ننه، کجا؟! اصلاً حرف اصلی فراموش شد. بالاخره آقا شما چی می گی؟!»
آقاجون که برای مادرش احترام زیادی قائل بود گفت: «والله اختیار و اجازه که دست شماست. بعد از آن هم، به نظر من پسره از هرجهت بچه ی خوبیه، خانواده اش هم که دیده و شناخته ان. من خودم بارها به ملیحه(مادرم را می گفت)گفتم، خوش به حال هرکس که عروس این خانواده، خصوصاً زن محمد بشه»
خانم جان خوشحال گفت:
- بارک الله، منم از سر شب این قدر خوشحالم که نگو. مادر، آدم مگه از خدا چی می خواد؟! پسره هم جمال داره هم کمال. خانواده دار هم که هست، دیده و شناخته هم که هستن. از همه مهم تر اینه که استخوان دارن.
آقاجون گفت:
- این ها همه درست، من فقط ناراحت سن و سالِ کمِ مهنازم.
خانم جون گفت:
- مادر خدا عمرت بده، من هنوز دوازده سالم نشده بود که رفتم خونه ی بخت، سن مهناز که بودم دو تا شکم هم زاییده بودم، حالا خدا نخواست بمونن، حرفی جداست.
- خانم جون زمانه فرق کرده، الانه آدم این قدر چیزها می بینه و می شنوه، چشم ترس می شه. با این همه من از پسره خاطر جمعم، بیشتر از سنش می فهمه. از بابت مهناز می ترسم، هم یکی یکدونه بوده هم تا حالا سرش توی درس و کتاب. هنوز فکر نمی کنم عقلش به زندگی برسه.
مادرم گفت:
- نمی خوان که حالا ببرنش، محترم خانم می گفت: کار خداپسندانه است هم دو تا جوون از گناه دور می شن، هم محمد گفته تا خودش درسش رو تموم نکنه مهنازم درسش رو بخونه، بعداً برن سر زندگیشون.
- یعنی چی؟! یعنی فقط اسم بگذارن و نامزد باشن؟!
خانم جون فوری گفت: «نه مادر، مردم هزارجور حرف در می آرن. این ها راه دور نیستن که سالی یکدفعه همدیگه رو ببینن. دو تا در اون طرف ترن. همین جوری روزی دو سه دفعه مهناز می ره اونجا، دو سه دفعه زری می آد، ولی وقتی اسم بگذارن هزار تا حرف توش در می آد. باید محرم بشن، منتها شرط می کنیم که..» یکدفعه ساکت شد.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر
*خداجون به حق امشبی که شب اربعین بودوشبهایی که درپیش داریم 🙏🏼*
هرکس سلامتی میخواد❤
هرکس *گرفتاری* داره😔
هرکس *بچه* میخواد👶🏻
هرکس *خونه* میخواد🏠
هرکس *ماشین* میخواد🚘
هرکس *پول* میخواد💰💳
هرکس *کار* میخواد⚒
هرکس *عروس* یا *داماد* خوب میخواد👰🏻🤵🏻
هرکس *هررررررررچی* میخواد👌🏼
خداجون خوووودت به حق این روزای سیاه پوش شده ی حسینی🏴
عزاداریها🙌🏻
بحق *اشک و گریه های* عزادارات😭
بحق *دل پاکه* خوبات😍
همممممه رو هرررررچی میخوان توروووخدا بهشون عطا کن🙏🏼
اینم بگم اگر *مصلحت و صلاحشون* هست
*زیره ورق آرزوهاشون ۱امضای خوشکل و ۱مهره محکم بزن و خودت ضامن برآورده شدنه هممممه ی آرزوهای قشنگشون بشو*💋🙏🏼
این پیام رو انتشار بدید تا هرکس
وقتی میخونه با گفتنه *۱آمین*
۱دعاگو ب دعاگوهاتون اضافه بشه😍
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به کربلا نرفتهها! حسین را صدا کنید
میان اشکهای خود خدا خدا خدا کنید
زیارت حریم عشق اگر نصیبتان نشد
به جای دیدن حرم دری به گریه وا کنید
نجف به سمت کربلا پیاده... اربعین... سحر...
عجب حکایتی شده نظر به جادهها کنید
قسم به شوق زائران به بهترین مسافران
در این مسیر با صفا به عشق اقتدا کنید
رفیقهای محترم! قدمزنان سوی حرم
برای دلشکستهها برای ما دعا کنید
مسافران کربلا! کمی به یاد دوستان
میان بینالحرمین اقامهی عزا کنید
همسفر فرشتهها به وقت دیدن غروب
ناله به شاه بیکفن میان بوریا کنید
#اربعین_حسینی_مجددا-تسلیت_باد🖤🍂
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تجربه_عملی_امر_به_معروف
✍لبنان به عروس خاورمیانه معروفه ، انواع و اقسام فساد هم توش هست ، امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان که خیلی تو مردم محبوب بود یه روز کاملا ناگهانی وارد یک کاباره شد ، همه مشغول میگساری بودند ، یدفه همه تا او را دیدند دست و پای خودشون و گم کردند اما در میان تعجب همه سید هم پشت میز میکده نشست و به خدمتکار گفت برای من هم مشروب خوب بیاورید.
سکوتی به آنجا حاکم شد اما او شوخی نمیکرد و جدی گفت پس چرا وایسادی ؟ خدمتکار رفت با حالت شرمندگی یه پیاله مشروب آورد گذاشت جلوی سید.
همه با تعجب بهش نگاه میکردن که چی میشه که ناگهان سید یه تیکه جگر از گوشه عبایش دراورد و انداخت تو لیوان مشروب ، و به صحبت با جوانها ادامه داد ، بعد مدت خیلی کمی جگر بسیار کوچک شده بود و انگار تو مشروب حل شده بود ، ناگهان سید برنامه اصلیشو شروع کرد.
گفت : رفقا اسلام برا همین میگه مشروب نخورید ، ببینید این مشروب با این تیکه جگر چی کار کرد ، دقیقا همین ضرر رو به بدنتون میزنه ...
او همیشه این مدلی نهی از منکر میکرد ، البته این مدل نهی از منکر خیلی هنر میخواست و هزینه داشت و ممکن بود مورد تهمت ها واقع بشی اما او میدونست تو جایی که سبک زندگی ها کاملا غربی شده باید یکمی با جوانها همراه شد بعد حرف اصلیتو بزنی ، این جوری بود که همه بهش میگفتن مسیح لبنان و بزرگ و کوچیک مریدش بودن...
📚به نقل از حجت الاسلام زائری
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠🔅
🔅
✅برای اصلاح تغذیه و پیشگیری از بیماری ها
از کجا شروع کنیم؟
✍پیشنهاد ما بر اساس تجارب چندین ساله:
1⃣ تغییر روغن مصرفی
تا جایی که می تونین به جای روغن های مایع، از روغن زیتون، روغن کنجد، روغن زرد گاوی و شحم گاو استفاده نمایید. قبول دارم گرونه؛ ولی اولاً سلامتیتون ارزشش خیلی بیشتره، ثانیاً بعد یه مدّت عادی می شه، ثالثاً هم خیلی بهتر از اینه که به جای خرج کردن برای سلامتیتون و لذّت بردن از زندگی و نعم الهی، خدای ناکرده برای دکتر و دارو مصرف کنین.
2⃣ اصلاح نمک
به جای نمک های یددار، حتماً حتماً از نمک دریای مرغوب آسیاب شده استفاده کنین.
3⃣ شکر
اگه می خواین غم و غصه اتون روز به روز افزایش پیدا نکنه، باید شکرتونم عوض کنین؛ چون شکرهای بازار غالباً از چغندرقند درست شدن که موجب ازدیاد سودا در بدن می شه که اونم موجب غم و غصه و افسردگیه. به جاش می تونین شکر قهوه ای بلوری رو که طعم و شکل شکر معمولی رو داره جایگزین کنین.
⚠️ فقط مواظب باشین تو دام تقلّب کارا نیفتین.
📚 نوید سلامت جسم و جان
☜【طب شیعه】
🍏http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
🍁
دکتر شریعتی می گوید
:http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم.
اول: حسین (ع)
حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.
تا آخر میایستد.
خودش و فرزندانش شهید میشوند.
هزینه انتخابش را میدهد
و به چیزی که نمیخواهد تن نمیدهد.
از آب میگذرد، از آبرو نه
دوم: یزید
همه را تسلیم میخواهد.
مخالف را تحمل نمیکند.
سرِ حرفش میایستد.
نوه پیغمبر را سر میٔبرد.
بی آبرویی را به جان میخرد
تا به چیزی که میخواهد برسد
سوم: عمرِ سعد
به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در تردید است.
هم خدا را میخواهد هم خرما،
هم دنیا را میخواهد هم اخرت.
هم میخواهد حسین (ع)را راضی کند هم یزید را.
هم اماراتِ ری را میخواهد،هم احترامِ مردم را.
نه حاضر است از قدرت بگذرد،نه از خوشنامی.
هم آب میخواهد هم آبرو.
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی است
که به هیچکدام از چیزهایی که میخواهد نمیرسد.
نه سهمی از قدرت میبرد نه از خوشنامی
ما آدمهایِ معمولی راستش نه جرات و ارادهِ حسین (ع) شدن را داریم،
نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را
اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست!
من بیش از همه از عمر سعد شدن میترسم...
(دکتر علی شریعتي)
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آیاممکن است زن دوقلب داشته باشد؟؟
بله اینرا قرآن ثابت کرده..
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dِ
درجلسه ای که عده زیادی ازدانشجویان شرکت داشتند استاد از فصاحت و بلاغت و دقت قرآن سخن می گفت که اگر کلمه ای در آن جابجا شود کل معنی عوض می شود و مثلها می زد.
دانشجویی پاشد و گفت من این را قبول ندارم.
در قرآن آیاتی است که سست وبی پایه اند.
به این دلیل مثلا این آیه.
(( ﻣَّﺎ ﺟَﻌَﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟِﺮَﺟُﻞٍ ﻣِّﻦ ﻗَﻠْﺒَﻴْﻦِﻓِﻲﺟَﻮْﻓِﻪِ )) .
خداوند در درون هیچ مردی دو تا قلب قرارنداده.
چرا گفته مرد و نگفت درون هیچ بشری..
و تمام مردم بجز یک قلب ندارند.
چه مرد باشند و چه زن..
در این لحظه سکوتی سنگین در سالن حکم فرما شد.
وچشم ها متوجه استاد شد و همه منتظر جوابی قانع کننده.
سخن دانشجو تا اینجا درست به نظرمی رسید چه مرد چه زن یک قلب دارند
چرا قرآن فقط اشاره به مرد کرده.؟؟
پاسخ را بشنوید و به اعجاز ودقت قرآن پی ببرید.
که بدون دقت و تفکر عمیق محال است به آن برسید.
استاد گفت بله مرد از محالات است دوتا قلب درون سینه داشته باشد
ولی زن وقتی باردار شد براستی دو قلب درون سینه اش دارد
قلب خودش و قلب طفلی که حامله است.!!
توجه کردید دقت انتخاب کلمات قرآنی را واقعا معجزه از این بالاتر و خداوند واقعا باحکمت کلمات را انتخاب و در جای مناسب در قرآن قرار داده است .
راستی چرا میت در آن دنیا میگوید اگر مرا دوباره بدنیا برگردانی صدقه می دهم
چرا صدقه را انتخاب کرد؟:
( ﺭﺏ ﻟﻮﻻ ﺃﺧﺮﺗﻨﻲ إلى أﺟﻞ ﻗﺮﻳﺐ ﻓﺄﺻﺪّﻕ ) ؟
چرا نگفت به حج و عمره میروم،
یا نماز میخوانم؟ .یا روزه میگیرم ؟
اهل علم میگویند
برای اینکه بعد از مرگ اثر صدقه را در آن دنیا دیده که فقط به آن اشاره می کند.
زیرا موُمن در روز قیامت در سایه صدقه اش قرار دارد.
پس تا می توانید صدقه بدهید
هم برای خودتان هم به نیابت مردگانتان.
چرا که آنان آرزوی بازگشت و دادن صدقه دارند.
باز گشت آنان ممکن نیست شما بجای آنان صدقه بدهید.
و فرزندانتان را هم به این کار عادت دهید.
حتی نشر این مطلب هم صدقه است.
زیرا آموزش اینکار هم صدقه است.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅حق الناس در منزل✅
استاد فاطمی نیا :5
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👌علت خیلی از مشکلاتی که ما تو خونه هامون داریم، درگیری ها، بداخلاقی ها، عصبانیت ها، بی حوصلگی ها، غرغرها، دل شکستن ها و ...
اینه که فرشته ها تو خونه مون نیستن.
تو خونه مون پر نمیزنن...
ذکر نمیگن.
👼👼👼
خونه ای که توش پر فرشته باشه میشه خود بهشت.
پر از لطف و صفا و شادی و یاد خدا.
حالا چیکار کنیم که فرشته ها مهمون خونه مون بشن؟
چه کارایی نکنیم که فرشته ها رو پر ندیم؟
1. حدیث کسا زیاد بخونیم.
👼👼
2. سعی کنیم نمازها تا جای ممکن اول وقت باشه.
👼👼
3. نماز قضا داشتن خیییلی اثر بدی داره.
4. چیز نجس تو خونه نگه نداریم. همه جای خونه مون همیشه پاک پاک باشه.
👼👼
5. توی خونه داد نزنیم.
حتی با صدای بلند هم حرف نزنیم.
فرشته ها از خونه ای که توش با صدای بلند صحبت بشه میرن.
👼👼
6. حرف زشت و غیبت و دروغ و مسخره کردن و اینا هم که مشخصه. 👼👼
7. سعی کنیم طهارت چشم و گوش و زبان و شکممون رو تا جای ممکن تو خونه حفظ کنیم.
👼👼
8.وقتی وارد خونه میشیم با صدای واضح سلام کنیم. حتی اگه هیچ کس نیست.
چهارتا ذکر قرآنی آرامش بخش که توی زندگیت معجزه ها میکنه:
1-حسبنا الله و نعم الوکیل (برای وقتایی که ترس و اضطراب داری)
2-لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین (وقتی خیلی ناراحتی و دلت گرفته)
3-افوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد (برا وقتایی که میخوای خدا مکر و حیله دیگران رو در حق تو خنثی کنه)
4-ماشاالله لا حول ولا قوه الا بالله (برا وقتایی که طالب زیبایی در دنیا هستی)
ارسال برای دیگران صدقه جاریه است
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_ششم_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مثل اینکه ملاحظه ی حضور امیر را کرد. امیر هم که خودش متوجه شده بود گفت: «من رفتم بخوابم.»
خانم جون گفت: «وایسا مادر، اصلاً می خواستم اینو ازت بپرسم که تو این قدر یار غاری با این محمد آقا، اخلاقش که با هم هستین چه جوریه؟! آقا هست؟! سر به زیره؟!»
امیر خندید و گفت:
- خاطرتون جمع، از اینم که شما می بینین آقا تره، من این قدر که از محمد مطمئنم از خودم نیستم.
مادرم با ناراحتی گفت: «وا، دیگه چی؟! مگه خودت چته؟!»
امیر خندان گفت: «هیچی بابا مثال زدم. دیگه امر و فرمایشی نیست، زحمت رو کم کنم؟!»
امیر که دور می شد همان طور که همه از پشت سر با مهربانی نگاهش می کردند، خانم جون با شیطنتی خاص گفت: «آقا، چشم شما روشن، مثل اینکه پسرت هم برای خودش آبی گِل گرفته و شما خبر نداری!»
آقاجون هم خندید و گفت: «ای بابا، فقط خدا می دونه تو کلّه این ها چه خبره.....» مادر گفت:
- ماشا الله، این قدر حرف توی حرف می آد حواس آدم پرت می شه. آقا بالاخره شما چی می گی؟!»
آقاجون گفت: «اول به خودش بگین، من که حرفی ندارم. بیان، حرف بزنن، تا خدا چی بخواد.» ولی از چهره اش معلوم بود که خوشحال است. مادر و خانم جون هر دو با هم گفتن: «ایشاالله که خیر می خواد.» و مادر ادامه داد: «ما به خودش حرفی نزدیم، گفتیم اول به شما بگیم، اگه اجازه دادین از خودش بپرسیم. مبادا شما بگین نه. اونم بی خود فکر بیفته توی سرش، بالاخره چشم تو رو هستیم، همدیگه رو می بینن درست نیست.»
آقاجون گفت: «نه من که حرفی ندارم، توی این دوره و زمونه آدم به کی می تونه ندیده و نشناخته دختر بده؟!»
خانم جون فوری گفت: «آره مادر، حرف منم همینه. در ضمن جلوی امیر نخواستم بگم، بایست اگه قرار شد عقد کنن شرط کنیم که، این امانت باشه تا ایشاالله برن خونه ی خودشون»
آقاجون در حالی که سرش را زیر می انداخت چیزی نگفت و من هم که از این حرف آخر سر در نیاورده بودم از جا پریدم، چون خانم جون گفت: «من پاشم برم ببینم خودش چی می گه؟!»
فوری نشستم سر جایم و سرم را باز به همان سجاف کذایی گرم کردم. خانم جون آرام آرام نزدیک می شد و من خدا خدا می کردم که رنگ و رویم خبر از حال درونم ندهد. وقتی خانم جون دم در، روی صندلی نشست و گفت: «خانم، خیاطی تموم نشد؟! مادر، لباس عروسیت چند روز طول می کشه، تموم بشه؟!» با خنده و سر به زیر انداخته گفتم: «اِ خانم جون» خانم جون گفت: «حالا اونو بگذار کنار حواستو جمع کن ببین چی می گم»
«گوشم به شماست» نمی خواستم نگاهش کنم. من که می دانستم چه می خواهد بگوید، فقط نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم. تعجب کنم؟ خوشحال شم یا خجالت بکشم؟ و از همه بدتر می ترسیدم حالت صورتم نشان دهد که می دانم. خانم جون گفت:
- وقتی از عصر تا حالا تموم نشده، تو این یکخورده وقت هم نمی شه. سرتو بلند کن گوش بده ببین چی می گم، عروس خانم!
احساس کردم دوباره صورتم گُر گرفتم و داغ شد. خدا را شکر خانم جون پای شرم گذاشت و متوجه نشد از خوشحالی و شوق سرخ شده ام و گفت:
- وا خدا مرگم بده ببین شده مثل پول قرمز، مادر تو دیگه واسه خودت خانم شدی. دیر یا زود باید خانم یک خونه بشی. عروس شدن این قدر خجالت نداره، مادرت سن تو که بود چند وقت بود خونه داری می کرد.
بعد همان طور که توی چشم های من نگاه می کرد ادامه داد:
- مادر جون محترم خانم دم غروبی که آمده بود این جا، تورو برای محمدش خواستگاری کرد. تو چی می گی؟!
ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم. این بار دیگر واقعاً خجالت کشیدم، چون می ترسیدم خانم جون از نگاهم پی به شوق درونی ام ببرد. ولی خانم جون گفت: «مادر این که نشد، تو چرا هی رنگ و وارنگ می شی؟! منم و تو، کار حلال و شرعی و عرفی هم هست، خدایی نکرده دزدی و هیزی نیست که خجالت بکشی، یک کلام بگو آره یا نه؟!»
با موذیگری باز خودم را لوس کردم و بعد از چند لحظه مکث آرام گفتم: «من نمی دونم هرچی شما و آقاجونم بگین.»
خودم از خودم حرصم گرفت، آخه موذی اگه جرف هایشان را نشنیده بودی، باز هم این قدر محکم می گفتی «هرچی شما بگین؟!»
خانم جون گفت: «مارو بگذار کنار. ما حتماً راضی بودیم که از تو سوال می کنیم. خودت چی می گی؟ محمد رو قبول داری؟»
سرم را بلند کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم و دوباره سرم را پایین انداختم، در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم. خانم جون آهی کشید و با خنده گفت: «سکوت علامت رضاست، ولی این قندی که توی دل تو آب می کنن...» نگذاشتم حرفش تمام شود و خودم را انداختم توی بغل خانم جون و با صدایی که سعی می کردم رنجیده باشد گفتم:
- اِ خانم جون
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده و لینک بلامانع است
#قسمت_هفتم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/600047640Cfbe6e50510
خانم جون همان طور که به موهایم دست می کشید گفت: «ای مادر اونی که شما توی آینه می بینین، ما توی خشت خام می بینیم. این موها که توی آسیاب سفید نشده.» و خندان و با آرامی همان طور که مرا از خود دور می کرد، اضافه کرد: «پاشو، دیگه وقتشه خودت بچه بغل بگیری زن گنده، نه اینکه توی بغل من خودتو قایم کنی.» با سختی از جا بلند شد و راه افتاد و دور شد.
من ماندم و یک دنیا فکر و خیال از عالمی که درش تازه به روی من باز شده بود. آن شب اولین شب عمرم بود که خوابم نمی برد. برای اولین بار بعد از این که همه خوابیدند، بیدار بودم و از پشت پنجره ستاره ها را نگاه می کردم و به گذشته ها فکر می کردم، به اولین روزهای آشناییم با زری، به محله و کوچه ی با صفایمان، به حاج آقا و محترم خانم و مهربانیشان، به اینکه توی این خانه و این کوچه بزرگ شده بودم، به روزی که برای اولین بار به مدرسه رفتم و بوی اولین روز مهر ماه که احساس کرده بودم، به خوشی ها و ناخوشی هایی که توی این خانه و محله دیده بودم. به روزی که مادربزرگ زری مرده بود و من که فقط هشت سالم بود از شلوغی و جنازه و صدای جیغ زن ها ترسیده بودم و محمد که آرام با چشم های اشک آلود مرا از شلوغی دور کرده و برده بود پیش زری که توی راه پله های پشت بام نشسته بود و گریه می کرد. آن روز من و زری و محمد و امیر، چهار تایی روی پله ها کنار هم چقدر گریه کرده بودیم و به سه سال بعد وقتی عروسی خواهر بزرگ محمد بود: خانه ی ما مجلس مردانه بود، وقتی ومن و زری دو سه بار برای بردن وسایلی که مادر و خانم جون لازم داشتند به خانه رفته بودیم، محمد هردومان را دعوا کرده و گفته بود «حق ندارین هی بیایین تو مردونه» و من چقدر از او بدم آمده بود که توی خانه ی خودمان دعوایم کرده بود. به همین دو سال قبل فکر می کردم که یک روز گرم تابستان با زری توی حیاط دنبال هم می کردیم و با سر و صدا و هیاهو به همدیگر آب می پاشیدیم که یکدفعه در زده بودند و ما هر دو خیس آب فکر کرده بودیم مادر و محترم خانم هستند که از روضه برگشته اند، در را بی پروا باز کرده بودیم و در جا خشکمان زده بود، چون پشت در محمد خشمگین و عصبانی ایستاده بود. آن روز برای اولین بار با محمد چشم در چشم برای چند لحظه خیره مانده بودم و وقتی که محمد سرش را پایین انداخت من تازه به خودم آمدم و دوان دوان دور شدم، اما صدای عصبی محمد را که از خشم دو رگه شده بود شنیدم که به زری اعتراض می کرد: «خجالت نمی کشی؟! همه ی محل باید بفهمن که دارین آب تنی می کنین؟! صدای خنده تون تمام کوچه رو برداشته!» و دستپاچگی و معذرت خواهی زری و خشم و خجالت من که تا چند وقت سعی می کردم با محمد روبرو نشوم.
حالا که خوب دقیق می شدم و گذشته را توی ذهنم زیر و رو می کردم، انگار خودم هم تعجب می کردم. یعنی آن وقت ها هم من برای محمد مهم بودم؟! یعنی واقعا حرکاتش در هزارها برخوردی که قبلاً داشتیم روی قصد خاصی بوده؟ من تا همین چند ساعت پیش از محمد بیش تر حساب می بردم و ناخودآگاه، مثل زری، به چشم برادری بزرگتر به او نگاه می کردم. می ترسیدم مبادا از رفتارمعیب و ایرادی بگیرد و خودم بیشتر فکر می کردم این حس فقط برای این است که او برادر زری است. ولی حالا انگار همه چیز را طور دیگری می دیدم، حتی احساس خودم را.
چرا این طور شده بودم؟! خودم هم سر در نمی آوردم. خانم جون راست می گفت، مثل اینکه اگر نمی فهمیدم بهتر بود. شاید هم همه ی این ها را می دانستم ولی دقت نمی کردم!
باز فکر های جور و واجور به سرم هجوم آورد. همین پارسال زمستان بود که توی خانواده ی زری بر سر ازدواج برادرش مهدی با دختری که چند سال بود دوست داشت، کشمکش بود. آقا مهدی که سه سال بزرگتر از محمد بود تصمیم داشت با دختری ازدواج کند که می گفتند از هجده سالگی دوستش داشته. منتها مشکل از آن جا پیش آمده بود که اولاً توی خانواده هایی مثل ما رسم نبود خودِ پسر با دختری آشنا شود و ثانیاً اینکه دختری هم آزادی داشته باشد که با پسری آشنایی برقرار کند چیزی غیر قابل قبول بود. زری می گفت: «مادرم اینا میگن ما اصلاً خانوادگی به هم نمی خوریم.» و حاج آقا هم که در عین مهربانی و خوش قلبی خیلی با جذبه و جدی بود و توی خانه شان حرف حرف او بود، مخالف صد در صد قضیه بود. حاج آقا معتقد بود مهدی می تواند برای همسری دختر خیلی بهتری انتخاب کند. مهدی معتقد بود که بهتر بودن از نظر او زمین تا آسمان با نظر حاج آقا فرق می کند. حاج آقا می گفت: خود مهدی هم آخر سر نمی تواند با دختری که این قدر آزاد بزرگ شده زندگی کند و تازه در صورت ادامه ی زندگی رنگ خوشبختی و آرامش را نخواهد دید و پس فردا توی سر و کله ی خودش خواهد زد، اما حالا عقلش نمی رسد.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلا مانع است
http://eitaa.com/joi
💐صبح زیباتوبخیرو فرخنده باد
🌸خنده کن هر صبح🌺🌿
💐بر رخسارهٔ نیکوی عشق
🌸خانه ی دل را گلستان کن
💐به عطر و بوی عشق
🌸خوشه ای از نور برچین
💐صبحگاهان با طرب
🌸چون پرستوهای عاشق
💐پرگشا تا کوی عشق🌺🌿
🌸سلام صبح بخیرو شادی💐
💐روزتون مملو از شادی و....💐
🌸آرامش و مهر..امیدوارم🕊💐
💐چشمهایتان لبریزاز نورامیـد.💐
🌸لبانتان به لبخنـد کلامتان......💐
💐آراسته به مهربانی دلهایتان..💐
🌸سرشاراز عشق نگاهتان زیبـا💐
💐و زندگی بر وفق مرادتان...💐
🌸باشـد..ان شاالله💐
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزگار عجیبی است!!
دخترانی در نوبهار زندگانی خود، عکسهایی در شبکه های اجتماعی می گذارند که حتی حیوانات هم از آن شرم می کنند.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزگار عجیبی است!!
پدران و مادران به غذا و لباس فرزندان اهمیت می دهند اما فراموش می کنند که بذر ارزشها و اخلاق را در وجودشان بنشانند.
روزگار عجیبی است!!
کارمندان به بهانه حقوق کم، در کار خود اخلاص نمی ورزند و فراموش نموده اند که خداوند متعال در رزق و روزی حلال برکت می اندازد و حرام را از بین می برد.
روزگار عجیبی است!!
پسران و دختران جوانی که ساعتهای طولانی را در کوچه و بازار سپری می کنند اما در اولین رکعت نماز خسته می شوند.
روزگار عجیبی است!!
دختران و پسران جوانی که با سینه گشاده به موسیقی گوش می دهند اما اگر به کلام الله گوش فرا دهند سینه هایشان تنگ می گردد انگار که بسوی آسمان بالا می روند و نمی دانند که حلال با حرام درآمیختنی نیست.
روزگار عجیبی است!!
زنگ موبایل خودمان را تنظیم می کنیم تا دیر به سر کار نرسیم اما روبرو شدن با خداوند متعال در نماز صبح را فراموش می کنیم در حالی که می دانیم توان آنرا داریم که زنگ موبایل را برای نماز هم تنظیم نماییم.
روزگار عجیبی است!!
برخی از ما درباره آبرو و عیوب بندگان خدا سخن می رانیم و فراموش می کنیم که: "مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ" «انسان هیچ سخنی را بر زبان نمیراند مگر این که فرشتهای، مراقب و آماده (برای دریافت و نگارش) آن سخن است».
روزگار عجیبی است!!
از وفور حوادث و اتفاقات شکایت می کنیم اما با این حال خداوند را هنگام وقوع آنها از یاد می بریم.
روزگار عجیبی است!!
مردان، همسران و دختران و خواهران خود را می بینند لباسهایی می پوشند که برجستگی های بدنشان را آشکار می کنند اما به غیرت نمی آیند و با ادعای اینکه آنها روشنفکر، آزاداندیش و متمدن هستند هیچ واکنشی نشان نمی دهند!!
رشوه همانند قهوه خوردن آسان و گوارا شده است..
اختلاط زن و مرد، نماد تمدن به خود گرفته است..
آرایش و اندام نمایی زنان به خوش اندامی مبدل شده است..
برهنگی و بی بند وباری به آزادی تبدیل شده است..
امر به معروف، تحجر و ارتجاع .. و امر به معروف، عقب افتادگی گردیده است.
ابلیس از همان ابتدا صراحتا اعلام کرد که ما انسانها را در دنیا گمراه می سازد و در آخرت از ما کناره گرفته و اعلان بیزاری می کند اما...
برخی انسانها کر و کور و لال هستند و تعقل نمی کنند.
سخنی که قلب را نسبت به زمان تمدن اندوهگین می کند..
اگر کسی را به ترک گناه و معصیتی نصیحت کنی چنین پاسخ می دهد که بیشتر مردم آن کار را انجام می دهند و فقط من نیستم..
و اگر در قرآن، کلمه بیشتر مردم (أکثر الناس یا أکثرهم) را جستجو کنی به این موارد بر می خوری:
"أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ" "أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ" "أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ" "أَكْثَرُهُم فَاسِقُونَ" "أَكْثَرَهُمْ يَجْهَلُونَ" "أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ" و...
لطفاًاین موضوع را درقالب یک هشداراخلاقی ویادآوری در شبکه های اجتماعی و وسایل ارتباط جمعی و فضای مجازی بصورت گسترده انتشاردهید
جزاکم الله خیرا..
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شعر بازنشستگی
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزگاری ما جوان بودیم و حالی داشتیم
صورت عاری از چروک وخط وخالی داشتیم
با حقوق کارمندی تا مجرد بوده ایم
در خیال و وهم خود فکر عیالی داشتیم
هم نفس پیدا شد وامروز و فردا سال شد
سال بعد از جیغ بچه قیل و قالی داشتیم
بهر ثبت نام لیلا و نقی در مدرسه
گشت شهریه گران و نق و نالی داشتیم
تا حقوق کارمندی با تورم جفت شد
بهر خرج روزمره جیب خالی داشتیم
بچه ها کم کم به دانشگاهها راهی شدند
با نداری فکر تحصیلات عالی داشتیم
با ته دیگ آشنا شد پهنه کفگیرمان
گرچه ته دیگی نبود و دیگ خالی داشتیم
تا نوه پیدا شد و لبخند زد , ما بهر او
حسرت یک بستنی پرتقالی داشتیم
رفت فرش زیر پا در راه تحصیل پسر
حسرت با زن نشستن روی قالی داشتیم
این زمان آوا برآمد هان دگر پرواز کن
چون نظر کردیم آنک نیمه بالی داشتیم
گر حقوق کارمندی بهر ما یک بال بود
نصف کردندوتوخود دیدی چه حالی داشتیم
ما ز دولت بهر پیری چشم یاری داشتیم
همقطاران,خودغلط بودآنچه می پنداشتیم
ارسالی از طرف اعضای کانال
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠🏴💠🏴💠🏴💠🏴💠🏴💠
#اشعاردهه_آخرصفر
#روضه_امام_حسن_علیه_السلام
بوی پیراهن یوسف به وطن می آید
اربعین می رود و بوی حسن (ع) می آید
اشک هایی که چهل روز حسینی شده بود
همه خون گشته و از لای کفن می آید
دور افتاده غریب است، ولی بیش از آن
غربتی هست که در شهر و وطن می آید
من در آن کوچه و آن شهر دگر خاموشم
در و دیوار از آن روز سخن می آید
رسم این است بپیچند کفن را اما
کفن دوخته با تیر به تن می آید
تا کریمی چو حسن، بنده نوازی دارد
سائلی بر در این خانه به من می آید...
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
برنام حُسینْ🖤
وکَربَلایش صَلَواتْ🙏
برنام ابوالفَضْل🖤
و وَفایَشْ صَلَواتْ🙏
براَهْلِ حَرَمْ 🕌
به حَقِّ زَهراء(س)صَلَواتْ🖤
برجمله یِ یاوران مُولا صَلَوات🖤
♥️اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلےٰ
🖤مُحَمَّدٍ وَّ آلِ
♥️وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🕌🍃
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پروردگارا 💖
آفتاب امروز نیز برآمد✨
درود بر 💖
جاده های بی انتهای جبروتت✨
تو را عاشقانه فریاد می زنم💖
چون به تکرار اسمت عادت کرده ام✨
دوستان سلام 💖
دلتون شاد، لبتون خندون✨
زندگی قشنگ تون آروم 💖
صبحتون پر خیر و برکت✨
روزتون لبریز از شادی و سلامتی 💖
💠 ذکر امروز " یا ارحم الراحمین"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِين
❤از گام های شیطان پیروی نکنید، چون دشمن آشکار شماست
👈🏼 سوره " نور آیه ۲۱ "
🌺 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🌸
✨ التماس دعا✨
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🤔 #شستن_لباس_نجس_در_لباسشویی!
6ء
❓ آیا با شستن لباس نجس در ماشین لباس شویی، لباس پاک می شود؟
✍ آیت الله خامنهای:
اگر بعد از زوال عين نجاست، آب متصل به لوله در داخل ماشين لباسشويى به لباسها و همه قسمتهاى داخل ماشين برسد و از آن جدا و خارج شود، محکوم به طهارت است.
✍ آیت الله مکارم شیرازی:
ماشين های معمولی که يکي دو بار با مواد شوينده لباس را مي شويد و آخرين بار پس از زوال نجاست با آب خالص شستشو مي دهد و بعد آب را تخليه می کند، لباسهايی که شسته پاک است و ماشين نيز پاک است.
✍ آیت الله سیستانی:
ماشين لباسشويى اتوماتيک برای تطهیر کافی است.
✍ آیت الله وحید خراسانی:
مسأله موضوعی است و برای معظم له پاک کنندگی ماشین های لباسشویی از نجاست ثابت نشده است چنانچه از موازین مطرح شده در رساله معظم له علم یا اطمینان دارید که ماشین لباسشویی پاک کننده است می توانید بر طبق علم یا اطمینان خود عمل نمایید و اگر علم یا اطمینان ندارید باید احتیاط کنید و از آن برای شستن لباس نجس اجتناب کنید.
📚منبع: استفتاء از سایت مراجع
🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
🍁🍂 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مهدی می گفت زمانه عوض شده و طرز فکر او خیلی با پدر و خانواده اش فرق می کند.
مخالفت حاج آقا از وقتی خود دختر و خانواده اش را دیده بود خیلی سخت تر شده بود و می گفت: این دختر مثل ماری خوش خط و خال است و با پررویی عقل مهدی را دزدیده و .. خلاصه بیچاره محترم خانم هم مثل همه ی مادر ها میان این کشمکش گیر افتاده بود، از طرفی سعی می کرد دل حاج آقا را به خاطر مهدی نرم کند و از طرفی سعی خودش را برای سر عقل آوردن مهدی می کرد که در هیچ مورد هم موفق نمی شد.
شاید بیشتری سختی کار و کنار نیامدن مهدی و حاج آقا به این دلیل بود که مهدی از نظر خلق و خو خیلی به حاج آقا شباهت داشت: مثل پدرش جدی، مصمم و حرف حرف خودش بود. این بود که هرچه حاج آقا کارشکنی می کرد که ازدواج سر نگیرد، مهدی مصمم بود که به هر قیمتی این کار را بکند و یکی از شب ها که کار بحث حاج آقا و مهدی در اثر این حرف که حاج آقا گفته بود «این کار را بکن ولی تو روز خوش نمی بینی» خیلی بالا گرفته بود، محترم خانم سراسیمه آمد و از آقا جون خواست که واسطه بشود و نگذارد که مهدی به قهر از خانه برود.
من هم به اصرار زری که خانه ی ما بود، دنبال محترم خانم و آقاجون رفتم، ولی از صدای فریاد حاج آقا چنان ترسیدم که توی هشتی پشت در حیاط لرزان ایستادم و همراه زری از ترس صدایمان در نیامد. بعد که محترم خانم یاد ما افتاده بود، محمد را فرستاده بود ببیند ما کجاییم. محمد که دید هر دوی ما از سرما می لرزیم با تندی به زری گفت: «اینجا جای وایسادنه، توی این سرما؟!» و وقتی زری گفت: «تقصیره اینه از صدای دادِ آقاجون ترسید نیامد تو» محمد چه مهربان لبخند زد و گفت: «یعنی شنیدن دادِ بابای من از قندیل بستن تو این هوا سخت تره؟!» من چقدر از این حرف خندیده بودم.
همیشه توی حرکات محمد، یک جور آرامش و تسلط خاص بود. حرف زدن، خندیدن و حتی محبت کردنش شیرین، آرام، سنجیده و دوست داشتنی بود. از یاد آوری گذشته ها و دقت در آن ها چه حس شیرینی به من دست داده بود. چرا تا حالا آن قدر دقیق نشده بودم؟! شاید چون به محمد به چشم برادرِ زری نگاه می کردم نه شوهر خودم!!!! چقدر یک شبه پررو شده ام؟! شوهر خودم!، حتی توی ذهنم هم این معنی برایم سنگین بود.
یکدفعه چشمم به دیوار روبرو افتاد. سایه ی شاخه های درخت های حیاط روی دیوار اتاق، مثل انبوهی دست بود که با هم تکان می خوردند. مثل آدمی که از خواب پریده، تازه یادم افتاد نیمه شب است و همه خوابند و من چقدر از تنهایی و تاریکی می ترسیدم. همیشه توی تاریکی احساس می کردم کسی دنبالم می کند، یک موجود ترسناک که از تصورش نفسم بند می آمد. الان دوباره دستخوش آن وحشت عمیق شده بودم. حتی جرئت نمی کردم دست و پایم را تکان بدهم. شب های دیگر همیشه زودتر از همه می خوابیدم و برای نماز صبح آن قدر دیر بیدار می شدم که تقریباً هوا تاریک و روشن بود. سابقه نداشت تا این موقع شب بیدار باشم. داشتم از ترس خفه می شدم. می خواستم بدوم توی اتاق خانم جون، قدرت نداشتم. دلم می خواست فریاد بزنم، نمی شد. می خواستم لااقل بلند شوم کلید برق را بزنم، غیر ممکن بود. خدایا چه کار کنم؟ چراغ راهرو روشن شد و من مثل فنر از جا پریدم توی راهرو و محکم برخوردم به امیر خواب آلود که یکه خورد و هراسان پرسید: «چیه؟ چی شده؟!»
- هیچی تاریک بود می ترسیدم، توروخدا صبر کن برم توی اتاق خانم جون بعد چراغ رو خاموش کن، خُب؟!
امیر لحظه ای با نگاهی عاقل اندر سفیه خواب آلود و غرغرکنان نگاهم کرد و گفت: «توروخدا ببین چه کسی رو می خوان شوهر بدن.» ولی من خوشحال از این که نجات پیدا کرده ام با عجله بالش و پتویم را برداشتم و پاورچین رفتم توی اتاق خانم جون که همیشه بوی گلاب می داد و هروقت پا توی اتاقش می گذاشتم بوی تسبیح تربت خانم جون و چادر نماز سفید گلدارش توی مشامم می پیچید. در حالی که تازه از حرف امیر خنده ام گرفته بود خوابیدم. راست می گفت، مرا چه به شوهر کردن؟!
با صدای خانم جون که می گفت «خدا مرگم بده، تو کی اومدی اینجا؟! نگاش کن روی زمین که استخون هات خورد شد!» چشم هایم را نیمه باز کردم. خانم جون که برای نماز بیدار شده بود گفت: «پاشو مادر، حالا که بیداری پاشو نمازت رو بخون، دارن اذون می گن. واسه چی اومدی اینجا؟!»
خندیدم و دوباره چشم هایم را بستم. ولی خانم جون دست بردار نبود
- پاشو حتماً که نبایس آفتاب که زد نماز بخونی! یک بارم سروقت نماز بخون، گناهش گردن من!! دِ پاشو دیگه.
می دانستم دیگر فایده ندارد. حالا که چشم هایم را باز کرده بودم، دیگر خانم جون دست بردار نبود. به ناچار نشستم و سلام کردم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
#قسمت_نهم_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خانم جون گفت:
- سلام به روی ماهت، قراره عروس بشی سحر خیزم شدی؟!
دوباره یادم افتاد. انگار خواب کاملاً از سرم پرید. یاد دیشب و محمد افتادم. در عرض چند ساعت زندگی آدم چقدر می تواند تغییر کند. تا همین دیروز صبح با اینکه از سر شب می خوابیدم، به هزار زور برای نماز بلند می شدم و فقط فکر این بودم نماز را که خواندم، بپرم توی تخت و دوباره خواب. نه فکری، نه خیالی، ولی حالا؟!..
آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می آمد. بوی یاس ها که هنوز از توی حیاط می آمد و چشم های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می دید. یادش بخیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی. این که آدم بداند یک نفر به او فکر می کند، یک نفر دوستش دارد، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد.
شایداو هم دیشب به من فکر می کرده و حالا که برای نکاز بیدار شده؟ یعنی الان او هم بیدار است؟
آن روز پنج شنبه بود و ما کلاس خیاطی نداشتیم. دلم می خواست زری بیاید و بفهمم توی خانه ی آن ها چه خبر است. یا لااقل محترم خانم بیاید. ولی هیچ خبری نبود. کاش لااقل مریم بود. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. حالا چه موقع مسافرت رفتن بود؟! یکدفعه از بی معرفتی خودم خنده ام گرفت. الان یک هفته بود مریم مسافرت بود، ولی چون زری پیشم بود، اصلاً یاد مریم نیفتاده بودم، اما حالا که تنها شده بودم! راستی که عجب دوست با معرفتی بودم!
مریم دوست مشترک من و زری بود که چهار سالی می شد با هم دوست بودیم. خانه شان نسبتاً دور بود. منتها چون مسیرمان یکی بود، اول توی مدرسه و بعد در راه رفت و برگشت بیشتر آشنا شدیم و یک بار که مادر سفره ی نذری داشت مریم و خانواده اش را هم دعوت کردم و باب آشنایی خانوادگی باز شد و یواش یواش مریم دوست صمیمی من و زری و مادرش اکرم خانم دوست و در عین حال خیاط مادرم و محترم خانم شد.
با صدای زنگ از جا پریدم. حتماً زری بود. علی که سلام کرد، مطمئن بودم زری جواب می دهد، ولی اشتباه کرده بود. خاله ام بود.
بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند!
مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید. و از حرصم مرتب به علی که با حامد پسر خاله ام حیاط را روی سرشان گذاشته بودم تشر می زدم و مادرم با چشم غره به من می فهماند که «ممکنه خاله بهش بر بخوره.» نخیر،خبری نبود. راه افتادم تا همراه مادر وسایل ناهار را آماده کنم که زنگ زدند. خودش بود، محترم خانم.
صدای ضربان قلبم دوباره مثل طبل شده بود. محترم خانم آمد و به هوای خاله نشست و سرشان به حرفهای معمولی گرم شد و مادر صدا زد:
«مهناز، مادر، یک لیوان شربت برای محترم خانم بیاور.» باز صورتم گُر گرفت و داغ شد. اصلاً معلوم نیست از دیشب تا حالا چه مرگم شده؟! با خودم گفتم من که روزی دو سه بار محترم خانم را می دیدم، حالا از چی خجالت می کشم؟! راستی سر و وضعم مرتب است؟ تند تند موهایم را مرتب کردم و با سینی شربت رفتم توی اتاق.
- سلام محترم خانم.
- سلام خانم، دیگه حالِ ما هیچی، حال زری رو هم نمی پرسی؟!
خندیدم و گفتم:
- داشتم سجاف یقه رو درست می کردم بیام با زری جا دکمه بزنم.
خانم جون گفت:
- این سجاف هم که ماشاالله الان دو روزه درست نمی شه.
محترم خانم با خنده گفت:
- زری هم آخر لج کرد، گذاشت کنار.
خانم جون گفت:
- لابد سجاف یقه ی اونم بر نمی گرده تو؟
محترم خانم جواب داد:
- چرا برگشته، لایی رو اشتباه چسبونده خراب شده.
خاله گفت:
- حالا اولشه، آدم یه شبه که خیاط نمی شه.
خلاصه بحث درباره ی خیاطی بالا گرفت. حالا چه موقع این جور بحث ها بود؟! این هم شانس من است. یکدفعه خودم به خودم تشر زدم. «خجالت بکش چرا این قدر هولی؟!» هول نبودم، دلم می خواست بدانم آخرش چه می شود؟ این بی صبری و عجولی هم یک جور مرض است که از بچگی گرفتارش بودم.
بالاخره محترم خانم بلند شد و گفت: «دبر شده، پنج شنبه س، حاج آقا این ها زود می آن. برم ناهارو آماده کنم.» از خاله و خانم جون خداحافظی کرد و من و مادر تا دم در برای بدرقه رفتیم که محترم خانم نگاهی با محبت به من کرد و گفت:
- ملیحه خانم، بالاخره ما بیاییم سراغ عروسمون یا نه؟!
سرم را زیر انداختم، ولی نتوانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم و می دانستم صورتم هم باز قرمز شده. مادر جواب داد:
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
🌸زندگى رانفسى
💐ارزش غم خوردن نيست ...
🌸آرزويم اين است🙏
💐انقدرسير بخندى كه ندانى
🌸غم چيست ...
🕊سلام🌹🍃
💐روز زیبا تون پرازمهربانی
🌸روزگارتون پراز امیـد🌺🍃
💐دنیاتون پراز محبت
🌸رزق تون پراز برکـت
💐لحظه هاتون پراز شادی
🌸عشق هاتون پراز پاکی و
💐زندگیتون پراز آرامش باشه
🌸روزتون زیبـا و در 🌺🍃
💐پناه خـدا🕊💐
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
می گویند هر وقت خواستی پارچهای بخری؛
آنرا در دستت مچاله كن و بعد رهايش كن،
اگر چروك برنداشت، جنس خوبی دارد.
آدمها، نیز همينطورند!!
آدمهايی كه بر اثر فشارها،
و مشكلات، اخلاق، و رفتارشان عوض میشود،
و «چروك» بر میدارند!!
اينها جنس خوبی ندارند و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت به ایشان به هیچ وجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⁉️سوال:👇👇👇
🔰چرا انسان با يک گناه وارد جهنم نميشود ولي شيطان شد؟
✍️پاسخ:👇👇👇
✅البته اگر انسان هم فقط يک گناه انجام دهد و آن هم شرک باشد، و توبه نکند، وارد جهنم مي شود و کسي که مشرک يا کافر باشد در حاليکه حق را شناخته و عامدانه به خدا کفر بورزد، هيچ کار وي ارزش نداشته و اهل جهنم خواهد بود !
👈شيطان هم فقط يک گناه انجام نداده بلکه در طول تاريخ بشريت اقدام به گمراه کردن انسان ها کرده و اينکه بر گناه اوليه خود اصرار کرده و در واقع دائما در حال استمرار گناه غرور و سرکشي در مقابل خداوند و کفر به اوست !
👈چطور کسي مي تواند بگويد شيطان فقط يک گناه کرده است؟
#اعتقادی #شیطان #جهنم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⁉️سوال:👇👇👇
🔰در سوره مبارکه مائده آيه 82 خداوند فرموده مسيحي ها نزديکترين افراد به مومنين و مسلمين اند از لحاظ مودت و محبت اما در همين سوره در آيه 51 و 57 از دوستي با يهوديان و مسيحيان نهي شده، ميشه توضيح بديد؟ چرا خداوند يه جا گفته بيشترين مودت به مومنان از جانب مسيحيان است ولي جايي ديگر فرموده آنها را به دوستي نگيريد؟
✍️پاسخ:👇👇👇
✅سپردن سرپرستي مسلمين به اهل کتاب و حتي دوستي صميمانه با اهل کتاب ممنوع است و دوستي ها بايد در حد معمول باشد و البته فقط با کساني از اهل کتاب که دشمني با مسلمين ندارند و مانند يک شهروند عادي مي باشند
از ميان اهل کتاب مسيحي ها بيشتر قابل دوستي هستند يعني انسانها سالمتري نسبت به يهودي ها هستند
سه دسته آيه در اين موضوع رد قرآن وجود دارد
1. نهي از دوستي : اختصاص به کساني دارد که اظهار مخالفت و دشمني با اسلام دارند
2. سفارش به نيکي و محبت کردن به ايشان : در آيه 8 ممتحنه مي فرمايد
خدا شما را از نيكى كردن و رعايت عدالت نسبت به كسانى كه در راه دين با شما پيكار نكردند و از خانه و ديارتان بيرون نراندند نهى نمىكند؛ چرا كه خداوند عدالتپيشگان را دوست دارد.
3. مقايسه بين انواع اهل کتاب : که مي فرمايد مسيحي ها بهتر از يهودي ها هستند و مخالفت ايشان با اسلام کمتر است
بنابراين تناقض و تضادي نيست زيرا موضوع هر آيه متفاوت است، بنابراين مسيحياني که مخالف و جنگ جو عليه اسلام نيستند نسبت به باقي اهل کتاب( که جنگجو نيستند) محبت بيشتري به مسلمين دارند و قابليت بيشتري براي دوستي
#قرآن_حدیث
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🤔 #فروش_زیورآلات_بدون_اجازه_شوهر!
❓ آيا زن مى تواند زيورآلاتى را كه شوهر برايش خريده، بدون اجازه او بفروشد؟
✍ آيات امام، بهجت، خامنه اى، صافى و فاضل:
اگر شوهر آن را به زن تمليك كرده و يا بخشيده است، مى تواند بدون اجازه او بفروشد؛ ولى اگر به عنوان تأمين نفقه باشد،حق ندارد.
✍ آيات تبريزى و سيستانى:
اگر شوهر آن را به زن تمليك كرده و يا بخشيده و يا به عنوان نفقه برايش تهيه كرده است، مى تواند بدون اجازه او بفروشد.
✍ آيه اللّه وحيد:
اگر شوهر آن را به زن تمليك كرده و يا بخشيده است، مى تواند بدون اجازه او بفروشد. اما اگر به عنوان تأمين نفقه باشد، بنابر احتياط واجب، حق ندارد.
📚 منابع:
امام، تحريرالوسيلة، ج 2، النفقات، م 15 ؛ خامنه اى، استفتاء، س 353 ؛ صافى، هدايه العباد، ج 2، النفعات، م 15؛ فاضل، تفصيل الشريعة، النكاح، النفقات، م 15 و دفتر: بهجت. سيستانى، منهاج الصالحين، ج 2، م 425 ؛ تبريزى، منهاج الصالحين، ج 2، م 1408. منهاج الصالحين، ج 3، م 1408.
🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سوال٩٩
می خواستم بدونم آیا گفتن #اشهد ان امیرالمومنین علی ولی الله در #تشهد #نماز های واجب جایز است؟
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅پاسخ :به روایات زیر دقت کنید :
مُحَمَّدُ بْنُ یَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ یَحْیَی عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَجَّالِ عَنْ ثَعْلَبَةَ بْنِ مَیْمُونٍ عَنْ یَحْیَی بْنِ طَلْحَةَ عَنْ سَوْرَةَ بْنِ کُلَیْبٍ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ أَدْنَی مَا یُجْزِئُ مِنَ التَّشَهُّدِ قَالَ الشَّهَادَتَانِ
📚کافی ج ۳ ص ٣٣٧
ترجمه :سورة بن کلیب گوید از امام باقر علیه السلام در مورد کمترین مقدار از تشهد سوال کردم؛ امام فرمودند : دو شهادت
بیان :طبق روایات زیادی این دو #شهادت که کمترین حد از #تشهد است این است :
أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ و رسوله
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِیسَی عَنْ حَرِیزٍ عَنْ أَبِی بَصِیرٍ وَ زُرَارَةَ جَمِیعاً قَالَا فِی حَدِیثٍ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ إِنَّ الصَّلَاةَ عَلَی النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله مِنْ تَمَامِ الصَّلَاةِ (إِذَا تَرَکَهَا مُتَعَمِّداً) فَلَا صَلَاةَ لَهُ إِذَا تَرَکَ الصَّلَاةَ عَلَی النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله
📚وسائل ٣٠ جلدی ج ۶ص۴٠۷
ترجمه :امام صادق علیه السلام فرمود :همانا صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله از تمام کننده های نماز است اگر عمدا آن را ترک کند نمازی برای او نیست وقتی که صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله را ترک کند.
✅بیان:طبق دو روایت فوق و احادیث دیگر این موضوع، شهادتین و صلوات از موارد لازم تشهد نمازها می باشد ولی اذکار و ادعیه دیگری نیز در روایات دیگر آمده است که هر کس بخواهد می تواند تشهد های طولانی تر را بخواند. در عین حال، در روایت زیر، رخصت گفتن اذکار نیکوی دیگر را صادر می کند که از جمله گفتن :أشهد أن علیا امیرالمؤمنین ولی الله در تشهد را نیز مجاز می کند:
مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَیْنِ بْنِ سَعِیدٍ عَنْ صَفْوَانَ عَنْ مَنْصُورٍ عَنْ بَکْرِ بْنِ حَبِیبٍ قَالَ قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ أَیَّ شَیْ ءٍ أَقُولُ فِی التَّشَهُّدِ وَ الْقُنُوتِ قَالَ قُلْ بِأَحْسَنِ مَا عَلِمْتَ فَإِنَّهُ لَوْ کَانَ مُوَقَّتاً لَهَلَکَ النَّاسُ
📚کافی ج ٣ ص ٣٣٧
ترجمه :بکر بن حبیب گوید :به امام باقر صلوات الله علیه گفتم :در تشهد و قنوت چه بگویم؟ فرمود :بهترین چیزی که می دانی در تشهد و قنوت بگو چرا که اگر در تشهد و قنوت چیز مشخص و محدود بود، مردم هلاک می شدند.
✅بیان :بعد از انجام واجبات تشهد که در دو حدیث اول ذکر شد، چون اهل بیت علیهم السلام اذکار نیکوی دیگر را نیز رخصت داده اند می توان أشهد أن علیا امیرالمؤمنین ولی الله را که در برخی روایات به گفتن آن بعد از شهادتین تأکید کرده اند را نیز در تشهد نماز بگوئیم.
مؤیدات کلی دیگری برای رخصت این کار در روایات موجود است که یک نمونه آن را ذکر می کنیم :
قَالَ الصَّادِقُ کُلُّ مَا نَاجَیْتَ بِهِ رَبَّکَ فِی الصَّلَاةِ فَلَیْسَ بِکَلَامٍ
📚من لا یحضره الفقيه ج١ص٣١٧
ترجمه :امام صادق علیه السلام فرمود :هر چه که با پروردگارت در نماز با آن مناجات کنی «کلام» (یعنی سخن ضرر زننده به نماز) نمی باشد.
نکته :باید دقت شود که اذکار و ادعیه ای که با توجه به رخصت های کلی صادره از اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین در جاهای مختلف نماز مثل تشهد و قنوت و سجده می گوئیم را به عنوان سنت خاص و معین قرار ندهیم و معرفی نکنیم تا حالت بدعت به خود نگیرد. مثلا اگر شما در سجده نماز دعای اللهم کن لولیک را بخوانی با توجه به عمومات جواز دعا در سجده قطعا جایز است ولی نباید آن را به عنوان سنت خاص مطرح نمود و معرفی کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d