🔴 نتیجه ارتباط و توسل به این خانواده (علیهم السلام)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
داود رقی گفت دو برادرم به عنوان زیارت بیرون شدند، در بین راه یکی از آنها بسیار تشنه شد به طوری که نتوانست بر روی الاغ خود را نگهدارد از مال سواری بر زمین افتاد. برادر دیگر درباره او حیران گردید که چاره بیندیشد.
بالاخره به نماز ایستاد و خدا را به محمد و علی و ائمه (علیهم السلام) قسم داد و به وجاهت و آبروی آنها درخواست کرد که برادرش از تشنگی نجات دهد. یکایک ائمه (علیهم السلام) را نام برد تا به حضرت صادق (علیه السلام) رسید، آنجناب را پیوسته می خواند و به او پناه می برد.
در این هنگام مردی را مشاهده کرد که پیش آمده از حالش جویا شد. جریان تشنگی برادر خود را برایش شرح داد. آن مرد چوبی بدست او داده گفت این چوب را بین دو لب برادرت بگذار.
همین که چوب را گذارد چیزی نگذشت که چشمهایش باز شد از جا حرکت کرده و نشست و اثری از تشنگی در او نبود.
با یکدیگر به راه افتادند زیارتی را که قصد داشتند انجام دادند. در مراجعت وقتی به کوفه رسیدند آن برادری که متوسل شده و دعا می کرد به مدینه رفت. خدمت حضرت صادق (علیه السلام) رسید. پس از شرفیاب شدن حضرت فرمود بنشین حال برادرت چطور است، چوب را چه کردی؟
عرض کرد وقتی برادرم به آن حال در آمد من سخت اندوهگین شدم همین که از تشنگی نجات یافت و زندگی از سرگرفت از خوشحالی چوب را فراموش کردم.
فرمود: وقتی تو از گرفتاری برادرت غمناک شدی خضر پیش من آمد. آن چوب که قطعه ای از شجره طوبی بود به وسیله او فرستادم.
غلامی را صدا زده فرمود آن کیسه چرمی را بیاور. غلام آورد. حضرت آن را گشوده عینا همان چوب را بیرون آورد و به من نشان داد و دو مرتبه در میان کیسه گذارد
جلد یازدهم بحارالانوار،
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جدیدترین مدل پریزهای ریلی....👌
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
افرادی که کم خونی دارند
ترشی مصرف نکنند👇
هر ماده غذایی که طعم ترشی دارد با خون سازی منافات دارد. لذا توصیه میشود افرادی که دچار کم خونی هستند از مصرف ترشی دوری نمایند.
مصرف زیاد ترشی توسط زنان منجر به تشدید کم خونی و فقر آهن در آنها شده و در ادامه افت فشار به همراه دارد.
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃 ابوعلي سينا میگوید سه نکته را
اگر رعایت کنید؛
زندگی آرامی خواهید داشت:
1- وقتی خوشحال هستید قول ندهید.
2- وقتی عصبانی هستید جواب ندهید.
3- وقتی ناراحت هستید تصمیم نگیرید
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این کلیپ می فهمی که کار خدا بیحکمت نیست ....
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
یک حرف
یک زمستان
آدم را گرم نگه می دارد
و بعضی اوقات هم
یک حرف
یک عــمر
آدم را ســـرد می کند
حرف ها چه کارها
که نمی کنند
مراقب حرفهایمان باشیم
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#ظهربخیرمولایمن
سلام آرزوی عاشقان دل شیدا
سلام ای سبب اتصال ارض و سما
سلام رحمت بیمنتها، ای دلدار
گناه از من و نجوای توست استغفار
السَلامُ عَلَیڪَ یا صَاحِبَ الزَّمان
🏝اگر تو نباشی،
ستارهها هم گم میشوند
و جاذبه،
قدرتِ کشیدنِ یک برگ را
هم ندارد
چه رسد به کُرات ومنظومهها!
میانِ دنیا قدم نگذاری،
آسمانها توانِ ایستادن ندارند
و جادهها خیالِ رسیدن.
نگاهِ گرمت را دریغ کنی.
خورشیدها خاموش
و ناامید در گوشهای کز میکنند
و صورتِ ماهها بدونِ نور، پر میشود از لکهای سیاه!
مولای من؛ #امام_زمان
اگر نبود فروغِ حیاتبخشِ تو و پدرانت، هستی شکل نمیگرفت
و خدا خیالِ پرستیده شدن
نداشت!🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#مکر مرداب خشت شصتم نمی دانست چرا دچار اضطراب شد. بعد از دو ماه می خواست با او صحبت کند؟ هادی راس
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#مکر مرداب
خشت شصت ویکم
سکوتی میانشان ایجاد شد که او باحالت تمسخرادامه داد
_نکنه گوشات مشکل داره حرف نمی زنی؟
_نه... نه شنیدم ...باشه ممنون
_می خام دقیقا از چیزایی که برات آوردن استفاده کنی، به سمیه خانومم بگو برای امروز وفردا چند نفرو بیاره کمکش
صدای بوق اشغال اتمام تماسش را نشان می داد. گویی این بشر خداحافظی رابلد نبود
احساس مبهمی در وجودش ظهور کرده بود که نوع آن را تشخیص نمی داد
نگرانی ، ترس از آینده ، از همه مهمتر ناشناخته بودن کسی که همسرش محسوب میشد.
انتظار قربان صدقه شنیدن را نداشت، اما می توانست کمی ملایم تر صحبت کند.نمی توانست ؟
روح لطیفش که تا به حال تجربه چنین رفتاری را نداشت ، از سرمای این رفتاربه لرز افتاده بود.
ترجیح داد این بار هم موج زندگی اش را به خدا بسپارد.قطعا او برایش کافی بود.
🌺🍃🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت شصت ودوم
لباس مهمانی هادی را آماده کرد. هرچند قرار نبود او در مهمانی شرکت کند وحتما آن ساعت از شب را خواب بود.به اتاقش آمد و نگاهش به بسته ای که روی تخت بود افتاد .
چند ساعت قبل به دستش رسیده بود تا در مهمانی شب از آنها استفاده کند. وقتی از سمیه خانم درباره مختلط بودن مراسم پرسیده بود با جواب مثبت او نگرانی سرتا پایش را فرا گرفته بود.
به سمت بسته ی کرم رنگ رفت وآن را باز کرد .یک کاور سفید که حتما داخلش لباس بود. یک کیف مشکی بسیار زیبا با کفش پاشه ده سانتی ست آن . جعبه ی جواهر قرمز رنگ را هم برداشت .یادش آمد که حتی حلقه ی ازدواج هم نداشت.
لباس را از داخل کاور بیرون کشید. یک کت و شلوار جلوباز مدل ریزشی به رنگ سبز پاستلی وتاپ سفید یقه فرنچی با کمر بند مشکی طلایی
متعجب از این انتخاب کلافه دست روی پیشانیش گذاشت و خیره به لباس با خود فکر کرد، مگر او در مهمانی عمه زیبا او را با چادر ندیده بود؟
پس چطور می توانست از او بخواهد با این لباس حاضر شود؟
با اینکه لباس زیاد بازی نبود و حالت رسمی داشت اما هرگز نمی توانست بدون چادر آن را بپوشد.
تصمیم گرفت به گفته ی او عمل کندو آن لباس را بپوشد .اما چادر آبی آسمانی اش، که زیبا وکار شده بود راهم آذین سرش کند.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت شصت و سوم
روبه روی آینه نم موهایش راگرفت و شروع کردآنهارا بورس کشیدن .مادرش همیشه می گفت باید مراقب موهای ابریشمی و زیبایش باشد و خودش می نشست وبا آرامش و محبت بر آنها شانه میزد.
حالا امشب مراسم نامزدی یا از دواجش بود، اما کسی را نداشت تا از دیدن او ذوق کند وبرایش آرزوی خوشبختی کند. از سمیه خانم شنیده بود همسرش نیز مثل او کسی را نداردو شاید این اولین نقطه ی اشتراک بین آنها بود.
تقه ای که به در خورد اورا از افکارش بیرون آورد.
_بله
در باز شد و سمیه خانم داخل آمد
_عزیزم مریم خانم برای آرایشت اومده
نمی فهمید باید چه رفتاری داشته باشد تا دیگران از او دلگیر نشوند اما نمی توانست پا روی اعتقاداتی بگذارد که تا به امروز خلاف آن را عمل نکرده بود
_ ممنون ....بگید بیان داخل
با خروج سمیه خانم دختر جوانی با ظاهر آراسته وارد اتاق شد. لبخند گشادی زد و دستش را طرف هانیه که حالا ایستاده بود دراز کرد.
_سلام ...خوبین ...
برای آرایشتون اومدم
💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت شصت وچهارم
با خوشرویی سلامش را جواب داد و دعوت کرد تا بنشیند. حالا میتوانست دقیق تر او را ببیند
کرم پودر و رژ غلیظ روی صورتش زیادی به چشم می آمد. قبل از نشستن وسایلش را روی تخت گذاشت و با آن لنز آبی که به چشم زده بود نگاهی به هانیه انداخت و گفت
_ آخی ....تو که خیلی کوچولویی عزیزم.
به او نزدیک تر شد و جعبه ای از داخل وسایلش بیرون کشید وگفت
_کاش دیروز می اومدم ، پیداس تا حالا صورتتو اصلاح نکردی،می ترسم قرمزیش رو صورتت بمونه .
فکر می کردم دوره ی سن ازدواج پایین دیگه تموم شده،ولی خوب اشکال نداره، یه جوری گریمت میکنم کسی سنتو نتونه تشخیص بده
_ ببخشید....ولی من نمی خام آرایش کنم
_چی؟ ....پس می خای چکار کنی؟
_فقط یه ذره صورتمو اصلاح کنید
_مگه میشه دختر جون،اصلا حرفشم نزن ،به من گفتن باید سنگ تموم بذارم من تو کارم حرفه ای هستم،لطفا همکاری کن که روی کار من تاثیر نذاره
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💐💐💐💐 #مکر مرداب خشت شصت و سوم روبه روی آینه نم موهایش راگرفت و شروع کردآنهارا بورس کشیدن .مادرش همی
🌺🍃🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت شصت و پنجم
گردش نخ نازک روی صورتش دردناک بود ،اما نه به اندازه ی تنهایی که در قلبش احساس می کرد.از تفاوتی که ممکن بود بینشان باشد میترسید و از استرس زیاد آب دهانش تلخ شده بود
نفهمید که چگونه سریع و فرز ابروهایش را هم دست کاری کرد.
_ببین چی شدی ! ....ابروهاتو اسپرت و ترکیه ای برداشتم که زیاد دلخور نشی،
با این رنگ چشم و مژه های قشنگی که داری ،با یه خط چشم سیاه و سبز ویه رژلب بژ عالی میشی.
پوست صورتت صاف و سفیده کرم پودر نمی خاد، فقط یه رژگونه هلویی می خاد که از بی رنگی در بیاد.
_ممنون خیلی زحمت کشیدین ولی گفتم که من حتی یه قلم آرایش نمی کنم ....به سمیه خانم میگم ازتون پذیرایی کنه
با کلی مقاومت توانسته بودآرایش گر سمج را راضی به رفتن کند .کمتر از دو ساعت دیگر حتما عمارت شلوغ می شد و باید منتظر اجازه ی ورود می ماند.
به طرف سرویس رفت و چند مشت آب به صورتش پاشید. اوایل آذر ماه بود.پس چرا تا این حد احساس گرما می کرد و صورتش تبدار وقرمز شده بود؟
وضو گرفت و پای سجاده اش با چادر نماز اهدایی زهره به نماز ایستاد. انگار هنوز در تار وپودش عطر وبوی او به مشامش میرسید. نماز مغربش که تمام شد
💐💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت شصت و ششم
لباس پوشیده وآماده سری به اتاق هادی زد که در حال تماشای کارتن بود .با دیدن هانیه لبخندی زد ودندانهای شیری اش نمایان شد
_ویییی...توپلی من داره چکار می کنه؟ بیا گَبل خودم اول ماساژت بدم بعد باهم بازی کنیم باشه؟
با نگاه مشتاق او آماده ی چلاندن هادی شده بود که در اتاق باز شد وسمیه خانم مضطرب داخل آمد.
_اینجایی ؟چقدر صداتون زدم،آقا گفتن بری پایین
دوباره اضطراب واسترس به سراغش آمدو باعث لرزش خفیف جانش شد.
خودش را سرزنش میکرد که چر ا نمی تواند بر خود مسلط شود و کمی قوی باشد.
_هادی من یه ساعتی میرم پایین دوباره بر میگردم با هم بازی میکنیم باشه؟
تایید اورا که گرفت به اتاقش برگشت و با انداختن چادر بر سرش همراه سمیه به سمت پله ها آمد. با دیدن جمعیت از بالای پله ها بیشتر بی قرارشد .سمیه خانم که انگار متوجه ی حال اوشده بود جلو آمد ودست اورا گرفت وآرام زمزمه کرد
_ میدونم الان بین اینا غریبی میکنی، ولی تو دختر قوی هستی. اینا اومدن با توآشنا بشن،نشون بده خانم این عمارت بودن برازندته.به نظرمن که خیلیم با وقار و خانمی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍃🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت شصت وهفتم
بسم اللهی گفت و قدم به پله ی اول گذاشت. از سرویس طلایی که داخل جعبه بود فقط حلقه اش را دست انداخته بود.
پله ی سوم را که پایین آمد توجه مهمانها به اوجلب شد و یکی یکی سرشان سمت او چرخید. موسیقی بیکلامی در حال پخش بود که استتار خوبی برای صدا وکوبش بی امان قلبش بود. به پله ی یکی به آخر که رسید،
مردی بلند قامت با کت وشلوار طوسی و بلوز سفید به او نزدیک شد. نگاهش که با او تلاقی کرد چشم های عسلی و ابروهای مشکی هر چند در هم گره خورده اش، ته ریش آنکارد شده وشقیقه هایی که اندکی از تارهای آن خاکستری رنگ بود، اولین چیزهایی بود که از او به چشم می آمد. با همان اخم میان ابروان پهن ومردانه اش، برای گرفتن دست او دستش را دراز کرد.
_این چیه سرت کردی ؟
صدای آهسته اما عصبی او که از بین دندانهای کلیک شده اش بیرون آمد، بیشتر باعث تپش قلبش شد . به ناچار دست یخ کرده اش را میان دستان گرم او گذاشت.
با اینکه دو پله از او بالاتر ایستاده بود،باز هم تا سینه اش میرسید. فهمید که چرا برایش کفش ده سانتی گذاشته بود و او با تمرد، کفش پاشنه تخمه مرغی خودش را پوشیده بود.
💐💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت شصت وهشتم
با فشاری تقریبا محکم ،دست هانیه را فشرد وبه سمت مهمانها هدایتش کرد، تا ریاکارانه با او هم قدم شود وهمانند یک ملکه مشایئتش کند. قبل از اینکه به حضار نزدیک شوند باز آرام زمزمه کرد
_تا بیشتر ازاین عصبانی نشدم اون لبای واموندتو از هم باز کن ولبخند بزن
دست خودش نبود که با این تحقیر وبرخورد حلقه های اشک درچشم هایش جریان افتاد و قلب مصیبت زده اش باز به درد آمد.
به زحمت به لب هایش طرح لبخند داد تا بیشتر ازاین شماتت نشود. جمعیت حاضر در سالن به طرفشان آمدند و شروع کردن به کف زدن ،از شانس بدش اول از همه مردی دستش را به قصد دست دادن سمتش دراز کرد ،که تنها توانست مات نگاهش کند.
_اَو sarry....ببخشید با طرز پوشش شما باید می فهمیدم دست نمیدید.
با صدای عذر خواهی مرد توجه اوکه مشغول صحبت با زنی بودبه آنها جلب شد.
_ببخش آریا جان،هانیه کم سن وکم تجربه ست،کم کم خودم همه چیزو بهش یاد میدم.
سلقمه ای آرام به شانه ی هانیه زد وگفت
_مگه نه عشقم؟
گیج ووارفته فقط توانست باصدایی آهسته جواب دهد
_بله
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃🌺
#مکر مرداب
خشت شصت و نهم
خونسرد ومغرور در حالی که بازوان نحیف هانیه را نا محسوس فشار میداد وراهنمایش بود، به سمت جایگاهی که برای آنها آماده شده بود حرکت کرد. با نشستن روی صندلی توانست نفس حبس شده اش را رهاکند و نگاهی به مهمانان بیندازد.
خوشحال شد که پوشش خانم ها نیمه رسمی بود وبه افتضاحی مهمانی عمه زیبا نبود، با این حال تنها خانمی بود که حجاب داشت.
پر از احساس نا امنی و حقارت شده بود.
ترسیده بود مردی که عنوان همسر اورا داشت چیزی به نام تعصب و غیرت نداشته باشد. دراین صورت باید چه می کرد ؟
دردلش دعا کرد خداوند اورا با این امتحان سخت نیازماید. در افکار خودش بود که سری کنار گوشش نجوا کرد
_حتما الان خیلی خوشحالی که بنده ی خوب خدایی وهمه ما پیف وجهنمی
تا به حال چنین چیزی را تجربه نکرده بود . مگر چند بار مردی با او این چنین سخن گفته بود؟ به خودش جرات داد و به او که لبخند کجی از روی تمسخر گوشه لبش بود ،با نگاه عمیقی که هزاران حرف در آن داشت خیره شد.
لبخند ارمیا با این نگاه کم کم از بین رفت و اونیز با حالت خاصی خیره ی او ماند.
💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت هفتادم
نفهمید چه شد که باضرب صورتش را از او برگرداند و با صدای کنترل شده ای غرید
_پاشو گورتو گم کن برو بالا
انگار که گوشهایش درست نشنیده باشد فقط با تعجب به نیم رخ اونگاه کرد تا اینکه صدایش را عصبی تر شنید
_دوست داری حرفمو بلند و بین این همه جمعیت تکرار کنم...هیم
........
یک ساعت بود که آن جمع بیگانه را ترک کرده بود و ازحقارت و سرنوشتی
که نصیبش شده بود گریسته بود. حتی نتوانسته بود لباسهایش را در بیاورد.
نمی دانست چه گناهی کرده که با او چنین رفتاری دارد.اگر اورا مجبور به کاری که نمی خواست می کرد چه ؟
سراغ هادی هم نتوانسته بود برود، می ترسید حال بدش به او نیز سرایت کند.در ذهنش از اوپرسیداصلا او که از سفر برگشته بود هادی را دیده بود؟
از جایش بلند شد تا سراغ طفل معصوم تنها تر از خودش برود که درب اتاق با ضرب بازشد.
💐💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت هفتاد و یکم
باحضور ناگهانی مرد خشمگین روبه رویش قلبش طغیانگر شروع به کوبش کرد و تن نحیفش را به لرزه انداخت.
_با خودت فکر کردی می تونی با آبروی من بازی کنی؟
در حالی که کتش را از تن میکند با قدم های آهسته به او نزدیک می شد که باعث شد چند قدم به عقب بگردد. با برخورد به لبه تخت از حرکت ایستاد. به فاصله یک قدمی اش که رسید کتش رابا شدت روی تخت پرتاب کرد.
_آدمایی مثل تو ،فکر میکنن همینکه یه لچک سرشون بندازن و روزی چند بار دولا راست بشن ، خدا یه جا بغل خودش براشون تو بهشت رزرو میکنه، دیگه فکر نمی کنند اگه به اندازه ی اون دونه های تسبیحی که دستشونه دل کسیو شکسته باشن خدا تو جهنمم راشون نمی ده
ناگهان غافلگیرانه به سمت اوحمله کرد و روسری وموهایش را باهم کشید که باعث شد جلوی پای او با زانو زمین بیفتد .موهایش پریشان دورش ریخت و پوست سرش از درد گزگز میکرد. شوکه شده موهایش را از
جلوی صورتش کنار زد و ترسیده سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد. حتی نمی توانست از جایش بلند شود
https://eitaa.com/matalbamozande1399