eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.8هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا تلویزیون نشونت نمی‌ده بابا؟ دختر شهید موسوی: گفتم بابا مگه شما سردار نیستی؟ چرا تصویرت را در تلویزیون نشان نمی‌دهند؟ چرا در اینترنت نیستی؟ پدرم گفت «نشون می‌ده بابا!». یک روز بعد و بعد خبر شهادت بابا، همهٔ مردم ایران تصویر پدرم را دیدند و فهمیدند که سرتیم حفاظت رئیس جمهور، بابای مهربان من است. دختر کوچک شهید موسوی: از وقتی بابا محافظ آقای رییسی شد، آخر هفته‌های خانهٔ ما، آخر هفته‌های بدون حضور بابا بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من می‌خوام بوسش کنم رئیس‌جمهور شهید در سفر استانی‌اش به خراسان جنوبی در حاشیه دیدار با نخبگان، دختر شهید مدافع امنیت محمدرضا اسداللهی را در آغوش گرفت. دختر این شهید با قابی از تصاویر آن روز به استقبال شهید رئیسی رفت ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین زیارت خادم الرضا شهید رئیسی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر دیده نشده از شهید مالک رحمتی از پخت نذری و خادمی هیئت تا آرزوی شهادت او... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر دیده نشده از شهید مالک رحمتی از پخت نذری و خادمی هیئت تا آرزوی شهادت او... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویری از حضور رهبر انقلاب در منزل شهید رئیسی و نقل خاطره ایشان از سفر رئیس‌جمهور شهید به روسیه و بازگشت ایشان به ایران و سفر مجدد به کرج 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعیت عجیب در تشییع شهید جمهور خادم الرضا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دو قاب مشابه از مردم ایران در سال ۱۳۶۰ و ۱۴۰۳ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وششم روز ها از پی هم می گذشت و هر روز بیشتر از گذشته احساس تنهایی و افسردگی می کرد. چند روزی بود که حتی تا حیاط عمارت نرفته بود هرچند با تمام نیرویش جو خانه را همیشه شاد نگه می داشت و کسی از درون متلاشی شده اش خبر نداشت. همیشه انرژی مثبت میداد و انرژی منفی نصیبش می شد می دانست بعضی از* گمان ها گناه محسوب می شود .پس از گمانه زنی درمورد شوهرش پرهیز می کرد.شوهری که گاهی خوب و گاهی مرموز و گاهی سرد بود.آنقدر سرد که سرمای نگاهش تا عمق جانش را می سوزاند. امروزتصمیم گرفته بود برای یک بار هم که شده او را غافلگیر کند و برای دیدنش به محل کارش برود.روز تولدش بود و دومین سالی بود که در چنین روزی خانواده اش را کنارش نداشت.واین غمگین ترین حالت ممکن را برایش به وجود آورده بود . انتظارنداشت ارمیا روز تولدش را بدانداما خودش که می توانست برای خودش جشن بگیرد نمی توانست؟ هادی را آماده کرد و خوشحال از این تصمیم با راننده ی میانسال همیشگی اش که در این چند سال مسیر دانشگاه را بااو همراه بود تماس گرفت و منتظر رسیدن اوماند _مامان ....میریم پیش دوستام مهد کودک ؟ یک سالی بود که هادی اورا مامان صدا میزد. از این اتفاق خوشحال بود اما گاهی احساس می کرد ارمیا خوشش نمی آید _نه عزیزم میریم پیش بابا تا خوشحالش کنیم *(۱۲ حجرات) https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وهفتم با دسته گلی که از بین راه خریده بود، دستهای کوچک هادی را گرفته و وارد آسانسور شد. دکمه طبقه هشتم را فشار داد وبا لبخندبه چشم های مشتاق هادی خیره شد. باخود می گفت خوب شد به طور اتفاقی آدرس شرکت را که روی نمونه ی آزمایشی حکاکی شده بود دیده بود و حالا می توانست شوهرش را غافلگیر کند . بارها خواسته بود که محل کار اورا ببیند و با مطرح کردن آن مخالفتی از او ندیده بود. پس با خیال راحت به این مکان پا گذاشته بود. با توقف آسانسور در طبقه مورد نظرش بیرون آمد و وارد سالن روبه رویش شد. شرکت با پلان های مجزا ازهم تقسیم شده بود و هر کسی برای خودش اتاق مخصوص داشت. با اولین نگاه خانمی را پشت میز و در حال صحبت با تلفن دید.حدسش آسان بود که باید منشی شرکت باشد. جلو رفت و هادی را که از راه رفتن خسته شده بود را در آغوش گرفت و منتظر اتمام تماس او ماند. منشی که گه گاهی به او نگاه می کرد بلاخره تماس را قطع کرد و نگاهی به هانیه انداخت که نشان می داد از آمدن زن محجبه ای مثل او در اینجا متعجب شده است. _بفرمایید! _سلام ...ببخشید من با آقای سعیدی کار داشتم. _ببخشید شما ؟ لبخندملیحی به روی او زد و گفت _من همسرشم، این کوچولوهم پسرشه،راستش ما می خواستیم غافلگیرش کنیم. _همسرش ؟...ولی همسر ایشون که... https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وهشتم جمله منشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد و پیرمردی در آستانه ی در ایستاد _ بازم خیلی ممنون... .خوشحال میشم دوباره با خانم بیایید در خدمت باشیم _وای آقای صلاحی خیلی ممنونم. من به ارمیا همیشه تعریف خانم شمارو میکنم سلام منو حتما بهش برسونید چیزی درون قلبش فرو ریخت .وقتی دستهای شوهرش را پیچیده در شانه ی رزیتا دید، سست شده هادی را زمین گذاشت _بابا .... با کلام هادی توجهشان به او جلب شد به دستهای لرزانش و چشم هایی که هنوز باور نداشت _بَه ... این کوچولو باید آقا هادی باشه پیرمرد خوش پوش این را گفته بود و نگاه سوالی اش را به هانیه داد ارمیا با دیدن هانیه شوکه شده بود اما به جایش رزیتا خودش را به هادی رساند و دست اورا که از دست هانیه جدا شده بود گرفت _تو اینجا چه کار میکنی عزیزم نگاه غضبناکش را به هانیه داد و گفت _اینجا جای بچس که آوردیش اینجا ؟ سریع از اینجا ببرش تا بیام باهم در مورد این بی فکریت صحبت کنیم نگاه سرگردانش را به ارمیا داد که با خشونت دست به موهایش میکشید ونگاهش را از او میدزدید بدون اینکه هادی را با خود همراه کند با قدم های بلند و سریع از آنجا دور شد .حالش منقلب بود و درد بدی رادر ناحیه ی شکم احساس میکرد https://eitaa.com/matalbamozande1399