🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صدو بیست و یکم
آرزویم همه این است که هر صبح دلم
به صدای تپش قلب تو آغاز شود
_صبح بخیر....خدا رو شکر امروز خیلی سرحالی
ارمیا روی تخت نیم خیز شد و سینی صبحانه را از هانیه گرفت. با صدای نا صافی که حاصل تازه بیدار شدنش بود گفت
_ آره امروز خیلی بهترم،اگه پرستاریه تو نبود حتما تلف میشدم،بیا بشین
با لبخند لبه ی تخت نشست و مشغول لقمه گرفتن برای اوشد
_دستای من تمیزه بذار برات لقمه بگیرم
ارمیا نگاهی آمیخته با شرمندگی به او انداخت وگفت
_ازت ممنونم،خیلی این مدت زحمت کشیدی،تو این یک ماه خیلی لاغر شدی،دیگه وقتشه از جام بلند شم و چند وقتی تو استراحت کنی.
تابی به گردنش دادو با ناز گفت
گفتی که در فراغم زحمت کشیده ای تو
مُردم هزار نوبت زحمت کدام باشد
_دهنتو باز کن
گفته اش را اجابت نکرد و لقمه را از دستش گرفت و گوشه ی سینی گذاشت .دست هایش را گرفت و ملتمس گونه گفت
_ میدونم گاهی برای اینکه انرژی دستات بدن پردردمو آروم کنه، اصلا برات مهم نبود مریض میشی یا نه،دست و پامو ماساژ میدادی و وقتایی که حالم خیلی بد بود، تا صبح برام قرآن می خوندی.... تو برای من یه فرشته ای که شاید خدا برای جبران دردی که کشیدم برام فرستاده،هانیه ....منو میبخشی؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وبیست ودوم
حال همسرش خوب شده بود وبه خاطر ویروسی که زندگی بسیاری از مردم را مختل کرده بود بیشتر اوغات را در خانه به سر می برد.
هنوز جرات نکرده بود از آن قبر مخفی سخنی بگوید. فکر کرد راه صحبت را باز کند تاشاید خودش درباره ی آن چیزی بروز دهد. پس از صبح کیک شکلاتی که هم هادی عاشقش بود وهم ارمیا دوست داشت را تدارک دیده بود تا گفتگویی بیندازدو جواب سوالهایش را بگیرد
_وای چه بوهایی میاد....مثل اینکه کد بانو جان دوباره یه چیز خوشمزه درست کرده
باحضوربیصدای ارمیا در آشپزخانه و شنیدن صدایش ازفاصله ی نزدیک، ترسیده به سمت او برگشت که باعث برخورد دماغش به بازوی او شد.
_اوخ..... ارمیااا...دماغم شکست،چند باربگم اینجوری بی سر وصدا نیا آشپزخونه زهره ترک میشم
_به من چه که تو اینقدر ترسویی،حالا ببینم مماغتو
_لازم نکرده،حالا چی میخاستی این طرفا شرفیاب شدی؟
سری از روی تاسف برایش تکان داد و در حالی که به سینی کیک نزدیک میشد و حتما قصد ناخک زدن به آن را داشت گفت
_شما زنا نه طاقت دوری مارو دارید نه نزدیکیمونو، حالا چند وقته من خونم دلتوزدم ،دوباره شرکت رفتم حسرت میخوریا!
صدایش را به تقلید از او نازک کرد وشعر گونه ادامه داد
_وای ارمیااا چقده کار میکنی ؟هادیو چه کار میکنی ؟
تا خواست دهان به جواب باز کند صدای زنگ مبایل ارمیا از جیب شلوار اسلشی که پوشیده بود بلند شد.نامحسوس در حالی که شکلات آب شده را روی کیک می ریخت حواسش را به او دادکه دست به جیب برد و با دیدن صفحه ی مبایل اخم ریزی برابروانش نشست.
تازه متوجه ی نگاه کنجکاو او شد.چشمکی زدو گوشی به دست از آشپزخانه خارج شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وبیست و سوم
_تو غلط کردی ...
_هر قبرستونی دوست داری برو....
صدای فریاد ارمیا اورا از آشپزخانه به سالن کشاند
_گوشای منو دراز دیدی؟...هه
_ببین منو که میشناسی ....اون روی نامحترمم بالا بیاد دیگه هیچی حالیم نیست
_منو تهدید می کنی،سگ کی باشی ؟
نگران از سرخ شدن ارمیا با یک لیوان آب به سمت او برگشت گوشی را قطع کرده بود و دودستش را تکیه به آرنج میان موهایش فرو برده بود
_چی شده ؟
نگاه سرخش رابه هانیه داد ولیوان آب را از او گرفت و یک نفس سر کشید
_تو تازه خوب شدی، نباید اینقدر اعصابتو خراب کنی؟
ارمیا کمی سکوت کرد وبا نگاه درمانده ای گفت
_رزیتا ...نصف قراردادهایی که همراه اون بستم و به اسم خودش و برای شرکت پدرش ثبت کرده !
_برای چی؟،مگه با تو شریک نبود
_چرا ....من تمام سهمشو بهش دادم،بقیه ی مدت صیغه رو هم بخشیدم که از شرش خلاص شم، اونم کفری شده و بهم رکب زده. قراردادایی که واسطش خودش بود همه رو به نام شرکت پدرش ثبت کرده ،من موندم و کلی ضرر
_اوووو ....حالا فکر کردم خدایی نکرده چی شده،هر ضرر مالی با تلاش و یه خورده سختی دوباره جبران میشه .سلامتیه آدمه که بر نمی گرده، خوبه این مدت خودت اینو درک کردی،حالا انشاءالله همه چیز درست میش، پاشو ...پاشو بریم کیک پختم در حد اعلا،من میرم هادیو صدا بزنم باهم بریم حیاط،شمام لطفاکن بساط چای و کیک و با خودت ببراونجا.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
صد وبیست وچهارم
دو سال از بودن هانیه در کنار ارمیا گذشته بودوشاید ماه های آخر از بهترین لحظات زندگی اش به شمار می آمد.
شیرینی رابطه ای که میانشان به وجود آمده بود گاهی او را می ترساند اما باز به خدا پناه می برد وتداوم این عشق و زندگی آرام را از خدا آرزو میکرد.
هادی پنج ساله شده بودو با تدابیر هانیه از شر اضافه وزنی که داشت خلاص شده بود ودیگر هانیه را رسما مادر خود می دانست.
نفهمید چرا در این مدت فراموش کرده بود از مقبره ی مخفی از ارمیا سوال کند تا اینکه عصر روزی که ارمیا به سفر کاری رفته بود متوجه غیبت هادی شد.
_هادییی....هادیییی
به سمت آشپز خانه رفت و از سمیه خانم که در حال نظافت کابینت ها بود سراغ اورا گرفت.
_سمیه خانم شما هادی و ندیدین؟
_چرا.... فکر کنم داشت سمت حیاط می رفت.
نگران سمت حیاط رفت و برای یافتن او به اطراف گردن کشید. اما اورا در حیاط جلویی عمارت نیافت.فکرکرد شاید سمت باغ پشت عمارت رفته باشد،اما آنجاهم نبود.
تا اینکه متوجه ی باز بودن در مقبره شدو دلش هری پایین ریخت.
دوان دوان سمت آنجا رفت وشروع کرد هادی را صدا زدن. لامپ دالان را روشن کرد و به اتاقک مقبره سرک کشیداما نبود که نبود
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وبیست و پنجم
کم کم از این غیبت به وحشت افتاده بود که صدای سر وصدایی از دریچه ی دیگری که انتهای دالان قرار داشت توجهش را جلب کرد.
آهسته به آن سمت قدم برداشت و با رسیدن به آن دوباره هادی را صدا زد
_هادی جان ...پسرم ....اینجایی ؟
_من اینجام مامان
نفس راحتی از پیدا شدن هادی کشید و خود را از دریچه به داخل جا داد که هادی را با چراغ قوه ای که دستش بود در حال بهم زدن صندوقچه ای قدیمی دید. با دیدن وسایل های خاک خورده فهمید باید آنجا یک انباری باشد.
_هادی اینجا چکار میکنی ؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم ؟
_اومدم اینجا دنبال گنج،تواز صب باهام بازی نکردی.
_خیلی خوب، بیا به اونا دست نزن مریض میشی،بیااز این جا بریم بیرون باهم بازی کنیم.
هادی با قدم برداشتن به سمت او از پشت صندوقچه باعث افتادن وسایل داخل آن شد.
نگران اورا وارسی کرد و گفت
_چی شد هادی ....چیزیت نشد؟
_نه خوبم
در حال تکاندن لباس هادی بود که چشمش به جعبه ی زیبایی افتاد که روی زمین افتاده بود .دست هادی را گرفت و با برداشتن جعبه از آنجا بیرون آمد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
سلام دوستان
صبحتون بخیر و خوشی 🌸
فصل اول مکر مرداب تموم شد
و از امروز فصل دوم شروع میشه. خیلی از دوستان که در وی آی پی به اینجا رسیده بودند فکر میکردند یه رمان جدید شروع شده اما فصل دوم پرشی به گذشته ست که شما همراه هانیه پی به واقعیت هایی می برید که در فصل سوم که بازگشت به زندگی هانیه اس خیلی تاثیر داره و زندگی هانیه رو عوض میکنه
پس با ماهمراه باشید🌸
@امروز براتون جبران کردم ،به تلافی این چند روز،حلال کنید 🙏🙏
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️هر وقت روز بدی را تجربه میکنید
و انگار تمام اتفاق های آن روزتان بر خلاف میل شماست
این را فراموش نکنید که
هیچکس به شما وعده نداده است که زندگی شما بدون مشکل خواهد بود!
بدون روزهای سخت ،
شما هیچوقت
قدر روزهای خوب رو نمیدونید!
یک نفس عمیق بکشید،و به خود بگویید
این فقط یک روز بد است
نه یک زندگی بد!!!!!
یادت بماند که،
"مردم همانقدر شاد هستندکه ذهنشان را به سمت شادی می کشانند.
🌷🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#یادمان_باشد_که
🔷یادمان باشد که خدا همیشه هست و همه جا حضور دارد پس هیچگاه ناامید و دلخسته نباشیم.
🔷یادمان باشد که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند اما متفاوت ببینند. پس درست نیست خودتان را با کسی مقایسه کنید.
🔷یادمان باشد که کسی را نمی توانید وادار کنید عاشقتان باشد.یادمان باشد انسانهایی هستند که ما را دوست دارند اما نمی دانند چطور عشقشان را ابراز کنند.
🔷یادمان باشد که چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم،ولی سالها طول میکشد تا آن زخم را التیام دهیم.
🔷یادمان باشد که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،بلکه گاهی کسی است که به کمترین ها قانع است.
🔷یادمان باشد که اینجا همه مسافریم پس در این سفر شاد باشیم و به عزیزانمان شادی را هدیه دهیم و از خود نام نیک به جا بگذاریم.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
✅ اگر بگذرید شیرم را حلالتان نمی کنم!
روحانی مسئول مشاوره به زندانیان محکوم به اعدام در زندان رجایی شهر خاطره جالبی دارد:
🍃حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در یک کبابی مشغول کار میشود، شبی پس از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع میکند و میرود در بالکن مغازه تا استراحت کند. درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه میکند و در جریان سرقت پولها، صاحب مغازه به قتل میرسد. او متواری میشود؛ اما مدتی بعد، دستگیرش میکنند و به اینجا منتقل میشود.
🍃حکم قصاص جوان صادر می شود، اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول میانجامد؛ میگویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانیها قلبا دوستش داشتند.
🍃پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری بودند، برای اجرای حکم میآیند؛ همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمهچینی و شرح احوالات فعلی قاتل، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرفنظر کنند. همسر مقتول گفت: " من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کردهام" و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده است. بههرحال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت :"اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمیگذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سالها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم."
🍃بههرحال روی اجرای حکم مصر بود. با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبهرو شود، چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی را بیاورند. یادم هست هوا بهشدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛. او هم آرام رو به من کرد و گفت:"درخواستی ندارم."
🍃وقت کم بود و چاره دیگری نبود. مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ برادر و خواهر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند. جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرفنظر کنند شیرش را حلالشان نمیکند. بههرحال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد همهچیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت: "من یک خواسته دارم" من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه دارید تا آخرین خواستهاش را هم بگوید.
🍃 شاگرد قاتل، گفت: "۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کردهاید، حالا تنها ۹ روز تا محرم باقیمانده و تا تاسوعا، ۱۸ روز. میخواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد علاوه بر این ۱۸ سال، ۱۸ روز دیگر هم به من فرصت بدهید. من سالهاست که سهمیه قند هر سالم را جمع میکنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس (ع)، شربت نذری به زندانیهای عزادار میدهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کردهام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل (ع) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم.
"
🍃 حرف او که تمام شد فضا عوض شد. یکدفعه دیدم پسر کوچک مقتول منقلب شد، رویش را برگرداند و با بغض گفت من با ابوالفضل (ع) درنمیافتم؛ من قصاص نمیکنم. برادرها و خواهرهای دیگرش هم با چشمان اشکبار به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد.
🍃 وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟ پسر بزرگ مقتول ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص میکردید شیرم را حلالتان نمیکردم. خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس(ع) ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با نام مبارک ایشان نرم شد و از خون قاتل پدرشان گذشتند.
🌸🌸🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
✨﷽✨
✅حکایت جوان خدا ترس
✍سلمان یکی از یاران پیامبر ص تعریف کرده : روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند. سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت.یکی می گفت: دچار تشنج شده است. دیگری می گفت: جن زده شده است.
سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم. با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟ گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت
🔥که فرمود:
((و لهم مقامع من حدید)) حج/21 یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است.
📚ترجمه تفسیر المیزان ج۱۶ ص۳۹۹
🌸🌸🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
👌چند نکته ی زندگی روزمره که به دردتون میخوره
❣هنگامی که میدوید اگر به یک موضوع خاص فکر کنید مسافت بیشتری را طی خواهید کرد .
❣اگر در جاده به دنبال ناهار یا شام هستید ، از جایی که کامیون ها نگه داشته اند غذا بخورید .
❣در مذاکرات تلفنیِ مهم ، ایستاده صحبت کنید ، ترشح آدرنالین بیشتر تسلط شما را بالا می برد .
❣بچه دارشدن بعد از سی و سه سالگی موجب طول عمر زنان می شود .
❣خوردن یک موز برای صبحانه ، باعث کنترل افسردگی ، عصبانیت و کج خلقی در طول روز می شود .
❣پشه ها نمیگذارند راحت بخوابید؟ یک قرص ویتامین ب بخورید، بدنتان در اثر خوردن ویتامین ب بویی میگیرد که پشه ها دوست ندارند .
❣اگر بالش شما مسطح شده، آن را نیم ساعت در آفتاب قرار دهید تا با دفع رطوبت به حالت قبل باز گردد .
❣اگر می خواهید آبریزش بینی تان قطع شود، زبانتان را به سقف دهانتان بچسبانید و یکی از انگشتانتان را بین دو ابرویتان ۲۰ ثانیه فشار دهید .
❣برای شستن ظروفی که غذای آنها کپک زده هستند از اسکاچ جداگانه استفاده کنید .
❣روی قابلمه آبِ در حال جوش ، یک کفگیر بزرگ چوبی قرار دهید تا آشپزخانه بخار نکند .
❣تا جایی که می توانید از نور روز استفاده کنید و چراغ روشن نکنید .
❣وقتی موبایلتان خیس می شود برای خشک شدن و سالم ماندن آن، چند ساعت درون برنج خام قرارش دهید.
❣ابعاد گوشی موبایلتان را اندازه بگیرید ، در موارد ضروری به عنوان خط کش به کارتان می آید .
❣شارژ و عمر باتری موبایل در گرما کوتاه تر می شود ، در خنک ترین فضای ممکن آنها را قرار دهید .
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399