🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صدو بیست و هفتم
ناامید از پس گرفتن لباسش که همیشه نصیبش میشد ،وارد چهار دیواری خودشان شد. مادرش در عمارت ثریا خانم که پیرزنی ثروتمند بود و بیشتر زمین های آبادی برای آنها بود کار میکرد . تقریبا صبح تا غروب آنجا بود و بعضی از مواقع به طور بیست و چهارساعته آنجا حضور داشت.
روزگاری برای خودشان کسی بودند و حالا مادرش که یک دختر شهری بود و دست به سیاه و سفید نمی زد ، باید کلفتی میکرد و طعنه و کنایه های جاریش را به جان میخرید تا سقف ریزانی که دارند از دست نرود .
در اتاق باز شد و خودش را لعنت کرد که چرا فراموش کرده است در را قفل کند.چرا که ممکن بود جادوگر اُز(زن عمویش) به سراغش بیاید.با اینکه دیر شده بود اماخود را پشت رخت خوابها پنهان کرد
_ پسِ رختخوابا چکا می کنی؟
_عه تویی.... فکرکردم عجوزس
_باز چی شده ؟
_چی میخاستی بشه.... اعظم با اون هیکل *تاپوش لباس منو دزدیده تا خراب کنه
_صد دفه نگفتم اینقدر سر به سر اینا نذارو زبون درازی نکن؟ درو همیشه میری بیرون قفل کن تا نیان اینجارو مثل زمین صفر علی شخم بکشن
برادرش هادی بود که خسته ازکارو زمین های پسر ثریا خانم آمده بود. متکایی برداشت و گوشه ای دراز کشید
_برو یه چایی بر دار بیا دارم از خستگی می میرم .
*هیکل بزرگ
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و بیست و هشتم
ازپشت حفاظی که به خیالش پشت آن قایم شده بود بیرون آمد. پشت چشمی نازک کردو بیتفاوت به گفته ی او روسری اش را از سرش کند و مشغول بازی با عروسک پارچه ا یش شد.
هادی با اینکه تازه پانزده ساله شده بود مانند یک مرد بالغ کار میکرد. اما باز کفاف این را نمی داد تا مادرشان را ازخدمتکاری نجات دهد .مخصوصا که مادرشان چند ماهه باردار بود و کار کردن برایش سخت شده بود.
_ مامان امشب نمیاد؟
_ نه... نشنیدی گفتم برو یه چایی بیار
_*نوکری که داشتی بندره ، از گشنگی سلندره
_هادیه خیلی پررو شدی ...گمشو تا پانشدم
_به مامان میگم وقتی نیست به من زور میگی
_تقصیر مامانه تو رو لوس بار اورده
دخترای به سن تو الان شووروبچه دارن ،این هنوز عروسک دسشه
_خودتو بگو که باید اعظم چاقالو رو بگیری
هادی از جایش نیم خیز شد که باعث شد باز به سنگرش پناه ببرد
_آخه بدبخت.... تو که جون کتک نداری چرا اینقد زبون درازی میکنی
_اگه کمکم کنی حال اعظمو بگیرم تا دوروز چایی و پختن خاگینه بامن
_لازم نکرده، بازم می خای غذارو* تف و تره کنی گشنه بمونیم. اعظمم به وقتش حسابشو میرسم
*حیف و میل
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وبیست ونهم
_هادیه ...زیر چراغو کم کن
_مامان کم کنم سیب زمینیا دیر میپزه
من گشنمه
_تا داداشت نیاد ناهار نمیخوریم ...بیا پشتمو بمال کتفم گرفته
نا امید از زود خوردن غذا درحالی که سفره ی نان را می بست گفت
_مامان نونم نداریم
_برو خونه اعظم اینا یه دونه غرض بگیر بگو فردا صب نون پختم پسشون میدیم
_ من اونجا نمیرم اعظم دیروز موهامو کند ....تازه لباسی که پف پفی بود از خونه ثریا خانم آوردیو پاره کرد
_الهی دسش بشکنه چرا موهاتو کند؟
خوب لباسو بش میدادی یتیم غوره رو
_تازه زن عمو گفت زینب خوب تربیتت نکرده منم گفتم مثل تو که دختر دزد تربیت کردی
زینب نمایشی به گونه اش زدو گفت
_عه عه .... خاک به سرم دختر چرا این حرفو زدی ....من از دست زبون تو چکار کنم آخه؟
سری از تاسف تکان داد و ادامه داد
_آدم با بزرگترش اینجوری صحبت نمی کنه ،خبر چینی ام کار خوبی نیست. کی من اینجور حرف زدنو یادت دادم؟.... همین الان میری از سوگل معذرت میخای یه نونم میگیری میای
_مااامااان..
_همینکه گفتم ،دیگه نبینم اینقد بی ادب باشی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وسی
تمام جانش درد میکرد وخون بینی اش بند نمی آمد. از بافتی که مادرش به موهایش زده بود چیزی نمانده بود وپوست سرش درد میکرد و نمی توانست گیره ای که بند دو تار مو مانده بود را از موهایش جدا کند.
مچ دستش کم کم متورم میشد و کوچکترین حرکت، درد بدی را به او میداد. گلویش خشک شده بود و به شدت میسوخت.
سعی کرد از کوزه ای که گوشه ی اتاق بود آب بخورد. اما از جایش نتوانست بر خیزد. دلش میخواست مادرش یا لااقل هادی زودتر می آمد و به او آب میداد .سه ساعت بود در همین وضع کف اتاق افتاده بود.
صدای باز شدن در،ترس این را که شاید باز سراغش آمده اند را در دلش انداخت. اما با دیدن هادی نفس سوخته اش را رها کرد
_این چه وضعته؟ ....چرا اینجوری شدی ؟ دماغت چرا خون میاد ؟
به سمتش پا تند کرد که فوری گفت
_نیا جلو ....
بی توجه به صحبت او جلوتر آمد و گفت
_چی میگی ؟ پاشو ببینم چت شده ؟
_نیا جلو کثیفه
نگاه هادی با این حرفش که با خجالت گفته بود ،به دامن خیسش افتاد و فهمید خودش را کثیف کرده است.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و سی و یکم
دیگر نتوانست ساکت باشد و شروع کرد به بلند گریه کردن وبا هق هق ماجرا را تعریف کردن
_اعظم ....اومد اینجا....گفت روسری آبیتو بده ....من میخام برم *مَچِّد بپوشم....منم گفتم.... اونو اون دفه برده بودی بهم پس ندادی ....اومد یکی زد تو گوشم ....گفت تو دروغ میگی برای اینکه به من ندیش...منم هلش دادم خورد زمین ....رفت زن عمو رو آورد دوتایی کتکم زدم .... رفتن دو باره اومدن کتکم زدن ...دستم و شکمم درد میکنه
ودوباره شروع کرد بلند گریه کردن
صورت هادی هر چه میگذشت سرخ تر میشد و از شدت عصبانیت صدای فشردن دندانهایش به هم شنیده می شد
با غیض از اتاق خارج شد و بعد از دقایقی صدای داد وبیداد از حیاط بلند شد.کم کم همهمه و دعوا بالا گرفت و سر وصدای زیادی به گوشش رسید
نگران خودش را کشان کشان به درب اتاق رساند و با صحنه ای که دید انگار روح از بدنش لحظه ای جدا شد
عمویش هادی را خوابانده بود وداشت خفه اش میکرد. نفهمید چه توانی بر پاهای بی جانش آمد که از جا برخاست و دست به شکم خود را به آنها رساند و دستش را بند دست عمویش کرد
_عمو تورو خدا ولش کن .... عمو داداشمو کشتی ....عمو غلط کردم ....بیا منو بزن داداشمو ول کن
*مسجد
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و سی و دوم
بعد از آن ماجرا مجبور شده بودند آلونک عمویشان را ترک کنند .
زینب همان لحظات رسیده بودوبا زدن چوبی به سر برادر شوهرش
توانسته بود پسرش را نجات دهد .
قصد داشت تا او حواسش سر جایش نیامده آنجارا به همراه بچه هایش ترک کند. نزدیک یک سال بود پدرش را ندیده بود وگاهی دلش برایش تنگ می شد.
برای زمانی که هنوز به این روز نیفتاده بودند وشریک پدرش در شهر سرش کلاه نگذاشته بود .هر گز نفهمیدند او چگونه معتاد شده بود. اگرمانندگذشته ها بالای سرشان بود، اکنون چنین حقارتی را تحمل نمی کردند.
_هادی مادر اون بقچه ها و خنزر پنزارو بذار باشه هرچی واجبه بردار،
میترسم ثریا خانم اثاث زیاد ببریم قبولمون نکنه. بجنب هادیه رختای ترتمیز ترتو بردار اون صندوق ته گنجم بیار برام....وای خدا نفسم بالا نمیاد.
_مامان اگه ثریا خانم قبول نکنه ما اونجا باشیم چی ؟ اونوقت کجا بریم ؟
زینب کمی با پر روسریش خودش را باد زد و در جواب هادی گفت
_نگران نباش انشا ءالله که قبول می کنه ...هادیه صندوق چی شد؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و سی و سوم
_ثریا خانم پسرم همه کاری بلده ،میتونه به باغچه و کارای سنگین خونه برسه ،روزام تا غروب تو زمین یوسف خان کار میکنه مطمئن باشیدمزاحم شما نمیشه.
ثریا زنی حدوداً هفتاد ساله بود. چهره ی جدی و اخم عمیقی که وسط پیشانیش بود هادیه را می ترساند و باعث شده بود برخلاف همیشه که زبان دراز و بازیگوش بود، لب به دندان گرفته و با ژست مظلومی به التماس مادرش نگاه کند
_ایی دخترو میتونه تا بارت زمین بذاری دم دست باشه، اما پسرو نمتونه بومونه....
اینجو هیچ مردکویی حق موندن نداره.
مادرش نگاه درمانده اش را به هادی داد و اشک در چشم هایش حلقه زد.چگونه میتوانست از فرزندش جدا شودو اورا به امان خدا بسپارد ؟ هادی برای اینکه خیالش از او راحت شود آرام زمزمه کرد .
_اشکال نداره مامان ....سید ممد یه نفرو میخاست شب تو مچّد بخابه من به خاطر هادیه قبول نکرده بودم ،
الان که هادیه با شماس من میرم اونجا ،نگران نباش مواظب خودم هستم .هر روزاز سرکار میام بهتون سر میزنم بعد میرم مچد
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و سی و چهار
به خانه ی بزرگ ثریا خانم نگاه می کرد و با شیطنت همه جایش را سرک میکشید و وجب به وجب حیاطش را گشته بود.
با اینکه دوازده سالش بود اما شر و شوری و کنجکاوی اش گاهی زینب را کلافه می کرد. دستش هنوز درد میکرد وگرنه هوس باغبانی سرش زده بود.
از کارهایی که مادرش به او می سپرد در میرفت و به بازی گوشی اش می پرداخت. نگاهی به حوض بزرگ وسط حیاط انداخت وکنجکاو بود بداند چقدر عمق دارد.
تصمیم گرفت از درخت انجیری که نزدیک حوض بود وتقریبا خشک شده بود بالا برود تا یکی از شاخه های خشک آن را بشکند وبا آن عمق آب را اندازه بگیرد.
به راحتی آب خوردن این کار را انجام داد و مشغول شکستن شاخه ی باریک اما بلندی شدکه زور دستش به آن نمیرسید ودر اثر تقلایش چند بار نزدیک بود ازبالای درخت پایین بیفتد.
_ هوی دختر ...داری چکار میکنی ؟
نگاهش را جهت صدا داد. پسری هم سن و سال هادی دست به کمرلب حوض ایستاده بودو با اخم نگاهش میکرد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و سی وپنجم
_به توچه ؟اصلا تو کی هستی ؟چرا بدون اجازه اومدی خونه ی ثریا خانم ؟ هیچ مردی اجازه نداره بیاد اینجا
_ گمشو بیا پایین ببینم دختریِ دهاتی...
غلط کردی میری بالا درخت شاخه درختارو می شکنی
_ خودت گمشو پسره یِ بی ادب ....اگه بیام پایین باچوب ادبت میکنما!
_اوه اوه ...زشت لاغر مردنی بیا ببینم چه جوری میخای ادبم کنی ؟
صحبتهای پسر روبه رویش عصبانیش کرده بود.دوباره برای شکستن شاخه ی درخت با شدت بیشتری شروع کرد به تکان دادن آن، در حالی که با خود زمزمه می کرد
_صبر کن اینو بکنم ...میام حسابتو می رسم ....من داداشمم زدم تو فقط یه ذره گنده تری ..... هه ...فکر کرده زورشو ندارم
در تمام مدت درگیری او با شاخه ی درخت، پسر ناشناس تنهابا لبخند کجی بر لب با تفریح نگاهش می کرد که ناگهان با آخرین تکانی که به شاخه ی درخت داد از روی آن داخل آب حوض افتاد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
﷽
از بـاغ نشـستـه در خــزان آقـا جان
حرفی بزن و کمـی بخـوان آقا جان
زهرا به زمین خورد و علی را بردند
این جمعه خودت را برسان آقا جان
صبحتون مهدوی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
#درمان_فشارخون
مصرف مداوم جوشانده زالزالک بصورت روزانه براے کاهش فشارخون، افزایش جریان خون و جلوگیری از لخته شدن خون موثر است
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399