Khatereh - Ragheb.mp3
6.87M
🎙 راغب
🎧 #آهنگ جدید خاطره
🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🍃🌸🌸🍃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃💐❣بخشی ازمراسم سنتیِ عروسیِ تالشی ؛ گیلان.
🌿💚🤍❤️🌿
🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 #مکر مرداب خشت دویست و پنجاه با صدای سکینه خاله بورس را کن
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
#مکر مرداب
خشت دویست و پنجاه و یک
_تو خیلی بیجا کردی،فکر کردی مثل قبلنا یه سر و یه تنی که میگی بامن میای؟دختر تو الان شوهر داری
با کف دست روی زانویش زدو گفت
_وای هادیه ....وای ازدست تو ....با این بی فکریات برمم دلم اینجا میمونه
_عه خاله ....آخه میخای بری تنها اونجا چکار کنی ؟کی کمکتون میکنه نون بپزید؟اینجا همه چیز آمادس دیگه اذیت نمیشید،تازه من به ارمیا گفتم خاله باید تا هر وقت لازم باشه اینجا بمونه
_بیخود گفتی،من به غلامرضا و احمد رضام رو ندادم باهاشون بمونم،حالا بیام سر جهازیه تو بشم؟
سرش را جلو برد و با بوسه ای از پیشانی اش با لحن ملایم تری ادامه داد
هادیه جان مادر،الهی فدای اون چشات برم که انگار مادرت داره نگام میکنه،بذار من با خیال راحت برم،دست از زبون درازی بردار دخترم، تو دیگه بزرگ شدی ، خانم شدی،زندگیتو دو دستی بچسب،این پسر خیلی دوست داره ولی حواست به مادرش باشه،هم احترامشو نگه دار هم مواظب باش برا زندگیت لقمه نگیره،میدونم تو جنمشو داری و تو سری خور نیستی که نگرانت باشم، ولی بعضی وقتا آدم باید کوتاه بیادوبه جای جواب ،ثواب کنه و سکوت کنه،حالابگو چشم بذار با خیال راحت برم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
#مکر مرداب
خشت دویست و پنجاه ودو
چند ساعتی بود که سکینه خاله رفته بود. سر میز صبحانه ای که صفدر آماده کرده بود بزور چند لقمه ای خورده بود که ناراحت و نگران راهی نشود.
چقدر احساس تنهایی در تمام وجودش مستولی شده بود.دیگر چه کسی را داشت تا برای او دل بسوزاند و نگرانش شود؟گوشه ی تخت از حجم غصه کز کرده بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بود.
هنوز به محیط و جو این خانه عادت نکرده بودو از آینده ای که برایش معلوم نبود نگران بود. ازبی بی اش شنیده بود که می گفت
_چه خوبه که آدم از فرداش خبر نداره که اگه خبر داشت مطمئنم اصلا راه رفتن یاد نمیگرفت.
دلتنگ مادرش و آغوش گرمش بود.اگرچه شاید با وجود او تقدیرش عوض میشد و اکنون ازدواج نکرده بود و همراه مادرش و هادی گوشه ای از دنیا سه نفری زندگی میکردند.دلش کتمان نمیکرد که مهر و علاقه به ارمیا کم کم پوسته ی سفت و سخت احساسش را شکانده است و از ازدواج با او خوشحال بود، اما باز احساس غریبی و تنهایی آزارش میداد.
_سلام ....خوابیدی ؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
#مکر مرداب
خشت دویست و پنجاه و سه
#ها(د.ن)یه
نگاهش تار شده بود واصلا نفهمیده بود کی گریه کرده است.با کف دست اشک هایش را پاک کرد. بلند شد و پاهایش را از تخت آویزان کردو گفت
_نه نخوابیدم، از بیکاری دراز کشیده بودم
ارمیا با دیدن خیسی چشم هایش ،نزدیک آمد ونصفه نیمه جلوی پایش زانو زد و با مهربانی گفت
_چی شده ؟چرا گریه کردی؟
کسی بهت حرفی زده ؟
لبخند کم جانی زد و دماغش را بالا کشید و گفت
_نه ....چیزی نشده ....خاله سکینه رفت برای همین ناراحتم، هنوز هیچی نشده دلم براش تنگ شده.
متاسف ای بابایی گفت و برخاست و کنارش نشست.دست به شانه اش انداخت و از پهلو در آغوشش گرفت و دلجویانه گفت
_غصه نخور ،حالامیریم بهش سر میزنیم یا میاریمش اینجا،ولش که نمی کنیم،تا وقتی من هستم تو غصه ی چیو میخوری ؟
لپش را آرام کشید وبا لبخندادامه داد
_ با اینکه گریه ام کنی یه جور دیگه زیبا میشی، ولی دوست ندارم چشای قشنگتو بارونی ببینم، ناراحتی تو خیلی اذیتم میکنه.پس دیگه نبینم با وجود من دلتنگ کسی بشی و گریه کنی!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
#مکر مرداب
خشت دویست و پنجاه و چهار
روزهای زمستانی همچون گذر باد به پایان رسید. بهار نزدیک بود و فصل جدیدی از زندگیش را رقم زده بود. کم کم حیاط خانه بوی زندگی و حیات میدادو غنچه های نو رسیده، درختان لخت و خواب رفته را وادار به بیدار شدن کرده بود.
امروز تصمیم گرفته بود خودش برای ارمیا آشپزی کند و یک غذایی خوشمزه برایش آماده کند.عادت به کار داشت و در این دو هفته ای که اینجا بود از بیکاری کلافه شده بود.
ارمیاتا شروع ترم جدید دانشگاه، با پدرش هرروز شرکت میرفت و شب هنگام خسته و بی حوصله بر میگشت و وقت زیادی نمیتوانست با او بگذراند. قرار بود آخر این هفته برایش خرید کند و هرچیزی که یک بانو لازم دارد برایش تهیه کند.
مرجان که آنژیو شده بود همچنان در اتاقش استراحت میکرد واوهرروز به دیدارش میرفت و سعی داشت با او ارتباط بگیرد .امامرجان بی حوصله تر از این حرف ها بود و زیاد با او صحبت نمیکرد.
به آشپزخانه رفت تا به صفدر اطلاع دهد که غذای امشب را او آماده میکند.آشپزی صفدر هم برایش جالب بود که یک مرد چگونه به این صورت و با این مهارت میتوانست آشپزی کند.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و پنجاه و پنج
با ورودبه آشپز خانه و دیدن صفدر در حال جاساز کردن خرید هایش داخل کابینت با گشاده رویی به او گفت
_سلام آقا صفدر،خسته نباشید
با آن لباس و شلوار یک دست سفید وصورت سه تیغ شده اش بسیار مرتب و تمیز به نظر می آمد، اما انگار زیاد خوش اخلاق به نظر نمیرسیدکه با اخم ریزی به اجبار سلامش را داد و گفت
_سلام،کاری داشتین؟
_اومدم بگم شام امشبو خودم میخام آماده کنم!
اخم هایش بیشتر در هم رفت و جواب داد
_ببخشید اما خانم باید اجازه بدن،الانم اگه کاری ندارین من به کارام برسم
ازاین طرز صحبت او خوشش نیامد.اینجا خانه ی او هم بود و به عنوان عروس خانواده حق داشت گاهی برای همسرش خودش غذا بپزد،پس با تحکم و جدیت در کلامش گفت
_کارتونو انجام بدین کاری به کار کردنت ندارم، ولی ببینین وسایلی که میگم خونه داریم یانه،اگه نداشتیم تهیه شون کن،امشب آشپزی با خودمه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و پنجاه و شش
فکر میکردشاید مقاومت بیشتری از او ببیند. اما وقتی لوازم مورد نیازش را برایش گفت، بدون هیچ حرف اضافه ای گفته بود آماده اش میکند.
به اتاقش رفت و با کندن روسری، تنفسی به موهای کوتاهش داد .موهایش کم کم تا زیر گردنش بلند شده بود و زیر روسری اذیتش میکرد.
سراغ چمدان رنگ ورو رفته اش رفت تا برای امشب لباس بهتری پیدا کند. میدانست گشتن بی فایده است اما با زیرو رو کردن آنها امید داشت شاید چیز مناسب تری بیابد.
درراه دیده بود دختران شهر چگونه وبا چه وضعی بیرون می آیند.نگران بود که این رنگ و لعاب مسموم دنیای بیرون، روی ارمیا تاثیر بگذارد وکم کم برایش جذابیتی نداشته باشد.
کلافه آنهارادوباره داخل چمدان چپاند و همانجا دست به پیشانی روی زمین نشست.باید هرچه زودتر لباس و لوازم مورد نیازش را تهیه میکرد .
ارمیا که فرصت خاراندن سرش را نداشت تا با او به خرید برود و هر بار امروز و فردا میکرد.دلخور بود که به عنوان کسی که تازه ازدواج کرده است چرا مدتی را دست از کار نمیکشد تابا او بیشتر وقت بگذراند.
حتی اجازه نداده بود پولی که به عنوان جهیزیه همراهش آورده است را خرج کند.با خودفکر کردشایدبتواند مقداری از آن را برداردو برای خودش لباس تهیه کند.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
#مکر مرداب
#ها(د.ن)یه
خشت دویست و پنجاه و هفت
باقالاپلو را دم کرده بود و سالاد شیرازی اش هم آماده بود. به اتاقش رفت و بلوز سرخ آبی نسبتا نویی،با دامن بلندکلوش سفیدش پوشید. ازچند لباسی که آورده بود بهترینش همین بود و لباس مناسب دیگری نداشت. موهایش را شانه زد و شال سفیدی هم آماده کرد که هنگام پایین رفتن بر سر بیندازد.
چیزی از سرخاب سفیداب در اختیار نداشت و اگر هم داشت، با وجود صفدر نمی توانست استفاده کند.
از عطرهای فراوانی که جلوی آینه ردیف بود و ارمیا از آن استفاده میکرد سر در نمی آورد.اما از بوی یکی از آنها خوشش آمدو تا جایی که از نظرش کافی بوداز آن استفاده کرد.
_چه بوی تند ادکلن گرفته اینجا!
شوکه از آمدن بی سر و صدای ارمیا وایی گفت و دست به سینه گذاشت
_ترسوندیم ارمیا ....تورو خدا دیگه اینجوری بی سرو صدا نیا تو اتاق
ارمیا در حالی که صورتش را از تندی بو جمع کرده بود از در فاصله گرفت و سمت میزتوالت رفت و با نگاهی به ادکلن ها گفت
_اینا که همشون سالمه ،فکر کردم یکیشون شکسته این بو راه افتاده
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
#مکر مرداب
خشت دویست و پنجاه و هشت
فهمید که حتما در استفاده از آن زیاده روی کرده است. خجالت زده دستهایش را در هم قلاب کرد وگفت
_ببخشید ....کنجکاو شدم ببینم هر کدوم چه بویی میده،ازبوی یکیش خوشم اومد برداشتم چندتا پیس زدم
ارمیا که از حالت گفتن او خنده اش گرفته بود اما سعی در جلوگیری از آن داشت،اخمی بین ابروانش که هر چند در واقعی جلوه دادن آن موفق نبود انداخت و گفت
_خانم خانما ....یک ....نباید به وسایل شخصی شوهرت بدون اجازه دست بزنی....دو ....این ادکلنا مردونس،به درد تو نمیخوره که تازه چند پیسم ازش زدی
اینجای جمله اش دیگر نتوانست خودار باشد و شروع کرد بلند خندیدن و همزمان نزدیک آمد و اورا در آغوش کشید و گفت
_آخه عزیزم ....تو خودت سرگیجه نگرفتی که با ادکلن دوش گرفتی
بعد میگی فقط چند تا پیس زدم؟
از اینکه از این چیز ها سر در نمی آورد حرصش گرفته بود و اورا به عقب هل داد و لب برچیده گفت
_به جای اینکه منو مسخره کنی برو یه دوش بگیر لباساتو عوض کن بریم پایین شام بخوریم ....هر چقدر من بوی خوب میدم تو بوی بد میدی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و پنجاه و نه
با ذوق اولین شامی که برای همسرش آماده کرده بود، تمام تلاشش را به کار برده بودتا غذایش خوب از آب در بیاید که خوشبختانه در این کار موفق شده بود .
با رضایت به میز شامی که چیده بودنگاه میکردو منتظر ورود ارمیا و مادرش مانده بودکه گفته بودامشب برای شام پایین می آید.کف دستهایش را به هم مالید و بعد از مطمئن شدن ازکامل بودن میز، روی یکی از صندلی ها به انتظار نشست.
_اگه چیزدیگه ای لازم ندارید برم خانمو صدا کنم.
نگاهی به صفدرکه این را گفته بود انداخت و جواب داد
_نه ممنون چیز دیگه ای لازم ندارم،بی زحمت ارمیا هم صدا بزنید غذا یخ نکنه
_بله حتما
تصورکرد پوزخند کمرنگی از تمسخر بر لبهای او نقش بسته است.
نمیدانست چرا فکر می کردزیاد از او خوشش نمی آید.
بارفتن او دستی به روسری و لباسش کشید تا مرتب و آراسته به نظر بیاید که ارمیا ومرجان را درحال پایین آمدن از پله هادید. فوری از جایش برخاست تا به مرجان که انگار وسط راه خسته شده بود کمک کند. پایین پله ها ایستاد و گفت
_سلام ....کمک نمیخاین ؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman