eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
25.1هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و هشتاد و سه کارش را به اتمام رساند و با نشستن به لبه ی تخت تنها لبخند به لب نگاهش کرد تا دوباره به حرف آمد و گفت _یه سوال ازت بپرسم؟ قبل از اینکه از او جواب مثبت بگیرد عجولانه ادامه داد _ازدواج تو وارمیا چه طوری اتفاق افتاد ؟آخه ....نمی دونم میدونی یانه ....شایدم ناراحت بشی من اینو میگم ،ولی خوب اساسا من خیلی فضولم تا از چیزی که می خوام سر در نیارم آروم نمیشم ....ارمیا قبلا نامزد دختر خالش بود .زن عمو خیلی مهسا رو دوست داشت ، عجیبه با ازدواج شما موافقت کرده! احساس کرد المیرا این موضوع را عمدا به او گفت تا عکس العمل اورا در صورت ندانستن ببیند، پس بی تفاوت شانه ای بالا داد و گفت _ارمیا خودش میگه من اصلا علاقه ای به دختر خالم نداشتم و مادرم خودش بریده و دوخته ، اما در مورد آشنایی من و ارمیا دوست نداشت بگوید مادرش خدمتکار ثریا خانم بوده است و در خانه ی او برای اولین بار یکدیگر را دیده اند _ ارمیا دوست برادرم بود و خیلی باهم صمیمی بودند ،طبیعی بود باهم رفت و آمد داشته باشن و منو ببینه 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و هشتاد و چهار بلاخره بعد از چند روز مهمانان خاندان سعیدی عزیمت کرده و از آنجا رفته بودند،اما آخرین کلماتی که از بیژن شنیده بودفکرش را مشغول کرده بود. _ به عنوان دوست قدیمی مادرت بهت توصیه میکنم شوهرت بیشتربشناسی همیشه به حس ششمش اطمینان داشت. حسش میگفت بیژن دوست دارد زندگی او از هم بپاشد.اما هر کس اورا میشناخت میدانست که هادیه احمق نیست که با حرف های دوپهلوی یک غریبه زندگی شیرینش را از هم بپاشاند. چند ماه بیشتر از زندگی مشترک او وارمیا نگذشته بود،امازمزمه های مرجان بدون توجه به سن کم او و ارمیا برای داشتن نوه شروع شده بود. با اینکه ارمیا مخالف بچه دار شدن بود به اصرار مادرش تن داده بود و در انتظار بارداری او بود. اما روزها از پی هم میگذشت و خبری از بچه نبود. اضطراب اینکه نکند باردار نشود تمام وجودش را گرفته بود و هر روز که میگذشت بیشتر در وجودش رخنه میکرد. _هادیه آماده شدی؟ مغنعه اش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد.ارمیا برای مدرسه ی شبانه روزی ثبت نامش کرده بودو امروز اولین روز تحصیلش بود. با ذوق وخوشحالی وصف ناپذیری با همراهی همسرش به آنجا میرفت و این اتفاق نکته ی مثبت این روزهایش شده بود. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و هشتاد وپنج _الهی سکته کنم که از دستم راحت شی ....تو چه جور خواهر زاده ای هستی؟خالت از اون سر دنیا اومده تورو ببینه اونوقت میگی نمیری فرودگاه دنبالشون؟ _مامان من خستم،اونا ساعت ۱ شب میرسن، خوب تاکسی خود فرودگاهو سوار میشن میان دیگه دست خودش نبود که خون خونش را میخوردو از اینکه مهسا و مادرش قرار بود به آنجا بیایند،حرصی و عصبانی با خود آرام زمزمه میکرد _چرا هر کدومشون از آلمان میاد صاف راشونو میکشن میان اینجا؟انگار کس و کار دیگه ای اینجا ندارن عصبی از گوش ایستادن که همیشه مورد نهی مادرش بود دست کشید وغر غر کنان وارد اتاقشان شد _چی شده داری با خودت جرو بحث میکنی ؟ دست به کمر گذاشت و به ارمیا که تازه از دست مادرش خلاص شده بود خیره شد که کلافه مشغول تعویض لباسهایش بود. دیگر طاقت نیاورد وگفت _فک وفامیل شما به جز اینجا جای دیگه ای ندارن برن؟ارمیا بخای بری دنبالشون دیگه با من حرف نزن ارمیا که خستگی از چهره اش میبارید دستی به موهایش برد و روی صندلی نشست و گفت 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و هشتاد و شش _الان میگی من چکار کنم ؟فامیلا که از من اجازه نمیگیرن که اینجا بیان یا نه،اینقدر بد خلق نباش! یه ذره تحمل کن اینام مثل عمو بیژن چند روز می مونن بعدش میرن _من نمیدونم، اگه دنبال مهساجون مامانت بری نه من نه تو! با این حرفش ارمیا با ضرب از جایش بلند شد و کتش را از جالباسی برداشت و با صدای کنترل شده ای گفت _نه مثل اینکه امشب داستان داریم، دلم خوشه زنم درکم میکنه میفهمه که نمیتونم زیاد با مادر مریضم جر وبحث کنم، هی چپ و راست واسه من قیافه میاد و تهدید میکنه این را گفت و از اتاق بیرون رفت بغضی به گلویش چنگ زد و ناراحت جلوی میز تحریرش نشست. با خود میگفت یعنی فقط خواسته ی مادرش برایش مهم است که احساس اورا نادیده میگیرد؟آیا هرکس به جای او بود ازاینکه شوهرش به دنبال نامزد سابقش برود ناراحت نمیشد ؟شایدهم او زیادی حساس شده بود اما این دست خودش نبود. حالا حتما به بهانه ی قهربه دنبال آنها میرفت واو فقط بی جهت میدان را به آنها داده بود.خاصیت بیشتر زن ها این است که همیشه نگران زندگی یشان میباشند وبا چنگ و دندان از قلمرو خود دفاع میکنند وقلبشان ظرفیت کوچکترین بی توجهی را ندارد.به خصوص او که حالابه جای همه ی خانواده اش ارمیا را داشت. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و هشتاد وهفت ساعت دو شب بود وخوابش نبرده بود . خودش را به خواب زده بود تا هروقت ارمیا برگشت با او روبه رونشود. اما هرازگاهی طاقت نمی آورد واز اتاق سرک میکشید تا از آمدن و نیامدن او باخبر شود. از بالای راه پله ها کمی روی نرده ی آن خم شده بود که با صدای ظریف دخترانه ای که از خستگی و دلتنگی اش شکایت میکرد خود را عقب کشید . _وای خاله جون نمیدونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود _منم عزیزم ،قربونت برم چه خانم شدی ؟ _لوسش نکن مرجان همین طوریش راست و چپ رفتار تورو میکوبه تو سر من _ این جوری نگو کتی ،باور کن همیشه بهت حسودیم شده دختری مثل مهسا داری،راستی ارمیا کو؟ گوش هایش را تیز کرد تا از موقعیت شوهرش باخبر شود _بیرونه داره ماشینو جابه جا میکنه الان میاد از اینکه حدسش درست از آب درآمده بودو با قهری ساختگی به دنبال آنها رفته بود دلش گرفت و غمگین به اتاقش بازگشت. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و هشتادو هشت نور آفتابی که دزدانه از لای پنجره سرک میکشید،چشم ها و گونه هایش را نوازش میدادو باعث شد ازخواب بیدار شود. نگاهی به کنارش انداخت،ارمیا نبود وپیدا بود تمام دیشب به اتاقشان نیامده است.از ناراحتی تا دیر وقت نخوابیده بودو نفهمید کی خوابش برده است.ساعت ۸ صبح نشان میداد که خواب مانده و نمازش قضا شده است. سریع از جایش بلند شد و به سرویس رفت وبعد از آنکه آبی به صورتش زد، لباس مناسبی پوشید وبه طبقه ی پایین رفت. با دیدن ارمیا که روی کاناپه خوابیده بود و پاهای بلندش ازآن آویزان بود،ناراحت و دلگیر از اینکه این جا خوابیده وشاید دیگران هم این موضوع را فهمیده باشند بالای سرش ایستاد و آرام صدایش زد _ارمیا ....ارمیا با بیدار نشدن او بازویش را تکان داد که در نهایت صدایی هیم مانندی از دهانش خارج شد. مگر تا کی بیدار بودند که با اینکه خوابش سبک بود بیدار نمیشد ؟ فکر اینکه بدون او مخصوصابا مهسا گل گفته و گل شنیده است دیوانه اش میکرد. پس با حرص بیشتری بازویش را تکان داد وآهسته کنار گوشش گفت 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و هشتاد و نه _پاشو ببینم ....خجالت نکشیدی بیرون خوابیدی؟میخاستی آبروی منو ببری ؟ از تکان های نیشگون دار او ارمیا به زور چشم هایش را باز کرد و گیج سر جایش نشست. انگار که بدنش خشک شده باشد کششی به آن داد و بعد ازنگاه گذرایی به او،بدون حرف از جایش بلند شد وبه سمت بالا واحتمالا اتاقشان حرکت کرد. با چشم رفتن اورا دنبال کرد و وقتی از دیدش پنهان شد تازه به خود آمد ومتوجه ی رفتار او شد. با صورت بر افروخته از اینکه به جای او ارمیا طلبکارانه رفتار میکند به سمت اتاق پاتند کرد و با ورود به آن اورا خوابیده روی تخت دید _چطور تونستی با وجود مهمونا بیرون بخابی ؟میخاستی اونا بفهمنو منو کوچیک کنی ؟.با توام با سلقمه ی نسبتا محکمی که به او داد با غیض از جایش نیم خیزشد و با فریادی نزدیک به صورتش گفت _چیه هی ورور خم گوشم یه ریز حرف میزنی؟.تو اگه زن بودی حواستو جم میکردی شوهرت بیرون نخوابه 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و نود با چشم به بیرون اشاره کردوهیس گویان انگشتش را به علامت پایین آوردن صدایش روی لب گذاشت و آرام و بغض دار گفت _چرا داد میزنی؟ من دوست ندارم اگه اختلافی ام داریم کسی بفهمه بجاش تو داد هوار راه میندازی که همه بفهمن؟ ارمیا که انگار با این لحن او کمی آرام شده بود خود را بالا کشید وبه تاج تخت تکیه داد ودیگر چیزی نگفت.سعی کرد از شر این بغض لعنتی که اورا ضعیف نشان میداد خلاص شود. پس با فرو بردن آب گلویش ، کنار تخت ایستاد وگفت _برای یه درخواست کوچیک من که از روی تعصب زنانه بود، با من اینجوری حرف میزنی؟نکنه چون کسیو ندارم به خودت اجازه میدی منو کوچیک کنی و پیش کس و کارت اونم نامزد سابقت خرابم کنی؟ ارمیا کلافه انگشتان کشیده اش را لای موهای به هم ریخته اش فرو برد و با سری که به آرنج تکیه داده بودهمچنان سکوت پیشه کرده بودکه باز ادامه داد _اگه ازم خسته شدی و نمیدونی چه جوری از دستم خلاص بشی من مشکلی ندارم بر میگردم ....برمیگردم پیش خاله سکینه با این حرفش،ارمیا مانند کبریتی که شعله ور شده باشد با خشم از جایش بلند شد،جلوی پیراهن او را محکم به دست گرفت و سمت خودش کشید واز فاصله ی کمی در صورتش غرید. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
♨️ انتخابات به مرحلهٔ دوم رفت 🔹کل آرای شمارش‌شده: ۲۴.۵۳۵.۱۸۵ رأی 🔹مسعود پزشکیان: ۱۰.۴۱۵.۱۹۱ رأی 🔹سعید جلیلی: ۹.۴۷۳.۲۹۸ رأی 🔹محمدباقر قالیباف: ۳.۳۸۳.۳۴۰ رأی 🔹مصطفی پورمحمدی: ۲۰۶.۳۹۷ رأی عوامل نظارتی خود را برای انتخابات مرحله دوم که در روز جمعه مورخه ۱۵ تیر برگزار خواهد شد آماده کنند.
📸 ازدواج با تم انتخابات 🔻همزمان با آغاز چهاردهمین دور انتخابات ریاست جمهوری برخی از عروس و دامادهای ایرانی در نخستین روز زندگی مشترکشان پای صندوق های رای حاضر شدند. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
پایان آدمیزاد... نه ازدست دادن رفیق است... نه رفتن یار... نه تنهایی...!! هیچکدام آدمی آن هنگام تمام میشود که خـــدا فراموشش کند. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
چگونگی کسب معرفت به حضرت.mp3
1.06M
◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈ ⁉️چگونه نسبت به امام عصر ارواحنافداه معرفت پیدا کنیم ؟ ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 خدایا تو خود شاهدی آنچه از جانب ما صورت گرفت نه رقابتی برای کسب قدرت بود و نه تلاشی برای فزونی ثروت بلکه می خواهیم تا نشانه های دین تو را آشکار کنیم و اصلاح واقعی را انجام دهیم تا بندگان ستم دیدۀ تو احساس آرامش و امنیت کنند و دین تو برپا شود.. «امیر مؤمنان علی علیه السلام» فرج امام زمان صلوات🌹💚
✨ یادم باشد قبل از هر کار ... با انگشت به پیشانیم بزنم ، تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم ! ✨ یادم باشد ... با کسی آنقدر صمیمی نشوم ، شاید روزی دشمنم شود ... ✨ یادم باشد ... با کسی دشمنی نکنم ، شاید روزی دوستم شود ... ✨ یادم باشد ... امید کسی را از او نگیرم ، شاید تنها چیزیست که دارد ، ✨ و یادم باشد ... که آدمها همه ارزشمندند ، و همه می توانند ... مهربان و دلسوز باشند ... ! 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا