eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی کودک یزدی اشک همه را درآورد 😭 روضه جانسوز حضرت علی اصغر (ع) 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید نسبت به امام زمان علاقه داشته باشیم؟ 👈🏻این رو کسایی تماشا کنند که عاشق امام زمان (عج)نیستن! «»
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و شش _اصلا حرفشم نزن ....من حتی نمیتونم یه لحظه از هانیه جدا بشم، بعد تو میگی یه شب ازم دور باشه ؟ _خوشگلم، قربون حرص خوردنت برم که فوری صورتت قرمز میشه ،آروم باش عزیزم ،بهت قول میدم کله سحر ماهم حرکت میکنیم تا ساعت نه ده اونجاییم _گفتم نه دیگه بحث نکن ،خوب منم باهاشون میرم تو که کارت تموم شد خودتو برسون ویلا _نمیشه عزیزم، قرار کاری خانوادگی برگزار میشه ، من که نمیتونم شب تنها برم سر قرار _خوب چی میشه صبر کنیم باهم بریم ، بخدا دلم شور میزنه ارمیا _این طبیعیه چون اولین باره هانیه ازت جدا میشه ،بابا باید تا شب خودشو برسونه اونجا چون عمو رامسر مهمونی گرفته _من حس خوبی به عموت ندارم ،شاید ناراحت بشی ولی از روز اول ازش خوشم نیومد .میگفت مامان منو میشناسه و پشت سر مامانم حرفای مفت میزد.ارمیا.... بیا از این قرار کاری منصرف شو باهم بریم .دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت سیصدوهفت باتمام مخالفت هایش جگر گوشه اش را از او جدا کردند .با اینکه میدانست مرجان شاید بهتر از او هوای هانیه اش را داشته باشد. دلهره و اضطرابی عجیب در وجودش پیچیده بود که از مهمانی وقرار کاری چیزی نفهمیده بود. به خانه که رسیده بودند ارمیا خسته از یک روز کاری پر مشغله فوری به خواب رفته بود .اما او چشم هایش لحظه ای قرار نداشت و بی تابی عجیبی گریبان گیرش شده بود. به طوری که لحظه به لحظه حالش خراب تر میشد. با وجود هوای سرد به بالکن بیرون از اتاق رفت تا شاید سردی هوا نفس کشیدن را برایش آسان تر کند. به ماه کامل و زیبا خیره شد. انگار چهره ی تک تک عزیزانی که از دست داده بود را در آن میدید. قریب یک سال بود که دنیاآن روی خوشش رانشانش داده بود .میترسید قانون پس گرد دنیا برایش اثبات شود.دلش قرآن خواندن خواست. مگر خودش نگفته بود با یاد من دلها آرام میگیرد. به اتاق باز گشت و قرآن مصری میراث بی بی اش را برداشت و به سالن برگشت و شروع کرد به خواندن آن . 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و هشت سوزش سوزن باعث شد چشم های ورم کرده اش باز شود که هر چند ساعت یک بار تکرار میشد . چرا دست از سرش بر نمی داشتند ؟چرا نمی گذاشتند در دنیای بی خبری و سکوت غرق شود ؟دیگراین دنیایی که به او رحم نکرده بود چه ارزشی برای ماندن داشت ؟دنیایی که هرچه راکه او دوست داشت ،دست روی آن گذاشته و گلچینش کرده بود _بهتری عزیزم ؟ سوال پرستار برایش مضحک می آمد . مگر دیگر حال خوب را درک میکرد ؟دلش میخواست زودتر آمپولش را بزند و گورش را گم کند. _بیچاره شوهرت وضعش از تو خیلی خراب تره ،اگه تو یه داغ دیدی اون سه داغ رو دلش سنگینی میکنه.تو هم که زنش باشی این جوری افتادی چرا اینقدر وراجی میکرد و دهانش را نمی بست.گلویی برای فریاد برایش نمانده بود و توانی برای برخاستن نداشت ، که از این اتاق و بوی بدش فرار میکرد تا دست احدی به او نرسد. بلاخره پرستار پر حرف کارش را تمام کرد و تنهایش گذاشت. دلش میخواست باز آمپول آرام بخش را تزریق کرده باشد تا برای چند ساعت هم شده فارغ از این دنیا شود وچشم هایش آن را نبیند. 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت سیصد ونه هرچند تا چشم هایش بسته میشد تمام درد ها و غصه هایش تبدیل به کابوس وحشتناکی میشد ودر خواب هم اورا عذاب میداد. باز آن صحنه برایش تکرار میشد و تکرار. صورت معصوم هانیه اش که در آرامش خفته بود. حتی میشد طرحی از لبخند را در گوشه ی لبهای کوچکش دید.جسم بی جان مرجان ،که کودک بی گناهش را سفت و سخت در آغوش گرفته بود.ویوسف خانی که با آن همه صلابت و اقتدارتا ابد در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود.در آخر فریاد های نا هنجار و گوش خراش ارمیا و بعد سیاهی . آن صبح شوم وقتی بی تاب دخترکش به ویلای رامسر رسیده بودند ،با دیدن آمبولانس جلوی درب ورودی ویلا دلش پایین ریخت.هر چه همراه ارمیا جلوتر میرفتند و به دو برانکاردی که رویش با ملافه ی سفید پوشانده شده بود نزدیکتر میشدند ،انگار جان هم ذره ذره از وجودش خارج میشد و پاهایش را سست میکرد . ارمیا که ملافه را کنار زد .قلبش انکار میکرد و دیدگانش تایید که دختر کوچکش در آغوش مادر بزرگش دیگر نفس نمیکشد.جانش لحظه ای رفت و افتاد ،اما باز بیرحمانه برگشت. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد ونه هرچند تا چشم هایش بسته میشد تمام درد ها و غصه هایش تبدیل به کابوس وحشتناکی میشد ودر خواب هم اورا عذاب میداد. باز آن صحنه برایش تکرار میشد و تکرار. صورت معصوم هانیه اش که در آرامش خفته بود. حتی میشد طرحی از لبخند را در گوشه ی لبهای کوچکش دید.جسم بی جان مرجان ،که کودک بی گناهش را سفت و سخت در آغوش گرفته بود.ویوسف خانی که با آن همه صلابت و اقتدارتا ابد در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود.در آخر فریاد های نا هنجار و گوش خراش ارمیا و بعد سیاهی . آن صبح شوم وقتی بی تاب دخترکش به ویلای رامسر رسیده بودند ،با دیدن آمبولانس جلوی درب ورودی ویلا دلش پایین ریخت.هر چه همراه ارمیا جلوتر میرفتند و به دو برانکاردی که رویش با ملافه ی سفید پوشانده شده بود نزدیکتر میشدند ،انگار جان هم ذره ذره از وجودش خارج میشد و پاهایش را سست میکرد . ارمیا که ملافه را کنار زد .قلبش انکار میکرد و دیدگانش تایید که دختر کوچکش در آغوش مادر بزرگش دیگر نفس نمیکشد.جانش لحظه ای رفت و افتاد ،اما باز بیرحمانه برگشت. 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت سیصد وده یک هفته گذشته بودو هنوز از عالم سوگواریش بیرون نیامده بود.رفت و آمد و شلوغی خانه را متوجه نمیشد و به جز قضای حاجت از رختخواب برنمیخواست. ارمیا را هم به جز یکی دوبار ندیده بود.انگار او هم دل هم صحبتی با اورا نداشت وحالش خوش نبوداما چاره ای جز قوی بودن نداشت.از هر طرف اقوام و آشنایان برای تسلیت به تنها وارث خاندان سعیدی می آمدند . بیژن هم این وسط گویی همه کاره باشد همه چیز را در دست گرفته بود و همه جا حضور داشت. تقه ای به در خورد و بدون اذن ورود، کسی داخل شد.از میان تارهای ملافه ی نازکی که روی سرش انداخته بود نزدیک شدن شخص مزاحم را میدید . _نمی خای دیگه از جات بلند شی هادیه جان ؟ صدای المیرا بود که باز آمده بود با حرف های تکراری اش سر پر دردش را به بازی بگیرد. _باور کن درک میکنم چه حالی داری، من خودم مادرم ....یه خار به پای مهدیسم بره دنیا رو زیرو رو میکنم ولی ....باور کن حال ارمیا خیلی خرابتر از تو ئه،هم زمان سه تا از عزیزاش رو از دست داده .اونم ارمیا که عاشق مامان و باباش بود.از عشق به دخترش که خودتم خبر داری.داره همه چیزو تو خودش میریزه وتا حالا یه قطره اشکم نریخته. مشخصه داره از پا در میاد.اون الان یه کسی رو میخاد که کنارش باشه، نمیدونم میدونی یانه که مهسا از هر فرصتی برای این کار استفاده میکنه، اومدم بگم اگه یه ذره به ارمیا و زندگی با اون علاقه داری عزاداری و بس کن و پاشو 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد ویازده چرا دیگر مهسا و رابطه اش با ارمیا برایش مهم نبود؟یعنی این پایان هادیه ی قوی و محکم بود؟ انگار این ضربه ی کاری کارش را کرده بود و اورا از پا انداخته بود. هر چه که بود مشخص بودکه دیگر مثل سابق نمیشد.برای دومین بار هانیه اش را از دست داده بود.فکر این که دیگر دست های کوچکش بند سینه ی پر شیر او نمیشد ازنفس کشیدن در این دنیای عزیزکُش بیزارش میکرد. _نمی خاستم مزاحم سوگواریت بشم .چون هرچی ام باهات همدری کنم جبران دردی که قلبت تحمل میکنه نمیشه، ولی وقتی رفتار سوءاستفاده گر این دخترو میبینم حرصم میگیره،مثل پروانه دور ارمیا میگرده ، حالا اونم محلش نمیده ها،ولی مثل کنه ول کنش نیست. دیگرگنجایش دل سوزاندن برای ارمیا را نداشت.لااقل در حال حاضر تنهایی و سکوت بیشترین نیازش بود.شاید با تنهایی و فکر کردن به دخترش،به غنچه ی نشکفته اش،خودرا آزار میداد تا نکندفراموشش کند.آیا بعد ازاو حق زندگی داشت ؟این فکر آزارش میدادچرا همه ی آنها یی که دوستشان داشت میمردند او همچنان زنده بود. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد ودوازده _هادیه پاشو،میدونم بیداری ....حواسم هست چند روزه درست و حسابی غذا نخوردی ....با غذا نخوردن و غصه خوردن اگه هانیه بر میگشت حاضر بودم روزها غذا نخورم ، این مدت گذاشتم یکم به حال خودت باشی ، میدونی که حال منم از تو بدتر نباشه بهتر نیست. ارمیا ملافه را با ملایمت از پنجه هایش که لبه ی آنرا محکم گرفته بود از روی صورتش کنار زد.قطره ی اشکی که از گوشه ی چشم، راهش را به سمت گوشهایش پیدا کرده بود را با انگشتانش پاک کرد وسرش را به سینه چسباند و با محبت گفت _من باید بیشتر بهت سر میزدم ولی اینقدر گرفتار کفن و دفن و رفت و آمد فامیل شدم که حواسمو از تو پرت کرد. با بغضی که در صدایش مشهود بود ادامه داد _حالا میفهمم با از دست دادن مادرت و هادی چی کشیدی .اون موقع من نبودم که مرحم دردات بشم .ولی الان باید هوای همدیگه رو داشته باشیم تا بیشتر از این تو این درد غرق نشیم.پاشو قربونت برم ، این حال تو بیشتر منو عذاب میده .من همیشه از تو روحیه میگرفتم و حسرت روحیه ی قوی و محکم تورو میخوردم. نگاهش را بعد از روزها به اوداد. حرف هایش آرامش میکردواو این آرامش را نمیخواست .فهمید همدردی شوهر برای یک زن چقدر میتواند معجزه آسا عمل کندو بهتر از هر مسکنی میتواند تسکین دردباشد. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وسیزده چهل روز گذشت و داغ جگر گوشه اش سرد نشد .پس چه میگفتند که خاک سرد است ؟!دلش خوش بود لااقل در خواب وبدون هیچ دردی این دنیای بی اعتبار را ترک کرده است.کمی از آن حالت بی تفاوت به زمین و زمان در آمده بود.اما باز گاهی دلتنگی آغوشش به بوی لطیف ترین موجود زندگی اش عذابش میداد. _هادیه جان مهمونا اومدن.ارمیا گفت صدات کنم بیای پایین _باشه ممنون ،الان میام با رفتن المیرا نگاهی در آینه انداخت. صورتش لاغر شده بود و زیر چشم هایش به کبودی میزد.از رنگ سیاه بیزار شده بود و دوست داشت لباسهای تنش را آتش زند. روسری ساتن مشکی اش را روی سر انداخت و از اتاق خارج شد.حوصله ی مهمان نداشت ،اما به قول ارمیا امروز همه چیز تمام میشد و همه میرفتند سر زندگی خودشان و او میماند و داغی که با هر نفسش تازه تر میشد. _یعنی چی عمو ؟بعد از این همه مدت دارن میگن به خاطر جسد یه گربه سه تا عزیز من خفه شده؟آخه جسد گربه داخل هواکش شومینه چکار می کرده؟ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وچهارده _اینطور که پیداست از مهمونی من که بر میگردند ویلای خودتون ،اونجا خیلی سرد بوده، برای همین زن داداش دوتا رختخواب وسط سالن پهن میکنه و همونجا کنار شومینه میخوابن .متاسفانه مسیر دودکش با جسدیه گربه مسدود شده بوده و....باعث خفگی هر سه شون میشه پشت در اتاق یوسف خان ،شنیدن این صحبت ها از زبان بیژن حالش را منقلب کرده بود .پس برای همین مرجان کودکش را محکم در آغوش داشت! در اتاق باز شدوبیژن از آن بیرون آمد و باچرخش سرش سمت او متوجه ی حضورش شد که مبهوت به دیوار تکیه داده بود. بیژن با چند قدم جلوی رویش ایستاد و دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و گفت _بهتری ؟ نگاه خسته اش را سمت او گرداند و بدون جوابی راهی راه پله شد که جلوی راهش را سد کرد. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وپانزده _چرا ازم فرار میکنی ؟چرا از من بدت میاد؟ زحمت اینکه حتی نگاهش کند به خودش نداد و درحالی که انتهای راه پله مقصد نگاهش بود با لحنی آمیخته با عصبانیت گفت _میشه برید کنار ؟من حالم خوش نیست وحوصله ی سوال و جواب ندارم دستش جلو آمد که تیز سرش را بالا آورد و با چشم های تهدید گرش باعث شد روی هوا خشک بماند. _نترس ،آسیبی از من به تو نمیرسه،ولی اگه به این رفتارت ادامه بدی منو عصبانی میکنی!شاید شنیده باشی کسایی که منو عصبانی کردند اصلا از عاقبتش خوشحال نشدن . در جواب اومتعجب انگشت اشاره اش را سمت خود گرفت و با لحن شبه ناباورانه ای گفت _شما الان منو تهدید کردی؟ فکر کردین اگه به ارمیا بگم با من چه طوری صحبت کردین چی میشه؟ قامتش را صاف ترکرد و با لحن جدی ومحکمی ادامه داد _اگه یه ذره از زندگی من میدونستین و منو میشناختین، میفهمیدین که من تاحالا از کسی جز خدا نترسیدم.آقای سعیدی یا صبوری ،تا پایان امروز مهمون خونه ی من هستید اماخوشحال میشم دیگه دور و بر زندگیم شما رو نبینم. منتظر جواب نماند و با احتیاط و مچاله از جلوی او رد شد و به سمت پایین راه افتاد. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصدو شانزده سه ماه بود آغوشش خالی مانده بود و هنوز لباسش از شیر ی که دیگر نصیب دخترش نمیشد کثیف میشد. ارمیا با داغ سنگینی که خود دیده بوداز همیشه بیشتر حواسش را به او داده بود و با حفظ ظاهری که میکردسعی داشت اورا از این حالت کسلی و بی انگیزه ای بیرون بیاورد.تا حدودی هم موفق شده بود و کم کم روال زندگی هرچند با دردی که در قلبشان سنگینی میکرد به حالت عادی باز گشته بود . دیگر این خانه و زیبایی اش برایش جذاب نبود. یاد خنده های پدارانه یوسف خان و قربان صدقه رفتن های مرجان به هانیه اش و حتی محبت های گه گاهش نسبت به او ناراحتش میکرد. اتاق دخترش به دستور ارمیا مهر و موم شده بود.حتی نگذاشته بود عکسی که هانیه بغل، خانوادگی انداخته بودند را بردارد.احساس میکرد بیژن قصد شراکت با ارمیا را دارد، بنابرین همیشه صحبت های پدرش را یاد آور او میشد و اورا از این کار بر حذر میداشت،اما کارهای یک شرکت بزرگ با تعداد زیادی شُعب، برای یک جوان بیست ساله و کم تجربه سنگین بود وگاهی فکر شراکت ارمیا را وسوسه میکرد. _این همه پدرت دوست و آشنا داشت، به کسی که ازش مطمئنی پیشنهاد شراکت بده.من اصلا به عموت اعتماد ندارم 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وهفده نگران از پافشاری بیژن برای شراکت سعی بر خنثی کردن این موضوع داشت. _من هیچ کدومشونو درست و حسابی نمیشناسم _خوب الان وقتشه باهاشون آشنا بشی، یعنی تو این یه سالی که کنار پدرت بودی یه آدم قابل اعتماد دور و برش نبود؟ _فقط یه نفر.... عمو سامان که متاسفانه شیرازه _خوب چه اشکالی داره در جریان قرار بدیش ؟ ارمیا انگار که به فکر رفته باشد سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت _راستشو بخای من با پدر خدا بیامرزت موافقم،عمو بیژنت همه رفتاراش و پافشاری برای شراکتش خیلی مشکوکه _سعی میکنم با عمو سامان ارتباط بگیرم .شنیدم ایران نیست .برای همینم مراسم بابا حضور نداشت وگرنه میدونم حتما می اومد....حالا تو نمیخاد فکرتو درگیر کنی. میخام یه مدت باهم بریم مسافرت .هردومون نیاز داریم یکم از این فضا فاصله بگیریم. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و هجده مسافرت رفته بودند و تمام تلاششان را برای کنار گذاشتن اندوه و بار سنگین مصیبت به کار گرفته بودند .خدا را شکر میکرد در این شرایط سخت ارمیا را داشت تا دلش را قرص کند . حالا که آرام شده بود یادش آمد آ بی بی آیه ای از قرآن میخواند و میگفت _فرزند یه نعمتیه که جاذبه ی بالایی داره .امامطمئن باش هیچ کس نیست به وسیله ی بچش آزمایش نشده باشه *ولی این نعمت شیرین و پر جاذبه ،برابر اون چیزی که خدا در برابرصبر امتحان با اولاد،که آخر آیه آورده اجر عظیم، برابری نمیکنه .آدم باید خیلی حواسش باشه از این فتنه سربلند بیرون بیاد .حالا یا بافتنه ی نااهلی اولادش مثل نوح،یا جدا شدن از اولادی که خیلی دوسش داره مثل حضرت یعقوب ،یا از دست دادن اولادش مثل امام حسین خودمون چرا اینقدردراین مدت ناسپاس شده بود؟چرا فراموش کرده بود هرچه هست برای خداست؟روزی داده و روزی هم بخواهد میگیرد. بعد از مسافرت تصمیم گرفت دیگر از کنج عزلت بیرون بیاید و مثل سابق به زندگی اش ادامه دهد .ارمیا هم با سامان دوست پدرش تماس گرفته بود و قراربود هفته ی دیگر از برلین بازگرددو در موردشراکت با هم صحبت کنند . *۲۸/انفال 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد ونوزده _ اون سامان کلاش از من برات نزدیک تر بود که باهاش شریک شدی ؟خوبه که اول کاری میخاد شعبه اصلی رو شیراز بزنه و حرف خودشو کرسی بشونه وتوئه احمق نمیفهمی. _عمووو! _ عمو؟.... ازاین به بعد عمویی به اسم بیژن نداری .من که میدونم افسارتو کی دست گرفته .ولی پشیمون میشی جوون .از من گفتن از تو نشنفتن. افسارت دست زن جماعت بیفته بدبختت میکنه، حالا به هر طرف دوست داری بتازون. حرصی و عصبانی از پنبه زنی بیژن مقابل چشم هایش طاقت نیاوردو در حالی که سعی بر کنترل صدایش داشت گفت _ببخشید ولی تا اونجایی که یادمه برادرتونم به شما اطمینان نداشت و تا زنده بود زیر بار شراکت با شما نرفت، حتی یه جورایی به ارمیا وصیت کرد به هیچ عنوان با شما شریک نشه. _هادیه تو دخالت نکن باصدای پر تحکم ارمیا از جایش برخاست و بدون کلامی جمعشان را ترک کرد .اما آن نگاه خصمانه ی بیژن درلحظه ی آخر،زنگ هشداری را برایش فعال کرد که این بشر به آسانی دست از سر زندگی او بر نخواهد داشت. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست تقدیرباز اورا به شهر خودش آورده بود .شیراز بوی آشنایی برایش داشت، بوی مزار مادر و برادر جوان مرگش که چند کیلومتر آن طرف تر از خانه ی رویایی اش آرمیده بودند.حالا میتوانست زود به زود به آنها سربزند و قدری رفع دلتنگی کند. ارمیا خانه ی پدری اش را فروخته بود و خانه ای ویلایی دریکی از بهترین مکان های شیراز خریداری کرده بود.با اینکه کوچکتر از خانه باغ تهران بود اما فضای زیبا و رمانتیکش قابل مقایسه با فضای بزرگ وخشک آنجا نبود. دلش هر آن قدم زدن در جاده ی کوچکی را میخواست که دو طرف آن را درختان سروناز بلند قامت احاطه کرده بود.گویی زبان گشوده و دست به سینه انسان را دعوت به مکان زیبایی که آنطرف تر در قلب این عمارت در انتظار بود می نمودند. باغی با گل های شگفت انگیز و زیبا که حتی اسم آنها را نمیدانست. _میدونستم عاشق این قسمتش میشی . به سمت ارمیا که با لبخند به ذوق او نگاه میکرد چرخید و گفت _ آره واقعا عاشقش شدم ،انگار یه تیکه بهشت و اینجا گذاشتن.این قسمت خیلی قشنگه ،تا حالا این همه قشنگی و ظرافت و یجا باهم ندیده بودم _آی آی ،یه وقت درساتو ول نکنی همش بیای اینجا ،میدونی که عقب افتادی! با لبخند و چشم هایی که میدرخشید، روی پنجه ی پا بلند شد ودستهایش را دورگردن ارمیاحلقه کرد و با لحن قدردانی گفت 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔅چرا ما برای امام حسین علیه السلام از اول محرم و قبل از شهادتشان عزاداری می کنیم در حالی که حضرت 10 محرم به شهادت رسیدند؟ 🔰استاد 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
دهه اول محرم هرشب به نام کیست؟ شب اول: مسلم‌بن‌عقیل شب دوم: ورودکاروان‌به‌کربلا شب سوم: حضرت‌رقیه‌س‌ شب چهارم: حضرت‌حر(ع) شب پنجم: عبدالله‌‌ابن‌الحسن(ع) شب ششم: حضرت‌قاسم(ع) شب هفتم: حضرت‌علی‌اصغر(ع) شب هشتم: حضرت‌علی‌اکبر(ع) شب نهم: حضرت‌عباس(ع) شب دهم: شب‌عاشورا شب امام حسین (ع)💔🕊 از دست ندیم..... 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
💥بیاناتی تکان دهنده ازامام صادق (ع)درموردنشانه هایی از آخرالزمان💥 ☄۱_حق میمیرد و طرفدارانش نابود میشوند ☄۲-ظلم همه جارا میگیرد ☄۳-قرآن فرسوده و درست معنی نمیشود ☄۴-طرفداران حق بر طرفداران باطل فائق شده اند ☄۵-افراد با ایمان سکوت کرده اندو کسی سخنانشان را نمی پذیرد ☄۶-بچه ها بزرگان را تحقیر کنند ☄۷-پیوند خویشاوندی قطع شود ☄۸-کافر به خاطر سختی مومن شاد شود ☄۹-کسی که امر به معروف میکند خوار و ذلیل است ☄۱۰-راه نیک بسته و راه بد باز است ☄۱۱-آدم بدکار در آنچه که خداوند دوست ندارد نیرومند و مورد ستایش از ☄۱۲-خانه ی کعبه تعطیل می شود و تعطیلی آن ادامه پیدا میکند ☄۱۳-انسان به زبان میگوید ولی عمل نمی کند ☄۱۴-مومن خوار و ذلیل شمرده میشود ☄۱۵-مردم به شهادت ناحق اعتماد کنند ☄۱۶-حلال ،حرام و حرام ،حلال می گردد ☄۱۷-دین بر اساس میل اشخاص معنی میشود و کتاب خدا و احکامش تعطیل می گردد ☄۱۸- مومن نتواند نهی از منکر کند مگر در قلبش ☄۱۹-ثروت بسیار زیاد در راه خشم خدا خرج گردد ☄۲۰-جرأت برگناه آشکار شود و دیگر کسی برای انجام آن منتظر تاریکی شب نمی ماند چقدر مورد ۴ این روزا صدق میکنه .... 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ویژه شب دوم محرم خیمه زده به کربلا ارباب علم به دست حضرت مهتاب ❣ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیا برگردیم... 🎤 حاج محمود کریمی 🎞 امیررضا محمدزاده 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب دوم محرم استوری روزانه ماه محرم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| سلام بر کسی که خداوند شفا را در خاک قبرش قرار داد... 🔺فرازی از زیارت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
_‏أز جُمـــــلہ خـَــــوٰاصِ ، ⇦قِرٰائـــــت مـــُــداوم ســـــوره شَریـــــفہ ◇◇ «وٰاقـــــعہ۔۔✤»، ایـــــن أســـــت کِہ؛ _پــَـــس أز مـَــــرگ⇩⇩⇩ ⇦ أز رُفَقـــٰــا؎ مـــُــولٰا؛ " أمیـــــرالْمُؤمنین "، عـــــلّےبـــــن أبےطٰالـــــب ﷺمےشَـــــود و کٰارش بہ جــٰـــایے مےرسَـــــد... ⇇کِہ رَفیـــــق امـــٰــام علّےﷺ مےشَـــــود. | آیّت‌الله شَهیـــــد دَستغیب(رہ)𑁍⇉| https://eitaa.com/matalbamozande1399