﴿زِینـــــب ۜجــــٰـان!𔘓﴾
صـــــدٰا؎گریههــــٰـا؎ تــــُـو،
⇇ أز پُشـــــت هَـــــروٰاژه؎ مَقتـــــل بہ،
گـــــوش مےرسَـــــد.↷
↶بــَـــرٰا؎ تمـــــٰام دردهـــــٰا؎ سـَــــرت،
↶بـــَــرا؎ دٰانهدٰانه؎ أشـــــکهــــٰـایت،
↶بــــَـرا؎زخمهـــٰــا؎عَمیـــــق دِلـــــت،
فَقط یـــــک¹ مـــَــرهم ســـُــراغ دٰارم!
مـــَــرهمے أز جِنـــــس دُعـــــٰا؛↡↡
⇇دُعــــٰـا بـــــرٰا؎ آمــــَـدن مـَــــرد؎ کہ،
◇◇ اُمیـــــد آخــَـــرِ شُمـــــٰاست...◇◇
#امام_زمان
#حضرت_زینب
#محرم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✝ماجرای یک خانم مسیحی که نام فرزندش را زینالعابدین گذاشت❗️
🙏اللهم عجل لولیک الفرج
بحق زین العابدین علیه السلام
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💔💔💔💔
💔 خطبهی امام زین العابدین علیه السلام در کوفه
▪️- حذيم بن شريك اسدىّ گفت: زين العابدين عليه السّلام بيرون آمد و مردم را اشارت فرمود كه خاموش باشند و او ايستاده سپاس خداى گفت و ستايش او كرد و بر نبىّ صلّى اللَّه عليه و آله درود فرستاد آنگاه گفت:
🔥 اى مردم، هر كس مرا می شناسد و هر كس نمىشناسد [بگويم] من علىّ فرزند حسينم، كه در كنار فرات او را كشتند بى آنكه خونى طلبكار باشند و قصاصى خواهند، من پسر آن كسم كه حرمت او بشكستند و مال او را تاراج كردند و عيال او را به اسيرى گرفتند، منم پسر آنكه او را محاصره كرده و كشتند و اين براى فخر كافى است!!!
🔥اى مردم، شما را بخدا سوگند آيا در خاطر داريد بسوى پدر من نامه نوشتيد و او را فريب داديد و پيمان و عهد و ميثاق بستيد و باز با او كارزار كرديد و او را بىياور گذاشتيد؟! پس هلاك باد شما را چه توشه اى براى خود پيش فرستاديد و زشت باد رأى شما! به كدام چشم به روى پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نظر مى افكنيد، وقتى با شما گويد عترت مرا كشتيد و حرمت مرا شكستيد پس از امّت من نيستيد!؟
👈راوى گفت: صداى مردم به گريه بلند شد و به يك ديگر مى گفتند هلاك شديد و نفهميديد، پس علىّ بن حسين عليهما السّلام فرمود: خدا رحمت كند آنكه نصيحت من بپذيرد و وصيّت مرا محض خدا و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و خاندان وى نگاهدارد، زيرا ما را در الگو پذيرى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شيوه اى است نيكو
💥همه گفتند: اى زاده رسول خدا ما فرمانبرداريم و پيمان تو را نگاهداريم دل به جانب تو داريم و هواى تو در خاطر ما است خداى تو را رحمت فرستد فرمان خويش بفرماى كه ما جنگ كنيم با هر كه جنگ كنيم با هر كه جنگ تو خواهد، و آشتى كنيم با هر كس تو با او صلح كنى، و قصاص خون تو را از آنان كه بر تو و ما ستم كردند بخواهيم!.
🔥علىّ بن حسين عليهما السّلام فرمود: هيهات هيهات! اى بيوفايان مكّار، ميان شما شهوات حائل شد، می خواهيد همان اعانت كه پدران مرا كرديد همان گونه مرا هم اعانت كنيد، هرگز چنين نخواهد شد!! سوگند به پروردگار راقصاتى (شتران حاجيان) كه به منى برند آن زخم كه ديروز از كشتن پدرم و أهل بيت وى بر دل من رسيد هنوز بهتر نشده و التيام نيافته است، داغ پيغمبر فراموش نگشته و داغ پدرم و فرزندان پدر و جدّم موى رخسار مرا سپيد كرده است و تلخى آن ميان حلقوم و حنجره من است و اندوه آن در سينه من مانده است و خواهش من اين است نه با ما باشيد و نه بر ما، آنگاه فرمود:
👈تعجّبى در شهادت حسين نيست،
و پدرش كه بهتر و گرامىتر از او بود كشته شد،
🔥اى أهل كوفه به اين مصيبتى كه به حسين رسيده خوشحال نباشيد
هر چند بسيار عظيم است،
كشتهاى به شطّ فرات كه جانم فدايش باد،
جزاى كسى كه او را به شهادت رساند آتش جهنّم است.
📚 الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسي) ؛ ج۲ ؛ ص۳۰۵ الإحتجاج / ترجمه جعفرى ؛ ج۲ ؛ ص۱۱۱
https://eitaa.com/matalbamozande1399
*یا صاحب الزمان*
شب هنگام است و زمان خواب
پس چون همیشه ، مولای من ،برای سلامتیتان *آیهالکرسی* میخوانم و به سویی که نمیدانم، میدمم...
*اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج*
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚زینت دوش نبی ...
🎙حجت الاسلام و المسلمین دکتر افتخارزاده
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنگ خیبر وقتی تموم شد...
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*خدایا🙏
به حرمت بیمارکربلانعمت سلامتی
را ازمامگیرواگربیماری هست بادست
مهربانت لباس عافیت بپوشان🙏
شهادت سیدالساجدین
امام زین العابدین (ع)تسلیت باد🏴
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🖤💫بـــنــــام الله
🧡💫مـهـرگـسـتـر مـهـربـان
🖤💫روز ، اشــاره ی خـورشـیـد اسـت؛
🧡💫بـــرای آغـــازی دوبــاره!
🖤💫و مــن آمــوخــتــه ام؛
🧡💫هــــر آغــــازی،
🖤💫با نام زیبای تو کلید می خورد،
🧡💫و هــــر پــــایـــانــی،
🖤💫به اسم اعظم تو ختم میگردد!
🖤💫 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
🧡💫الـــهـــی بـــــه امـــیـــد تـــو
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و شصت وشش
_با حرفاو آدرسی که اعظم از بابات بهم داد تنها راه به دست آوردنت پیدا شدن بابات بود.....رفتم تهران....به سختی پیداش کردم و باهاش حرف زدم و گفتم عموت میخاد چکار کنه.....چه میدونستم قبلا خودش رضایت این کارو داده
همونجایه خونه اجاره کردم و چند تیکه وسیله ی ضروری عجله ای خریدم وچیدم تو خونه و نشون بابات دادم ....گفتم دست تو و هانیه رو بگیره بیاد اونجا باهم زندگی کنیم....گفتم کمکش میکنم ترک کنه وبراش کار پیدا میکنم.... اونم قبول کرد.
گفت یه چیزی ام دستی بهش بدم دست خالی پیش شما نیاد،منم بهش دادم....باور کن به خاطر این بهش پول دادم.... خوب منم هنوز بچه بودم چه میدونستم فقط با هانیه از اونجا فرار میکنه!....یه روز تمام تواون خونه منتظر نشستم تا شما بیاین ولی خبری ازتون نشد،برگشتم روستا خبر دار شدم چکار کرده
ناباور نگاهش را از او بر نمیداشت.چگونه توانسته بود به یک آدم معتاد که چیزی جز رسیدن به مواد برایش مهم نیست اعتماد کند؟
اگر او پدرش را پیدا نکرده بود و بلای جانش نمیکرداکنون هانیه اش.... خواهرش....تنها یادگار مادرش کنارش بود.با کار او سرنوشت نامعلوم هانیه رقم خورد و او تاپای جان دادن رفت.کسی چه میدانست در آن زمان به عینه جان کند و متلاشی شدن روحش را دید.
_دیگه نمی خام ببینمت.....دیگه نمیخام باهات زندگی کنم
از روی کاناپه برخاست و روبه رویش قرارگرفت
_طلاقم بده
با تصمیم سریع و قاطعش ارمیا شوکه و ناباورچند ثانیه تنها نگاهش کرد.شاید در این مدت اورا شناخته بود که اگر حرفی را بزند از آن کوتاه نمی آید
_میدونم الان ناراحتی و از روی عصبانیت این حرفو زدی .... ولی دیگه تکرارش نکن .....گل افروز خانم....
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و شصت وهفت
دیگر نمیتوانست در این زندگی بماند!....تصمیمش ازروی عصبانیت یا احساس زود گذرنبود.در بدترین لحظات زندگی اش قسم خورده بود هرکسی کوچکترین رابطه ای با جداشدن هانیه ازاورا داشت نبخشد.هرچند مقصر عزیز ترین فرد زندگی اش باشد.
صحبت کردن در این مورد بی فایده بود.پس آرام به سمت اتاقشان حرکت کرد.باید میرفت ودر آن لحظه این واژه تکرار دنیای ذهنش بود.حتی اگر ارمیا حاضر به جدایی از او نبود اینجا نمی ماند.
_کجااا؟.... گردو خاک راه انداختی حالا بیخیال داری میری ؟
با بی توجهی و ادامه دادن مسیرش،ارمیا از پشت به او نزدیک شد و با گرفتن شانه۴ اش اورا سمت خود برگرداند
_نشنیدی چی گفتم ؟بیا بشین میگم گل افروز برات یه چیز شیرین بیاره حالت جا بیاد.
نگاه خنثی و سردش را به اوداد....
دیگر شیرین ترین معجون دنیا هم تلخی کامش را شیرین نمیکرد.دست برد و بدون کلامی شانه اش را از بند دست های او رها کرد و از پله ها بالا رفت.
صدای پای ارمیا پشت سرش باعث شد سریع تر قدم بردارد. به اتاق رسید و قصد قفل کردن آن را داشت که قبل از اینکه کلید را در قفل بچرخاند ،به شدت همراه در به دیوار کوبیده شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و شصت وهشت
ارمیا با چشم هایی که حالا ازشدت خشم کاسه ی خون شده بود، از گوشه ی آستین لباسش گرفت ونا ملایم از حفاظ در بیرونش کشید.
_میخای چه غلطی کنی؟....مراعات حالتو کردم که با آوردن اسم طلاق الان سالمی....مثل آدم بتمرگ زندگیتون کن.... چه ککی افتاده به جونت که جنی شدی داری زندگیمونو خراب میکنی؟
دست به شانه اش که با برخورد به دیوار کمی درد گرفته بود گذاشت و تنهاخیره نگاهش کرد.باسکوتش ارمیا عصیان زده لگد محکمی به در کنارش زد و غرید
_پس چرا لال شدی ؟....دِ حرف بزن تادیونم نکردی.....ببین هادیه.... من همیشه روی خوشمو بهت نشون دادم چون دوست دارم.حتی فکرشم نمیتونی کنی بیرون از اینجا رفتارم چه جوریه....بد به حالت اون روی دیگه ی منو نسبت به خودت بالا بیاری.
_من دیگه چیزی ندارم ازدست بدم ....برای همین از تهدید کسی نمیترسم.پس خوتو بیخود خسته نکن.من دیگه برای تو زن نمیشم....چه طلاقم بدی چه ندی .....دیگه جایی توی قلبم نداری، من از اینج....
قبل ازاینکه بفهمد چه شده،شوری خون در دهانش و دردی که کم کم در بینی اش می پیچید،باعث شد سست شده روی صندلی پشت سرش بنشیندو دست روی صورتش بگذارد.
_اینو زدم که بفهمی شوخی ندارم .پاتو ازاین در گذاشتی بیرون بلایی سرت میارم که تاحالا هرچی بدبختی کشیدی به گردشم نرسه....حالا اگه خواستی هر قبرستونی بری برو....
🍃🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و شصت و نه
کف دستش روی بینی و دهانش بود واز لای انگشتانش،قطره های خون دامن سفید مشکی اش را کثیف میکرد.
هنوز در شک بود و باور نمیکرد ارمیا روی او دست بلند کرده است.
_بهت فرصت میدم به خودت بیای و اون عقل ناقصتو به کار بندازی.ازاینجا کدوم قبرستون میخای بری که می گی طلاقم بده؟نکنه پیش عموت میخای برگردی که بشی زن یکی مثل کل محمود؟....اینو توگوشات فرو کن،تا دنیا دنیاست و تا من زندم و تو زنده ای طلاقت نمیدم و حق رفتن ازاینجارو نداری.
این را گفت و با کوبیدن در به دیوار بیرون رفت.
بعد از مدتی از جایش بلند شد و به سرویس رفت.با شستن صورتش سرش را بالا آوردوزخم ریزی که گوشه ی لبش بود و کبودی مختصری که کم کم روی تیغه ی بینی اش نمایان میشد رادر آینه دید.
جاری شدن دوباره ی خون از بینی اش ،باعث شد از خیره شدن در آینه دست بکشد ودوباره صورتش را بشوید.سرش را بالا گرفت تا شاید خونش بند بیاید .قلبش انگار از جسمش خارج شده بود و نمیزد .
احساس کرختی و بی تفاوتی داشت .تهی و خالی شدن را تجربه کرده بود اما این احساس فرق داشت و برایش نا شناخته بود.
حتی فکرش را نمیکرد روزی احساسش نسبت به ارمیا بی تفاوتی باشد.حالانه متنفر بودو نه عاشق،تنها چیزی که میخواست رفتن و دور شدن بود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هفتاد
شب را دراتاق مطالعه اش خوابیده بود و ارمیا هم سراغی از او نگرفته بود.گل افروز دیشب شامش را بالا آورده بود و حالا که بیدار شده بود، سینی دست نخوره ی غذا اولین چیزی بود که به چشمش آمد.
از جایش بلند شد و با نگاه به ساعت وضو گرفت و نماز صبحش را خواند.منتظر ماند ارمیا بیرون برود تا بتواند چند تکه لباس و مقداری پول و طلا که به عنوان مهریه اش بر میداشت به خانه ی خاله سکینه برود.شاید این کار درست نبود اما چاره ی دیگری نداشت. خیالش راحت بود ارمیا خانه ی خاله سکینه را نمیدانست کجاست و نمیتوانست پیدایش کند.
با کمک او میتوانست جایی رااجاره کند وبعداز آن کاری پیدا کند تا اموراتش را بگذراند.
شاید ترک این زندگی احمقانه به نظر می رسید،اما فقط خودش و خدا میدانست که او چه کشیده بود.زمانی که آخرین امید و انگیزه ی زندگی اش را از دست داد،هیچ کس نفهمید چه بلایی سر او آمد.
با اینکه اوهانیه را به دنیا نیاورده بود،اما با تمام وجودش برای او جان کنده بودتا امانت مادرش در سلامت باشد.امابا ازدست دادن او نیمی از جانش را از دست داد.
تقه ای به در خورد و صدای گل افروز پشت در باعث شد از فکرکردن به آن زمان و حال بدش بیرون بیاید.
_بیاتو
_صبح بخیر،آقا گفتن بیدارتون کنم بیاید صبحونه بخورید .خودشون رفتند شرکت.
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد وهفتاد و یک
_الو خاله ....
_الو هادیه جان تویی؟خوبی مادر؟
_ممنون .....خوبم
_وا ....دختر چرا اینجوری حرف میزنی؟
چی شده؟
_چیزی نشده خاله،میخام بیام خونت آدرس ندارم.
_با این صدای گرفته نگرانم کردی ،بگو چی شده ؟
_اومدم براتون تعریف میکنم .خاله کسی پیشتون هست آدرس بهم بده ؟میخام الان بیام خونت
_نه کسی پیشم نیست ولی خودم بلدم بگم ،بیا مادر منتظرتم ،از بعد بچت ندیدمت.
چمدان به دست به سالن آمد. باید از گل افروز خداحافظی میکرد.میدانست بدون حضور او گل افروز هم نخواهد ماند.چند بار با صدای بلند صدایش زد تا اینکه از آشپزخانه بیرون آمد
_جانم اومدم
به محض دیدن او با چمدان متعجب پرسید
_جایی میخای بری؟
لبخندی زد و دسته ی چمدان را ول کرد و در آغوشش گرفت
_منو حلال کن گل افروز....به خاطر من خیلی سختی کشیدی.تا عمر دارم شرمنده ی تو وعباست میمونم.ولی من دارم از این جا میرم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر صبح سلامتان میکنم
و دستان ناتوانم را در
دستان پربرکت و مهربانتان میگذارم
و میدانم در پناه نگاه گرمتان،
لحظههایم سرشار از آرامش
و روزی و امید خواهد بود...
هر صبح سلامتان میکنم
و قایق دلم را در تندباد اضطرابها
به ساحل زیبای یاد شما میسپارم
و میدانم که نجات مییابم...
شکر خدا که شما را دارم...🏝
⚘تَنَتبہنازِطبیبان،نیازمندمباد
وجودِنازُکت،آزُردهءگزندمباد
سلامتِهمہآفاق،درسلامتِ توست
بہهیچعارضه،شخصِتودردمند مباد
"حافظشیرازے" ⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد وهفتاد و دو
از تعجب دهانش باز مانده بود وبعد از چند ثانیه مات ماندن گفت
_ تنها کجا میری؟یعنی داری از آقا ارمیا قهر میکنی؟
_نه....دارم برای همیشه میرم .موقعیتم هنوز معلوم نیست ولی در اولین فرصت میارمت پیش خودم.نمیدونم موفق می شم روی پای خودم وایسم یا نه،ولی ازت خواهش میکنم تا عادت کردن ارمیا به این وضع این جا بمون و تنهاش نذار
اشک در چشم های گل افروز حلقه زد و ناباور از این اتفاق گفت
_من نمیدونم چه اتفاقی افتاده ، دیروز صدای داد و بیداد آقا ارمیارو شنیدم .ولی فکر نمی کردم موضوع اینقدر جدی باشه . ازصورتت پیداست دستم روت بلند کرده.ولی من میدونم تو چقدر آقا ارمیارو دوست داری.
حتی داری سفارش میکنی تنهاش نذارم .مطمئنم آقا ارمیام شما رو دوست داره.تو رو خدا به خاطر یه دعوای ساده ول نکن برو ....من میدونم یه زن هرگز نمیتونه تنها دووم بیاره.پشیمون میشی.....بیا و این کارو نکن.
گل افروز تمام سعیش را کرده بودتا از این کار منصرف شود اما موفق نشد.انگار با خودش لج کرده بود و چیز دیگری برایش مهم نبود.برای خودش هم عجیب بود که چرا کوتاه نمی آمد. کاش می دانست برای این لجبازی چه بهایی را می پرداخت.
به سختی توانست از سد نگهبانان بگذردو از خانه خارج شود.میدانست به خاطر این کار حتما آنها هم اخراج خواهند شد.
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد وهفتاد وسه
_سیکو.....هادیه جان،*بَبم ،واسه خاطر این زندگیتو ول کردی؟آخه این شد دلیل ؟ مگه بهت نگفته قرار بوده بابات با هردوتاتون برن پیشش. مقصر اون بابای....لااله...حالا سرتو بالا بگیر ببینم این پسرِ چه گلی کاشته.
سرش را بالا آورد وبا چشم هایی که سعی داشت از ریزش اشک آن جلوگیری کند نگاهش کرد.
_عه عه..نیگا کن، خوبه خودت اومدی قهر.... حالا هیچی نشده داری گریه میکنی؟بی بیت همیشه میگفت....زنی که دست شوهرش روش بلندشه،بیشتر مواقع یه جای کار خودشم میلنگه.تو که مثل اوفتو تابستون روشنه زبون درازی کردی.
_خاله!.....اگه مزاحمم الان بلند میشم میرم.فقط میخاستم تا یه جایی رو اجاره کنم اینجا باشم.ولی الان دو ساعته دارین منو سرزنش میکنید و یه ذره حقم به من نمیدین.
_چشُم روشن ،پاشی بری ؟زن ترگل ورگل جوون ،امانت مردمو ول کنم برای خودش ول بچرخه که چی ....
به حالت تمسخر ادایش را در آورد و ادامه داد
_خووونه پیدا کنم
_شما که شاهد بودی من چی کشیدم چرا این حرفو میزنی ؟.... شما نبودی که بدن نیمه جون منو به زور از خونه عموم کشیدی بیرون؟چند روز غذا نخوردم و تقریبا تو حالت کما رفته بودم .غافل از این که همه چیز زیر سراین آقا بوده. جلز و ولز منو تو این دوسال دیده و دم نزده.چرا این همه وقت از من پنهون کرد؟
* به زبان شیرازی بچه محبوب ،عزیز
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هفتاد و چهار
شب شده بود و حتما ارمیا متوجه ی غیبتش شده بود.
دلش می خواست بداند چه عکس العملی نشان میدهد.ته دلش ترسیده بود و از کارش پشیمان بوداما راه برگشتی نداشت.شاید خاله سکینه راست میگفت....
ارمیارا نمیبخشید اما باید در خانه اش میماند.هرچه که بود او شوهرش بود و برای یک مرد سخت تر ازاین نیست که نداند همسرش کجاست.
_هادیه مادر بیا شام بخور ....حالا که هر کار دوست داشتی بدون صلاح و مشورت با یه بزرگتر انجام دادی....هرچی حالا بشینی به فکر و خیال غصه بخوری فایده نداره
ازروی تشکچه بلند شدو به سمت آشپز خانه ی نقلی سکینه رفت. پسرانش چه خانه ی کوچک و تمیزی برایش گرفته بودند! ازصبح به جز لقمه ای که گل افروز به زور به خوردش داده بود چیزی نخورده بود و بوی اشکنه دلِ ضعف رفته اش را سست میکرد. اما حتی حوصله ی خوردن نداشت.
_بیا بشین مادر دم در حیرون واینستا، کاریه که شده.بیا قربونت برم
کنار سفره نشست و کاسه ی سهمش را جلو کشیدو کمی از نان های تیریت کرده ی سکینه داخلش ریخت و شروع کرد به هم زدن آن
_از بچگی لاجون و بدخور بودی .زینب خدا بیامرزهمیشه یکی نگران سلامتیت بود.... یکی ام این رفتارای خود سرانت....میگفت هادیه کپ منه، لج کنه و غرورش بشکنه به آسونی کوتاه نمیاد.
قاشق را بالا برد تا شاید کمی بتواند از آن بخورد که صدای بلندوپیاپی در زدن باعث شد وحشت زده قاشق را رها کند.
🍃🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و هفتاد و پنج
_خاله کیه ؟
سکینه مثل اینکه بداند چه کسی اینطور عجولانه در میکوبد، خونسرد و بی تفاوت ابرویی بالا داد و گفت
_شوهرته
ناباور و بهت زده گفت
_خاله!.....شما زنگ زدی به ارمیا آدرس دادی ؟خاله میدونی الان چقدر عصبانیه؟
_نگران نباش من باه...
صدای ضربه ی شدیدی که با فاصله کم به دروارد می شد و نشان میداد فرد پشت در قصد شکستن آن را داشته باشد کلام سکینه را قطع کرد.
_صبر کن من برم درو بازکنم تا درو نشکسته .....مثل دوتا آدم بالغ بشینید سنگاتونو باهم وا بکنید،تو عقل نداری، ولی من جای مادرتم ، باید جلو اشتباهاتتو بگیرم.
_خاله ارمیارو نشناختی، موقع عصبانیت اصلا نمیتونه صحبت کنه ،خاله من میترسم.
خاله سکینه به طرف در رفت و گفت
_تو اگه میترسیدی الان اینجا نبوی ....تازه مگه من مردم که اینقدر زرد کردی؟ فوقش نمیذارم ببرتت.
تا سکینه در را را بازکند روسری اش را سرش انداخت و به جان گوشت لبش افتاد وبه عادت مواقع اضطرابش شروع کرد ترق و توروق انگشتانش را در آوردن.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هفتاد وشش
_پسر جان ....آروم باشو اینقدر کفری نباش .....بهش حق بده ناراحت باشه
با کنار رفتن هیکل تپل سکینه از آستانه ی در سالن، اولین چیزی که دلش را لرزاند چشم های به خون نشسته ی ارمیا بود.
از شدت عصبانیت پوست گندم رنگش به کبودی میزد،دستهایش کنارش مشت شده بود و خیره به او آهسته سمتش قدم بر میداشت.
_بیا بشین ببینم دردتون چیه ؟هرچیم بوده نباید دست روش بلند میکردی....توقع نداشتم روزی که دست هادیه رو گذاشتم دستت،بااین روز و احوال بیاد سراغم
_خاله اگه اجازه بدین با هادیه تنها صحبت کنم.
درحالی که از نگاه خشمگین و خیره ی او سرش را پایین انداخته بود، با این حرفش قلبش به شماره افتاد و با اضطراب منتظر جواب سکینه ماند.
_اشکال نداره مادر،من از خدامه شما باهم بشینید مثل آدم صحبت کنید..... شما هنوز خامید، قدر زندگیتونو بدونید که فردا روز حسرتشو نخورید.
سکینه این را گفت و اورا با همسر خشمگینش تنها گذاشت.در دلش حسابی از او دلگیر بود، هرچند برای خیر خواهی اش این کار را کرده باشد.از خودش هم عصبانی بود که با این تصمیم عجولانه و نا پخته حالا در چنین موقعیتی قرار گرفته بود.با نگرانی نگاهش را بالا آورد که ارمیارابا فاصله کمی روبه رویش دید.از طرز نگاهش بیشتر دچار پریشانی شد و نا محسوس به لرز افتاد.ارمیابا نگاه غضبناکش پس از مکثی روی صورت او ازمیان دندانهای کلیک شده اش گفت
🍃🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و هفتاد وهفت
_آروم و بی سر وصدا با من میای میریم خونه وگرنه....ازخاله سکینت شکایت میکنم که تو زندگی من و تو دخالت کرده و دفه بعد با مامور میام.
_به خالم چه رب....
میان کلامش پرید و با گذاشتن انگشت اشاره روی بینی یونانی و بی عیب و نقصش، هیس کش داری گفت و فاصله اش را با او پر کرد و کنار گوشش پیچ زد
_میدونی اگه به حرفم گوش نکنی چه درد سری برای خالت درست میکنی ؟
انگار که کنترل خشمش برایش دشوار باشد لبش را به دندان گرفت و ادامه داد
_حساب منو و تو باشه تو خونه....الان که خاله اومد میگی ما مشکلمون حل شد و خوش و خرم از این جا میریم بیرون.....
نذار این پیرزن آخر عمری گرفتار دادگاه و رفت و آمداش بشه.
این روی ارمیا را نمی شناخت. خودش گفته بود همیشه آن روی خوشش را نشانش داده و روی دیگرش را بیدار نکند. از این حجم از عصبانیت اوکه پیدا بود تمام سعیش را برای بروز ندادن آن به کار میبرد ترسی به دلش افتاد.
کتک نخورده نبود .اما به هیچ عنوان نمی توانست بر خورد بد ارمیا را نسبت به خودش تحمل کند.ازطرفی نگران بود ارمیا تهدیدش را نسبت به سکینه عملی کند. او چه گناهی داشت که پاسوز دعوای آنهاشود.پس به اجباربرخلاف روحیه ی لجبازش حرف اورا پذیرفت.
https://eitaa.com/matalbamozande1399