💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت192 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d خیره نگاهش کردم. چرا من انقدر امش
#پارت192
🍂یگانه🍃
خیره نگاهش کردم. چرا من انقدر امشب خراب میکنم.آب دهنم رو قورت دادم.
_هانیه داد.
کلیدش رو توی جیبش گذاشت و قدمی بهم نزدیک شد.
_وقتی قراره تو از خونه بیرون نری کلید به چه کارت میاد؟
_نمیدونم. داد دیگه.
سرش رو پایین انداخت.
_میخواید کلید رو بدم به خودتون؟
_نه. باشه دستت. فقط جای تعجب داره رفتارهای تو با هانیه.
روی مبل نشست.
_با من کاری ندارید؟
_ اگر زحمتی نیست پتوی من رو بیار دیگه توان راه رفتن ندارم.
_میخواید پهن کنم کنار شوفاژ؟
_ روی مبل راحت ترم. فقط از امشب و بیمارستان حرفی به هانیه نزن.
_چشم.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و به اتاق خواب برگشتم. فوری گوشیم رو چک کردم و صفحه ی خالی پیام های محیا رو نگاه کردم.
چی میشد همین الان پیام بده وادرس خونه ی ماجدی رو برام ارسال کنه.
مثل هر روز با صدای امیرمجتبی از خواب بیدار شدم.
_نه مرخصی گرفتم.
_خونه
_خوبم
کلافه گفت
_هانیه یک کلمه میای یا نه ؟
_گفتم که نادر اعصابم رو خراب کرده فقط زود بیا نمیخوام تنها باشه.
_خودمم هستم میخوام تو هم باشی.
عصبی گفت
_بیست سوالی راه انداختی؟
_باشه. خداحافظ
گوشیم رو برداشتم. محیا هنوز پیام ارسال نکرده. کش و قوسی به بدنم دادم.
از اتاق بیرون رفتم.امیر مجتبی پشت به من جلوی اپن ایستاده بود.
_سلام
با صدام چرخید سمتم. بی حوصله و کلافه گفت
_سلام. صبح بخیر. سنا یه خواهش ازت دارم. من الان مهمون دارم خواهش میکنم تو اتاق بمون بیرون هم نیا.
_کی هست؟
نگاهش تیز شد.
_فرقی میکنه؟
سرم رو پایین انداختم.
_ببخشید.
_بیا زود تر صبحانت رو بخور الان سر و کلش پیدا میشه. به هانیه هم گفتم الان میاد اینجا
_چشم.
مثل هر روز صبر نکرد تا خودم چایی بریزم. دستپاچه لیوان چاییم رو شیرین کرد و سر سفره گذاشت.
روبروش نشستم. نوع نگاهش و کلافکیش برای زودتر به اتاق رفتنم معذبم کرد.
صبحانه ی مختصری خوردم. اجازه ی جمع کردن سفره رو هم بهم نداد. به اتاق برگشتم. این مهمون کیه که انقدر بهمش ریخته.
طولی نکشید که هانیه هم اومد. بداخلاقی های امیر مجتبی دامن گیر خوهرش هم شد.
هانیه با چهره ی اویزون وارد اتاق شد بعد از سلام و احوال پرسی گفت
_این چشه؟
شونه ای بالا انداختم.
_به خاطر مهمونش عصبی شده
_چرا؟ با نادر که خیلی رفیقن!
با شنیدن اسم نادر متوجه حساسیتش شدم.
_نادر همون دکتره ست؟
_اره.
_فهمیدم چرا ناراحته. اون سری که دکتره اومد خیلی به من نگاه کرد آخر سر هم که میخواست بره به شوخی چرت و پرت گفت. آقای امیری همون موقع هم ناراحتی کرد. الان که دوباره داره میاد عصبی شده
_چی گفت مگه؟ ادم موجهیه که!
_شوخی کرد ولی اقای امیری ناراحت شدن.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت192 🍂یگانه🍃 خیره نگاهش کردم. چرا من انقدر امشب خراب میکنم.آب دهنم رو قورت دادم. _هانیه داد.
#پارت193
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃
چادرش رو دراورد و کنارم نشست.
_دیشب اومد حالش خوب بود.
_چرا مادرت تحت فشارش میزاره؟
خودش رو کمی عقب کشید و به دیوار تکیه داد.
_مامان من خیلی دوست داره رو پسرهاش تسلط داشته باشه. آدم بدی نیستا خیلی هم مهربونه ولی میگه هر چی من میگم همون بشه. سر همین اخلاقش با عمم دعواش شد. کاری کرد که رابطه ی بابام با عمم قطع شد. امیر مرتضی خیلی گوش به فرمانشه. امیرمجتبی هم خیلی رو مامان تعصب داره ولی میگه نمیتونم نسترن رو قبول کنم. میگه معیار هاش با من جور نیست ولی الکی میگه چون دوستش نداره قبولش نمیکنه. دیشب مامان میخواست تو عمل انجام شده بزارش تو جمع یهو اعلام کنه که امیرمجتبی گفته راضی ام منم فهمیدم بهش گفتم. همزمان هم یکی زنگ زد امیر مجتبی هم رفت.
_بهم گفته بهت نگم. ولی میگم که بدونی. دیشب حالش بد شد از حال رفت
چشم های هانیه گرد شد و رنگ نگرانی تو صورتش نمایان شد.
_هر چی صداش کردم جواب نداد مجبود شدم ببرمش بیمارستان. دو ساعت بیهوش بود. ازش نوار قلب گرفتن. گفتن حمله ی عصبی بوده. دکترش گفت همیشه به خیر نمیگذره.
نگاهش بین من و در اتاق که بسته بود جابجا شد.
_چرا به من زنگ نزدی؟
_نذاشت.
_مگه نمیگی بیهوش بود!
_اره قبل اینکه از حال بره گفت بهت نگم.
خودش رو جلو کشید تا سراغ برادرش بره که دستش رو گرفتم.
_نگی بهش میدونی.ناراحت میشه که چرا گفتم
_به تو هیچی نمیگه نگران نباش
_چرا اتفاقا هر چی دلش بخواد هم میگه. یکی درمیون دعوامم میکنه.
وارفته لب زد
_الان من باید چی کار کنم
_دکتر گفت...
صدای در خونه بلند شد. حضور امیرمجتبی تو اتاق باعث شد حرفم رو نیمه رها کردم.
_یه بیست دقیقه اروم حرف بزنید تا این بره.
هنین جمله رو گفت و در رو بست و رفت هانیه نگاه نگرانش رو از در به من داد.
_این چشه! اصلا از این اخلاق ها نداشت.
_چه اخلاقی
_همین که ما رو قایم کرده تو اتاق میگه حرف نزنید. چند سری با نادر و زنش قرار گداشتیم با هم رفتیم بیرون!
صدای حال و احوال دکتر باعث شد تا هر دو ساکت شیم. نادر هم که انگار متوجه حساسیت امیرمجتبی روی من شده بود نه سراغی از من گرفت نه خبری از شوخی های اون سریش بود.
خوشبختانه فقط در رابطه با دیشب و بیمارستان حرف زدن و همین باعث میشه تا هانیه بعدا بتونه با برادرش بدون دخالت من در رابطه با این مسئله صحبت کنه.
طبق گفته ی انیر مجتبی این دید و بازدید بیست دقیقه بیشتر طول نکشید.
هانیه هم انقدر نگران برادرش بود که هیچ حرفی توی این مدت نزد و به محض رفتن دکتر از اتاق بیرون رفت
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت193 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍂یگانه🍃 چادرش رو دراورد و کنارم نشست. _
#پارت194
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ترجیح دادم این خواهر و برادر رو تنها بزارم. هانیه با دلسوزی ازش سوال میپرسید.
گوشی رو برداشتم و دوباره به صفحه ی خالی از پیام محیا خیره شدم. چرا پیام نمیده. یعنی اصلا دنبالشون میگرده یا برای اینکه من رو از سر خودش رفع کنه اونجوری بهم گفت
نه داره میگرده. چرا انتظار معجزه دارم ازش.
پس چرا پیام نمیده. نفس سنگینم رو با صدای آه بیرون دادم..گوشی رو کنار گذاشتم و به مگالمه ی هانیه یا برادرش گوش دادم.
_باید زنگ میزدی به یکی از ماها.
_سنا بود دیگه.
_یکی از اعضای خانوادت.
_سنا هم الان اعضای خانوادمه دیگه.
هانیه چند لحظه سکوت کرد.
_امیرمجتبی حواست هست داری چی کار میکنی؟
_چی کار میکنم؟
_من تو رو میشناسم. این رفتار هات عادی نیست.
_چرا جنائیش میکنی. کدوم رفتار من عادی نیست.
هانیه تن صداش رو پایین اورد و ناخواسته حواسم من رو بیشتر به حرف هاشون جلب کرد.
_این که چهار چشمی مواظب سنا هستی. باهاش بیرون میری. راز دارت میشه.
امیر مجتبی سکوت کرد هاتیه ادامه داد.
_تو که سنا رو خوب نمیشناسی. با یک ماه زندگی کردن که نمیشه یکی رو انتخاب کرد. شاید کس دیگه ای رو دوست داشته باشه.
جمله ی اخر هانیه دوزاری کجم رو صاف کرد. کمر صاف کردم و چشم هام از تعجب گرد شد.
یعنی امیرمجتبی از من خوشش اومده. هانیه دچار سو تفاهم شده.
همین چند روز پیش بود که امیرمجتبی من رو با سه ماه محرمیت تهدید کرد.
یاد نفیسه افتادم و نفس راحتی کشیدم. حساسیت های امیرمجتبی به خاطر اعتقاداتشه نه بیشتر. بیچاره هانیه خبر از زن باردار برادرش نداره و فکر میکنه برادرش دلبسته ی من شده.
با جمله های که امیر مجتبی گفت خیالم راحت شد.
_چه حساسیتی! فعلا ناموسمه باید مراقبش باشم.
_امیرمجتبی...
_بسه هانیه. نه ذهن خودت رو دگیر کن نه من نه سنا رو. من یه جا کار واجب دارم. بمون پیش سنا تا برگردم. نه دور دور برید. نه حوصلتون سر بره. خودم شب ها سنا رو میبرم میگردونم.
_کجا کار واجب داری؟
_باید به یکی سر بزنم.
_من زیاد نمیتونم بمونم باید تا دو خونه باشم. امیر مرتضی خونس.
_میام تا اون موقع
_راستی دیشب که تو رفتی خاله تو جمع گفت میخواد تا اخر هفته از اونجا بلند شه. امیر مرتضی هم که انگار منتظر بود گفت خاله بره من میام بالا میشینم.
قیافه ی زنش دیدنی بود. انقدر رنگ و روش پرید که اب قند براش اوردن.
_چرا؟
_ما خودمون اخلاق های مامان رو نمیتونیم تحمل کنیم. اون بیچاره چه جوری تحمل کنه. اونم با اخلاق های امیرمرتضی.
_امیرمرتضی نباید این کار رو کنه.
_من که جرات ندارم بهش بگم تو بگو
_میگم فقط خدا کنه سوتفاهم براش پیش نیاد. خب من دیگه باید برم.نهار بزار تا من برگردم.
_باشه برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت194 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ترجیح دادم این خواهر و برادر رو ت
#پارت193
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیم ساعتی میشد که امیرمجتبی رفته بود و هانیه ناراحت حال برادرش بود و مثل همیشه شلوغ کاری نمیکرد.
تو اشپزخونه خودش رو سرگرم درست کردن نهار کرده بود و برای اینکه من رو ناراحت نکنه گهگاهی هم با من حرف میزد.
روی مبل نشستم و فکرم مشغول سامان شد. که صدای تلفن همراه هانیه بلند شد.
سر چرخوند و نگاهش رو از گوشی که روی اپن آشپزخونه بود به من داد.
_سنا جان دست من بنده میشه ببینی کیه.
باشه ای گفتم و ایستادم با دیدن اسم حنانه گوش رو برداشتم و تا بهش بدم.
_خواهرته.
_تماس رو وصل کن بزن رو حالت بلندگو
کاری رو که میخواست انجام دادم. و صدای حنانه تو خونه پخش شد.
_سلام کش شلوار.
هانیه با خنده گفت
_سلام. چرا کش شلوار
_چون منتظر راهی در بری. کجایی؟
_خونه ی امیرمجتبی.
_هانیه خانم شر برای خودت درست نکن. امیرمرتضی بفهمه دوباره میاد سراغت.
_تو به مامان نگو اون نمیفهمه تا دو نشده برمیگردم. دستم بنده، کار داری؟
_از دست تو. مامان گفت فردا آش نذری داریم. این فهیمه هم دنبال بهونس که قهر کنه بره. میخوام پیاز خورد کنم سرخ کنم. کی میای؟
_گفتم که تا دو
_دیره هانیه. یکم زود تر بیا.
_حالا تا فردا وقت زیاده چرا از الان
_مامان رو که میشناسی میخواد همه ی کارهاش رو زود انجام بده. بابا رفته حبوباتش رو خریده نسترن هم کنار مامان داره پاک میکنه. هی میگه بیاید کمک. منم از نسترن خوشم نمیاد گفتم من با هانیه پیاز داغ میکنیم.
_فهمیه قهر کرد رفت.
_نه بابا بیچاره از دست امیر مرتضی جرات نمیکنه بره. تو اشپزخونه نشسته اخم هاش رو کرده تو هم. هانیه نمیشه الان بیای؟
_نه به خدا دارم برای امیرمجتبی نهار میزارم.
_پس اون دختره چی کار میکنه.
هانیه نگاهی به من کرد و لبخندی از خجالت حرف خواهرش زد. دستش رو با پایین لباسش خشک کرد و گوشی رو از دستم گرفت. از حالت بلند گو درآورد و کنار گوشش گذاشت. برای اینکه راحت تر حرف بزنه دوباره روی مبل نشستم.
_حنانه جان گوشی رو بلندگو بود.
_خیلی خب حالا!
_باشه. نزاری فهیمه بفهمه من نیستما.
_فعلا خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی اپن گذاشت.
_سنا تو آش دوست داری؟
نفس پر حسرتی کشیدم
_مامان حمیده ی منم همیشه آش نذری میذاشت. هر چی به من میگفت بیا پای دیگ نمیرفتم. چقدر الان پشیمونم. کاش روزگار به عقب برمیگشت یکم به حرف مامانم گوش میکردم.
_مامان من همه ی کارهاش با نقشس. نتونسته تولد نسترن؛ حرف هاش رو تو جمع به امیر مجتبی بگه. به بهانه آش نذری میخواد دوباره همه رو جمع کنه خونه. منم نمیرم حوصلم نمیکشه. به بابام میگم میام با هم میریم بیرون دنبال نامزدت بگردیم.
_اقای امیری نمیزاره.
_مجبوره بره خونه ی بابام. یه سه چهار ساعتی تنهاییم.
_میشه بریم بیمارستان ها رو بگردیم ببینیم تو کدوم بستری بوده.
_اره چرا نمیشه. فقط مواظب باش حرفی جلوی امیرمجتبی نزنی که بفهمه نمیزاره
من امروز باید یه سر به عموم هم بزنم. یک هفتس ندیدمش. فقط خدا کنه لو نرم.
دوباره سرگرم درست کردن غذا شد. با اومدن برادرش رفتن به خونه ی پدرش رو بهانه کرد و رفت.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت193 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d نیم ساعتی میشد که امیرمجتبی رفته
#پارت194
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از شنیدن خبر دور همی خانوادگی فرداشون اصلا خوشحال نبود.
دلم میخواست کمکش کنم اما کاری از دستم برنمیاومد.
اخرین قاشق ماکارانی رو توی دهنش گذاشت.
_کاش تو درست میکردی؟
سوالی نگاهش کردم.
_ماکارانی های تو خوشمزه تره.
_دفعه ی بعد من درست میکنم.
_سنا من یکم حالم خوب نیست دوباره سرگیجه دارم. میخواستم ببرمت بیرون ولی نمیتونم شرمندت شدم.
_نه این چه حرفیه. راستش من اصلا دوست ندارم بریم بیرون. اون چند بار هم به به خاطر شما و هانیه اومدم.
_چرا دوست نداری؟
_دلم میخواد تو خونه بمونم.
_من از اینکه تو خونه تنها باشی ناراحتم. به خاطر همین به هانیه میگم بیاد پیشت.
_هانیه رو دوست دارم. منظورم از خونه موندن تنها بودن نیست.
خودش رو سمت مبل کشید.
_پس اون سری چرا حوصلت سر رفته بود هوس پارک رفتن کرده بودی.
خیره نگاهش کردم. چی باید بهش بگم.
_نمیخوام سین جینت کنم ولی حرف هات با هم نمیخونن.
روی مبل دراز کشیید
_امروز پیمان تهرانی بهم زنگ زد
ته دلم از شنیدن اسم پیمان خالی شد. آب دهنم رو قورت دادم
_چی گفت؟
_سرش رو کمی بلند کرد و نگاهم کرد.
_دنبال یه آشنا تو اداره ی ثبت بود. گفت از کی پرسیدی که اون زمین بدهی داره.
گفتم از بانک پرسیدم. باور نکرد. داره دنبال تو میگرده. فکر کنم شک کرده که تو اون اطلاعات رو بهم دادی
ناخواسته اشک توی چشم هام جمع شد
_تو رو خدا بهش نگید من پیش شمام.
_چرا انقدر ازش میترسی؟ از چی داری فرار میکنی.
سرم رو پایین انداختم. توی این دنیا در حال حاضر اگر یک مرد پیدا بشه که بتونم بهش اعتماد کنم همین امیر مجتبی است. اما میترسم پیمان بلایی سرش بیاره.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت195
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_ازش میترسم چون خیلی اذیتم کرده.همین.
از اینکه گریه کردم ناراحت شد
_بلند شو برو یه آب به دست و صورتت بزن. دیگم گریه نکن.
اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم و ایستادم. ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشت
_یه مشما روی جاکفشیه برای توعه. برش دار
نگاهی به ادرسی که داده بود انداختم
مشما رو برداشتم. پارچه ی نرمی که داخلش بود رو بیرون اوردم. شال قواره دار قهوه ای رنگ به همراه یک گل سر.
_دستتون درد نکنه ولی من که شال داشتم.
بدون اینکه تغییری تو مدل خوابیدنش ایجاد کنه یا نگاهم کنه گفت
_اون کوتاهه. اینو از این به بعد بپوش. با اون گل سر هم موهات رو ببند بالا که از پشت نریزه بیرون.
در واقع برای من شال نخریده با این کارش داره امربه معروف میکنه.
_خیلی ممنون.
هوا که تاریک شد هم حاضر باش با هم بریم.
_مگه نگفتید سرگیجه دارید؟
_خوب میشم تا اون موقع.
صدای تلفن همراهش بلند شد. دستش رو از روی چشم هاش برداشت و به کتش که به آویز جلوی در آویزون بود نگاه کرد. پاش رو از مبل پایین انداخت تا بایسته که گفتم
_من بهتون میدم.
سمت کتش رفتم و گوشی سادش رو دراوروم. نگاهی به اسم روی گوشی که عشق ذخیرش کرده بود انداختم.
گوشی رو توی دستش که سمتم دراز کرده بود گذاشتم. با دیدن اسم لبخند زد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_جان دلم
_سلام قربونت برم. خونه ی خودم.
ایستادن رو جایز ندونستم و سمت اتاق رفتم.
_شما گفتی منم گفتم چشم.
_الهی قربون دل مهربونت برم که حواست به همه چی هست. غروب میریم.
_من از کجا باید این چیزا رو بدونم.
با صدای بلند خندید.
_تسلیم خانوم تسلیم.هر چی شما بگی.
تن صداش رو پایین اورد.
_شما من رو راهنمایی کن که به قول خودت مرغ از قفس نپره من هر کاری بگی میکنم.
_چشم هر چی گفتی میخرم.
_پول دارم.
_نه تعارف نمیکنم، دارم. بعد هم به قول خودت اگر میخوای به دلدار برسی باید براش...
_چشم.
_اخه سرگیجه دارم!
_اره بلده.
_حرفت که نمیشم.چشم.
غروب که گفت با من میخواد بره بیرون. پس الان با کی قرار میزاره. خدا کنه بیرون رفتن با من رو فراموش کنه با همین عشق بره.
با تکون های دستش از خواب بیدار شدم.
_ سنا بیدار میشی باید زود برگردیم.
دستی به چشمهام کشیدم و روی تخت نشستم.
_ چشم الان آماده میشم
به سرویس رفتم آبی به دست و صورتم زدم و بیرون اومدم.
پالتو هانیه رو پوشیدن وموهام رو با کل سر بالای سرم بستم.
_زیاد بالا نبند.
سوالی نگاهش کردم
_بله؟
_گلسرت رو میگم. زیاد بالا نزن.
کلافه گلسر رو کمی پایین کشیدم.
_اینجوری نه
جلو اومد و روبروم ایستاد.
_برگرد خودم برات درست کنم.
قدمی به عقب برداشتم
_نه خیلی ممنون خودم میبندم.
بازوم رو گرفت و مجبورم کرد تا برگردم.
موهام رو توی دستش گرفت صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم. مرتب پشت سرم بست. از اینکه هر روز از روز قبل بیشتر بهم نزدیک میشه خوشحال نیستم.
_الان خوب شد.
ازم فاصله گرفت و وارد اشپزخونه شد.
شال جدیدی که برام خریده بود رو روی سرم انداختم. بهش نگاه کردم. توی آشپزخونه روی زمین پشت به من نشسته بود و کاری میکرد که نمی دیدم.
_ من حاضرم.
برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ بیا این لقمه رو بخور
جلو اود اومد و لقمه نون و پنیر و گوجه ای که برام گرفته بود رو سمتم گرفت.
_ بخور ضعف نکنی.
ازش گرفتم تشکر کردم.
_تو ماشین میخورم.
عینک و ماسک رو زدم. در رو باز کرد و از خالی بودن راهرو که مطمئن شد بیرون رفت دنبالش رفتم مسیر رو با سرعت گذشت. سوار ماشین شدیم از ساختمان خارج شدیم.
_بخورش
_ شما خودتون خوردید؟
_ قبل از اینکه تو رو بیدار کنم خوردم.
ماسک رو برداشتم و شروع به خوردن لقمه ای که برای گرفته بود کردم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت195 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _ازش میترسم چون خیلی اذیتم کرده.ه
#پارت199
🍂یگانه🍃
کفش و کیف و لباس هر چی که نداشتم و لازم داشتم برام خرید. توی این همه خرید فقط از خرید کفش خیلی خوشحال شدم چون کفش هام هم کهنه بود هم پاره. شام رو هم بیرون خوردیم و به خونه برگشتیم.
مسیر برگشت رو به پیشنهاد امیرمجتبی من پشت فرمون نشستم.
به محض رسیدن به خونه با همون لباس های بیرون روی مبل دراز کشید و خوابش رفت.
وسایلی که برام خرید خریده بود رو جابجا کردم. پتوی نازکی روش کشیدم.
روی تخت دراز کشیدم. از اینکه ساعتی به فکر سامان نبودم عداب وجدان دارم.
چشم هام رو بستم و تلاش کردم تا بخوابم
نگاهم رو بین مهمون ها چرخوندم. همه خوشحالن و با دوق نگاهم میکنن. تور روی صورتم رو کنار زدم و به مردی که کنارم نشسته بود خیره شدم. نگاهی به پشت سرم انداختم و از پنجره با دیدن سامان که توی حیاط ایستاده بود و با کسی حرف میزد. ترسیده به مردی که کنارم نشسته نگاه کردم.
اگر سامان بیرون ایستاده پس این کیه کنار من نشسته.
چشم هام رو باز کردم و جز تاریکی اتاق چیزی ندیدم. روی تخت نشستم و تلاش کردم صدای نفسم رو کنترل کنم اما بی فایده بود.
دستی به پیشونی خیس از عرقم کشیدم و اشک توی چشم هام جمع شد.
این کابوس از کابوس پیمان و رگسی هم بد تر بود. من بدون سامان میمیرم.
سرم رو رو به بالا گرفتم با بغص گفتم
_خدایا نکن. خواهش میکنم نکن. مادرم رو گرفتی پدرم رو گرفتی تو رو به هر کی که دوسش داری سامان رو نگیر.
_چیزی شده.
اشکم رو پاک کردم و به امیر مجتبی که تو چهار چوب در ایستاده بود نگاه کردم.
_نه. خواب بد دیدم.
جلو اومد و کنارم نشست.
_چه خوابی؟
سرم رو پایین انداختم و اب بینیم رو بالا کشیدم.
_دوست نداری نگو. ان شالله خیره. من هر وقت خواب بد میبینم صدقه میزارم. الان هم از طرف تو میدم.
_ببخشید بیدارتون کردم.
_بیدار بودم. داشتم نماز میخوندم صدای گریت رو شنیدم.
ایستاد.
_ امروز باید برم خونه ی پدرم. برام دعا کن میخوام حرفی که مدت ها به احترام به مادرم نگفتم رو بگم. احتمالا یکمم دیر میام. ببخشید که تنها میمونی.
این تنهایی باعث خوشحالیه. فقط خدا کنه هانیه بیاد با هم بریم بیرون چون پول ندارم.
_من از تنهایی ناراحت نمیشم.
_یه چند تا صلوات بفرست. دوباره بخواب.
از اتاق بیرون رفت. فضای کابوسی که دیدم بیخیالم نمیشه و چهره ی مردی که به جای سامان کنارم نشسته بود رو به یاد نمیارم
سرم رو روی بالشت گداشتم و چشم هام رو روی هم فشار دادم. اما دیگه نتونستم بخوابم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت199 🍂یگانه🍃 کفش و کیف و لباس هر چی که نداشتم و لازم داشتم برام خرید. توی این همه خرید فقط از
#پارت200
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به ساعت نگاه کردم عقربه ها یازده رو نشون میدادن و من دیگه بعد از اون کابوس نتونستم بخوابم.
وارد اشپزخونه شدم و کمی صبحانه خوردم. دلشوره و استرس و رهام نمیکنه. شاید یک دوش کوتاه حالم رو بهتر کنه.
یکی از لباس هایی که امیرمجتبی به خاطر معدب بودن من به سلیقه ی خودش برام خریده بود رو برداشتم و روی مبل گذاشتم.
وارد حمام شدم و زیر دوش ایستادم. پنج دقیقه ای بیشتر توی حمام نبودم که صدای شکستن لیوان از بیرون اومد.
ترسیده شیر اب رو بستم و سرم رو به در چسبوندم.
یعنی به غیر هانیه کی کلید اینجا رو داره. صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنیدم. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای نفس کشیدنم رو کنرل کنم.
با خوردن چند ضربه در گریم گرفت. اما ششنیدن صدای هانیه آبی بود روی آتش و نفس راحتی کشیدم.
_سنا. جارو کجاست.
_ترسوندیم هانیه!
با صدای بلند خندید
_گفتم بهت بگم ترسی ها یادم رفت ببخشید.
در حمام رو نیمه باز کردم و دستم رو بیرون بردم
_حوله رو بده روی مبله
کاری که خواستم رو انجام داد. حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون رفتم. هانیه با ذوق گفت
_از چی ترسیدی؟
_فکر نمیکردم تو باشی.
_عافیت باشه. زود تر حاضر شو بریم من باید زود برگردم خونه.
_ببخشید تو رو هم تو زحمت انداختم.
_نه فقط زود باش
لباس هام رو برداشتم و توی اتاق خواب پوشیدم. تز اتاق بیرون رفتم هانیه با دیدن لباس هام متعجب گفت
_اینا رو از کجا اوردی؟
_دیشب آقا امیر مجتبی برام خرید.
مرموز نگاهم کرد
_پس دیشب صور داشتید.
نباید اجازه بدم ذهنش منحرف بشه.
_هانیه دیشب کابوس دیدم.
اخرین تکه های لیوان شکسته رو جمع کرد و نگاهم کرد.
_چه کابوسی؟
کل خواب دیشب رو براش تعریف کردم.
_ان شالله خیره. باید صدقه بزاری
_امیر مجتبی گذاشت.
حس کردم نگاه هانیه خاص شد. اما حرفی نزد.با پوشیدن پالتو و شال جدید و حتی کفش هام هانیه دقتش بیشتر میشد.
روبروش ایستادن و دستش رو گرفتم.
_متوجه نگاه هات میشم. از چی نگرانی. تو که میدونی من سامان رو دوست دارم. اینا رو هم دیشب به اصرار خودش با سلیقه ی خودش خریده.
لبخند ارامش بخشی زد و صورتم رو بوسید.
_نگران نیستم عزیرم. برادر من اگر هم چیزی برای تو خریده وظیفشه.
_نه وظیفش نیست. لطفه و من بعدا براشون جبران میکنم.
چادرش رو روی سرش مرتب کرد و سمت در رفت
_من برادر خودم رو میشناسم. منتظر جبران نیست. ماسک و عینکت رو برن خوشگل خانوم، بریم چند تا بیمارستان رو بگردیم.
سوار ماشین شدیم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت200 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d به ساعت نگاه کردم عقربه ها یازده
#پارت201
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از خونه که فاصله گرفتیم عینک و ماسک رو برداشتم.
_خب سنا خانم کجا برم.
ادرس بیمارستان های مورد نظرم رو که به خونه ی ماجدی نزدیک بود رو گفتم.
_یا خدا... اینجا که خیلی دوره
درمونده نگاهش کردم.
_یعنی نمیریم؟
_رفتنش که میریم. ولی بزار بندازم از کوچه پس کوچه ها بریم که زود تر برسیم. من تا قبل دو باید خونه باشم. این طوری جای کمتری رو میتونیم بگردیم.
به سرعت ماشین اضافه کرد. دو تا از بیمارستان های مورد نظرم رو سر زدیم و دست از پا دراز تر برگشتیم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
_نا امید نباش هنوز وقت هست یه بیمارستان دیگم میریم.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_ناامید نیستم کلافم. تو هم دیرت شده دیگه بسه . برگردیم خونه
_صبر کن من اینجا رو خوب بلدم. الان از این کوچه ها میندازم میرم یه جا دیگه رو هم میپرسیم.
احساس کردم از سرعت ماشین کم شد. چشم باز کردم و به هانیه نگاه کردم.
با چشم های گرد شده اب دهنش رو قورت داد.
_بدبخت شدم سنا.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به مردی اشنایی که دختر کوچکی توی بغلش بود رسیدم.
نگاه مرد هم روی هانیه ثابت مونده بود.
_اون کیه؟
_برادرم. الان نباید نمایشگاهش باشه. فکر کردم اینجا نیست که از این مسیر اومدم.
یادم اومد قبلا هم پنهانی تو خونه ی امیر مجتبی دیده بودمش. به چهره ی امیرمرتضی نگاه کردم. اخم وسط پیشونیش خبر از ناراحتی حضور خواهرش جلوی نمایشگاهش رو میده.. با قدم های کوتاه به خاطر سنگینی وزن دخترش سمتمون اومد
_میخوای چی کار کنی؟
_تو فقط همکاری کن. درستش میکنم.
دستش سمت دستگیره در رفت و بازش کرد
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت201 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از خونه که فاصله گرفتیم عینک و م
#پارت202
🍂یگانه🍃
_سلام داداش
https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660
امیر مرتضی دخترش رو روی کاپوت ماشین گذاشت. سر خم کرد و نگاهم کرد. هانیه ترسش رو به من هم انتقال داده بود.به سختی گفتم
_سلام
جواب سلامم رو با تکون دادن سرش داد و رو به هانیه گفت
_اینجا چی کار میکنی؟
_دوستم تازه از خارج اومده. خیلی وقته نذری پختن ندیده گفت دوست داره بالا سر دیگ آشمون باشه منم اومدم دنبالش.
اینجا ها رو بلد نیست دیگه گفتم خودم بیارمش.
_الان دارید میرید خونه؟
_بله داداش.
_خب منم دارم میرم. دنبال ماشین من بیا
صدای هانیه درمونده شد.
_چشم داداش
امیر مرتضی دخترش رو برداشت و این بار روی زمین گذاشت تا خودش راه بره و از ماشین فاصله گرفت.
هانیه پست فرمون نشست و خیره نگاهم کرد.
_هانیه این چه حرفی بود زدی؟
_هر چی فکر کروم هیچی به ذهنم نرسید.
نگاهش رو ملتمس کرد
_سنا تو رو خدا بیا بریم
متعجب تر از قبل گفتم
_کجا!
_چیزی نمیشه که بیا یکم اش رو هم بزن بعدش میگم کار داری باید بری.
_هانیه چی میگی واسه خودت! امیر مجتبی من رو اونجا ببینه چی میگه.
_هیچی نمیگه به خدا. براش توضیح میدم. تو اگه نیای ابروی من میره.
با صدای بوق ماشینی سر چرخوندم و به امیرمرتضی که با سر به جلو اشاره میکرد نگاه کردم. ماشینش از کنار ما رد شد هانیه هم دنبالش راه افتاد.
_هانیه من رو اینجا پیاده کن خودم برمیگردم خونه.
_سنا خواهش میکنم.
_من استرس دارم.
_استرس چی؟ هیچ کس اونجا تو رو نمیشناسه.
به روبرو خیره شدم
_باشه سنا؟
_دیگه داری میبریم.
_الهی دورت بگردم. فقط خدا رو شکر دیشب خرید کردی پالتو من تنت نیست. وگرنه تابلو میشدیم
تو کل مسیر به این فکر میکردم که به انیر مجتبی چه جوابی بدم.
_رسیدیم.
_وای هانیه دلم آشوبه.
_چند تا صلوات بفرست آروم میشی. از کنار منم تکون نخور.
ماشین رو جلوی در بزرگی پارک کرد.
_پیاده شو.
به ناچار پیاده شدم. امیرمرتضی رو به خواهرش گفت
_برو تو به پسرا بگو بیان جعبه میوه ها رو ببرن.
_عمه منم با تو میام.
_بیا سوگند عمه
دست دختر برادرش رو گرفت و به من نگاه کرد و برای حفظ ابرو جلوی برادرش گفت
_سنا جان بیا غریبی نکن.
امیرمرتضی با لحن ارومی گفت:
_خیلی خوش آمدید. بفرمایید داخل.
لبخند مصنوعی زدم و دنبال هانیه راه افتادم.
سوگند دستش رو از دست هانیه کشید و سمت در دوید. در نیمه باز رو هول داد کامل باز کرد و به سرعت وارد حیاط بزرگ خونه شد.
اولین چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد. امیرمجتبی و حنانه بودن که وسط حیاط بالا سر دیگ بزرگی که بخار ازش بلند میشد با هم حرف میزدن که به خاطر سر و صدای سوگل بهش نگاه کردن و نگاه متعجب امیرمجتبی روی من ثابت موند.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️💚❤️💚❤️
🚩#پند_زندگی
پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش:
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حکمتش را قبول کن)
عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم،کسی را از دست خودت ناراحت نکن)
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مادر بزرگ 💖
میگفت حرفِ سرد
مِهر گرم رو از بین میبره
راست میگفت ...
حرف سرد حتی
وسط چله تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم ...
چه رسد به این روزها که هوا
خودش اندازه کافی سرد است
مثل چشم ها و دستهای خیلیها
بگذارید به حساب ☕️💖
پندهای پیرانه در میانسالگی
اما حقیقت دارد که حرف سرد
مِهر گرم رو از بین میبره
حرف های سردمان را قایم کنیم
در پستوی دل
همان جا کنار قصه هایی
که برای نگفتن داریم ...
دلهاتون شاد و مهرتون برقرار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d